eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.4هزار دنبال‌کننده
328 عکس
664 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهرخ چشماش از خوشحالی برق میزد! احمد خان کمی سرد رفتار میکرد اما وقتی شاهرخ گفت اسم بچه رو احمد خان انتخاب کنه کمی از سرمای رفتارش کم شد! احمد خان تو گوشش اذان  گفت و اسمش رو گذاشت «قباد» ! بچه رو یکی یکی بغل میکردن و با ذوق بهش نگاه میکردن!همه نگاه ها رو من بود که قراره چیکار کنم و چطور رفتار کنم... دیار بچه بغل اومد سمتم و با ذوق گفت: نگاش کن ماهی! خداروشکر به باباش نرفته زشت بشه! خندیدم و دستای کوچولوش رو لمس کردم و رو به طلعت گفتم: خداحفظش کنه!قدمش پر خیر و برکت باشه براتون! طلعت لبخندی بهم زد و گفت: موقع زایمان به یادت بودم، واست دعا کردم! بغض کرده بهش لبخند زدم،دیار بچه رو داد بغلم دستاش رو بوسیدم و به صورت گرد و تپلش خیره شدم و تو دلم و ان یکاد خوندم و ماشاالله گفتم... مادر طلعت که از ظهر اومده بود سریع گفت: بچه رو بدین من خانوم! بچه رو طوری از دستم قاپید که نگاه همه خیره شد روم! از خجالت آب شدم؛ حالا فکر میکنن من حسادت میکنم به طلعت و چشمم شوره! مادر طلعت شروع کرد به اسپند دود کردن! طوری که ترجیح دادم پاشم و برم تو اتاق! من از این عمارت شانس نیاوردم... یه گوشه نشستم و زانو هام رو بغل کردم، حرصم گرفت اگه من نبودم همون شب سر طلعت رو گوش تا گوش می بریدن و جنازه اش رو مینداختن جلو سگا حالا مادرش واسه من قیافه میگیره و با اخ و پیف باهام رفتار میکنه! انگار بی راه نمیگفتن که نباید به رعیت جماعت رو داد! گوشه اتاق نشسته بودم و یه بند حرص میخوردم!خدا می‌دونه تا شب چی بهم گذشت، اشکام امون نمیداد، بچه ام رو سر بخل و حسادت یه پیرزن از دست دادم و حالا اینطوری باهام رفتار میکنن! دست کشیدم رو صورتم و اشکام رو پاک کردم، از جا بلند شدم و جای خودمو رو زمین پهن کردم و سر جام دراز کشیدم، تا اومدم پتو رو بکشم روم چند ضربه ای به در خورد. تو جام نشستم و بفرماییدی گفتم، خاتون در اتاق رو باز کرد و با دیدن من و جای پهن شده ام گفت: خواب چه وقتیه دختر؟ خوب نیست تو این ساعت بخوابی، پاشو بیا بیرون دارن شام رو میکشن. -میل ندارم خاتون، نوش جون بقیه! +پاشو دختر! واسه چی اومدی تو اتاق؟ میخوای بهشون بفهمونی واقعا اونطوره که فکر میکنن؟! تو جام نشستم و گفتم: چه فکری دایه؟ هر کس ندونه خود شاهرخ و طلعت میدونن من براشون چیکار کردم، همین بچه رو از من دارن! اونوقت... اونوقت... بغضم رو به سختی قورت دادم!خاتون با آرامش گفت: این روزا هم میگذره دختر! رفتار اونا غلطه، رفتار توام غلط تر! مگه به خودت شک داری که بست اومدی نشستی تو اتاق؟بیا بریم بیرون شامت رو بخور، خدای توأم بزرگه! فردا پس فردا عروسی خواهرته میخوای با این چشم های سرخ و صورت پف کرده بری عقد و  عروسی؟ نم زیر چشمام رو گرفتم و آب دهنم رو چند باری قورت دادم تا راه گلوم باز بشه، آروم گفتم: دیار کجاست؟ -پیش بقیه است، اون منو فرستاد دنبالت! حالا هم سر و وضعت رو مرتب کن و پشت سر من بیا! سری تکون دادم و باشه ای گفتم، خاتون از اتاق بیرون رفت منم موهای شل شده ام رو جمع کردم و پیراهنم رو مرتب کردم و کمی موندم تا سرخی چشم و بینیم بره و بعدش رفتم بیرون! خدمه داشتن سفره رو حاضر میکردن اونم چه سفره ای از شیر مرغ تا جون آدمیزاد چیده شده بود، انواع کباب و خورش و گوشت بوقلمون و...! اگه منم بچه دار بشم احمد خان انقدر خوشحال میشه که بخاطر به دنیا اومدنش هفت آبادی اینور و اونور رو سور بده؟ سری تکون دادم و تو دلم به خودم تشر زدم که وای به حالت ایلماه اگه بخوای حسودی کنی و چشم بد بندازی به اون،یکی از خدمه رو بهم گفت: بفرمایید خانوم جان، شام حاضره. نشستم سر سفره مردا بالای سفره نشسته بودن، منم یه گوشه دور تر از بقیه سر سفره نشستم و مشغول شدم! هر لقمه ای که قورت میدادم حکم سنگ داشت واسم! تا آخر شب لبخند های زورکی تحویل میدادم و جلوی خودم رو می‌گرفتم تا رفتار بدی نشون ندم! آخر شب که همه رفتن بخوابن بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم، از تظاهر کردن خلاص شدم! تو اتاق خودمون رو همون جایی که از قبل پهن کرده بودم دراز کشیدم،پهلو به پهلو میشدم و خوابم نمیبرد، دیار که اومد خودمو به خواب زدم! بی تعارف حوصله اش رو نداشتم! تا به حال چیزی در مورد بچه به روش نیاورده بودم اما امروز انقد حرفا و نگاها اذیتم کرد که دیگه حرف تو دلم نگه نداشتم! پشت سرم دراز کشید و گفت: ماهی خوابی؟ جوابش رو ندادم!نفس های گرمش به پشت گردنم میخورد؛ آروم زمزمه کرد: من دیگه بعد اینهمه وقت میتونم فرق بیدار و خواب بودن تورو تشخیص بدم! -حالا که میدونی بیدارم انقد بذار بخوابم! +دختره گستاخو ببین! آدم شوهرشو بی محلی میکنه؟ با ناراحتی گفتم: امشب حالم خوب نیست؛ دلگیرم! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
به چی فکر میکنی غصه نخور ما خم بچه دار میشیم ،هنوز اول راهیم،حالا اون اخمات و لاز کن که نمیخوام هیچوقت ناراحتی ایلماهو ببینم،اونقدر سربسرم گذاشت تا بالاخره خندیدم. فرداش از صبح عزم رفتن به خونه آقام رو کردم، خوشحال بودم که بالاخره اون عقرب زیر قالی رفتنی میشه! لباسام رو آماده یه گوشه گذاشتم و بار بندیلم رو جمع کردم و سوار اتومبیل شدم! خونه آقام پر از جنب و جوش بود واسه خاطر مراسم عقد! آقام با روزی باز بهمون خوش آمد گفت، دیار وسایل رو آورد و رفت ماشین رو جابجا کنه، آقام منو یه گوشه کنار کشید و پرسید: اذیتت که نمیکنه؟ خانواده اش چی؟اون پیرزن که دست از سرت برداشته؟! انقد تند تند پرسید که سریع گفتم: آقا جون، همه چی مرتبه! منم حالم خوبه...خیاط خونه میرم، درسم میخونم! نگران نباشید. بهش اطمینان دادم که حالم خوبه و همه چی رو به راهه!