#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوشش
و با دیار حرف بزنم واسه دانشگاه رفتن. فردای اون روز بعد از اینکه چشم روشنی بچه شاهرخ رو دادیم راهی خونه خودمون شدیم،فردای روزی که رسیدیم خونه افسانه از راه رسید، چشم های کشیده و سبزش متورم و سرخ بود! بینیش از فرط گریه باد کرده بود.
شوکه گفتم: افسانه؟ چیشده دختر!
فین فینی کرد، راهنماییش کردم بشینه و یه لیوان آب براش آوردم و دادم دستش و گفتم: آروم بگیر،یکم آب بخور ببینم چی شده.
کمی از آب خورد و گفت: خاله ام...مرد!
شوکه گفتم: چی؟!یعنی چی؟
-یعنی همین! یعنی مرد تموم شد!
با ناراحتی گفتم: خدا بیامرزه عزیزم!
اشکاش رو پاک کرد و گفت: نمیدونم چیکار کنم، کجا برم چیکار کنم!
- این حرفا چیه دختر، اینجا خونه خودته نگران هیچی نباش.
سری به چپ و راست تکون داد و گفت: شاید برگردم به شوهر قبلیم! آخه هنوز دنبالمه؛ تو ختم خاله ام هم سر و کله اش پیدا شد باز، گفت برگردم! یکم بد اخلاق هست ولی خب میشه تحملش کرد، اصلا باید تحملش کنم!دلم سوخت براش و گفتم: یعنی چی دختر؟ دیوونه ای که میخوای برگردی بهش؟خدا بزرگه، الان وقت همچین تصمیمی نیست!
+پس چیکار کنم؟ هر مردی که از کنارم رد میشه بهم نظر داره سن هم مهم نیست همین که میدونن طلاق گرفتم و کس و کار درست حسابی هم ندارم بسشونه که انواع اقسام پیشنهادا رو بدن! مردم خیابون که جای خود دارن از رگ و پِی خودمم میشنوم!
با ناراحتی و افسوس بهش نگاه کردم که ادامه داد: هر کسی هم که میاد جلو واسه خواستگاری یا زن مرده است یا چند تا بچه داره و یه پاش لبه گوره!بهتر از کیومرث جلو نمیاد واسه منِ بخت برگشته.
-گریه نکن افسانه، تصمیم عجولانه هم نگیر، خدا بزرگه میایم فکرامونو میریزیم روهم، اینجا هم خونه خودته تا هر وقت بمونی قدمت رو چشم ماست!
افسانه که اومد حرف بزنه زنگ در به صدا درومد!از جا بلند شدم و گفتم: الان برمیگردم!
رفتم جلوی در و آروم گفتم:کیه؟
-باز کن خودمم!
دیار بود،متعجب درو باز کردم و آماده بودم بپرسم که چرا خودش درو باز نکرده که با دیدن افشار کنارش علتشو فهمیدم!به هر دوشون سلام کردم و تعارف زدم!تا افشار اومد تو حیاط یاد افسانه افتادم و ترس و هیجان به جونم افتاد! پشت سرشون رفتم تو خونه! افسانه ایستاده بود و افشار هم رو به روش هر دو خیره هم بودن! افشار آب دهنش رو قورت داد و نگاه از افسانه گرفت و رو به من گفت: نمیدونستم مهمون دارین وگرنه مزاحم نمیشدم!
لبخندی زدم و گفتم: مزاحم چیه، مراحمید، بفرمایید بشینین، افسانه جان بشین!
افسانه دستی به موهاش کشید و گفت: من دیگه رفع زحمت کنم!
-چه زحمتی تو که تازه اومدی!
افشار خونسرد رو صندلی نشست و گفت: قدم ما سنگین بود انگار!افسانه دوباره دستی به موهاش کشید و گفت: نه من مزاحم جمعتون نمیشم!
دوست داشتم افسانه رو تا میخوره بزنم!با دست پس میزنه با پا پیش میکشه!دیار رو به افسانه گفت: بشینید سر ظهره درست نیست این موقع که خیابونا خلوت میشه برین بیرون.
افسانه یه نگاه به من انداخت و سر تکون داد و گفت: زحمت میدم بخدا!
دیار با دست اشاره زد بشینه؛ افسانه معذب و سر به زیر یه جاهایی تو تیرس نگاه افشار نشست!
افشار پا رو پا انداخت و همینطور که انگشت اشاره اش رو گونه اش و انگشت وسطش رو لبش بود افسانه رو برنداز میکرد، از نگاه سنگینش قلب منم به تپش افتاد، منتظر بودم یه چیزی به افسانه بگه!
از جا بلند شدم و واسه سر زدن به نهارم رفتم آشپزخونه، از همونجا دیار رو صدا زدم، یکم بعد اومد پیشم و دست به کمر گفت: بالاخره کار خودتو کردی!
-والا من بی تقصیرم روحمم خبر نداشت شما یا افسانه میخواین بیاین. این افسانه بیچاره رو دیدی! خاله اش هم افتاد مرد، آدم بد شانس فقط بد بیاری میاره!
دیار دستی به صورتش کشید و گفت: کار خودته، اینا رو سر و سامون بده، هر چند از نظر من بعیده!
+چرا بعید؟مگه نگفتی افشار دوسش داره!
یکم از ریحون های تازه که واسه آبگوشت خریده بودم گذاشت تو دهنش و گفت: همه چی که دوست داشتن نیست!
+حالا مگه خبط و خطای افسانه چیه؟ بیچاره با دل شکسته برگشته خونه باباش و اینطوری آواره شده، قبل اومدن شما میگفت برمیگرده به شوهر قبلش! بیچاره! پای گناه نکرده باید بسوزه!
-خب سخته قبول کنی که معشوقت یه سری چیزا رو با یکی دیگه تجربه کرده!من باشم سخته برام، دلم صاف نمیشه! وقتی بدونی قبل تو با یکی دیگه بوده دیگه سخت میشه بری سمتش!
اون حرف میزد و دل من بیشتر و بیشتر خالی میشد؛ اون میگفت و من بیشتر میمردم! عرق سردی رو کمرم نشسته بود! دلش صاف نمیشه، دیگه سخت میاد سمتم!سری قبل هم گفته بود از چشمش میوفتم بعدم از دلش میرم!
بدتر از همه اینا این بود که من دروغ میگفتم! پنهون میکردم!الان که این حرفا رو ازش شنیدم عمرا لب باز کنم و چیزی بگم!
یکم دیگه از سبزی شسته شد خورد و گفت: ولی خب این وسطا من زیاد حق نمیدم به افشار!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوهفت
وقت داشت واسه اینکه افسانه رو پابند کنه، نکرد! یه دختربچه چیکار میتونه بکنه با جبر بزرگترش؟! واسه خاطر همین من میگم مقصر افشاره نه اون دختر! از طرفیم میدونم که بخاطر شوهر سابقش سختشه!
نفسی کشید و گفت: دلم میسوزه براش انگار تو برزخه!
با صدای بلند افسانه جفتمون رفتیم سمت نشیمن: بی عرضگی خودتو گردن من ننداز!افشار با گردن سرخ شده رو به روش ایستاد و مثل خودش صدا بلند کرد: بی عرضگی من یا تو که دلت سُریده بود واسه اون مرتیکه که جز پول و پله هیچی نداشت! پولش چشمتو گرفته بود یا اسم و رسمش؟
افسانه: انقد احمقی که نمیدونی هیچی به اختیار من نبوده!
