#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستوچهار
_قصه احمد خدا بیامرز خیلی فرق میکنه..._ خوب بگو برام تعریف کن
با خنده گفت :اول اشکاتو تمیز کن یه چایی بخور، با اومدن تو، زندگیم شادتر میشه، تو که نیومده فقط گریه میکردم...
_خندیدم و گفتم تو خندیدی ولی واقعاً دردناک بود...
قندون و ظرف شکلات رو سمتم گرفت و گفت: یه چایی بخور منم برم به بچهها سر بزنم، تازه یادم افتاد که سپیده را دست علی سپردم و ازشون بیخبرم..
مریم رفت سمت باغچه کوچک سبزیجاتی که گوشه حیاطشون پشت درختها بود ،
بعد سریع برگشت و گفت :_نگران نباش با علی بازی میکنه خیلی هم خوشحاله..
لبخندی زدم، مریم نشست درحالی که قندی توی چاییاش خیس میکرد گفت:
_ نمیشه که فقط من داستان زندگیمو بگم، تو نمیخوای بگی ؟؟
با یادآوری داستان زندگی خودم دل شکسته گفتم: داستان من طولانیتره ،
حالا میگم بهت ..
تو بگو با احمد آقا که انقدر عاشقشی چطور آشنا شدی؟؟
_ نه دیگه تو تعریف کن ، اینجا چیکار میکنی ،از لهجهات معلومه که اهل اینجا نیستی..
_ درسته اهل اینجا نیستم ...
داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که یه روز پسر عموم اومد خونه ما، مامانم بابام و داداشام سر زمین بودن، من خیلی بچه چشو گوش بستهای بودم، همه فکر و حواسم مدرسه و بازی کردن با دوستام بود ،پسر عموم... پسرعموم...
حتی از گفتن شرم داشتم ،مریم سوالی نگاهم میکرد و منتظر داستان زندگی من بود، پسر عموم ..
سرم رو پایین انداختم و گفتم:_ اون نامرد کرد کاری و که نباید....
مریم دستش رو روی لبهاش گذاشت و هینی کشید، وقتی این اتفاق افتاد خیلی ترسیدم وبقیه ماجرا رو براش تعریف کردم...
مریم انگار که شوک بزرگی بهش وارد شده باشه با بهت و گریه گفت:باورم نمیشه تو این همه سختی کشیده باشی ،مثل اینکه خدا من و تو رو از قصد به هم رسونده، ولی غمت نباشه سعیده من دلم روشنه روزهای روشن تو راهه...
به مهربونیهاش لبخند زدم، کنار هم چایی خوردیم و از هر دری صحبت کردیم ..
مریم واقعاً مهربون بود و روحیه خوبی داشت برعکس من که ناامید بودم،اما با پیدا شدن مریم در زندگی من هم کم کم من هم مثل مریم با روحیه و شاداب شدم، خانواده مریم زود به زود به دیدنش میومدند، خصوصا مادرش نازنین خانوم از اون زنهای دلنشین بود که دوست داشتی ساعتها از زمانهای قدیم برایت صحبت کند، مریم یک برادر داشت که با پدرش مغازه لوستر فروشی داشتند...
به نظر من اگر قضیه شوهر مریم رو فاکتور میگرفتیم مریم واقعاً خوشبخت بود، چون پدر مادرش برای او هر کاری میکردند...
از اون روز من و مریم دوستان صمیمی هم شدیم ، گاهی وقتها من خونه او میموندم ،شبها زیر نور ماه تو تراس خونشون میخوابیدیم...
وقتی به مریم میگفتم او هم خونه ما بیاد میخندید و میگفت:_خونه تو خیلی کوچیکه،حیوانات هم فقط مرغ و جوجه داری، ولی من گاو دارم که اگر من نباشم ممکنه دزد بیاد ببردش..
من از رفتار مریم سر در نمیاوردم،چون که لازم نبود اینجا تنهایی بماند و به زندگی ساده روستایی قناعت کند، مریم اگر میخواست میتونست بهترین زندگی رو در شهر داشته باشه،تنها دلیل موندنش ناامیدی از مرگ احمد بود، به روی خودش نمیآورد ولی او همچنان امیدوار بود که روزی احمد برگردد و خوشبختی او کامل گردد..
یادمه یک روز که مریم داشت شیر گاوش را میدوشید من و نازنین خانم مثل همیشه تو ترانس بزرگ مریم مشغول آشپزی بودیم که گفت:_ سعیده جان ازت یک خواهشی دارم...
_جانم خاله بفرمایید...
_ مریم تو رو خیلی دوست داره
اسمت از زبونش نمیافته،ریا نباشه ما تو تهران زندگی خوبی داریم،خدا رو شکر درآمد پدرش هم خوبه،مریم نیازی به موندن در اینجا و نگهداری از گاو و گوسفندها نداره،هرچی باهاش صحبت میکنم برگرده تهران گوش نمیده، میتونی باهاش صحبت کنی..
ولی خاله ببخشید اینو میگم،مریم اینجا خوشحاله،کاری به دلیلش ندارم که امیدش واهیه یا نه،خوشبختی که فقط تو امکانات نیست،تو شهر نیست،اگه اینجا احساس خوشبختی داره اجازه بدین همین جا بمونه ...
_دخترم تو سنت کمه هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونی،به هر دوتاتون میگم نه تنها به مریم،شماها هنوز جوونید فرصت ازدواج دارید،تو رو نمیگم ولی مریم با سبک سریهاش انتخابهای نادرستی کرد...
