#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفده
سرتو بیار بالا گلنار یک بالش دیگه بزار زیر سرش که بتونه بخوره ..
پریناز ناراحت شده بود و گفت : عمه چی شدی ؟
شیوا گفت تو چرا نخوابیدی مامان جون ؟
گفت : خوابم نمیاد ..می خوام کاچی بخورم ؛
من گفتم :شیوا جون می دونین پرستو رو پریناز خوابونده و من بهش قول دادم براش قصه بگم .. اول کاچی بخوره بعدا .خودش میره می خوابه مامان جونش ...
فرح گریه اش بیشتر شد و با صدای بلند گفت : ای خدا ..ای خدا منو بکش که دیگه راحت بشم من لیاقت مادر شدن نداشتم منو بکش و از این زندگی خلاصم کن ....
نمی دونستم اون برای کدوم دردش گریه می کنه اینکه نتونسته بود مادر بشه ؛؛ یا شوهر بدی داشت ؛؛
و یا آینده ی تاریک و غمِ از دست دادن بچه اش و یا دردی که عزیزاز روی نادانی و جهل توی سینه اش گذاشته بود ؟
همینطور که من به پریناز ؛؛ و شیوا به فرح کاچی می دادیم ..شیوا ازش پرسید: چی شد که حاضر شدی زن این مرد بشی ؟ آخه چرا به حرف عزیز گوش دادی ؟ بهم بگو چرا تو رو می زنه ؟
گفت : من کجا حاضر بودم زن این عوضی بشم ؟ عزیز اصرار کرد ..
داداش شاهده ..می گفت زیر سرت بلند شده ..
آخه یک پسره بود توی راه مدرسه میفتاد دنبالم ..برادر دوستم بود و برام نامه داده بود که می خواد بیاد خواستگاری ..
همیشه از مدرسه تا در خونه ی ما دنبالم میومد ..به دوازده امام اگر من یک کلمه باهاش حرف زده باشم , اصلا جرات نمی کردم ,, خجالت می کشیدم ...
ولی مثل اینکه محمود آقا اونو چند بار دیده بود ؛ رفت و گذاشت کف دست عزیز؛؛ ...
دیگه اونو که میشناسی ؛؛ های و هو راه انداخت که اگر محمود فهمیده پس عالم وآدم می فهمن ..فردا ننگ بالا میاری و آبروی ما رو می بری ..
هر چی قسم خوردم والله ؛ بالله من اصلا با اون پسر حرف نزدم به خرجش نرفت که نرفت ..دیگه نمی ذاشت برم مدرسه ..داداشم حرف عزیز رو باور کرده بود و ازم حمایت نمی کرد ..
فقط امیر حسام بود که اونم کسی به حرفشو گوش نداد ..
تا اینکه دوستم فهمید و به برادرش گفت اونم مادرشو فرستاد خواستگاری ..
چون پولدار نبودن عزیز بهشون بی احترامی کرد و جواب رد داد ..اما تا باقر با مادر و پدر و خواهراش اومدن خواستگاری من همون شب اول که ظاهرشون رو دیدکه پول دارن بدون تحقیق جواب داد ..
باور تون میشه ؟هر چی من بالا و پایین پریدم ..که نمی خوام ..
عزیز بیشتر مطمئن میشد که خاطر یکی دیگه رو می خوام ...و اصرارش بیشتر میشد ..ظرف دو هفته منو نشوند سر سفره ی عقد ..
اما همون جا نمی دونم داداش از کجا و چه چیزی رو متوجه شده بود که می خواست عقد رو بهم بزنه ..و با عزیز در گیر شدن ..
از این طرف توی سالن پایین مردم نشسته بودن و من توی سالن بالا یعنی توی اتاق شما گریه می کردم و عزیز و داداش با هم جر و بحث می کردن ...
و طبق معمول عزیز غش کرد و حالش بهم خورد و گریه و زاری کرد و داداش کوتاه اومد ..و اونشب من با دلی خون به عقد باقر در اومدم ..ولی اونشب تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم ..می خواستم برم خونه ی عموم که خیلی ساله عزیز با هاشون قهر کرده بود و حدسم نمی زد که من اونجا باشم ..
وسایلم رو جمع کردم منتظر یک فرصت بودم که فرار کنم ..
ولی عزیز رفته بود توی اتاقم و فهمیدکه می خوام چیکار کنم ..و برای اولین بار منو کتک زد ..
حتی داداشم رو پر کرد و انداخت به جونم ..و سرم داد و هوار راه انداخت که حتما عزیز راست میگفته و تو می خواستی با اون پسره فرار کنی ...
طوری شد که دیگه داداشم و امیر حسام هم راضی بودن زودتر با باقر عروسی کنم ...
دیگه خسته شده بودم تن در دادم و این بلا سرم اومد ..من از باقر متنفرم دست بهم می زنه چندشم میشه ..
همون شب اول هر کاری کرد پیشش نخوابیدم ..بهش بر خورد و از خونه زد بیرون ..دیگه خواهر و مادرش چه حرفا بارم کردن بماند ..
نزدیک صبح مست ِ مست اومد و منو گرفت به باد کتک و به زور تصاحبم کرد ..صدام در نیومد فقط تو خودم شکستم ..
دیگه اون فرح سابق نبودم ..همیشه غمگین و افسرده یک گوشه گز می کردم ..و این ماجرا همینطور هر شب ادامه داشت ..
هر چی با خودم حرف می زدم تا قانع بشم دلم رضا نبود ..حالم از باقر بهم می خورد ..
حتی تحمل بوی بدنش رو نداشتم ...تا یک روز که خیلی زیاد منو زده بود فرار کردم رفتم خونه ی خودمون و داداشم فهمید که چی به سرم اومده ..
اما تا میومد ازم پشتیبانی کنه عزیز پای آبرو رو وسط می کشید و نمی ذاشت ..می گفت : تقصیر خودشه دلش یک جای دیگه بنده ؛ داره اون بیچاره رو اذیت می کنه که طلاق بگیره و بره زن اون بشه ..من نمی زارم مگر از روی جنازه ی من رد بشه ..
باید تمکین کنه و دوباره منو برمی گردوند و به جای من قول می داد که دیگه زن خوبی باشم ...سه ماهی میشد که می دونستم باردارم اما به هیچ کس نگفتم ..چون می خواستم بندازمش ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهجده
ولی خوب بچه ام بود و احساس می کردم با اینکه باباش باقره بازم دلم می خواد نگهش دارم ..
اما امشب سر شب مست اومد خونه ..و بهم گیر داد که چرا اونونمی خوام ؛
با زور ازم می خواست که بهش بگم دوستش دارم ..باور کنین حتی به دروغ هم نمی تونستم این کارو بکنم ...
داشتم از دستش فرار می کردم که منو گرفت و کوبید به دیوار ...
می زد تو صورتم و دهنم و می گفت : بگو منو دوست داری ؛ ..مجبور شدم بگم که منو نزنه ولی راضی نشد می گفت بهم التماس کن که باهات باشم ..
اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا اینکارو می کنه ؟ نمی تونستم کاری رو که ازم می خواست و قبیح بود بکنم حرصش گرفت و چادرمو پرت کرد توی سینه ام و گفت : حالا که نمیگی از خونه ی من برو بیرون ...مست بود هیچی حالیش نبود ..
بعد منو کشون کشون از اتاق برد بیرون و پرتم کرد و از بالای شش تا پله ها افتادم ...بلند شدم و چادرمو سرم کردم و از خونه دویدم بیرون ..
نمی دونم چقدر راه رو دویدم تا یک تاکسی گیر آوردم و سوار شدم اول می خواستم برم خونه ی خودمون ولی بعد یادم افتاد که عزیز باهام چیکار کرده آدرس اینجا رو دادم ...
توی تاکسی دل و کمرم درد گرفته بود اونقدر شدید که نمی تونستم نفس بکشم ..وقتی پیاده شدم حس کردم که داره چه اتفاقی میفته ...
