#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونودوپنج
آب دهنم رو قورت دادم تا نفسم بالا بیاد ..و گفتم : شیوا جون ..امیر با یک گروه مبارزه رفته بود توی یک تیمی ..نمی دونم ..بهم گفت ،،ولی یادم نیست ...صبر کنین ... آهان می گفت حزب ما ..رفته توی حزب ..من که نفهمیدم چی میگه ولی از یک چیزایی مثل مساوات و برادری حرف می زد ..می گفت ثروت باید بین مردم یکسان تقسیم بشه ...خلاصه از این حرفا....شیوا گفت : یا امام زمان ..چرا اینا رو زود تر نگفتی عزت الله بدونه جلوشو بگیره ؟و گوشی رو بر داشت و زنگ زد به خونه ی عزیز و با آقا حرف زد و گفت : عزت الله از عزیز بپرس امیر حسام چیکار می کرده ..فکر می کنم عزیز خبر داشته باشه ..آقا چنان عصبانی بود و داد می زد که صداشو منم می شنیدم , گفت : عزیز خبر نداشته باشه ؟ می دونست و به من نگفت ..پسره ی احمق ..اگر گرفته باشنش چه خاکی تو سرمون بریزیم ..عزیز میگه رفته بود توی حزب توده ..الان همه رو دارن می گیرن مخصوصا دانشجو ها رو هنوز سر نخی پیدا نکردیم ..شیوا باورت میشه ؟ این عزیز می دونست و به من چیزی نگفت ..اینا دیگه چطور آدمایی هستن ..آخه چرا من نباید بدونم امیر دست به چه کار خطر ناکی زده ...آخه اون بچه داره چیکار می کنه ؟ ..حالا اومده غمبرک زده جلوی من پسرم ؛پسرم می کنه ..من حالا کجا دنبال اون بچه بگردم ؟شیوا پرسید : راهی نداره بفهمین؟ اصلا گرفتش یا نه شایدم خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه ..گفت : نمی دونم به هرکس میشناختم زنگ زدم دیگه دیر وقته باید تا صبح صبر کنیم ..تا ببینم چی میشه ..من محمود رو می فرستم دنبال شما بیان اینجا خیالم راحت تره ...شیوا گفت : ما الان خسته ایم ...اشاره کردم تو رو قران بریم ..یک فکری کرد و گفت : ببین عزت الله بفرست؛ میایم ...گفتم : ممنون من الان همه جا رو جمع و جور می کنم ..شما فقط بچه ها رو حاضر کن ...
اما رفتن به خونه ی عزیز هم دردی از من دوا نکرد و تا روز بعد هیچ خبری نشد ..حال عزیز خیلی بد بود گریه نمی کرد ولی پریشون و بی قرار بود و دعا می کرد ..و آقا دنبال یک نفر می گشت که از امیر خبری داشته باشه ..و بعد از ظهر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت که با چهارده نفر دیگه توی یک خونه ی تیمی دستگیر شدن ...دیگه اینجا بود که عزیز شروع کرد به فریاد زدن و شیون کردن ..ولی من از اینکه سلامت بود یکم خیالم راحت شد ..هنوز نمی دونستم اصل ماجرا چیه و چه حوادثی در پیش داریم ..سه روز گذشت , آقا دوندگی می کرد تا یکی رو پیدا کنه که اون از زندان بیرون بیاره ..حالا یا با کسی قرار داشت و میرفت از خونه بیرون یا توی خونه با یک عده جلسه داشت تا به یک نتیجه برای بیرون آوردن امیر برسن ...
ولی هر کاری کرد نشد؛ که نشد ..یک هفته گذشت و حال همه ی ما بد بود ..از اون طرف شیوا مدام حال تهوع داشت, و یک سر توی دستشویی بود ؛ اون هر وقت عصبی میشد این حالت بهش دست می داد .. و زیاد برامون عجیب نبود ..حالا من و شوکت خانم و فرح که با محمد اومده بودن اونجا و مثل ما موندگار شده بودن از شیوا و عزیز مراقبت می کردیم ..در حالیکه دل خودم خون شده بود و نمی دونستم حرفی بزنم ...سکوت کرده بودم ولی هر کس منو می دید می فهمید که چه حالی دارم ...اما توی این ماجرا که هنوز ما خونه ی عزیز بودیم فهمیدیم شیوا بار داره در صورتی دکتر براش قدغن کرده بود ...اصلا نمی دونستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت ..اما خودش خیلی ذوق می کرد و می گفت ..این نشونه ای از کار خدا ست ..این بچه رو به ما داده تا بتونیم سختی ها رو تحمل کنیم .غم امیر حسام؛؛ عزیز رو هم ساکت کرده بود ..دیگه اون شر و شور همیشگی رو نداشت ..هر چی ازش می پرسیدن با دو کلام و خلاصه جواب می داد ..حتی خبر بار داری شیوا رو شنید آروم و بدون متلک یا رنجوندن دل کسی گفت :مبارکه انشاالله به سلامتی ...و این نشون می داد که عزیز حالش خیلی بده ...هیچ خبری از امیر حسام نداشتیم تا بالاخره آقا از جای اون با خبر شد و تونست باهاش ملاقات کنه ..ما وقتی اینو فهمیدم که آقا از ملاقات با اون برگشته بود خونه ..اون روز وقتی وارد خونه شد ازبس ناراحت و پریشون بود و چشمهاش قرمز که همه نگرانش شدیم و فکر کردیم بلایی سر امیر اومده ..عزیز که داشت غش می کرد ..واقعا حالش بد بود و قدرت تحمل نداشت ...در حالیکه سعی می کرد از جاش بلند بشه گفت : تو رو به اون امام رضا بهم بگو که امیرم سالمه ..آقا عزیز رو بغل کرد و گفت : سالمه , امروز دیدمش ..رفتم ملاقاتش ...به خدا حالش خوبه ..عزیز دو زانو افتاد روی زمین و به زحمت بلندش کردن و نشست روی مبل و گفت : چرا منو نبردی ؟آقا گفت :خودمم به زور رفتم صد نفر رو دیدم و یک گونی پول دادم ..تا دادگاهش تشکیل نشه ملاقات ممنوعه ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونودوشش
عزیز گفت : خوب بگو مادر ...بگو چی گفت ؟ ..آقا برگشت طرف من که صدام توی گلو خفه شده بود و اونقدر بغض کرده بودم که گلوم درد می کرد گفت : به همه سلام رسوند و گفت : نگران نباشین من کاری نکردم حتما توی دادگاه تبرئه میشم ..همین ...فرح که داشت بلند بلند گریه می کرد ؛ شروع کرد به عق زدن ..محمد اونو برد دستشویی ..عزیز از حال رفت ..و آقا دستشو گذاشت روی صورتشو زار زار گریه کرد ...و من بازم سکوت کردم ..و روز بعد فهمیدیم که فرح هم حامله اس ..و عزیز با شنیدن این خبر هم حالش بهتر نشد و فقط یک لبخند تلخ زد و سری تکون داد ..حالا همه با هم توی یک خونه زندگی می کردیم و یک درد مشترک داشتیم .. و در انتظار روز دادگاه بودیم..و تنها دلخوشی من همون گردنبند بود که شب ها توی مشتم می گرفتم و با امیر راز و نیاز می کردم..یک هفته مونده بود به روز موعد عزیز از ما خواست که یک ختم قران توی خونه بر گزار کنیم..بازم دلش قرار نمی گرفت و گوسفند قربونی کرد ..به فقرا غذا داد ؛ و آخر از همه از شیوا حلالیت طلبید ...و این نشون می داد که اون طورم که وانمود می کرد نمی دونه داره شیوا رو اذیت می کنه نبوده..بالاخره روز دادگاه رسید و با اینکه گفته بودن علنی نیست و کسی رو راه نمیدن آقا و عزیز و فرح و محمد رفتن ..