وقتشه بیاد و با حرف بزرگترهاش یک انتخاب عاقلانه داشته باشه،احمد خدا بیامرز مرد خوبی بود،ما از اون راضی هستیم خدایش بیامرزد،هرچند که او هم اونی نبود که ما انتخاب کرده باشیم،
مریم میتونست از همون شهر خودمون انتخابهای به صلاحتری داشته باشه،اون سعید نمک نشناسم که فهمیدی ماجراش چی بود،آبرومون تو کل فامیل رفت...
ساکت بودم نمیخواستم به خاله بیاحترامی بشه،برای همین هم با لحن بسیار ملایمی گفتم:
_ ولی خاله انتخاب درست از نظر شما چی هستش؟؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا شب را♡
بـر هـمـه عـزیـزانمـان ♡
سرشار از آرامـش بفرما ♡
و در پناهت حافظشان باش♡
شبتون در آغوش اَمن خــــــدا ♡
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺خدایا🙏
✨در نیمه تيرماه
🌺 یاریمان کن و به ما قلبی
✨متواضع و دستی مهربان
🌺 عطاکن که در سختی
✨در شـادی و ناراحتی
🌺 در فقـر و دارایی
✨شـاد و بخشنده باقے
🌺بمانیم و شکرگزار باشیم #آمیـن
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستوپنج
مریم به قدری احمد آقای خدا بیامرز را دوست داشته که به یاد اون تو این شهر غریب مونده،خودتونم که میگید آدم خوبی بود...
_ درسته الان هم میگم احمد از نظر اخلاقی فوق العاده بود،مردی با طبع بسیار بلند بود...ولی دخترم یک ازدواج درست زمانی هستش که همه معیارها سنجیده بشه،باید از همه لحاظ دو نفر به هم بیان ،نمیگم هر دوتا مثلاً قورمه سبزی دوست داشته باشند،احمد از لحاظ مالی دستش تنگ بود،گذشته از این شهری زندگی میکرد که کم کم سه ساعت با تهران فاصله داشت و ما هیچ فامیلی در اینجا نداشتیم،بعد به دنیا اومدن علی مریم خیلی سختی کشید،مجبور بود دست تنها بچه رو بزرگ کنه،در حالی که اگر با اون موردی که ما میگفتیم ازدواج میکرد، من خودم همیشه کمکش میکردم،عزیزکم داستان زندگیتو مریم برامون تعریف کرده،در حقت ظلم شده،
میدونم که مجبوری اینجا بمونی ،اگر روزی فرصت ازدواج خوبی پیدا شد با دید باز به مسائل نگاه کن...
_ ولی من دیگه هرگز نمیخوام ازدواج کنم..
لبخندی زد از اون لبخندهای پر معنی و گفت:میبینم روزی رو که خوشبختی را میچشی،با مردی که دوسش داری...
خندیدم و گفتم :_ یک زن چند بار ازدواج میکنه ؟بسمه دیگه میخوام زندگی کنم....
ولی خاله ببخشید اینو میگم ،مریم اینجا خوشحاله ،کاری به دلیلش ندارم که امیدش واهیه یا نه،خوشبختی که فقط تو امکانات نیست ،تو شهر نیست، اگه اینجا احساس خوشبختی داره اجازه بدین همین جا بمونه ...
_دخترم تو سنت کمه هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونی ،به هر دوتاتون میگم نه تنها به مریم،شماها هنوز جوونید فرصت ازدواج دارید ،تو رو نمیگم ولی مریم با سبک سریهاش انتخابهای نادرستی کرد ....
وقتشه بیاد و با حرف بزرگترهاش یک انتخاب عاقلانه داشته باشه،احمد خدا بیامرز مرد خوبی بود،ما از اون راضی هستیم خدایش بیامرزد،هرچند که او هم اونی نبود که ما انتخاب کرده باشیم،
مریم میتونست از همون شهر خودمون انتخابهای به صلاحتری داشته باشه،اون سعید نمک نشناسم که فهمیدی ماجراش چی بود،آبرومون تو کل فامیل رفت ...
ساکت بودم نمیخواستم به خاله بیاحترامی بشه ،برای همین هم با لحن بسیار ملایمی گفتم:
_ ولی خاله انتخاب درست از نظر شما چی هستش؟؟مریم به قدری احمد آقای خدا بیامرز را دوست داشته که به یاد اون تو این شهر غریب مونده،خودتونم که میگید آدم خوبی بود...
تو همین حرفا بودیم که مریم با سطل شیر اومد و با خنده گفت:_مامان از من ناامید شد میخ اد تورو شوهر بده..
_فال گوش واستادی خانوم؟)
_اینقد مامان این حرفارو به من دیکته کرده که همرو از حفظم...
خاله لنگ لنگان رفت کنار گلدون شمعدونی نشست و گفت:_اون از برادرت، اینم از تو...
حس فضولیم میخواس بدونه داستان برادرش چیه ولی موضوعی نبود که به من مربوط باش...
مریم رفت و خاله تو سکوت گاهی به حیاط و گاهی به آسمون نگاه میکرد،مریم با خنده اومد کنار مادرش نشست و گفت:
مامان عروسمو میپسندی؟؟خاله با محبت نگاهش کرد و گفت:_ عروست؟؟
مریم نگاهی به من کرد و گفت:مادرعروسو که میپسندی..پس حتماً عروسمم میپسندی دیگه ...
منو خاله با گیجی نگاه میکردیم که تازه متوجه شدم که منظور مریم چیه ..خاله زودتر از من فهمید و گفت :باور کن منم میخواستم همینو بهت بگم،چقدر علی سپیده رو دوست داره،خوش شانسی ورپریده ، عروس خوبی گیرت اومده ...