شیوا در حالیکه بشدت برای فرح دلش سوخته بود گفت : مادر و خواهرش وساطت نمی کردن تو رو از دستش نجات بدن ؟
گفت : هیچوقت توی این موقع ها خودشون رو نشون نمی دادن و وانمود می کردن اصلا نفهمیدن ....
شیوا گفت :کاش به عزت الله خان می گفتی که شوهرت مست بوده ..خیلی دلم شور می زنه ..وای خدا حالا چی میشه ؟ خودت به دادمون برس ..همینطور که به حرفای فرح گوش می دادم پریناز توی بغلم خوابید ..
حالا دیگه نمی دونستم بفهمم این دنیا برای زندگی کردن چطور جاییه ؟ و من چه آینده ای خواهم داشت ترسیده بودم ...
دلم برای فرح می سوخت ..و با همه ی خامی که داشتم می تونستم تصور کنم که زندگی اون تا آخر عمرش تباه شده ...
بالاخره فرح خوابش برد ؛؛
در واقع از حال رفت خیلی خون ازش رفته بود و من و شیوا بشدت براش نگران بودیم ..و از اون بیشتر نگران عزت الله خان و امیر حسام که هنوز نیومده بودن ...
شیوا رفت توی حیاط روی پله نشست ..و چشم به در دوخت ..
منم رفتم کنارش دستشو گرفتم و گفتم : نگران نباشین راه دورِ به زودی پیداشون میشه ...
حرفی نزد و هر دو در سکوت به صدا های شب گوش می دادیم تا شاید بین اونا صدای ماشین از دور به گوشمون برسه .
اما سپیده ی صبح دمید و هیچ خبری نشد ..سحر بود و پاییز ؛؛ هوا هم خیلی سرد شده بود و هم ابری ؛درست مثل چشم های منو و شیوا دلش می خواست بباره ....
من به جز اینکه نگران آقا و امیر حسام بودم ..
خیلی از دست عزیز حرصم گرفته بود و دلم می خواست یک کاری بکنم ..
اون ادعا داشت مادری مهربون و دلسوز برای بچه هاشه و اینو یکی باید حالیش می کرد که داره همه ی اونا رو نابود می کنه .
اصلا نمی فهمیدم چطور دلش میومد این همه ناراحتی اونا رو که با دست خودش درست کرده ببینه و باز به کاراش ادامه بده و هنوزم قیافه ی حق به جانب داشته باشه و مستبدانه می خواد همه رو وادار کنه مثل اون فکر کنن ... ولی شیوا از استرسی که داشت همینطور توی باغ قدم می زد و میرفت پشت در یکم گوش می داد ببینه صدای ماشین میاد یا نه ؟و نا امیدانه بر می گشت ولی من نمی دونم از خستگی بود یا اضطراب قدرت نداشتم از جام تکون بخورم ...
حالا هر دو فکر می کردیم باید اتفاقی افتاده باشه که اونا تا این موقع پیداشون نشده اما دستمون از زمین و آسمون کوتاه بود و نمی تونستم کاری بکنیم جز صبر ؛؛..
نسیم سرد ی بدنم رو به لرز انداخت و چند قطره بارون به صورتم خورد ..
دیگه دلم می خواست گریه کنم همون جا با خودم گفتم : اگر دست از دور بر آتیش گرفتن اینقدر سخته فرح که الان میون آتیش دست و پا می زنه چه حالی داره ؟ ..
بلند شدم و وضو گرفتم و ایستادم به نماز و دعا کردم ..
شیوا هم پشت سرم اومد و کنار من اقامه بست ..نماز من زود تر تموم شد و همون جا کنار سجاده دراز کشیدم و بالافاصله خوابم برد ..
فقط اینو فهمیدم که شیوا داره بالش زیر سرم می زاره و یک لحاف هم کشید روم ,, ..
یکم هوشیار شدم و دیدم که اون داره میره توی حیاط ...
دلم می خواست بگم نرو سرما می خوری ولی دیگه چیزی نفهمیدم ...که یک مرتبه پرستو محکم خودشو انداخت روی من ..و با هراس پریدم ..فورا به اطراف نگاه کردم .. فرح هم بیدار بود ولی از حالتش معلوم بود که درد زیادی داره..خواب آلود پرسیدم فرح جون خوبی ؟ ساعت چنده ؟ شیوا جون کجاست ؟
با ناله گفت : تو آشپزخونه داره ناهار درست می کنه ولی خیلی ناراحته هنوز داداشم اینا نیومدن ...
اون ما رو ساکت نگه داشته بود تا تو یکم بخوابی ..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونوزده
اما خودش اصلا چشم بهم نذاشت ...به بیرون نگاه کردم بارون میومد و هوا سخت گرفته بود ...
شیوا داشت غذا رو هم می زد که رفتم سراغش تا چشمش به من افتاد دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و منو بغل کرد و های های گریه کرد ..و گفت : عزت الله خان نیومد..
گفتم : من دیشب دلم شور می زد ولی از اون ساعت که خوابیدم تا حالا دلشورم بند اومده دلم گواهی میده دیگه هر کجا باشن پیداشون میشه ..گفت : مجبورم به خاطر فرح غذا درست کنم چون خیلی ضعیف شده وگرنه دست و دلم به کار نمیره ..
گفتم شما برو پیش فرح من بقیه اش رو انجام میدم ..که صدای چند تا بوق ماشین رو شنیدیم با شوق بهم نگاه کردیم و این صدا به ما نوید می دادکه اونا برگشتن ...
شیوا شالشو محکم کرد و دوید طرف در حیاط ...
و قبل از اینکه صدای در بیاد اونو باز کرد ..
آقا تنها بود ؛ ولی اونقدر ناراحت که نمی تونم وصف کنم ..
شیوا فورا بغلش کرد و همونطور که زیر بارون ایستاده بودن مدتی به همون حال موندن ...و من از دور تماشا می کردم ..
امیر حسام نبود ..دلم شور افتاد ...ولی منتظر موندم .. در اون لحظه یک تصمیم برای خودم گرفتم ..من می خوام زنی باشم که همه منتظرم بشن نمی خوام توی خونه بمونم و مدام انتظاربکشم .بالاخره اون دونفر اومدن بالا ..
شیوا پرسید : امیر حسام چی شد؟ کجاست ؟ نکنه بلایی سرش اومده ؟
آقا بدون اینکه جواب ما رو بده پرسید : فرح چطوره ؟ حالش خوبه ؟..
و در همون ضمن همه با هم رفتیم توی اتاق ...
شیوا دوباره پرسید اول تو بگو امیر حسام کجاست تو رو خدا زود باش دارم سکته می کنم ..
آقا گفت : الان دیگه بهتره ؛؛پیش عزیز موند ..نگران نباش ..
اما من خیلی نگران شدم معلوم بود که برای امیرحسام اتفاقی افتاده , فرح با هراس پرسید ..یا حسین , راست بگو داداش امیر چی شده ؟
حتما یک چیزی بوده که شما گفتی الان بهتره ؟
آقا نشست کنار بستر فرح و دستی به سرش کشید و جواب داد : آره ؛ خدا خیلی بهمون رحم کرد ...ولی الان خوبه حالا تعریف می کنم ..
تو بگو چی شدی چرا توی رختخوابی ؟
فرح از خجالت سرشو پایین انداخت ..شیوا گفت : کاش شما نمی رفتین ..چیزی نمونده بود که فرح از دست بره ..
دیشب بچه اش رو انداخت ..و ما تا صبح در گیر اون بودیم و نگران شما ..آخه خدا رو خوش میاد اینطور ما رو بی خبر بزارین ؟
آقا گفت : مگه فرح بار دار بود ؟ آره ؟ چرا ما نمی دونستیم ؟
شیوا گفت : طفلک به هیچ کس نگفته بود ..حتی شوهرشم نمی دونست ..
