eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
673 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
از اینکه یه منبع درامد پیدا کرده بودم خیلی راضی بودم و با خیال راحت به زندگیم ادامه دادم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌از مهر که دانشگاه شروع شد سر منم شلوغ شد، یا دانشگاه بودم یا موسسه یا هم سر درسام، دیگه وقت خالی نداشتم اساتید همه از نحوه تدریسم راضی بودن و من تو موسسه موندگار شدم حقوقش هر چند کم بود ولی از هیچی بهتر بود حالا تو خرج کردن خیلی برنامه ریزی میکردم که ولخرجی نکنم و حقوقم تا اخر ماه برسه برام محیط دانشگاه رو خیلی دوست داشتم و احساس میکردم بزرگ شدم و پا تو اجتماع گذاشتم یه دختری همیشه بغل دستم مینشست اسمش نگار بود، بعد چند ماه بلخره باهم صمیمی تر شده بودیم منم دلم میخواست یه دوستی داشته باشم که بتونم باهاش درد دل کنم و برام مثه خواهر باشه نگار دختر خوبی بود دختر مذهبی بود، از نظر اعتقادی خیلی باهم اختلاف داشتیم ولی اونم مثه من تنها بود و دلش میخواست یه همدم داشته باشه...تو این مدت که با نگار دوست بودم تمام زیر و بم زندگیمو بهش گفته بودم، اونم حسابی ناراحت شد و باورش نمیشد من طلاق گرفتم نگار برام گفته بود که از خانواده فقیری هست و خونه اش پایین شهر هست، درساش خیلی خوب بوده ولی باباش نداشته که براش هزینه کتاب و کلاس کنکور کنه همینکه این رشته رو قبول شده بود به قول خودش از صدق سر کتاب های کنکور چاپ قدیم کتابخونه بوده دلم براش سوخت میدونستم اگه مثل من هزینه کرده بود الان پزشکی آورده بود ولی خب زندگی هر کس یه جوره دلم میخواست واسه نگار هم یه کار پیدا کنم، واسه همین یه روز بعد از اینکه تدریسم تموم شد رفتم پیش مدیر موسسه و گفتم دوستمم رتبه اش خوب شده میشه اونم بیاد اینجا کار کنه؟ مدیر موسسه که مرد عصبی بود گفت نه خانم سلطانی نیرو زیاد داریم شما هم به اصرار استاد صالحی قبول کردیم.. میدونستم اصرار کردن بی فایده است، خودمم به زور قبول کرده بودن!!! وقتایی که کلاسامون تو دانشگاه تموم میشد من و نگار روزنامه نیازمندی ها رو برمیداشتیم و به همه جا زنگ میزدیم اما هر کدومش قبول میکردن که بریمم مدرک میخواستن یا هم حقوقش خیلی ناچیز بود که نگار باید اونم بابت کرایه میداد تا میرسید به محل کار..! امتحان های پایان ترم نزدیک بود و من سخت مشغول خوندن بودم دیگه بیخیال کار پیدا کردن واسه نگار شده بودیم، تا اینکه یه روز که رفته بودم غذای طوطی رو بخرم دم یه بوتیک زنونه یه آگهی دیدم وقتی رفتم داخل دوتا مرد پشت پیشخوان بودن وقتی بهشون گفتم واسه آگهیتون اومدم گل از گلشون شکفت و گفتن چه خوب... میشه شرایطتتونو بدونم؟ گفتم واسه دوستم میخوام نه خودم اونا یهو بادشون خالی شد و گفتن خب خودتم بیا گفتم ممنون من سرکار میرم خودم قرار شد با نگار عصر بیاییم دوباره، وقتی بهش خبر دادم براش کار پیدا کردم از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه میکرد و حسابی هیجان زده شده بود، خداروشکر کردم که تونسته بودم رفیقمو خوشحال کنم و این تنها کاری بود که از دستم برمیومد با نگار رفتیم بوتیک، مرده تمام شرایط مغازه رو به نگار گفت که اکثر مواقع میره ترکیه و چین واسه جنس آوردن و به جز نگار یه فروشنده دیگم داره که فعلا مرخصیه و از هفته بعد میاد حقوقش به نسبت خوب بود و واسه نگار راضی کننده بود...همه چی داشت خوب پیش میرفت و از زندگیم راضی بودم گاهی اوقات نگار میومد پیشم و چند بارم من رفته بودم خونشون مادرش منو خیلی دوست داشت و میگفت نگار با آدم درستی رفیق شده.. نگار تک فرزند بود، حتی مامان و الهه هم نگار و دوست داشتن و چند بار با خودم برده بودمش خونه بابام. مامان از اینکه نگار چادر میپوشید خیلی خوشش میومد و تحسینش میکرد.. امروز سه تا کلاس پشت سرهم داشتیم و بعد از اینکه کلاس تموم شد از گشنگی صدای شکممون دراومده بود، رفتیم کافه دانشگاه و یه ساندویچ سرد خوردیم. من ظهر تو موسسه کلاس داشتم و باید میرفتم، نگار هم انگار تا عصر وقت داشت که بره بوتیک برای همین گفت باهات میام موسسه از اونور میرم بوتیک باهم رفتیم موسسه و من رفتم سر کلاس که نگارم اومد رو یکی از صندلی ها نشست و محو درس دادنم شد بعد از اینکه تدریسم تموم شد بچه ها رفتن بیرون، نگار خندید و گفت چقدر جدی بودی به نظرم معلمی بیشتر بهت میاد تا تکنسین ها.. مشتی زدم به بازوش و گفتم نخیرم من کار تو بیمارستانو دوست دارم، اینجا هم با حقوق چندرغاز میام که یه کمک خرجی داشته باشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وگرنه خود اساتید حقوقشون چند برابر ماست نگار خندید و گفت نه پس میخواس اندازه اونا بهت حقوق بدن؟! گرم صحبت بودیم که یهو استاد صالحی اومد داخل و گفت تو سالن خیلی منتظرتون موندم که بیاید ببخشید نفهمیدم با دوستتونید.