مریم خندید و گفت:_واه واه مادر عروس داره چپ چپکی نگاه میکنه،فکر کنم امشب بره عروسمو پر کنه،همگی با هم خندیدیم....
راست میگفت علی سپیده رو به قدری دوست داشت هر کسی نمیشناخت فکر میکرد خواهر و برادرند...
بعد از شام راهی خونه خودم شدم،چون شبهایی که پدر و مادر مریم شمال میومدن معذب میشدم خونه مریم بمونم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستوشش
وقتی مریم همراه من اومد تا نترسم بهش گفتم:
_ بقیه راه چیزی نمونده خودم میرم،برو که مادرت تنهاست...
مریم خداحافظی کرد و رفت ،و من و سپیده دست در دست هم سمت در خونه میومدیم ...تو تاریکی شب ،سیاهی رو دم در خونمون دیدم،از هیکل و بزرگیش معلوم بود که یک مرد هستش...نه می تونستم برگردم و نه میتونستم جلو برم ...دستهای سپیده را محکم تو دستم فشردم،صلواتی توی دلم فرستادم و گفتم:ببخشید با کسی کاری داشتید؟؟
و صدای آشنایی گفت سعیده خودتی
ناباورانه به مرد روبرویم نگاه کردم و گفتم
_آقا امیر ارسلان خودتونید؟؟ اینجا چیکار میکنید؟؟ کی آدرس اینجا رو بهتون داده؟
خنده به لب جلو اومد:
_ باورم نمیشه بالاخره پیدات کردم ..
_شما اینجا چیکار میکنید؟؟ اونم این وقت شب..
_باز نمیکنی درو؟
_آخه... الان...
با خنده گفت مهمون که دم در نمیمونه،
نترس یه چیزی میخوام بگم و برم،
در رو باز کردم و همگی داخل حیاط شدیم..
سپیده رو بغل کرد بوسید و گفت:
_ چقدر دلم براتون تنگ شده بود..
_ نگفتید کی آدرس منو به شما داد؟؟
_ با التماس از نرگس گرفتم..
_بعد از ظهر اومدم ولی کسی در رو باز نکرد، حدس زدم جایی رفته باشی، از بعد از ظهر منتظرت هستم...
_ من خونه دوستم بودم خونش همین جاست پشت اون درختها ،شما با من کاری داشتین؟؟
_ شنیدم که چه اتفاقی افتاده منو ببخش که ناخواسته ناراحتت کردم و اذیت شدی
نرگس گفت مامان چه نقشهای برات کشیده بود، منو میبخشی ؟؟
_شما چرا شما که کاری نکردید..
جلوتر اومد و گفت :
_من واقعاً بهت علاقه دارم مامان اشتباه نکرده ،از وقتی که ایران برگشتم دنبالتم،
ولی نرگس اجازه نمیداد آدرستو پیدا کنم، امروز بس که التماسش کردم خسته شد و خودش منو اینجا رسوند...
_ آقا امیر ارسلان لطفاً برید و همه چیزو فراموش کنید...
_ چرا سعید من بهت علاقمندم ،میدونم که از کار مامان دلت شکسته ولی من برات جبرانش میکنم، بهت قول میدم ...
_نه آقا امیر ارسلان حرف مادرتون نیست
به قول خاله دو نفر باید از همه لحاظ به هم بیان، من و شما هیچ تشابهی به هم نداریم، خواهش میکنم از اینجا برید،
محیط اینجا خیلی کوچیکه، کافیه کسی شما رو ببینه ،از فردا من رسوای عالم میشم، خواهش میکنم همه چیزو فراموش کنید و دیگه اینجا نیایید ..
_این حرفو نزن سعیده کی گفته دو نفر باید شبیه هم باشند، مهم دوست داشتنه، من تو رو دوست دارم...
مطمئناً اگر ادامه میداد همش دلیل میاورد که علاقه مهمتره، برای همین هم گفتم ولی من هیچ علاقهای به شما ندارم
لطفاً همین الان از اینجا برین و دیگه اینجا برنگردین، لحنم به قدری قاطع و جدی بود که جا خورد..
آرام گفت باشه الان میرم ولی فردا دوباره برمیگردم الان تو هم عصبانی هستی ،هم چون شبه ترسیدی ،فردا میام باید با هم صحبت کنیم...
بعد از رفتنش درها رو قفل کردم و سپیده رو تو بغلم گرفتم، خیلی زود خوابید چون از موقعی که رفته بودی خونه مریم با علی فقط بازی میکرد، خدا را شکر که مریم و علی بودند وگرنه من بخاطر قالی بافی و کارهای خونه اصلاً وقت نمیکردم که با سپیده بازی کنم ...
اون شب فکرم درگیر امیر ارسلان بود ،نه اینکه علاقهای داشته باشم فقط میترسیدم، چون از دربه دری خسته شده بودم ،دلم نمیخواست مجبور بشم از شمال هم اسباب کشی کنم، احساس میکردم تازه به آرامش رسیدهام، درسته تو زندگیمون خیلی چیزا کم داشتیم،
ولی با هم خوش بودیم و ترس و استرسی نداشتیم..
فردای اون شب قبل از ظهر امیر ارسلان دوباره اومد، همون حرفهای تکراری رو زد...
