eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
321 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
و با اینکه باور نداشتم ؛؛دلم خیلی گرفت . و می دونستم حرفای عزیز هم روی دل شیوا میمونه و باز مدتی طول می کشه تا فراموش کنه ...همین هم شد شیوا تمام روز رو کنار شوفاژ دراز کشیده بود و طوری بغض داشت که نه گریه می کرد و نه آروم بود ..احساس می کردم باید یک کاری بکنم ..و واقعا نمی دونستم چه کاری از دستم بر میاد ...بعد از ظهر آقا بچه ها بر داشت و با ماشین رفتن خرید ..من فرصت رو غنیمت شمردم تا بهش بگم که امیر به من گردنبد داده ..چون به هر حال به زودی خودش می دید ...یکم میوه گذاشتم توی ظرف و رفتم کنارش نشستم ...و خودم شروع کردم به پوست کندن و گفتم : یک چیزی می خوام بهتون بگم قول بدین ناراحت نشین ..با زحمت بطرف من برگشت و در حالیکه اخمش از درد تو هم بود  گفت : بگو ..چی شده از اینی که الان هستم بیشتر نمی تونم ناراحت بشم  ...نمی دونم چی شد که از اون حالت بی عرضگی اون ناراحت شدم وحرصم گرفت  حرفی رو که می خواستم بزنم عوض کردم  گفتم : می خوام برم خونه ی خودمون ..دیگه دوست ندارم پیش شما باشم .مثل اینکه شوکه شده بود سرشو از روی بالش بلند کرد و با تعجب پرسید ..چی شده کسی اذیتت کرده ؟ عزیز بهت حرفی زده ؟ از دست کی ناراحتی ؟گفتم : دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ..از دست شما ..فقط شما که از زمین و زمان شاکی هستین ..ای بابا ..من همش دلم کف دستمه که کسی شما رو نرنجونه ..حرفایی که عزیز به من زد اگر تو روی سنگ می گفت , سنگ می ترکید  ..ولی من حساب می کنم چقدر برای اون شخص ارزش قائلم ؟ که خودمو ناراحت کنم ..به خدا صبح هر چی از دهنش در اومدبه من  گفت ..الان اصلا یادم نیست ..ولی شما یکسر داری برای یک چیزی غصه می خوری ..زندگی همینه دیگه نمیشه که هیچکس به شما حرفی نزنه,,  شما ؛؛شیوا جون داری من و آقا رو می کشی از بس که مدام برای یک موضوع خودتون رو ناراحت می کنین  ..من فکر کردم اگر برم مجبور میشین خودتون به کار بچه ها برسین و دیگه اینطور بی خودی غصه نمی خورین .. گفت : عزیز دلم این حرفا رو نزن دست خودم که نیست ...حرفی که عزیز به من زد با حرفی که به تو زد زمین تا آسمون فرق داره ..با حالتی عصبی گفتم : خوب فرق داشته باشه ..اما شما یکی مثل آقا رو دارین که اونطور ازتون حمایت می کنه اگر واقعا به حرف عزیز گوش می داد ..چی میشد ؟چیکار می خواستین بکنین ؟ شیوا جون تو رو قران  بسه دیگه ؛ یا بزارین من برم :یا دست از غصه خوردن بر دارین ..من که اهل غصه خوردن نبودم ..شما دارین منم مثل خودتون می کنین ...دستشو دراز کرد و با گریه گفت : بیا اینجا ..بیا بغلم ..راست میگی چشم ..قول میدم ..تا اونجایی که بتونم سعی می کنم ..ولی جنس منم اینه دیگه ..و همینطور که منو بغل می کرد چشمش افتاد به گردنبد و..تغییر حالت داد و  بازوهای منو گرفت  و اشکهاشو پاک کرد  و گفت : این چیه ؟با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم : اومده بودم همینو بهتون بگم ...گفت : ازش قبول کردی  ؟گلنار  این برات تعهد میاره ..به نظرم پسش بده ..هنوز تو تصمیم جدی در مورد امیر حسام نگرفتی ..درسته ؟ قرار بود صبر کنیم شاید بخت تو جای دیگه ای باشه ...عجله نکن ..مگه نمی خوای بری دانشگاه ..اینو بندازی گردنت فردا میاد و ازت یک چیزی می خواد که تو نباید بر آورده کنی ..با وجود عزیز من نمی زارم ...پسش بده خودم برات یکی می خرم ..گفتم : وا؟ شیوا جون مگه من دلم گردنبند می خواست ؟ باشه بهش میدم ...اما من فقط اونو از گردنم در آوردم و دلم نیومد به امیر حسام پس بدم من این رشته ای که ممکن بود ما رو بهم وصل کنه دوست داشتم ..عید تموم شد و روز ها از پس هم گذشتن ..من درس می خوندم و هر روز میرفتم کلاس و بر می گشتم ..و هر روز چشمم دنبال امیر حسام بود که یک روز بیاد دنبالم ..البته حالا هم هوا بهتر بود و هم راهم نزدیک ..اما دلم براش تنگ بود ..گاهی خودش تنهایی و گاهی با عزیز میومدن خونه ی ما ؛و همینطور دورا دور می دیدمش ..شیوا به جز  درد کمرش که خیلی اذیتش می کرد با گرم شدن هوا حالش بهتر بود ..این شد که به محض اینکه امتحانات من تموم شد؛ تصمیم گرفت یکشب  فرح و شوهرشو پاگشا کنه  ..وشاید برای اینکه جلوی دهن عزیز رو ببنده ,,خوب عزیز و امیرحسام و محمد و پدر و مادرو  خواهراش هم دعوت داشتن   ..شوکت از صبح اومد به کمک ما و حسابی براشون تدارک دیدیم ..اما باز این دل من شور می زد ...و با هزار بهانه خودمو آروم می کردم ......اونشب عزیز با فرح و محمد اومد در حالیکه  بشدت نگران امیر حسام بود و می گفت : صبح که رفت بهش گفتم شب دعوت داریم ..قرار بود بیاد منو بیاره اینجا ولی هیچ خبری نداده ..آقا گفت : عزیز شلوغش نکن جوونه دیگه میاد حالا .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیز گفت : نه مادر هیچوقت اینطوری بی خبر جایی نمیره می دونه من ناراحت میشم ... پرسید: صبح نگفت کجا میره ؟ عزیز گفت : اخلاقشو که می دونی حرف نمی زنه که,, تازگی هام که  گردنش کلفت شده همش سر بالا جواب میده ,, اما مثل اینکه رفت دانشگاه چون کتاب هاشو برد .. گاهی میشه شب ها دیر بیاد ولی حتما بهم خبر می داد امشب هم بهش گفتم خونه ی شما دعوت داریم گفت میام با هم میریم  .. آقا گفت : خوب اون موقع ها که دیر می اومد نمی گفت  کجا میره ؟ عزیز گفت : چرا ..میرفت خونه ی دوستاش   .. حالا این دوستا کی بودن و چیکاره خدا عالمه .. من که هیچ کدوم اونا رو ندیدم ..آقا گفت : شایدم الان با همون ها باشه؛؛ پس برای چی نگرانی ؟ هنوز دیر نکرده  ..گفت : برای اینکه اگر قرار باشه بیایم اینجا با سر میاد جای دیگه ای نمیره ..آقا پرسید : با ماشین رفته بود ؟عزیز گفت : نه ..وقتی میرفت محمود با ماشین اومده بود شوکت رو بیاره اینجا  ..بدون ماشین رفت ..آقا گفت : نگران نباش مادر من هر جا باشه میاد ؛؛ جایی نرفته ؛؛ خاطرت جمع ؛ماشین هم که نداشته دلواپس بشیم ...پس شما چرا به فرح زنگ زدی خوب با محمود میومدی , گفت : اونو فرستادم دم دانشگاه ببینم پیداش می کنه یا نه ..آقا گفت : ای بابا عزیز باز داری بی خودی خودتون رو ناراحت می کنین..هنوز دیر نکرده برای چی دلواپسی؟ هر جا باشه الان سر و کله اش پیدا میشه  .....با اومدن مهمون ها دیگه حرفی در مورد امیر نزدن ؛در حالیکه  من و شوکت و فرح مشغول پذیرایی و آماده کردن شام بودیم ..نگاه من به ساعت و گوش به زنگِ در بودم ..یعنی میشه من امیر رو توی چهار چوب در ببینم ؟ اما نمی دونستم چرا اونقدر دلشوره داشتم  دلم می خواست با یکی در مورد امیر حرف بزنم ولی نمیشد من حق همچین کاری رو نداشتم  ..در واقع فقط من و عزیز بودیم که حالمون بد بود ..صورتش در هم و نگران بود  و وقتی اونو می دیدم نگرانی منم بیشتر میشد  ..احساس می کردم عزیز یک چیزی می دونه و نمی خواد به کسی بگه ..و جز من و اون همه سرشون به کار خودشون بود ؛؛  میوه و شیرینی می خوردن و از هر دری حرف می زدن ..آقا هم که نقل مجلس شده بود و کلا امیر حسام رو فراموش کرده بود ..صدای زنگ در که بلند شد عزیز بلند گفت : اومد یکی درو باز کنه ...و من بی اختیار دویدم طرف در حیاط ..اما  محمود آقا اومد بود بدون اینکه خبری از امیر داشته باشه..اون خطاب به عزیز گفت : خانم پرس و جو کردم امروز هیچ خبری توی دانشگاه نبوده  ..عزیز یک نفس راحت کشید و گفت خدا رو شکر پس هر جا باشه پیداش میشه ...اما من خیالم راحت نشد  ..پشت سر هم آب می خوردم و با خودم می گفتم : نه ..این دلشوره نیست ؛یک چیزی خوردم اذیتم کرده حال تهوع دارم .. الان خوب میشم ...شایدم خسته شدم ...امیر هم حتما واسه ی شام خودشو میرسونه ...بالاخره سفره پهن شد و غذا ها رو چیدیم ...و همه شروع کردن به خوردن ...شیوا حواسش به من بود که حال خوشی ندارم تا اون موقع اینطور خودمو نباخته بودم ...ساعت حدود یازده شب شد و بازم از امیر خبری نشد ... حالا دیگه همه نگران شده بودن و هر کس چیزی می گفت ...و آقا هراسون با عزیز رفت تا دنبال امیر بگردن ...و من مجبور بودم در یک سکوت عذاب آور منتظر بمونم تا یکی خبری از امیر بهم برسونه  ...شیوا و پریناز با هم  جمع و جور می کرد و من ظرف ها رو میشستم ...ولی خدا می دونه توی دل من چی میگذشت و  شیوا تنها کسی بود که اینو می دونست  .... حالا یاد حرف های امیر افتادم که اصلا جدی نگرفته بودم  .. اگر اتفاقی برای من افتاد،،  ..اگر یک وقت از هم دور شدیم ,,این جمله ها رو مرور می کردم و  اشک هامو با آرنجم پاک می کردم تا ظرف ها رو ببینم ..باز یادم اومد که بهم گفته بود..منظورم این نبود که تو رو ناراحت کنم باور کن خیلی دوستت دارم و می خوام خاطرم جمع باشه که اگر اتفاقی برام افتاد تو رو از دست نمیدم  ..پس اون می دونست که ممکنه اتفاقی براش بیفته ..ظرف ها رو کوبیدم توی ظرف شویی و بلند گفتم : ای لعنتی ..اگر به قولت وفا نکرده باشی من می دونم و تو ..شیوا گفت : چی شده حالت خوبه ؟ نگران نباش بهت قول میدم همین امشب پیداش می کنن ..بچه که نیست ..در حالیکه گریه می کردم گفتم : بچه است ..به خدا بچه اس ....نمیفهمه .پرسید : تو چیزی می دونی خوب به ما بگو شاید کمکی بکنه ..گفتم : من درست نمی دونم ولی عزیز می دونه ..شیوا جون به قران عزیز می دونه که چه بلایی ممکنه سر امیر اومده باشه ....با تعجب به من نگاه کرد و گفت :تو از کجا می دونی ؟گفتم : شما دقت نکردین عزیز می ترسه که امیر رو گرفته باشن برای همین محمود رو فرستاده بود ببینه توی دانشگاه خبری بوده یا نه ..شیوا گفت : یعنی چی نمی فهمم برای چی بگیرنش ؟ هر چی می دونی بگو تا به عزت الله بگم .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم زهرا آبروی عالم است اسم زهرا چون نگين خاتم است اسم زهرا يادگاری نبی ست اسم زهرا دلخوشی های علی ست اسم زهرا اشک دارد بی امان اسم زهرا فخر باشد بر جهان اسم زهرا آبروی حيدر است اسم زهرا اسم جمله مادر است 🏴شهادت بی‌بی دو عالم حضرت فاطمه الزهرا(س) تسلیت باد🏴 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸السلام علیک یا 🌸صاحب الزمان عج ✨مولای مهربان ✨غزل های من سلام! ✨سمت زلال اشک من ✨آقای من سلام! ✨نامت بلند و ✨اوج نگاهت همیشه سبز؛ ✨آبی ترین بهانه ی ✨دنیای من سلام! 