تا شاید امیر حسام رو از دورم شده ببینن و با وکیلش حرف بزنن و نتیجه ی حکم رو بدونن ..اون روز من چه حالی داشتم و چطور به خدا التماس می کردم بماند ..نمی تونستم کاری انجام بدم و بی رمق یک گوشه گز کرده بودم..گاهی احساس می کردم قلبم نمی زنه و گاهی اونقدر تند می زد که صدای دیگه ای رو نمی شنیدم ....با بی تابی که من داشتم تقریبا همه متوجه ی احساس من به امیر شده بودن..حالا این شیوا بود که همش مراقب من میشد چون اصلا اشتها به غذا نداشتم و مثل آقا توی همون مدت بشدت لاغر شده بودم ...و این انتظار آخر از همه سخت تر بود ..ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که صدای ماشین رو از توی حیاط شنیدم..و مثل مجنون ها دویدم توی ایوون و منتظر شدم تا ماشین جلوی پله ها نگه داشت..اول فرح پیاده شد و دست عزیز رو گرفت که اونم بیاد پایین ..از حال و روزشون معلوم بود که خبر خوبی ندارن ..زیر لب زمزمه کردم ..وای خدا جونم ..امیر ؛؛آقا که دلی نازک داشت چشمهاش پر از اشک بود..به بقیه نگاه کردم همه گریون بودن..عزیز با زحمت اومد پایین و همینطور که دستشو محمد و فرح گرفته بودن از پله اومد بالا..و من مات زده و پریشون بهشون نگاه می کردم..و بازم مجبور بودم سکوت کنم که عزیز در حالیکه هق و هق گریه می کرد دستشو دراز کرد طرف من و گفت : بیا اینجا گلنار ..بیا ..تو امانت پسرمی .. امیر تو رو من سپرده ..بیا ..گلنار؛؛امیرحسام من تو رو خیلی دوست داشت گردنم بشکنه ؛؛ اگر تو رو براش گرفته بودم اینطوری نمیشد ..گلنار..امیرم رو زندونی کردن ..دوازده سال تو باید صبر کنی ...زانو هام خم شد و نتونستم از جام تکون بخورم ..فقط بغضی که نزدیک به یکماه توی گلوم نگه داشته بودم ترکید و همون جا روی زمین نشستم و خم شدم و بلند؛ بلند گریه کردم ...شیوا در حالیکه صداش بغض آلود بود بازوی منو گرفت و با التماس گفت : پاشو , پاشو قربونت برم .. کاری که شده ..اشکهامو پاک کردم و یک نفس عمیق کشیدم ..و خودمو رها کردم روی زمین انگار دیگه هیچی توی این دنیا برام مهم نبود ..فرح و آقا داشتن عزیز رو می بردن توی ساختمون ..گفتم : شیوا جون می خوام تنهاباشم ..چیکار کنم ؟کجا برم ؟اجازه میدین چند روز برم خونه ی مادرم ؟ خواهش می کنم ..من دلم نمی خواد با کسی روبرو بشم ..این وضع رو نمی تونم تحمل کنم ..دو زانو جلوم نشست ولی از کمر درد نتونست طاقت بیاره و دوباره با ناله بلند شد و گفت : چرا ؟حالا که عزیزم کوتاه اومده و کاری به کارت نداره چرا می خوای بری ؟پاشو کمرم درد می کنه نمی تونم بیشتر اینجا وایستم ...آروم از روی زمین بلند شدم و در همون حال گفتم :متوجه نشدین ؟هنوز با من مثل دستمال آشپزخونه رفتار می کنه .. شاید اون ارزش منو همینقدر می دونه ولی من نمی خوام ..تحملشو ندارم عزیز به من بگه چیکار باید بکنم؟..قولی به کسی ندادم ؛و کار بدی هم نکردم..من نمی خوام امانتی دست عزیز باشم ..آخه امیر با خودش چی فکر کرده که منو دست اون سپرده یعنی چی ؟..من چه احتیاجی به این کارا دارم ..مگه به فکر من بود که رفت و دست به این کار زد؟..شیوا جون امیر می دونست و مدام به من می گفت اگر نبودم ..اگر اتفاقی برام افتاد ,, پس می دونست..اون حق نداشت با من چنین کاری بکنه ؛؛ یکم رفت توی فکر و گفت :ولش کن ..حالا عزیز یک حرفی زده خودت که می دونی فردا فراموش می کنه ..الان از راه رسیده بود از روی ناراحتی برای امیر اینا رو گفت ..اما راست میگی ..باشه عزیزم ..باشه ..من درستش می کنم تو نگران نباش ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونودوهفت
گفتم : اجازه بدین چند روز برم پیش مادرم لطفا ؛؛ گفت : خیلی خوب میگم محمود آقا تو رو برسونه ..اگر اینطوری راحت تری منم حرفی ندارم ..ولی قول بده هر وقت فرستادم دنبالت برگردی ...خودت می دونی که دلم برات تنگ میشه ..الان نزدیک پنج ساله از هم جدا نشدیم ..برای من و بچه ها دوری تو سخته ..حالا بلند شو ببینم که اون گلناری که همیشه در مقابل هر اتفاقی قوی بود حالا چطوری با این موضوع بر خورد می کنه ...دوباره اشکهامو که بی اختیار پایین میومد پاک کردم ..از زمین بلند شدم ..شیوا دستم رو گرفت و با هم رفتیم توی ساختمون ..عزیز پا هاشو دراز کرده بود روی مبل و در حالیکه فرح شونه هاشو می مالید گریه می کرد ..آقا می گفت : این رای قطعی نیست ..وکیلش گفته تجدید نظر میدیم ..و حتما این بار تبرئه میشه یا حبس کمتری بهش می خوره ..فقط تا اون موقع باید ابراز پشیمونی بکنه و بگه گولم زدن ..یعنی ندامتنامه بنویسه ..
حالا باید یکی باهاش حرف بزنه ..فکر می کنم از این به بعد بتونیم ملاقاتش کنیم .عزیز فورا گفت : هر چی زود تر؛ یک وقت ملاقات بگیر من خودم باهاش حرف می زنم ..راضیش می کنم ..فرح گفت : عزیز بهتر نیست گلنار بره باهاش حرف بزنه ؟آقا طرفش براق شد و با تندی گفت : مگه گلنار مسخره دست شما هاست ..حالا اون پسره ی احمق یک چیزی گفته این کارشم مثل بقیه ی کاراش از روی نادونی بوده ..گفته باشم دیگه کسی توی این خونه در این مورد حرف نمی زنه ..هیچکس به گلنار کار نداشته باشه ؛؛خودم تصمیم می گیرم اون چیکار کنه ..عزیز گفت : اووو چه خبرته لابد یک چیزی بوده که بچه ام گفته ..آقا گفت : عزیز تا اینجا هر کاری کردی باهات راه اومدم ..ولی دیگه بسه ..شل کن ؛ سفت کن در آوردی ؟هر کاری دلتون خواست کردین هر چی خواستین گفتن ..دیگه خسته شدم ..همین اتفاقی هم که برای امیر حسام افتاده تقصیر شماست بی خودی گریه و زاری راه نندازین ...چرا به من نگفتین ؟ برای چی از من پنهونش کردین ؟ ..شما این همه از صبح تا شب در مورد همه حرف می زدی و قضاوت کردی ..حالا چی شده بود که این موضوع به این مهمی رو ازمن قایم کردین ؟ ..به خدا دیگه از دست شما خسته شدم ..حالا هم به حرف امیر می خواین این بچه رو به اسارت بکشین ؟شیوا برو جمع کن می خوای بریم خونه ی خودمون ...من بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم تا وسایلم رو جمع کنم و برم ..حس ناخوشایندی داشتم ..در حالیکه حرفای آقا مثل آبی بود که روی آتیش دلم ریخته باشن آروم شده بودم ..