_ ببینید آقا امیر ارسلان من شاید سنم کم باشه ولی تجربههای زیادی تو زندگی دارم، اصلاً دلم نمیخواد دوباره ازدواج کنم، امیدوارم متوجه منظورم شده باشید، خواهش میکنم دوباره اینجا نیایید،مجبورم نکنید اسباب کشی کنم،
من اینجا رو دوست دارم ،نمیخوام با یک بچه دوباره در به در این شهرو اون شهر باشم ...
_راستشو بگو تو به خاطر کار مامانم با من لج کردی ؟؟تو یک بچه کوچیک داری،
تو احتیاج به یک مرد داری یکی که پشتت باشه ،من برات بهترین زندگی رو میسازم، اگر دوست داشته باشی میریم لندن، اگر نه همین شمال میمونیم..
_ نه اصلاً این حرفها نیست، شما چیزی از من نمیدونید ،خواهش میکنم خواهش میکنم این قضیه رو بیخیال بشید..کمی تو فکر فرو رفت و گفت :
_من نمیتونم بیخیال بشم، باز هم فکر کن من مطمئنم تو از لجبازی نمیخوای رو این موضوع فکر کنی، به هر زبونی که بود توضیح دادم که هیچ علاقهای ندارم و دلم میخواد تو تنهایی بمونم...مادر مریم اصرار داشت که مریم یک هفته به تهران بره ،ولی مریم مخالف بود و در نهایت قرار شد فقط دو روز به تهران بره و در این دو روز من خونه مریم بمونم و از خونش و البته گاوش که خیلی بهش علاقه داشت نگهداری کنم..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستوهفت
دو روزی خیلی به منو سپیده خوش گذشت،خونه ی مریم خیلی با صفا بود
به سرم زده بود منم گاو و گوساله بخرم
اما مریم به شدت مخالفت کرد..
اون سالها امیر ارسلان چند بار دیگر به خواستگاری من آمد ،همین که تنها میومد نشان میداد که طرز فکر من درست است چون اگر مادرش موافق بود با پسرش میومد...
چند سالی از دوستی منو مریم گذشته بود،که یک روز...
برای عوض شدن حال و هوای بچه ها باهم ۴تایی رشت رفتیم ،میخواستیم بازار و بگردیم و تو رستوران غذا بخوریم ...بچه هارو پارکی جایی ببریم و اگه شد دریارو بریم ببینیم،همه اینها پیشنهاد مریم بود..
همیشه وقتی یکیمون نبود اون یکی حواسش به هر دوتا خونه ها بود..
مریم گاو و گوساله داشت که از دزدیده شدنش همیشه خدا میترسید ،منم فرشم تموم شده بود و آماده پرداخت بود، فرشی که چند ماه شب وروز بافته بودم...
یک روز میخواستیم دور از روزمرگی ها خوش باشیم،خرید کردیم ...برای خودم، بعد از فوت ستار که اولین خرید برای خودم بود، روسری محلی خریدم، برای سپیده یه شنل بافت سفید خریدم که نوارهای سرخ داشت و خیلی بهش میومد،
ناهار خوردیم و مریم با اصرار ناهار منو سپیده رو حساب کرد ...
مادر مریم هر وقت که شمال میومد دور از چشم مریم مبلغی پول در جایی از خونه زیر فرش تو ظرفهای چینی، تو کمد، بین لباسا و هر جا که بشه میزاشت تا مریم محبور بشه قبولش کنه،برای همینم هیچ وقت مثل من لنگ خورده پول نبود...
بعد از ناهار ماشین گرفتیم و لب دریا رفتیم،این اولین باری بود که دریارو از نزدیک میدیدم..
شکوه و زیبایی دلمو به هیجان انداخته بود،موقعی که موج دریا به پام میخورد لذتی آرامش بخش به وجودم تزریق میشد،هوا که تاریک شد دربست گرفتیم و به خونه برگشتیم و هنوز لباسامو در نیورده بودم که مریم سراسیمه در زد،
با چشمای اشکی گفت که گاو و گوساله اش بردن ...
بالاخره اتفاقی که ازش میترسید افتاده بود،خیلی سعی کردم آرومش کنم ولی خیلی سوزناک گریه میکرد:_این گاو و گوساله روزی منو پسرم بود،بعد اون زندگی مزخرفم با سعید که خودمو مضحکه فامیل کردم...عاشق شدم، اصرار زیاد که باید با احمد برم شمال و زنش بشم،احمد همه چیزش خوب بود ولی دستش تنگ بود، روزیش کم بود،
بعدم که رفت و برنگشت...
مامانم هر بار میاد التماسم میکنه برگردم تهران ولی من نمیرفتم چون تاب نگاهای فامیل و ندارم،اینجا شاد بودم، به یاد احمد و دوران خوبی که داشتیم بودم ،
وااای سعیده حالا من چیکار کنم ؟؟
چیکار کنم خدا؟؟؟
باورم نمیشد مریم شاد من به خاطر گاو و گوسالهاش تا این حد ناراحت باشد..
از لحاظ مالی به قدری خانوادهاش ازش حمایت میکردند که نیازی به این گاو و گوسالهاش نداشت..
حرف غرورش بود، حرف عزت نفسش..
القصه مریم را کمی آروم کردم و اون شب مریم خونه ما موند ،دو هفته بعدش که دوباره مادر مریم به دیدنش آمده بود و ماجرای گاو و گوساله را فهمید گفت:
_ من دیگه نمیزارم اینجا بمونی، زودتر خونه رو برای فروش بگذار باید برگردی تهران..
