#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_پنجاهودو
تسلیم شدم ..آره من در مقابل زندگی تسلیم شدم ...حالا برو کنار بخاری سرما نخوری ...
و از اون روز به بعد رابطه ی منو و شیوا رنگ دیگه ای به خودش گرفت ..
اون زمان نمی فهمیدم دلم براش می سوزه یا واقعا اون همه بهش علاقمند شده بودم.. سیزدهم فروردین هم اومد و رفت و ماه تموم شد و از آقا خبری نشد ..
با اینکه چشم براهش بودیم ولی هر دو به خاطرهم سعی می کردیم از لحظاتمون لذت ببریم ..اینکه من آدم غصه خوری نبودم روی شیوا هم اثر گذشته بود ..
روزها برای خودمون سورو سات درست می کردیم بعد از اینکه سلیمان و هرزگاهی یونس ؛ کارشون تموم میشد و میرفتن؛؛ بین گلها؛ یا بالای کوه می بردیم پهن می کردم و می خوریم و با هم حرف می زدیم ..
شیوا بازم از خاطرات تلخ و شیرینش برام می گفت و من قصه هایی رو که از مادرم شنیده بودم براش تعریف می کردم ..و شب ها هم به من خوندن و نوشتن یاد می داد ..
و ازم می خواست که مشق بنویسم ...البته دلتنگ بود ؛ اونم خیلی زیاد؛ گاهی چنان چشم های آبی و قشنگش پر از اشک می شد و بغضی آشکار گلوشو فشار می داد که اشک منم در میاورد ..
ولی زود به خودش مسلط میشد ...من درد اونو خوب می دونستم و اینم می فهمیدم که داره سعی می کنه خودشو نگه داره تا شاید خوب بشه و به بچه هاش برسه ...
هر روز غروب دست تو دست هم تا سر تپه میرفتیم جایی که می تونستیم اگر آقا بیاد ماشینشو ببینیم , می ایستادیم و بدون اینکه در موردش با هم حرف بزنیم منتظر میشدیم ..ولی هیچ خبری نبود ..کوهستان بود و چلچله هایی که بالای سرمون در حالا آواز خوندن پرواز می کردن ...و روباهی که تنگ غروب به هوای بدست آوردن غذا دور اطراف کلبه گشت می زد تا یکی از اون مرغ هایی رو که یونس برامون آورده بود و تخم می ذاشتن رو شکار کنه ..
و منو شیوا سخت از مرغ هامون مراقبت می کردیم ...و دنبال روباه می دویدیم تا بترسه و از اونجا دور بشه ..
بهار تموم شد و فصل گرما از راه رسید ..
سلیمان مرتب برامون میوه های تازه میاورد و نون و لبنیات مون هم روبراه بود ....
حالا اگر سلیمان وقت نمی کرد به ما سر بزنه یونس همه ی هوش و حواسش پیش ما بود ..خیلی وقت ها از نوع نگاه کردنش به خودم می فهمیدم که نسبت به من حس خاصی داره و شایدم آقا همینو فهمیده بود که سفارش کرد به یونس رو نده ..
به هر حال زیاد برام مهم نبود ..چون اون برای من فقط یونس بود که گاهی می تونستم باهاش وقت بگذرونم و کلی ازش کار بکشم که با دل و جون انجام می داد ..اما پسر پادشاه نبود..با اومدن فصل تابستون و نیومدن آقا ، شیوا که باز از چشم انتظاری خسته شده بود و ناامید از دیدن بچه ها روز به روز غمگین تر میشد و گرمای خورشید رو بهانه می کرد و از کلبه بیرون نمی اومد ..
حتی از یاد آوردی خاطراتش هم خسته بود ..اون این بار حرفی از اومدن آقا نمی زد و منم فکر می کردم بهتره منم حرفی نزنم ..این بود که هر دو با یک سکوت معنا دار منتظر آقا بودیم ...
آذوقه هامون مثل برنج و روغن و گوشت قورمه داشت تموم می شد ..و مدتی بود که دیگه پولمون هم تموم شده بود ..
و سلیمان هر چیزی که برامون میاورد پولشو نمی گرفت و ما نمی دونستیم این وضع تا کی می خواد ادامه پیدا کنه ..
اما یک روز برای من اتفاق تازه ای افتاد که اصلا ازش سر در نمیاوردم ..
بالغ شده بودم به محض دیدن علائم اون فکر کردم جذام گرفتم ..
مدتی بیرون کلبه زیر گرمای شدید آفتاب ایستادم و گریه کردم ..آدم ضعیفی نبودم اما دلم نمی خواست جذام داشته باشم اونجا هم احساس خطر کردم و هم اینکه تازه به دردی که شیوا می کشید پی بردم ..
با همون گریه رفتم توی کلبه ..شیوا داشت ناهار درست می کرد ..چشمش به من که پریشون و گریون بودم افتاد و پرسید : گلنار چی شدی عزیزم ؟ حالت خوبه ؟
با همون گریه گفتم : خانم منم جذام گرفتم ؛؛
با هراس گفت : محاله ..تو نمی گیری من مراقب بودم ..چرا این حرف رو می زنی ..کجات ؟ از کجا فهمیدی ؟
گفتم : نمی تونم بگم خجالت می کشم ..
گفت : یا حضرت عباس نشونم بده ببینم ..
گفتم : نه به قران نمیشه ...
از اون اصرار و از من انگار و وقتی ماجرا رو فهمید ..
اونقدر خندید و خندید که منم به خنده انداخت ..و همین طور که غش و ریسه میرفت همه چیز رو برام توضیح داد ..
مثل یک مادر مهربون ؛..همینطور که با صدای بلند به این موضوع می خندیدیم در کلبه باز شد و آقا با دست پر جلوی ما ظاهر شد ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_پنجاهودو
گفتم نه بخدا اینطور نیست ،گفت پس ما میایم …گفتم کی میاین ؟ گفت فردا شب با سیاوش و کسری مزاحمت میشیم .دیگه من نتونستم حرفی بزنم فردای اونروز میوه و شیرینی خریدم و از آرایشگاه به خونه رفتم ساناز خونرو مرتب کرده بود امیر حسین هم اونروز زود به خونه اومد سیاوش ساعت هفت شب بود که با فاطمه و کسری بخونمون اومدن با دیدن دسته گل بزرگی که تو دست کسری بود جا خوردم بعد یک کادوی بزرگ هم تو دست فاطمه بود هردو باهم وارد شدن .کادو رو به دست من دادن اما کسری گل رو به سانازداد تا اومدم چشم ابرویی بیام برادر شوهرم گفت ماشاالله ملیحه فکرشم نمیکردم همچین خونه ایی داشته باشی …
همه وارد سالن پذیرایی شدیم ساناز گل رو روی میز ناهار خوری گذاشت و با لوسی خاصی گفت عمو جون خوش اومدی به خونمون اونم گفت قربونت برم ما همیشه دوست داشتیم بیایم اما مامانت مخالف بود من بسرعت وسط حرفشون پریدم و گفتم ببخشید (سیاوش خان )یعنی داداش سیاوش دیگه من در این رفت و آمدها لزومی نمی دیدم.
چون من زنی بودم که دور شوهرکردن رو خط کشیده بودم و با رفت و آمد هر برادر شوهری ممکن بود برام حرف در بیارن بعد سیاوش، گفت زنداداش دیگه انقدرم ما بیغیرت نبودیم که به تو وصله ناجور بزنن و ما نگاه کنیم ..کمی سکوت کردم با خودم گفتم این چه حرفی بود من زدم ..من کنار فاطمه نشستم ساناز رفت چایی و میوه آورد بعد فاطمه گفت ملیحه فهمیدی که ما از خونه قبلیمون رفتیم ؟ گفتم نه والا من از کجا بدونم گفت راستش ما الان رفتیم نیاوران و تو یه خونه بزرگ زندگی میکنیم گفتم مبارکت باشه بعد گفت من میخوام عروس بیارم اونم کجا؟ پیش خودم ! گفتم خب الحمدالله بسلامتی انشاالله ،گفت چون دخترم که رفت خارج از کشور ! حالا میخوام یه عروس بیارم که جای فائزه دخترم رو برام پر کنه !
فاطمه همینطور یک ریز داشت از عروس نگرفته اش تعریف میکرد هی میگفت که میخوام اینکارو کنم اون کارو کنم .منم یه آن خیالم راحت شد و گفتم حالا اون عروس خوشبخت کی هست ؟ گفت والا چه عرض کنم تازه پیداش کردیم دوباره با احساس بهتری گفتم خب پس دیگه کار تمومه ؟
دیدم سگرمه های ساناز تو هم رفت و گفت زنعمو خیلی وقته باهاش آشنا شدین؟ گفت نه تازگیا!!!
چشم غره ایی به ساناز کردم حرفش تو دهنش موند.
که گفتم خب مبارکتون باشه ،،فاطمه گفت والا هنوز مُردَدَیم که بهشون بگیم یا نگیم ؟ من با یه اعتماد نفسی بالا گفتم خب بهشون بگین شاید انشاالله شد ! یهو فاطمه گفت خب ما امشب برای همین اومدیم اینجا دیگه !!! انگار اتاق دور سرم چرخید گفتم فاطمه جون حرفشم نزن ساناز خیلی سنش کمه ! و اصلا بدرد کسریٰ نمیخوره …داداش سیاوش گفت چرا این حرفو میزنی ملیحه جان ؛عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونها نوشته شده برای چی مخالفت میکنی !! گفتم داداش جان یعنی تو نمیدونی چرا ؟ منوچهر چه تاجی به سرم زده که دوباره سرنوشت خودم رو تکرار کنم ؟ گفت یعنی تو کسری رو با منوچهر یکی میکنی ؟ گفتم وای داداش جان دقیقا همین عشق آتشین تو وجود منوچهر هم بود آیا نبود ؟
بعد گفت ملیحه جان بزار ساناز خودش تصمیم بگیره چرا مخالفت میکنی ؟ اصلا میدونی چیه بزار از ساناز بپرسم ببینم چی میگه ! گفتم اون حالیش نیست چون سنش هنوز قانونی نشده.