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نگار خجالت زده سلامی کرد و سرشو پایین انداخت، منم نگار و به استاد معرفی کردم و گفتم همکلاسیمه گفت چه خوب انشالله موفق باشید، میخواستم بگم فردا جلسه داریم. سری تکون دادم و باشه ای گفتم استاد لحظه ای خیره نگار شد و رفت بیرون تو دلم گفتم این مردها هم ساعتی یکی رو میخوان نگار خدافظی کرد و رفت که سر موقع به بوتیک برسه منم تا عصر کلاس داشتم و یه سره تدریس.. نزدیک غروب از موسسه زدم بیرون و رفتم خونه بابام، مامان تا منو دید طبق معمول لب زد برای گله و گفت خوبه اون درس هست که بهانه داشته باشی واسه سر نزدنت به ما.. گفتم مامان خودت که میدونی سرم چقدر شلوغه.. مگه همین خود شما نبودین که گفتین بالاخره پس اندازم تموم میشه و فلان.. خب بیشتر وقتمو موسسه گرفته مجبورم برم، اگه منبع درآمد دیگه ای داشتم نمیرفتم که خودمو انقدر خسته کنم و فک بزنم واسه کلی دانش آموز... مامان دستی به صورتش کشید و گفت چی بگم تو خودت وضع ما رو بهتر میدونی اگه داشتیم بهت میدادیم ولی خب واسه خرج خودمون به زور میرسیم با این گرونی... گفتم مامان من از شما انتظار ندارم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مامان شب میخواست بره خونه دایی و گیر داده بود که منم بیام ولی چون با زنش نمیخواستم رو به رو شم نمیخواستم برم.. مامان میگفت زشته داییت بعد سه سال از غربت اومده درست نیست نیای کل فامیل دارن میان هر چی مامان اصرار کرد قبول نکردم که برم، هر چند دلم واسه دایی تنگ شده بود اون کارش خارج بود و سه سال پیش که رفت کارای فروشگاه اش اونجا به مشکل خورده بود و نشست سر پاش کرده بود ولی زن دایی سالی یه بار میرفت پیشش ولی چون ویزای اقامت اش جور نمیشد مجبور میشد زود برگرده دایی رو خیلی دوست داشتم وقتی تازه عروسی کرده بودم یه بار بهم زنگ زد و تبریک گفت بعد از اون هیچ تماسی با هم نداشتیم الهه هم همراه مامان میخواست بره، به مامان گفتم اگه دایی اینا گفتن چرا شیوا نیومده بگو درس داره.. مامان اینا که رفتن، منم سوار ماشینم شدم که برم خونه اما حوصله تنهایی نداشتم، این شد که رفتم سمت بوتیک وقتی رسیدم نگار و همکارش داشتن چراغ ها رو خاموش میکردن رفتم داخل نگار تا منو دید از همکارش خداحافظی کرد و با هم سوار ماشین شدیم نگار گفت اینجا چه میکنی؟ گفتم نگار جون خودت امشبو اجازه بگیر بیا پیش هم بخوابیم نگار با حالت غمگین گفت خودت که میدونی مادرم اجازه نمیده .گفتم بریم خونتون من اجازتو میگیرم وارد خونه نگار که شدم با لحن شادی گفتم خاله سلام خوبین؟ منو که دید با خوشرویی بغلم کرد و احوالمو پرسید .گفتم خاله بزارید امشب نگار بیاد پیشم بمونه میخوام با هم درس بخونیم.. خواهش میکنم خاله... خاله ی نگین که مردد بود گفت خب تو اینجا بمون دخترم گفتم خونه من کسی نیست ولی الان شوهرتون میاد من روم نمیشه مزاحمتون بشم یه ذره دیگه اصرار کردم که بالاخره راضی شد و با نگار راه افتادیم سمت خونم نگار گفت به زور بله رو از مامان گرفتی میدونم از ته دلش راضی نیست... منم خندیدم و گفتم مهم اینکه رضایت داد من که نمیخوام بخورمت میخوام مثل بقیه دوستا که شبا با هم میگذرونن باشیم کار خلاف و بد که نمیخوایم انجام بدیم خودت منو میشناسی که اهل چیزی نیستم پس خیالت راحت نگار هم انگار کوتاه اومده بود و چیزی نمیگفت وقتی رسیدیم خونه نگار طبق معمول خودشو با طوطی سرگرم کرد و من رفتم تو آشپزخونه که فکری به حال شام کنم همینطور که داشتم سوسیس ها رو تیکه میکردم فکرم خونه دایی بود که اگه مادرزنش اینا بیان خانوادمو ببینن چه عکس العملی نشون میدن.. تو فکر بودم که یهو گوشیم زنگ خورد....همین که گفتم الو قطع کرد شامو که آماده کردم یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد، احتمالا هنوز خونه دایی بودن بعد از اینکه شامو خوردیم نگار پیشنهاد داد فیلم ببینیم وسط فیلم دیدن بودیم که دوباره گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود، مردد بودم که جواب بدم یا نه.. تماس قطع شد و یه پیام اومد نوشته بود خوبید شیوا خانم؟ با تعجب پیش خودم گفتم این کیه که اسممو میدونه! براش نوشتم شما؟ جواب داد یکی که خیلی دوستت داره.. کلافه گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو تخت، گفتم احتمالا کسی قصد اذیت کردنمو داره.اون شب فکرم مشغول اون شماره ناشناس بود و اینکه شمارمو از کجا آورده بود!! صبح با نگار راهی دانشگاه شدیم نگار میفهمید کلافم و مدام میپرسید چی شده؟ نمیخواستم فعلا تا نفهمیدم طرف کیه نگار چیزی بدونه . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کلاس اولی که تموم شد گوشیمو روشن کردم که چند تا پیام از اون فرد ناشناس اومد و تو همش نوشته بود کجایی عزیزم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمارشو گرفتم که ببینم طرف کیه؟! بعد دو بوق سریع جواب داد گفت جانم؟ منم هول شدم زود قطع کردم، با خودم گفتم صداش اصلا آشنا نبود یعنی کی میتونه باشه؟! اون روز سر کلاس ها اصلا حواسم به درس نبود عصر با بی حوصلگی رفتم موسسه، امروز اصلا حال و حوصله درس دادنم نداشتم واسه همین بی خبر ازشون یه تست آزمایشی گرفتم و خودم بیکار پشت میز نشستم اون مرد ناشناس هی پیام میداد که چرا قطع کردی؟ خب بیا با دلم راه بیا و دوست شیم.. از صراحت کلامش خیلی تعجب کرده بودم، اون حتما منو میشناخت..! تو همین فکر ها بودم که در کلاس رو زدن، استاد صالحی بود گفت بعد کلاس کارم داره برم تو اتاقش امتحان که تموم شد یذره تمرین حل کردمو کلاس رو تموم کردم رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟ با خجالت گفت نمیدونم حرفمو چطور بزنم راستش خودتون بهتر میدونید من اهل مقدمه چینی نیستم، راستش من خیلی وقته که دنبال یه همدم و همراه برای زندگیم میگردم اما کسی باب میلم نبود ولی از اون روز که دیدمتون احساس کردم دختر خوب و معقولی هستین اما تمایلی نسبت به من ندارین، نمیدونم چطوری پا پیش بزارم اگه بخوایید یه قرار آشنایی بزاریم ...