آقا گفت : ولش کن بهتر ؛؛ اصلا خوب شد ؛؛ تو از اون مرتیکه بچه می خواستی چیکار؟ دیگه ولت نمی کرد اگر حالت خوب نیست الان تو رو ببرم پیش دکتر ...
شیوا گفت : اول بگو شماها چیکار کردین ؟ برای چی تا حالا ما رو دلواپس گذاشتین ؟
امیر حسام چی شده ؟
آقا گفت : دیشب نزدیک بود امیر حسام هم از دست بدیم ...باید دوتا گوسفند بکشم ..عجب شب بدی بود ,, فکر نکنم تا آخر عمرم فراموش کنم .دیشب از اینجا یکراست رفتم در خونه ی فرح تا حال اون باقر بی همه چیز رو جا بیاریم و بهش بفهمونیم که فرح بی کس و کار نیست و از این به بعد با ما طرفه ..
اما نبود و مادرش گفت رفته دنبال فرح خونه ی شما تا تکلیف خواهراتون رو روشن کنه ...
وقتی رسیدیم خونه عزیز داشت از باقر معذرت خواهی و دلجویی می کرد که امیر حسام بهش حمله کرد و با هم در گیر شدن ..
اصلا به من فرصت نداد,, خودم می خواستم حسابشو برسم ولی دیدم دو نفر به یک نفر نامردیه ..
خواستم جداشون کنم ولی نمی شد تا حالا من امیر حسام رو اینطور عصبی ندیده بودم ,,
به قصد کشت همدیگر رو می زدن .. بد جوری در گیر شده بودن که یک مرتبه باقر امیر حسام رو که یقه ی اونو محکم چسبیده بود کوبید به در بزرگ شیشه ای راهرو ..
شیشه خورد شد و ریخت روی سر امیر اما یقه ی باقر رو ول نکرد و با خودش کشید و هر دو پرت شدن روی همون شیشه های تیز..و دوتا غلت زدن ....نمی تونم بگم چی دیدم در یک آن؛ هر دوشون غرق در خون شدن ..و بدن اونا پر از شیشه خرده های تیز بود که بعضی جا ها رو پاره کرده بود ...
عزیز اونقدر جیغ زده بود که از حال رفت ..
محمود و شوکت کمک کردن اونا رو رسوندم بیمارستان ..
تا صبح شیشه خورده در میاوردن و بخیه می زدن ...وای خیلی برای امیر حسام ترسیده بودم ..صورتشم پاره شده بود ....آقا به اینجا که رسید دیگه قدرت حرف زدن نداشت بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد و آروم گفت : چرا من نمی تونم هیچوقت یک نفس راحت بکشم ؟
منم بغض گلومو گرفته بود نه می تونستم درست بپرسم و از حال امیر حسام با خبر بشم و نه طاقت تحمل داشتم ...
فرح به جای من با گریه گفت : داداش تو رو خدا بگو الان امیر چطوره ؟ کجاهاش صدمه دیده ؟آقا گفت : راستش دروغ نمیگم جا های مختلف بدنش بیست و هفت تا بخیه خورده ..اما باقر صدمه ی کمتری دیده بود چون افتاده بود روی امیر ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیست
خدا رو شکر بیهوش شده بود و گرنه خیلی درد می کشید ..به جاش من عذاب کشیدم ...
همین دوساعت پیش به هوش اومد ..
خیلی هم زیاد ازش خون رفت ..حالا اون از یک طرف باقر از طرف دیگه و عزیزم که بستری شد ..دکتر می گفت فشارش خیلی بالاست و باید چند ساعتی تحت نظر باشه ...
خلاصه هنوز هر دو توی بیمارستان هستن اما باقر رو مرخص کردن من فقط اومدم به شما خبر بدم و برگردم ...
فرح در حالیکه گریه می کرد گفت : داداش من خانواده ی اونو میشناسم می دونم میرن شکایت می کنن که توی خونه ی خودمون اونو زدیم ..
منو الان ببر نظمیه ما زود تر شکایت کنیم و اصل ماجرا رو بگیم ..با چیزایی که شنیده بودم می تونستم بفهمم که امیر حسام حالش اصلا خوب نیست ...
اون روز آقا همین کارو کرد ولی خانواده ی باقر قبل از اونا از عزت الله خان و امیر حسام شکایت کرده بودن و این ماجرا اونقدر طولانی شد که همه ی فکر ما رو به خودش مشغول کرد؛؛
اما در تمام این مدت من فقط گاهی از زبون آقا حال امیر حسام رو می شنیدم ..
اون توی خونه ی خودشون بستری بود و حتی دبیرستان هم نمی تونست بره .
بالاخره این شکایت و شکایت کشی با توافق اینکه فرح رو طلاق بدن و اونم مهرش رو ببخشه خاتمه پیدا کرد ..اما فرح خونه ی ما موندگار شد ..و حاضر نبود پا توی خونه ی عزیز بزاره ..
یعنی از سرزنش ها و فشار های روحی که عزیز به سبک خودش بلد بود و اعمال می کرد می ترسید ...
عزت الله خان می گفت : عزیز تا قبل از فوت آقام سر براه بود و حرف گوش کن ..
جرات نداشت حتی ابراز عقیده بکنه ..گاهی هم که این کارو می کرد آقام میرفت تو دلشو و با لحن بدی ساکتش می کرد ..ولی وقتی اختیار دار زندگی شد خیلی مستبد و زور گو از آب در اومد ..
می خواد همه ی ما مثل اون فکر کنیم هر چند اشتباه باشه ...و انگار باورش شده که خودش از همه بهتر و بیشتر می فهمه ...
حالا هم از دست ما ناراحته و فکر می کنه داریم باهاش بی وفایی می کنیم ..آخه نمی فهمم چرا ما باید این کارو بکنیم ؟ما از خدا می خواستیم مادری داشتیم که زیر سایه ی محبتش زندگی کنیم ..
به فکرمون باشه ولی آزادمون بزاره و اینقدر عقاید پوسیده ی خودشو به ما تحمیل نکنه ...
من می دونم چرا اینقدر به ما سخت می گیره اون می ترسه قدرتی رو که فکرشم نمی کرد بدست بیاره از دست بده ...قدرت شیطان رو در وجود آدم بیدار می کنه ....
من که با دقت به حرفاش گوش می دادم پرسیدم : آخه با عقل جور در نمیاد ,, چرا دختر خودشو بدبخت کرد ؟
گفت : نمی خواست ..اون باور داره که باقر مرد زندگی و همسر خوبی برای فرح بود و فکر می کنه این فرح بوده که با اون نساخته و هنوزم از چشم فرح می ببینه ...روزهای آخر پاییز بود و زمستون نزدیک میشد ..
ولی امیر حسام هنوز خونه ی ما نیومده بود و من درست نمی دونستم تا چه حدی صدمه دیده که نمی تونه بیاد و به ما سر بزنه ...
راستش یواشکی طوری که خودمم نفهمم دلم براش تنگ شده بود ..
شاید به وجودش عادت کرده بودم و یا شاید به محبت ها و توجهی که به من داشت این حس رو داشتم,, به هر حال ..هر چی بود؛؛
حتی پنهون از خودم منتظر بودم یک روز از اون در بیاد تو ...در واقع چون هنوز بعد از اون حادثه ندیده بودمش گاهی بی اختیار چشمم به در می موند ..و انگار شیوا هم متوجه ی این حالت من شده بود ..
چون گاهی طوری که سعی داشت عادی جلوه کنه خبر هایی رو که از امیر حسام داشت به منم می گفت مثلا بخیه هاشو کشیدن و حالش بهتره ..و یا با عزیز حرفش شده ...
منم فقط گوش می دادم به روی خودم نمیاوردم که برای من خبر مهمی هست ..