گفت اجاره بده ملیحه !اجازه بده
بعد رو کرد به ساناز گفت سانازم ، عموجان ، نظرت رو راجب کسری میگی ؟ اونهم انگار که دارن عقدش میکنن با لحنی بچگانه گفت اگر مامانم اجازه بده بله منم راضیم !!! دلم میخواست ساناز رو خفه کنم .
گفتم ساناز تو توی موقعیتی نیستی که نظر بدی.
اجازه بده خوب فکر کنی ،فاطمه ناراحت شد و گفت باشه ملیحه خوب فکر کنید بعدبماخبر بدین .
بعد کسری بسمتم اومد گفت زنعمو اجازه بده که ساناز خودش تصمیم بگیره گفتم چشم حتما !!!
داداش سیاوش با خشم از جاش پاشد و فاطمه به کسری گفت پسرم پاشو زحمت رو کم کنیم.
من خجالتزده گفتم هنوز چیزی نخوردید باید بمونید یه چیزی بخورید بعد برید ..به زور یه چایی خوردن و من تند تند خودم میوه پوست می کَندم وتو بشقاب میزاشتم و دلمنمیخواست ازم دلخور بشن اما بعد از یک ربع از جابلند شدن و رفتند و من موندم با ساناز تا تکلیفم رو باهاش روشن کنم،امیر حسین مات و مبهوت به منو ساناز نگاه میکرد به محض رفتن فاطمه از حرصم دسته گل کسری رو پرت کردم وسط هال گفتم ایناهم دیگه شورشو درآوردن خجالت هم نمیکشن واسه دختر پونزده ساله گل میارن !!!یهو دیدم ساناز !! ساناز پونزده ساله گفت چرا گل کسری رو پر پر کردی ؟ چرا به من احترام نمیزاری آیا نظر من برات مهم نیست من دوست دارم با کسری ازدواج کنم !!!انگار پتکی بر سرم کوبیده شد ! گیج شدم .
گفتم چی ؟ تو چی گفتی ؟ کیو دوست داری ؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_پنجاهودو
نُچی گفت و برم گردوند تو حیاط و گفت: رو چشمم همین که تموم شد بی درنگ برمیگردم خوبه؟ گریه نکن دیگه! دل رفتن که ندارم اینجوری که میکنی پامم میلرزه.
رو سینه اش رو بوسیدم و با صدای لرزون از بغضی گفتم:برو،فقط مراقب باش.بازو هام رو گرفت و از خودش فاصله ام داد، اشکام رو پاک کرد و گفت:سفر قندهار که نمیرم اینطور گریه میکنی، همین بغله!تا شب برمیگردم خیلی طول بکشه فردا برمیگردم، طوبی خانوم پیشت میمونه،هر چی خواستی و هر کاری داشتی بهش بگو، خب؟
سر تکون دادم و باشه ای گفتم، صورتم رو با دستاش قاب گرفت و دوبار پشت سر هم پیشونیم رو بو*سید و با لبخند گفت: از این اخلاقا داشتی و رو نکردی؟ اشکتم که دم مشکته!
بینی بالا کشیدم و ته مانده اشکام رو پاک کردم و گفتم: واسه تنها شدن خودم گریه میکردم فکر نکنی خبریه!
بلند خندید و ضربه آرومی به بینیم زد و گفت: تو که راست میگی!
تا اومدم جوابشو بدم ضربه ای به در فلزی حیاط خورد و پشت بندش صدای افشار بلند شد: یا الله اهل خونه، بفرمایید طوبی خانوم اینا تازه عروس دومادن دیگه قبل رفتن پیششون باید در بزنیم.
دیار چرخید سمتش و گفت: تو ببند! سلام ،طوبی خانوم خوش اومدی ببخشید اسباب زحمت شدیم.
طوبی خانوم که پیرزن قد کوتاه و تپلی بود جلو اومد و ماشاالله گویان به دیار گفت: ماشاالله مادر تصدقت شم، چقدر قد کشیدی تو! ماشاالله چشمم کف پات!
دستش رو سمتش دراز کرد و صورت دیار رو بوسید و دیار هم برای احترام شونه اش رو بوسید و گفت: نیومدم نیومدم با کلی زحمت اومدم!
طوبی: چه زحمتی مادر تو رحمتی؛ منم یه پیرزن تنها چی بهتر از اینکه یه همدم داشته باشم.
اینو که گفت رو کرد بهم، سریع بهش سلام کردم، اونم که خوش زبونی از چهره اش میبارید با به به و چه چه بهم نزدیک شد و صورتم رو بوسید و گفت: عروسته دیار؟! ماشاالله عین قرص ماه میمونه!
دیار خندید و گفت: طوبی خانوم خیلی ناز داره ها! حواست بهش باشه.
طوبی خانوم چشم هاش رو بست و گفت: خیالت راحت مادر، آسوده خاطر برو سفر من چهار چشمی مراقب عروست هستم.
دیار نزدیکم شد و گفت: من رفتم نشینی به گریه کردن؛ با طوبی خانوم حرف بزن چهار تا چیز یاد بگیر نگران منم نباش.
سر تکون دادم، طوبی خانوم بهش گفت: برو مادر خدا پشت و پناهتون.
دیار ازمون خداحافظی کرد و با افشار سوار ماشین شد، پشت سرشون آب ریختم و سوره هایی که از دایه یاد گرفته بودم رو خوندم که سفرشون بی خطر باشه. با طوبی خانوم برگشتیم تو خونه، چادر مشکیش رو از سر درآورد و انداخت رو دستش و گفت: خب مادر به سلامتی چند وقته عروس شدی؟!
-سه ماهی میشه طوبی خانوم.
+انشالله که به پای هم پیر بشین مادر، خدا نوشته برای این پسر عروسش عین دست گل میمونه!
خجالت زده لبخند زدم و گفتم: لطف داری طوبی خانوم.
تعارف زدم بشینه و عین یه زن کدبانو براش چایی و گَز بردم با کشمش و گذاشتم جلو دستش تشکری کرد و گفت: مادر حامله نیستی؟خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم: نه طوبی خانوم.
دستاشو به دعا گرفت و گفت: انشالله به حق بی بی دو عالم دامنت سبز میشه مادر یه کاکل زری واسه این دیار خان ما بیاری بشه نور چشمیش!
زیر لب انشاللهی گفتم که گفت: خب مادر از ایل و طایفه ات بگو ببینم اهل کجایی، چطور شد دل این پسر ما رو بردی که اینطوری سفارشتو میکرد.
لبخندی زدم و براش ماجرا رو تعریف کردم از بچگیم گفتم از مادرم، ساواش رو نادید گرفتم و جریان عروسیمون رو گفتم.
طوبی خانوم لبخند پهنی زد و گفت: ای مادر، بچه ام مردونگی و جوونمردی ازش میباره، فرنگستون هم نتونست ذات خوب این بچه رو عوض کنه، خدا بهت نظر کرده مادر پسر به این دسته گلی رو گذاشته سر راهت.
از جا بلند شد و گفت: یه اسپند دود کنم براتون چشم نخورید.
رفت تو آشپزخونه و دوری بین وسایل زد اسپند رو پیدا کرد و بعدش اومد دور سرم چرخوند و زیر لب دعا میخوند، کارش که تموم شد گفت: این چند وقتی که این بچه اینجا نبود و کسی سر نمیزد به این خونه هر از چند گاهی میومدم سر میزدم واسه خاطر همین جای وسیله ها رو خوب بلدم.
سر تکون دادم که گفت: میگم دختر جون تو که نو عروسی مادر چرا دستی به سر و روت نکشیدی؟ عین دخترای دم بختی!
دستم رو گذاشتم رو صورتم و گفتم: قبل عروسی برداشتم ولی بعدش دیگه وقت نشد.
لبخندی زد و گفت: پاشو، سر این کوچه بتول بند اندازه، دستشم سبکه، تا این پسر نیست دستی به این سر و روت بکشم که برگشت همچین دلش وا بشه.
با شک نگاهش کردم که چشم و ابرویی اومد و گفت: چیه دختر استخاره میکنی؟! پاشو ببینیم میریم زود برمیگردیم بعدش یه آبگوشت درست درمون بار میذاریم تا پسرا برگردن به امید خدا.
انقد گفت که قانع شدم و باهاش رفتم بتول خانوم تا منو دید افتاد به جونم و هر چی کرک و مو داشتم رو با اون بندش برداشت، چند باری از دردش به گریه افتادم و زود خودمو جمع کردم،
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_پنجاهودو
ببخشید معذرت می خوام، گفتم سلطان اشکالی نداره اشکامو پاک کرد و گفت پاشو یه دونه چایی بخور خیلی وقته ندیدمت بگو که زندگیت چطور شده..ولی من واقعا نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم برای همین گفتم سلطان بزار یک دل سیر گریه کنم بعد با هم حرف بزنیم شروع کردم به گریه کردن و تمام کودکی اون پسر رو یادم انداختم و گریه کردم..
سلطان سعی میکرد آرومم کنه ولی نمیتونستم میدیدم که خودش هم آروم آروم گریه میکنه..
خلاصه بعد از نیم ساعت گریه کردن با سلطان حرف زدیم تمام زندگیم رو براش تعریف کردم
گفت پروین بعد از رفتنتون ما فکر کردیم تو اجازه نمیدی بیاد اینجا ولی اومده بود از آقا جونت پرسیده بود آقا جون گفته بود که حشمت رفته جبهه..وقتی سماور خانوم شنید خون به پا کرد و گفت چرا پسر من و فرستادن جبهه حتماً فرستادین تا بمیره و از دستش راحت بشن همه جا رو به هم ریخته بود و داد و بیداد میکرد،ولی خیلی از فرماندهها سوال کرد تا سراغ حشمت رو بگیره ولی همشون گفتن از حشمت فقط یه دونه پلاک به جا مونده..
سماور خانوم خیلی ناراحت بود همیشه گریه میکرد و تورونفرین میکرد میگفت تو فرستادیش بره جبهه تا از دستش راحت بشی..گفتم سلطان من خودم اذیت شدم ولی خداروشکر الان خیلی خوشبختم ..
سلطان گفت خیلی خوشحالم انشالله که بیشتر از این هم خوشبخت بشی منم بهش گفتم سلطان درسته غم فرزند خیلی سخته ولی تحمل کن نذار از پا درت بیاره گفت پروین نمیتونم من میدونم که به همین زودی ها میرم پیشش..