گفتم شما اگه واقعا قصدتون خیره بهتره با خانواده بیاید خونمون و اونجا جوابتونو بگیرید گفت اگه اینطوره مشکلی نیست من فقط میخواستم نظرتونو بدونم بعد بیام خواستگاری، باشه پس آدرس و تلفن خونتون و بهم بدید تا با مادرم مزاحمتون شیم منم بی درنگ آدرس و شماره تلفن خونه رو دادم بعدم با استاد خداحافظی کردم و ازموسسه اومدم بیرون همینکه سوار ماشینم شدم گوشیم زنگ خورد، باز اون مرد ناشناس بود، مردد پاسخ دادم که سلام کش داری کرد و حالمو پرسید و خیلی بی پروا گفت چطوری شیوا؟ از لحنش تعجب کردم و گفتم شما منو از کجا میشناسید؟ گفت این دیگه یه رازه ولی بیا و با من دوست شو بخدا برات کم نمیزارم همه جوره هواتو دارم.. از حرفاش عصبی شدم و گفتم خجالت بکشید آقای محترم لطفا مزاحمم نشید من قصد دوستی ندارم.. بعدشم گوشی رو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون با خودم گفتم مرتیکه عوضی چطور به خودش اجازه میده اونقد راحت باهام حرف بزنه و پیشنهاد دوستی بده..!؟ رفتم سمت خونه بابام، دلم میخواست بفهمم دیشب خونه دایی چه خبر بوده... مامان تا منو دید گفت چه به موقع اومدی، الهه و سعید رفتن بیرون منم میخواستم بیام خونتون که خودت اومدی گفتم مامان از دیشب چه خبر تعریف کن.. گفت خانواده آرمین رفتارشون عادی بود، فقط از زبون مادرش شنیدم که داشت برای یکی توضیح میداد انگار آرمین زن و بچشو پیدا کرده و فعلا اونجا دارن زندگی میکنن گفتم دیدی مامان بهت گفتم از اول اون دلش پیش دختره بود، اگه به منم اصرار کرد برگردم سر زندگیم بخاطر این بوده که تنها بود و اون ولش کرده بود.. مامان گفت چه بدونم شوهر توهم عتیقه بود فقط اومده بود دخترمو سیاه بخت کنه و بره پی عیش و نوش خودش.. گفتم مامان ولش کن الکی خون خودتو کثیف نکن، من که الان از زندگیم راضیم، درسته تنهام ولی میگذره مامان مشت زد به سینه اش و گفت خدا کنه یه خواستگار خوب برات بیاد تا خیالم از بابتت راحت باشه، خدا شاهده همیشه دعاگوتم دست مامانو گرفتم و گفتم انقد حرص نخور قسمت منم همین بوده خودت همیشه میگی اینا همش حکمت خداست پس دیگه نگران من نباش منم یه روزی سر و سامون میگیرم برا مامانم پشت چشم نازک کردم و در مورد خواستگاری استادم بهش گفتم مامان که داشت بال درمی آورد اما من زیاد راضی نبودم چون هنوز زود بود...چند روز بعد مامان بهم زنگ زد وقت گفت مادر استاد زنگ زده خونشون و قرار شده فردا شب بیان خواستگاری از یه طرف میخواستم از تنهایی دربیام از یه طرفم دو دل بودم که انتخابم درسته یا اشتباه..!من دیگه تحمل یه اشتباه دیگه رو نداشتم... مزاحم تلفنی همچنان شب و روز بهم پیام میداد تو اکثر پیام هاشم ابراز علاقه میکرد ولی من دیگه نه جواب زنگ هاشو میدادم نه جواب پیام هاش.شب خواستگاری استرس زیادی داشتم، مامان مسخره ام میکرد میگفت مگه بار اولته که اینجوری هول شدی؟!زنگ درو که زدن همه رفتیم استقبال، استاد صالحی با مادرش که تقریبا هم سن مامان میزد اومده بود، یه لبخند محبت آمیزی بهم زد و دسته گل داد دستم، منم تشکری کردم و از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه که الهه سینی چایی رو داد دستم و گفت من میرم توهم اینا رو بیار . ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سخت ترین کار دنیا انگار همین چایی بردن تو جلسه خواستگاریه نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت هال، چایی رو تعارف کردم و کنار مامان نشستم اینجور که از حرفاشون مشخص بود پدر استاد چند سال پیش بر اثر تصادف فوت کرده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مادر استاد صالحی گفت واقعیتی هست که باید بدونید، دلم نمیخواد همین اول کار با دروغ و پنهان کاری با هم وصلت کنیم، راستش من و شوهرم اصالتا اهوازی هستیم چون کار شوهرم تهران بود مجبور شدیم تهران زندگی کنیم، بعد پونزده سال زندگی وقتی از بچه دار شدن ناامید شدیم رفتیم شیر خوارگاه و با کلی دردسر حسام و به فرزندی قبول کردیم، حسام از اون روز شد دنیای من و شوهرم اصلا یه لحظه ام فکر اینکه این بچه واقعی خودمون نیست نکردیم همیشه هرچی در توانمون بود براش مهیا کردیم الانم غلام شماست گفتم اینا رو بهتون بگم که صادق باشیم با هم باهم پدر گفت مهم اینه که تو دامن شما بزرگ شده شما هم مادرشی، من مشکلی با این قضیه ندارم، دخترم هر تصمیمی بگیره واسه من محترمه قرار شد من و استاد بریم تو اتاق باهم حرفامونو بزنیم وقتی نشستیم اون گفت اول شما حرف بزنید بعد من گفتم خودتون میدونید که من یه ازدواج ناموفق داشتم و اینکه به مادرتون گفتید راضی هستن با این شرایطم؟ گفت بله مادرم مشکلی با این قضیه نداره مهم خودتون هستین که من ایمان دارم دختر پاکی هستی با خجالت گفتم ممنون شما لطف دارین گفت راستش از اون موقع که گفتید متاهلید خیلی ضربه خوردم ولی وقتی گفتید زندگیتون خوب نیست امیدوار بودم که جدا میشید تا اینکه فرمی که برای تدریس پر کرده بودین زده بودین مجرد منم امیدوار شدم و باز بهتون پیشنهاد دادم..