همه ی اهل اون خونه تصور می کردن من از کار عزیز خوشحال میشم ..و تنها آقا احساس منو درک کرده بود ..اما هیچکدوم نمی دونستن که تو سر من چی میگذره ..شیوا در جواب آقا گفت : گلنار داره میره خونه مادرش ..شوکت خانم به محمود آقا بگو اونو برسونه ...آقا با اعتراض ؛منو که نزدیک اتاق سابق بچه ها بودم صدا زد و گفت : گلنار بیا اینجا ببینم ...توام وقت گیر آوردی ؟ نمی ببینی ما چقدر ناراحتیم ..برگشتم و در حالیکه سرمو انداخته بودم پایین سکوت کردم ..آقا دوباره گفت : برای چی می خوای بری ؟ من که گفتم کسی حق نداره دختر منو اذیت کنه ..آروم گفتم : آقا فقط می خوام برم مادرم رو ببینم دلم تنگ شده عیدم که نشد بمونم ..
فقط دو سه روزاجازه بدین ..شیوا دخالت کرد و گفت : عزت الله بزار بره با من حرف زده اینطوری بهتره ...عزیز همینطور که بی قرار بود چند بار زد روی پاشو سرشو تکون می داد وگفت : همینه دیگه ..هیچکس عاطفه نداره ..هیچکس نمی تونه بفهمه درد من چیه؟برین همه تون برین گمشین خونه های خودتون منو با درد خودم تنها بزارین ...آقا بی توجه به حرفای عزیز اومد جلو و به من گفت : حالا تو حتما باید بری ؟ نمیشه باشه بعدا ؟خودم می برمت ..الان وقتش نیست ما رو تنها بزاری ..می بینی که وضعیت چطوریه ..من باید بیشتر از خونه بیرون باشم شیوا و بچه ها تنها میمونن ..گفتم : هر چی شما بگین گوش می کنم ..آقا رو کرد به فرح و گفت : تو و محمد اینجا بمونین ..من خودم میام سر می زنم ..صبح باید برم دنبال کار امیر حسام چند نفر بهم قول دادن باید سبیل اونا رو چرب کنم ..عزیز با حالتی عصبی و التماس آمیز گفت : تو رو قرانی که به سینه ی محمده دست از این کاراتون بر دارین ..تو برای چی می خوای بچه ها رو همین امشب ببری و ما رو تنها بزاری ؟ من دارم دق می کنم عزت الله ..نرو بزار بچه ها اقلا جلوی چشمم باشن ..بازم آقا بی توجه دست پرستو رو گرفت و گفت : اون موقع که از من پنهون کردی امیر داره چیکار می کنه باید به فکر این روزم بودین ...فردا بر می گردم انشاالله با خبر ای خوب زود باشین من توی ماشینم ..و رفت بطرف در ..عزیز داد زد عزت الله ..نرو ...عزت الله ...و بلند تر داد زد عزت الله ..و آقا درو زد بهم و رفت بیرون ..و عزیز زار ؛ زار گریه کرد ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونودوهشت
شیوا رفت جلوی عزیز و گفت : تو رو خدا ناراحت نباشین ..خاطرتون جمع باشه ما تنهاتون نمی زاریم ..قول میدم زود برگردیم ؛ الان یکماهه اینجایم ..بریم خونه یک لباسی عوض کنیم و کارامون رو بکنیم ؛ دوباره میایم .مگه چقدر راهه که شما ناراحتی ؟عزت الله هم خیلی اعصابش خُرد شده که شما بهش چیزی نگفتین ..اما اونو که می شناسین زود فراموش می کنه ..حالی رو که داشتم هیچوقت تجربه نکرده بودم من افتاده بودم توی دست انداز های زندگی ..انگار یکی دستم رو گرفته بود و با خودش می برد و من هیچ اختیاری از خودم نداشتم و این ناراحتم می کرد ..چون مغرورانه همیشه با خودم فکر می کردم می تونم اختیار زندگیم رو توی دستم بگیرم و با تلاش و سعی خودم بسازمش ..آره من اونجا از زندگی ترسیدم ..وقتی توی ماشین نشسته بودیم و میرفتیم بطرف خونه همه اوقاتمون تلخ بود مخصوصا آقا وبه شیوا می گفت : من چیکار کنم از دست این عزیز ؟ باورت نمیشه اون می دونست امیر داره چیکار می کنه ..آخ ؛ آخ برای چی به من نگفت نمی فهمم ..حالا رفتارش طوریه که انگار من مقصرم که نتونستم اونو بیارم بیرون طلبکار شده ..اما من دیگه به حرف هاشون گوش نمی دادم همینطور که به بیرون نگاه می کردم درختهای کنار خیابون رو شمردم ..یکی ؛ دوتا ؛ ....سی و پنج, سی و شش ..اصلا دلم نمی خواست به هیچی فکر کنم ..نه به امیر حسام , و نه به هیچ کس دیگه ..به محض اینکه رسیدیم خونه دم در آهسته به شیوا گفتم : اجازه میدی برم اتاقم ؟گفت :البته برای همین اومدیم که تو راحت باشی .. برو عزیزم نمی زارم امشب بچه ها بیان سراغت ...بدون هیچ کلامی رفتم به اتاقم و درو بستم ..و فورا روی تخت دراز کشیدم ...ولی اونقدر آشفته بودم که نمی تونستم مسیر درستی برای فکرم پیدا کنم ..اما من اینو از زندگی یاد گرفته بودم که هرگز گول لحظه های خوب و بد اونو نخورم ..با خودم گفتم : گلنار تو که نمی دونی فردا چی می خواد پیش بیاد .. خیلی چیزا دیگه دست خودت نیست باید حواست و جمع کنی و خودتو نبازی ..اصلا ..تو دختر شاه پریون و امیر پسر پادشاه ..این تو بودی که غیب شدی و امیر داره دنبالت می گرده ..و سعی کردم با رویا هام این دنیا رو فراموش کنم ...روز بعد طبق عادت هر روز صبح زود بیدار شدم ..آقا زودتر از من اومده بود و توی آشپزخونه دنبال یک چیزی می گشت ..سلام کردم .نگاهی به من انداخت و گفت : حالت خوبه ؟گفتم: بله آقا بد نیستم ..شما چطورین ؟گفت : ولی من اصلا خوب نیستم ..و فکر نمی کنم تا امیر حسام رو آزاد نکنم بتونم یک نفس راحت بکشم ..گفتم : آقا ؟ واقعا از ته قلبم ازتون ممنونم ..برای همه چیز ..تو رو خدا غصه نخورین اینم میگذره ..یک لبخند تلخ زد و گفت : آره ولی با خون جگر ...به هر حال اگر شده همه ی ثروتم رو خرج کنم امیر رو در میارم ..نمی زارم اون تو بمونه و عمرش تلف بشه ..بدون اینکه حرفی بزنم سماور رو روشن کردم و با سرعت رفتم توی اتاقم ..روزا ی اول برای همه ی ما خیلی سخت بود..هر ثانیه برای من یکساعت میگذشت انگار زمان متوقف شده بود ..روزهای گرم و بلند تابستون و انتظار کشنده برای یک خبر از امیر برام سخت بود ...ولی خاصیت آدمیزاد همینه که زود می تونه با درد و غصه کنار بیاد ..البته آقا خیلی امیدوار بود که وقتی دادگاه تجدید نظر امیر تشکیل بشه حکمش بشکنه ..می گفت : یک کسانی رو پیدا کردم که بهم امید دادن می تونم به زودی امیر رو آزاد کنم ..