همین منو آروم میکنه وإلا نمیتونستم هیچ وقت تحمل کنم ..
خلاصه یکم با سلطان حرف زدیم موقع خداحافظی سلطان به شدت منو بغل کرد و گفت پروین می دونم که این آخرین دیدار من و تو هست خواهش می کنم منو حلال کن..
روش و بوسیدم و گفتم سلطان تو از خواهر به من بیشتر محبت کردی من منتظرم که بیایی تهران و تو خونم ازت پذیرایی کنم آدرس و نوشتم و دادم به دخترش ،سلطان گفت من که هیچ وقت نمی تونم بیام ولی این آدرس رو دخترم نگهدار شاید یه روزی رفتی تهران و لازمت شد پروین مثل خاله هات میمونه هر وقت مشکلی داشتی تو تهران برو پیشش..
این حرف سلطان رو من جدی نگرفتم یعنی با خودم گفتم مگه قراره دخترش بیاد تهران تا به مشکل بخوره و بیاد پیش من ؟
بعد با خودم گفتم حتما اگر بیاد و مشکلی داشته باشه من میزارمش روی چشمام و همون طور که سلطان این همه سال از من مراقبت کرد منم ازدخترش مراقبت میکنم..
با پدرم به سمت خونه سماور راه افتادیم ،هرچی که به اون خونه نزدیک میشدم خاطراتم زنده میشد،خاطراتی که اغلب بد بودند و آزاردهنده،با آقا ولی و پدرم رفتیم به سمت اتاق سماور ، یه گوشه از اتاق یه تشک پهن و بود،چیزی از اون پیرزن قوی و هیکلی نمونده بود فقط یه مشت پوست و استخون مونده بود ،نمیتونست حرف بزنه ،فقط لباش و تکون میداد،سرم و بغل گوشش بردنم ،میگفت،ببخش،خیلی برام سخت بود،ولی نمیخواسم مثه خودش ظالم باشم ،لبم د بغل گوشش بردم و گفتم باش بخشیدم ،بعد از گفتن این جمله دیگه طاقت نیاوردم و اومدم بیرون ،به پدرم گفتم ،توروخدا سریع برگردیم،تحمل موندن تو اون خونه و فضا رو نداشتم،فقط خاطراتم زنده میشد.
خلاصه با پدرم راه افتادیم به سمت شهر
من واقعاً از این روستا خاطرات خیلی بدی داشتم برای همین لحظه به لحظه اش اذیتم می کرد تا رسیدیم خونه مرتضی اومد کنارم و گفت چیزی که نشد اتفاقی که نیفتاده حالت خوبه ؟؟
گفتم نگران نباش همهچیز خوب بود من با سماور خانم و سلطان حرف زدم حالم خوبه مرتضی کلی خوشحال شد و مادرم اومد به استقبال مونو گفت تا تو بری و بیای من مردم و زنده شدم بچه ها رو بوسیدم و گفتم مادر واقعاً بچه داشتن یه نعمت دیگه ست،خدا نکنه یه روزی خدا بچه هامو ازم بگیره بعد ماجرای سلطان رو براش تعریف کردم..
مادرم خیلی ناراحت شد گفت وقتی تو توی اون روستا بودی سلطان همه چی برامون فراهم میکرد تا ما یک لحظه بتونیم تو رو ببینیم خدا براش آرامش بیاره ..
خلاصه مرتضی بعد از یکی دو روزی رفت یکی دو بار دیگه هم اومد احساس می کردم مرتضی همون مرتضی قبلی نیست فکر و خیالش یه جا نبود باهاش حرف می زدم اما متوجه نمی شد..
مجبور می شدم یک سوال و دوباره سه باره بپرسم تا به خودش بیاد و متوجه سوال کردنم بشه وقتی ازش میپرسیدم که این چه حالیه می گفت کارام به هم ریخته و حواسم پیش اوناست..
ولی من می دونستم که این حواس پرتی فقط به خاطر کارنیست تقریبا هشت ماهه شده بودم و تو اون مدت مرتضی خیلی کمتر از قبل می آمد و به من سر می زد.
هی مادرم بهم میگفت فکر نکنید به خاطر این جا موندم بهت میگم تو تا ابد هم تو این خونه بمونی رو سر من جا داری ولی خوب نیست این همه شوهر تو تنها بزاری الان چندین ماه که اومدی ولی حتی یک بار هم به خونه زندگیت سر نزدی ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_پنجاهودو
گفتم : بهم بگو ؛ گوش می کنم , خیلی دلم می خواد بدونم دلیل این کارات چیه ؟
گفت : آخه الان جاش نیست ؛گفتم : چرا نیست ؟واقعا دیگه الان وقتشه بدونم برای چی این بلا ها رو سر من میاری ؟
گفت : باشه میگم , چون می خوام عقدت کنم بدونی داری زن کی میشی و بدونی که واقعا برات ارزش قائلم ؛ اینا رو بهت میگم تا بدونی که اونقدر ها هم بی منطق و بی قانون کاری رو انجام نمیدم ..بشین ؛ بشین دیگه ؛ اینطوری که روبری من وایسادی نمی تونم حرف بزنم ..بشین تا برات تعریف کنم ببینم تو به من حق میدی یا نه
جمشید یک نفس عمیق کشید و فورا و بدون مقدمه شروع کرد : توی یک مهمونی اشرافی فخرالزمان رو دیدم ؛باغ پدرش بود دختر شازده سلیم میرزا ؛در واقع همه ی افسران ارشد و وکیل و وزیر اونجا جمع بودن ..خیلی ازش خوشم اومد ؛ خوشگل بود ولی برای من دست نیافتی حتی فکرشم نمی کردم بهش نزدیک بشم ؛ من کسی نبودم ؛ هیچکس ،،و توی اون جمع وصله ای ناجوری که سعی می کردم خودمو مثل اونا نشون بدم ؛ فقط مورد لطف رضا شاه قرار گرفته بودم به خاطر شجاعتم بهم منصب داده بود ؛و شده بودم یکی افسران شاه ؛اون اوایل که رضا خان شاه شد اوضاع کشور خیلی در هم و داغون بود...
یک عده نوکر روس یک عده جیره خور انگلیس ممکلت رو چپاول می کردن ..و هیچ باکی هم نداشتن ..و این آخرای حکومت قاجار به نوکر بودنشون هم افتخار می کردن ؛شازده های قاجار هم که یکی دوتا نبودن همه از بیت المال این مملکت می خوردن و به مردم عادی فخر می فروختن که ما تافته ی جدا بافته ایم ..
من همپای رضا خان دوندگی کردم ؛ زحمت کشیدم ؛ صادقانه بهش وفا دار بودم ؛ و به قزاق بودنم می بالیدم ؛اون شب هر بار که سرمو برمی گردوندم نگاه فخرالزمان روی من بود و چشم تو چشم می شدیم، تا اینکه احساس کردم همه ی حواسش به منه ،بعد اومد سراغم و کنارم نشست و گفت : شما خیلی ساکتی ،همیشه همینطورین ؟
گفتم :وقتی یک زن زیبا توجه منو جلب می کنه ساکت میشم ،گفت : اوه از قیافه تون پیداست که جسور هستین من از مردای جسور خوشم میاد،
گفتم : راستش تا حالا توی مهمونی که خانم ها اینطور بی پروا شرکت کرده باشن نبودم برام جالبه...
گفت : بله داریم بسوی تمدن قدم بر می داریم ،چرا باید همه چیز های خوب مال مردها باشه ؟ دیگه دوران حرم سراها و خاله زنک بازی ها تموم شده ، زن ها باید وارد اجتماع بشن ،گفتم : والله تا اونجا که من می دونم حرم سراها مال اشراف قاجار بود پدر من یک زن داشت و خدا رو شکر می کرد خیال دوتا کردنش رو هم نداشت چه برسه به حرم سرا
خلاصه اینطوری سر حرف باز شد ،یادم نیست یک چیزی از رضا خان گفت که من بهم بر خورد و ازش دفاع کردم و بحث مون داغ شد و دعوتم کرد روز بعدکه جمعه بود دوباره برم به همون باغ برای ناهار ،سر از پا نمی شناختم و خوشحال بودم که دارم جایی توی اعیان و اشراف باز می کنم...
جمشید خان سرشو گذاشته بود به پشتی صندلی و سقف رو نگاه می کرد ولی من روی تخت معذب نشسته بودم بدنم می لرزید ،
از اینکه با اون توی اتاق در بسته تنها بودم می ترسیدم ، اصلاً نمی فهمیدم جمشیدخان از گفتن اون حرفا به من چه منظوری داره و چرا داره راز دلشو رو به من میگه مثل این بود که مدت هاست دلش می خواسته با کسی حرف بزنه ،اما چرا منو برای این درد دل انتخاب کرده بود ؟نمی دونستم ،بین حرفش رفتم و گفتم : جمشید خان درست نیست شما توی این اتاق باشین و درم بسته باشه ، الان فخرالزمان با خودش یک فکرایی می کنه ،گفت : خونه نیستن ،با ماجون رفتن بیرون ،
یکم هراسون شدم بهش اعتماد نداشتم ، جامو روی تخت عوض کردم و آروم دستم رو بردم زیر بالش و چاقو رو گرفتم توی مشتم ،
صندلیش رو برگردوند طرف پنجره و با نگاهی غمگین و صورتی در هم به بیرون خیره شد ،و آه عمیقی کشید طوری که فکر کردم وجود من توی اتاق براش هیچ اهمیتی نداره و فقط گوش شنوایی می خواد .
من تا اون موقع هنوز با اشراف معاشرت نزدیک نداشتم و دست و پامو گم کرده بودم ،
مخصوصا وقتی فهمیدم به جز من یک عده دیگه هم اونجا مهمون هستن و خیلی از اون آدمای بله قربان گو و بادمجون دورقاب چین ،
شب رو توی باغ شازده مونده بودن و روز بعد هم به شکم چرونی مشغول بودن ، باغ بزرگ و با صفایی که سه تا ساختمون کنار هم داشت .