با سرد شدن هوا ما توی اون اتاقی که عادت داشتیم همیشه جمع می شدیم و اغلب همه ی کارمون رو اونجا انجام می دادیم یک کرسی نقلی گذاشتیم آخه اون اتاق یک پنجره ی بزرگ به باغ داشت و یک پنجره به کوچه که از سطح زمین خیلی بالا تر بود و نمیشد بیرون رو نگاه کنیم ...
بزرگ بود و جا دار و دلباز ؛؛ در واقع تنها اتاق مفید اون خونه بود ..چون اتاق وردی پر شده بود از مبل و میز و صندلی و جایی برای سفره انداختن و خوابیدن نبود ..و حالا منو فرح و بچه ها شب ها زیر اون کرسی می خوابیدیم و آقا و شیوا میرفتن بالا ......آقا معمولا تا ساعت هفت و هشت شب خونه نمی اومد و تا از راه میرسید فورا دست بکار نفت کردن بخاری ها و گرم نگه داشتن خونه میشد ..و من اینو می فهمیدم و شاهد بودم که تنها خواسته ای که داشت رفاه زن و بچه هاش بود و بس ..در حالیکه همیشه با مهربونی حواسش به همه چیز و همه کس بود ..تا یک روز که باز هوا سرد بود و ابری ؛ فرح زیر کرسی نشسته بود و بافتی می بافت ...من رفتم توی آشپزخونه به کمک شیوا ؛؛.اما تا چشمم بهش افتاد احساس کردم زیاد حالش خوب نیست و رنگ روش پریده و به زحمت داشت پیاز خرد می کرد ..
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستویک
نگاهم روی صورتش مونده ..انگار می خواستم مطمئن بشم ..اونم متوجه ی نگرانی من شد و با یک لبخند گفت : چیزیم نیست یکم بی حالم گلوم درد می کنه فکر می کنم سرما خوردم ..
با نگرانی گفتم : تو رو قران بدین به من ؛ شما برین استراحت کنین من ناهارو درست می کنم ..گفت : نمیشه می خوام کوفته دست به گردن درست کنم تو بلد نیستی ..هر چند که تو وقتی از شکم مادرت به دنیا اومدی همه چی بلد بودی ..گفتم : نه به قران اینطوری نیست ..مثلا چی رو بلد بودم ؟ گفت : الهی قربونت برم گلنار جونم باور کن یک وقت ها ازکارات تعحب می کنم ..مثلا وقتی گفتم کاچی بلدی فکر می کردم میگی نه و دستورشو میدم ..ولی گفتی بلدم و درست کردی چقدر هم خوشمزه بود؛ خوب از کجا یادگرفتی ؟ تو دوازده سالت بود اومدی پیش ما ..از اون موقع هم که با منی پس از کی یاد گرفتی ؟ گفتم : آهان اونو میگین ..وقتی مادرم برادردومم رو به دنیا آورد قابله اومد توی خونه و بچه رو گرفت و کاراش کرد و موقعی که میرفت به من گفت یکی رو بیار برای مادرت کاچی درست کنه ..ما یک چراغِ سه فیتیله ای همیشه گوشه ی اتا ق داشتیم ...هنوزم داریم ...خوب در واقع کسی نبود که من خبرش بکنم ...مادرم همینطور که خوابیده بود یکی یکی گفت و من انجام دادم ..و شد کاچی ..دیگه یاد گرفتمگفت : آش بلغور به اون خوشمزه ای رو از کجا بلدی ؟ گفتم : وقتی مادرم کنار اتاق غذا درست می کرد میدیدم ..بعد هر وقت میرفت رختشویی دیر میومد من درست می کردم ..بچه داری می کردم ..در واقع برادرام رو تا وقتی مادرم خونه نبود من نگهداری می کردم و شام و ناهار درست می کردم ..ولی وقتی مادرم بود بهم می رسید و نمی ذاشت کار کنم ..گفت : آره درست میگی ولی من چون کارگر داشتیم تا شوهر کردم چیزی بلد نبودم ..یک چیزی بهت بگم پیش خودمون بمونه ..روزایی که من غذا درست می کنم عزت الله خان فقط می خوره ..هر وقت تو درست می کنی همش تعریف می کنه و از من تشکر ..راستش منم بدجنسی می کنم نمیگم تو درست کردی ...با هم خندیدیم و گفتم : واقعا ؟ راست میگن ..یعنی من اینقدر دست پختم خوب شده ؟گفت : من که خیلی دوست دارم اصلا دستت به غذا درست کردن می چسبه ..یک چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی ؟ گفتم : من تا حالا به شما دروغ نگفتم بعد از اینم نمیگم ..گفت : تو ..؛؛ یعنی ...ببین این امیر حسام ..که صدای در خونه رو شنیدیم ..پریناز دوید بیرون و گفت من باز می کنم ..و پرستو هم دنبالش که نه من باز می کنم ...من از ترس اینکه بچه ها نرن بیرون گفتم : کسی از اون در پاشو بیرون نمی زاره برین توی اتاق سرما می خورین ...زود باشین من خودم باز می کنم ...شال پشمی داشتم کنار آشپزخونه گذاشته بودم تا اومدم بر دارم شیوا رو دیدم که دستشو گرفته بود به دیوار و مثل این بود که قدرت حرکت نداره ...داد زدم و فرح رو صدا کردم گفتم بیا اینجا من برم درو بازکنم ...شیوا خانم حالش خوب نیست ..صدای ضربات محکم تر به در؛؛ باعث شد مجبور بشم عجله کنم ..و اینطوری حواسم پرت شده بود که فکر کنم ممکنه چه کسی پشت درباشه ...طبق عادت پرسیدم کیه ؟ یک پسر بچه گفت باز کنین ..ماییم ..کولون درو کشیدم و آصف خان و سه تا پسراش رو پشت در دیدم ..با اینکه دستپاچه شده بودم و فکر می کردم اگر آصف خان بفهمه که شیوا با آقا آشتی کرده چه عکس العملی نشون میده ؛ وانمود کردم خیلی خوشحال شدم و گفتم : سلام خوش اومدین ؛ آصف خان چه به موقع رسیدین ؛ چقدر خوب شدین اومدین ..آقا خونه نیست ؛؛ حال شیوا جونم بد شده ..خدا شما رو رسوند ...با اینکه از روی بی عقلی بود ولی من از این حرف خیلی منظور داشتم یکی اینکه آصف خان بفهمه آقا دیگه با ما زندگی می کنه و یکی دیگه اینکه توی دلش دلهره انداختم که اون موضوع رو فراموش کنه و به فکر این باشه که شیوا چرا حالش خوب نیست ..آصف خان یک ابروشو داد بالا و با اخم گفت : ازکی مریض شده ؟ کجاست ؟ ..و همینطور که میرفت بطرف ساختمون ادامه داد ...بچه ها با گلنار کمک کنین چیزایی که آوردیم بیارین تو ..من برم ببینم شیوا چی شده ...و با عجله رفت بالا ...در حالیکه شیوا از اومدن پدرش با خبر شده بود....اومد بیرون و توی ایوون همدیگر رو در آغوش گرفتن ...آصف خان هراسون پرسید خوبی بابا جون ؟ گلنار می گفت مریضی چت شده بابا ؟ ؛؛ شیوا با خوشحالی در حالیکه میرفت بطرف برادراش گفت : نه بابا خوبم یکم سرما خوردم ..چیزی نیست ...ای وای شما ها چقدر بزرگ شدین قربونتون برم الهی ..وقتی شیوا یکی یکی برادراشو با اشک و آه می بوسید و بغل می کرد حسودیم شد ..منم دلم می خواست چند روزی می رفتم پیش اونا ..دلم براشون بشدت تنگ شد..و اشک توی چشمم حلقه زد ..خونه شلوغ شده بود ..پرستو و پریناز از دیدن پسرا خوشحال بودن و من و فرح تدارک ناهار رو می دیدم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستودو
اما کارامون سخت شده بود و باید چند جور غذا درست می کردیم
شیوا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و به نظر میومد حالش بهتر شده ..ولی من از بس دوستش داشتم هنوز نگران بودم و نمیدونستم واقعا علت اون ضعفی که داشت از سرما خوردگی بود یا نه ...