شیوا سعی می کرد بر خلاف قبل که اصلا دلش نمی خواست بدیدن عزیز بره ؛ بیشتر اوقات با عزت الله خان میرفت و بر می گشت و منو و بچه ها توی خونه میموندیم ..حالا تمام وقتم رو به خوندن کتاب های سال دوم میگذروندم تا شهریور امتحان بدم ..اون زمان که مبارزه ی شدید با بی سوادی بود همه جور امکانات به محصل داده میشد که بتونه درس بخونه ...آقا میرفت به دیدن امیر حسام ولی چیزی از اون به من نمی گفت و خبر هایی که از اون داشتم موقعی بود که برای دیگران تعریف می کرد ..و همینطوری فهمیدم که دادگاه امیر دوازدهم شهریوره ..تا یک روز بعد از ظهر که آقا با عزیز رفته بودن ملاقات امیر برگشت ..تا وارد خونه شد به شیوا گفت : سلام ..به خدا دیگه عزیز رو نمی برم ملاقات ؛ نمی دونی چقدر گریه کرد ..دل امیر که خون شد منم خسته شدم از بس بهش گفتم اینقدر خودتو ناراحت نکن ...شیوا از خونه تا زندان و از زندان تا خونه همینطور زار ؛زار گریه کرد ..شیوا گفت : پس بیا امشب بریم پیشش گناه داره به خدا ..بالاخره بچه اش زندانی شده ...آقا بدون مقدمه منو صدا زد و گفت : گلنار ..من راستی نمیرسم برم براتون لباس بخرم ..پول میدم خودت برو برای بچه ها هم بخر ...اگر شیوا دوست داشت و قبول کرد با هم برین وگرنه تنهایی برو هر چی خودت می خوای انتخاب کن ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونودونه
فورا فهمیدم این کارو امیر از آقا خواسته ؛؛چون حرفای اون روز صبح منو عزیز رو شنیده بود گفتم : باشه آقا ممنون ..اگر شیوا جون نیومد با پریناز برم؟ ..گفت : برو ولی دستشو ول نکن .همین جا توی میدون تجریش خرید کن و برگرد تا من یک چرت می زنم اومده باشی ها..من و پریناز آماده شدیم که با هم قدم زنون برم تا میدون تجریش و آقا و شیوا هم هنوز داشتن حرف می زدن که تلفن زنگ زد ..و آقا گوشی رو بر داشت شوکت بود که داشت گریه می کرد و می گفت : آقا زود باشین ..خانم ..خانم حالشون خیلی بد بود فرح خانم و آقا محمد بردنش بیمارستان نجمه ....خدای من ؛؛ تا اون موقع من آقا رو اونطور ندیده بودم گوشی رو که گذاشت انگار یک آدم دیگه ای شده بود فریاد می زد و می دوید و گریه می کرد ..درست مثل پسر بچه ای که توپشو گرفته باشن زار می زد ..من و و شیوا و حتی دخترا وحشت زده بهش نگاه می کردیم ..شیوا پشت سرهم می پرسید تموم کرده ؟ عزیز چی شده ؟آقا همینطور که مثل همیشه دنبال سوئیچ ماشینش می گشت ..گفت : نمی دونم ..نمی دونم ..عزیزم رو بردن بیمارستان ..ای خدا اگر طوریش بشه چیکار کنم ؟و من نا خود آگاه یاد حرفای همین چند ماه پیش عزیز افتادم که در مورد مرگ شیوا قاطع و محکم نظر می داد و می گفت ..اون دیگه رفتنیه ...باید برای عزت الله یک فکری بکنم ...و حالا اونو برده بودن بیمارستان در حالیکه شیوا حالش بهتر بود و حتی به امید به دنیا اومدن یک بچه روحیه ی خوبی داشت ..و این بازم یک گوشه ی دیگه از شگفتی های این دنیا رو جلوی چشم من باز کرد ..اون زمان هنوز نمی دونستم درست مسائل رو تجزیه تحلیل کنم ولی می فهمیدم که گرداننده ی این گردون می دونه چطور این چرخ دوار رو بگردونه به ما نشون بده همه چیز دست ما هست ؛ و نیست ..گاهی زندگی اختیار رو از ما می گیره و جبر زندگی ما رو چنان دستخوش ناملایمات می کنه که هیچ راهی رو برای نجاتمون نمی تونیم پیدا کنیم ...ولی عزیز خود کرده بود و اینو می تونستم کاملا درک کنم ..شیوا با التماس حاضر میشد که همراه آقا بره ..هر دو گریون و پریشون ..شاید باور کردنی نباشه اونقدر ناراحت بود که من می ترسیدم بچه اش رو بندازه و اون امیدی که توی دلش رشد می کرد رو از دست بده ...
آقا می گفت : نه تو نیا من بهت خبر میدم با این کمرت و اون بچه ی تو شکمت اذیت میشی ..شیوا در حالیکه نمی تونست درست راه بره گفت : طاقت نمیارم عزت الله خواهش می کنم منو ببر از نزدیک عزیز رو ببینم ...و بعد رو کرد به منو و گفت : تو چرا گریه می کنی ..ببین بچه ها رو هم به گریه انداختی ...هر دوشون رو بر دار با خودت ببر خرید ..هر چی خواستین بخرین ..به چیزی فکر نکن من بهت زنگ می زنم و انشالله خبر سلامتی عزیز رو بهت میدم ..و خدا می دونه که من چطور دست به دعا شدم ..نمی دونم؛ دلم نمی خواست عزیز طوریش بشه شاید به خاطر آقا و امیر حسام و فرح و شایدم واقعا اونقدر ها هم که فکر می کردم از اون زن بیزار نبودم ...و یا یک حس انسانی , در هر حال نمی تونستم هیچ وقت بد کسی رو بخوام .. و حالا بشدت برای عزیز ناراحت بودم ...وقتی اونا رفتن احساس می کردم حال خرید کردن ندارم ..و نمی دونستم چطوری سر بچه ها رو گرم کنم ..و یا خودمو آروم کنم ..دخترا عزیز رو خیلی دوست داشتن و حالا هم که بزرگ شد بودن و همه چیز رو می فهمیدن ..یک چیزی به فکرم رسید ..هر سال این موقع ها درخت های باغ پر از میوه می شد ..و امسال اونقدر گرفتار بودیم که یادمون نمی اومد بریم و اونا رو بچیدیم ...گفتم : بچه ها آروم باشین الان می برمتون یک جایی که می دونم هر دو تون خوشحال میشن ...خیلی زود آماده شدیم ..کلید اون خونه هنوز دست من بود بر داشتم و با دوتا زنبیل درا رو قفل کردیم و از خونه رفتیم بیرون ...فورا یک تاکسی گرفتم و بچه ها رو بردم به خونه باغ ...به جایی که برای من پر بود از خاطرات شیرینِ دوست داشتن و دوست داشته شدن ...با دیدن درِ قدیمی و چوبی اون خونه به تنها چیزی که فکر می کردم امیر بود و انتظار های شیرینی که برای دیدنش می کشیدم ...
موقع هایی که درو براش باز می کردم و اون با لبی خندون و دستی پر؛ پشت در منتظر من بود .. و با نگاهی عاشقانه می گفت : سلام گلنار خانم ..هنوز صداش توی گوشم می پیچید و حسم بهم می گفت امیر اینجاست ..حتی می تونستم صورتشو ببینم که به من لبخند می زد ...
بغض گلومو فشار می داد .. با همون حال کلید رو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم و سه تایی وارد شدیم همه جا سکوت و کور بود فقط صدای پرنده ها که لابلای درختان پر از میوه خوشحال و سر حال می پریدن و آواز می خوندن ...و شادابی باغ و درخت های پر از میوه به من حس خوبی داد ....امیر رو اون روبرو دست به سینه دیدم ..می خندید و سرشو تکون می داد ..آروم گفتم : بله خوب تو بایدم به من بخندی ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویست
تازگی ها یک خواننده توی رادیو به اسم پوران ترانه ی جدیدی خونده بود و یا من تازه شنیده بودم ولی مرتب میذاشت و خیلی دوستش داشتم ..بر گیسویت ای جان ..کمتر زن شانه ....
