eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.5هزار دنبال‌کننده
327 عکس
666 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
هم اخراجم کنه ،من فردا صبح از این خونه میرم.. هاج و واج نگاهم می‌کرد، اولین بار بود که اینطور به صورتم خیره شده بود:_ شما مطمئنین ؟؟ _بله نرگس خانم خودش گفت... کمی تو فکر رفت و بعد گفت:_ موندنتون در اینجا صلاح نیست ،من این‌ها رو نمی‌دونستم، حق با شماست باید زودتر از این خونه برید، نگران نباشید سعی می‌کنم جای دیگه براتون کاری پیدا کنم .. _نگران نیستم ممنون از لطف شما.. با دلی پر از غصه لباس‌هایم را جمع کردم و آماده رفتن شدم، صبح که شد برای آخرین بار صبحانه آماده کردم، وقتی نرگس خانم و خانم مهندس سر میز حاضر شدند گفتم:_ خانم مهندس من دیگه نمی‌تونم اینجا کار کنم ،لطفاً حق و حقوق بنده رو بدین ، همین امروز به فکر آشپز دیگه‌ای باشین‌.. خانم مهندس که مثل همیشه جدی بود نگاهی به من کرد و گفت :_حساب کتابت رو بعداً بیا بگیر، امروز وقت ندارم .. نرگس که مثل همیشه ساکت بود نگاهی بی احساس به من کرد، ولی چیزی نگفت سپیده رو بغل کردم، لباس‌هایم را که داخل ساکی بود برداشتم و از بقیه خداحافظی کردم و راهی خونه خودم شدم تا ببینم سرنوشت مرا کجا می‌خواهد بکشد؟؟؟ از موقعی که به شمال اومده بودم ،هیچ تماسی با عمه نداشتم، فقط چند ماه بعد یکی از آشناهای دور نامه‌ای از طرف عمه برام آورده بود که من هم جوابش رو نوشتم و دوباره از طریق همان شخص بهش فرستادم.. هم عمه و هم من از برادرای مقدس می‌ترسیدیم، با اینکه همه چیز رو به اون‌ها واگدار کرده بودم، ولی باز هم از آدم‌های بی‌حیا باید ترسید... یک ماه از بیرون اومدنم از خونه خانم مهندس می‌گذشت ..به کمک گلنار و برادرش دار قالی رو آورده بودم و مشغول قالی‌بافی بودم ، نه درآمدم و نه راحتیم به اندازه خونه خانم مهندس نبود ،ولی چاره‌ای نداشتم .. هرجا که می‌رفتم یا با بچه نمی‌تونستم یا کسی پیدا می‌شد که اذیتم کنه، ولی اینجا تو خونه راحت بودم.. یه روز در خونه زده شد، تعجب کردم به جز گلنار که امروز رفته بودند شهرستان هیچکس در این خونه رو نمی‌زد.. با ترس در رو باز کردم ،از دیدن نرگس خانم که برای اولین بار با لبخند می‌دیدمش تعجب کردم .. با کلی تعارف احوالپرسی دعوتش کردم بیاد خونه، خندش فقط همون اول بود، بعد دوباره قیافه جدی‌اش را به خود گرفت، درست مثل مادرش ،نگاهی به خونه کوچیکم که وسایلشم خیلی کم بود کرد و گفت:_ دلت می‌خواد برگردی سر کارت؟؟ _ خوب راستش نه ،خونه خودم راحت‌ترم.. یه مقدار پول دارم تا موقعی که فرشم آماده نشده می‌تونم با قناعت زندگیمو بچرخونم... _ اینجوری برای بچه‌تم سخته.. _ بهتر از اینه که سر کار نکرده ،راهی زندان بشم ... _چرا برنگشتی حق و حقوقتو بگیری؟؟ _ دیگه دلشو نداشتم... _ یعنی انقدر ترسیدی.. _ ترس نداره ؟؟؟سپیده به جز من هیچکس رو نداره ،اگه شما دلت برا من نمی‌سوخت تکلیف سپیده چی می‌شد؟؟ پاکتی از جیبش درآورد و کنار گلدون دم پنجره گذاشت.. _این تسویه حسابته،ولی من امروز اومدم راجع به یه چیز دیگه هم صحبت کنم.. _ چی ؟؟اجازه بدین یه چایی براتون بریزم.. _ نه عجله دارم،امروز دخترم مریضه فکر می‌کنم مسموم شده، مامان براش پرستار آورده ولی اون همش بهونه بغل منو می‌گیره ،منم که حوصله بچه ندارم .. بهش نگاه کردم این قیافه مهربون و این دل مهربون بهش نمی‌خورد انقدر سنگدلانه با بچه‌هاش رفتار کنه... چایی ریختم و جلوش گذاشتم، یک قلوب از چایی رو خورد نفس عمیقی کشید و گفت :_چه بوی خوبی میده .. با لبخند گفتم بوی گل سرخ ،من تو چاییام گل سرخ می‌ریزم .. چایشو تا نصفه خورد و گفت:_ من مقدمه بلد نیستم امیر ارسلان تو رو می‌خواد ، قسمم داده بیام باهات صحبت کنم، آدرستو به زور گرفتم، ولی به امیر ارسلان ندادم نگران نباش،نمی‌دونم چی شده چطور شده ولی بدجور تورو می‌خواد، اگه باهاش ازدواج کنی ایران ما نمی‌مونی، نترس ،میری لندن ،قیافه مامان منم نمی‌بینی.... من با دهن باز به نرگس نگاه می‌کردم، اصلاً نمی‌فهمیدم این حرف‌ها یعنی چی؟ امیر ارسلان از کی انقدر عاشق شده که خواهر افسرده‌اش را برای خواستگاری من فرستاده؟ اصلاً مگه ما چقدر همدیگر را دیدیم ؟؟حتی فکرشم ترسناک بود.. نرگس نگاهی به اطراف خونه‌ام کرد و گفت:_ به نظرم قبول کن و بعد به من خیره شد تا جوابم رو بدونه.. _ ولی نرگس خانم آقا امیر ارسلان این حرف‌ها رو زدن ،اینا که به ضرر منه، حرف مادرتون رو ثابت می‌کنه، مادرتون به خاطر امیر ارسلان می‌خواست به من تهمت دزدی بزنه ،من ازدواج کردم،میبینید که یک دختر دارم، امیدوارم ناراحت نشید، من به هیچ وجه نمی‌خوام آرامشم را از دست بدم، شاید درآمدم کم باشه،خونه ام ساده باشه ولی بدون استرس زندگی میکنم، هیشکی خونم نمیاد ،هیچکی بهم تهمت نمی‌زنه، هیچکی ازم سوء استفاده نمی‌کنه.. آقا امیر ارسلان هنوز جوونن، اصلاً ما به هم نمی‌خوریم ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نرگس در حالی که به سمت در می‌رفت گفت: خود دانی ،پس جوابت منفیه ؟؟ انتظار داشتم بیشتر اصرار کنه ،باهام حرف بزنه ،قانعم کنه که برادرش خوبه و ازدواج با اون به صلاحمه ،ولی خیلی عادی از این موضوع رد شد .. _با کمال احترام جوابم منفیه.. برگشت نگاه مهربانی به سپیده که با عروسکش حرف می‌زد کرد: _ ازتون خواهش می‌کنم آدرس منو به هیشکی ندین ،حتی مادرتون.. _ باشه هرجور مایلی .. خداحافظی کرد و رفت.. بعد از رفتنش اومدم خونه و با خوشحالی پاکتو برداشتم.. آخه واقعاً هیچ پولی در بساط نداشتم ..حقوق یک سال من داخل پاکت بود، خانم مهندس هیچ وقت این کارو نمی‌کرد، مطمئنم کار خود نرگسه ،نمی‌دونم چه بلایی تو زندگیش به سرش اومده که اینجور افسرده و ناراحت و گوشه گیره ،ولی حیف این دختر و حیف این دل مهربونش،کاش منم برای شادی اون می‌تونستم کاری بکنم ... با سپسده به بازار محلی رفتیم، خریدامو توی دوتا زنبیل بزرگ گذاشتیم و همراه سپیده به خونه برگشتیم که با دیدن کسی که پشت در بود با تعجب جلو رفتم و سلام دادم.... یک زن جوان تقریبا هم سن خودم پشت در بود، کنارش یک پسر بچه هم بود که با خجالت به سپیده نگاه میکرد.. خانومه لباس محلی شمالی پوشیده بود و بسیار زیبا و خوشرو بود ... _سلام کاری داشتین ؟؟ _سلام عزیزم خوبی؟؟ _ ممنونم ببخشید کاری داشتین من صاحب این خونه هستم... اومد جلو و باهام درس داد: _ خوبی؟راستش ما خیلی وقته همسایه‌ایم، نگاه کنین من تو اون خونه زندگی می‌کنم و با دستش خونه‌ای که دورتر از خونه من بود رو نشون داد.. و دوباره ادامه داد: _خیلی وقته متوجه شدم این خونه روخریدن و کسی توش زندگی می‌کنه، چند بارم اومدم درتونو زدم ولی باز نکردین، فکر کنم منزل نبودین ،چون لامپاتونم شبا روشن نمی‌شد... _ بله من چند ماهی جایی بودم بفرمایین تو... جلو رفتم در رو باز کردم و تعارف کردم ،اون هم بدون تعارف داخل اومد.. با اینکه لباس محلی شمالی پوشیده بود، ولی لهجه‌اش اصلاً به شمالیا نمی‌خورد _ بفرمایید.. _ممنون نمی‌خواستم مزاحمت بشم ولی دیگه دلم طاقت نیاورد ،چند وقتیه می‌بینم تو خونه هستین .. و بعد کمی خم شد و به پسرش گفت: _ عزیزم ببین چه دختر خوشگلی هستش برو باهاش بازی کن و پسرش با خجالت یک قدم جلو اومد.. سپیده لبخندی زد و این باب آشنایی این دو بچه شد، با هم به دیدن غازها که سر و صدا می‌کردند رفتند ... _ببخشید خودمو معرفی نکردم،من مریم هستم.. _ من هم سعیده هستم ،بشینید .. می‌خواستم براش چای دم کنم که گفت: _ تو رو خدا زحمت نکش ، می‌خواستم صحبت کنیم، نگی چه همسایه‌ای فضولی دارما، من خیلی وقته اینجام... اینجا قبلاً خونه ننه زیبا بود، نوه‌هاش به زور بردنش تهران و اینجارم فروختن ... ببخشید که سوال می‌کنم همسرتون نیستند؟ با ناراحتی سرم رو پایین انداختم، نمی‌دونستم چی جواب بدم، از طرفی دوست داشتم باهاش صحبت کنم، از طرفی می‌ترسیدم با دونستن اطلاعات من برام دردسر بشه... _ حدس می‌زدم شما هم وضعیتتون مثل من باشه، من همسرم فوت شده .. خودم اهل تهرانم ولی همسرم شمالی بود خیلی مرد مهربونی بود، بعد فوتش تو شمال موندم نرفتم شهر خودم ... _منم همسرم فوت کرده.. _ شما هم شمالی نیستین درسته؟؟ _ بله .. _همسایه باید از همسایه خبر داشته باشه، متوجه شدم شما مثل من تنهایی اومدم بگم ما دوست خوبی برای هم می‌شیم، اگه کمکی چیزی احتیاج داشتی حتماً بهم خبر بده ،فردا بعد از ظهرم بیا خونمون بیشتر با هم آشنا بشیم، این طرف‌ها خونه کمه باید بیشتر همدیگر رو ببینیم .. با این حرفش مهرش به دلم نشست با خوشحالی گفتم :_چشم فردا حتماً میام من از خدامه یک دوست داشته باشم، شبیه معجزه بود دوستی پیدا کردم که زندگیمو زیر و رو کرد... هیچ وقت فکر نمی‌کردم وجود یک دوست توی زندگی چقدر تاثیر داشته باشه ،باید دعا کنیم خدا همیشه سر راهمون کسایی رو قرار بده که مثل مریم باعث آرامش باشن، باعث پیشرفتت بشن و برات دلگرمی باشن، نه اینکه باعث استرس اضطراب و نگرانیت بشن، حالا که گلنار ازدواج کرده بود و باید به یک شهر دیگه می‌رفت وجود مریم شبیه فرستاده‌ای از طرف خدا بود تا من امید به زندگی داشته باشم ،انگیزه داشته باشم و سنگ صبوری برای روزهای آینده‌ام.... کمی با هم خوش و بش کردیم و در همین حال سپیده با پسر مریم که اسمش علی بود دوست شد،دوستی که تا به امروز ادامه داشت..‌ مریم کمی نشست و بعد گفت تا هوا تاریک نشده بهتره برگرده خونه‌اش، چون کسی نیست که از گاو وگوسفندهاش نگهداری کنه.. اون شب انگار که همدمی داشته باشم با خیال راحت‌تری خوابیدم ،فکر نرگس، امیر ارسلان،خانم مهندس و هر چیزی که باعث اضطرابم بود از ذهنم رفته بود... من ساعت ۵ صبح بیدار می‌شدم و تا تقریبا ۷هشت کارهای خونه رو انجام می‌دادم،به مرغ و جوجه‌ها دونه می‌دادم، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تخم‌هاشونو برمی‌داشتم ،حیاط و آب و جارو میکردم .. عصر که شد هم سپیده رووحموم کردم هم خودم حموم رفتم،مثل بچه ها ذوق کرده بودم که کسی به خونه اش دعوتم کرده،لباسای قشنگمو پوشیدم، از مربای هویجم یه ظرف کوچیک پر کردم و همراه سپیده راهی خونه مریم شدم... خونه های اینجا مثل روستاهای ما نبود که خونه ها چسبیده به هم باشن،اینجا فاصله ی خونه ها زیاد بودو این به نظر من خیلی بد بود ،خصوصا واسه من که همسرم فوت شده بود... باز مریم بچش پسر بود و یه جورایی یه مرد هر چند کوچک همراهش بود ،ولی من که خودم ترسو بودم سپیده از من بدتر،شاید کسی درک نکنه عمق درد این حرف رو،شاید بگن مهم نیس اصلا ، ولی مهمه،مهمه که شب خوابیدنی صدای نفس کشیدن کسی رو بشنوی و خوشحال بشی ،خاطر جمع بشی که تنها نیستی... بعد ۱۰دقیقه پیاده روی با سپیده کوچولو بالاخره رسیدیم،حیاط خونه مریم به جای دیوار با تخته نرده داشت،خیلی قشنگ بود ،آدم و یادکارتونا میانداخت.. تا مارو دیدن ،مادرو پسر خوشحال اومدن به استقبالمون،زیر درخت گردو تو حیاط بزرگشون که پر درخت و سر سبزی بود حصیر انداخته بود، پتو انداخته بود و روی اجاق آجری کوچیک هیزمی که خودشون درست کرده بودن آب جوش گذاشته بود هنوزم یادم میافته حس خوبی بهم دست میده... مریم عادت داشت همیشه بلند بلند و شاد صحبت می‌کرد ،با صدای بلند گفت : _خیلی خوش اومدین، بفرمایید .. منو سپیده در حالی که آروم آروم به سمت درخت گردو می‌رفتیم حیاط رو نگاه می‌کردیم.. در طویله‌شون باز بود و یه گاو با گوساله بانمکش در حال تماشای من و سپیده بودند، سپیده ذوق زده سمت طویله رفت ،ولی من ترسیدم که گاو لگدش بزنه، جلوشو گرفتم.. علی پسر مریم جلو اومد و گفت:_خاله خاله نترسین، بیا با هم بریم سپیده.. و دست سپیده گرفت و برد ،همراهش به سمت طویله رفتن.. مریم اومد بغلم کرد، باهام احوالپرسی کرد و گفت : _دیگه داشتم ناامید می‌شدم چرا دیر اومدی؟؟ _ دیر نیومدم دیگه سپیده رو بغل نکردم، با قدم‌های کوچیک سپیده اومدیم، چقدر حیاطت با صفاست، خوش به حالتون که حیاتتون بزرگه، منم خیلی دوست دارم گاو و گوسفند داشته باشم... وای نه این فکر رو نکن... _ چرا آخه؟؟ _ آخه نگهداریش خیلی سخته ،همش باید به فکرش باشی ،آب داره یونجه داره نکنه کسی بیاد بدزدتش... _ واقعاً ؟؟ _آره بابا .. _بفرمایید قابل تورو نداره.. _چرا شرمندم کردی عزیزم... من دیروز احتمال دادم بازم خونه نباشی دست خالی اومدم خونت... _فدای سرت.. _میدونی سعیده من یه مسافرت دو روزه هم نمی‌تونم برم ،مامانم همش داره گلایه می‌کنه، میگه اونجا چی داره که ولش نمی‌کنی.؟ _ مامانت اینا هنوزم تهرانن؟؟ _ آره کل فامیل و خانوادم تهران هستند، ولی من اینجا رو ترجیح میدم ،به یاد همسرم به یاد روزهای خوبی که با هم داشتیم، بیا بشین ببیین برات چه آب جوشی گذاشتم، می‌خوام چای زغالی بهت بدم ،نمک گیر بشی هر روز بیای خونه ما .. وای که چقدر از حس و حال مریم، جون گرفتم ،خیلی شاد بود.. با هم نشستیم و مریم شروع کرد به دم کردن چایی... _ مریم خانم یه سوال بپرسم ناراحت نشین.. _اول اینکه بهم نگو مریم خانوم قراره با هم دوست بشیم، مریم خالی بگی ازت راضیم، دوم اینکه خواهش می‌کنم بپرس راحت باش ‌.. _همسرتون چطور فوت کرد ؟؟ یه روز رفت دریا و برنگشت .. _دریا؟! _ آره دیگه دریا .. _مگه این نزدیکیا دریا هست ؟؟ مریم بلند خندید و گفت:_ این چه سوالیه.. خودمم خندم گرفته بود .. _تو شمال باشی و بگید اینجا دریا هست ؟ با خنده گفتم آخه من فکر میکردم کسایی میرن دریا صیادی ماهی که همون نزدیک دریا زندگی می‌کنند،ما که با دریا خیلی فاصله داریم.. _ نه شوهرم یک دوستی داشت که قایقی خریده بود ،پیشنهاد داد برای بهتر شدن وضعیت زندگیمون به دریا برن، چند ماه اول همه چیز خوب بود، ولی یک روز هوا طوفانی شد و احمد برنگشت، ۴ سال منتظرش هستم، بچه‌ام علی تازه یک ساله شده بود که رفت دریا.... با ناراحتی گفتم :خدا رحمتشون کنه حتماً مرد خوبی بودن که بعد رفتنشون غریبی رو به جون خریدی و اینجا موندی... _ اگه بگم احمد فوق العاده بود کم گفتم ما با هم خوشبخت بودیم ،هر چقدر تو زندگی اول مضطرب بودم و سختی کشیدم تو زندگی با احمد خوشبخت بودم ... _یعنی شمام دو بار ازدواج کردین ؟؟ با خنده گفت بله به نظر میاد تو هم دوبار ازدواج کردی.._ آره ... _خب چی شد ؟؟ _قصه‌اش مفصله ،هیچ کدوم از ازدواج‌های من خواسته خودم نبود به اجبار قبول کردم ... _ولی سعیده تو سنت خیلی کمه ... با حسرت گفتم :_چه فرقی می‌کنه زن زنه دیگه ..نمی‌دونم مریم دردهای توی دلم رو حس کرد یا چی که ساکت شد، در حالی که چای خوشرنگش رو توی لیوان می‌ریخت شروع کرد به تعریف قصه زندگی خودش : ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_قصه زندگی من از اونجایی شروع شد که تو دانشگاهمون با یه آقایی آشنا شدم به اسم سعید ،سعید خیلی خاطرم رو می‌خواست ،یه طوری که همه دانشگاه میدونستن سعید عاشق من شده، هنوز ۴ ترم از درسمون مونده بود اومد خواستگاریم ،همه چیز خوب بود ایده آل بود ،سعید خونه جدا داشت یعنی طبقه بالای مادرش برای سعید بود،قول خریدن ماشین رو هم پدر شوهرم همون شب خواستگاری داد، سعید تو مغازه باباش که فرش فروش بود کار می‌کرد ،در کنارش درسش رو هم ادامه می‌داد ..چی از این بهتر، عاشقم هم شده بود ،همون جلسه اول جواب بله رو دادم و شدم عروس خاندان حاج آقا فتاح، من ۴ تا خواهر شوهر داشتم ،یکی از یکی پر توقع‌تر و فضول‌تر ،سعید تک پسر خانواده بود برای همین هم همیشه خدا تحت فشار بود و توقعات زیادی ازش داشتند .. اشتباهم از اونجا شروع شد که به خاطر خواهر شوهرهایم ،به خاطر مادر شوهرم حتی فامیل شوهرم از زن عمو زن دایی گرفته تا نوه دایی با سعید بحث کردم .. کم کم بحث‌هامون بالا گرفت،اصلاً آرامش نداشتم ،هر بار که فامیلی تو خونه حاج فتاح جمع می‌شدند، آرامش من به هم می‌خورد،همش طعنه، همش تیکه پروندن ،همش حسادت، از طرفی بچه‌دار نمی‌شدم و از طرف خانواده سعید تحت فشار بودم ،میون این دعواها، بحث‌ها کاشف به عمل اومد که حاج آقا یواشکی زن دیگه‌ای گرفتن، اونم نه یکی دوتا .. لو رفتن این موضوع کل خانواده رو به هم ریخت ،مادرش از پدرش قهر می‌کرد و بیشتر اوقات خونه ما بود .. منم که قبل از این ماجراها با خانواده‌اش مشکل داشتم حالا مشکلم چند برابر شده بود .. القصه دو تا پامو کردم توی یک کفش که الا و بلا باید خونه جدا بگیریم، که از این محله و خانواده خیلی دور باشیم و چون اوایل بارداریم بود حرفم به کرسی نشست و یک آپارتمان تو مرکز شهر گرفتیم.. فکر کردم همه چیز تموم شده آخه همیشه بزرگترین مشکلم رو خانواده سعید می‌دونستم.. ولی ای دل غافل.... واحد روبرویی ما یک خانم چهل ،۵۰ ساله بود که بسیار خوش برخورد بود ،به قدری که من باهاش مثل یک دوست صمیمی شده بودم و تو خونش رفت و آمد می‌کردم، اسمش ملیحه بود.. همسرش ۲۰سال پیش به گفته خودش فوت کرده بود ،دو پسر داشت که ازدواج کرده بودن، ملیحه خیلی به خودش می‌رسید ،همیشه به سعید می‌گفتم خیلی خوشحالم که همسایه ای به زیبایی این خانم و شادی اون داریم،همه تنهاییام پر شده بود.. مامانم پادرد داشت نمیتونست زیاد خونه ما بیاد،ماهم که بخاطر رفتن از خونه حاجی فتاح ترد شده بودیم و ماشینمون و ازمون گرفتن... منو ملیحه خیلی وقت‌ها با هم به بازار می‌رفتیم، به قدری شیک و پیک و آرایش کرده میومد که انگار با من خواهره ..ولی مار دو سری بود که زندگیم را از هم پاشید ... با تعجب به مریم نگاه کردم ، زنی تو قیافه و شکل روستایی‌ها که با سادگی تمام حرف می‌زد، چه دل پر دردی داشت... با تعجب گفتم:_ خوب چی شد مگه مریم ؟ زهرخندی کرد و گفت :خودت نمی‌تونی حدس بزنی ؟؟ با سردرگمی گفتم:_ یه خانوم ۵۰ ساله چه خطری برای تو داشت؟؟ _ بعدها فهمیدم ۵۵ ساله بود من ۵ ماهگی بچه‌ام رو سقط کردم، یعنی دل درد گرفتم ،بچه تو شکمم مرده بود، بعد از جراحی به خونه مامانم رفتم و ۴۰ روزی اونجا موندم .. همون روزا که پایه‌های زندگیم با سعید از بین میرفت،سعید انگار منو یادش رفته بود ،بهش زنگ زدم و گفتم بیا دنبالم می‌خوام برگردم خونه خودم ،طوری که انگار زیاد از این پیشنهاد من خوشش نیومده گفت:_ بمون اونجا کامل خوب شو بعد برگردی دیگه، گفتم نه دیگه می‌خوام برگردم خونه خودم.. خلاصه که سعید با اکراه دنبالم اومد و من به خونه خودم برگشتم... ملیحه به دیدنم اومد و مثل همیشه شاد و خندون همراه غذاهای خوشمزه از من به اصطلاح پرستاری می‌کرد ،برای اینکه حوصلم سر می‌رفت هر روز به خونه ملیحه می‌رفتم، ولی کم کم متوجه شدم به صورت روتین هر روز عصرها می‌خوابم و ریتم خواب و بیداریم کاملاً به هم خورده بود ،شب‌ها تا صبح بیهوش بودم ، صبحا سردرد می‌گرفتم، دوباره عصرها به دیدن ملیحه می‌رفتم .. مثل همیشه از من با میوه‌ها و چایی پذیرایی می‌کرد، با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم... در اون یکی دو ساعتی که خونه ملیحه بودم شاد بودم و اثری از سردرد نبود ،چایی که می‌خوردم و به خونه برمی‌گشتم تا برای سعید غذا آماده کنم دوباره سردردم شروع می‌شد و به خواب عمیقی می‌رفتم، کم کم به ملیحه شک کردم حالت‌های من عادی نبود.... با تعجب به مریم نگاه می‌کردم و سرتا پا گوش بودم تا بدونم چه اتفاقی خواهد افتاد، اولین بار بود از اینجور مسائل می‌شنیدم... مریم کاملاً به اون دورانش برگشته بود، چشم‌هاش نم داشت... _ یه روز که مطمئن شدم کاسه‌ای زیر نیم کاسه است، طبق معمول هر روز به خونه ملیحه رفتم، ملیحه طوری آرایش کرده بود که انگار راهی مجلس عروسی است .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ازش پرسیدم جایی می‌خوای بری مزاحمت نباشم ؟؟ گفت نه کجا از اینجا بهتر،برا دل خودم آرایش کردم،یک دست لباس خواب زیبا به رنگ قرمز جیغ که معلوم بود گرون قیمتم هست روی مبل کنار پنجره جایی که زیاد تو دید نیس بود... _وای چه لباس قشنگی ملیحه جون نگو که مال خودته... با خنده گفت مگه من چمه؟ صد تای جووونایی مثل تورو حریفم.... مال خودته یعنی؟؟ با خنده گفت نه بابا به چه کار من میاد مال عروسمه تازه خریده خوشش نیومده داده من ببرم پس بدم... میدونستم دروغ میگه،دیگه تو دلم تحسینش نکردم ،منتظر شدم مثل هر روز برایم چایی دم کند، از روزمرگی‌هامون حرف می‌زدیم، می‌دونستم خبرهای بدی در راه است... خدا نکنه زنی به چیزی شک کنه، که وقتی شک کردیم مطمئنیم چیزی هست که حس ما به ما هشدار داده... نگاهش کردم ،راه رفتنش خندیدنش حرف زدنش، سبک زندگیش هیچ چیزی به سنش نمی‌خورد... چرا من تا به حال ازش نپرسیدم درآمدش از کجاست ؟؟ تو این فکرها بودم که چایی رو روی میز گذاشت و گفت: یه چایی با هم بخوریم سرحال بشیم ،همراه چایی پولکی هم آورده بود ... _ملیحه جون امروز هوس قند کردم ، همیشه برام زحمت می‌کشی پولکی میاری میشه برام قند بیاری ؟؟ چرا که نه الان برات میارم، پا شد رفت به آشپزخانه قند رو که آورد دوباره برگشت به آشپزخانه از کابینت دنبال چیزی می‌گشت از فرصت استفاده کردم و چایی رو توی گلدان روی عسلی کنار پنجره ریختم ... لبهایم را با زبانم تر کردم و و گفتم ،دستت درد نکنه ممنونم ... _بازم می‌خوری عزیزم؟؟ نه دیگه تشکر ،ملیحه جون مامان من شدیداً پادرد داره، سعید هم که سرش خیلی مشغوله، خیلی هوس سفر کردم با یکی دوتا از دوستای دانشگاه هم صحبت کردم یه چند روزی با هم بریم شمال ، آخه من عاشق شمالم...اگه دوست داشتی تو هم می‌تونی با ما بیای.. برق شادی رو تو چشماش دیدم... _ نه عزیزم من خیلی کار دارم، وقت نمی‌کنم بیام ،تو برو عزیزم چرا که نه، به خودت برس برو شمال حال و هوات عوض میشه، خوش بگذره عزیزم .. کمی با هم صحبت کردیم و سعی کردم مثل هر روز دستم رو روی پیشانیم بگذارم و بگم که کمی سردرد دارم،نمایشی شقیقه‌ام رو فشار دادم و گفتم: _ این سردرد هم ول کن من نیست، باید دکتر برم .. _طبیعیه گلم همه سردرد دارند، زیاد جدی نگیر... _ نمی‌دونم ، ببخشید وقتتو گرفتم پاشم برم شام آماده کنم ،تو هم بیا خونه ما خوشحال می‌شم ،هر روز فقط من میام.. _ فرقی می‌کنه گلم ؟چه اینجا چه اونجا،مهم اینه که با هم هستیم ... برگشتم خونه ،ولی از تو چشمی فقط واحد روبرویی و نگاه می‌کردم تا ببینم چه خبری خواهد شد، یک ساعتی گذشته بود که.... اشک‌هام دست خودم نبود،سعید و ملیحه با صدای بلند می‌خندیدند،مطمئن بودن که من بیهوش هستم، ملیحه مثل دخترهای ۱۳ ۱۴ ساله غش غش میخندید و عشوه میومد،دیگه تحمل نداشتم پاهایم بی اختیار به سمت در اتاق میرفت و سیل اشکایم دست خودم نبود، بلند بلند می‌خندید، که یک لحظه با دیدن من تو چهارچوب در انگار که دزدی را در حال دزدی گرفته باشند ملیحه را پرت کرد به زمین، ملیحه زمین افتاد ولی همچنان می‌خندید، که با دیدن حالت سعید که ساکت شده بود، متوجه من شد، جلو اومدم ... به اینجای داستان که رسید مریم غش غش خندید،من بغض کرده بودم و بی‌اختیار اشک می‌ریختم ،ولی مریم می‌خندید ... با گریه گفتم به چی می‌خندی؟؟ _ به دو چیز.. اول به تو که اینجوری گریه می‌کنی، انگار این اتفاق برای خودت افتاده، دوم به اون لحظه خودم که همه تربیت‌ها و اصول خودم رو زیر پا گذاشتم و ملیحه را تا می‌خورد زدم ،سعید مثل یک چوب خشک کنار وایستاده بود و حرفی نمی‌زد، دست آخر وقتی جیغ‌های بلند ملیحه باعث شد همه همسایه‌ها دم در خونه ما جمع بشن، اومد جلو و ملیحه را از دست من خلاص کرد... موهاشو چنان چنگ زده بودم که انگار صیادی شکار خود را در حال تیکه پاره کردن است، مریم میخندید و تعریف می‌کرد و من از تصور اون لحظه که زنی شاهد همچین صحنه‌هایی باشه دلم شکسته بود و گریه می‌کردم.. مریم ادامه داد: در رو باز کردم و ملیحه را با همان لباس خوابش بیرون پرت کرد، همه همسایه ها با اون وضع دیدنش ، ملیحه تهدیدم کرد که شکایت می‌کنه.. برگشتم و دو سیلی جانانه به سعید زدم، گفتم یکی برای بچه‌ام که که با نامردی باعث سقطش شدی ،دومی برای خیانتت ،سعید رو هم از خونه به بیرون پرت کردم و خیلی زود به طور توافقی جدا شدیم .. اون لحظه خودم رو قوی نشون دادمولی خدا می‌دونه که تا ماه‌ها کارم گریه کردن بود ،خونه رو برای مهریه‌ام گرفتم .. هر چند که حاج فتاح زور زیاد زد هیچی بهم ندن ولی سعید خودش قبول کرد که خونه برای مهریه ام باشه... _خوب پس چجوری با احمدآقا آشنا شدی؟ _قصه ی احمد خدابیامرز خیلی فرق میکنه... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_قصه احمد خدا بیامرز خیلی فرق می‌کنه..._ خوب بگو برام تعریف کن با خنده گفت :اول اشکاتو تمیز کن یه چایی بخور، با اومدن تو، زندگیم شادتر میشه، تو که نیومده فقط گریه میکردم... _خندیدم و گفتم تو خندیدی ولی واقعاً دردناک بود... قندون و ظرف شکلات رو سمتم گرفت و گفت: یه چایی بخور منم برم به بچه‌ها سر بزنم، تازه یادم افتاد که سپیده را دست علی سپردم و ازشون بی‌خبرم.. مریم رفت سمت باغچه کوچک سبزیجاتی که گوشه حیاطشون پشت درخت‌ها بود ، بعد سریع برگشت و گفت :_نگران نباش با علی بازی می‌کنه خیلی هم خوشحاله.. لبخندی زدم، مریم نشست درحالی که قندی توی چایی‌اش خیس می‌کرد گفت: _ نمی‌شه که فقط من داستان زندگیمو بگم، تو نمی‌خوای بگی ؟؟ با یادآوری داستان زندگی خودم دل شکسته گفتم: داستان من طولانی‌تره ، حالا میگم بهت .. تو بگو با احمد آقا که انقدر عاشقشی چطور آشنا شدی؟؟ _ نه دیگه تو تعریف کن ، اینجا چیکار می‌کنی ،از لهجه‌ات معلومه که اهل اینجا نیستی.. _ درسته اهل اینجا نیستم ... داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که یه روز پسر عموم اومد خونه ما، مامانم بابام و داداشام سر زمین بودن، من خیلی بچه چشو گوش بسته‌ای بودم، همه فکر و حواسم مدرسه و بازی کردن با دوستام بود ،پسر عموم... پسرعموم... حتی از گفتن شرم داشتم ،مریم سوالی نگاهم می‌کرد و منتظر داستان زندگی من بود، پسر عموم .. سرم رو پایین انداختم و گفتم:_ اون نامرد کرد کاری و که نباید.... مریم دستش رو روی لب‌هاش گذاشت و هینی کشید، وقتی این اتفاق افتاد خیلی ترسیدم وبقیه ماجرا رو براش تعریف کردم... مریم انگار که شوک بزرگی بهش وارد شده باشه با بهت و گریه گفت:باورم نمی‌شه تو این همه سختی کشیده باشی ،مثل اینکه خدا من و تو رو از قصد به هم رسونده، ولی غمت نباشه سعیده من دلم روشنه روزهای روشن تو راهه... به مهربونی‌هاش لبخند زدم، کنار هم چایی خوردیم و از هر دری صحبت کردیم .. مریم واقعاً مهربون بود و روحیه خوبی داشت برعکس من که ناامید بودم،اما با پیدا شدن مریم در زندگی من هم کم کم من هم مثل مریم با روحیه و شاداب شدم، خانواده مریم زود به زود به دیدنش میومدند، خصوصا مادرش نازنین خانوم از اون زن‌های دلنشین بود که دوست داشتی ساعتها از زمان‌های قدیم برایت صحبت کند، مریم یک برادر داشت که با پدرش مغازه لوستر فروشی داشتند... به نظر من اگر قضیه شوهر مریم رو فاکتور می‌گرفتیم مریم واقعاً خوشبخت بود، چون پدر مادرش برای او هر کاری می‌کردند... از اون روز من و مریم دوستان صمیمی هم شدیم ، گاهی وقت‌ها من خونه او می‌موندم ،شب‌ها زیر نور ماه تو تراس خونشون می‌خوابیدیم... وقتی به مریم می‌گفتم او هم خونه ما بیاد میخندید و می‌گفت:_خونه تو خیلی کوچیکه،حیوانات هم فقط مرغ و جوجه داری، ولی من گاو دارم که اگر من نباشم ممکنه دزد بیاد ببردش.. من از رفتار مریم سر در نمیاوردم،چون که لازم نبود اینجا تنهایی بماند و به زندگی ساده روستایی قناعت کند، مریم اگر می‌خواست می‌تونست بهترین زندگی رو در شهر داشته باشه،تنها دلیل موندنش ناامیدی از مرگ احمد بود، به روی خودش نمی‌آورد ولی او همچنان امیدوار بود که روزی احمد برگردد و خوشبختی او کامل گردد.. یادمه یک روز که مریم داشت شیر گاوش را می‌دوشید من و نازنین خانم مثل همیشه تو ترانس بزرگ مریم مشغول آشپزی بودیم که گفت:_ سعیده جان ازت یک خواهشی دارم... _جانم خاله بفرمایید... _ مریم تو رو خیلی دوست داره اسمت از زبونش نمی‌افته،ریا نباشه ما تو تهران زندگی خوبی داریم،خدا رو شکر درآمد پدرش هم خوبه،مریم نیازی به موندن در اینجا و نگهداری از گاو و گوسفند‌ها نداره،هرچی باهاش صحبت می‌کنم برگرده تهران گوش نمیده، می‌تونی باهاش صحبت کنی.. ولی خاله ببخشید اینو میگم،مریم اینجا خوشحاله،کاری به دلیلش ندارم که امیدش واهیه یا نه،خوشبختی که فقط تو امکانات نیست،تو شهر نیست،اگه اینجا احساس خوشبختی داره اجازه بدین همین جا بمونه ... _دخترم تو سنت کمه هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونی،به هر دوتاتون می‌گم نه تنها به مریم،شماها هنوز جوونید فرصت ازدواج دارید،تو رو نمی‌گم ولی مریم با سبک ‌سری‌هاش انتخاب‌های نادرستی کرد... وقتشه بیاد و با حرف بزرگترهاش یک انتخاب عاقلانه داشته باشه،احمد خدا بیامرز مرد خوبی بود،ما از اون راضی هستیم خدایش بیامرزد،هرچند که او هم اونی نبود که ما انتخاب کرده باشیم، مریم می‌تونست از همون شهر خودمون انتخاب‌های به صلاح‌تری داشته باشه،اون سعید نمک نشناسم که فهمیدی ماجراش چی بود،آبرومون تو کل فامیل رفت... ساکت بودم نمی‌خواستم به خاله بی‌احترامی بشه،برای همین هم با لحن بسیار ملایمی گفتم: _ ولی خاله انتخاب درست از نظر شما چی هستش؟؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا شب را♡ بـر هـمـه عـزیـزانمـان ♡ سرشار  از آرامـش بفرما ♡ و در پناهت حافظشان باش♡ شبتون در آغوش اَمن خــــــدا ♡ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🌺خدایا🙏 ✨در نیمه تيرماه 🌺 یاریمان کن و به ما قلبی ✨متواضع و دستی مهربان 🌺 عطاکن که در سختی ✨در شـادی و ناراحتی 🌺 در فقـر و دارایی ✨شـاد و بخشنده باقے 🌺بمانیم و شکرگزار باشیم ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مریم به قدری احمد آقای خدا بیامرز را دوست داشته که به یاد اون تو این شهر غریب مونده،خودتونم که می‌گید آدم خوبی بود... _ درسته الان هم میگم احمد از نظر اخلاقی فوق العاده بود،مردی با طبع بسیار بلند بود...