غروب وقتی آقا برگشت به خونه ..منتظر یک جر و بحث درست و حسابی بین اونو آصف خان بودم ولی آقا با خوشحال اومد جلو و با آصف خان دست داد و روبوسی کرد و بهم احترام گذاشتن و گرم و صمیمی کنار هم نشستن ...و من یک چیز دیگه ام فهمیدم ..نباید زیاد حرف دیگران رو که پشت سر هم می زنن جدی بگیرم ...اونشب وقتی من داشتم سفره ی شام رو پهن می کردم و شیوا داشت غذا ها رو می کشید و فرح تند و تند اونا رو میاورد سر سفره شنیدم که آصف خان و آقا در باره ی یک رادیویی حرف می زدن که آدم ها رو توش مثل سینما نشون میده ..آصف خان می گفت : من تا حالا ندیدم ولی شنیدم که شاه و زن جدیدش فرح رو توش نشون داده ..موقعی که عقد می کردن خیلی با شکوه و جلال بوده ..اگر گرگان بود من حتما می خریدم ..آقا گفت :توی روزنامه ها عکس هاش بود ولی فکر نمی کنم خیلی طول بکشه اونجا هم بیاد ..شهر تهران داره بسرعت بزرگ میشه همه دارن میان این طرفا ..همین خونه ی شما به زودی تا صد هزار تومن هم میرسه ..آصف گفت : نه بابا اینطوام نیست ..اینجا ها ارزشی نداره ..باید بریم صابقرانیه سرمایه گذاری کنیم ..شنیدم همه ی درباری ها اونجا زمین خریدن و دارن می سازن ..خواهر منم خریده ..قراره وقتی اومد شروع کنه به ساخت ...من اینجا رو می خوام به اسم شیوا کنم ..می ترسم یک طوریم بشه و اون نتونه حق خودشو درست و حسابی بگیره ..می خوام قبل از مرگم سهم اونو بدم ....تازه از مادرشم یک چیزایی هست که همه رو به نام خودش می کنم ...عزت الله خان گفت : خاطرتون از بابت شیوا راحت باشه من تا آخر عمرم نوکرشم ...
توجه ام برای اولین بار به این جلب شد که توی این دنیا اگر بخوام حرفی برای گفتن داشته باشم و همیشه منتظر دست یکی دیگه نباشم باید حساب و کتاب سرم بشه ...و من که تا اون زمان اصلا به فکر پول و جمع کردن اون نبودم و برام مهم نبود .. دیگه مهم شد و قصد کردم تا می تونم به فکر آینده ی مالی خودم باشم وقتی برگشتم توی آشپزخونه تا کمک کنم غذا رو ببرم ..باز شیوا رو دیدم که دستشو گرفته به دیوار و به سختی نفس می کشه ..هراسون گرفتمش و گفتم : چی شده ؟ تو رو خدا بهم بگین چی شدین ؟ گفت : هیچی بابا ..گفتم که سرما خوردم ...گلوم درد می کنه ..امشب هم نتونستم استراحت کنم ..تو برو از کمد بالا یک کاشی کالمین بیار بخورم بهتر میشم ..کاش همون بعد از ظهری خورده بودم ...منم باور کردم قرص رو آوردم و بهش دادم ..فرح منو کشید کنار و گفت : فکر می کنم زن داداش حامله باشه ...گفتم : واقعا ؟ از کجا می دونی ؟ گفت : چند بار دیدم حالش خوب نیست فکر می کنم از بوی غذا باشه من که اینطوری بودم ...
با شنیدن این حرف یکم خیالم راحت شد ..و چند بار دیگه که دیدم رنگ به صورت نداره به روی خودم نیاوردم تا خودش این موضوع رو بروز بده ...پنجشنبه و جمعه آصف خان و پسراش اونجا موندن و آقا هم سر کار نرفت ..و صبح شنبه که تازه برف شروع به باریدن کرده بود خدا حافظی کردن و رفتن گرگان ...و آصف خان قول گرفت که برای عید همه بریم پیشاونا ...من حواسم به شیوا بود اون دو روز ندیدم حالش بد بشه ..شاید م نذاشته بود کسی متوجه بشه .. آخه اون بشدت از مریض شدن وحشت داشت و همیشه سعی می کرد اونو پنهون کنه ..دلش می خواست همه اونو زن سالمی بدونن ...و منم به خیال اینکه شیوا حامله اس منتظر بودم این خبر رو بهمون بده ..نزدیک ظهر بود که شیوا لرز کرد و گفت : گلنار جان ؛تو ناهارو حاضر کن من یکم زیر کرسی بخوابم ..مثل اینکه خسته شدم خیلی هم سردمه ..دلهره ای عجیب به جونم افتاد ..ترسیدم ..من اصلا نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ..رفتم کنارشو و گفتم تو رو خدا از جاتون تکون نخورین یک وقت مثل فرح بچه تون میفته .گفت : اینو از کجا در آوردی ؟ بچه کجا بود ؟ با خجالت گفتم : مگه شما حامله نیستی ؟ گفت :نه قربونت برم ..تو از این چیزا هم سر در میاری ؟ ای بلا نگرفته ...گفتم : نه بابا چند باری که حالتون بد شد فرح گفت ممکنه حامله باشین ...خندید و گفت : نه نیستم ..دیگه بچه نمی خوام ..بسه دیگه دختر زاییدم ...آخه چند بار بگم سرما خوردم ..گلوم درد می کنه ...چه ربطی به حاملگی داره ؟شیوا خوابید و به زور برای ناهار بیدارش کردیم چند لقمه خورد و دوباره خوابید ..شب تا آقا اومد همون جا توی حیاط جریان رو تعریف کردم ..یکم رفت توی فکر و گفت : الان می برمش دکتر اینطوری نمیشه ...
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پـروردگارا
💫خلوت لحظـههايم را
💫با يـاد تو پر میکنم
💫و اميـدوارم به
💫الطاف خداونـدیات
💫باشـد کـه
💫به دوسـتان وعزیـزانم
💫در این شب زیبـا
🍁نظری از مهر داشتـه باشی
شـبتون سرشاراز مـهر خدا🍁
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی چیزی نیست،
که لب طاقچه عادت
از یاد من و تو برود...
#سهراب_سپهری
صبح پاییزیتون بخیر🍁
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستوسه
اما شیوا برف رو بهانه کرد و گفت اگر خوب نشده بودم فردا صبح منو ببر ..گفتم : شیوا جون میشه شما رو که می بریم دکتر منم برم به مادرم سر بزنم ؟ گفت : آره عزیزم حتما می برمت ..منم میام مادرت رو ببینم ...با هم میریم ..با هم برمی گردیم گفتم : ولی من می خواستم چند روزی رو پیش اونا بمونم ..گفت : نه تو رو خدا نه ..از من جدا نشو من طاقتشو ندارم ..حالا هوا که بهتر شد چند روز اونا رو میاریم خونه ی خودمون ؛؛؛ خوبه ؟
وقتی داشت حرف می زد احساس می کردم داره ضعف می کنه ..و بی رمق به نظر می رسد ..حتی آقا هم نگران شده بود ...
روز بعد بچه ها رو سپردیم به فرح و رفتیم از خونه بیرون ..دکتر گفت : چیزی نیست بر اثر سرما خوردگی غدد لنفاوی گردنش ورم کرده و بهش هشت تا آمپول داده بود که دوازده ساعت یکبار بزنه ...خوب خیالمون راحت شد ..و رفتیم بطرف خونه ی ما ..آقا سر راه مقداری شیرینی و میوه و گوشت خرید تا برای مادرم ببرم و دست خالی نباشیم ..