🌸امام خوب زمانم سلام 🌸صبحم به نامتان 🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼 امام شهادت مادرتان را به شما و قلب تنهایشان تسلیت میگویم ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آب دهنم رو قورت دادم تا نفسم بالا بیاد ..و گفتم : شیوا جون ..امیر با یک گروه مبارزه رفته بود توی یک تیمی ..نمی دونم ..بهم گفت ،،ولی یادم نیست ...صبر کنین ... آهان می گفت حزب ما ..رفته توی حزب ..من که نفهمیدم چی میگه ولی از یک چیزایی مثل مساوات و برادری حرف می زد ..می گفت ثروت باید بین مردم یکسان تقسیم بشه ...خلاصه از این حرفا....شیوا گفت : یا امام زمان ..چرا اینا رو زود تر نگفتی عزت الله بدونه جلوشو بگیره ؟و گوشی رو بر داشت و زنگ زد به خونه ی عزیز و با آقا حرف زد و گفت : عزت الله از عزیز بپرس امیر حسام چیکار می کرده ..فکر می کنم عزیز خبر داشته باشه  ..آقا چنان عصبانی بود و داد می زد که  صداشو منم می شنیدم  , گفت : عزیز خبر نداشته باشه ؟ می دونست و به من نگفت  ..پسره ی احمق ..اگر گرفته باشنش چه خاکی تو سرمون بریزیم ..عزیز میگه رفته بود توی حزب توده ..الان همه رو دارن می گیرن مخصوصا دانشجو ها رو  هنوز سر نخی پیدا نکردیم ..شیوا باورت میشه ؟ این عزیز می دونست و به من چیزی نگفت ..اینا دیگه چطور  آدمایی هستن ..آخه چرا من نباید بدونم امیر دست به چه کار خطر ناکی زده ...آخه  اون بچه داره چیکار می کنه ؟ ..حالا اومده غمبرک زده جلوی من پسرم ؛پسرم می کنه  ..من حالا کجا دنبال اون بچه بگردم ؟شیوا پرسید : راهی نداره بفهمین؟ اصلا گرفتش یا نه شایدم خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه ..گفت : نمی دونم به هرکس میشناختم زنگ زدم دیگه دیر وقته باید تا صبح صبر کنیم ..تا ببینم چی میشه ..من محمود رو می فرستم دنبال شما بیان اینجا خیالم راحت تره ...شیوا گفت : ما الان خسته ایم ...اشاره کردم تو رو قران بریم ..یک فکری کرد و گفت : ببین عزت الله بفرست؛  میایم ...گفتم : ممنون من الان همه جا رو جمع و جور می کنم ..شما فقط بچه ها رو حاضر کن ... اما رفتن به خونه ی عزیز هم دردی از من دوا نکرد و تا روز بعد هیچ خبری نشد ..حال عزیز خیلی بد بود گریه نمی کرد ولی پریشون و بی قرار بود و دعا می کرد ..و آقا دنبال یک نفر می گشت که از امیر خبری داشته باشه ..و بعد از ظهر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت که با چهارده نفر دیگه توی یک خونه ی تیمی دستگیر شدن ...دیگه اینجا بود که عزیز شروع کرد به فریاد زدن و شیون  کردن ..ولی من از اینکه سلامت بود یکم خیالم راحت شد ..هنوز نمی دونستم اصل ماجرا چیه و چه حوادثی در پیش داریم ..سه روز گذشت , آقا دوندگی می کرد تا یکی رو پیدا کنه که اون از زندان بیرون بیاره ..حالا  یا با کسی قرار داشت و میرفت از خونه بیرون یا توی خونه با یک عده جلسه داشت تا به یک نتیجه برای بیرون آوردن امیر برسن ... ولی هر کاری کرد نشد؛ که نشد  ..یک هفته گذشت و حال همه ی ما بد بود ..از اون طرف شیوا مدام حال تهوع داشت, و یک سر توی دستشویی بود ؛  اون هر وقت عصبی میشد این حالت بهش دست می داد .. و زیاد برامون عجیب نبود ..حالا من و شوکت خانم و فرح که با محمد اومده بودن اونجا و مثل ما موندگار شده بودن از شیوا و عزیز مراقبت می کردیم ..در حالیکه دل خودم خون شده بود و نمی دونستم حرفی بزنم ...سکوت کرده بودم ولی هر کس منو می دید می فهمید که چه حالی دارم ...اما توی این ماجرا که هنوز ما خونه ی عزیز بودیم فهمیدیم شیوا بار داره در صورتی دکتر براش قدغن کرده بود ...اصلا نمی دونستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت ..اما خودش خیلی ذوق می کرد و می گفت ..این نشونه ای از کار خدا ست  ..این بچه رو به ما داده تا بتونیم سختی ها رو تحمل کنیم .غم امیر حسام؛؛ عزیز رو هم ساکت کرده بود ..دیگه اون شر و شور همیشگی رو نداشت ..هر چی ازش می پرسیدن با دو کلام و خلاصه جواب می داد ..حتی خبر بار داری شیوا رو شنید آروم و بدون متلک یا رنجوندن دل کسی گفت :مبارکه انشاالله به سلامتی ...و این نشون می داد که عزیز حالش خیلی بده ...هیچ خبری از امیر حسام نداشتیم تا بالاخره آقا از جای اون با خبر شد و تونست باهاش ملاقات کنه ..ما وقتی اینو فهمیدم که آقا از ملاقات با اون برگشته بود خونه ..اون روز وقتی وارد خونه شد ازبس ناراحت و پریشون بود و چشمهاش قرمز که همه نگرانش شدیم و فکر کردیم بلایی سر امیر اومده ..عزیز که داشت غش می کرد ..واقعا حالش بد بود و قدرت تحمل نداشت ...در حالیکه سعی می کرد از جاش بلند بشه گفت : تو رو به اون امام رضا بهم بگو که امیرم سالمه ..آقا عزیز رو بغل کرد و گفت : سالمه , امروز دیدمش ..رفتم ملاقاتش ...به خدا حالش خوبه ..عزیز دو زانو افتاد روی زمین و به زحمت بلندش کردن و نشست روی مبل و گفت : چرا منو نبردی ؟