افسانه کیفش رو برداشت و گفت: با اجازه من رفع زحمت میکنم!
تا قدم اول رو برداشت، افشار دستش رو کشید و گفت: باز جا زدی و کم آوردی؟
افسانه چرخید و با دست آزاد سیلی محکمی به صورتش زد و با حرص گفت: دفعه آخری باشه که به من دست میزنی! اونی که همیشه جا زده و کم آورده تویی نه من!
شوکه و حیرت زده به افسانه نگاه میکردم! ته دلم از کاری که کرده بود خوشم اومد!
چند ثانیه ای بی حرف خیره هم بودن و نفس نفس میزدن! افسانه بالاخره نگاه ازش گرفت و راه افتاد سمت در!
دنبالش رفتم و گفتم: چیشد افسانه دعواتون از چی بود آخه؟
+از حرف مفت زدن حضرت آقا! همیشه طلبکار، قبلا هم همین بود یه ذره هم عوض نشده!کینه ای، حق به جانب...
نفسش رو بیرون داد و گفت: من میرم؛ فعلا تا یه هفته تو خیاط خونه میمونم تا ببینم چیکار میکنم!
+افشار که رفت برگرد! من دلم راضی نیست که اینطور الاخون والاخون بشی!
سر تکون داد و گفت: ببینم چی میشه!
ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه، دیار و افشار یه گوشه داشتن حرف میزدن، دیار تا منو دید گفت: اونی که نگران کتک خوردن من بود حالا خودش کتک خورده!
دست گذاشت رو پاش و گفت: اشکال نداره، کتک مال مرده!
-ببند گاله رو مرتیکه !
دیار خندید و گفت: حقت بود، سرت اومد!
سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه و نهارم که آماده شده بود رو تو کاسه ریختم و سبزی و دوغ هم گذاشتم و سفره رو حاضر کردم و صداشون زدم بیان نهار بخورن! دیار کاسه گلسرخی رو گذاشت جلو دستش و گفت: بخور بعد کتک بدنت تحلیل رفته واست لازمه!
-بتازون، خدا خواسته برات ولی ایلماه خانوم من که رفتم یه فصل کتک مهمونش کن تا واسه من زبون درازی نکنه!
جفتمون خندیدیم، نهار رو که خوردیم، افشار عزم رفتن کرد و رو به دیار گفت: گفتی میخواد برگرده به شوهر قبلش؟خاله اشم مرده، جایی هم نداره بره؟
دیار کلافه گفت: خب، چرا اینطوری حرف میزنی چی تو اون مغز کثیفته؟!
+هیچی! زحمت دادم، با اجازه!
دیار دنبالش رفت و منم ازش خداحافظی کردم، کمی بعد که دیار اومد گفت: این میخواد تلافی کنه ببین کی گفتم!
-یعنی چیکار میکنه؟
+ یه نقشه هایی داره!
شونه بالا انداختم و مشغول کارام شدم، فردای اون روز که تو راه خیاط خونه بودم حس میکردم کسی سایه به سایه دنبالمه، هر چقدر که برمیگشتم کسی نبود...نفس هام تند شده بود و قلبم محکم میزد.
کوچه رو سریع پیچیدم و نزدیک خیاط خونه بودم که حس کردم کسی پشت سرم راه میره، سریع چرخیدم و چشم تو چشم افشار شدم!
نفسم رو فوت کردم و با چشم های گرد شده رو به افشار گفتم: دنبال من راه افتادی؟
تک سرفه ای زد و گفت: نه اتفاقی داشتم از اینجا رد میشدم.
کیفم رو تو دستم جابجا کردم و ابرو بالا انداختم و سر تکون دادم و گفتم: اومدی دنبال افسانه؟ فکر نکنم با اون گندی که زدی بخواد تورو ببینه!
دستی کشید بین موهاش و گفت: من فقط از اینجا رد میشدم!
خندیدم و گفتم: حالا که رد شدی بذار بگم که درست اومدی فعلا همینجاست.
سر تکون داد و گفت: با اجازه من برم.
افشار رفت و منم رفتم تو حیاط خونه، اما همچنان حس میکردم که یه جفت چشم اون بیرون منو میپاد!
بیخیال سری تکون دادم و رفتم سر کلاسم، افسانه نشسته بود و چشماش مثل دیروز سرخ و متورم بود! زیاد هم حرف نزد!آخر کلاس وسایلش رو جمع کرد و گفت: میخوام برگردم خونه خودمون، کیومرث میگفت آخر هفته میاد دنبالم!چشم گرد کردم و گفتم: تو کی کیومرث رو دیدی که قرار مدار هم گذاشتی باهاش؟
سرش رو انداخت پایین و گفت: صبح اومده بود جلوی در، بعدشم خودم رفتم خونه امون، به ننه ام گفتم اونم بیخیال قهر و غیظ شد و قرار شد برگردم خونه، از اولم اشتباه کردم، دختر بی کس و کار رو چه به این غلطا؟ همین که کیومرث میخواد برگردونَدَم برم خدارو شکر کنم!با ناراحتی گفتم: کار غلط و اشتباه نکن افسانه، زود تصمیم نگیر! عاقل باش یکم؟
سر تکون داد و گفت: دیگه راه از این بهتر واسه من نیست!
افسانه چمدون به دست رفت و منم وسایلم رو جمع و جور کردم و راه افتادم بیرون، قرار بود دیار مثل همیشه بیاد دنبالم.از در که بیرون رفتم چشمم افتاد به ماشینمون و رفتم سمتش
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوهشت
هنوز دو قدم برنداشته بودم که تنه محکمی بهم خورد، پام پیچ خورد و تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین، وسیله هام رو زمین ول شدن و پام از درد ذوق ذوق میکرد! سرم رو بالا گرفتم و به کسی که بهم تنه زده بود زل زدم! یهو دلم ریخت با دیدنش! اون چشمای سبز رنگ و قد بلند، اون غرور نشسته تو نگاهش که هنوزم پا برجا بود! خم شد سمتم و دستش رو دراز کرد و گفت: ببخشید خانوم!
دستش پس زده شد و یقه اش گرفتار دستای دیار شد با ضرب هولش داد عقب و با خشم گفت: کوری مرتیکه؟!نمیبینی مگه؟
سریع خودم رو جمع کردم و از جا بلند شدم، منتظر بودم یه چیزی همینجا بگه و ابرو و حیثیتمو به بازی بگیره! ولی دستاش رو گذاشت رو دست دیار و معذرت خواهی کرد! دیار با اخم گفت: دیدم که عمدی زدی!میدم پدرت رو دربیارن مرتیکه تا دیگه هوس نکنی مزاحم ناموس مردم بشی!
کتش رو از پشت کشیدم و گفتم: بریم دیار، من خوبم!
+تو برو تو ماشین! تا منم بیام!
--دیار! لطفاً، ولش کن! خودتو درگیرش نکن...بریم من خسته ام.
+گفتم تو برو!
اینو که گفت به ناچار رفتم و تو ماشین نشستم!لبام رو روی هم فشار دادم، قلبم محکم و پر تپش میکوبید!
عمدی زده بود! فقط برای اینکه نشون بده هست، از زیر و بم زندگیم خبر داره! هست و دنبال تلافی کردنه... تلافی؟ لابد یاد بی عرضه بودن خودش افتاده و الان پشیمونه!