.وقتی ما رو پیاده می کرد پرسید : شیوا جان خوبی عزیزم ؟ مراقب خودت باش زمین نخوری ..گلنار دستشو بگیردخترم ...کاش توی این برف نمی رفتی ..شیوا همینطور که می خواست پیاده بشه دست آقا رو گرفت و فشار داد و گفت به خدا خوبم بزرگش نکن عزت الله ..آمپولم رو هم که زدم ..نگران نباش لباسم گرمه ...آقا گفت : پس من میرم امیرحسام رو بر می دارم و یک کاری هم دارم انجام میدم و میام دنبالتون ..خونه رو بلدم ..برین به سلامت ....خوش باشیندر حالیکه دست توی دست شیوا بطرف خونه مون میرفتم دلم پر از شوق بود اول به خاطر دیدن خانواده ام و بعدم از اینکه شنیدم آقا می خواد با امیر حسام بیاد دنبالمون حس خوبی بهم دست داد ..
بعد از اون شب وحشتناک دلم می خواست ببینمش و شاید اگر یکبار اومده بود من اینقدر مشتاق دیدنش نمی شدم ...
از طرفی هم خجالت می کشیدم شیوا بیاد و زندگی پدر و مادر منو ببینه ..و با اینکه دو سال بود بابام رو ندیده بودم در کمال سنگدلی دلم می خواست خونه نباشه ..و بیشتر آبروی من جلوی شیوا نره ...
وقتی در زدم ..ابراهیم برادر بزرگترم که حالا کلاس دوم بود اومد و در و باز کرد..
از دیدن من فریاد زد ودر حالیکه بالا و پایین می پرید گفت : مامان..مامان گلنار اومده ...بغلش کردم ..اما صدای فریاد های شادی مادرم که همراه شده بود با گریه ؛؛ بلند شد و هراسون در حالیکه همینطور دستهاشو تکون می داد وتکرار می کرد ...
وای ؛؛وای ..اومد؟ و اومدی مادر ..الهی من به قربونت برم ...
شیوا پشت سرم وارد شد ..
اما مامان اصلا متوجه ی اون نشد و انگار جز من کسی رو نمی دید چون اشک امونش نمی داد ..
منو بغل کرده بود سر ورومو می بوسید ...
تازه اونجا متوجه شدم که قدم از مادرم بلند تر شده و دیگه اون دختر بچه ی کوچیک نیستم ... که از اینجا رفتم ..
گفتم : مامان شیوا خانم با من اومده ....
اشکهاشو پاک کرد و گفت : خدا مرگم بده ببخشید تو رو خدا اصلا شما رو ندیدم .. بفرمایید ....
خوش اومدین ..چرا خبر ندادی مادر ؟آهسته پرسیدم ؟ بابام خونه اس ؟
مامان که داشت شیوا رو تعارف می کرد با سر علامت مثبت داد ..
مچ دست منو گرفت و یکم کشید عقب یعنی صبر کن بعدا بیا...
و خودش یکم جلوتر رفت توی تنها اتاقی که داشتیم و بابا رو که زیر کرسی هنوز خواب بود بیدار کرد ..و شیوا متوجه بود که باید صبر کنه ..
در همین موقع بابا که ژولیده و لاغر و کثیف به نظر می رسید و هر کس در نگاه اول می فهمید که اون بشدت معتاده ...از اتاق اومد بیرون ..
سلام کرد و من از خجالت آب شدم ..
ولی بابام بود با همه ی اون احوالی که داشت دلم براش تنگ شده بود ..
شیوا با همون خانمی که داشت گرم باهاش احوال پرسی کرد و رفت توی اتاق ..
بابا نگاهی به من کرد و گفت : پدر سوخته چقدر خانم شدی ..پس برای همینه که نمیای ما تو رو ببینیم ..دیگه ما از دماغت بالا نمیریم ؟
گفتم : نه اینطور نیست اگر برگردم باید کرایه ی خونه تون رو بدین ..می خواین بیام ؟
گفت : قدمت روی چشمم ..بیا؛ خودم کار می کنم و خرج تون رو در میارم ..گفتم : آره می دونم ...
یکم مکث کرد و گفت : بببنیم بابا تو نتونستی یک شوهر درست و حسابی برای خودت پیدا کنی ؟ ...
گفتم : دیگه چی ؟مگه من برای پیدا کردن شوهر رفته بودم ؟
دیگه نمی شنیدم اون چی میگه و می خواستم برم توی اتاق تا ببینم شیوا داره چیکار می کنه ..
بالاخره بابا از خونه رفت بیرون تا یکم میوه بخره ...
شیوا خیلی خاکی نشسته بود زیر کرسی و با مامانم حرف می زد ...
این اولین بار بود که من از داشتن همچین زندگی خجالت می کشیدم همه چیزکهنه و رنگ و رو رفته بود ..حتی پارچه ای که روی کرسی انداخته بودن پاره و نخ نما شده بود ..
مادر من زن تمیز و کاری بود و من همیشه فکر می کردم همه چیز خوبه ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستوچهار
ولی اون روز از دیدن اون وضعیت سخت غصه دار شدم ...
نمی دونم چرا دلم نمی خواست شیوا اون وضع ما رو ببینه ...
بازم یک بار دیگه با خودم عهد کردم تا اونجا که می تونم پول در بیارم ...بابا اومد و چند پاکت میوه گذاشت پشت درو رفت ..
مثل اینکه می دونست حال و روز خوبی نداره ...
من فورا رفتم توی ایوون و با حسرت بهش نگاه کردم و دلم طاقت نیاورد از خودم بدم اومده بود ...صداش زدم ..بابا ..بابا ؟
ایستاد و برگشت ..
با سرعت رفتم پایین و بغلش کردم و اونم محکم منو گرفت ...گفتم : دلم براتون تنگ شده بود بیاین بریم تو ....
تا اون زمان بابا رو اینطوری ندیده بودم بغض کرد و اشک توی چشمش حلقه زد و برای اولین بار گریه ی اونو دیدم گفت : کار دارم دخترم انشالله وضعم خوب میشه دیگه نمی زارم بار زندگی ما رو تو به شونه هات بکشی , من خودم خیلی برای تو ناراحتم نمی زارم اینطوری بمونه ..
زحمت های تو رو جبران می کنم ..گفتم : شما نگران نباشین ؛ من بهم سخت نمی گذره حالم خوبه بیاین پیش ما ,,
گفت: نه بابا جون سر و وضعم خوب نیست بده ؛جلوی صاحب کارت ..باشه برای بعد مراقب خودت باش ..
زود , زود بیا دیدن مادرت همش برای تو گریه می کنه ...
و در حالیکه دست منو با مهربونی برای اولین بار می گرفت گفت : بابا منو اینطوری نگاه نکن مثل مادرت نمی تونم بهت بگم چقدر دل تنگ تو میشم ..
و بغض کرد و روشو ازم برگردوند و ادامه داد ...
برو بابا جون از قول منم از اون خانم عذر خواهی کن .. بعدا می بینمت ..و در حالیکه هنوز بغض گلوشو فشار می داد رفت ...
وقتی برگشتم به اتاق حالِ غریبی داشتم ..
خودمو سُر دادم زیر کرسی و سکوت کرده بودم ..
مامان و شیوا با هم حرف می زدن هر دو داشتن از من تعریف می کردن ..اما فکر من سخت آشفته شده بود و اون موقع نمی دونستم دقیقا چه چیزی این همه منو این همه بهم ریخته ....پسرا که خجالت می کشیدن حتی از من؛ یک گوشه مادب نشسته بودن و هر چی ازشون می پرسیدم با بله و یا نه جواب می دادن ....
بالاخره آقا اومد دنبالمون ..
دیگه شوقی برای دیدن امیر حسام نداشتم که هیچ شوقی برای رفتن و یا حتی موندن نداشتم ..
شده بودم کفتر بی بوم نه دلم رضا بود که بمونم و نه رضا به رفتن ..