اما برخلاف تصور من خود شازده ازم استقبال کرد و همشون خیلی بهم احترام گذاشتن، و فخرالزمان تمام مدت حواسش به من بود و ازم پذیرایی می کرد ،بعد از ناهارم با هم رفتیم توی باغ قدم زدیم و حرف زدیم ، حس می کردم اونم از من خوشش اومده و دلش می خواد که دوباره همدیگر ببینیم ،و دیدار بعد و دیدار بعد و شدم یک پای ثابت مهمونی های باغ شازده ، اونا طوری باهام رفتار می کردن که ظرف مدت کوتاهی باهاشون صمیمی شدم ، و اصلاً متوجه ی غیر عادی بودن این صمیمیت نشدم .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهودو
اصلا این پول رو از کجا آوردی ؟ محسن روبروش ایستاد و گفت :
_دست رو دست میزاشتم دستی دستی بکشیش ؟ این پولم حقوق این ماهم بود زود تر از مهدی گرفتم ...
شهاب عصبی سرش رو تکون داد :
_نه اجازه میدم آبرومون رو به چوب بزنه ؟!
محسن چشم بست و صداش رو پایین آورد و گفت :_اصلا شهاب تو یبار نشستی فکر کنی اگه اوین واقعا حامله بود میزاشت ما بچش رو بکشیم با اینهمه کتک ؟
اگه چیزی بود تا الان زود تر میگفت ،اگه واقعا وجود داشت بچه ای با اینهمه کتکی که تو زدی تا الان این بچه باید میمرد ولی کو ؟
شکمش روز به روز میاد بالا تر ،من گفتم بره
بره شهر اونجا دکتر بفهمه مشکلش چیه ...
شهاب میون حرفش پرید :
_لازم نکرده رگ دکتریت واسه من گل کنه !
من خودم خوب و بدش رو تشخیص میدم ..
راشد که خودش فرنگ رفته بود برداشت بردش دکتر اونم گفت حاملس ،دیگه کجا میخواد بره؟
همین که گفتم فردا با مصطفی عروسی میکنه تا بیشتر از این آبرومون نرفته!
محسن رفت جلو و گفت :_من اجازه نمیدم !
شهاب برزخی نگاهش کرد ،از دعوای میان دو تا برادر میترسیدم، کم بدبختی حالا اگه میون این دوتا هم یقه کشی راه میفتاد دیگه وضعیت بدتر میشد ....
مامان که تا اون لحظه داخل آشپزخونه بود بیرون اومد و نگاه شماتت وارش رو به من انداخت و گفت:_الهی خیر نبینی که بین همه دعوا راه انداختی، بی آبرویی که به بار آوردی بس نبود الان بین دو تا برادر هم داری جنگ راه میندازی !
بغض کردم که محسن نگاه به من کرد و گفت :_چه دعوایی مادر من ؟چرا یه دقیقه نمیخواید منطقی فکر کنید،آقا بیاید یروز بریم دکتر ، بریم شهر اگه حامله بود من خودم یه بلایی سرش میارم ...
شهاب خواست به سمتش هجوم ببره که مامان سریع بینشون رفت و جلوش و گرفت :
شهاب دستش رو بلند کرد و خواست مامان رو پس بزنه در همون حال گفت :_لازم نکرده دایه مهربان تر از مادر باشی ،خوب و بدش رو هم بزرگترش تشخیص میده که الان بزرگتر این خونه منم ،پس بیخودی تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن !
محسن دهن وا کرد تا حرفی بزنه که سریع مامان گفت: _شهاب راست میگه پسرم ،
دوروز دیگه بچه بدنیا اومد ما چیکار کنیم
نمیگه که از کیه اگه میگفت میدادیمش به همون...
محسن خنده ی عصبی کرد :
_مگه گوسفند قربونیه که نشد میدیم به یکی دیگه ،مامان اونم بچته !
من اصلا نمیتونم شما رو بفهمم ..
شهاب پوزخندی زد :_لازم نیستم چیزی بفهمی
بعد روبه مامان ادامه داد :_زنگ برن به این ننه ی مصطفی بگو فردا بیان اینجا میگم عاقد بیا عقدشون کنه !به اندازه کافی دیر شده !
همین، همین کافی بود برای تمام ماجرا
از اینکه محسن پشتم در اومده بود خیلی خوشحال بودم اما اینکه شهاب به هیج صراطی مستقیمنمیشد احساس ترس و ناراحتی میکردم،دیگه حتی امیدی نداشتم که بخوام برم وسط از خودم دفاع کنم !
میدونستم اگه چیزی بگم نه تنها کسی به حرفم گوش نمیده بلکه دوباره کتک و فحش و ناسزا هم میخوردم !
محسن دوباره خواست ازم دفاع کنه که مامان دستش رو گرفت و برد گوشه ای و بهش چیزی گفت تا دیگه حرف نزنه .....اونروز زود گذشت و چند وقت بعد شهاب طبق حرفش رفت عاقد آورد و منو نشوند کنار مصطفی !
مصطفی از اول سرش پایین بود ،نمیدونستم دلم به حال خودم بسوزه یا اون که هنوز یکسال نشده بود زنش که حکم خواهر نداشته منو داشت مرده ،حتی نمیدونستم چجوری راضی شده بیاد منو بگیره،لابد اینم از دستاورد ها و ترفند های شهاب بود !
عاقد خطبه رو خوند و برای بار دوم اسممن تو شناسنامه فردی رفت ،فردی که ازدواج باهاش از روی عشق نبود بلکه از روی اجبار بود !
مادر مصطفی حلقه ای دستم کرد و تبریک آرومی گفت ،اونم از این وضعیت راضی نبود
و هنوز این علامت سوال تو ذهن من وجود داشت که چجوری راضی شدن!
قرار شد داخل همون خونه ای بمونیم که متعلق بود به مصطفی و سمیه (زن مصطفی که مرده بود )..
رفتن داخل اون دیگه رسما برام عذاب الهی بود، الان حس خیانت داشتم ،خیانت به دونفر که برام عزیز بودن ...
اولی راشد و دومی سمیه ...
موقع رفتن از خونه من به جز محسن با هیچ کدوم نه خداحافظی کردم و نه نگاهشون کردم !فقط آرزو میکردم زود تر بفهن به هیچ بچه ای در کار نیست ...
با هم به سمت خونه ی مصطفی رفتیم
روستا کوچیک بود و مجبور بودیم پیاده تا اونجا بریم ،حین رفتن نگاه بد همسایه ها و پچ پچ هایی که میکردن خیلی به چشم می اومد و آزار دهنده بود ،سرم رو پایین انداختم و دستم رو مشت کردم ...
صدای آروم مصطفی رو کنار گوشم شنیدم که
گفت :_آروم باش توجهی بهشون نکن!
بهش نگاه کردم اما اون دیگه توجهی به من نداشت و خیره ی روبروش بود ،نمیدونستم این مرد که الان به اصطلاح شوهرم شده بود الان قرار بود حامی من باشه یا بزنه رو دست شهاب و کاسه ی داغ تر از آش باشه !
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_پنجاهودو
کار.ت قرمز داره. یا مادرشوهری که تو این سن......یا فهمیدن اینکه شاپور یه برادر ناتنی هم داره ...کدومم ؟؟
سرمو بین دو تا دستهام گرفتم ..چشمهامو بستم ...میخواستم داد بزنم ولی ترس از شاپور مانعم میشد. پس گریه کردم. .ریختم تو دلم ..
سعی کردم بخوابم ولی نشد. .داشتم تو جام کلنجار میرفتم که مادرشوهرم اومد ...
تا دیدمش حس بدی بهم دست داد. نگران اومد بالینم_:دستش بشکنه مادر. .اینقدری دعواش کردم که اعصابش خورد شد رفت....چی دلت میخواد برای نهار بپزم ؟؟
چند لحظه زل زدم تو چشمهاش و یهو گفتم _:دیشب یه غریبه تو اتاقت بود. ...
لبخند رو لبش ماسید،اونم فقط چند لحظه نگام کرد.
ناباورانه گفت_:چی ؟؟ چی گفتی شراره جان ؟؟
_:گفتم که دیشب یه غریبه تو اتاقت بود. .
رنگش پرید_:تو .. .تو ..اشتباه میکنیی ،
_:نهههه بین اون دادو بیدادت اسمشو صدا میزدی ...پرویز ....مادر جان من بچه نیستم. ..
محکم کوبید رو دستش_:نکنه به شاپورگفتی اونم تورو به این حال و روز انداخته ؟
_:نههه! اون منو زد. .چون دیونس! چون کارت قرمز داره..
چشمهاش از حدقه داشت میزد بیرون _:پس فهمیدی ؟ ولی شراره من فکر میکردم میدونی و زنش شدی !بعدا شاپور گفت نمیدونی..
_:الان مشکل من. این نیست که شوهرم دیونس ! مشکل من اینه. .زنی که مثل مادرم دوستش داشتم ..دلمو تو این غمکده بهش خوش کرده بودم دیگه از چشمم افتاده ..الان زنی که روبروم نشسته رو یه زن بد میبینم که با دیدنش حالم بد میشه ..
رومو ازش گرفتم ..
صدای گریش بلندشد. .ولی برام مهم نبود. .باهمون گریه و با صدای آرومی گفت_:افترا نزن دختر ...شوهرمه ...
سریع برگشتم_:ولی شوهرتون چند سال پیش مرده ! اینو بارها گفتین هم خودتون هم شاپور.
_:شوهر دومم ! دوسال پیش باهم ازدواج کردیم. ولی خب چون ایل و طایفه شوهر خدا بیامرزم اصلا از ازدواج زن شوهر مرده خوششون نمیاد مجبور شدم از همه
پنهونش کنم ..الانم ازت خواهش میکنم. .به کسی این قضیه رو نگی. .مثل یه دختر برای یه مادر رازدار باشی که اگه عموهای شاپور بفهمن من ازدواج کردم ...یه بلایی سرم میارن، اینا همگی از رگ و ریشه دیوانن ..
خوب که به چشمهاش نگاه کردم چیزی جز صداقت نمیدیدم.
دستمو رو دستش گذاشتم_:خیالتون راحت،ببخشید فکرهای بدی از دیشب درموردتون میکردم.
_:خب حق داشتی وقتی نمیدونستی ! حالا رازدارم میمونی ...
آهی کشیدمو گفتم_:یه شرط،داره.