آقا گفت :خودمم به زور رفتم صد نفر رو دیدم و یک گونی پول دادم ..تا دادگاهش تشکیل نشه ملاقات ممنوعه .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیز گفت : خوب بگو مادر ...بگو چی گفت ؟ ..آقا برگشت طرف من که صدام توی گلو خفه شده بود و اونقدر بغض کرده بودم که گلوم درد می کرد گفت : به همه سلام رسوند و گفت : نگران نباشین من کاری نکردم حتما توی دادگاه تبرئه میشم ..همین ...فرح که داشت بلند بلند گریه می کرد ؛ شروع کرد به عق زدن ..محمد اونو برد دستشویی ..عزیز از حال رفت ..و آقا دستشو گذاشت روی صورتشو زار زار گریه کرد ...و من بازم سکوت کردم ..و روز بعد فهمیدیم که فرح هم حامله اس  ..و عزیز با شنیدن این خبر هم حالش بهتر نشد و فقط یک لبخند تلخ زد و سری تکون داد ..حالا همه با هم توی یک خونه زندگی می کردیم و یک درد مشترک داشتیم .. و در  انتظار روز دادگاه بودیم..و تنها دلخوشی من همون گردنبند بود که شب ها توی مشتم می گرفتم و با امیر راز و نیاز می کردم..یک هفته مونده بود به روز موعد عزیز از ما خواست که یک ختم قران توی خونه بر گزار  کنیم..بازم دلش قرار نمی گرفت و گوسفند قربونی کرد ..به فقرا غذا داد ؛ و آخر از همه از شیوا حلالیت طلبید ...و این نشون می داد که اون طورم که وانمود می کرد نمی دونه داره شیوا رو اذیت می کنه نبوده..بالاخره روز دادگاه رسید و با اینکه گفته بودن علنی نیست و کسی رو راه نمیدن  آقا و عزیز و فرح و محمد رفتن ..تا شاید امیر حسام رو از دورم شده ببینن و با وکیلش حرف بزنن و نتیجه ی حکم رو بدونن ..اون روز من چه حالی داشتم و چطور به خدا التماس می کردم بماند ..نمی تونستم کاری انجام بدم و بی رمق یک گوشه گز کرده بودم..گاهی احساس می کردم قلبم نمی زنه و گاهی اونقدر تند می زد که صدای دیگه ای رو نمی شنیدم ....با بی تابی که من داشتم تقریبا همه متوجه ی احساس من به امیر شده بودن..حالا این شیوا بود که همش مراقب من میشد چون اصلا اشتها به غذا نداشتم و مثل آقا توی همون مدت بشدت لاغر شده بودم ...و این انتظار آخر از همه سخت تر بود ..ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که صدای ماشین رو از توی حیاط شنیدم..و مثل مجنون ها دویدم توی ایوون و منتظر شدم تا ماشین جلوی پله ها نگه داشت..اول فرح پیاده شد و دست عزیز رو گرفت که اونم بیاد پایین ..از حال و روزشون معلوم بود که خبر خوبی ندارن ..زیر لب زمزمه کردم ..وای خدا جونم ..امیر ؛؛آقا که دلی نازک داشت چشمهاش پر از اشک بود..به بقیه نگاه کردم همه گریون بودن..عزیز با زحمت اومد پایین و همینطور که دستشو محمد و فرح گرفته بودن از پله اومد بالا..و من مات زده و پریشون بهشون نگاه می کردم..و بازم مجبور بودم سکوت کنم که عزیز در حالیکه هق و هق گریه می کرد دستشو دراز کرد طرف من و گفت : بیا اینجا گلنار ..بیا ..تو امانت پسرمی .. امیر تو رو من سپرده ..بیا ..گلنار؛؛امیرحسام من  تو رو خیلی دوست داشت گردنم بشکنه ؛؛ اگر تو رو براش گرفته بودم اینطوری نمیشد ..گلنار..امیرم رو زندونی کردن ..دوازده سال تو باید صبر کنی ...زانو هام خم شد و نتونستم از جام تکون بخورم ..فقط بغضی که نزدیک به یکماه توی گلوم نگه داشته بودم ترکید و همون جا روی زمین نشستم و خم شدم و بلند؛ بلند  گریه کردم ...شیوا در حالیکه صداش بغض آلود بود بازوی منو گرفت و با التماس گفت : پاشو , پاشو قربونت برم .. کاری که شده ..اشکهامو پاک کردم و یک نفس عمیق کشیدم ..و خودمو رها کردم روی زمین انگار دیگه هیچی توی این دنیا برام مهم نبود ..فرح و آقا داشتن عزیز رو می بردن توی ساختمون ..گفتم : شیوا جون می خوام تنهاباشم ..چیکار کنم ؟کجا برم ؟اجازه میدین چند روز برم خونه ی مادرم ؟ خواهش می کنم ..من دلم نمی خواد با کسی روبرو بشم ..این وضع رو نمی تونم تحمل کنم ..دو زانو جلوم نشست ولی از کمر درد نتونست طاقت بیاره و دوباره با ناله بلند شد و گفت : چرا ؟حالا که عزیزم کوتاه اومده و کاری به کارت نداره چرا می خوای بری ؟پاشو کمرم درد می کنه نمی تونم بیشتر اینجا وایستم ...آروم از روی زمین بلند شدم و در همون حال  گفتم :متوجه نشدین ؟هنوز با من مثل دستمال آشپزخونه رفتار می کنه .. شاید اون ارزش منو همینقدر می دونه ولی من نمی خوام ..تحملشو ندارم عزیز به من بگه چیکار باید بکنم؟..قولی به کسی ندادم ؛و کار بدی هم نکردم..من نمی خوام امانتی   دست عزیز باشم ..آخه امیر با خودش چی فکر کرده که منو دست اون سپرده یعنی چی ؟..من چه احتیاجی به این کارا دارم ..مگه به فکر من بود که رفت و دست به این کار زد؟..شیوا جون امیر می دونست و مدام به من می گفت اگر نبودم ..اگر اتفاقی برام افتاد ,, پس می دونست..اون حق نداشت با من چنین کاری بکنه ؛؛ یکم رفت توی فکر و گفت :ولش کن ..حالا عزیز یک حرفی زده خودت که می دونی فردا فراموش می کنه ..الان از راه رسیده بود از روی ناراحتی برای امیر اینا رو گفت ..اما  راست میگی ..باشه عزیزم ..باشه ..من درستش می کنم تو نگران نباش .