دورا دور از مادربزرگم شنیده بودم که هنوز بی سر و همسر مونده، حالا هم اومده چشمش به مال و زندگی من افتاده و از خوبی و جمالش سوخته! اگر یک کلام از اون دورانی که باهاش داشت به دیار میگفت چی؟! من با ساواش زیادی ممنوعه تجربه کرده بودم!
الان عشق و زندگی آرومم کرده وگرنه زیادی شر بودم و خط احدی رو نمیخوندم! اگه از قرارای شبانه ام پشت عمارت بگه؟ یا روزایی که دزدکی میرفتم باغ سیب و دو تایی بگو بخند راه مینداختیم...
عرق سردی رو تنم نشست، چقدر احمق و کور بودم، این مرد بی عرضه کجا و دیار کجا...؟!
اگه یک کلام از رسوایی شب عروسی میگفت چی؟ حتما دیار سرم رو بیخ تا بیخ میبرید و روی سینه ام میذاشت!
وقتی ولش کرد و برگشت سمت ماشین نفسم رو لرزون بیرون دادم و گفتم: چیشد؟
+میخواستی چی بشه مرتیکه به گوه خوردن افتاد و رفت!
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم، از دلهره قلبم تا تو دهنم بالا اومده بود و دلم بهم پیچ میخورد!
-جاییت زخم نشد؟
کف دستم کمی میسوخت و زخم شده بود، دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم: یکم دستم زخم شده و سر زانوم میسوزه!
سر تکون داد و گفت: تو چرا حواست نبود؟
-چشمم به ماشین افتاد خواستم بیام این سمتی، دیگه حواسم نبود!
سر تکون داد و زیر لب غر زد: دختره سر به هوا!
سگرمه هاش تو هم بود، ماشین با غرش کوتاهی روشن شد و راه افتاد...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، انگار خوشی به من بیچاره نیومده!
بغض تو گلوم لانه کرده بود و به سختی جلوی ریزش اشکام رو میگرفتم، من به هیچ وجه نمیخواستم دیار چیزی از گذشته ام و از ساواش بدونه! من نمیخواستم این حمایت و محبت رو از دست بدم!
تا خونه چشمام رو بستم و تو ذهنم جلو جلو به این فکر میکردم که اگه بفهمه چی میشه؟!چیکار میکنه، دیاری که حتی از خوابمم گذشت نکرد! وقتی اون فرهاد الدنگ منو دزدید و شب پیدا شدنم از ترس کابوس هایی که میدیدم اسم فرهاد رو آوردم اونقدر بازپرسی کرد تا بفهمه چی دیدم و چی بوده! منِ احمقی که اون شب بهش دروغ گفتم.چقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که گند زدم! هر طور بخوام جمعش کنم فقط و فقط خراب تر میشه! نفسم رو بیرون دادم و ماشین تو حیاط نگهداشت و پیاده شد، پشت سرش پیاده شدم، تو خونه کف دست و زانوم رو نگاه کرد و کمی ضدعفونی کرد! انقد غرق فکر و خیال بودم که سوزشش رو حس نمیکردم!
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: چیه؟ مثل افشار شدی! تارک دنیا و بی حس و حال!
دستی به موهام کشیدم خودش کمک کرد که بازم یه چاخان سر هم کنم و بهش تحویل بدم: امروز افشار اومده بود خیاط خونه! بعدشم افسانه بار و بندیل جمع کرد که برگرده خونه مادربزرگش! میگفت اون شوهر قبلیش گفته آخر هفته میاد دنبالش!برگرده سر خونه زندگیش!
-چیشد اونکه جار و جنجال راه انداخت که بمیره هم برنمیگرده!ناراحت گفتم:بهش حق میدم! بی کس و آواره که باشی به هر چیزی رو میاری و چنگ میندازی! اون افشارم اگه خیلی دلش گیره و هنوز میخوادش بیخود دست دست نکنه!
تازه داشتم سوزش دستم رو حس میکردم؛ دستی رو زخمم کشیدم و به قصد عوض کردن لباس هام رفتم تو اتاق، پیراهنی تن زدم و از پشت پنجره نگاهی به کوچه انداختم هیچ کس نبود! نفس راحتی کشیدم و رفتم پایین، دوباره حواسم پرت شده بود و هر دفعه که دیار صدام میکرد از جا میپریدم،خدایا خودت کمک کن خودمو جمع کنم! خودت شر ساواش رو از زندگیم دور کن، بذار نفس بکشم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃هر گل خوشبو که گل یاس نیست
🌸🍃هر چه تلألو کند الماس نیست
🌸🍃ماه زیاد است و برادر بسی
🌸🍃هیچ یکی حضرت عبـاس نیست
🌺سالروز ولادت فرخنده حضرت قمربنی هاشم حضرت ابوالفضل عباس علیهالسلام بر همه عاشقان حضرتش مبارکباد🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون به همین زیبایی 🌸🌿
#صبح_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادونه
همه جور سختی کشیدم.میدونم دروغ گفتم، پنهون کردم ولی منو لااقل بخاطر اون بچه از دست رفته ام و دل سوخته ام ببخش و به زندگیم رحم کن.
بی اراده اشکام راه افتادن، میترسیدم زبون وا کنم و برم گردونه خونه آقام و واسه دومین بار رو سیاه عالم بشم.
نمیخواستم از دستش بدم، انگار زیادی دلبسته شده بودم و همین همه چیو برام سخت تر میکرد، فقط میخواستم با چنگ و دندون زندگیم رو نگه دارم!
-ماهی؟ چته تو؟ واسه چی داری گریه میکنی؟ منو نگاه کن!!
سرم پایین بود و اشکام دونه دونه میریخت، حالم از این ضعف و وابستگی بهم میخورد! دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد و گفت: چپیدی تو این کوفتی و زار میزنی واس خاطر چی؟!ها؟
سرم رو عقب کشیدم و گفتم: هیچی ، تنهام بذار!
-عه؟ توروخدا! چه غلطا...تنهام بذار!
ادام رو در میآورد! اشکام رو پاک کردم و فین فینی کردم که دوباره و شاکی تر گفت: چت شده نمیخوای بگی؟ شدم نامحرم الان؟!
همین الان التماس خدا میکردم که به زندگیم رحم کنه و باز میخواستم دروغ بگم! راهی نداشتم چی میگفتم از ساواش؟ از اون روزای سر تا پا ممنوعه...
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: ما چرا بچه دار نمیشیم ها؟ نکنه دیگه من نمیتونم بچه بیارم، نازا شدم؟اَه بلندی گفت و با حرص لب زد: بخاطر یه بچه داری اینطوری گریه میکنی، چند بار بهت بگم طول میکشه؟! نمیشه که هر روز و هر لحظه منتظر باشی! اگه خدا بخواد میده، انقد دلنگرون نباش بعدشم بچه باشه و نباشه تو برام کافیی!
وای که سر تا پام خیس عرق شد! عرقِ شرم! خاک بر سرم کنن، بخاطر دروغم بخاطر پنهون کاریم! کاش همونجا که پرسید ساواش کیه مثل آدم جوابش رو میدادم و دروغ نمیگفتم!
لبخندی بهم زد و گفت: شام رو بکش بخوریم.
خندیدم و سر تکون دادم و فکرم رو به سختی از ساواش خالی کردم، تا خوبه قدر زندگیم رو بدونم! سفره رو حاضر کردم و غذا رو کشیدم و دوتایی مشغول شدیم.