_:شرط ؟ چه شرطی ؟
شرطش اینه که بهم همه چیزو بگی ؟؟ هرچی که نمیدونم ...اینکه شماهم هوو داشتی. اینکه اون پسر خونه همسایه ای برادر ناتنی شاپوره ...هاا ؟؟
فخری نگران دستهاشو بهم مالید. آهی کشید_:چرا میخوای اینارو بدونی؟ شاپور وقتی نگفته لابد میخواسته ندونی.
کمی نیم خیز شدم تو جام_:مادر جان من دارم دیوونه میشم ،من حقمه بدونم .تموم بشه این سردرگمی، مرگ یه بار شیون یه بار. ..
فخری آهی کشید. پاهاشو کمی مالید و گفت_:پس خوب گوش کن ...
خیره شد به یه گوشه و لب باز کرد و گفت ..
فقط دوازده سالم بود یه گوشه تو حیاط سرگرم بازی بودم، تو دنیای خودم غرق بودم و داشتم با گل و لای بازی میکردم که مادرم یهو دستمو گرفت و کشید سمت حموم ..تند و تند دست و بالمو شست سریع لباسمو عوض کرد هرچی میپرسیدم میگفت هیس ! منو برد تو اتاق ! بشین اینجا..الان یه مردی میاد قراره باهاش بری خونشون ...عین آبجی کوثر که رفت ..
همینجوری نگاش میکردم. هیچی نمیدونستم !
ولی نگوو آقام با بابای شاپور شوهرم بریده بودن و دوخته بودن. ..وقتی اومد...دیدمش، بند دلم پاره شد. من فکر میکردم مثل شوهر آبجی کوثر باشه، ولی این همسن بابام بود. شایدم پیرتر...عین شاپور قدو قامت بلندی داشت...بین بچه هام ،شاپور عین خودشه..مثل اونم دیوونس ..دوباره آهی کشید و ادامه داد ..آره مادر ..اون شب یه چند تایی مهمون هم اومد من نمیشناختمشون...بعد منو صدا کردن ..کنارش وایسم...قدم خیلی کوتاه بود ..یهو یکی از خانوم هایی که اونجا بودن یه جعبه از حیاط آورد گذاشت زیر پام..رو جعبه کنار ش وایسادم ولی بازم خیلی کوتاه بودم..
نمیدونم چی شد. .فقط یهوگفتن مبارکه،بعد مادرم منو برد تو یه اتاق ،یه بقچه دستم داد و گفت پ...بیا بگیر دخترم. .اینقدری شوهرت داره که همین یه بقچه بسته ..و.حشت زده گفتم_:شوهرر ؟ اون پیرمرده شوهرمه ؟
مادرم دستسو گذاشت رو دماغشوو گفت_:هیییس! پیر مرد چیه ؟ دیگه نگی ها...
با گریه گفتم_:مامان پس لباس عروسم کو ،اونو کی میپوشم ..
مادرم به گریه افتاد_:نمیدونم ...
بعد دستمو گرفت و برد بیرون ..تو حیاط داشت قدم میزد،با دیدنم ..اومد سمتم..غرید _:دیر کردید. .
مادرم خجالت رده گفت_:بقچشو میبستم ..
بریم !
زدم زیر گریه. .پاهامو به زمین کوبیدم.
_:من نمیرممم...من نمیخوام برم. ..
ولی شوهرم منو محکم کشید،سوار اتومبیلش کرد و آورد تو خونش...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پنجاهودو
تا کاترین خودش رو رسوند و قرار شد توی دو روز باقیمانده هرجوری که هست لباس رو برای آتوسا آماده کنه.......
بلاخره روز جشن فرا رسید و کاترین هم به قولش عمل کرد،لباس آتوسا انقد زیبا بود که حد و حساب نداشت،لباس بلند صورتی رنگی که آستین های پف داشت و کامل با تور تزیین شده بود......غروب بود که همه آماده و حاضر منتظر مهمان ها نشستن،خانواده ی تیمسار توکلی اولین مهمانانی بودن که پا به عمارت گذاشتن و سعید نامزد آتوسا توی کت و شلوار مشکی که پوشیده بود مثل ستاره میدرخشید،در عجب بودم که آتوسا چطور تمایلی به ازدواج با سعید نداره وقتی که هیچ عیب و ایرادی نمیشد ازش گرفت،سعید و کاوه دقیقا دو قطب مقابل هم بودن و هیچ وجه مشترکی بینشون نبود......مهمان ها که جمع شدن شروع کردیم به پذیرایی،لیوان های شربت پر و خالی میشد و مهمان ها هرلحظه بیشتر میشدن،جوری که سالن مملو از آدم بود و جا برای تکون خوردن نبود......دختر و پسرهای جوان با سرخوشی مجلس رو گرم میکردن و کاوه هم با دختر زیبایی در حال میگفتند ومیخندیدند،تعجب میکردم از آتوسا که با وجود دیدن این صحنه ها باز هم سوگوار عشق کاوه مونده بود.....سینی شربت رو دوباره پر کردم و سراغ مهمان هایی رفتم که گوشه ی سالن نشسته بودن و به گفته ی پرستو تازه اومده بودن،به اولین نفر که رسیدم سینی رو جلو گرفتم و ناخودآگاه نگاهم قفل شد توی دوتا چشم سیاه........کمی مکث کرد و همونجوری که بهم زل زده بود لیوانی رو از توی سینی برداشت،خواستم سراغ مهمان بعدی برم که ابرویی بالا انداخت و گفت سلام عرض شد خانم زیبا..........
توی چشم هاش که نگاه کردم دوباره حالم دگرگون شد،نمیدونم چطور حال اون لحظه مو توصیف کنم،به سختی دهن باز کردم و جواب سلامش رو دادم،واقعا برادر تیمسار بود؟چرا هیچ ربطی به هم نداشتن پس؟.....نمیدونم چطور بقیه ی لیوان ها رو هم پخش کردم و خودمو به پرستو رسوندم،کاری باهام نداشت اما ازش میترسیدم.....موزیک شاد شده بود و همه شاد بودند..محبوب خانم که پشت سرم ایستاده بود ازم خواست توی آشپزخونه برم و به ماه گل خانم اطلاع بدم سریع وسایل شام رو آماده کنه،چشمی گفتم و راه افتادم،در آشپزخونه از توی حیاط باز میشد و راه زیادی رو باید طی میکردم،سالن انقد شلوغ بود که مجبور بودم از بین مهمون ها رد بشم و یک لحظه بی اختیار به یکی از پسرهایی بود برخورد کردم،میخواستم راهمو بگیرم و برم اما از ترس تنبیه به سمت پسر برگشتم و معذرت خواهی کردم،پسر که معلوم بودحال عادی نداره با نگاهی به سرتاپام کرد و گفت وای خدای من اینو ببین،کجا بودی که من ندیدمت ها؟با ترس ببخشیدی گفتم و سریع به سمت در خروجی رفتم،واقعا محبوب خانم راست میگفت توی این مهمونی ها باید حسابی مواظب خودم باشم،توی راهرو که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم،کاش پرستو رو هم با خودم آورده بودم......وارد حیاط شدم و هوای خنک که بهم خورد انگار جون تازه ای گرفتم،کمی مکث کردم و تا خواستم راه بیفتم صدای مردونه ای از پشت سرم گفت بمون کارت دارم،همینکه برگشتم و پسری که باهاش برخورد کرده بودم رو دیدم چیزی توی دلم فرو ریخت،این دیگه چی میخواست از جون من......پسر چند قدمی جلو اومد و گفت بخاطر تو جشنو ول کردمو اومدم،میای بریم یکم باهم خلوت کنیم؟قول میدم اذیتت نکنم،اب دهنمو قورت دادم و گفتم ببخشید آقا من باید برم کار دارم....اینو گفتم و خواستم راهمو بکشم برم که دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت انگار حواست نیست تو اینجا چکاره ای ها؟خدمتکاااااااار،یعنی هرچی من گفتم باید بگی چشم،الانم کاریت ندارم فقط ازت خوشم اومده و میخوام یکم باهات حرف بزنم.......طبق معمول زود اشکم اومد و پایین و همینکه خواستم التماس کنم دست از سرم برداره،در عمارت باز شد و باهاش چشم تو چشم شدم،دست منو که توی دست پسر مزاحم دید اهمی کرد و گفت سامان میشه بپرسم اینجا چکار میکنی؟پسر که فهمیدم اسمش سامانه با دیدنش سریع دستمو ول کرد و با لکنت گفت هیچی دایی جان اومدم بیرون یه هوایی بهم بخوره این دختره سر راهم سبز شد........