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : اجازه بدین چند روز برم پیش مادرم لطفا ؛؛ گفت : خیلی خوب میگم محمود آقا تو رو برسونه ..اگر اینطوری راحت تری منم حرفی ندارم ..ولی قول بده هر وقت  فرستادم دنبالت برگردی ...خودت می دونی که دلم برات تنگ میشه ..الان نزدیک پنج ساله از هم جدا نشدیم ..برای من و بچه ها دوری تو سخته ..حالا بلند شو ببینم که اون گلناری که همیشه در مقابل هر اتفاقی قوی بود حالا چطوری با این موضوع بر خورد می کنه ...دوباره اشکهامو که بی اختیار پایین میومد پاک کردم ..از زمین بلند شدم ..شیوا دستم رو گرفت و با هم رفتیم توی ساختمون ..عزیز پا هاشو دراز کرده بود روی مبل و در حالیکه فرح شونه هاشو می مالید گریه می کرد ..آقا می گفت : این رای قطعی نیست ..وکیلش گفته تجدید نظر میدیم ..و حتما این بار تبرئه میشه یا حبس کمتری بهش می خوره ..فقط تا اون موقع باید ابراز پشیمونی بکنه و بگه گولم زدن ..یعنی  ندامتنامه بنویسه .. حالا  باید یکی باهاش حرف بزنه ..فکر می کنم از این به بعد بتونیم ملاقاتش کنیم .عزیز فورا گفت : هر چی زود تر؛ یک وقت ملاقات بگیر من خودم باهاش حرف می زنم ..راضیش می کنم ..فرح گفت : عزیز بهتر نیست گلنار بره باهاش حرف بزنه ؟آقا طرفش براق شد و با تندی گفت : مگه گلنار مسخره دست شما هاست ..حالا اون پسره ی احمق یک چیزی گفته این کارشم مثل بقیه ی کاراش از روی نادونی بوده ..گفته باشم دیگه کسی توی این خونه در این مورد حرف نمی زنه ..هیچکس به گلنار کار نداشته باشه ؛؛خودم  تصمیم می گیرم اون چیکار کنه ..عزیز گفت : اووو چه خبرته لابد یک چیزی بوده که بچه ام گفته ..آقا گفت : عزیز تا اینجا هر کاری کردی باهات راه اومدم ..ولی دیگه بسه ..شل کن ؛ سفت کن در آوردی ؟هر کاری دلتون خواست کردین هر چی خواستین گفتن ..دیگه خسته شدم ..همین اتفاقی هم که برای امیر حسام افتاده تقصیر شماست بی خودی گریه و زاری راه نندازین ...چرا به من نگفتین ؟ برای چی از من پنهونش کردین ؟ ..شما این همه از صبح تا شب در مورد همه حرف می زدی  و قضاوت کردی  ..حالا چی شده بود که این موضوع به این مهمی رو ازمن قایم کردین ؟ ..به خدا دیگه از دست شما خسته شدم ..حالا هم به حرف امیر می خواین این بچه رو به اسارت بکشین ؟شیوا برو جمع کن می خوای بریم خونه ی خودمون ...من بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم تا وسایلم رو جمع کنم و برم ..حس ناخوشایندی داشتم ..در حالیکه حرفای آقا مثل آبی بود که روی آتیش دلم ریخته باشن آروم شده بودم .. همه ی اهل اون خونه تصور می کردن من از کار عزیز خوشحال میشم ..و تنها آقا احساس منو درک کرده بود ..اما هیچکدوم نمی دونستن که تو سر من چی میگذره ..شیوا در جواب آقا گفت : گلنار داره میره خونه مادرش ..شوکت خانم به محمود آقا بگو اونو برسونه ...آقا با اعتراض ؛منو که نزدیک اتاق سابق بچه ها بودم صدا زد و گفت : گلنار بیا اینجا ببینم ...توام وقت گیر آوردی ؟ نمی ببینی ما چقدر ناراحتیم ..برگشتم و در حالیکه سرمو انداخته بودم پایین سکوت کردم ..آقا دوباره گفت : برای چی می خوای بری ؟ من که گفتم کسی حق نداره دختر منو اذیت کنه ..آروم گفتم : آقا فقط می خوام برم مادرم رو ببینم دلم تنگ شده عیدم که نشد بمونم .. فقط دو سه روزاجازه بدین ..شیوا دخالت کرد و گفت : عزت الله بزار بره با من حرف زده اینطوری بهتره ...عزیز همینطور که بی قرار بود چند بار زد روی پاشو سرشو تکون می داد  وگفت : همینه دیگه ..هیچکس عاطفه نداره ..هیچکس  نمی تونه بفهمه درد من چیه؟برین همه تون برین گمشین خونه های خودتون منو با درد خودم تنها بزارین ...آقا بی توجه به حرفای عزیز  اومد جلو و به من گفت : حالا تو حتما باید بری ؟ نمیشه باشه بعدا ؟خودم می برمت  ..الان وقتش نیست ما رو تنها بزاری ..می بینی که وضعیت چطوریه ..من باید بیشتر از خونه بیرون باشم شیوا و بچه ها تنها میمونن ..گفتم : هر چی شما بگین گوش می کنم ..آقا رو کرد به فرح و گفت : تو و محمد اینجا بمونین ..من خودم میام سر می زنم  ..صبح باید برم دنبال کار امیر حسام چند نفر بهم قول دادن باید سبیل اونا رو چرب کنم ..عزیز با حالتی عصبی و التماس آمیز گفت : تو رو قرانی که به سینه ی محمده دست از این کاراتون بر دارین ..تو برای چی می خوای بچه ها رو همین امشب ببری و ما رو تنها بزاری ؟ من دارم دق می کنم عزت الله ..نرو بزار بچه ها اقلا جلوی چشمم باشن ..بازم آقا بی توجه دست پرستو رو گرفت و گفت : اون موقع که از من پنهون کردی امیر داره چیکار می کنه باید به فکر این روزم بودین ...فردا بر می گردم انشاالله با خبر ای خوب  زود باشین من توی ماشینم ..و رفت بطرف در ..عزیز داد زد عزت الله ..نرو ...عزت الله ...و بلند تر داد زد عزت الله ..و آقا درو زد بهم و رفت بیرون ..و عزیز زار ؛ زار گریه کرد ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شیوا رفت جلوی عزیز و گفت : تو رو خدا ناراحت نباشین ..خاطرتون جمع باشه ما تنهاتون نمی زاریم ..