مریم بغض کرده بود و حرفی نمیزد،
اون لحظه من بیشتر از مریم غمگین شدم، هم برای مریم،هم برای خودم که مریم همدمم بود، اگر میرفت با تنهایی چه میکردم ؟؟دلم نمیخواست بغضم پیش مریم و مادرش که خودشون به اندازه کافی اعصاب خوردی داشتن بشکنه،
برای همینم سپیده را بهانه کردم و گشتی تو حیات زیبای سعیده زدم، نگاهم رو به آسمان بود که اشکهایم بیاجازه باریدن،
سپیده دستم رو ول کرد و با علی مشغول بازی و بدو بدو بودند، با خودم گفتم بهتره برم بالا، همچنان که به تراس نزدیک میشدم،شنیدم مریم میگفت:من تنها دوست سعیده در اینجا هستم، خودمم که به اینجا علاقه دارم، میخوام پیش سعیده بمون، شما میگید نگران من هستید ،خیلی خوب باشه من پیش سعید میمونم، یا از سعیده میخوام با هم همخونه بشیم...
سرفهای کردم و به مریم و مادرش نزدیک شدم...
_ناخواسته حرفتونو شنیدم ،مریم جان من میتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم، قلباً دوست ندارم از تو جدا بشم،
ولی اگر صلاح و مصلحت تو در رفتن خواهش میکنم به من فکر نکن، مادر مریم مکثی کرد و به من اشاره کرد که برم پیششون بشینم ...
_چرا تنها بمونی؟؟؟ اینجا محل مناسبی برای زندگی یک زن تنها نیست ،اکثر ثروتمندای تهران این طرفها ویلا دارند،
محلیهای شمال نیستند که بگم همسایه میشید و هوای همو دارید،
حرف من پیرزن رو زمین نندازید ،با هر دوتاتونم، هر دوتاتون خونه رو بفروشید بیایید تهران، مریم که خودش آپارتمانی داره ،تو هم مادر، ما کمکت میکنیم جایی رو اجاره میکنی ...
الان نگاه نکن دو سال دیگه وقت مدرسه رفتن بچته، باید بتونی هم جایی برای تحصیلش پیدا کنی هم هزینههاش رو بدی ،تهران کار زیاد داره به خاطر بچهات به حرفم فکر کن....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستوهشت
اون لحظه که خاله این حرفها رو زد منو به فکر وادار کرد، راست میگفت ،او بیشتر از من حواسش به زندگی من بود ،دو سال دیگه سه سال دیگه وقت مدرسه رفتن و آموزشهای سپیده بود، با این درآمد اندکم چطور میتونستم نیازهای سپید برآورده کنم، ضمن اینکه مدرسهای در نزدیکی ما نبود و حتماً برای مدرسه رفتن مشکل پیدا میکردم ..یا شبانه روزی میرفت یا باید خودم کوچ میکردم رشت،خاله که دید من به فکر رفتم ادامه داد:_ همین مریم چرا پسر تو نفرستادی مدرسه؟؟ دوست داری بیسواد بمونه؟؟ تو که خودت دانشگاه رفتی، پسرت بیسواد بمونه ؟؟من از تو تعجب میکنم نمیدونم چرا انقدر لج کردی،
با کی لج کردی مادر؟با من؟با بابات ؟
میگی فامیل و دوس نداری، تو به فامیل چیکار داری بیا سرت به زندگی خودت باشه، همین امروز هر دوتاتون خونهها رو به فروش بذارید، هیچ کدوم از ما نه مریم نه من حرفی برای گفتن نداشتیم،
همیشه وقتی مادر مریم به شمال میاومد من خونه خودم میرفتم، ولی اون شب مریم اجازه نداد شب برم خونه موندم و تا صبح با هم صحبت کردیم..
مادر مریم راست میگفت ،خاله خبر نداره امیر ارسلان هر بار از لندن برمیگرده میاد سراغ من و ازم میخاد که حالا که قبول نمیکنم زن عقدیش بشم تو دورانی که ایرانه زن موقتش بشم،آخرین بار کم مونده بود گریه کنم بس که دس بردار نبود...
_مریم؟
_هوم؟
_بخاطر من قبول کن...
_یعنی تو موافقی؟؟
_آره...
_من میترسم...
_از چی؟؟
_از نگاها از ترحم های فامیل،از اینکه شکست خورده میبیننم ...
_مریم از تو بعیده این حرفا،بیا باهم بریم جایی خونه میگیریم که هیشکی و نبینی..
_تو نمیدونی کافیه من برم تهران همین مامان از فرداش هر مراسمی شد میخاد منو باخودش ببره اون الانم به فکر شوهر دادن منه...
_نخودی خندیدم و بعد با حسرت گفتم :
باز خداتو شکر کن مادرت زندس همین کاراشم قشنگه..
مریم با خنده گفت:_من تا تورو شوهر ندم شوهر بکن نیستم..
خندیدم و گفتم باشه حالا که اصرار داری چشم...
_سعیده از شوخی گذشته ،جدی اگه مورد خوبی پیدا بشه ازدواج میکنی؟
کمی مکث کردم داشتم فکر میکردم آیا واقعا با وجود دو ازدواج ناموفق و یک دختر بچه بازم ازدواج میکنم؟؟
_سعیده چرا ساکتی سکوت علامت رضاست..
_من دوبار ازدواج کردم...
_هیش کدوم از ازدواج های تو به انتخاب تو نبوده ،هاشم که اونجوری ،آقا ستار خدا بیامرزم که عمرش به دنیا نبوده،
تو جووونی زیبایی ...