گفتم خودتون میدونید که من یبار ازدواج ناموفق داشتم الان چشام ترسیده واقعا نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم، فقط پیشنهاد میدم یه مدت باهم آشنا شیم تا اگه دیدیم باهم تفاهم داریم قضیه رو جدی کنیم.. گفت درکتون میکنم هرطور شما بخوایین گفتم ممنون استاد.. با خنده گفت اسمم حسامه لطفا منو استاد صدا نزنید اینجا که محیط کارمون نیست با خجالت چشمی گفتم و رفتیم بیرون، همه منتظر بهمون زل زده بودن که حسام گفت به درخواست شیوا خانم میخوایم یه مدت باهم آشنا شیم تا بعد ببینیم خدا چی میخواد.. وقتی حسام و مادرش رفتن مامان گفت این چه خواسته مسخره ای که دادی؟ آشنا شیم یعنی چی؟ مردم پشتت هزار تا حرف درمیارن.. گفتم مامان بیخیال ما چیکار به حرف مردم داریم؟ گفت همین طرز فکر متفاوتت با ما منو خیلی زجر میده.. عصبی رو به مامان گفتم اگه دفعه قبل هم با چشمای باز انتخاب کرده بودم الان انگ مطلقه بهم نمیچسبوندن و تو این سن طلاق نگرفته بودم، اما این دفعه میخوام قبل رابطه جدی یه آشنایی داشته باشم و با اخلاق و رفتار هم آشنا شیم که راحت تر بتونم تصمیممو بگیرم.. مامان کلافه دستشو تو هوا تکون داد و گفت هر غلطی میخوای بکن تو که همیشه حرف خودتو میزنی ولی مواظب باش سر زبون مردم نیفتی..! زیر لب یواش گفتم گور بابای مردم و حرفاشون.. هر چی الهه و مامان اصرار کردن شب و پیششون بمونم قبول نکردم و رفتم سمت خونه گوشیمو برداشتم که به نگار زنگ بزنم و از جریان امشب بهش بگم دیدم نزدیک پنجاه تا میس کال و پیام از اون مرد ناشناس دارم بی توجه بهش شماره نگار و گرفتم که وقتی جواب داد داشت گریه میکرد..! نگران پرسیدم چی شده؟ که گفت باباش از رو داربست افتاده و حالش بده و با مامانش بیمارستانن بی درنگ آدرس بیمارستانو ازش گرفتم و رفتم سمت بیمارستان نگار و مامانش در حالی که گریه میکردن پشت در اتاق عمل منتظر بودن، وقتی بهشون رسیدم نگار و بغل کردم و گفتم از ارتفاع بلندی افتاده؟ سری تکون داد.. منم نگران شدم و گفتم آروم باش انشالله خوب میشه.. خودمم به این حرفم ایمان نداشتم نگار میگفت نزدیک سه ساعته که باباش تو اتاق عمله و هنوز خبری نیاوردن و پرستارا میگن معلوم نیست کی عملش تموم میشه.. نگار خیلی بی قراری میکرد، واقعا نمیدونستم چطور ارومش کنم تا اینکه دکتری از اتاق عمل اومد بیرون....هممون سراسیمه رفتیم سمت دکتر و با چشمای منتظر نگاهش کردیم که گفت ما تموم تلاشمونو کردیم... ضربه بدی به سرش وارد شده فعلا تو کماست با حرف دکتر هممون وا رفتیم، مادر نگار میزد تو سر و صورت خودش و میگفت بدبخت شدیم.. بی پشت و پناه شدیم.... نگار که داشت با صدای بلند گریه میکرد، اصلا نمیدونستم چجور باید تو اون وضعیت ارومشون میکردم..! هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید دیگه اشک منم دراومده بود و داشتم پا به پاشون گریه میکردم که پرستار اومد و گفت شلوغ کاری نکنید و موندنتون بی فایدس، برید خونتون.. نگار و مادرش و به زور راضی کردم که بریم خونشون . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی رسیدیم دوباره شروع کردن گریه کردن نگار میگفت اگه بابام چیزیش بشه خودمو میکشم، ما بدون بابام نمیتونیم زندگی کنیم گفتم بجای گریه کردن بهتره فقط دعا کنیم نیمه های شب بود که بالاخره خوابیدن، منم تصمیم گرفتم برگردم خونه ام وقتی در خونه رو باز کردم از سکوت و تاریکی شب رعب افتاد به دلم و با دو خودمو به ماشین رسوندم، به محض سوار شدنم قفل درو زدم و با سرعت از اون منطقه دور شدم وقتی به خونه رسیدم موبایلمو که تو کیفم بود رو چک کردم کلی پیام ناشناس که همشو نخونده ولش کردم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چندتا هم از حسام بود که ترجیح دادم جواب ندم که براش سوال نشه این وقت شب چرا بیدارم اونقد خسته و بی رمق بودم که به ثانیه نکشید که خوابم برد صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم، داشتم آماده میشدم که آیفون و زدن نگهبانی گفت یه آقایی دم در کارم داره.. تعجب کردم گفتم حسام که آدرس اینجا رو نداره!! پس کیه که بالا هم نمیاد؟! تند تند آماده شدم و رفتم پایین، نگهبانی به ماشین خارجی که چند متر اونور تر پارک شده بود اشاره کرد.. رفتم تقه ای به شیشه زدم که در سمت راننده باز شد و یه پسر جوونی که عینک آفتابی زده بود پیاده شد، گفتم شما با من کاری داشتین؟ گفت اول سلام، بعد چرا پیام و زنگ هامو جواب نمیدی شیوا!؟ گفتم آقای محترم خجالت بکشید واسه چی مزاحمت واسم درست کردین، من وقت اینکه بشینم جواب یه آدم ناشناس و بدم ندارم آقای محترم عینکشو برداشت و گفت ولی من ازت خوشم میاد شیوا..رفتم سمت پارکینگ که دنبالم اومد و گفت اگه جواب مثبت ندی هرروز میام اینجا وایمیستم گفتم انقد وایسین که زیر پاتون علف سبز شه بعدشم سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم خیلی عصبانی بودم، اخه این مرتیکه از کجا پیداش شده یهو که میره رو مخم..؟! این ادعای مزخرفش که میگه منو دوست داره دیگه خیلی مشکوکه درسته چهره اش برام خیلی اشناس و مطمئنا جایی دیدمش اما اصلا یادم نمیاد که کجا؟؟ امروز نگار نیومده بود دانشگاه، خیلی نگرانش بودم، میدونستم چقدر به پدرش وابسته اس بعد کلاس بهش زنگ زدم، با بی حالی جواب داد و گفت حالش خوب نیست و فعلا باباش تو همون وضعیته بهش قول دادم تا شب یه سر بهش میزنم حسام پشت خط بود تا وصل کردم گفت کجایی خانوم از دیشب تا حالا چشمم به این گوشی خشک شد..؟ یه جواب پیامی میدادی بد نبود ها... با شرمندگی عذرخواهی کردم، حسام پیشنهاد داد واسه شب میاد دنبالم که شام بریم بیرون وقتی قطع کردم به این فکر کردم که حسام هنوز نمیدونه من جدا زندگی میکنم.. نمیدونستم چطور بهش بگم که عکس العمل بدی نشون نده چون هنوز تو جامعه ما جا نیوفتاده که زن تنها زندگی کنه، در صورتی که خانواده داره.. هر جور بود امشب باید بهش میگفتم، دلم نمیخواست با پنهان کاری واسه خودم دردسر درست کنم از دانشگاه رفتیم پیش نگار، بعدشم رفتم خونه و آماده شدم و با آژانس رفتم خونه بابام، اونجا هم مامان گیر داده بود که حالا خونش نری یه موقع، فقط مکان های عمومی برید.. یه جور مامان باهام رفتار میکرد احساس میکردم یه دختر بچه بی عقلم! با تک بوقی که حسام زد رفتم دم در، تو ماشین خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم و گفتم ببخشید ولی ما بهم محرم نیستیم ولی شاید اگه کمی بهش حس داشتم دست میدادم اما به هر حال دوسش نداشتم خندید و گفت فکر نمیکردم خانم مقیدی باشی..! با تعجب بهش زل زدم و گفتم چجوری به این نتیجه رسیدید؟! من تا حالا رفتار نامناسب یا پوشش ناجوری داشتم که باعث شده اینجوری فکر کنید؟؟ گفت نه ولی دخترای امروزی زیاد این چیزا واسشون مهم نیست، یه دست دادن که گناه نیست بلاخره ما قراره ازدواج کنیم گفتم انشالله محرم که شدیم وقت واسه دست دادن زیاده.. حسام دیگه بحث رو ادامه نداد و منم خودمو زدم به بیخیالی....تو رستوران حسام بدون اینکه نظرمو بپرسه دوتا پیتزا سفارش داد.. توقع چنین برخوردی ازش نداشتم، بهم برخورده بود ولی به روی خودم نیاوردم پیتزا رو که آوردن با بی میلی دوتا تیکه خوردم و از خوردن دست کشیدم حسام گفت وا چقد کم خوری؟ بخور دختر یکم جون بگیری من زن لاغر نمیخواما گفتم ممنون میل ندارم شامو که خوردیم از رستوران زدیم بیرون، دو دل بودم که به حسام بگم من جدا زندگی میکنم یا نه.. بالاخره دلمو زدم به دریا و گفتم راستش من بعد از طلاقم خونه خودم زندگی میکنم.. با تعجب گفت چه دلیلی داره تنهایی زندگی کنی؟! گفتم اینجوری راحت ترم خونه بابام یکم شلوغه، برادرم و زنشم اونجا هستن، من آرامش خونه خودمو میخوام حسام بعد از آهان کش داری، گفت پس هروقت دلتنگ شدی میام پیشت.. من که حس کردم از موقعیتم میخواد سواستفاده کنه گفتم تا وقتی محرم نشدیم تنها شدن درست نیست ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در این شب زیبا  🍂شما عزیزان را 🍁به آغوش گرم خدا می‌سپارم 🍂شبتون پــراز یــاد خــــدا 🌼🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همیشه تازه ست زندگی هرگز تکرار نمیشه  فقط هرروز نو میشه، هر لحظه نو از امروز قدم به لحظه نو بگذار و تازگی رو تجربه کن... 🤍 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت چقد طرز فکرت قدیمیه یکم راحت بیا خانومی.. آدرس خونه رو دادم و بعد یه ربع جلوی ساختمون نگه داشت، منم بدون اینکه بهش تعارف کنم با یه خداحافظی رفتم تو ساختمون همینکه میخواستم سوار آسانسور بشم، یهو مرد مزاحم جلوم ظاهر شد و گفت پس بخاطر اون پسره دو هزاریه که با من جور نمیشی آره؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم بدون توجه بهش سوار آسانسور بشم که راهمو سد کرد گفتم برید کنار تا نگهبانو خبر نکردم با چشمای عسلیش بهم زل زد و گفت تا به دستت نیارم بیخیالت نمیشم شیوا جونم از لحن حرف زدنش چندشم شد و با کیفم پسش زدم و سوار آسانسور شدم با سرعت خودمو انداختم تو خونه و درو بستم همونجور که نفس نفس میزدم پشت در نشستم، خیلی عصبی و کلافه بودم، این پسره مزاحم دست از سرم برمیداشت و حتما میدونست تنهام و قصد آزار و اذیتمو داشت سرمو گذاشتم رو زانوهام، خیلی بهم ریخته بودم، از یه طرف رفتارهای حسام هم اذیتم میکرد، احساس میکردم اصلا اون آدم محترمی که فکر میکردم نیست و طرز فکرش با من اصلا جور نبود از طرز برخورد امشبش مشخص بود با هم به نتیجه ای نمیرسیم ولی میخواستم یه مدت بگذره بیشتر با اخلاقش آشنا شم و عاقلانه تر تصمیم بگیرم از جام بلند شدم و رفتم به نگار زنگ بزنم، بهش قول داده بودم حتما بهش سر میزنم اما نتونستم برم و بد قول شدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگار حالش خوب نبود و مدام پشت تلفن گریه میکرد و میگفت ما خیلی بی کسیم.. هیچکس تو این موقعیت بهمون سر نمیزنه شرمنده شدم که به فکر دوستم نبودم و تو اون حال رهاش کردم ازش خواستم فردا حتما بیاد دانشگاه تلفن و که قطع کردم رفتم سر درسم، چند روزی بود که اصلا درسا رو نخونده بودم اما ذهنم خیلی خسته بود، دلم میخواست برم یه جا بدون هیاهو باشم کسی مزاحمم نشه گوشیم در حال زنگ خوردن بود، بی حوصله رفتم جواب بدم که دیدم مزاحم همیشگیه ریجکت کردم که پیام داد دلت میخواد امشب بیام اونجا؟ از پیامش حس ترس تو وجودم رخنه کرد و سریع رفتم درو قفل کردم، میدونستم نگهبان هست ولی بازم میترسیدم نکنه بخواد بیاد قفل درو بشکنه و بیاد تو.. یه لحظه از فکری که کردم به خودم لرزیدم از تنهاییم اشکم در اومده بود، کاشکی امشب و رفته بودم خونه بابام رفتم پتو و تشکم رو اوردم رو مبل خوابیدم که حواسم جمع باشه اگه صدایی اومد زنگ بزنم نگهبانی گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ولی هر لحظه از ترس از خواب میپریدم نمیدونم چه ساعتی از صبح بود که یکی به شدت به در میکوبید و همزمان شیشه پنجره تو هال خورد شد!! سر جام سیخ نشستم و جیغ کشیدم، میخواستم فرار کنم که پتو دور پام پیچید و محکم خوردم زمین، درد بدی توی دستم پیچید و ناله کردم صدای در قطع شده بود اما من از درد دور خودم میپیچیدم کشان کشان خودمو به موبایلم رسوندم و زنگ زدم به مامان با گریه گفتم به دادم برسید زمین خوردم.. داشتم از درد جون میکندم، بعد مدتی در واحد و زدن نای بلند شدن نداشتم، به نگهبانی زنگ زدم که با یدکی که داره درو باز کنه وقتی مامان و سعید اومدن داخل سریع زیر بغلمو گرفتن و رفتیم سمت آسانسور تو راه مامان گریه میکرد و غر میزد که بیا اینم نتیجه تنها زندگی کردن الان اگه مرده بودی کی به دادت میرسید..؟ خدا منو بکشه از دست تو راحت شم، آخر این خودسر بازیات کار دستت میده... با ناله گفتم بسه مامان من دارم میمیرم شما دارید مواخذه میکنید؟! دکتر که دستمو دید عکس گرفت و گفت باید گچ بگیریم بر خلاف میلم دستمو گچ گرفتن و بعدش مامان گفت بمیرمم نمیزارم برگردی خونت.. و منو به زور برد خونه خودشون، هرچی تو راه اصرار کردم لااقل بریم موبایلم و وسایلامو بردارم هم راضی نشدن و میترسیدن برم خونمون و دیگه باهاشون نرم....مامان زنگ زد حسام و براش گفت چه اتفاقی افتاده.. میدونستم الان نگار نگرانم شده چون گفته بودم حتما امروز بیاد دانشگاه، از شانس بدم اصلا شماره هارو حفظ نبودم آخرای شب بود که حسام قدم رنجه فرمود و اومد پیشم، وقتی دستمو دید مامان براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده اونم گفت چه معنی میده آدم تنها زندگی کنه که اینجور بلایی سرش بیاد؟ احساس میکردم حسام اصلا براش مهم نبود چنین اتفاقی برام افتاده بود.. یه جور بی تفاوت بود.بعد از یه ساعت رفت و گفت حتما فردا بهت سر میزنم نگران موسسه هم نباش مرخصی برات رد میکنم . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
براش سری تکون دادم و زیر لب ممنونی گفتم فردا صبح کلید خونه رو به سعید دادم و ازش خواستم موبایل و وسایل مورد نیازمو بیاره وقتی گوشیمو چک کردم از بس زنگ و پیام داشتم گوشیم هنگ کرده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکثر پیام ها از اون مرد مزاحم بود، بی درنگ شماره نگار رو گرفتم، وقتی صداش تو گوشی پیچید و گفت خوبی شیوا؟ فهمیدم خیلی نگرانم شده گفت از بس نگرانت بودم دم خونتونم رفتم.. قرار شد عصر بیاد پیشم، وقتی گوشیو قطع کردم از سر بیکاری پیام های اون مرد مزاحمو چک کردم نوشته بود کار خودش بوده که با سنگ زده به پنجره و الانم دم ساختمون وایساده تو دلم گفتم اونقد وایسا تا علف زیر پات سبز شه خداروشکر آدرس خونه بابامو نداشت وگرنه میومد اینجا سریش میشد، با خودم گفتم اون که میگفت منو میشناسه شایدم میدونه خونه بابام کجاس.. ولی اگرم بدونه من با این دست چلاقم بیرون از خونه کاری ندارم پس نمیفهمه من اینجام عصر نگار اومد دستمو که دید خیلی ناراحت شد و گفت تو این وضعیت که من بهت احتیاج دارم دستت اینجوری شده!! نگار گفت وضعیت باباش هیچ تغییری نکرده.. بعدشم دستاشو گذاشت رو چشمش و گریه کرد بهش گفتم همه چی درست میشه غصه نخور.. با هق هق گفت مشکلات ما یکی دوتا نیست، حالا که بابا تو کماست ما نون آورم نداریم... راستش روم نمیشه بهت بگم ولی تو خونمون هیچی نداریم.. دلم به حالش خیلی سوخت، درسته خودمم اونقد نداشتم ولی یه پس انداز کوچیک داشتم که هر ماه مبلغی رو میریختم تو اون کارت پس اندازم رفتم کیف پولمو اوردم و جلوی نگار گرفتم و گفتم بازش کن و کارت زرده رو بردار با خجالت گفت نه خودت بیشتر لازم داری...گفتم رفیق به درد همین روزا میخوره دیگه.. کارت و بگیر هر وقتی داشتی بهم پس بده خوبه؟ با خجالت کارت و برداشت و تشکری کرد وقتی میخواست بره عکس دستمو اینا رو دستش دادم ببره دانشگاه برام مرخصی رد کنن، هر چند احتمال میدادم قبول نکنن و ازم گواهی بخوان... اون روز که دستمو گچ میگرفتن از بس درد داشتم اصلا حواسم نبود گواهی بگیرم یک ماه بود دستم تو گچ بود و خونه بابام بودم، حسام تو این مدت فقط سه دفعه بهم سر زده بود و هر دفعه هم کلی غر میزد و میگفت حقته میخواستی تنها زندگی نکنی.. واقعا به این نتیجه رسیده بودم که به درد هم نمیخوریم، دلم میخواست زودتر این رابطه آبکی رو تموم کنم اما منتظر بهونه بودم نگار یک روز در میون بهم سر میزد و باهام تو درس ها کار میکرد و نمیزاشت عقب بمونم وضعیت پدرش تغییری نکرده بود ولی نگار و مادرش انگار کم کم باهاش کنار اومده بودن و کمتر بی قراری میکردن روزی که با سعید میرفتیم دکتر گچ دستمو باز کنن همون ماشین مشکی رنگ رو چند متر اونورتر از خونه بابام دیدم... ته دلم خالی شد با خودم گفتم این هرکی هست منو کامل میشناسه که خونه بابامم میدونه کجاست... نمیدونم چی از جونم میخواست! از ترس اینکه نزارن برگردم خونم به سعید و حسام چیزی نگفتم اونم انگار لابد با خودش فکر کرده چون باهاش برخورد جدی نکردم یعنی با مزاحمت هاش مشکلی ندارم... بعد از اینکه دکتر گچ دستمو باز کرد، دستمو به سختی میتونستم تکون بدم دکتر گفت نیاز به ماساژ داره، همین حرف دکتر باعث شد سعید باز منو برگردونه خونه بابام و تا وقتی کامل خوب نشدم نزاشت برم خونم مامان هر روز دستمو روغن میزد و ماساژ میداد دو روز بود که میرفتم دانشگاه و هربار اون مزاحمه منو تا دانشگاه تعقیب میکرد.. واقعا نمیدونستم هدفش چیه و بعید میدونستم با قول خودش عاشقم شده باشه..! باید سر از این قضیه درمیاوردم بعد از اینکه کلاس ها تموم شد با نگار از دانشگاه اومدیم بیرون که بریم آژانس بگیریم که یهو ماشین مشکی رنگ جلوی پامون ترمز کرد و شیشه رو پایین داد و گفت خانومای محترم لطفا سوار شید من میرسونمتون نگار دستمو کشید و برد اونور اما پسره ول کن نبود و گفت اگه سوار نشید همینجا وایمیستم و داد میزنم چقد دوستت دارم... نگار با تعجب نگاهم کرد و گفت این یارو کیه چرا گیر داده؟ میشناسیش؟ برای جلوگیری از آبروریزی دم دانشگاه از نگار خواهش کردم سوار ماشینش شیم تو ماشین هممون سکوت کرده بودیم که من گفتم چرا دست از سر من برنمیدارید؟ شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسید که ادعای عاشقی هم دارید؟!! گفت اینکه از کجا میشناسمت زیاد مهم نیست مهم اینه که پیشت گیره.. گفتم ولی من نامزد دارم! خندید و گفت تو به اون ببو گلابی میگی نامزد؟! اون اصلا در شان تو نیست.. گفتم لطفا توهین نکنید.. مگه شما اونو میشناسید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت بعععله به خوبی میشناسمش و اینم میدونم رابطه جدی بینتون نیست و هنوز نامزدت نیست دیگه از حرفاش شک کرده بودم و گفتم این همه اطلاعاتو از کجا میاری نکنه جاسوس داری؟! چشمکی زد و گفت شاید... نگار سردرگم نگام میکرد و گفت این چی میگه؟ کیه اصلا؟ گفتم راستش خودمم نمیدونم.. نگار که داشت دیرش میشد گفت همینجا نگه دارین دیرم شده پسره گفت آدرس بدین میرسونمتون نگار ناچارا آدرس بوتیک و داد، بعد چند مین ماشین نگه داشت و خواستم منم همراه نگار پیاده شم که پسره گفت شما باشید خواهش میکنم کارتون دارم فقط همین یبار به حرفم گوش کنید.. مردد سری تکون دادم که نگار آروم گفت یه وقت اذیتت نکنه گفتم هرچی شد خبرت میدم ولی فکر نکنم قصدش اذیت کردنم باشه.. نگار که رفت ما هم حرکت کردیم رفتیم جلوی یه سفره خونه نگه داشت گفت اینجا واسه حرف زدن خیلی مناسبه لطفا پیاده شید با هم رفتیم رو تخت چوبی نشستیم، فضای سفره خونه خیلی دلباز و دلچسب بود داشتم منظره رو نگاه میکردم که شروع کرد به حرف زدن، گفت اسمم سامیاره واقعیتش من شما رو جایی دیدم و ازتون خوشم اومد.. اون موقع چون شوهر داشتین نتونستم پا جلو بزارم ولی از وقتی فهمیدم طلاق گرفتین منم افتادم دنبالتون، راستش میخوام تمام تلاشمو بکنم که بدستتون بیارم.. گفتم چهره شما برام آشناست ولی نمیدونم واقعا کجا دیدمتون.. خندید و گفت بزار این یه راز بمونه شایدم یه روز بهتون گفتم.. فعلا ازتون خواهش میکنم بهم فکر کنید من واقعا به شما علاقه دارم.. گفتم ولی من با یکی تو رابطه هستم و بهش خیانت نمیکنم تو چشمام زل زد و گفت واقعا بهش علاقه داری؟ منم صادقانه گفتم نمیدونم ولی بهش قول دادم بهش فکر کنم فعلا رابطمون در حد اینه که با هم آشنا شیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه.. اونم گفت ولی من مطمئنم پسره به دردت نمیخوره.. با تعجب گفتم شما از کجا میشناسیدشون؟ گفت از عوارض عاشقیه از وقتی دیدم با هم میرید بیرون و چندبار اومد خونه بابات منم افتادم دنبالش و آمارشو درآوردم آدم درستی نیست.. گفتم خوبیت نداره پشت سر کسی اینجوری حرف میزنید، تا جایی که من میشناسمش آدم محترم و خوبیه گفت باور نکن آدم دو رو ایه.. با این حرفش شک افتاد تو دلم خودمم احساس میکردم حالا که باهاش وارد رابطه شدم یکم سرد و خشکه.. سامیار گفت بیا بهم جواب مثبت بده، من تو تب و تاب عشق تو بخدا شب و روز ندارم....با چشماش داشت بهم التماس میکرد، دلم براش سوخت و گفتم نمیدونم باید فکر کنم و اول جواب حسام و بدم.. گفت تا هروقت بخوای من منتظر جواب تو میمونم فقط فکر دل لامصب منم باش نگار پشت سر هم داشت بهم زنگ میزد.. از سامیار عذرخواهی کردم و رفتم اونورتر جواب دادم نگار با نگرانی گفت خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ فکر کردم بلایی سرت اومده.. گفتم نه پسر بدی نیست اومدیم جایی حرف بزنیم نگار که مشکوک شده بود گفت بعدا باید مفصل راجع بهش بهم بگی... باشه ای گفتم و قطع کردم وقتی برگشتم به سامیار گفتم منو زودتر برسون خونه که نگرانم میشن اونم زود بلند شد، توی راه مدام از کارش و زندگیش میگفت که از بچگی پدر و مادرشو از دست دادن و الان کارش اینه که جنس از ترکیه میاره و چند وقت یبار میره ترکیه وقتی داشتم پیاده میشدم گفت خواهش میکنم زودتر جوابمو بده من تحملم کمه امیدوارم جوابت مثبت باشه وقتی رفتم خونه فکرم خیلی درگیر بود، وقتی سامیار و با حسام مقایسه میکردم از همه لحاظ سامیار سر تر بود حتی از نظر احساسات.. حسام فقط قصدش این بود که ازدواج کنه و تشکیل زندگی بده، شاید باید باهاش یه زندگی بی عشق تجربه میکردم که اصلا نمیخواستم.. بهتر بود هرچی سریعتر بهش جوابمو بگم بهش زنگ زدم و گفتم فردا بیاد کافه میخوام جواب نهاییمو بهش بگم... اولش گفت خب از پشت تلفن بگو ولی قبول نکردم فرداش رفتم سر قرار با کلی مقدمه چینی بهش گفتم ما به درد هم نمیخوریم دنیامون با هم متفاوته اونم یکم اصرار کرد ولی وقتی دید تصمیم من قطعی هست دیگه حرفی نزد و با یه خداحافظی سرد از کافه زد بیرون... وقتی برگشتم خونه به مامان اینا گفتم که با حسام تموم کردم مامان هم عصبی شد و گفت تو هم خوشی زده زیر دلت.. مگه دختری که انقد ناز داری؟! تو زمان ما زنی که از شوهرش طلاق میگرفت بعدش به اولین خواستگارش جواب مثبت میداد و براش موهبتی بود...