قول میدم زود برگردیم ؛  الان یکماهه اینجایم ..بریم خونه یک لباسی عوض کنیم و کارامون رو بکنیم ؛ دوباره میایم .مگه چقدر راهه  که شما ناراحتی ؟عزت الله هم خیلی اعصابش خُرد شده  که شما بهش چیزی نگفتین ..اما اونو که می شناسین زود فراموش می کنه ..حالی رو که داشتم هیچوقت تجربه نکرده بودم من افتاده بودم توی دست انداز های زندگی ..انگار یکی دستم رو گرفته بود و با خودش می برد و من هیچ اختیاری از خودم نداشتم و این ناراحتم می کرد ..چون مغرورانه همیشه با خودم فکر می کردم می تونم اختیار زندگیم رو توی دستم بگیرم و با تلاش و سعی خودم بسازمش ..آره من اونجا از زندگی ترسیدم ..وقتی توی ماشین نشسته بودیم و میرفتیم بطرف خونه همه اوقاتمون  تلخ بود مخصوصا آقا وبه شیوا می گفت : من چیکار کنم از دست این عزیز ؟ باورت نمیشه اون می دونست امیر داره چیکار می کنه ..آخ ؛ آخ برای چی به من نگفت نمی فهمم ..حالا رفتارش طوریه که انگار من مقصرم که نتونستم اونو بیارم بیرون طلبکار شده ..اما من دیگه به حرف هاشون گوش نمی دادم  همینطور که به بیرون نگاه می کردم درختهای کنار خیابون رو شمردم ..یکی ؛ دوتا ؛ ....سی و پنج, سی و شش ..اصلا دلم نمی خواست به هیچی فکر کنم ..نه به امیر حسام , و نه به هیچ کس دیگه ..به محض اینکه رسیدیم خونه دم در آهسته به شیوا گفتم : اجازه میدی برم اتاقم ؟گفت :البته برای همین اومدیم که تو راحت باشی .. برو عزیزم نمی زارم امشب بچه ها بیان سراغت ...بدون هیچ کلامی رفتم به اتاقم و درو بستم ..و فورا روی تخت دراز کشیدم ...ولی اونقدر آشفته بودم که نمی تونستم مسیر درستی برای فکرم پیدا کنم  ..اما من اینو از زندگی یاد گرفته بودم که هرگز گول لحظه های خوب و بد اونو نخورم ..با خودم گفتم : گلنار تو که نمی دونی فردا چی می خواد پیش بیاد .. خیلی چیزا دیگه دست خودت نیست باید حواست و جمع کنی و خودتو نبازی ..اصلا ..تو دختر شاه پریون و امیر پسر پادشاه ..این تو بودی که غیب شدی و امیر  داره دنبالت می گرده ..و سعی کردم با رویا هام این دنیا رو فراموش کنم ...روز بعد طبق عادت هر روز صبح زود بیدار شدم ..آقا زودتر از من اومده بود و توی آشپزخونه دنبال یک چیزی می گشت ..سلام کردم .نگاهی به من انداخت و گفت : حالت خوبه ؟گفتم: بله آقا بد نیستم ..شما چطورین ؟گفت : ولی من اصلا خوب نیستم ..و فکر نمی کنم تا امیر حسام رو آزاد نکنم بتونم یک نفس راحت بکشم ..گفتم : آقا ؟ واقعا از ته قلبم ازتون ممنونم ..برای همه چیز ..تو رو خدا غصه نخورین اینم میگذره ..یک لبخند تلخ زد و گفت : آره ولی با خون جگر ...به هر حال اگر شده همه ی ثروتم رو خرج کنم امیر رو در میارم ..نمی زارم اون تو بمونه و عمرش تلف بشه ..بدون اینکه حرفی بزنم سماور رو روشن کردم و با سرعت رفتم توی اتاقم ..روزا ی اول برای همه ی ما خیلی سخت بود..هر ثانیه  برای من یکساعت میگذشت انگار زمان متوقف شده بود ..روزهای گرم و بلند تابستون و انتظار کشنده برای یک خبر از امیر برام سخت بود ...ولی خاصیت آدمیزاد همینه که زود می تونه با درد و غصه کنار بیاد ..البته آقا خیلی امیدوار بود که وقتی دادگاه تجدید نظر امیر تشکیل بشه حکمش بشکنه ..می گفت : یک کسانی رو پیدا کردم که بهم امید دادن می تونم به زودی امیر رو آزاد کنم .. شیوا سعی می کرد بر خلاف قبل که اصلا دلش نمی خواست بدیدن  عزیز بره ؛ بیشتر اوقات  با عزت الله خان میرفت و بر می گشت و منو و بچه ها توی خونه میموندیم ..حالا تمام وقتم رو به خوندن کتاب های سال دوم میگذروندم تا شهریور امتحان بدم ..اون زمان که مبارزه ی شدید با بی سوادی بود همه جور امکانات به محصل داده میشد  که بتونه درس بخونه ...آقا میرفت به دیدن امیر حسام ولی چیزی از اون به من نمی گفت و خبر هایی که از اون داشتم موقعی بود که برای دیگران تعریف می کرد ..و همینطوری فهمیدم که دادگاه امیر دوازدهم شهریوره ..تا یک روز بعد از ظهر که آقا با عزیز رفته بودن ملاقات امیر برگشت ..تا وارد خونه شد به شیوا گفت : سلام ..به خدا دیگه عزیز رو نمی برم ملاقات ؛  نمی دونی چقدر گریه کرد ..دل امیر که خون شد منم خسته شدم از بس بهش گفتم اینقدر خودتو ناراحت نکن ...شیوا از خونه تا زندان و  از زندان تا خونه همینطور  زار ؛زار گریه کرد ..شیوا گفت : پس بیا امشب بریم پیشش گناه داره به خدا ..بالاخره بچه اش زندانی شده ...آقا بدون مقدمه  منو صدا زد و گفت : گلنار ..من راستی نمیرسم برم براتون لباس بخرم ..پول میدم خودت برو برای بچه ها هم بخر ...اگر شیوا دوست داشت و قبول کرد با هم برین وگرنه تنهایی برو هر چی خودت می خوای انتخاب کن ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فورا  فهمیدم این کارو امیر از آقا خواسته ؛؛چون حرفای اون روز صبح منو عزیز رو شنیده بود گفتم : باشه آقا ممنون ..اگر شیوا جون نیومد با پریناز برم؟ ..گفت : برو ولی دستشو ول نکن .همین جا توی میدون تجریش خرید کن و برگرد تا من یک چرت می زنم اومده باشی ها..من و پریناز آماده شدیم که با هم قدم زنون برم تا میدون تجریش  و آقا و شیوا هم هنوز داشتن حرف می زدن که تلفن زنگ زد ..