_بعد مرگ دخترم فک کردم هرگز اسم هیچ مردی و نمیارم هاشم همه حس های زنانه ام را گشت ،ولی روزگار اونقدر محتاجم کرد که مجبورم شدم زن دوم ستار بشم ،من از ۱۴سالگی رنگ آرامش ندیدم ،تازگیا با وجود تو و سپیده کمی خوشحالم ،میترسم ....میترسم به مرد دیگه ای فکر کنم
دو هفته ای میشد که به تهران اومده بودیم ،کارای جابه جایی و شست ورفتمون تموم شده بود،دیگه وقتش بود به طور جدی راجع به کار فکر کنیم یا حداقل من فکر جدی بکنم ،درسته که اجاره بها و مخارج خونررو دوتایی باهم میدادیم ،ولی نباید اجازه میدادم مریم یا خانوادش فکر کنن من ازشون سواستفاده میکنم،برای همینم جدی نشستم با مریم صحبت کردم..
مریم با خنده گفت:
_فعلا داره خوش میگذره برا چی عجله کنیم؟؟
_نه مریم از شوخی گذشته باید یه تصمیم بگیریم ببینیم چیکار کنیم ؟؟
مریم جدی شد و گفت:
_شوخی کردم خودمم موافقم سعیده پای آبروی من در وسطه،دیگه نمیخام با رفتارا و سرنوشت من مامانم اذیت بشه،تو بگو نظرت چیه؟؟
نمیدونم که بریم بگردیم بیرون ببینیم چه کارایی هستش ،من آشپزی کردم قالی بافی هم بلدم...
مریم بشکنی زد و گفت:
_خودشه سعیده آفرین..
_چی خودشه؟؟
_کارگاه قالی بافی...
ببین منو تو یکم سرمایه داریم میتونیم وام بگیریم و کارگاه قالی بافی بزنیم.یه ۱۰نفری استخدام میکنیم و خودمونم کارای دیگرو انجام میدیم ..
_ولی من از روال اداریش چیزی سر در نمیارم...
_ببین سعیده کارای اداری و کاغذ بازیش و حساب کتابش با من تو هم بالا سر کارگرا میشی و کیفیت کار و کنترل میکنی..
_یعنی میشه مریم؟؟
_وای سعیده باورم نمیشه چرا نشه دختر این بهترین فکره...
_ولی کجا رو اجاره کنیم برا محلش؟؟
به داداشم میسپارم اون دوست موست زیاد داره،باید به فکر یه وامم باشیم،خونه ای که از سعید بهم رسیده دست مستاجره اونم میفروشم...
_نه مریم من راضی نیستم اینجوری تو خیلی هزینه میکنی...
_مشکلی نیس فقط میخام کارا جلو بره
_آخه...
__نگران نباش من حسابدارم دیگه هر کس به اندازه سهمش میبره دیگه...
_این شد یه حرف حساب...
_پس دستتو جلو بیار ....
به هم دست دادیم و استارت کارمون روز یک شنبه سال ۹۱ با زنگی که مریم به بابا و داداشش زد زدیم....خیلی زود محل کارگاه مشخص شد، با آگهی که تو چند تا محله زدیم حدود ۱۰ نفر بافنده خانم جذب کردیم ،یک فرش ابریشم ۶ متری، یک داره قالی برای فرش ۱۲ متری، ۳
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سلام دوستان عزیزم پارت ۲۵ که صبح گذاشته بودم مشکل داشت درستش کردم🙏❤️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستونه
دار قالی ۶ متری ساده در کارگاه تعبیه کردیم ..
دو هفته درگیر آماده سازی کارگاه وخرید نخ و لوازم مورد نیاز بودیم ،هر شب با مریم تو دفترمون هزینه ها رو یادداشت میکردیم، پول زیادی برامون نمونده بود،
با توجه به اینکه تا چند ماه آینده هیچ فرش آمادهای نخواهیم داشت خیلی با برنامهریزی جلو میرفتیم تا کم نیاریم ،وقتی کارگاه آماده شد و اولین روز کاریمون شروع شد، اولین بار برادر مریم رو در حالی که یک جعبه شیرینی برامون گرفته بود دیدم..
مردی با حجب و حیا و نگاه پاک که حتی به چشمای آدم هم نگاه نمیکرد، اونجور که مریم میگفت یک بار نامزد کرده بود و دو ماه بعد نامزدی و به هم زده بود و گفته بود به دلش نمیشینه...
وقتی درو باز کردم خیلی زود چند ثانیه به صورتم خیره شد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت :شما باید سعید خانوم باشید؟ من برادر مریم هستم ..
دستپاچه شدم و گفتم :
خیلی ممنون بابت همه زحماتی که کشیدید بفرمایید تو...
تشکر کرد و سر به زیر داخل اومد، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفت:
_ انشاالله کاروبارتون بگیره و پر روزی باشید..
تمام طول یک ربعی که پیش من و مریم بود حتی یک بار هم ازش نگاه دزدکی ندیدم، بسیار با ادب بود، درک نمیکردم چنین آدمی چطور میتونه دختری رو فقط به دلیل خندهدار به دلم نمیشینه طلاق داده باشه ...
بعد از رفتنش مریم در حالی که قربون صدقش میرفت گفت :
_خیلی پسر خوبیه با اینکه ناتنی هستش ولی حتی یک بار هم نشده بحث و جنجال داشته باشیم ..
_واقعاً ناتنیه؟؟
_ آره تقریبا دو سالی از من بزرگتره ..
الان تنها تو خونه خودش زندگی میکنه..
_چه جالب فکر نمیکردم ناتنی باشه...
_خودمون هم حتی فکرش را نمیکنیم به قدری که مهربون و با ادبه...