حتی اسم آهنگ رو هم نمی تونستم ..برای اینکه بغض و غمم رو به بچه ها منتقل نکنم شروع کردم به خوندن و رفتم سراغ درخت ها و چیدن میوه در حالیکه اشک میریختم و می خندیدم ..ولی تونستم هر دوی اونا رو خوشحال کنم که موقتا عزیز رو فراموش کنن ...اما خودم یادم نمی رفت و دلشوره داشتم ..
گیلاس و آلبالو و گوجه سبز زیاد بود اما زرد آلو ها به درخت یا روی زمین از بین رفته بودن ...
حالا سه تایی می خوندیم و می رقصیدیم و میوه جمع می کردیم ..در حالیکه توی دلم غوغا بود و می خواستم بدونم چی بر سر عزیز اومده ...به چندماه پیش فکر می کردم زمانی که همه چیز روبراه بود امیر بود عزیز حالش خوب بودو ما زیر همین درخت ها می نشستیم و صفا می کردیم ..ولی اینم یادم بود که همون روزا هم برای هر چیزی غصه می خوردیم ..دلم می خواست این زنجیر غم خوردن رو پاره کنم ..که من اصلا دوستش نداشتم ..زیاد توی باغ نموندیم ..اما من احساس کردم بازم می تونم از اون خونه به عنوان پناهگاهی برای تنهایی خودم استفاده کنم ..آدم ها هر چی بزرگ تر میشن انگار یک طورایی به این پناهگاه ها بیشتر احتیاج پیدا می کنن ..وقتی احساس کردم هوا داره میره به سمت غروب بچه ها رو بر داشتم و در حالیکه زنبیل های ما پر بود از میوه ..که برای چیدن اونا لباس هامون رو کاملا کثیف کرده بودیم اون خونه رو ترک کردیم و من ودرو قفل کردم و راه افتادیم ..مقدار زیادی راه رو پیاده رفتیم تا به تاکسی رسیدیم سوار شدیم و برگشتیم خونه ..هنوز کلید رو از روی در بر نداشته بودم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم با عجله خودمو رسوندم ..شیوا بود ..انگار مدتی بود که به خونه زنگ می زد و نگران شده بود ..فریاد زد ..کجا بودی گلنار ؟گفتم : خودتون گفتین بریم خرید ..عزیز طوریش شده ؟همینطور که گریه می کرد گفت : محمود داره میاد دنبالتون ..زود حاضر بشین ..گفتم : شیوا جون ؟ تو رو خدا بهم بگین عزیز چطوره ؟گفت : درا رو خوب قفل کن برای چند روزم لباس بر دار ..خودتم سیاه بپوش لباس های سیاه منم بیار ...گلنار بیا خیلی بهت احتیاج داریم ...احساس کردم بدنم داغ شده و چشمم داره سیاهی میره ..اصلا باور کردنی نبود عزیز به این زودی و نا غافل از بین ما بره ..اون نه بیماری داشت و نه دردی ..هنوز چهار زانو می نشست و خیلی قبراق و سر حال بود با یک انرژی بالا ..ولی اون فقط یک درد بزرگ داشت بیش از حد و اندازه بچه های خودشو دوست داشت و جز اونا کسی رو نه می دید و نه به احساس کسی فکر می کرد ..و همین باعث شد که از پا در بیاد و نتونه دوری امیر رو تحمل کنه ..و بیشتر از هر چیزی به فکر امیر بودم که با شنیدن این خبر توی زندان چه حالی بهش دست خواهد داد و توی اون تنهایی و حبس چطوری می تونه تحمل کنه ...دلم بیشتر می سوخت و هق و هق گریه می کردم ..وقتی رسیدیم جلوی در خونه پر بود از ماشین؛؛ و جای سوزن انداختن نبود ..فامیل و دوست و آشنا همه با چشمی گریون اومده بودن ..اونوقت ها رسم بود که وقتی کسی فوت می کرد فامیل های نزدیک میومدن و هر کدوم یک گوشه ی کارو می گرفتن ..و اول از همه دیگ های بزرگ روی اجاق های ذغالی بار گذاشته میشد که هفت شبانه روز شایدم بیشتر سفره های بزرگِ صبحانه و ناهار و شام برای عده ی زیادی پهن بشه ..محمود آقا که تمام راه رو گریه کرده بود و تعریف می کرد که چطور حال عزیز یک مرتبه بهم خورد و تا بیمارستان فوت کرد ...با هزار مکافات تا نزدیک ساختمون رفت و ما مجبور شدیم پیاده بشیم ..دست بچه ها رو گرفته بودم و دلداریشون می دادم که یک وقت وحشت نکنن ...خونه با صدای بلند قران کاملا رنگ عزا به خودش گرفته بود ...آقا توی ایوون داشت به یک نفر دستور می داد ..که چشمش به ما افتاد ..نگاهی به من کرد و بغضش ترکید و اومد جلو و نفهمیدم چی شد که منو بغل کرد و زار زار گریه کرد و منم بشدت به گریه انداخت ..و گفت : گلنار دیدی مادرم رو از دست دادم ؟ حالا با امیر چیکار کنیم ؟ بچه دق می کنه توی زندان ...نمی دونستم در مقابل این کار آقا چیکار باید بکنم ..یکم رفتم عقب و گفتم : حق دارین آقا خیلی بد شد ..عزیز نباید به این زودی میرفت ..گفت : برو شیوا و فرح حالشون خیلی بده ..برو به اونا برس ...بالاخره وارد ساختمون شدم خونه ای که پر از عزا بود و همه داشتن گریه می کردن ..شیوا و فرح رو پیدا کردم ..هر دو با دیدن من دوباره اشکشون جاری شد و زار زار گریه کردن ..در حالیکه حامله بودن و این ناراحتی براشون خوب نبود ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی 🍂
یک شب هایی را
هیچ خیابانی گردن نمی گیرد ..
تاریکی
یک شب هایی را🌙
هیچ مهتابی روشن نمی کند ..
گرد و غبار 🌸
یک شب هایی را
هیچ بارانی شستشو نمی دهد ..
و تمام این شب ها را
نبودن تو
رقم می زند ...🍃
علی_سلطانی
#شب_خوش...🌙🌸🍂
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼زندگی ذره كاهیست ،
🍃كه كوهش كردیم
🌼زندگی نام نکویی ست
🍃كه خارش كردیم
🌼زندگی نیست
🍃بجز نم نم باران بهار ،
🌼زندگی نیست بجز دیدن یار ،
🍃زندگی نیست بجز عشق ،
🌼بجز حرف محبت به كسی ،
🍃ورنه هر خار و خسی ،
🌼زندگی كرده بسی ،
🍃زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ،
🌼دو سه تا كوچه و پس كوچه
🍃و اندازه ی یك عمر بیابان دارد
🌼ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
🍃در این فرصت کم ؟! ...
#صبح_بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستویک
و آقا عزیز رو یک روز توی سردخونه نگه داشت تا بتونه امیر رو برای خاکسپاری برسونه ....