و آقا گوشی رو بر داشت شوکت بود که داشت گریه می کرد و می گفت : آقا زود باشین ..خانم ..خانم  حالشون خیلی بد بود فرح خانم و آقا محمد بردنش بیمارستان نجمه ....خدای من ؛؛ تا اون موقع من آقا رو اونطور ندیده بودم گوشی رو که گذاشت انگار یک آدم دیگه ای شده  بود فریاد می زد و می دوید و گریه می کرد ..درست مثل پسر بچه ای که توپشو گرفته باشن زار می زد  ..من و و شیوا و حتی دخترا وحشت زده بهش نگاه می کردیم ..شیوا پشت سرهم می پرسید تموم کرده ؟ عزیز چی شده ؟آقا همینطور که مثل همیشه دنبال سوئیچ ماشینش می گشت ..گفت : نمی دونم ..نمی دونم ..عزیزم رو بردن بیمارستان ..ای خدا اگر طوریش بشه چیکار کنم ؟و من نا خود آگاه یاد حرفای همین چند ماه پیش عزیز افتادم که در مورد مرگ شیوا قاطع و محکم نظر می داد و می گفت ..اون دیگه رفتنیه ...باید برای عزت الله یک فکری بکنم ...و حالا اونو برده بودن بیمارستان در حالیکه شیوا حالش بهتر بود و حتی به امید به دنیا اومدن یک بچه روحیه ی خوبی داشت  ..و این بازم یک گوشه ی دیگه از شگفتی های این دنیا رو جلوی چشم من باز کرد ..اون زمان هنوز نمی دونستم درست مسائل رو تجزیه تحلیل کنم ولی می فهمیدم که  گرداننده ی این گردون می دونه چطور این چرخ دوار رو بگردونه به ما نشون بده همه چیز دست ما هست ؛ و نیست ..گاهی زندگی اختیار رو از ما می گیره و جبر زندگی ما رو چنان دستخوش ناملایمات می کنه که هیچ راهی رو برای نجاتمون نمی تونیم پیدا کنیم ...ولی عزیز خود کرده بود و اینو می تونستم کاملا درک کنم ..شیوا با التماس حاضر میشد که همراه آقا بره  ..هر دو گریون و پریشون ..شاید باور کردنی نباشه اونقدر ناراحت بود که من می ترسیدم بچه اش رو بندازه و اون امیدی که توی دلش رشد می کرد رو از دست بده ... آقا می گفت : نه تو نیا من بهت خبر میدم با این کمرت و اون بچه ی تو شکمت اذیت میشی ..شیوا در حالیکه نمی تونست درست راه بره گفت : طاقت نمیارم عزت الله خواهش می کنم منو ببر از نزدیک عزیز رو ببینم ...و بعد رو کرد به منو و گفت : تو چرا گریه می کنی ..ببین بچه ها رو هم به گریه انداختی ...هر دوشون رو بر دار با خودت ببر  خرید ..هر چی خواستین بخرین ..به چیزی  فکر نکن من بهت زنگ می زنم و انشالله خبر سلامتی عزیز رو  بهت میدم ..و خدا می دونه که من چطور دست به دعا شدم ..نمی دونم؛ دلم نمی خواست عزیز طوریش بشه شاید به خاطر آقا و امیر حسام و فرح و شایدم واقعا اونقدر ها هم که فکر می کردم از اون زن بیزار نبودم ...و یا یک حس انسانی , در هر حال نمی تونستم هیچ وقت بد کسی رو بخوام .. و حالا بشدت برای عزیز ناراحت بودم ...وقتی اونا رفتن احساس می کردم حال خرید کردن ندارم ..و نمی دونستم چطوری سر بچه ها رو گرم کنم ..و یا خودمو آروم کنم ..دخترا  عزیز رو خیلی دوست داشتن و حالا هم که بزرگ شد بودن و همه چیز رو می فهمیدن ..یک چیزی به فکرم رسید ..هر سال این موقع ها درخت های باغ پر از میوه می شد ..و امسال اونقدر گرفتار بودیم که یادمون نمی اومد بریم و اونا رو بچیدیم ...گفتم : بچه ها آروم باشین الان می برمتون یک جایی که می دونم هر دو تون خوشحال میشن ...خیلی زود آماده شدیم ..کلید اون خونه هنوز دست من بود بر داشتم و با دوتا زنبیل درا رو قفل کردیم و از خونه رفتیم بیرون ...فورا یک تاکسی گرفتم و بچه ها رو بردم به خونه  باغ ...به جایی که برای من پر بود از خاطرات شیرینِ دوست داشتن و دوست داشته شدن ...با دیدن درِ قدیمی و چوبی  اون خونه به تنها چیزی که فکر می کردم امیر بود و انتظار های شیرینی که  برای دیدنش می کشیدم ... موقع هایی که درو براش باز می کردم و اون با لبی خندون و دستی پر؛  پشت در منتظر من بود .. و با نگاهی عاشقانه می گفت : سلام گلنار خانم ..هنوز صداش توی گوشم می پیچید و حسم بهم می گفت امیر اینجاست ..حتی می تونستم صورتشو ببینم که به من لبخند می زد  ... بغض گلومو فشار می داد .. با همون حال کلید رو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم و سه تایی وارد شدیم همه جا سکوت و کور بود فقط صدای پرنده ها که لابلای درختان پر از میوه خوشحال و سر حال می پریدن و آواز می خوندن ...و شادابی باغ و درخت های پر از میوه به من  حس خوبی داد ....امیر رو اون روبرو دست به سینه دیدم ..می خندید و سرشو تکون می داد ..آروم گفتم : بله خوب تو بایدم به من بخندی .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تازگی ها یک خواننده توی رادیو به اسم پوران ترانه ی جدیدی خونده بود و یا من تازه شنیده بودم ولی مرتب میذاشت و خیلی دوستش داشتم ..بر گیسویت ای جان ..کمتر زن شانه .... حتی اسم آهنگ رو هم نمی تونستم ..برای اینکه بغض و غمم رو به بچه ها منتقل نکنم  شروع کردم به خوندن و رفتم سراغ درخت ها و  چیدن میوه در حالیکه اشک میریختم و می خندیدم ..ولی تونستم هر دوی اونا رو خوشحال کنم که موقتا عزیز رو فراموش کنن ...