در طول چند ماهی که هنوز هیچ برداشتی از کارگاه نکرده بودیم تصمیم گرفتیم در کنار کارگاه کار دیگهای هم داشته باشیم، تا بتونیم حداقل مخارج خونه از جایی در بیاریم و خدا خواست که با سارا یکی از مزون دارهای عروس آشنا شدیم، سارا لباس عروس و وسیلههای زینتی لازم برای سفره عقد و اینجور چیزها میفروخت یا کرایه میداد، برای درست کردن اونها وسیلههای مورد نیاز رو در اختیار چند نفر قرار میداد که تو خونه با مونتاژ کردن و درست کردن اونها درآمد میکردند ،شبها که دستمون خالی بود یا در طول روز مینشستیم مونجقهای لباس عروس تا سبد حنا و اینجور چیزها رو درست میکردیم، خدا رو شکر که زمونه عوض شده بود و مثل دوران ما نبود که اینجور چیزها مد نباشه ،موقعی که لباس عروسی را میدوختم با حسرت به اون سپیدی براقش دست میکشیدم، من هرگز لباس عروس تنم نکرده بودم...
و مثل همه دخترا حسرت این لباس داشتم
گاهی از فرط خستگی همونجور نشسته خوابم میبرد و سوزن تو انگشتم میرفت،
مریم هم مثل من شب و روز تو تلاش بود..وضعیت مریم به دلیل حیثیتی بودن شرایطش سختتر هم بود ،با اینکه تهران بودیم ولی گاهی حتی یک ماه هم خونه مادرش نمیرفت ..
مریمم مثل من قالی بافی یاد گرفته بودو گاهی وقتها دوتایی سر قالی مینشستیم، خصوصا برا فرش ابریشم عجله داشتیم بالاخره زحمتامون جواب داد و همزمان، ۳فرشمون تموم شد، کارای پرداختش که تموم شد برادر مریم و خود مریم برا معامله و پیدا کردن بازار ثابت راهی راسته فرش فروشان شدن..
مریم خیلی اصرار داشت همراهشون برم، ولی من هم معذب بودم ،هم خسته،پ...
خداروشکر حاج سلیمان از فرش فروشای قابل اعتماد و بزرگ تهران از فرشامون و کیفیت کار خوشش اومده بود ،منو مریم آرزومون بود مثل اون یه روز یه کارگاه بزرگ داشته باشیم و تو کار صادرات فرش بریم،کم کم هم تعدا کارگرامون زیاد شد هم سفارش فرشامون...
زندگی داشت روی شیرین خودش رو نشونمون میداد..
سپیده بزرگ شده بود ،۹سالش بود..
یه خونه نقلی حیاط دار به قول مریم ویلایی خریده بودیم ،با جذب زنان بی سرپرست یا بد سرپرست دعای خیر خیلیا دنبالمون بود،ولی همیشه میون خوشیا یه حسود پیدا میشه که نزاره خوشحالیت کامل بشه،همه چیز داشت خوب پیش میرفت تااینکه اون روز نحس رسید
اون روز صبح بهمن ماه بود ،دخترم سپیده را راهی مدرسه کردم، سپیده به خاطر کار کردن من و مشکلاتی که داشتم دختر خود ساختهای بار اومده بود، همه کارهاشو خودش انجام میداد،با اینکه ۱۰ سال بیشتر نداشت ولی درک و فهم بالایی داشت، سرویس مدرسهاش موقع برگشت سپیده رو تو کارگاهی که چند مسیر با خونمون فاصله داشت پیاده میکرد ،تو این سالها با کمک مریم رانندگی هم یاد گرفته بودم،مریم برای قرارداد جدیدمون رفته بود ،تمام حساب و کتابها دست مریم بود ،ولی من هم ازشون اطلاع داشتم ...
یه خانومی به اسم سمیه بود که همسرش معتاد بود،سمیه دو بچه داشت، وقتی یکی از خانمهای بافنده فرش کارگاه اونو معرفی کرد،من و مریم باهاش صحبت کردیم ،دلمون براش سوخت..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_سی
اکثر بافندههامون زنان بیسرپرست و بد سرپرست بودند، رسالت خودمون میدونستیم که از خانمها حمایت بیشتری بکنیم ،مخصوصا خانمهایی که در زندگیشون ضربه دیدهاند ..
همه خانمها خوب و موجه بودند ،به جز این سمیه که با وجود زندگی سخت و فقیرانه ای که داشتند، ولی به تیپ و قیافه خودش خیلی میرسید..
چند باری مردهای غریبه در کارگاه رو میزدند و سراغ سمیه را میگرفتند، مریم چند بار به سمیه تذکر داد که آدرس اینجا رو به فامیلها یا کسایی که باهاش کار دارند نده و گفت که ما از کار با حاشیه خوشمون نمیاد، ولی سمیه انگار یک گوشش در بود یه گوشش دروازه ..
یک بار که من و مریم با هم برمیگشتیم
کارگاه ،سمیه را دیدیم که از یک ماشین گرون قیمت خارجی پیاده شد ،با لباسهای جلف و زنندهای که مناسب کارگاه نبود ..
وقتی با سمیه صحبت کردیم عصبانی شد و گفت که پوشش و رفت و آمدش به خودش مربوطه ،ولی مریم نتونست خودش رو کنترل کنه و بحث و جدلی پیش اومد اون سرش ناپیدا، هر چقدر سعی کردم با هر دوتاشون با آرامش صحبت کنم فایدهای نکرد،و در آخر با اخراج سمیه دعوا تمام شد..