غذام رو که خوردیم ظرف و ظروف رو جمع کردم و شستم، چایی دم کردم.
این وسط هی دیار دورم میپلکید و دائم تو دست و پام بود.
آخر سر کلافه گفتم: دیار یه ذره برو اونور الان میام چایی سوزوندم!
خندید و گفت از ابن کاسه قوری بیشتر خوشت میاد تا من.
خندیدم و گفتم: به کاسه قوری هم حسادت میکنی؟
گفت: اره چون دو دستی چسبیدی بهشون .
خندیدم و گفتم: مگه بده؟!
ول کن این قوری وامونده رو!
بیخیال چایی ریختن چرخیدم سمتش و گفتم: انقد عز و جز و ناله کردی که همه چیو ول کردم!
گفت: خوب کردی! خدا و پیغمبرش هم میگن اول شوهر بعد بقیه چیزا.
خندیدم و گفتم: حالا واسه من آیه و حدیث میاری؟
غیر اینه؟ رضایت شوهر کلید بهشته خانوم!
نرم خندیدم.
یه سینی چای ریختم و رو مبل نشستیم. گفت: ببینم تو درس میخونی؟ نزدیک امتحاناست!پاشو دختر!
-مگه مجال درس خوندن میدی به من؟
+کلاس خیاطی اینور اونور، سرک کشیدن تو زندگی این و اون تعطیل تا آخر امتحانا درساتو میخونی، مشکل داشتی هم شبا از خودم بپرس! دیگه سال آخره، اگه معدلت خوب باشه میفرستمت دانشگاه!
ذوق زده و با چشمان گشاد شده رو تخت نشستم و قدر دان بهش نگاه کردم و گفتم: وعده سر خرمن که نیست؟!
-شرطش اینه که معدلت بالای هفده بشه.
لبام آویزون شد، ناراحت گفتم: سخته!
-ولی می ارزه، تنبلی رو بذار کنار هوش و حواست رو بده به درس!
سرم رو تکون دادم و به ناچار قبول کردم...
دیار که رفت از جام بلند شدم، بار و بندیلم رو جمع کردم و رفتم آشپزخونه، جابجایی ظرف و ظروف، به آینده ام فکر میکردم اگه معدلم بالای هفده میشد میتونستم برم دانشگاه! همون جایی که همیشه از جلوش رد میشم و خیره خیره به سر درش نگاه میکنم! هیچ دلم نمیخواست از دیار کمتر باشم؛ دلم میخواست با سواد باشم، دکتر بشم و مطب بزنم!
بی اراده لبخندی زدم! در ثانیه ساواش تو نظرم نقش بست و لبخندم رو لبام ماسید!اگر وقتی که دیار بیرونه بره پیشش و چیزی بهش بگه چی؟! تنم سرد شد و پوستم دون دون! کارهام و تموم کردم و برگشتم تو اتاق، از پنجره به خیابان زل زدم اما خبری نبود!
اصلا کاش ساواش میمیرد! به جایی رسیده بودم که واسه کسی که یه زمانی خاطر خواهش بودم آرزوی مرگ میکردم! آهی کشیدم و کتاب هام رو وسط اتاق گذاشتم و با ریاضی شروع کردم بلکه ذهنم مشغول مسئله بشه و درگیر ساواش نشم! نیم ساعتی مشغول بودم که ترس و دلهره امانم رو برید!
از جا بلند شدم و دور اتاق چرخیدم، منتظر برگشت دیار بودم و از پنجره هزار بار خیابون رو نگاه کردم! دیار که برگشت سر تا پا چشم شدم واسه دیدن حالتاش، گره بین ابروهاش دلم رو خالی کرد.
هولزده پرسیدم: حالت خوبه دیار؟
خودش رو روی مبل رها کرد و کراوتش رو کمی شل کرد و گفت: سرم خیلی درد میکنه، یه لیوان آب برام بیار!
نفسم رو بیرون دادم، برخلاف ظاهرش صداش آروم بود!خیالم راحت شد و خداروشکر کردم،شاکی گفت:خشکت زده؟ یه لیوان آب خواستم!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نود
سریع یه لیوان آب دادم دستش و کنارش نشستم و گفتم: چیزی شده؟
سرش رو بالا انداخت و گفت: با چند تا زبون نفهم دعوام شد!
لیوان رو گذاشت رو میز و سرش رو گذاشت رو مبل و با چشم های بسته به شقیقه اش اشاره زد و گفت: دستام رو گذاشتم رو شقیقه اش و آروم شروع کردم به ماساژ دادن و دورانی حرکت دادن.انگشتام رو کشیدم کف سرش و انقدری کارم رو انجام دادم که نفساش آروم شد و قفسه سینه اش آروم بالا و پایین میرفت.
دستام رو عقب کشیدم و به صورتش نگاه کردم! اگر این آرامش بهم میخورد چی؟تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون میداد، درس دانشگاه، دکتر شدن، خیاطی...
نفسی کشیدم و همونطور خیره دیار موندم تا بیدار بشه!انقدر منتظر که خودمم چشمام گرم شد.
-ماهی؟ طلا؟ ماه طلا؟!
پلکام لغزید و چشمام رو باز کردم و آروم گفتم: چیشده؟
سرش رو بلند کرد و گفت: خودتو خوابوندی منم خواب کردی!
لبخندی زد و گفت: پاشو که روده کوچیکه بزرگه رو خورد!
-شام نداریم که!خوابم برد!
خندید و گفت: خودم خوابت کردم، خودمم جورشو میکشم، بریم بیرون یه کباب مشت بهت بدم؛ جیگرت حال بیاد!
لبخند زدم و از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق و آماده شدم و برگشتم پیشش و گفتم: سر دردت بهتر شد؟
سر تکون داد و گفت: خوبم، دستات معجزه میکنن!
خندیدم و دو تایی باهم رفتیم بیرون اون شب شام رو باهم تو یه کبابی خوردیم و برگشتیم خونه، فرداش طاقت نیاوردم و حاضر شدم و رفتم خیاط خونه، انقد تو خونه فکر و خیال میکردم که به جنون میرسیدم! تازه پامو گذاشته بودم تو حیاط خونه که یه نفر از پشت سر بهم نزدیک شد و گفت: تو ایلماهی؟!
سر تکون دادم و رو به دختر جوون گفتم: منم، چیزی میخوای؟
یه تیکه کاغذ گرفت سمتم و گفت: یه آقایی اینو داد بهت بدم!
کاغذ رو داد دستم و رفت! تای کاغذ رو باز کردم و تا چشمم خورد به خطش فهمیدم از طرف ساواشه! آب دهنم رو قورت دادم!
ازم خواسته بود برم دیدنش! یه تهدید ریز هم تو جمله هاش بود!
آهی کشیدم و دست دست کردم نمیدونستم چیکار کنم، یه دلم میگفت برو ببین مزه دهنش چیه و چی میخواد! یه دلم میگفت بشین سر جات و بیخیال ساواش شو!پیراهنم رو تو دستم مشت کردم و از حیاط بیرون رفتم مرگ یبار و شیون هم یکبار!
نگاهی به کوچه انداختم و رفتم سمت کوچه باریک و خلوت کنار خیاط خونه.