ولی دخترم یک ازدواج درست زمانی هستش که همه معیارها سنجیده بشه،باید از همه لحاظ دو نفر به هم بیان ،نمی‌گم هر دوتا مثلاً قورمه سبزی دوست داشته باشند،احمد از لحاظ مالی دستش تنگ بود،گذشته از این  شهری زندگی می‌کرد که کم کم سه ساعت با تهران فاصله داشت و ما هیچ فامیلی در اینجا نداشتیم،بعد به دنیا اومدن علی مریم خیلی سختی کشید،مجبور بود دست تنها بچه رو بزرگ کنه،در حالی که اگر با اون موردی که ما می‌گفتیم ازدواج می‌کرد، من خودم همیشه کمکش می‌کردم،عزیزکم داستان زندگیتو مریم برامون تعریف کرده،در حقت ظلم شده، میدونم که مجبوری اینجا بمونی ،اگر روزی فرصت ازدواج خوبی پیدا شد با دید باز به مسائل نگاه کن... _ ولی من دیگه هرگز نمی‌خوام ازدواج کنم.. لبخندی زد از اون لبخندهای پر معنی و گفت:میبینم روزی رو که خوشبختی را می‌چشی،با مردی که دوسش داری... خندیدم و گفتم :_ یک زن چند بار ازدواج می‌کنه ؟بسمه دیگه میخوام زندگی کنم.... ولی خاله ببخشید اینو میگم ،مریم اینجا خوشحاله ،کاری به دلیلش ندارم که امیدش واهیه یا نه،خوشبختی که فقط تو امکانات نیست ،تو شهر نیست، اگه اینجا احساس خوشبختی داره اجازه بدین همین جا بمونه ... _دخترم تو سنت کمه هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونی ،به هر دوتاتون می‌گم نه تنها به مریم،شماها هنوز جوونید فرصت ازدواج دارید ،تو رو نمی‌گم ولی مریم با سبک ‌سری‌هاش انتخاب‌های نادرستی کرد .... وقتشه بیاد و با حرف بزرگترهاش یک انتخاب عاقلانه داشته باشه،احمد خدا بیامرز مرد خوبی بود،ما از اون راضی هستیم خدایش بیامرزد،هرچند که او هم اونی نبود که ما انتخاب کرده باشیم، مریم می‌تونست از همون شهر خودمون انتخاب‌های به صلاح‌تری داشته باشه،اون سعید نمک نشناسم که فهمیدی ماجراش چی بود،آبرومون تو کل فامیل رفت ... ساکت بودم نمی‌خواستم به خاله بی‌احترامی بشه ،برای همین هم با لحن بسیار ملایمی گفتم: _ ولی خاله انتخاب درست از نظر شما چی هستش؟؟مریم به قدری احمد آقای خدا بیامرز را دوست داشته که به یاد اون تو این شهر غریب مونده،خودتونم که می‌گید آدم خوبی بود... تو همین حرفا بودیم که مریم با سطل شیر اومد و با خنده گفت:_مامان از من ناامید شد میخ اد تورو شوهر بده.. _فال گوش واستادی خانوم؟) _اینقد مامان این حرفارو به من دیکته کرده که همرو از حفظم... خاله لنگ لنگان رفت کنار گلدون شمعدونی نشست و گفت:_اون از برادرت، اینم از تو... حس فضولیم میخواس بدونه داستان برادرش چیه ولی موضوعی نبود که به من مربوط باش... مریم رفت و خاله تو سکوت گاهی به حیاط و گاهی به آسمون نگاه میکرد،مریم با خنده اومد کنار مادرش نشست و گفت: مامان عروسمو می‌پسندی؟؟خاله با محبت نگاهش کرد و گفت:_ عروست؟؟ مریم نگاهی به من کرد و گفت:مادرعروسو که می‌پسندی..پس حتماً عروسمم می‌پسندی دیگه ... منو خاله با گیجی نگاه می‌کردیم که تازه متوجه شدم که منظور مریم چیه ..خاله زودتر از من فهمید و گفت :باور کن منم می‌خواستم همینو بهت بگم،چقدر علی سپیده رو دوست داره،خوش شانسی ورپریده ، عروس خوبی گیرت اومده ... مریم خندید و گفت:_واه واه مادر عروس داره چپ چپکی نگاه می‌کنه،فکر کنم امشب بره عروسمو پر کنه،همگی با هم خندیدیم.... راست میگفت علی سپیده رو به قدری دوست داشت  هر کسی نمی‌شناخت فکر می‌کرد خواهر و برادرند... بعد از شام راهی خونه خودم شدم،چون شب‌هایی که پدر و مادر مریم شمال میومدن  معذب می‌شدم خونه مریم بمونم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی مریم همراه من اومد تا نترسم بهش گفتم: _ بقیه راه چیزی نمونده خودم میرم،برو که مادرت تنهاست... مریم خداحافظی کرد و رفت ،و من و سپیده دست در دست هم سمت در خونه میومدیم ...تو تاریکی شب ،سیاهی رو دم در خونمون دیدم،از هیکل و بزرگیش معلوم بود که یک مرد هستش...نه می ‌تونستم برگردم و نه می‌تونستم جلو برم ...دست‌های سپیده را محکم تو دستم فشردم،صلواتی توی دلم فرستادم و گفتم:ببخشید با کسی کاری داشتید؟؟ و صدای آشنایی گفت سعیده خودتی ناباورانه به مرد روبرویم نگاه کردم و گفتم _آقا امیر ارسلان خودتونید؟؟ اینجا چیکار می‌کنید؟؟ کی آدرس اینجا رو بهتون داده؟ خنده به لب جلو اومد: _ باورم نمی‌شه بالاخره پیدات کردم .. _شما اینجا چیکار می‌کنید؟؟ اونم این وقت شب.. _باز نمی‌کنی درو؟ _آخه... الان... با خنده گفت مهمون که دم در نمی‌مونه، نترس یه چیزی می‌خوام بگم و برم، در رو باز کردم و همگی داخل حیاط شدیم.. سپیده رو بغل کرد بوسید و گفت: _ چقدر دلم براتون تنگ شده بود.. _ نگفتید کی آدرس منو به شما داد؟؟ _ با التماس از نرگس گرفتم.. _بعد از ظهر اومدم ولی کسی در رو باز نکرد، حدس زدم جایی رفته باشی، از بعد از ظهر منتظرت هستم... _ من خونه دوستم بودم خونش همین جاست پشت اون درخت‌ها ،شما با من کاری داشتین؟؟ _ شنیدم که چه اتفاقی افتاده منو ببخش که ناخواسته ناراحتت کردم و اذیت شدی نرگس گفت مامان چه نقشه‌ای برات کشیده بود، منو می‌بخشی ؟؟ _شما چرا شما که کاری نکردید.. جلوتر اومد و گفت : _من واقعاً بهت علاقه دارم مامان اشتباه نکرده ،از وقتی که ایران برگشتم دنبالتم، ولی نرگس اجازه نمی‌داد آدرستو پیدا کنم، امروز بس که التماسش کردم خسته شد و خودش منو اینجا رسوند... _ آقا امیر ارسلان لطفاً برید و همه چیزو فراموش کنید... _ چرا سعید من بهت علاقمندم ،میدونم که از کار مامان دلت شکسته ولی من برات جبرانش می‌کنم، بهت قول میدم ... _نه آقا امیر ارسلان حرف مادرتون نیست به قول خاله دو نفر باید از همه لحاظ به هم بیان، من و شما هیچ تشابهی به هم نداریم، خواهش می‌کنم از اینجا برید، محیط اینجا خیلی کوچیکه، کافیه کسی شما رو ببینه ،از فردا من رسوای عالم می‌شم، خواهش می‌کنم همه چیزو فراموش کنید و دیگه اینجا نیایید .. _این حرفو نزن سعیده کی گفته دو نفر باید شبیه هم باشند، مهم دوست داشتنه، من تو رو دوست دارم... مطمئناً اگر ادامه می‌داد همش دلیل میاورد که علاقه مهمتره، برای همین هم گفتم ولی من هیچ علاقه‌ای به شما ندارم لطفاً همین الان