غافل از کینهای که سمیه در دلش کاشته بود، موقع خروج از کارگاه تهدید کرد که از این کارمون پشیمون میشیم، راست هم گفته بود، اون روز شوم وقتی هوا تاریک شده بود و منو سپیده به خونه برگشتیم،
تلفن خونه به صدا در اومد و همسایه کارگاهمون زهرا خانوم خبر از آتیش سوزی کارگاه داد...
وقتی منو مریم رسیدیم به کارگاه شعله های آتیش و دود سیاهش از چند محله پایین تر معلوم بود،تپش های قلبم رو هزار بود، مریم بدتر از من میخواست خودشو به آتیش بزنه همه زندگیمون داشت میسوخت،اختیارم گریه هایم دست خودم نبود،علی به محض شنیدن آتیش سوزی به داییش و پدر بزرگ و مادربزرگش زنگ زده بود،همزمان با ما اونا هم رسیده بودن،سپیده رنگش مثل کچ سفید شده بود ،مثل مریم داشت خودشو به آتیش میزد،داد میکشید :
مامان مامان فرشامون ،مامان کارگاه سوخت و من مثل یه تیکه گوشت زانوام سست شد ،روی زمین افتادم و ناباورانه سوختن سالها تلاش شبانه روزیم،رو نگاه کردم،مریم غش کرد روی زمین افتاد ،
خاله وحشت کرده بود،علی سپیده رو گرفته بود و نمیزاشت جلوتر بره،
برادر،مادر و پدر مریم دورش کرده بودن
و تنها بی کس این جمع من بودم ،
همه مردم جمع شده بودن،آتش نشانی داشت آتیشی که به خرمن زندگیم افتاده بود خاموش میکرد،نه جیغ میکشیدم نه حرفی میزدم بهت زده و ناباورانه آرزو میکردم ازین خواب بیدار بشم،نفسم به سختی بالا میومد یه نفر صدام زد،نگاهش کردم سجاد بود برادر مریم،لحظه ای به چشمای اشکیم نگاه کرد، بطری آب معدنی رو سمتم گرفتم و گفت: _خدا بزرگه دوباره میسازیمش یکم آب بخور..
انگار کودکی مادرش رو دیده باشه
بغضم ترکید و سیل اشک بود که از چشمام میومد،با تمام سختی گفتم:
_همه چیز سوخت تموم شد..
لباش کش اومد نفس عمیقی کشد و گفت:_من برات میسازمش و این اولین جمله عاشقانه سجاد بعد چند سال آشناییمون بود...
پاشدم، مادر مریم تازه متوجه من شد و با گریه و دلسوزی گفت:خاله بمیره براتون،سپیده که گریه میکرد و بغل کردم و بوسیدم ،بغلم کرده بود و دلسوزانه گریه میکرد،چون شاهد همه زحمتهام بود، همه دیر خوابیدنام همه کمردردام از پشت قالی نشستن...
روز نحسمون تمومی نداشت همش فک میکردم همه چیز خوابه،دوست داشتم از این کابوس بیدار بشم،ناامید بودم و دلم برای خودم میسوخت...
گوشی برداشتم و شماره عمه را که چند وقتی بود باهم تلفنی صحبت میکردیم گرفتم،پشت تلفن گریه میکردم و میگفتم دلم برا خونمون تنگ شده...
انگار که با سوختن کارگاه همه امیدم از تهران کنده شده باشه هوای روستامون و کرده بودم،افسرده بودم ، ولی اونجا کیو داشتم؟؟
عمه هنوزم مهربان بود فردای اون روز وقتی چشمامو باز کردم صورت مهربان عمه را دیدم ،بالا سرم نشسته بود:
_به من گفتن سعیده من مریضه ،گفتن امید نداره، میگه من بی کسم،گفتم سعیده من اینجوری نیس خیلی زود پا میشه ..
بعد دستشو رو صورتم کشیدو گفت:
_با خودت اینطوری نکن سعیده ،سپیده به خاطر تو از دیشب غذا نخورده،پاشو پاشو دنیا هنوزم به آخر نرسیده،مثل مادرم بغلش کردم و گریم گرفت،
با عجز گفتم:_عمه..
یه دل سیر گریه کردم،سپیده هم تا گریه منو مریم دید شروع کرد به فین فین کردن..
_مادر مریم که همیشه خاله صداش میکردم گفت:_مادر فقط مرگه که چاره نداره برا مال دنیا دارین خودتون میکشین
_همتون میگید مال دنیا،برا همون مال دنیا عمرمون و گذاشتیم ،چند ساله منو مریم یه مسافرت یه ناپرهیزی ،یه خواب سیر نداشتیم ،سرانگشتام الان سر هستن بس که منجق دوختم، فرش بافتم،همه سرمایمون از بین رفت...
مریم_پلیس آتیش سوزی و عمدی اعلام کرده یکی یه بشکه نفت ریخته و آتیش زده،فک کنم کار سمیه هست..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
24.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️باز پیراهن مشکی به تنم کرد ارباب
▪️باز دلبستهی این پیرهنم کرد ارباب
▪️ای خدا شکر که در هیئت امسالش هم
▪️باز مشغول به سینه زدنم کرد ارباب
🏴 جمع آوری فرشهای حرم مطهر سیدالشهداء و پهن کردن فرش موکتهای قرمز رنگ در آستانهی ماه #محرم 1446 هجری قمری در کربلای معلی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آسمان منادی ماتم رسیده است
فابک علی الحسین ، محرم رسیده است🖤
فرا رسیدن ایام سوگواری ابا عبدالله حسین ع علیه السلام تسلیت باد🥀
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