و من از یکطرف مراقب شیوا بودم که باز از کمر درد نمی تونست حرکت کنه و از طرف دیگه فرح علائمی دیده بود که باید استراحت مطلق می کرد..و از طرفی باید مراقب پریناز و پرستو که جون و عمر من بودن و هر دوشون برای عزیز گریه می کردن و بهانه می گرفتن می بودم و از طرف دیگه همه ی کارهای اون خونه به منو و شوکت نگاه می کرد ...با اینکه همه ی کسانی که اونجا جمع شده بودن هر کدوم یک گوشه ی کارو می گرفتن..گونی های برنج و دبه های روغن ؛؛ آرد و شکر و زعفرون و خرما؛؛ لپه و سبزی قورمه میومد توی آشپز خونه و ما باید اونا رو سر و سامون می دادیم..اما من گیج بودم ..و همین طور که اشک میریختم کار می کردم..زن دایی آقا حلوا درست کرد و خرما رو یکی دیگه ..مرد ها توی حیاط سه تا گوسفند برای سیر کردن شکم اون همه آدم کشتن...بالاخره موقع خاکسپاری رسید..قلبم برای دیدن امیر داشت از کار میفتاد..انگار زمان متوقف شده بود و ساعت اصلا جلو نمی رفت ...تا وقت نماز میت یک ماشین نگه داشت با سه مامور و امیر رو با دستبند پیاده کردن..ریشش بلند شده بود و لباس سیاهی که آقا براش برده بود رو به تن داشت..و امیر با اومدنش قیامتی بر پا کرد نگفتی..قلبم چنان تندمی زد که حس می کردم داره از توی سینه ام بیرون میاد...تعداد کسانی که اومده بودن برای خاکسپاری اونقدر زیاد بود که کسی نمی تونست کنترلشون کنه شلوغ و پر سر و صدا و امیر حسام بی قراری می کرد و مدام سرش روی بازوی آقا بود و محمود دستشو گرفته بود ..اون گریه می کرد و یک چیزایی زیر لب می گفت..ولی نمی دیدم که حتی با نگاه دنبال من بگرده..اما من همه جا چشمم به اون بود و نمی خواستم یک لحظه رو هم برای دیدنش از دست بدم گورستان ظهیر الدوله باغ سر سبزی بود که برای آدم های پولدار و سر شناس آرامگاه های اختصاصی و خانوادگی داشت ..و عزیز رو روی دست بردن به یکی از اون اتاق ها که کنار مزار شوهرش دفن کنن..آقا و امیر در حالیکه سه مامور زندان پشت سرشون بود رفتن توی اون آرامگاه..محمد؛ فرح رو نگه داشته بود و من شیوا رو که از کمر درد روی یکی از قبر ها نشسته بود و گریه میکرد ...و می گفت : چرا نمی تونم برم و عزیز رو یک بار دیگه ببینم الان می زارنش توی قبر..به محض اینکه کلمه ی قبر رو از زبون شیوا شنیدم موهای تنم راست شد و یک لرز به بدنم افتاد؛؛یاد خوابی که مدتی پیش دیده بودم افتادم خوب یادم بود که تا چند روز بهش فکر می کردم و ناراحت میشدم..آخه توی خواب قبری رو دیده بودم که قرار بود شیوا رو اونجا ببینم ولی ناگهان عزیز رو دیدم که با دستهایی که فقط استخوانش مونده بود مچ منو گرفت ومحکم کشید طرف خودش...و من با وحشت از خواب پریدم..و حالا حس بدی بهم دست داده بود..اگر اون خواب صحت داشت و حالا تعبیر شده بود پس چرا عزیز مچ منو گرفت و تعبیر این چی می تونست باشه ؟و هراسی عجیب اومد به سراغم..در حالیکه نمی تونستم مثل همیشه با شیوا حرف بزنم و اون آرومم کنه..همینطور بی هدف به اطراف نگاه می کردم و حس خفگی بهم دست داد هوا هم ابری شده بود و رعد و برق می زد..یک مرتبه پریناز و پرستو با خوشحالی فریاد زدن بابا جون ..عمه؛؛من و شیوا هر دو برگشتیم و آصف خان و ماه منیر و عمه و حسین خان رو دیدیم که میومدن بطرف ما...بعد از اینکه شیوا رو دلداری دادن رفتن بطرف مزار و شیوا و بچه ها رو هم با خودشون بردن..ولی من همون جا زیر یک درخت ایستادم و منتظر شدم امیر حسام از اون اتاق بیاد بیرون...مدتی بعد کار دفن تموم شد و مردم برای فاتحه خونی دسته,دسته میرفتن توی اتاق و میومدن بیرون..همینطور که به دور ورم نگاه می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به اون سه تا مامور که داشتن امیر رو می بردن ..چادرمو محکم گرفتم و تا اونجایی که قدرت داشتم از روی قبر ها دویدم بطرف ماشینی که می خواست اونو با خودش ببره زندان...و درست لحظه ای که می خواست سوار ماشین بشه نفس زنون روبروش ایستادم ؛؛مثل این بود که بهش برق وصل کردن می لرزید و در حالیکه اعضای صورتشو در هم کشیده بود لبشو گاز گرفت و بغضش ترکید؛نتونست حرف بزنه...ماموری که می خواست بهش دستبند بزنه دلش سوخت و ولش کرد..امیر یکم اومد جلو و سرشو خم کرد طرف من..منم همین کارو کردم ..هر دو بدون صدا و حرکتی اشک میریختیم ؛ چند ثانیه به همون حال موند و در حالیکه به من نگاه نمی کرد گفت :ترسیدم برگردم زندان و تو رو ندیده باشم ..دلم خیلی برات تنگ شده بود؛؛دوست نداشتم اینطوری تو رو ببینم ..چرا جواب نامه های منو که به داداش دادم ندادی؟سرمو بلند کردم و خواستم بپرسم کدوم نامه؟من که ندیدم ..ولی فورا فهمیدم چی شده؛؛..آروم گفتم : نمیشد دیگه ؛؛ از آقا خجالت کشیدم ..امیر؟ تو خوبی ؟گفت : ای چی بگم؟..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستودو
عزیز به خاطر من جونشو از دست داد چطوری می تونم خوب باشم؟..هیچوقت خودمو نمی بخشم.در همون موقع مامور دستشو کشید وگفت :سوار شو باید بریم ..با دستپاچگی گفت : گلنار من کاری نکردم ..فقط حرف زدم هیچ مدرکی از من ندارن ..خودشونم اینو می دونن ,, حتم دارم به زودی آزاد میشم ..گفتم : چرا ندامت نامه نمی نویسی گفت : این یعنی اعتراف به کاری که نکردم و اشتباهه ..بیشتر برام درد سر میشه..و همینطور که به زور سوار ماشینش می کردن..بلند تر گفت:مراقب خودت باش جواب نامه های منو بده..دلم اونجا به همین خوش باشه..ازم دریغ نکن گلنار..منتظرم میمونی؟..دستم رو براش تکون دادم و سری با افسوس ..حتی فرصت نکردم بهش تسلیت بگم..همینطور که ماشین دور میشد منم آروم؛آروم دنبالش رفتم..بی هدف بودم و سرگردون ..حالا بارون هم گرفته بود اصلا یادم رفت که برای چی اومده بودم اینجا..برای اولین بار دلم می خواست امیر رو بغل کنم و سرمو بزارم روی سینه اش..دلم می خواست دلداریش می دادم..و یا حتی گله می کردم ..ولی زمانی برای این کار نداشتم نمی دونم چقدر به همون حال موندم ..همه ی لباس هام و چادرم خیس شده بود و بارون با شدت هر چه تمام تر به سر و صورتم می خورد..که یک مرتبه یکی از پشت منو گرفت و گفت:چیکار می کنی ؟صدای آقا بود ..برگشتم ولی نای حرف زدن نداشتم..آقا همینطور که سرشو خم کرده بود تا بارون به صورتش نخوره؛دستم رو کشید و گفت بیا سوار ماشین شو داریم میریم خونه..شیوا رو دیدم که از پنجره ی ماشین صدام می زنه ..ولی همه چیز دور سرم چرخ می خورد..وقتی خواستم سوار بشم شیوا گفت:عزت الله چادرشو بر دار خیسه سرمامی خوره..