اما خودم یادم نمی رفت و دلشوره داشتم .. گیلاس و آلبالو و گوجه سبز زیاد بود اما زرد آلو ها به درخت  یا روی زمین از بین رفته بودن ... حالا  سه تایی می خوندیم و می رقصیدیم و میوه جمع می کردیم ..در حالیکه توی دلم غوغا بود و می خواستم بدونم چی بر سر عزیز اومده ...به چندماه پیش فکر می کردم زمانی که همه چیز روبراه بود امیر بود عزیز حالش خوب بودو ما زیر همین درخت ها می نشستیم و صفا می کردیم ..ولی اینم یادم بود که همون روزا هم  برای هر چیزی غصه می خوردیم ..دلم می خواست این زنجیر غم خوردن رو پاره کنم ..که من اصلا دوستش نداشتم ..زیاد توی باغ نموندیم ..اما من احساس کردم بازم می تونم از اون خونه به عنوان پناهگاهی برای تنهایی خودم استفاده کنم ..آدم ها هر چی بزرگ تر میشن انگار یک طورایی به این پناهگاه ها بیشتر احتیاج پیدا می کنن ..وقتی احساس کردم هوا داره میره به سمت غروب بچه ها رو بر داشتم و در حالیکه زنبیل های ما پر بود از میوه ..که برای چیدن اونا لباس هامون رو کاملا کثیف کرده بودیم  اون خونه رو ترک کردیم و من ودرو قفل کردم و راه افتادیم ..مقدار زیادی راه رو پیاده رفتیم تا به تاکسی رسیدیم سوار شدیم و برگشتیم خونه ..هنوز کلید رو از روی در بر نداشته بودم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم با عجله خودمو رسوندم ..شیوا بود ..انگار مدتی بود که به خونه زنگ می زد و نگران شده بود ..فریاد زد ..کجا بودی گلنار ؟گفتم : خودتون گفتین بریم خرید ..عزیز طوریش شده ؟همینطور که گریه می کرد  گفت : محمود داره میاد دنبالتون ..زود حاضر بشین ..گفتم : شیوا جون ؟ تو رو خدا بهم بگین عزیز چطوره ؟گفت : درا رو خوب قفل کن برای چند روزم لباس بر دار ..خودتم سیاه بپوش لباس های  سیاه  منم بیار ...گلنار بیا خیلی بهت احتیاج داریم ...احساس کردم بدنم داغ شده و چشمم داره سیاهی میره ..اصلا باور کردنی نبود عزیز به این زودی و نا غافل از بین ما بره ..اون نه بیماری داشت و نه دردی ..هنوز چهار زانو می نشست و خیلی قبراق و سر حال بود با یک انرژی بالا ..ولی اون فقط یک درد بزرگ داشت بیش از حد و اندازه بچه های خودشو دوست داشت و جز اونا کسی رو نه می دید و نه به احساس کسی فکر می کرد ..و همین باعث شد که از پا در بیاد و نتونه دوری امیر رو تحمل کنه ..و بیشتر از هر چیزی به فکر امیر بودم که با شنیدن این خبر توی زندان چه حالی بهش دست خواهد داد و توی اون تنهایی و حبس چطوری می تونه تحمل کنه ...دلم بیشتر می سوخت و هق و هق گریه می کردم ..وقتی رسیدیم جلوی در خونه پر بود از ماشین؛؛  و  جای سوزن انداختن نبود ..فامیل و دوست و آشنا همه با چشمی گریون اومده بودن ..اونوقت ها رسم بود که وقتی کسی فوت می کرد فامیل های نزدیک میومدن و هر کدوم یک گوشه ی کارو می گرفتن ..و اول از همه دیگ های بزرگ روی اجاق های ذغالی بار گذاشته میشد که هفت شبانه روز شایدم بیشتر سفره های بزرگِ صبحانه و ناهار و شام برای عده ی زیادی پهن بشه  ..محمود آقا که تمام راه رو گریه کرده بود و تعریف می کرد که چطور حال عزیز یک مرتبه بهم خورد و تا بیمارستان فوت کرد   ...با هزار مکافات تا نزدیک ساختمون رفت و ما مجبور شدیم پیاده بشیم ..دست بچه ها رو گرفته بودم و دلداریشون می دادم که یک وقت وحشت نکنن  ...خونه با صدای بلند قران کاملا رنگ عزا به خودش گرفته بود ...آقا توی ایوون داشت به یک نفر دستور می داد ..که چشمش به ما افتاد ..نگاهی به من کرد و بغضش ترکید و اومد جلو و نفهمیدم چی شد که منو بغل کرد و زار زار گریه کرد و منم بشدت به گریه انداخت ..و  گفت : گلنار دیدی مادرم رو از دست دادم ؟ حالا با امیر چیکار کنیم ؟ بچه دق می کنه توی زندان ...نمی دونستم در مقابل این کار آقا چیکار باید بکنم ..یکم رفتم عقب و گفتم : حق دارین آقا خیلی بد شد ..عزیز نباید به این  زودی میرفت ..گفت : برو شیوا و فرح حالشون خیلی بده ..برو به اونا برس ...بالاخره وارد ساختمون شدم خونه ای که پر از عزا بود و همه داشتن گریه می کردن ..شیوا و فرح رو پیدا کردم ..هر دو با دیدن من دوباره اشکشون جاری شد و زار زار گریه کردن ..در حالیکه حامله بودن و این ناراحتی براشون خوب نبود .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی 🍂 یک شب هایی را هیچ خیابانی گردن نمی گیرد .. تاریکی یک شب هایی را🌙 هیچ مهتابی روشن نمی کند .. گرد و غبار 🌸 یک شب هایی را هیچ بارانی شستشو نمی دهد .. و تمام این شب ها را نبودن تو رقم می زند ...🍃 علی_سلطانی ...🌙🌸🍂 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼زندگی ذره كاهیست ، 🍃كه كوهش كردیم 🌼زندگی نام نکویی ست 🍃كه خارش كردیم 🌼زندگی نیست 🍃بجز نم نم باران بهار ، 🌼زندگی نیست بجز دیدن یار ، 🍃زندگی نیست بجز عشق ، 🌼بجز حرف محبت به كسی ، 🍃ورنه هر خار و خسی ، 🌼زندگی كرده بسی ، 🍃زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ، 🌼دو سه تا كوچه و پس كوچه 🍃و اندازه ی یك عمر بیابان دارد 🌼ما چه کردیم و چه خواهیم کرد 🍃در این فرصت کم ؟! ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