ساواش تو کوچه ایستاده بود و تکیه اش به دیوار بود و سیگار دود میکرد! جلو رفتم و با اخم های گره کرده و لحن محکم گفتم: چی میخوای از جون من؟ واسه چی نمیذاری زندگیم رو بکنم! اون همه بلا سرم آوردین بَسَم نبود که دوباره اومدی سراغم؟
تکیه اش رو از دیوار گرفت و گفت: خوشگل شدی، شهری شدی! پیراهن و کت دامن میپوشی و کلاه فرنگی سرت میذاری!
چشمام رو بستم و گفتم: تو رو سننه!لبخندی زد و گفت: تا وقتی خواهرم کنیز اون خونه است و تو بند شما به من ربطی نداره ولی وقتی آزاد بشه به من ربط پیدا میکنه! فعلا خوش باش که قصد ندارم عیش و خوشیت رو بهم بزنم!
-کی هستی که بخوای عیش منو بهم بزنی! حقی نداری، یادت افتاده که چقدر بی عرضه بودی، انقد که نمیتونستی آب دماغت رو بالا بکشی حالا راه افتادی دنبال من که چی بشه؟!
-حقمو بگیرم!
+حقت؟ حقت همونی بود که وسط اون همه آدم به باد کتک گرفتیش بهش انگ و تهمت زدی، حتی نتونستی به مادرت بگی تو! حالا برو و سرک تو زندگی من نکش که نه ترسی ازت دارم نه برام مهمی!راهتو بکش و برو که دیگه هیچ حقی نداری.
یه قدم جلو اومد و گفت: نوبت منم میرسه! بین خاص و عام انگشت نمام کردی، خواهرم و کنیز و کلفت خانواده ات کردی نوبت منم میرسه! تا اون موقع خوش باش.
+منو نترسون شوهرم از همه چی خبر داره!
-پس میدونه ساواش کیه! میدونه که باهاش تا کجاها رفتی و چیا گفتی؟یعنی برم دم اون دکون بقالیش بگم من ساواشم میفهمه معشوقه سابق زنش بودم؟!لبام رو روهم فشار دادم و سکوت کردم! پوزخندی زد و گفت: نه دیگه! نمیدونه!
سرش رو بهم نزدیک کرد و خبیث گفت: حاضری چیکار کنی تا چیزی بهش نگم؟ ها؟
دستم رو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم و گفتم: هر غلطی که میخوای بکن! مرگ رو ترجیح میدم به ذلت و خواری!
در حالی که نفس نفس میزد عقب رفت و انگشتش رو کشید گوشه لبش و گفت: فعلا خوش باش که تا خواهرم گرو شماست کاریت ندارم! ولی بترس از روزی که آزاد بشه...آب دهنم رو قورت دادن و با خشم نگاهش کردم! تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد.
همونجا تو کوچه نشستم؛ همینم مونده بود این مرتیکه برام شاخ و شونه بکشه! پسرۀ بی عرضه!
از جام بلند شدم، لااقل خیالم راحت شده بود که خواهرش گرو ماست و حالا حالا ها نمیتونه کاری کنه!از جا بلند شدم و رفتم تو خیاط خونه، کلاسم رو با بی حواسی گذروندم و برگشتم خونه یک هفته تمام با نگرانی گذشت! دیگه هیچ خبری از ساواش نبود نه تو کوچه و خیابون نه جلوی خیاط خونه،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودریک
دیار هم مثل همیشه بود میرفت میومد، عین همیشه زبون میریخت..
همه چی خوب بود و دل منم کم کم آروم گرفت! انگار پای حرفش مونده بود و بخاطر خواهرش هم شده سکوت کرده بود.
دیس برنج رو گذاشتم جلو دستش و گفتم: این رفیق بی خاصیتت تکون از تکون نخورد؟ نمیخواد هیچ کاری کنه؟! افسانه رفتنی شده ها! فردا شب پسره میخواد بیاد خواستگاری و قول و قرار بذاره، میدونی که چون سری دومه سور و سات نمیخواد یه راست عقد میکنن و میرن سر خونه زندگیشون!
دیار کمی از غذاش خورد و گفت: باز سرک کشیدی تو زندگی این و اون؟ میشه پسره رو زور کنم؟ خودش عقل داره خیلی دلش بخواد میره میگیردش .
-عه توأم مثلا رفیقشی یکم باهاش حرف بزن!
نفسی کشید و گفت: بهش گفتم، اندازه کافی هم باهاش حرف زدم! از این بیشترش دیگه میشه دخالت.
مشغول غذام شدم و گفتم: خب حرفش چیه؟
+لال مونی گرفته!هیچی نمیگه، معلوم نیست تو اون مغز معیوبش چی میگذره، شب و روزش تو کاباره میگذره و خودشو با اون کوفتی ها سرگرم کرده!مست و پاتیله عقلش زایل شده!
آهی کشیدم و گفتم: ولی حق اون افسانه بیچاره نبود که از بی کسی دوباره پناه ببره به اون کفتار !
-تو حواست رو بده به زندگیت که یکی اون بیرون شوهرت رو ندزده!
+اون یه نفر شکر خورد!
با چشم های ریز شده بهش نگاه کردم و گفتم: حالا واسه چی اینو گفتی؟ کسی کاری کرده؟ تو اون بی صاحاب شده زنم هست؟هست دیار؟
خندید و گفت: نه، یه چیزی گفتم حالا!
+من فردا میام اونجا ببینم کی به خودش این جرأت رو داده!
-نمیخواد بیای، فردا پس فردا مهمون مهم دارم، خودمم جایی نمیرم!
+داری سرم سبزه میمالی، نه؟
-نه میخوام اونی که میخوای بری پیِشش رو بیارم تو خونه!
چشمم گرد شد و تو دلم خالی! بهت زده گفتم: یعن..یعنی چی؟!
-حسودی نکن ماهی!
+حسودی؟فکر کنم کار از حسودی گذشته! زیر سرت بلند شده،نه؟ خاک بر سرت کنن ماهی هی برو درس بخون، خیاط خونه برو بشور بساب عمارت اعیونی پدریت رو ول کن بیا تو این خراب شده اونوقت شوهر دریده ات بشینه جلوت پررو پررو بخواد هوو بیاره سرت!
بلند خندید و گفت: آخ که جون گرفتم میدونی چند وقته اینطور حرصت ندادم؟ سرخ شدی که!
قاشقم رو کوبیدم رو سفره و بشقاب رو از جلو دستش برداشتم و خالی کردم بین آشغالا و گفتم: برو همون زنیکه برات پخت و کنه!
بلند تر خندید و گفت: اصلا بذار من حرفمو بزنم، الله اکبر گرفتار شدیما! غذای خودتو به من میدی گذشت در کار نیست! این چه رفتاریه با شوهر گشنه و تشنه ات!
بشقابم رو گذاشت جلو دستش و گفت: قبل اینکه برم فرنگ اینجا یه استاد داشتم مرد بسیار شریفی بود،چند وقت پیش منو دید حرف زدیم، حس کردم به اشتباه افتاد! روم نشد بهش بگم واسه همین دعوتش کردم خونه! حالا جوش نیار دیگه...
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: یه کلام میگفتی زن دارم! اون حلقه چیه تو دستت؟!
-اون روز مشغول کار بودم دستکش داشتم!
پوفی کشیدم و گفتم: انتظار نداری که پذیرایی کنم ازش از من پس کی مهمون داری کنه؟ من؟
شونه بالا انداختم و بی توجه گفتم: من که قرار نیست جلوی اون دختره خم و راست بشم، خودت فکر چاره کن!