نگاه نافذی به سامان انداخت و گفت مادرت داره دنبالت میگرده انگار کار مهمی باهات داره،سامان سریع باشه ای گفت و از اونجا دور شد،از ترس تنبیه سرمو پایین انداخته بودم و به زمین نگاه میکردم،حتما حرفای سامانو باور میکنه و فکر میکنه من سر راهش سبز شدم......انقد بهم نزدیک شده بود که میتونستم کفشاشو ببینم،از ترس اینکه کس دیگه ای بیاد و منو اونجا ببینه با صدایی لرزان گفتم ببخشید اقا،من باید برم توی آشپزخونه...دستاشو توی جیب کتش کرد و گفت چطور خانواده ات اجازه میدن بیای همچین جایی کار کنی؟اینجا آدمایی مثل سامان زیاد پیدا میشه،دختر زیبایی مثل تو باید بهترین زندگی رو داشته باشه.....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_پنجاهودو
بیخیال احد شده بودم و حالا تنها نگرانیم وارد شدن فهیمه به خونواده ی گرم و صمیمی عمه بتول بود. عمه بعد از دور روز همراه احد به ده برگشت و چشم های پف کرده اش نشونی از گریه هایی که کرده بود میداد. من و طوطی که حسابی دلتنگ عمه بودی جلوی در دویدیم ولی عمه بی توجه به ما وارد خونه شد و یه گوشه نشست و همین که پاش به زمین رسید دوباره زیر گریه زد. طوطی حسابی جا خورده بود و با چشم هاش از احد پرسید که چیشده. احد همینطور که از کنار ما میگذشت و به سمت مطبخ میرفت گفت ننجون به رحمت خدا رفت. طوطی محکم روی دستش زد و همینطور که عمه بتول رو بغل میکرد گفت یعنی نتونستی ببینیش ننه؟ احد از داخل مطبخ جواب داد چرا فردای روزی که همدیگه رو دیدن، به رحمت خدا رفت انگار این همه سال صبر کرده بود تا یک بار دیگه دخترشو ببینه و بابت تمام کارهایی که اقاجون وادارش میکرده انجام بده ازش حلالیت بطلبه. گریه های عمه شدت گرفت و گفت این همه سال از مادرم دور موندم حالا که بهش رسیده بودم یک روز هم کنارم نموند پر کشید و رفت. دلم
برای عمه و اشک هایی که میریخت اتیش گرفت. من و طوطی هم از گریه های عمه به گریه افتادیم و کنارش نشستیم تا دلداریش بدیم. عمه دستشو روی دست من کشید و گفت ننجونتو حلال کن چند باری ازم خواست از تو هم حلالیت بطلبم خودش میدونست تو دلت پاکه و میبخشیش وگرنه میخواست این همه خفت و خواری رو تا روزی که تو بری پیشش و حلالش کنی تحمل کنه. چند باری پلک زدم و گفتم حلال کردم حلال کردم خدا رحمتش کنه. هممون به مدت چهل روز به احترام عمه رخت سیاه تنمون کردیم و بالای در خونمون پارچه ی سیاه زدیم. گه گاهی همسایه ها برای عرض تسلیت در خونمون میومدن و ما هم با حلوا و خرمایی که همیشه اماده داشتیم ازشون پذیرایی میکردیم و میگفتیم که خیرات ننجونه. خداروشکر عمه بعد از یکی دو هفته به همون حال و هوای قبلش برگشت و دست از یه گوشه کز کردن و غصه خوردن برداشت. اون روز هایی که عمه ناراحت بود هوای خونه بدجور گرفته بود من یکی که اصلا نمیتونستم فضای خفه ی اون خونه رو تحمل کنم و زود به زود روی ایوون میرفتم و نفسی تازه میکردم. تقریبا دو سال و نیمی از اومدنمون به ده گذشته بود و خداروشکر اونجا زندگی خوبی داشتیم. بعد از اخرین باری که توی جنگل احد و فهیمه رو دیدم دیگه هیچوقت پیگیرشون نشدم و حتی یه کلام هم با احد حرف نمیزدم. توی اون سال ها خیلی خبر میرسید که برای فهیمه خواستگار اومده و هر بار این خبر به گوش احد میرسید احد حسابی اتیشی میشد و همه متوجه ی حال بدش میشدن ولی فهیمه همه ی خواستگار هاشو رد میکرد و خانواده اش هم چون تک دختر بود بهش فشار نمی اوردن و میگفتن صبر میکنیم تا اونی که میخواد پیدا بشه. تنها کسی که دلیل این رد کردن هاشو میدونست منو طوطی بودیم و هیچکس دیگه روحشم خبر نداشت که فهیمه چرا ازدواج نمیکنه. گذشت تا یکی از روز هایی که با طوطی و نوه های عمه لب چشمه بودیم سر و کله ی فهیمه پیدا شد. لگنی رخت دستش بود و لب چشمه نشست تا رخت هارو بشوره و اب بکشه. طوطی با دیدن فهیمه با ارنجش به پهلوی من زد و همینطور که با چشم هاش به فهیمه اشاره میکرد گفت اینو نگاه این مگه رختم میشوره؟ اصلا مگه کار میکنه؟ این که همش به فکر گشت و گذار توی
جنگل و قرار گذاشتن با این و اونه خدا میدونه الان به بهونه ی کی این رخت هارو برداشته و از خونه بیرون اومده. به نوه های عمه که شش دنگ حواسشون به ما بود اشاره کردم و از طوطی خواستم تا سکوت کنه.طوطی همه ی حواسش به فهیمه بود ولی من سرم به کار خودم بود و اصلا نگاهش نمیکردم تا یک دفعه طوطی از جاش بلند شد و گفت عه عه عه فهیمه چش شده چرا حالش به هم میخوره. با صدای فهیمه من هم به سمتش برگشتم. قبل از ما چند تا از زن های ده که لب چشمه نشسته بودن به سمتش رفتن و کمکش کردن لباس هاش که کثیف شده بود رو تمیز کنه.ما هم اروم اروم به سمت مردم که دورش جمع شده بودن رفتیم. فهیمه حسابی رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود چشم هاش بی حال بود و مدام به مردم که میپرسیدن چی شده دختر میگفت شیر مونده خوردم شیر مونده خوردم. شور بدی به دلم افتاده بود و احساس میکردم فهیمه دروغ میگه. توی دلم خدا خدا میکردم واقعا شیر مونده خورده باشه و دلیل این حال بدش چیزی که توی فکرمه نباشه. طوطی که حسابی از فهیمه بدش میومد و از دستش حرصی بود خیلی زود دست بچه هارو گرفت و به سمت لگنمون برگشت.فهیمه مدام سعی میکرد چشم هاشو از من و طوطی بدزده و نگاهمون نکنه و این مسئله منو بیشتر از قبل نگران میکرد. کمی بعد من هم به سمت لگن برگشتم و بعد از این که اب لباس هارو گرفتیم به سمت ده راه افتادیم. طوطی توی مسیر مدام غر میزد و میگفت دختره ی بی بند و بار ایشالا بمیری همه از دستت راحت بشن دختره ی خونه خراب کن حقته
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_پنجاهودو
باترس و لرز وارد عمارت شدم...
میترسیدم با شاپورخان روبرو بشم...
بخاطر کاری که کرده بودم حتما حسابی عصبانی بود...ثریا رو دیدم که مشغول کار بود...بهش نزدیک شدم...منو که دید از دور لبشو گزید و گفت:تو چیکار کردی ریحان؟ کجا رفتی؟چندنفری که اطرافتون بودن از صدای جیغ تو فهمیدن چه اتفاقی افتاده،خیلی برای شاپورخان بد شد...
خیلی ترسیده بودم،یعنی چه بلایی قرار بود سرم بیاد...دستای ثریا رو گرفتم و گفتم:ثریا من میترسم،دلم نمیخواست شاپورخان بمن دست بزنه...چندشم میشد...،مجبور شدم اونکارو کنم...تو بگو چیکارکنم...ثریا دستمو آروم فـشرد و گفت:توی مهمونیا زیاد ازاین اتفاقا میفته،شانس بیاری که شاپورخان باهات سرلج نیفته...اگه ازت کـینه به دل نگیره اتفاقی نمیفته...وقتی شاپورخان بهت نزدیک شد تو حال خودش نبود...شاید اصلا چیزی یادش نیاد...
خدایا یعنی میشه چیزی یادش نباشه؟
با ثریا مشغول کارهای عمارت شدیم و مهمان ها کم کم از عمارت خارج شدن و به جز چند خدمتکار کسی توی عمارت نبود....دیگه اونجا احساس امنیت نمیکردم...بااتفاقی که برام افتاد نمیدونستم اینجا قراره چه بلـایی سرم بیاد...کارها بلاخره تموم شد و به اتاقمون رفتیم...خدا خدا میکردم دیگه با شاپورخان روبرو نشم و
اون شب رو فراموش کنه...
خداروشکر چندروزی از مهمونی خبری نبود!!!انگار شاپورخان مسموم شده بود و تو بسـتر بیماری بود...خدا صدامو شنیده بود و بعداز این چندروز حتما شاپورخان اتفاق اون شب رو فراموش میکرد...ما بجز تمیز کردن عمارت کاری نداشتیم و بعداز تموم شدن کارمون به اتاق میرفتیم...روزهایی که از مهمونی خبری نبود،کارِ زیادی نداشتیم و بیشتر وقتمون رو توی اتاق میگذروندیم...اغلب یادِ فرهادخان میفتادم...سعی میکردم بهش فکر نکنم اما موفق نمیشدم...کاری که باهام کرد همش توی ذهنم بود..
روزهای من توی اون عمارت میگذشت و دردی که فرهادخان توی سینه ام کاشته بود هرروز بیشتر آزارم میداد. بدترازهمه اینکه منو به جایی فرستاده بود که بهش تعلق نداشتم و مجبور بودم نگاه های ه مردهایی رو تحمل کنم که هیچ بویی از انسانیت نبرده بودن...مهمونی های مختلفی توی عمارت برگزار میشد و مثل همیشه ما برای پذیرایی انتخاب میشدیم...حق هیچ مخالفتی هم نداشتیم...انگار شاپورخان کاری رو که من کرده بودم فراموش کرده بود،یا اصلا یادش نمیومد که همچین اتفاقی افتاده چون بااینکه درطول مهمانی ها منو میدید اما کاری به کارم نداشت...فقط گاهی سنگینی نگاهش رو حس میکردم....
توی چندین مهمانی چشمم بهش افتاده بود و گاهی میدیدم که مشغول نگاه کردن به منه...شاید داشت نقـشه میکشید که چه بلایی سرم بیاره!
توی یکی از مهمانی ها مشغول پذیرایی بودم که دیدم شاپورخان داره از دور میاد سمتم...میخواستم فـرار کنم اما پاهام توان نداشت...بهم نزدیک شد و با جدیت گفت:بعداز مهمونی بیا به اتاقم کارت دارم...اینو گفت و از کنارم رد شد...یعنی باهام چیکار داره؟حتما میخواد تنبیهم کنه...نکنه بلایی سرم بیاره...هزارجور فکروخیال به ذهنم هجوم آورده بودن و دلهره داشتم...از روبرو شدن باهاش و یادآوری اونشب خیلی میترسیدم...
دلم میخواست اونشب مهمونی طولانی تر بشه و ساعت ها طول بکشه...حاضر بودم ساعت ها از مهمانها پذیرایی کنم اما با شاپورخان روبرو نشم...شناختی ازش نداشتم اما بخاطر کاری که اونشب باهام کرد اصلا حس خوبی بهش نداشتم...