پوزخندی به حرف مامان زدم و گفتم من با افکار پوسیده قدیمی شما کاری ندارم، خودم اینجور صلاح دیدم که به درد هم نمیخوریم، اون چند ماه اشناییمون بخاطر این بود که با اخلاق هم آشنا بشیم که شدیم و به تفاهم نرسیدیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی به مامان گفتم میخوام برگردم خونه ام بدتر سر لج افتاد و باهام قهر کرد منم حوصله منت کشی نداشتم وسایلمو جمع کردم و با آژانس رفتم خونه ام شب سامیار بهم زنگ زد و بهش گفتم با حسام بهم زدم..انقدر خوشحال شد که انگار دنیا رو بهش داده بودن.بعد اون شب سامیار هر روز میومد دنبالم و منو میبرد دانشگاه بعد از دانشگاه هم با هم میرفتیم میگشتیم روز به روز به سامیار وابسته تر میشدم.. با حرفای عاشقانه ای که میزد منو دلبسته و عاشق خودش کرده بود.یه اخلاق خاص وقتی نابی داشت که بدجور به دلم مینشست تنها کسی که از رابطه ها خبر داشت نگار بود که مدام بهم گوشزد میکرد مواظب خودم باشم و نزارم باز شکست بخورم میدونستم مامان اگه با خبر بشه ایندفعه کلمو میزنه.سامیار هم هیچوقت از جدی شدن رابطمون حرف نمیزد منم روم نمیشد بگم کی میای خواستگاریم..بعد از اینکه با حسام جدا شدیم دیگه موسسه هم نرفتم و عملا خرجی نداشتم.وقتی به سامیار گفتم اگه میشه یه کاری برام جور کنه اخم کرد و یه کارت بانکی دستم داد و گفت این دستت باشه هر چقدر لازم داری ازش بردار.اولش نمیخواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد، منم با خجالت قبول کردم.تقریبا یه ماهی از رابطمون میگذشت و تو این مدت رفتار بدی ازش ندیده بودم، فقط هر وقت ازش میپرسیدم چرا نمیره ترکیه برای کارش میگفت فعلا پول دارم، وقتی پولام ته کشید میرم..تو درس هام افت کرده بودم بس که فکر و ذکرم شده بود سامیار..! یا باهاش بیرون بودم یا هم تلفنی ساعت ها با هم حرف میزدیم.از وقتی با سامیار بودم کمتر به خانوادم سر میزدم،مامان هم همیشه گله داشت و میگفت معلوم نیست تنهایی چه غلطی میکنی.. آخرم خودتو بدبخت میکنی...همیشه برام سوال بود که سامیار منو از کجا میشناسه..!هروقتم ازش سوال میکردم میگفت بزار یه راز بمونه.گاهی اوقات انقد به ذهنم فشار میاوردم که ببینم کجا دیدمش اما اصلا یادم نمیومد.چند روز بود که سامیار گیر داده بود باهاش به مهمونی برم و میگفت همه از سرشناسان تهرانن.منم چون برای یکی از شرکت هاشون کار میکنم دعوتم کردن تو رو هم میخوام به عنوان نامزدم ببرم از کلمه نامزد قند تو دلم آب میشد..سامیار گفته بود مهمونی مختلطه و دلم میخواست یه لباس مجلسی مناسب و سنگین‌رنگین.بپوشم، هر چند که سامیار اصرار داشت لباس خوشگلی باشه، و چون اقایونم هستن یه لباس مناسب و موجه باشه که توش راحتم باشم.کلاسام که تموم شد سامیار اومد دنبالم، از بس خسته بودم گفتم واقعا حوصله گشتن ندارم لطفا منو یجایی ببر که زود انتخاب کنم.سامیار خندید و گفت برعکس همه زنهایی همه کلی عاشق خرید و گشتنن گفتم خب از صبح کلاس داشتم دیگه جون ندارم سامیار مستقیم منو برد بوتیک دوستش، لباساش خوب بود و انتخاب من راحت تر به کمک سامیار یه لباس ساده بلند کالباسی رنگ انتخاب کردم که ردیف نگین هم رو کمرش داشت ،یه شال مناسب هم براش خریدم .. به قول سامیار لباس زیادی ساده بود ولی من همینو دوست داشتم بعد خرید لباس از سامیار خواستم منو ببره خونه، میخواستم زودتر استراحت کنم وقتی رسیدیم دم ساختمون، ماشین سعید و دیدم که اونورتر پارک شده بود حتم داشتم الان رفتن بالا دارن در میزنن واقعا الان حوصله مهمون داری نداشتم، مخصوصا مامان که باز مثل همیشه سرم غر میزد به سامیار گفتم دور بزنه بره یکم تو خیابون بگردیم تا اونا برن مامان مدام زنگ میزد، کلافه شده بودم بعد نیم ساعت گشتن تموم خیابونا، سامیار منو رسوند خونه وقتی داشتم پیاده میشدم گفت یه وقت تعارف نزنی بیام داخل ها گفتم اول اینکه خودت فهمیدی من حوصله خانوادمم نداشتم بس که خستم، بعدشم من یه پسر جوون رو راه بدم تو خونه ام همسایه ها چه فکری میکنن؟ گفت ما چیکار به حرف مردم داریم.. بگو نامزدمه خب.. گفتم نکنه باورت شده نامزدیم؟ خندید و گفت چرا که نه؟...شب مهمونی فرا رسید، سامیار ازم خواسته بود برم آرایشگاه ولی من قبول نکرده بودم و گفتم خودم یه آرایش ساده میکنم با تک زنگی که زد رفتم پایین، سامیار یه کت و شلوار کاربنی جذاب پوشیده بود که حسابی خوشتیپ ترش کرده بود موهاشم حالت خاصی درست کرده بود که دلم براش قنج رفت. تو بحر قیافش بودم که تک خنده جذابی کرد و گفت مورد پسند واقع شدم؟ منم لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم، یهو دستمو گرفت. از این حرکت یهوییش غافلگیر شدم، یکم معذب بودم ولی دستمو نکشیدم و نخواستم بزنم تو ذوقش .مهمونی تو یکی از باغ های جاده چالوس بود، یکم طول کشید تا رسیدیم وقتی وارد باغ شدیم از عظمت و زیبایی باغ دهنم باز موند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیزان پارتها اشتباه شده بود درستش کردم🙏❤️