آقا چادرو از سرم کشید و مچاله کرد و پرت کرد کف ماشین و کتشو در آورد و انداخت روی شونه های من؛و گفت : برو بالا الان بخاری رو می زنم گرم بشی ..من ولی لباسم خیس بود و تا خونه لرزیدم..همه ی کسانی که سر خاک بودن برای خوردن ناهار با ما اومدن...شیوا حواسش به عمه و ماه منیر بود که شنیدم قراره شب برگردن گرگان ...عده ی زیادی هم توی خونه تدارک ناهار رو می دیدن ..سفره ها پهن بودن و دسته؛دسته می نشستن سر سفره و می خوردن و باز یک عده ی دیگه ..از بوی چلوکباب بیشتر ضعف کردم و یادم افتاد که از همون موقع که خبر فوت عزیز رو شنیده بودم درست غذا نخوردم..احساس کردم سر گیجه ی منم به خاطر همونه..نشستم تا اونجا که جا داشتم خوردم ..و همش با خودم فکر می کردم ..؛؛ من نباید خودمو ببازم..باید قوی باشم نمی خوام سرم گیج بره و روی دست کسی بیفتم..نمی خوام..باید به خودم برسم ..نمی خوام مریض باشم ..دیگه توی مراسم عزیز گریه کردن آزاد بود و دل من که دیگه پر شده بود از غم و رنج با ریختن اشک خودمو دلداری می دادم..در حالیکه هنوز هویت درستی توی اون خانواده نداشتم و معلوم نبود صاحب عزا هستم یا نیستم؛؛بهم تسلیت می گفتن ..هر کس هر کاری داشت میومد سراغ من..شاید برای اینکه مدام چشمم رو گریون می دیدن ...پس وقتی یکم حالم بهتر شد تمام تلاشم رو می کردم تا مراسم عزیز خوب برگزار بشه..از طرفی هر وقت به آقا نگاه می کردم اونو داغون تر از روز قبل می دیدم..و حس بدی بهم دست می داد ؛؛انگار لحظه به لحظه پیر میشد..و ترس از دست دادن اون به جونم میافتاد..چیزایی که قبلا اصلا بهش فکر نمی کردم..مرگ برام مفهموم خاصی نداشت و از چیزی توی این دنیا هراس نداشتم و این اولین بار بود که برای کسی این همه دلهره به دلم افتاده بود..یک حس بی ثباتی از اینکه ممکنه یک آن اتفاقِ نا خوشایندی بیفته؛بهم دست داده بود..چند روز بعد از هفتم من باید میرفتم امتحان می دادم و بازم زیاد آمادگی نداشتم همونی بود که از قبل خونده بودم..شب قبل آقا یادش بود و به من گفت : هر چند می دونم که این روزا وقت نکردی درس بخونی ولی ضرر نداره امتحان بدی ..صبح خودم می برمت ..گفتم : شما نمی خواد بیاین دیگه خودم راه و چاه رو بلدم می دونم این روزا سرتون شلوغه ..اجازه بدین خودم میرم..گفت:پس به محمود میگم تو رو ببره..حتی کتاب هام هم همراهم نبود ..اما وقتی سئوالات رو دیدم احساس کردم آسون هاشو انتخاب کردن و برای من خیلی راحت بود..از صبح تا ساعت یک و نیم سر جلسه بودم و قرار بود خودم برگردم ...و چون امتحانم رو خوب داده بودم یکم دلم قرار گرفته بود هر چی فکر می کردم برگردم به اون خونه دلم نخواست..سه روز دیگه دادگاه امیر بود و حکم نهایی رو می دادن ..و این ذهنم رو مشغول کرده بود..از کنار پیاده رو راه افتادم طرف تهران..کنار نهر بزرگِ پیاده رو قدم می زدم و بی خیال از این دنیا به اون آب که با شتاب از جلوی چشمم میرفت نگاه می کردم..مثل زندگی بود..همون طور تند و سریع..واقعا خیلی زود بزرگ شدم بدون اینکه بتونم بچگی کنم؛همینطور که قدم بر می داشتم حس اسیری رو داشتم که تازه آزاد شده بود ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوسه
دوست داشتم این راه پایانی نداشته باشه ...
از دور مغازه ها رو نگاه می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به یک پیرهن مشکی که پشت ویترین یک مغازه بود ..ایستادم ..لباسی بود ساده و جلو باز که سر تا سر دکمه می خورد آستین بلند و یقه بسته اما خیلی خوش دوخت و قشنگ به نظرم اومد .از روزی که عزیز فوت کرده بود یک بلوز و دامن تنم بود که زیاد دوستش نداشتم..رفتم بطرف مغازه و با ترس وارد شدم و پرسیدم آقا این چند ؟گفت :دو تومن ..گفتم : واقعا ؟ این همه زیاد ؟گفت " نه خواهر گرون نیست..الان دارم به قیمت بازار میدم..فورا خریدمش و زود حرف اونو باور کردم...یک ذوق خاصی به دلم افتاده بود..این اولین بارم بود که برای خودم لباس می خریدم...دلم خواست بازم خرید کنم ..خلاصه از اونجا به بعد از دمِ هر مغازه ای رد شدم یک چیزی خریدم ..بدون اینکه به فکر کسی باشم ...نه به امیر نه به نتیجه ی دادگاه و نه به شیوا و آقا که ممکن بود نگرانم بشن ..و همینم شد وقتی رسیدم خونه آقا دم در بود و آماده که بیاد دنبالم بگرده ..و در جواب سئوال اون که با نگرانی پرسید کجا بودی تا حالا اتفاقی که برات نیفتاده ؟خیلی عادی گفتم :نه آقا خوبم رفته بودم برای خودم لباس بخرم ..نداشتم ..آقا نگاهی به من کرد و آروم گفت : بابا جان اینطور وقت ها باید خبر بدی ..منو و شیوا نگرانت بودیم ...گفتم : چشم آقا قول میدم ...و اون زمان بود که فهمیدم آقا هیچوقت منو دعوا نکرده حتی وقتی بچه بودم و بازیگوشی می کردم ..خونه هنوز پر از مهمون بود و برای عزیز قران دور می کردن ...فورا لباسی که خریده بودم پوشیدم و صورتم رو شستم .. احساس می کردم حالم بهتره و امیدم به زندگی برگشته ..نمی دونم چون امتحانم رو خوب داده بودم ..و یا اینکه برای اولین بار آزادانه بدون اینکه دلم شور بزنه باید به کسی جواب بدم و یا کارهای خونه مونده برای خودم توی خیابون قدم زدم و خرید کرده بودم ...چند روز بعد دادگاه تشکیل شد و حکم امیر به سه سال تغییر پیدا کرد ..و اون آزاد نشد ..اما هشت نفر از کسانی رو که با اون گرفته بودن محکوم به اعدام کردن ...دیگه به نبودن امیر هم عادت کرده بودیم ..اما نبودن عزیز روز به روز بیشتر عذاب آور میشد ..با همه ی رنجی که از دست اون تحمل می کردیم ..بازم مرگ غم انگیزی داشت .. و فقدانش خلا بزرگی بوجود آورده بود که جبران شدنی نبود ...مراسم عزا داری اون هم تموم نمیشد ..تا چهلم از سر خاک برگشتیم و شام دادیم و خونه خلوت شد آقا ما رو جمع کرد و گفت : تا ما اینجا بمونیم همه می خوان همینطور بیان و برن ..جمع کنیم فردا بریم خونه ی خودمون ..دیگه همه خسته شدیم ..شوکت خانم هم یک مدت بیاد پیش ما و محمود آقا هم مراقب خونه باشه ..فعلا درارو قفل می کنیم و میریم تا ببینیم خدا چی می خواد ..من دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل کنم ...خوب فرح هم رفت خونه ی خودش و ما اون خونه ی بزرگ رو با یازده اتاق و سه تا سالن بزرگ و حیاطی دوهزار متری درمیون غم اندوه تنها گذاشتیم و اونجا رو ترک کردیم ..خونه ای که یک روز با وجود عزیز پر از شور زندگی بود ..و ما بعد از مدتها برگشتیم به خونه ..