مهمانی تمام شد وهمه مهمانها عمارت رو ترک کردن...کارِ خدمتکارها هم تقریبا تمام شده بود...دلشوره ای عجیب داشتم...نمیخواستم برم توی اتاقش اما نمیتونستم از دستورش سرپیچی کنم!!کلی باخودم کلنجار رفتم که چطور باهاش روبرو بشم...همه ی قدرتمو جمع کردم و تصمیم گرفتم برم توی اتاقش...لباس و روسریمو مرتب کردم و رفتم سمت اتاق شاپورخان...اتاقش طبقه ی بالای عمارت بود...رسیدم جلوی در...خیلی دستپاچه شده بودم...دستمو بردم سمت در و به ارومی به در زدم...صدای شاپورخان بود که گفت:بله؟
-ریحان هستم آقا...
+بیا تو...
درو باز کردم و وارد شدم..لبه ی تخت نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد...با سرفه ای صدام رو صاف کردم و گفتم:امری داشتین اقا؟
برگشت سمتم و نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:پس اسمت ریحانِ؟
چندوقته اومدی اینجا؟
+دو هفته ای میشه آقا...
-چرا اومدی اینجا؟اب دهنمو قورت دادم و میخواستم همه چیزو بهش بگم که پشیمون شدم...نمیخواستم اسمی از فرهادخان بیارم...همونطور که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم گفتم:مالِ چنتا روستا اونورترم آقا...پی کاری میکشتم که به اینجا معرفی شدم...از جاش بلند شد و اومد سمتم...بهم نزدیک شد...
+اونشب رو یادته؟
تمام بدنم یخ کرد و جوابی ندادم...
ادامه داد:من خوب یادمه...صدات هنوز توی گوشمه...
سرمو انداختم پایین و نمیتونستم حرفی بزنم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهودو
خوبمی گفتمو،قدم برداشتم که برم ،اما درد پام امونمو برید، گفت پات یا شکسته یا در رفته باید بری دکتر، در ماشین رو باز کرد و گفت من جلسه دارم و نمیتونم ببرمت دکتر،آدرس بده تا خونه تون میرسونمت ، بیا بشین تو ماشین، با این وضعیت که نمی تونی راه بری، هر کاری کرد قبول نکردم ،چون هم جلسه داشت و هم ماشینش انقدر تمیز بود که حیفم اومد خاکی بشه، آقای مهدوی که دید پافشاریش فایده نداره، گاز ماشین رو گرفت و رفت....
لنگان لنگان راه افتادم به میدون رسیدم ، کلی ایستادم تا یه ماشین کرایه ای اومدو سوارم کرد۰، رسیدم دم در از راننده خواهش کردم چند لحظه صبر کنه چون پول نداشتم که بهش بدم ،کلید انداختم تو در و نجمه رو صدا کردم،نجمه منو که دید زد تو صورتش ،گفتم هیچی نشده فقط ببخشید میشه کرایه راننده جلوی در رو حساب کنی، نجمه رفت پول برداشت و داد به راننده و برگشت ، ماجرا رو براش تعریف کردم ، سریع رفت بیرون و با یه آقای پیری که شکسته بند بود اومد تو،پامو نگاه کرد و گفت مشکلی نیست ،فقط رگ به رگ شده، یاد روزی افتادم که دستم شکسته بود ،اونم همین حرفو زد ،تو فکر بودم که یهو پامو یه تکون داد و صدای جیغم خونه رو پر کرد، پام از چند جا در اومده بود و زانوم هم آسیب دیده بود ،گفت تا چند روز نباید تکونش بدی که عادت نکنه و زود به زود دچار در رفتگی نشه
دوروز بود خونه بودمو کم کم درد پام کمتر شده بود،یه روز نزدیکای غروب بود که در زدن نجمه درو باز کرد ،وقتی صدای تعارف کردنش رو شنیدمو بعد منشی شرکت فتانه خانم رو دیدم از تعجب شاخ در آوردمو باورم نمیشد ،اون کجا و اینجا کجا ...حیرت منو که دید با اون لبخند دلنشینش اومد جلو و گفت حالت بهتره ، آقای مهدوی گفت اونروز که از شرکت رفتی حالت خوب نبوده و آسیب دیدی منو فرستاد که جویای احوالت بشم ، ازش تشکر کردم و گفتم خوبم ولی اینجا رو چطوری پیدا کردی ، خندید و گفت توفرمی که پر کردی بود، فتانه خانم نیم ساعتی نشست و از من در مورد زندگیمو خانواده ام پرسید، یه مختصر توضیح دادم ،اهی کشید و وقت رفتن گفت ، آقای مهدوی گفتن تو شرکت نمیتونن بهت کار بدن ولی اگه همچنان برای کار کردن اصرار داری ، میتونی از مادر آقای مهدوی که چند سال زمینگیره و به تازگی پرستارش رفته و دنبال پرستار جدید هستن مراقبت کنی، خوشحال از پیشنهادش سریع قبول کردم و گفتم باشه ، فتانه خانم گفت حالت که بهتر شد دوباره برگرد شرکت تا با آقای مهدوی صحبت کنی تا خودش شرایط رو برات توضیح بده، ازش تشکر کردم و برای شنبه ی هفته ی آینده قرار گذاشتیم
اما نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود و هر لحظه منتظر یه اتفاق بد بودم و این اتفاق بد درست لحظه ای که داشتم به یه آرامش نسبی میرسیدم افتاد،اون شب در حالی که خواب بودیم ،در خونه ی نجمه با صدای هولناکی کوبیده شد و وقتی صمد رفت درو باز کرد اسماعیل و بهادر و برادر ابراهیم شاهین ریختن تو خونه، صمد هر کاری کرد جلودارشون نبود و باهم گلاویز شدن و صدای جیغ و داد نجمه هم باعث نشد دست از سر صمد بردارن،
صدای جیغ و داد نجمه هم باعث نشد دست از سر صمد بردارن،همسایه ها اون وقت شب از بالای دیوار و از توی کوچه سرک میکشیدن و بالاخره چند نفر اومدن از هم جداشون کردن ولی بهادر از همه گذشت و اومد رسید به من که داشتم گریه میکردم و تمام بدنم از ترس می لرزید، بی اعتنا به گریه هام یه سیلی زد توی گوشمو از موهام گرفت و کشوندم روی زمین، بهم فحش میداد و بدو بیراه میگفت، بهادر حرفهایی میزد که تا مغزاستخوان میسوزوندم، بالاخره بردم جلوی در و به کمک شاهین و اسماعیل انداختم پشت یه وانت و چند تا هم لگد نثار صمد کردنو منو با خودشون بردن، هر سه تاشون پشت وانت نشستن فقط راننده وانت جلو بود و اینها میخواستن مراقب باشن که فرار نکنم و تو ده آبروش نره تا منو به مجازات کاری که نکرده ام برسونن، ولی من نه دلم میخواست زنده بمونم نه جایی داشتم برای فرار ،پس بهترین راه مرگ بود و راحت شدن از این زندگی،،
آفتاب در حال طلوع کردن بود که به روستا رسیدیم ، وانت جلوی در خونه نگه داشت و از همون بالا بهادر با لگد پرتم کرد پایین، بازم درد تو پاهام پیچید و قدرت راه رفتن رو ازم گرفت،اما همینطور روی زمین کشیدنم و بردنم انداختنم تو طویله، بهادر گفت فقط صدات در بیاد خودم همین جا خفه ات میکنم و همینجا هم چالت میکنم،خفه میشی تا فردا صبح
بعد درو بست به اسماعیل گفت یک ساعتی اینجا بمون ،تا آقاجان بیدار بشه و اینو تحویلش بدیم تا حق این گیس بریده رو کف دستش بزاره، اسماعیل باشه ای گفت و بعد همه جا ساکت شد،فقط هر از گاهی صدای آه های از ته دل اسماعیل رو میشنیدم ،از همون پشت در شروع کردم به حرف زدن باهاش و بهش گفتم من بی گناهم و اونا دارن اشتباه میکنن،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهودو
اونروز وقتی رفتم خونه جانماز ترمه جهیزیه مو برداشتم وضو گرفتمو نماز خوندم ...
خسته نمی شدم پشت سر هم نماز قضا می
خوندم ...بچه ها هردو خواب بودن منم از فرصت استفاده کرده بودم... نمی دونم پابلو کی رسیده بود خونه... منو که دیده بود خیلی تعجب کرده بود ... بعد از نمازم جریانو بهش گفتم... پابلو خیلی استقبال کرد.. خودشم که کلا آدم مذهبی بود...
فکر کنم از همون روزا بود که دیگه هیچوقت تو نماز خوندن کاهلی نکردم .. حق داشت زهرا خانوم عجیب موقع نماز خوندن آرامش می گرفتم ...
روز ها می گذشت کم کم یکسال از سکته خانوم جانم گذشت اون که اوایل اصلا با زهرا خانوم اخت نمی شد حالا دیگه بدون زهرا خانوم آبم نمی خورد ... پیشرفتش در بهبودی خوب بود دیگه بهتر و واضح تر صحبت می کرد اب دهانش مثل سابق نمی رفت و چشمشو می تونست ببنده... بیشتر وقت سال یعنی از اول بهار تا اواسط پاییز خونه باغ شمرون اقامت داشتند دکترشم می گفت طبیعت و محیط باغ براش خیلی خوبه...
طفلک ژینوس خیلی تنها مونده بود جاوید سرش حسابی شلوغ بود اما سعی می کرد برای ژینوس سنگ تموم بزاره البته گاهی شبا شیفت بود و ژینوس مجبور بود تنها بمونه که اون شبا میومد خونه ما...
هربار با جاوید صحبت می کردمو حرف ازدواج مجددو پیش می کشیدم اما جاوید زیر بار نمی رفت ...
همون روزا عمه خاتون بعد از حدود هشت سال بیماری و در بستر خوابیدن فوت کرد ... در مراسم عمه خاتون هیچ کس ناراحت نبود حتی دخترانش ... خیلی براش ناراحت شدم وقتی شنیدم دخترش می گفت ما چندساله منتظر مرگ مادرمون هستیم .. بیماری لاعلاج داشت زمین گیر بود ... اصلا هم خودش هم ما راحت شدیم...
تو مراسم عمه از دور فرهادو دیدم بهم لبخند زد به روی خودم نیاوردم و سریع ازونجا دور شدم خوشحال بودم که پابلو نبود .. نمی دونستم چه عکس العملی نشون میداد بعد از دیدن فرهاد...