تو دلم گفتم : گلنار تو چه مرگت شده ؟ درست فکر کن ببین چرا اینطوری شدی ؟
نمی فهمیدم که عشقی به سراغم اومده که می خواستم انگارش کنم ..و حالا نا خود آگاهم به محالی رسیده بود که روح و روانم رو بهم ریخته بود ...
آقا فورا دست شیوا رو گرفت و رفت و من یکبار دیگه مادرم رو بغل کردم و همدیگر رو بوسیدیم و دنبالشون راه افتادم ...
و همینطور که به اونا از پشت سر نگاه می کردم ؛اعتماد به نفسم رو از دست داده بود ..
تنها فکری که داشتم این بود ؛؛من باید برای خودم کسی باشم نمی خوام متصل به دیگران زندگی کنم ..نمی خوام ,,
امیرحسام از دور ما رو دید و پیاده شد و سلام کرد ..
هنوز جای دوتا زخم یکی بین دو ابروش و یکی روی گونه ی چپ باقی مونده بود ..
دلم براش سوخت اونم یک طورایی مورد زور گویی های عزیز قرار گرفته بود ..
نگاهی به من کرد و گفت : تو خوبی گلنار ؟ گفتم : هنوز از اونشب حالمون جا نیومده ..خیلی شب بدی بود ..
همینطور که سوار ماشین می شدیم و راه افتادیم اون حرف می زد ..
گفت : آره حسابی تلفات دادیم ..حالا عزیز مدام گریه می کنه و میگه چرا فرح خونه نمیاد ..
چند بار گفتم : آخه بیاد چیکار؟ دوباره بدبختش کنی ..
طفلک فرح ؛ خیلی دلم براش سوخت وقتی فهمیدم بچه اش افتاده و بیشتر دلم سوخت موقعی که فهمیدم حتی رغبت نکرده به مادرش بگه که بچه دار شده ..
نمی فهمم آخه خدا رو خوش میاد عزیز داره با ما این کارو می کنه ؟ حالا چسبیده به من و مثلا داره محبت می کنه و نمی زاره از در خونه بیرون بیام .آقا گفت : اون می ترسه توام بیای خونه ی ما مثل فرح موندگار بشی ..
شیوا گفت : حالا امیر راستشو بگو بازم از چشم من می ببینه ؟
گفت: گاهی ؛ ولی بیشتر از ما سه تا گله داره و میگه خدا بهش بچه های قدر ناشناس داده ..وقتی رسیدیم خونه ساعت دو بعد از ظهر بود فرح ناهار رو آماده کرده بود و منتظر که ما برسیم ..
دور هم ناهار خوردیم ولی من ساکت بودم ..
طوری که توجه همه رو جلب کردم و ازم می پرسیدن ..چی شده ؟شیوا شک کرده بود که نکنه دلم می خواسته پیش پدر و مادرم بمونم ..و باز سعی می کرد با محبت های خودش منو راضی کنه ..
در حالیکه نمی دونستن غوغای درون من از چیه ...غروب وقتی همه داشتن توی اتاق چای می خوردن ..
من از اتاق اومدم بیرون و نگاهی به بیرون کردم هوا داشت تاریک میشد ..و دونه های برف آروم و ریز ؛ریز پایین میومدن ..رفتم تو آشپزخونه ..می خواستم شام رو آماده کنم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که امیر حسام اومد و گفت : گلنار میشه یک لیوان آب بهم بدی ..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستوپنج
گفت: بهت نمیاد ..
گفتم : چی بهم نمیاد ؟
گفت : اخم ..تو باید گلناری باشی که همیشه به همه ی ما روحیه می دادی ..تو رو خدا تو یکی دیگه مثل ما نشو ..
گفتم : منم خیلی دلم می خواد ولی مثل اینکه دنیا با آدم ها سر لج داره ..هر کدوم رو یک طوری به خودش مشغول می کنه تا نزاره از زندگی لذت ببره ..
گفت : می دونی من برای درد دل کردن با تو اومدم اینجا توام که وضعت از من خراب تره ..
گفتم : نه من یکم تو فکرم ..چیزیم نیست ..تو چه درد دلی داشتی ؟
گفت : از دست عزیز دارم دیوونه میشم ..
پرسیدم مگه چیکار کرده ؟
گفت : اون زن که داداش رو وادار کرده بود بگیرتش ؛ یادته طلاق داد ؟گفتم شنیدم ..حالا چی شده ؟
گفت : محترم خانم و دخترش هر روز خونه ی ما هستن خصوصا موقع هایی که داداش می خواد بیاد خونه ی ما سر بزنه ...
من می دونم عزیز عمدا این کارو می کنه ..و من میشنوم که بهشون امید میده که داداش دوباره اونو می گیره ..
باورت میشه اون احمق ها هم هر روز به یک هوایی خونه ی ما جا خوش کردن ..
یک وقت به زن داداش نگی ؛؛ ناراحت میشه ..
گفتم : تو چرا به عزیز نمیگی آقا و شیوا جون خوشبخت هستن و جدا شدنی نیستن ..
گفت : فکر کن نگفته باشم ..صد بارگفتم ؛ مگه به خرجش میره ..اما اون با خونسردی میگه ؛ من این حرفا رو همینطوری بهشون می زنم که دلشون خوش باشه ..
خوب برای اینکه دختره مردم رو پس فرستادیم باید یک طوری از دلشون در بیارم ..نمی دونم آخر و عاقبت این کار به کجا میرسه ...
راستی گلنار من برات کتاب های چهارم و پنجم و ششم رو گرفتم ..
اگر همت کنی و همشو بخونی خرداد می تونی تصدیق بگیری ..
گفتم : میشه ؟
گفت : چرا نمیشه متفرقه یعنی همین دیگه ...
گفتم : نمی دونم تو حالا کتا ها رو بیار ببینم می تونم یا نه ...
هم شیوا جون هست هم فرح کمکم می کنن ..
گفت : خودمم هستم حسابش با من تو بقیه رو بخون ...
و دست کرد جیبشو یک کاغذ که معلوم بود چیزی لای اون هست رو گذاشت روی سکو و گفت : یکی برای فرح گرفتم یکی هم برای تو ؛ ترسیدم حسودی کنی ..
بزن به سرت ..و با سرعت برگشت به اتاق و منتظر نشد ازش تشکر کنم ..
کاغذ رو باز کردم یک گیره ی سر بود روی گیره دو ردیف مروارید داشت با چند آویز متصل بهش که اونم از مروارید بود ..
من تا اون زمان هدیه ای به اون زیبایی نگرفته بودم و نمی تونستم قبولش نکنم ..در حالیکه من ناامید از فکر ی که بی اختیار در ذهن و قلبم رخنه کرده بود گیره سر رو بستم به موهام ...و زیر لب گفتم : با یک گیره سر طوری نمیشه ..سخت نگیر گلنار ...
به هر حال اون شب من حسابی دلم تنگ بود و حوصله نداشتم ..
و صبح زود با وجود برف زیادی که اومده بود قبل از ناشتایی امیر حسام با آقا با عجله راه افتادن ...
شیوا هنوز پایین نیومده بود در حالیکه همیشه آقا رو بدرقه می کرد ...
فکر کردم شاید خوابش میومده و مال اون قرص ها و آمپولی هست که زده ...
به آقا گفتم : صبر کنین الان چای دم می کشه ..
گفت : نه تا شهر خیلی راهه و توی این برف نمیشه سرعت رفت کار دارم ..
من تند و تند چندتا غازی از نون و پنیر و گردو درست کردم و وقتی از در بیرون میرفتن دادم دست امیر حسام و گفتم : تو راه بخورین ..یکم پا ؛پا کرد تا آقا رفت و پرسید : گیره ی سرت رو دوست داشتی ؟
گفتم ممنون دستت درد نکنه آره خیلی قشنگ بود ..
گفت : این بار که اومدم کتاب هاتو میارم ..
برف هم که اومد و داره بدی ها رو میشوره و می بره مراقب خودت باش ...
سرشو انداخت پایین و رفت ...