دیار خندید و گفت: کو تا اومدن اونا!غذات رو بخور.
دیگه میلم به غذا نرفت، معلومه مردی که انقد برو بیا داره انقدر هم خاطرخواه داره...
غذاش رو که خورد سفره رو جمع کردم و ظرف و ظروف رو شستم و چایی دم کردم، دیار دوری تو خونه زد و گفت: فردا میسپرم طوبی خانوم چند نفر رو بیاره خونه رو تمیز کنن!
- ها! خوب میکنی، بده واسه تشریف فرمایی خانوم آب و جارو کنن، گاو و گوسفند قربونی کنن!
-اصلا دلم لک زده بود واسه این حرص خوردنات، ماهی یادته مار پاتو نیش زد؟!
+کاش تورو میزد، با این کارات!از دستت راحت میشدم!
خندید و گفت: اگه منو میزد نجاتم نمیدادی؟
-چون اون موقع ها ازت بدم میومد معلومه که نمیدادم!
با لبخند گفت: الان بدت نمیاد؟
اهل سرخ و سفید شدن نبودم، اما یه لحظه خجالت کشیدم، دوست داشتم بهش بگم که اگه یه روزی فهمید ساواش نامی هم بوده بدونه که دوسش دارم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: الان که فرق داره، خاطرت عزیزه وگرنه به درک که یه دختره فکر و خیال در مورد تو داره!
اون شب رو با فکر به اون دختر، ساواش درس و دانشگاه گذروندم...
خودمم موندم کی و کجا باید درس بخونم؟! فردای اون روز اول صبحی طوبی خانوم و دو تا خانوم دیگه اومدن و افتادن به جون خونه واسه شام طرح و نقشه دادن که چی باشه و چی نباشه، سه چهار نفری مشغول بودیم که یه مهمونی درست درمون راه بندازیم؛ چون دیار تاکیید میکرد مهمونی مهمه! استادش از دستش میره، فلانه، بهمانه!خونه که جمع و جور شد و غذا ها داشتن آماده میشدن، رفتم حموم و تر و تمیز که شدم برگشتم و از بین کمدم گشتم تا یه لباس مناسب پیدا کنم، دلم نمیخواست جلوی اون دختر ندیده و نشناخته کم بیارم، میخواستم بی نقص باشم!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودودو
کت و دامن خوش دوختی رو از کمد بیرون کشیدم رنگش سنگین بود و قشنگ رو تنم مینشست، لباسم رو تن کردم و رنگ و لعابی به صورتم دادم،لب های سرخم و چشم هایی که سرمه کشیده بودم و گونه های رنگ گرفته ام همه اش باعث شده بود از همیشه زیبا تر باشم، مو هام رو هم مرتب کردم و گردنبد سنگینی گردنم انداختم و رفتم پایین، طولی نکشید که دیار هم اومد نگاهی بهم انداخت و گفت: دیار کُشونه؟سعی کردم نخندم، جدی گفتم:آره دیار کُشونه تا وقتی حس کنم یه زن دیگه اومده تو حریم من همینه!
-حالا من یه شکری خوردم، بد کردم بهت گفتم؟ میخوام نشونت بدم بگم من یه دسته گل تو خونه ام دارم چیکار یکی دیگه دارم، من اصلا ندیدمش جونِ ماهی! الآنم اخم نکن! یه ماچ رد کن بیاد.
چشم غره رفتم و گفتم: الان مهمونات میان! برو حاضر شو.
دیار دستی به صورتش کشید و رفت تو اتاق؛ کمی بعد حاضر و آماده اومد پایین و سری به آشپز خونه و وسایل زد و اومد پیشم و گفت: دستت طلا ماهی! همه چی خوبه، دست مریزاد!
-دست اونا که جورش رو کشیدن درد نکنه، من چیکار کردم؟!
دیار سری تکون داد و زنگ خونه به صدا درومد.
رفت جلو در و کمی بعد چهار نفر همراهش اومدن تو خونه!
یه خانوم میان سال با موهای فر شده طلایی که از کلاهش بیرون بود، قیافه اش بیشتر شبیه اجنبی های اون ور آبی بود!پشت بندش یه مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار شیک و مرتب اومد تو خونه و یه پسر جوون و یه دختر! دخترش رو زیر نظر گرفتم، موهای آزاد و طلاییش به مادرش کشیده بود، چشماش سبز آبی بود و لب های کوچک و سرخش صورتش رو حسابی جلا داده بود!
شلوار جین آبی رنگی پاش بود، چیزی که تازگیا باب شده بود و سوغات همون فرنگیا بود!
باهاشون احوال پرسی گرمی کردم و دعوتشون کردم بشینن؛ کنار دیار نشستم و به یکی از اون دخترا اشاره زدم که به موقع اش بیاد و پذیرایی کنه ازشون، مشغول خوش و بِش بودن که استاد دیار با خوش رویی گفت معرفی نمیکنی؟
دیار رو به استادش گفت: همسرم هستن؛ ایلماه خانوم!
لبخندی به روشون زدم و بی اراده نگاهم کشیده سمت اون دختر که با ابرو های بالا رفته بهم نگاه میکرد!
لبخند محوی بهش زدم و تعارف زدم از خودشون پذیرایی کنن!
استاد دیار بعد از کمی مکث شروع کرد به حرف زدن در مورد بچه هاش و تعریف از دختری که تازگیا از فرانسه برگشته بود!
کمی حسودیم شد! اگر منم مجبور نمیشدم شوهر کنم شاید آقام رو راضی میکردم بفرستدم فرنگ! ولی الان...؟!
اون شب رو به بهترین نحو از سر گذروندم! ولی اون نگاه حریصی که آخر سر اون دختر بهم انداخت تو ذهنم موندگار شد!
نفس راحتی کشیدم و رو مبل نشستم، دیار اون دو دختر رو با ماشین راهی خونه اشون کرد و کنارم نشست و گفت: دیار کُشون تمومه یا ادامه داره؟
تا اومدم حرف بزنم چند ضربه محکم به در خورد! دیار کلافه از جا بلند شد و گفت: چخبره این وقت شب!
دیار رفت جلوی در و کمی بعد با افشار برگشت، بالای ابروی افشار پاره شده بود و از گوشه لب و بینیش خون میومد!
متعجب گفتم: چیشدهرو مبل نشست و یقه پاره شده اش رو مرتب کرد و رو به دیار گفت: یه کوچه بالاتر خفتش کردم، مرتیکه بهش نمیخورد زورم داشته باشه! ولی کاری کردم که دیگه ننه اش هم نشناسدش!
دیار خندید و گفت: فعلا که تو چشِت اومده جای دماغت یعنی وضع اون بدتره؟
دستی به بینیش کشید و گفت: یکی خوردم ده تا زدم! مرتیکه ....!
متعجب گفتم: کیو میگین؟
افشار با دستمال خون رو صورتش رو پاک کرد و گفت: اون مرتیکه رو میگم اسمش چه کوفتی بود؟ ها! کیومرث!
-با اون دعوا کردی واسه چی؟!
+واسه خاطر اینکه مرض دارم، چمیدونم واسه چی! من عقل ندارم انگار تو چرا جلومو نگرفتی، رفیق واسه چیه دیار؟
دیار: مگه من خبر داشتم میخوای چه غلطی کنی؟!