اولین چیزی که دیدیم آلبالو و گیلاس های خراب شده توی زنبیل کنار آشپزخونه بود که من اصلا فراموش کرده بودم و اینطوری تازه شیوامتوجه شد که ما اون روز رفته بودیم به خونه باغ ..و حالا با اومدن شوکت خانم کار منم توی خونه کم شده بود ...و بیشتر اوقاتم رو به کتاب خوندن میگذروندم ...حالا احساس می کردم که عضوی از اون خانواده هستم و فقط برای کار کردن اونجا نیستم ...آقا مرتب به دیدن امیر میرفت و ما هر بار براش چیزایی رو که دوست داشت درست می کردیم و می فرستادیم ..اما بازم آقا از نامه های امیر به من چیزی نمی گفت و منم نمی تونستم حرفی در این مورد بزنم ..اون با همه ی مهربونی و قلب رئوفی که داشت به خاطر ظاهرِ پر جذبه و مردونه اش همه ازش حساب می بردن ..بالاخره یک فکری به خاطرم رسید و فورا عملیش کردم ..برای امیر نامه نوشتم و به آدرس زندان و خونه باغ فرستادم ..ولی نخواستم اون بدونه که نامه هاشو آقا به من نمیده ..نوشتم : سلام امیر جان ..نه من از دلتنگی هام میگم نه تو بگو ..بزار فکر کنیم که هیچ افتاقی نیفتاده ..نه لکه ی روی کاغذ اشک چشم توست و نه خط خراب من نشونه ا ی از دست لرزون ..همه چیز خوبه و بهتر هم خواهد شد ..اما مدتیه که پسر پادشاه به دست دیو سرزمین غول ها اسیر شده و دختر شاه پریون با لباس سفید حریرش بالای قلعه ی پادشاه ؛ در حالیکه باد موهاشو پریشون کرده ..چشم به دور دست دوخته و قلبش برای اون می زنه ..و قسم خورده تا اسب شاهزاده رو از دور نبینه از اون بالا پایین نیاد ..و پسر پادشاه به عشق دختر شاه پریون ؛به فکر راه نجات از دست دیو؛ روزگار میگذرونه ..تا بعد ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوچهار
پسر پادشاه لطفا نامه هات رو به آدرس خونه باغ پست کن ..دختر شاه پریون
و به هوای گرفتن نتیجه ی امتحاناتم رفتم و نامه رو پست کردم تنها چیزی که آزارم می داد این بود که می دونستم آقا از این کار راضی نیست اون به من اعتماد داشت ؛بهم شخصیت می داد و.هر چی می گفتم به عنوان حقیقت قبول می کرد ..و من اونقدر دوستش داشتم که نمی خواستم از اعتمادش سوء استفاده کنم ...اما راه دیگه ای برای اینکه دل امیر رو توی اون زندان گرم نگه دارم تا امیدشو از دست نده به نظرم نرسید ..و آقا طوری وانمود می کرد که انگار در این مورد چیزی نمی دونه و من هیچ ارتباطی به امیر ندارم ..در حالیکه من هر لحظه و ثانیه به یاد امیر میفتادم ..وقتی کتاب هامو می خریدم ؛وقتی که میرفتم کلاس و یا از در کلاس بیرون میومدم ..وقتی اسمم رو می نوشتم و یاد موقعی که شیرینی می خوردم ..و حتی وقتی فکر می کردم برای ناهار چی درست کنم به فکر چیزایی میفتادم که امیر دوست داشت...و اینکه آقا به روی خودش نمی آورد نگرانم می کرد که نکنه با این کار مثل عزیز مخالفه ..حتی خواستم به شیوا بگم ولی دلم نیومد اون هنوز عزا دار بود ...از پستخونه یکراست رفتم و نتیجه ی امتحانم رو گرفتم فورا اسمم رو برای کلاس سوم دبیرستان نوشتم ..و کلاس های شبونه از اول آبان شروع میشد و من از همون روز اول میرفتم کلاس و درس می خوندم ..اما کلید خونه باغ همیشه توی کیفم بود و با اینکه هوا بشدت سرد بود هر وقت دلم می گرفت و دوست داشتم با امیر حرف بزنم میرفتم اونجا تا ببینم نامه ای برام اومده یا نه ..و از ایوون طبقه ی بالا به اون پاییز زیبا نگاه می کردم ..و فکر می کردم بالای قلعه ایستادم و انتظار می کشیدم ...گاهی یکساعتی زیر درخت ها باغ قدم می زدم و فکر می کردم بر می گشتم ....تا یک روز که کلید انداختم رفتم توی خونه یک نامه پشت در دیدم ..نامه رو برداشتم و درو بستم از زندان بود ..قبل از اینکه بازش کنم کتاب هامو پرت کردم روی زمین و نامه رو به سینه ام فشار دادم و شروع کردم به چرخ زدن و بالا و پایین پریدن... اولین نامه ی امیر بود که به دستم می رسید و اون نمی دونست ..چون نوشته بود عزیزِ جان و دلم ..گلنار مهربونم ..نامه ی توام مثل خودت پر از رمز و رازبود ..وقتی آدم آزاده نمی دونه چه نعمتی داره ..تا موقعی که طعم تلخ اسارت رو نچشیده باشی معنی آزادی رو نمی فهمی ...اینکه هر وقت دلم برات تنگ میشد میومدم و می دیدمت خودش یک نعمت بزرگ بود ...من فکر می کردم برای اعترافی که توی نامه ی قبل برات کردم منو سر زنش می کنی ..اما تو چیزی ننوشتی ...و جواب هیچکدوم از سئوالات منو ندادی ...ولی خدا رو شکر اینجا با یکی آشنا شدم که منو از اشتباه در آورد و راه رو بهم نشون داد ..درویشی که نفسش حقه و من مریدش شدم ...بعدا برات بیشتر توضیح میدم .دختر شاه پریون ..مراقب خودت باش ولی منو فراموش نکن و بدون که از من عاشق تر پیدا نخواهی کرد ...همون طور که توی نامه های قبلم هم نوشتم ..اینجا فقط به یاد تو زندگی می کنم ..
به امید روزی که از این اسارت خلاص بشم و در کنار هم زندگی خوبی رو بسازیم ..امیر حسام ..نامه که تموم شد دیگه خوشحال نبودم ..امیر مثل یک بطری خالی هر چی میریختن توش همون میشد ..نمی دونستم توی نامه ی قبل چی نوشته ولی از اینکه باز مرید یکی شده ؛ نگران شدم و دلم گرفت ..همون جا نشستم و براش نوشتم ..خیلی تند و واضح ازش گله کردم که چرا دنبال هر کسی راه میفتی ..مگه تو خودت به چیزی اغتقاد نداری ..و خیلی چیزای دیگه ..ولی پاره کردم و انداختمش دور و یکی دیگه نوشتم ...دختر شاه پریون روی پشت بام قلعه ایستاده بود که یکی از طرف پسر پادشاه براش پیغام آورد ..دختر از ذوق و هیجان دور خودش چرخ می زد و می رقصید ..و برای شاهزاده پیغام فرستاد...بیا با هم به زیبایی پاییز نگاه کنیم ..و چون همه چیز در حال گذره منتظر سفیدی برف و درخشش نور خورشید روی دونه های اون بشیم ..و باز در انتظار بهار و شکوفه های گیلاس و سیب ..و چشم براه روزی که دست در دست هم اون میوه های آبدار رو بچینیم ...به امید اون روز ..دختر شاه پریوننامه رو سر راه پست کردم و برگشتم خونه و بدون اینکه به کسی نگاه کنم فقط گفتم سلام و رفتم به اتاقم و درو بستم ولی بالافاصله شیوا درو باز کرد و اومد تو و گفت : گلنار برام تعریف کن چی شده ؟گفتم : شیوا جون ؟ چی می خواستین بشه ؟ هیچی به قران ...گفت : زود باش می خوام همه چیز رو بدونم ؛؛ با کسی آشنا شدی ؟ کسی دنبالت افتاده ؟بگو گلنار چیزی نباشه که از من پنهون کنی ...گفتم : شما دیگه بهم اعتماد ندارین ؟گفت : چرا دارم برای همین از خودت می پرسم ..من تو رو میشناسم و می فهمم داری یک چیزی از من قایم می کنی ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