شب موقع خواب پابلو ازم راجع به مراسم پرسید
_چی بگم ؟ عزا و ماتم بود... گریه و زاری...
+فرهاد هم دیدی؟؟
_اره از دور دیدمش اما باهاش هم کلام نشدم...
+حالش خوب بود؟؟
_نمی دونم گفتم که باهاش صحبت نکردم...
+میدونی جهان من از زندگی تو ایران خسته شدم .. همش غمه ... همش مریضی.. میخوام برگردم پاریس...
شوکه شدم دقیق به پابلو نگاه کردمو گفتم
شوخی می کنی؟
+نه ...میخوام به سفارت اعلام کنم درخواست نیرو جایگزین کنن...
_پابلو نمیشه .. من تو این شرایط نمی تونم خانواده مو تنها بزارم.. مادرم مریضه ... ژینوس تنهاست..
+ولی من بخاطر تو خانواده مو تنها گذاشتم و اومدم ایران ... مادرت مریضه پرستار داره .. ژینوس هم پدرش هست.. ما باید به فکر بچه های خودمون باشیم ..پاوه و فلور در این محیط افسرده میشن... تو هر روز به امورات خونه پدرت رسیدگی می کنی وقت برای این بچه ها نداری ...فلور نزدیک دوسالشه اما حتی یک کلمه حرف نمیزنه ...درصورتیکه الان باید کامل جمله بندی کنه...
حق با پابلو بود مسائل و مشکلات خانواده ام منو کامل از زندگی خودم دور کرده بود ...کمتر حواسم به بچه هام و همسرم بود... با صدای نادم گفتم پابلو جانم فرصت بده بهم قول می دم همه چیزو درست کنم...بزار یه وقت مناسب برای این کار تصمیم بگیریم..
پابلو حرفی نزد و خوابید اما من تاصبح خواب به چشمم نیامد.. تنها امیدم جاوید بود باید با اون صحبت می کردم تا پابلو رو راضی به موندن کنه...من تحت هیچ شرایطی نمی تونستم از ایران برم...
صبح بچه ها رو اماده کردمو رفتم پیش جاوید... جاوید از دیدنم خیلی تعجب کرد وقتی ماجرا رو براش گفتم.. سری از روی تاسف تکون داد و گفت بلاخره اونم ادمه کم میاره ... باید یکم بیشتر حواست باشه .. امشب غذا نپز من و ژینوس میایم دنبالتون تا بریم یه رستوران عالی
_نه داداش من غذا درست می کنم شما بیاید باهم بخوریم..
+حتی اگر بخوایم بریم رستوران رفتاری هم همین نظرو داری؟؟
من عاشق غذاهای رستوران رفتاری بودم باباجانم هرسال شب تولدم مارو میبرد اونجا ... برام یاداور خاطرات خوش کودکی و نوجوانی بود... لبخند ی زدم و گفتم چشم...
پابلو وقتی اومد خونه بلوز دامن شیکی پوشیده بودم کفش های پاشنه بلندم هم پام کرده بودم یکم ارایش و عطر خوش بویی هم زده بودم ... بچه ها هم لباس پوشیده اماده بودن.. با ذوق دنبال هم می دویدن..هیجان زده بودن بعد از مدتها قرار بود بریم رستوران... پاوه چندباری منو بوسید... طفلک بچه هام .
پابلو با تعجب مارو نگاه کرد چشماش برق زد لبخندی زد و گفت کجا باید بریم؟؟؟
قراره جاوید بیاد دنبالمون بریم شام بیرون...
پابلو هم سریع لباس هاشو عوض کرد خیلی طول نکشید که جاوید و ژینوس هم اومدن ... پابلو بازوشو طرف من گرفت با خوشحالی همراهیش کردم...مثل دوران خوش اوایل ازدواج..
اونشب چه حرفایی بین جاوید و پابلو رد و بدل شد نفهمیدم
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_پنجاهودو
اما من با شنیدن کلمه احتضار جیغی زدم و گفتم: یا امام زمان آقاجانم چشه ؟تو چی گفتی ؟ علی اصغر رو بغل کردم و بسمت در حیاط دویدم ..عشرت یک گوشه راهرو به زمین افتاد و آرام گفت: احتضار !!!
صغری بیگم دنبالم اومد گفت :صبر کن دختر ماهم بیایم . و دوتایی بسمت در حیاط به دنبالم اومدن ..اصلا نفهمیدم عشرت چه شد؟ فاطمه خانم گفت :دختر یواشتر با بچه میخوری زمین ! هوا تاریکه …
اما من فقط می دویدم ،آخ که چه شبی بود اونشب…آقاجانم حالش بد بود و من خبر نداشتم ؟ هرچه میرفتم به خونه پدری
نمی رسیدم ..
فاطمه خانم گفت: انقدرم حالش بد نیس، من الکی گفتم تا اون زن گستاخ دست از سر تو برداره.اما میدونستم که اون هیچ وقت جرأت همچین دروغی رو نداره ..
بلاخره بخونمون رسیدم، جواهر در رو باز کرد چشماش خیس بود گفت :خواهر جان اومدی بدوبیا آقاجان حالش بده.. هردو باهم دویدیم، بچه رو به فاطمه دادم، آرام آرام بسمت اتاق رفتم ،پاهای آقاجان رو از دور دیدم که روی تشک خوابیده بود، وارد اتاق شدم ،بی بی بالای سر آقاجان بود، نفسم داشت بند می اومد صدای ضربان قلبم تو گوشم می اومد ..وای چه خبرم بود ؟چه حالی داشتم، یواش سلام کردم ،چشمهای آقاجان بسته بود،بی بی گفت :ننه اومدی وهق هق گریه امانش نداد...
گفتم: اره بی بی جان چی شده ؟
گفت: آقات حالش بده،چند بار اسم تو رو صدا زده و با صدای ضعیفی گفته بگین حبیبه بیاد من ببینمش ..
اشکم بند نمی اومد، جلو رفتم صورتم رو به صورت آقاجانم چسبوندم، بوسش کردم و گفتم آقاجانم من اومدم ...
یهو مژه هاش تکون خورد ،بزور چشمهای بی رمقش رو باز کرد به زور گفت: دخترم اومدی ؟
گفتم :آره بابا جانم بعد با صدای ضعیف گفت: پسرت کو؟ بیار من ببینمش !
گفتم: فاطمه خانم ،صغری بیگم یکی تون علی اصغر رو بیارین آقا جان ببینه !
صغری بیگم علی اصغر رو آورد ،صورتش رو روبروی صورت آقاجان گرفت، اما آقاجان بی رمق نگاهی کردو گفت ؛خوبه خوشگله ! قدمش مبارک باشه، بعد بی آه گفت :چقدر شکل خودته حبیبه !
گفتم :آره آقاجان شکل خودمه ،و اشکم ریز ریز می اومد .آروم، طوری که نفهمه پاک میکردم ،معصومه زن داداشم مثل پروانه دور آقاجان میچرخید،همون موقع برادرهام وارداتاق شدن ، حسین وعلی گریان بودن ،ما همه دور پدری جمع شده بودیم که بما از گُل خوشتر نگفته بود و تمام اهالی ده براش احترام قائل بودن ،من هیچ وقت از زندگی سخت و بَدم جلو آقاجانم گلایه نکردم،میدونستم که پدرم قدیمی و غیرتیه ! و اسم طلاق براش خیلی سنگینه ،منم دل جدایی از بچه هام رو نداشتم، پس بنابراین سکوت میکردم تا مبادا به گوش پدرم برسه . آخه بی بی همیشه میگفت:دخترم هرحرفی رو نمیشه به مردا بگی چون بقول قدیمیا که میگفتن؛ کیش کیش زنا !
کُش کُش مردا ! منم سکوت میکردم ،یه کم که گذشت آقاجان با اشاره دستش گفت آب میخوام ؛علی از جاش بلند شد پارچ آبی آورد و با استکان کوچکی که بالای سرش بود کمی آب آماده کرد و بعد از زیر بغلش آقا گرفت و نیم خیزش کرد ،حسین دستش رو تکیه گاه آقاجانم کرد، علی استکان آب رو جلو لبهای آقام گرفت، اما به آب هم بی میل بود ،یک کم از آب رو که خورد،بریده بریده گفت :سلام برحسین ! ما همه مضطرب نگاهش میکردیم ،
چشماشو به دور و بر چرخوند، بعد آرام و بی رمق گفت: بچه ها حلالم کنید اگر بدی کردم اگر ناراحتتون کردم !!!!انگار با این یک کلمه حرف برای ما روضه خوند، هق هق گریه هممون در اومد ،علی و حسین دستهای پدر رو می بوسیدن و منو جواهر روی پاهای اقاجان دست میمالیدیم و بوسش میکردیم .اما من گفتم وای ما کی باشیم که از شما راضی نباشیم، بعد دستهای بی بی رو تو دستش گرفت گفت :ملک جان خیلی زحمتم رو کشیدی حلال کن !
بی بی فقط گریه میکرد، بعد با اشاره به علی گفت بخوابونم زمین !
علی آروم رو زمین درازش کرد ،من نمیدونم ما اونجا چه میخواستیم؟ مگر مرگ پدر تماشایی بود ؟ خدایا چه روز سختی بود! این دنیا چقدر بی معرفته ! چطور مرگ عزیزانمون رو قبول کنیم؟ اونهممرگ پدر دیدین تو یک لحظه انگار همه چی کن فیکون میشه ..دقیقا اون خونه ما بود ! بسرعت همه اتاقها خالی از وسیله های اضافه شد ودور تا دور اتاقها پشتی چیده شدن، خونه ما به انداره کافی بزرگ بود وهمیشه پر از مواد غذایی بود ،کم و کسری نداشتیم ،برادرهام خیلی با عُرضه و با غیرت بودن .رضاو نقی شوهر جواهر هم کم از پسرها نبودند و پابپای برادرهام کار میکردن، حسین به دنبال حکیم رفت و اونهم با تایید براینکه آقاجان فشار خون داشت و احتمالا سکته کرده ، مرگ آقاجان را تایید کرد،جنازه آقاجان تا صبح در کنار اتاق بود و علی برادر بزرگم در اتاق رو بست تا بچه ها وارد اتاق نشن
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