با الکل و پنبه نشست کنارش و مشغول پاک کردن زخماش شد، افشار یهو گفت: خوب کردم، حقش بود! شنیده ام غلط زیادی میکرده.
-رفتی خواستگار افسانه رو زدی که چی بشه؟ افسانه میخواست باهاش ازدواج کنه!
افشار: افسانه غلط کرد با هفت پشتش! به ریش جد و آبادش خندیده! مگه من مسخره دست اون افسانه بی عقل تر از خودمم؟ یه عمر منو سر کار گذاشت حالا بره شوهر کنه؟ عمرا اگه بذارم یا من!یا سینه قبرستون!
چشم گرد کردم و گفتم: پس تا حالا کجا بودی؟ وایسا ببینم میخوای تلافی این چند سالو سرش در بیاری؟
-دربیارمم حقمه! نیست؟
دیار پنبه رو محکم فشار داد و گفت: حرف مفت نزن افشار! اگر میخوایش مثل آدم برو خواستگاری این کارا چیه؟!
+بذار ننه آقامو راضی کنم! مامانم کلا راضی نیست، بیوه نمیخواد واسه پسرش!
-چقدرم که پسرش پاک و ندیده است!حالا راضی میشن؟
+مجبورن که بشن! من جز افسانه احدی رو نمیخوام!نکه فکر کنی دلم گیرشه! نه! فقط از حرص این چند سال و از درد اینکه ولم کرد و رفت با اون بوزینه نمیذارم نصیب کسی بشه.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودوسه
-من بهش میگم چیا گفتی در موردش، قرار نیست از چاله در بیاد بیوفته تو چاه!
پوزخندی بهم زد و گفت: بگو اتفاقا خوب کاری میکنی، بذار بدونه قراره چی سرش بیاد! هر کاری تاوانی داره!
دیار: تو فعلا ننه بابات رو راضی کن بعد بیا رجز بخون!
افشار: فکر کردی مامانم راضی نمیشه؟ ته تهش نمیخواد دل یه دونه پسرش بشکنه ناراضی هم باشه میاد خواستگاری! ببین کی گفتم!
دیار پنبه های خونی رو انداخت یه گوشه و گفت: به سلامتی عروسی افتادیم!مبارکه!
-چی چیو مبارکه؟ من نمیذارم! به افسانه هم میگم خودشو از دست تو یکی نجات بده، معلوم نیست چه نقشه ای کشیدی براش!افشار دستی به صورتش کشید و گفت: من ترسی ندارم، خودم همین حرفا رو بهش میزنم!
اخمی کردم و از جا بلند شدم و گفتم: من میرم بخوابم، شب بخیر!
از کنارشون که رد شدم افشار آروم به دیار گفت: امشب باید نذری چیزی بدم! زنت تو خواب شکممو سفره نکنه؛ دست به چاقوش خوبه! باید تا صبح کشیک بدم!
دیار: مگه تشریف نمیبری خونه؟!
-نه با این سر و وضع برم نگران میشن؛ فردا میرم! یه بالش پتو به من بده یه گوشه کپه امو بذارم!
از پله ها بالا رفتم و در اتاق رو بستم! پسره دیوونه! افسانه رو میگیره بدبخت میکنه با این کینه شتریش!
از خستگی چشمام باز نمیشد؛ خزیدم زیر پتو و بشمار سه خوابم برد.
از فرداش نشستم و بکوب واسه امتحانام خوندم، از صبح تا شب سرم تو کتاب و درس بود دیگه فکر ساواش اذیتم نمیکرد چون خیاط خونه هم نمیرفتم خبری از افسانه نداشتم و گاهی دیار یه چیزایی میگفت بهم! گذشت و امتحانا شروع شد واسه اولیش زیادی دلنگرون بودم، قبل امتحان دست و پام یخ کرده بود و حالت تهوع گرفته بودم، دیار مغز گردو و پسته میداد بخورم و هی از اسونیش میگفت! موقع امتحان تا ورق رو دادن دستم دلم عین سیر و سرکه میجوشید همین که ورق رو گرفتم دلم آروم گرفت و مشغول شدم! سوالا رو از بَر بودم و مطمئن بودم نمره خوبی میگیرم.
با لب خندون برگشتم خونه و گزارش همه اش رو به دیار دادم، برای بقیه امتحانا اعتماد به نفس گرفته بودم و از نگرانیم کمتر شده بود، همه امتحانات رو بجز ریاضیات با نمره خوب و بالا قبول شدم و معدلم هم بالای هفده شد!
انقدر ذوق داشتم که حد نداشت، اون شب که کارنامه ام رو گرفته بودم دیار واسه خاطرش منو برد بازار و از هر چی دوست داشتم واسم خرید و شام هم مهمونم کرد!
همه چی خوب بود، سر حرفش در مورد دانشگاه رفتنمم بود و اوضاع به کامم بود، فقط و فقط گاهی اوقات کمبود اون بچه ای که از دست داده بودم حس میشد و کمی ناراحتم میکرد وگرنه همه چی بر وفق مراد بود!
سینی چایی رو گذاشتم جلو دست دیار و گفتم: چخبرا؟ خبری از این رفیقت نشد؟
-مامانشو راضی کرده!قرار خواستگاری رو گذاشتن!
شوکه گفتم: افسانه قبول کرده؟
+انگار!
-خاک دو عالم تو سرش!این پسره دیوونه است بخدا!
+اونا راضین به ما چه! خوشبخت باشن.
تو دلم آمینی گفتم اما چشمم آب نمیخورد! یک هفته بعد قرار عقد و عروسی رو گذاشتن و تو یه مراسم کوچیک همه چیو جمع و جور کردن افسانه بیچاره هم سرنوشتش مثل من بود، مراسمش پر حرف و حدیث، انگار کسی چشم نداشت خوشبختیه بعد اون شکستش رو ببینه،تمام مدت سرش پایین بود و به کسی نگاه نمیکرد! نگاهم رو به افشار دادم،به نظر خوشحال میومد! اما مادرش اصلا و ابدا راضی نبود و مشخص بود که به زور اومده.
محبوبه هم کنار دست افسانه نشسته بود و لبخند به لب باهاش حرف میزد! مراسم که تموم شد و مهمونا که رفتن دیار رفت کنار
افشار و ضربه محکمی به کمرش زد و گفت: دیدی دستی دستی خودتو بدبخت کردی! از این به بعد هر شب یه فصل کتک میخوری با گریه میخوابی!
+همه مثل خودت نیستن که! ما کتک نمیخوریم، خونه من مرد سالاریه!
-حرف که باد هواست! ببینیم در عمل چه میکنی افشار خان!
افشار خندید و دست دیار رو گرفت و گفت: جایی نری شام مهمون منی!
دیار: شام؟ من قراره شبم بغلت بخوابم!به این راحتی ها ولت نمیکنم!
بیخیال اونا رو کردم به افسانه و گفتم: خوبی افسانه؟
سرش و بالا آورد و نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: شکر! میگذره!
-فکرشو نمیکردم!بعد از دعوای اون روز...
+لااقل میدونم بهتر از اون کیومرث از خدا بی خبره، چاره ای نداشتم آواره کوچه، خیابون میشدم یا ...
-انشالله که عاقبت بخیر بشی؛ افشار خیلی آقاست!چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: انشالله!