از اینجا برین و دیگه اینجا برنگردین، لحنم به قدری قاطع و جدی بود که جا خورد.. آرام گفت باشه الان میرم ولی فردا دوباره برمی‌گردم الان تو هم عصبانی هستی ،هم چون شبه ترسیدی ،فردا میام باید با هم صحبت کنیم... بعد از رفتنش درها رو قفل کردم و سپیده رو تو بغلم گرفتم، خیلی زود خوابید چون از موقعی که رفته بودی خونه مریم با علی فقط بازی می‌کرد، خدا را شکر که مریم و علی بودند وگرنه من بخاطر قالی بافی و کارهای خونه اصلاً وقت نمی‌کردم که با سپیده بازی کنم ... اون شب فکرم درگیر امیر ارسلان بود ،نه اینکه علاقه‌ای داشته باشم فقط می‌ترسیدم، چون از دربه دری خسته شده بودم ،دلم نمی‌خواست مجبور بشم از شمال هم اسباب کشی کنم، احساس می‌کردم تازه به آرامش رسیده‌ام، درسته تو زندگیمون خیلی چیزا کم داشتیم، ولی با هم خوش بودیم و ترس و استرسی نداشتیم.. فردای اون شب قبل از ظهر امیر ارسلان دوباره اومد، همون حرف‌های تکراری رو زد... _ ببینید آقا امیر ارسلان من شاید سنم کم باشه ولی تجربه‌های زیادی تو زندگی دارم، اصلاً دلم نمی‌خواد دوباره ازدواج کنم، امیدوارم متوجه منظورم شده باشید، خواهش می‌کنم دوباره اینجا نیایید،مجبورم نکنید اسباب کشی کنم، من اینجا رو دوست دارم ،نمی‌خوام با یک بچه دوباره در به در این شهرو اون شهر باشم ... _راستشو بگو تو به خاطر کار مامانم با من لج کردی ؟؟تو یک بچه کوچیک داری، تو احتیاج به یک مرد داری یکی که پشتت باشه ،من برات بهترین زندگی رو می‌سازم، اگر دوست داشته باشی میریم لندن، اگر نه همین شمال می‌مونیم.. _ نه اصلاً این حرف‌ها نیست، شما چیزی از من نمی‌دونید ،خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم این قضیه رو بی‌خیال بشید..کمی تو فکر فرو رفت و گفت : _من نمی‌تونم بیخیال بشم، باز هم فکر کن من مطمئنم تو از لجبازی نمی‌خوای رو این موضوع فکر کنی، به هر زبونی که بود توضیح دادم که هیچ علاقه‌ای ندارم و دلم می‌خواد تو تنهایی بمونم...مادر مریم اصرار داشت که مریم یک هفته به تهران بره ،ولی مریم مخالف بود و در نهایت قرار شد فقط دو روز به تهران بره و در این دو روز من خونه مریم بمونم و از خونش و البته گاوش که خیلی بهش علاقه داشت نگهداری کنم.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دو روزی خیلی به منو سپیده خوش گذشت،خونه ی مریم خیلی با صفا بود به سرم زده بود منم گاو و گوساله بخرم اما مریم به شدت مخالفت کرد.. اون سال‌ها امیر ارسلان چند بار دیگر به خواستگاری من آمد ،همین که تنها میومد نشان می‌داد که طرز فکر من درست است چون اگر مادرش موافق بود با پسرش میومد... چند سالی از دوستی منو مریم گذشته بود،که یک روز... برای عوض شدن حال و هوای بچه ها باهم ۴تایی رشت رفتیم ،میخواستیم بازار و بگردیم و تو رستوران غذا بخوریم ...بچه هارو پارکی جایی ببریم و اگه شد دریارو بریم ببینیم،همه اینها پیشنهاد مریم بود.. همیشه وقتی یکیمون نبود اون یکی حواسش به هر دوتا خونه ها بود.. مریم گاو و گوساله داشت که از دزدیده شدنش همیشه خدا میترسید ،منم فرشم تموم شده بود و آماده پرداخت بود، فرشی که چند ماه شب وروز بافته بودم... یک روز میخواستیم دور از روزمرگی ها خوش باشیم،خرید کردیم ...برای خودم، بعد از فوت ستار که اولین خرید برای خودم بود، روسری محلی خریدم، برای سپیده یه شنل بافت سفید خریدم که نوارهای سرخ داشت و خیلی بهش میومد، ناهار خوردیم و مریم با اصرار ناهار منو سپیده رو حساب کرد ... مادر مریم هر وقت که شمال میومد دور از چشم مریم مبلغی پول در جایی از خونه زیر فرش تو ظرفهای چینی، تو کمد، بین لباسا و هر جا که بشه میزاشت تا مریم محبور بشه قبولش کنه،برای همینم هیچ وقت مثل من لنگ خورده پول نبود... بعد از ناهار ماشین گرفتیم و لب دریا رفتیم،این اولین باری بود که دریارو از نزدیک میدیدم.. شکوه و زیبایی دلمو به هیجان انداخته بود،موقعی که موج دریا به پام میخورد لذتی آرامش بخش به وجودم تزریق میشد،هوا که تاریک شد دربست گرفتیم و به خونه برگشتیم و هنوز لباسامو در نیورده بودم که مریم سراسیمه در زد، با چشمای اشکی گفت که گاو و گوساله اش بردن ... بالاخره اتفاقی که ازش میترسید افتاده بود،خیلی سعی کردم آرومش کنم ولی خیلی سوزناک گریه میکرد:_این گاو و گوساله روزی منو پسرم بود،بعد اون زندگی مزخرفم با سعید که خودمو مضحکه فامیل کردم...عاشق شدم، اصرار زیاد که باید با احمد برم شمال و زنش بشم،احمد همه چیزش خوب بود ولی دستش تنگ بود، روزیش کم بود، بعدم که رفت و برنگشت... مامانم هر بار میاد التماسم میکنه برگردم تهران ولی من نمیرفتم چون تاب نگاهای فامیل و ندارم،اینجا شاد بودم، به یاد احمد و دوران خوبی که داشتیم بودم ، وااای سعیده حالا من چیکار کنم ؟؟ چیکار کنم خدا؟؟؟ باورم نمی‌شد مریم شاد من به خاطر گاو و گوساله‌اش تا این حد ناراحت باشد.. از لحاظ مالی به قدری خانواده‌اش ازش حمایت می‌کردند که نیازی به این گاو و گوساله‌اش نداشت.. حرف غرورش بود، حرف عزت نفسش.. القصه مریم را کمی آروم کردم و اون شب مریم خونه ما موند ،دو هفته بعدش که دوباره مادر مریم به دیدنش آمده بود و ماجرای گاو و گوساله را فهمید گفت: _ من دیگه نمیزارم اینجا بمونی، زودتر خونه رو برای فروش بگذار باید برگردی تهران.. مریم بغض کرده بود و حرفی نمی‌زد، اون لحظه من بیشتر از مریم غمگین شدم، هم برای مریم،هم برای خودم که مریم همدمم بود، اگر می‌رفت با تنهایی چه می‌کردم ؟؟دلم نمی‌خواست بغضم پیش مریم و مادرش که خودشون به اندازه کافی اعصاب خوردی داشتن بشکنه، برای همینم سپیده را بهانه کردم و گشتی تو حیات زیبای سعیده زدم، نگاهم رو به آسمان بود که اشک‌هایم بی‌اجازه باریدن، سپیده دستم رو ول کرد و با علی مشغول بازی و بدو بدو بودند، با خودم گفتم بهتره برم بالا، همچنان که به تراس نزدیک می‌شدم،شنیدم مریم میگفت:من تنها دوست سعیده در اینجا هستم، خودمم که به اینجا علاقه دارم، میخوام پیش سعیده بمون، شما میگید نگران من هستید ،خیلی خوب باشه من پیش سعید می‌مونم، یا از سعیده می‌خوام با هم همخونه بشیم... سرفه‌ای کردم و به مریم و مادرش نزدیک شدم... _ناخواسته حرفتونو شنیدم ،مریم جان من می‌تونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم، قلباً دوست ندارم از تو جدا بشم، ولی اگر صلاح و مصلحت تو در رفتن خواهش می‌کنم به من فکر نکن، مادر مریم مکثی کرد و به من اشاره کرد که برم پیششون بشینم ... _چرا تنها بمونی؟؟؟ اینجا محل مناسبی برای زندگی یک زن تنها نیست ،اکثر ثروتمندای تهران این طرف‌ها ویلا دارند، محلی‌های شمال نیستند که بگم همسایه می‌شید و هوای همو دارید، حرف من پیرزن رو زمین نندازید ،با هر دوتاتونم، هر دوتاتون خونه رو بفروشید بیایید تهران، مریم که خودش آپارتمانی داره ،تو هم مادر، ما کمکت می‌کنیم جایی رو اجاره می‌کنی ... الان نگاه نکن دو سال دیگه وقت مدرسه رفتن بچته، باید بتونی هم جایی برای تحصیلش پیدا کنی هم هزینه‌هاش رو بدی ،تهران کار زیاد داره به خاطر بچه‌ات به حرفم فکر کن.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون لحظه که خاله این حرف‌ها رو زد منو به فکر وادار کرد، راست می‌گفت ،او بیشتر از من حواسش به زندگی من بود ،دو سال دیگه سه سال دیگه وقت مدرسه رفتن و آموزش‌های سپیده بود، با این درآمد اندکم چطور می‌تونستم نیازهای سپید برآورده کنم، ضمن اینکه مدرسه‌ای در نزدیکی ما نبود و حتماً برای مدرسه رفتن مشکل پیدا می‌کردم ..یا شبانه روزی میرفت یا باید خودم کوچ میکردم رشت،خاله که دید من به فکر رفتم ادامه داد:_ همین مریم چرا پسر تو نفرستادی مدرسه؟؟ دوست داری بیسواد بمونه؟؟ تو که خودت دانشگاه رفتی، پسرت بی‌سواد بمونه ؟؟من از تو تعجب می‌کنم نمی‌دونم چرا انقدر لج کردی، با کی لج کردی مادر؟با من؟با بابات ؟ میگی فامیل و دوس نداری، تو به فامیل چیکار داری بیا سرت به زندگی خودت باشه، همین امروز هر دوتاتون خونه‌ها رو به فروش بذارید، هیچ کدوم از ما نه مریم نه من حرفی برای گفتن نداشتیم، همیشه وقتی مادر مریم به شمال می‌اومد من خونه خودم می‌رفتم، ولی اون شب مریم اجازه نداد شب برم خونه موندم و تا صبح با هم صحبت کردیم.. مادر مریم راست می‌گفت ،خاله خبر نداره امیر ارسلان هر بار از لندن برمیگرده میاد سراغ من و ازم میخاد که حالا که قبول نمیکنم زن عقدیش بشم تو دورانی که ایرانه زن موقتش بشم،آخرین بار کم مونده بود گریه کنم بس که دس بردار نبود... _مریم؟ _هوم؟ _بخاطر من قبول کن... _یعنی تو موافقی؟؟ _آره... _من میترسم... _از چی؟؟ _از نگاها از ترحم های فامیل،از اینکه شکست خورده میبیننم ... _مریم از تو بعیده این حرفا،بیا باهم بریم جایی خونه میگیریم که هیشکی و نبینی.. _تو نمیدونی کافیه من برم تهران همین مامان از فرداش هر مراسمی شد میخاد منو باخودش ببره اون الانم به فکر شوهر دادن منه... _نخودی خندیدم و بعد با حسرت گفتم : باز خداتو شکر کن مادرت زندس همین کاراشم قشنگه.. مریم با خنده گفت:_من تا تورو شوهر ندم شوهر بکن نیستم.. خندیدم و گفتم باشه حالا که اصرار داری چشم... _سعیده از شوخی گذشته ،جدی اگه مورد خوبی پیدا بشه ازدواج میکنی؟ کمی مکث کردم داشتم فکر میکردم آیا واقعا با وجود دو ازدواج ناموفق و یک دختر بچه بازم ازدواج میکنم؟؟ _سعیده چرا ساکتی سکوت علامت رضاست.. _من دوبار ازدواج کردم... _هیش کدوم از ازدواج های تو به انتخاب تو نبوده ،هاشم که اونجوری ،آقا ستار خدا بیامرزم که عمرش به دنیا نبوده، تو جووونی زیبایی ... _بعد مرگ دخترم فک کردم هرگز اسم هیچ مردی و نمیارم هاشم همه حس های زنانه ام را گشت ،ولی روزگار اونقدر محتاجم کرد که مجبورم شدم زن دوم ستار بشم ،من از ۱۴سالگی رنگ آرامش ندیدم ،تازگیا با وجود تو و سپیده کمی خوشحالم ،میترسم ....میترسم به مرد دیگه ای فکر کنم دو هفته ای میشد که به تهران اومده بودیم ،کارای جابه جایی و شست ورفتمون تموم شده بود،دیگه وقتش بود به طور جدی راجع به کار فکر کنیم یا حداقل من فکر جدی بکنم ،درسته که اجاره بها و مخارج خونررو دوتایی باهم میدادیم ،ولی نباید اجازه میدادم مریم یا خانوادش فکر ‌کنن من ازشون سواستفاده میکنم،برای همینم جدی نشستم با مریم صحبت کردم.. مریم با خنده گفت: _فعلا داره خوش میگذره برا چی عجله کنیم؟؟ _نه مریم از شوخی گذشته باید یه تصمیم بگیریم ببینیم چیکار کنیم ؟؟ مریم جدی شد و گفت: _شوخی کردم خودمم موافقم سعیده پای آبروی من در وسطه،دیگه نمیخام با رفتارا و سرنوشت من مامانم اذیت بشه،تو بگو نظرت چیه؟؟ نمیدونم که بریم بگردیم بیرون ببینیم چه کارایی هستش ،من آشپزی کردم قالی بافی هم بلدم... مریم بشکنی زد و گفت: _خودشه سعیده آفرین.. _چی خودشه؟؟ _کارگاه قالی بافی... ببین منو تو یکم سرمایه داریم میتونیم وام بگیریم و کارگاه قالی بافی بزنیم.یه ۱۰نفری استخدام میکنیم و خودمونم کارای دیگرو انجام میدیم .. _ولی من از روال اداریش چیزی سر در نمیارم... _ببین سعیده کارای اداری و کاغذ بازیش و حساب کتابش با من تو هم بالا سر کارگرا میشی و کیفیت کار و کنترل میکنی.. _یعنی میشه مریم؟؟ _وای سعیده باورم نمیشه چرا نشه دختر این بهترین فکره... _ولی کجا رو اجاره کنیم برا محلش؟؟ به داداشم میسپارم اون دوست موست زیاد داره،باید به فکر یه وامم باشیم،خونه ای که از سعید بهم رسیده دست مستاجره اونم میفروشم... _نه مریم من راضی نیستم اینجوری تو خیلی هزینه میکنی... _مشکلی نیس فقط میخام کارا جلو بره _آخه... __نگران نباش من حسابدارم دیگه هر کس به اندازه سهمش میبره دیگه... _این شد یه حرف حساب... _پس دستتو جلو بیار .... به هم دست دادیم و استارت کارمون روز یک شنبه سال ۹۱ با زنگی که مریم به بابا و داداشش زد زدیم....خیلی زود محل کارگاه مشخص شد، با آگهی که تو چند تا محله زدیم حدود ۱۰ نفر بافنده خانم جذب کردیم ،یک فرش ابریشم ۶ متری، یک داره قالی برای فرش ۱۲ متری، ۳ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