حس خوبی داشتم ..
به هر حال من جوون بودم و این احساسات خیلی طبیعی بود ...
من و فرح سفره ی ناشتایی رو روی کرسی انداختیم و من دخترا رو نشوندم و چای اونا شیرین کردم و لقمه هاشون رو می ذاشتم توی زیر دستی خودشون می خوردن ..
که صدای بلندی از طبقه ی بالا اومد مثل این بود که یکی خورده باشه زمین ..نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا ..فرح هم پشت سرم بود ..
شیوا رو دیدم که در حالیکه رنگ به صورت نداشت روی زمین افتاده بود ...
تا منو اونطور وحشت زده دید سرشو بلند کرد و و با ناله گفت : چیزیم نشد یکم سرم گیج رفت همین ..
زیر بغلشو گرفتیم و بلندش کردیم و نشست روی تخت ولی بی رمق بود و احساس می کردم داره سعی می کنه خودش سر پا نگه داره ..
لیوان رو بهش داد و گفتم کوزه اونجاست برای خودت بریز دستم بنده ..
پرسیدم : آخه چرا سرتون گیج میره ؟ ما که تازه دکتر بودیم ..
فرح گفت : زن داداش شاید حامله باشی چرا اصرار دارین بگین نه ؟ بزار یک قابله شما رو ببینه ..
گفت : نه عزیزم مال این آمپول هاس که زدم ...چیزی نشده که ,, فقط سرم گیج رفت همین ...
شیوا بعد از اینکه صورتشو شست و یکم صبحانه خورد و همون جا زیر کرسی دراز کشید ..خیلی اشتهاش به غذا کم شده بود و حس می کردم داره لاغر میشه ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستوشش
با این حال تا آقا خونه بود طوری رفتار می کرد که گاهی منم باورم میشد حالش بهتره ..اون روز من آش بلغور درست کردم که می دونستم در هر حالی باشه دوست داره و می خوره ...
برف با دونه های درشت می بارید ..اگر همینطور میومد آقا نمی تونست شب بیاد و راه ها بسته میشد ..
دلم یک مرتبه شور افتاد نکنه خونه ی عزیز بمونه و اونم محترم خانم و دخترشو نگه داره ؟...
نکنه عزیز باز توی نقشه باشه و این وسط شیوا اذیت بشه ؟
بعد ظهر برق هم رفت ..سیم های اون طرفا خیلی قوی نبودن ..و با کوچکترین باد یا بارندگی و برف قطع میشدن ..داشتم توی آشپزخونه چراغ های فیتیله ای رو نفت می کردم تا اگر شب شد و برق نیومد روشن کنم ..فرح اومد به کمک من و گفت : من برای شیوا نگرانم ؛؛ تو میگی به داداشم بگم حالش خوب نیست ؟گفتم : آره اگر دیدیم حالش بهتر نشد حتما باید بگیم اون داره جلوی آقا تظاهر می کنه من اینو می فهمم ..فرح گفت :طفلک زن داداش نکنه بازم مریض شده باشه ؟گفتم : نه بابا دکتر گفت این آمپول هاش تموم بشه دیگه خوب میشه ..گفت : می دونی چیه گلنار ؟ بازم اون از من خوشبخت تره ..اقلا زن مردی شده که دوستش داره ..تو می دونستی چقدر داداشم عاشق شیواس ؟
من شاهد بودم چندین ساله داره با عزیز دست و پنجه نرم می کنه و هنوزم خسته نشده ...در واقع همه ی لجبازی عزیز با شیوا به خاطر اینه که می دونه چقدر داداش اونو دوست داره ..همیشه این حرف داداشم توی گوشم صدا میده ..من شیوا رو دوست دارم و هیچوقت ازش جدا نمیشم ..شاید ده هزار بار اینو از زبونش شنیدم ..اون موقع ها بچه بودم ..خیلی دلم میخواست یک کسی مثل داداشم میومد سراغم ..مثل اون برام فداکاری می کرد..و مثل اون از ته دلش دوستم داشت ..باقر منو به شکل یک وسیله می دید ..احساسی در وجودش نبود ..اصلا ازش بدم میومد ..گفتم : ولی فکر کنم تو اصلا بهش فرصت ندادی که دوستت داشته باشه چون خودت اونو نمی خواستی پس شایدم زیاد مقصر نبود ...گفت : تو داری مثل عزیز حرف می زنی ..گفتم : نه من نمی خوام از اون دفاعکنم ..ولی یک حسی بهم میگه تو از اینکه ازباقر جدا شدی خوشحالی این نشون میده یا کس دیگه ای رو می خوای یا واقعا سر لج افتاده بودی ...با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو از کجا فهمیدی ؟گفتم : چی رو ؟گفت : یک چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی ؟گفتم : قول میدم ..گفت : محمد رو دوست داشتم ..برادر دوستم ..تو نمی دونی چقدر منو دوست داشت حاضر بود به خاطرم هر کاری بکنه ..الانم ...و با دستپاچگی حرفشو عوض کرد و ادامه داد ..اگر با اون عروسی می کردم یک عشقی مثل شیوا و داداشم می شد ..ولی نذاشتن ..من پسر نبودم که حرفم رو به کرسی بنشونم...گفتم : راستش همون موقع که برامون تعریف کردی من حدس زدم ..که دل توام با اون پسر بوده وگرنه اونقدر مخالفت نمی کردی ...گفت : بعد از عروسی چند بار دیدمش بهم گفته تو طلاق بگیر بعد از یک مدت میام خواستگاری و با هم عروسی می کنیم ..گفتم : فرح تو رو خدا مراقب خودت باش با اون مادری که تو داری و دوتا برادر غیرتی یک وقت کار دست خودت ندی ..دیدی که اون بار چی شد نزدیک بود امیر حسام جونشو از دست بده ...این کارا خطرناکه ..اما احساس کردم فرح به حرفم گوش نمی کنه..یک مرتبه یادم اومد هر وقت هر چیزی از بیرون می خواستیم فرح داوطلب میشد و لباس می پوشید و میرفت می خرید ..و گاهی مدت زمان زیادی طول می کشید تا برگرده اون می گفت نانوایی شلوغ بود یا سبزی فروش جنس آورده بود و معطل شدم ..و ما هم باور می کردیم چون به چیزی شک نداشتیم ..با خودم فکر کردم ..نکنه ..وای نه خدای من ...شاید برای همین خونه ی مادر خودش نمیره و اینجا موندگار شده ..باید زیر زبونش رو می کشیدم ..هنوز هوا تاریک نشده بود که صدای ماشین رو شنیدیم که با گاز های هرزی که روی برف ها می داد معلوم بود آقا با سختی خودشو رسونده خونه خوشحال شدم ، وقتی آقا خونه بود احساس امنیت می کردم .
نمی دونم چطوری بگم که حتی خونه گرم میشد ..رونق می گرفت ..هم شیوا خوشحال بود و هم بچه ها از سر و کولش بالا میرفتن ..
هیچوقت عصبانی نمیشد و صداشو برای زن و بچه اش بلند نمی کرد ..اون آقای عزیز من بود ..شیوا فورا بلند شد و رفت بالا تا به سر و صورتش برسه ...فرح رفت درو باز کنه و من تند و تند چراغ ها رو روشن کردم ..که از دور صدای امیر حسام رو شنیدم که گفت : فرح گلنار کجاست براش کتاب آوردم ...قلبم فرو ریخت ..اما فورا خودمو نگه داشتم من نباید پامو از گلیمم دراز تر می کردم ..همین روز قبل ؛خدا اینو بهم نشون داده بود ...و اینو می فهمیدم که اگر به این موضوع بیشتر فکر کنم حتما صدمه می ببینم ..خیلی امکان داشت امیر حسام از این کارا منظوری نداشته باشه و اگرم داشت و من درست فهمیده باشم سرنوشتی بدتر از شیوا و فرح پیدا خواهم کرد ؛
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