بغلش گرفتم و کادو مراسمشون رو دادیم،واسه شام هم خونه پدری افشار اقوام رو مهمون کردن، نمیدونم افشار چیا به افسانه بیچاره میگفت که هر چی به آخر شب میرفتیم رنگ پریده تر میشد!آخر شب که راهی خونه شدیم با ناراحتی گفتم: نگران افسانه ام!
+نگران چی افسانه ای؟ بچه که نیست! میدونه چی به چیه تجربه یه زندگی هم داشته!
-هرچی! بالاخره سخته!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودوچهار
به خونه که رسیدیم،کلاهم رو از سرم درآوردم و موهام رو باز کردم ،از طوبی خانم خداحافظی کردیم به اتاقمون رفتیم وخوابیدیم.فردا از خواب بیدار شدم ،دیار رفته بودخسته بدنم رو کشیدم و از جا بلند شدم همون موقع سه باری پشت سر هم زنگ خونه به صدا درومد، گفتم: برم درو باز کنم؟
طوبی خانوم دست به زانو از جاش بلند شد و گفت: نه مادر ؛ خودم میرم تو برو یه چایی دم کن تا بیام.
طوبی خانوم رفت تو حیاط و منم رفتم مشغول چایی درست کردن شدم.طولی نکشید که صدای دیار بلند شد: ماهی؟ کجایی؟
چشم گرد کردم و رفتم سمت در حیاط و متعجب گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
با هول گفت: بجنب! باید بریم؛ دست دست نکن راه بیوفت.
-کجا؟ چیشده مگه؟
دستی به گردنش کشید و گفت: حال زنداداشت خوب نیست! چند روزی میشه نه چیزی خورده نه حرفی زده!
تو دلم خالی شد؛ هرکس که اینطوری میشد یعنی فاتحه اش خونده است،یادمه چند سال پیشا هم یکی از کنیزای عمارت اینطوری مرد!
چشمام پر اشک شد و با غصه بهش نگاه کردم و گفتم: واقعا؟ کژال؟
-آره بجنب، بابات فرستاده دنبالت!
بی اراده اشکام راه افتادن دلم واسه اون دو تا بچه کباب بود؛ کژال بیچاره هم هیچی از زندگی نفهمید مگه چند سالش بود؟
فین فین کنان وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم، برگشتیم خونه کل وسایلم رو ریختم تو چمدون و دیار گذاشت تو ماشین و راه افتادیم، دیار شاکی از گریه هام گفت: بسه! نمرده که...حالش بده همین!
+میخواد بمیره؛ خودم میدونم! لازم نیست گولم بزنی!
تا وقتی رسیدیم خونه آقام چشمام مدام پر و خالی میشد؛ نزدیک خونه که شدیم انقد جلو خونه شلوغ بود که دیار ماشین رو یه گوشه ای گذاشت و دو تایی پیاده شدیم! صدای گریه و شیونی که از خونه میومد و آدمایی که سیاه پوش جلوی در خونه بودن نشون میداد یکمی دیر رسیدم!
یک ساعتی میشد که کژال تموم کرده بود! از فردای اون روز مراسمات عزاداری شروع شد و دقیقا چهل روز خونه آقام موندم! تو این چهل روز امیر ( برادر ایلماه و شوهر کژال) آب شده بود، ریش و موهای بلند و پرش نشون میداد تو این چهل روز اصلاح نکرده،بچه ها هم حسابی بی تابی مادرشون رو میکردن!سه روزی از مراسم چهلم کژال گذشته بود که چند تا از بزرگای آبادی های اطراف اومدن دنبال امیر و بردنش تا هم صورتش رو اصلاح کنن و موهاش رو کوتاه کنن هم لباس مشکی رو از تنش در بیارن! اون شب اصلا خوابم نمیبرد تو جام غلت میزدم و آخرش هم از اتاق بیرون اومدم و از خونه رفتم بیرون!
امیر یه گوشه تکیه به دیوار زده بود و نگاهش به رو به رو بود، موهاش مرتب شده بود و صورتش تمیز! چند قدمی به سمتش برداشتم، سر چرخوند و نگاهم کرد و آروم گفت: بچه ها خوابیدن؟سر تکون دادم و گفتم: آره، خوابیدن.
سرش پایین بود و پاهاش رو تکون میداد آروم گفتم: حالا میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم، باز آقام یه خوابی واسه من دیده! برامم مهم نیست هر کسی بیاد جای کژال رو نمیگیره، پس اومدن نبودنش توفیری به حال من نداره، فقط شاید هوای بچه هامو داشته باشه که گمون نکنم! از کی تا حالا نا مادری جای مادر رو گرفته؟
این حرفش رو با جون دلم میفهمیدم! این بچه ها حداقل چند وقتی طعم مادر داشتن رو چشیدن من که هیچ وقت ندیدمش!
امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: نمیخواستم ناراحتت کنم.
سر تکون دادم و گفتم: نه، باید به بچه هات یاد بدی قوی باشن، چهار روز دیگه خودت میای میگی واسم زن بگیرین! خاک سرده کم کم یادت میره.
+یادمم بره و دوباره زن بگیرم هم هیچ کس کژال نمیشه واسه خودم و بچه هام!
آهی کشید و گفت: نمیخوای برگردی؟
--دیار برگرده، ببینم چطور میشه! دلم نمیاد بچه ها رو تنها بذارم!
+نگران نباش اینهمه آدم هستن،تنها نمیمونن، دلنگرون اینا نباش.
چشمام رو بستم و گفتم: خوب فکراتو بکن، تو که نمیتونی تا آخر عمر تنها بمونی ولی اگه خواستی با کسی ازدواج کنی مطمئن باش که هوای بچه هاتو داره.
سر تکون داد و منم برگشتم تو خونه، ده روزی میشد دیار برگشته بود شهر و یحتمل فردا میرسید اینجا.
پتو رو کشیدم رو تنم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
صبح که بیدار شدم دیار رسیده بود و بالا سرم نشسته بود؛ لبخندی بهش زدم و گفتم: کِی رسیدی؟
-یه ساعتی میشه، منتظرم جناب عالی بیدار بشی!
سریع بلند شدم و جامو جمع کردم و گفتم: سخت نبود این ده روز؟ نهار و شامت چیشد؟
-بعضی وقتا رو بیرون میخوردم بقیه رو طوبی خانوم و افشار هوامو داشتن
-پس بد نگذشته بهت؟!
خندید و گفت: دستپخت تو یه چیز دیگه است! ماه طلا!کِی برگردیم؟
+امروز و فردا برگردیم، دیگه کاری از ما برنمیاد، نمیدونم تکلیف این بچه ها چی میشه؟
آهی کشیدم و از جام بلند شدم ،بعد از نهار آقام رو کرد به امیر و گفت: خدا بیامرزه زنت رو، قبلا باهات حرف زدم الان جلوی بقیه میگم نمیشه که تا آخر عمر تنها و بی همدم بمونی!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
🌸در این شب زیبای
🎉میلاد حضرت سجاد
🌸دعا میکنم
🎉امام حسین علیه السلام
🌸ضامن دعاهاتون
🎉حضرت ابالفضل العباس
🌸مشکل گشاتون
🎉حضرت امام سجاد
🌸مرهم درد هاتون
🎉و مهدی زهرا
🌸صاحب دلتون باشد...
#شب_زیباتون_بخیر🌸
#عیدتون_مبارکــــــــَ🎉
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