سر تکون داد و گفت: ازش نترسی ها اگه غلط اضافی کنه گوشاشو میب‍رم! فقط کافیه خبر بدی! سر تکون دادم و از خشم کلامش متعجب بودم! آقام که رفت منم رفتم پیش انیس و اسرین ! اسرین مشغول بزک کردن بود و هی به خودش نگاه میکرد، سرفه ای کردم و گفتم: مبارکه! پشت چشمی نازک کرد و گفت: ممنون، موقع عقد تو اتاق نباشیا! تو بچه ات نمیشه، نحسم که هستی! توبه استغفرالله! دوبار وسط انگشت شست و اشاره اش رو گاز گرفت و زیر لب وِرد خوند! زیاد ناراحت نشدم اسرین عادت داشت به تلخی! -این زبونت رو من تحمل میکنما، خونه شوهر از این خبرا نیست! اون زبون تلخ و تیزت رو از حلقومت بیرون میکشه! +تو که فعلا زبونت هست پس دلنگرون من نباش؛ منم خواهر توأم! لبخندی زدم و گفتم: آخه هر کسی که دیار نیست، تحصیل کرده و فرنگ رفته و دکتر نیست...! -فرنگ و درس رو ول کن آدم باید با بالا دستی ها بگرده که میگرده، غصه منو نخور من بلدم کار خودمو راه بندازم! شونه بالا انداختم و گفتم: بذار پای نصیحت! پشت چشمی نازک کرد و رو به انیس گفت: برو لباسم رو بیار بپوشم! بعدش رو کرد به من و گفت: تو برو بیرون! نحسیت منو نگیره! +تا حالا نحسیم کیو گرفته اسرین خانوم؟! چشمات داره درمیاد از حسادت؛ نمیدونی چی بگی میخوای با این حرفات عذابم بدی که سخت در اشتباهی! خنده ای کرد و گفت: حسادت؟ به چیت حسادت کنم؟ به مادر نداشتنت؟ به اجاق کور بودنت؟ به اون طالع نح‍ست؟ بدبخت چهار روز دیگه سرت هوو میاد میفهمی دنیا دست کیه!فکر کردی تا ابد میشینه ببینه کی بچه ات میشه؟! پوزخندی زد و گفت: حالا هم برو بیرون من دلم نمی‌خواد به سرنوشت تو دچار بشم! لبخند ملیحی زدم و گفتم: تو هیچ وقت به سرنوشت من دچار نمیشی چون نمیتونی زندگیی به خوبی زندگی من داشته باشی! بدون اینکه منتظر حرفش بمونم از اتاق بیرون اومدم، موقع خوندن خطبه عقد هم نرفتم تو اتاق! خونه پر شده بود از مهمون های غریبه و آشنا، احمد خان و مهتاج خانوم هم بودن! از خونه بیرون رفتم و چشمی بین مهمونای مرد چرخوندم، دیار و پدرش با دو تا مرد دیگه تو چند قدمیم بودن، احمد خان رو به دیار گفت: اون موقع که تو شهربانی گیر افتاده بودی تورج خان ریش گرو گذاشت واست! خیلی کمک کرد! البته پسرشون واسط شدن بین من و پدرش. رو پنجه پام بلند شدم تا تورج خان رو ببینم! گردن کشیدم و چشمم خورد به تورج خان و مرد کناریش! انگار آب جوش ریختن رو سرم همون پسری که رفیق ساواش بود و چند وقت پیش مهمون احمد خان بودن!حدس میزدم که اومدن ساواش جلوی در خونه ام هم به این پسر مربوط بود!نفسم رو بیرون دادم و برگشتم تو خونه! چشمام رو روی هم فشار دادم. هر چقدر از ساواش فرار میکردم اون بیشتر جلوم ظاهر میشد! همون طور که چشمام بسته بود و به بخت بدم لع‍نت میفرستادم صدای دیار رو از کنارم شنیدم: ماهی؟! اینجا چیکار می‌کنی؟ چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم و گفتم: میخوای کجا باشم پس؟ -مگه موقع عقد نیست؟ برو عسل بده دست ابجیت! ما که قسمتون نشد لااقل اونا فیض ببرن! پوزخندی زدم و گفتم: آبجیم! به اون مار غاشیه نگو آبجی! خودش گفت نباشم، همچین اجاق کور و نحسم؛ سرنوشتم به اون گره میخوره اونم بدبخت میشه و چهار روز دیگه سرش هوو میاد چون نمیتونه بچه دار بشه،+همه اینا رو اون ابجیت گفته؟ ! غلط کرده! خبر نداره سرکار خانم نمی‌ذاره از دو متریش رد بشم بچه کجا بود! در ثانی من غلط بکنم! تو یکیش موندم انقد یاغی و سرکشه که نمیتونم سر به راهش کنم اونوقت برم سراغ دومی ؟! چشم غره ای رفتم و گفتم: تو جرأت داری اسمشو بیار ! خنده ای کرد و داشت کری میخوند که --دیار! چشمام گرد شد و یه لحظه از خجالت مردم! صدای امیر (برادر بزرگتر و ناتنی ایلماه) باعث شد دیار سکوت کنه و با تک سرفه ای برگرده سمتش، امیدم به فاصله امون بود و آروم حرف زدن دیار! مردک بی حیا! شرف و حیثیت منو می‌بره با این حرفاش! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
لبخندی به امیر زدم به نسبت اسرین و انیس زیادی خوش قلب بود! جلو رفتم و حال زنش رو پرسیدم! با ناراحتی سری تکون داد و گفت: تعریفی نداره! آهی کشیدم و گفتم: خدا کمکش کنه واسه خاطر بچه ها! راستی کجان؟ نگاهش رو تو حیاط چرخوند و گفت: معلوم نیست کجا مشغول بازین! تو برو به مراسم برس این بیرون چیکار داری، منم برم با شوهرت دو کلوم اختلاط کنم ! سر تکون دادم و باشه ای گفتم اونا که رفتن منم تو حیاط دنبال بچه ها چشم چرخوندم و نزدیک اصطبل پیداشون کردم! لبخندی به روشون زدم! اگه کژال (زن امیر) میمرد چه بلایی سر این دو تا بچه میومد! جفتشون رو بغل کردم و بوسیدیم! صورتشون عین ماه بود و موهای طلایی و پوست سفیدیشون هم ارث مادرشون بود! تا جایی که میدونستم دیگه مراسم عقد تموم شده خودم رو با بچه ها مشغول کردم و بعد برگشتم تو خونه! اسرین کنار شوهرش نشسته بود و ظاهرش خوشحال بود، با اینکه اصلا دل خوشی ازش نداشتم اما براش آرزوی خوشبختی کردم! مراسم بزن و بکوب راه افتاده بود و همه مشغول بودن؛ آخر شب و بعد تموم شدن مراسم سوار اتوموبیل شدم و با خستگی گفتم: خیلی خسته ام! خوبه هیچ کاری هم نکردم!دیار نفس عمیقی کشید و با لحن خشکی بهم گفت: برو وسیله هات رو جمع کن، کارام عقب افتادن باید راه بیوفتیم! به سمت خونه حرکت کردیم ،به عمارت که رسیدیم ،اینقدر خسته بودم که فقط میخواست برم اتاق و بخوام،داخل اتاق شدم و تشک رو پهن کردم،دیار رفت یه سر به پدرش بزنه و بیاد،ولی خیلی زود عصبانی وارد اتاق شد،مادرش هم پشت سرش بود،عصبانی و بلند رو به من گفت وسایل و جمع کن بریم، مهتاج: دیار مادر،حالا اومده یه سر به این بچه بزنه و می‌ره بخدا خودم شب نشده راهیش میکنم! رو به من محکم تر گفت: نشنیدی؟ چرا خشکت زده بجنب! پاهام رو حرکت دادم و صداش رو از پشت سرم شنیدم که رو به مادرش گفت: ازم نخواه جایی که قاتل بچه ام هست بمونم! انگار یادت رفته تو اون شب و روزا چی بهم گذشت و میگذره! در اتاق رو بستم و لباسایی که دور و بر افتاده بود جمع کردم! اصلا انگار برای مهتاج خانوم مهم نبود که مادرش چه بلایی سرم آورده بود انگار یادش رفته که چطور  اول با تهمت قصد بی آبرو کردنم رو داشت و بعدش با نقشه و حیله و جادوو جنبل قصد جوون خودم و بچه ام رو کرد! یکم طول کشید تا جمع و جور شدم، دیار با یه مَن اخم اومد تو اتاق و گفت: بیرون نیا! -مگه نمیخوایم بریم؟ سر بالا انداخت و گفت: داره می‌ره! سر  تکون دادم و بغ کرده یه گوشه نشستم این سفرمون از سری قبل که بچه ام مرد واسم سنگین تر اومد انقد که سوز به دلم شد انقد که حسرت خوردم و دم نزدم انقد حرف شنیدم و لال موندم! بغضم رو قورت دادم و به خودم گفتم: بس کن ایلماه به این فکر کن اگه یه روزی دیار واسه خاطر بچه ازت دست کشید خودت بتونی گلیم خودتو از آب بکشی و محتاج کس نباشی! باید بری دانشگاه و درس بخونی! به بغضم اجازه باز شدن ندادم! از جام بلند شدم و گفتم: خدیجه خانوم هنوز هست؟ سر تکون داد، پیراهنم رو که از زیر سینه چین میخورد و کمی گشاد میشد رو مرتب کردم، سربندم رو محکم کردم و از تو کیفم سرمه و ماتیک درآوردم و یکم به خودم رسیدم، گونه های بی رنگم رو نیشگون گرفتم و سیلی آرومی زدم به گونه هام تا رنگ بگیره! رو به دیار گفتم: من می‌خوام برم بیرون تو نمیخوای بیای؟! متعجب نگاهم کرد و گفت: کجا بری؟ -پیش بقیه میرم! نه از کسی بدم میاد نه مشکلی دارم با بودن و نبودنش، دلمو سوزوند منم سپردمش به خدا! شوکه بهم نگاه کرد و گفت: یعنی میخوای بری پیشش؟ سر تکون دادم و بی تعلل رفتم بیرون! خودم رو پنهون کنم و غصه بخورم که اون عفریته دلشاد بشه؟ سلامی بهشون کردم و توجه زیادی به خدیجه خانوم نکردم، خدمه سفره بلندی چیده بودن و غذا میاوردن سر سفره. خدیجه خانوم پشت چشمی نازک کرد و گفت: بزنم به تخته آب زیر پوستت رفته! -اوضاع خوب باشه، امن باشه جادو و دعا نباشه چرا بد باشم و ناراحت؟ سر تکون داد و نشست سر سفره و گفت: انشالله یه روز این سفره واسه پسر دیار پهن بشه! مادرش هم لایق باشه!تا اومدم حرف بزنم صدا دیار بلند شد: لایق تر از این زن نبوده و نیست! اگه خدا میخواد به من بچه بده با همین زن بده و ولاغیر! قلبم محکم تپید، چقدر خوبه که این حمایت و توجه رو دارم! لبخندی به روش زدم و دیار به بقیه تعارف زدن بیان سر سفره ! نهارمون رو که خوردیم خدیجه خانوم چند باری زیر زیرکی بحث زن دوم گرفتن دیار و پیش کشید که دیار خیلی راحت جوابش رو میداد! تو دلم از خدا میخواستم اول از همه یه بچه صالح و سالم بهم بده و اگه نداد هم خوشبختیمو ازم نگیره!دم غروب بود که بالاخره خدیجه خانوم رفت و راحت شدم! تو ذهنم پر بود از نقشه واسه آینده ام، میخواستم امتحانام رو خوب بخونم و با معدل بالا قبول بشم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
و با دیار حرف بزنم واسه دانشگاه رفتن. فردای اون روز بعد از اینکه چشم روشنی بچه شاهرخ رو دادیم راهی خونه خودمون شدیم،فردای روزی که رسیدیم خونه  افسانه از راه رسید، چشم های کشیده و سبزش متورم و سرخ بود! بینیش از فرط گریه باد کرده بود. شوکه گفتم: افسانه؟ چیشده دختر! فین فینی کرد، راهنماییش کردم بشینه و یه لیوان آب براش آوردم و دادم دستش و گفتم: آروم بگیر،‌یکم آب بخور ببینم چی شده. کمی از آب خورد و گفت: خاله ام...مرد! شوکه گفتم: چی؟!یعنی چی؟ -یعنی همین! یعنی مرد تموم شد! با ناراحتی گفتم: خدا بیامرزه عزیزم! اشکاش رو پاک کرد و گفت: نمی‌دونم چیکار کنم، کجا برم چیکار کنم! - این حرفا چیه دختر، اینجا خونه خودته نگران هیچی نباش. سری به چپ و راست تکون داد و گفت: شاید برگردم به شوهر قبلیم! آخه هنوز دنبالمه؛ تو ختم خاله ام هم سر و کله اش پیدا شد باز، گفت برگردم! یکم بد اخلاق هست ولی خب میشه تحملش کرد، اصلا باید تحملش کنم!دلم سوخت براش و گفتم: یعنی چی دختر؟ دیوونه ای که میخوای برگردی بهش؟خدا بزرگه، الان وقت همچین تصمیمی نیست! +پس چیکار کنم؟ هر مردی که از کنارم رد میشه بهم نظر داره سن هم مهم نیست همین که میدونن طلاق گرفتم و کس و کار درست حسابی هم ندارم بسشونه که انواع اقسام پیشنهادا رو بدن! مردم خیابون که جای خود دارن از رگ و پِی خودمم می‌شنوم! با ناراحتی و افسوس بهش نگاه کردم که ادامه داد: هر کسی هم که میاد جلو واسه خواستگاری یا زن مرده است یا چند تا بچه داره و یه پاش لبه گوره!بهتر از کیومرث جلو نمیاد واسه منِ بخت برگشته. -گریه نکن افسانه، تصمیم عجولانه هم نگیر، خدا بزرگه میایم فکرامونو میریزیم روهم، اینجا هم خونه خودته تا هر وقت بمونی قدمت رو چشم ماست! افسانه که اومد حرف بزنه زنگ در به صدا درومد!از جا بلند شدم و گفتم: الان برمی‌گردم! رفتم جلوی در و آروم گفتم:کیه؟ -باز کن خودمم! دیار بود،متعجب درو باز کردم و آماده بودم بپرسم که چرا خودش درو باز نکرده که با دیدن افشار کنارش علتشو فهمیدم!به هر دوشون سلام کردم و تعارف زدم!تا افشار اومد تو حیاط یاد افسانه افتادم و ترس و هیجان به جونم افتاد! پشت سرشون رفتم تو خونه! افسانه ایستاده بود و افشار هم رو به روش هر دو خیره هم بودن! افشار آب دهنش رو قورت داد و نگاه از افسانه گرفت و رو به من گفت: نمی‌دونستم مهمون دارین وگرنه مزاحم نمی‌شدم! لبخندی زدم و گفتم: مزاحم چیه، مراحمید، بفرمایید بشینین، افسانه جان بشین! افسانه دستی به موهاش کشید و گفت: من دیگه رفع زحمت کنم! -چه زحمتی تو که تازه اومدی! افشار خونسرد رو صندلی نشست و گفت: قدم ما سنگین بود انگار!افسانه دوباره دستی به موهاش کشید و گفت: نه من مزاحم جمعتون نمیشم! دوست داشتم افسانه رو تا میخوره بزنم!با دست پس میزنه با پا پیش میکشه!دیار رو به افسانه گفت: بشینید سر ظهره درست نیست این موقع که خیابونا خلوت میشه برین بیرون. افسانه یه نگاه به من انداخت و سر تکون داد و گفت: زحمت میدم بخدا! دیار با دست اشاره زد بشینه؛ افسانه معذب و سر به زیر یه جاهایی تو تیرس نگاه افشار نشست! افشار پا رو پا انداخت و همینطور که انگشت اشاره اش رو گونه اش و انگشت وسطش رو لبش بود افسانه رو برنداز میکرد، از نگاه سنگینش قلب منم به تپش افتاد، منتظر بودم یه چیزی به افسانه بگه! از جا بلند شدم و واسه سر زدن به نهارم رفتم آشپزخونه، از همونجا دیار رو صدا زدم، یکم بعد اومد پیشم و دست به کمر گفت: بالاخره کار خودتو کردی! -والا من بی تقصیرم روحمم خبر نداشت شما یا افسانه میخواین بیاین. این افسانه بیچاره رو دیدی! خاله اش هم افتاد مرد، آدم بد شانس فقط بد بیاری میاره! دیار دستی به صورتش کشید و گفت: کار خودته، اینا رو سر و سامون بده، هر چند از نظر من بعیده! +چرا بعید؟مگه نگفتی افشار دوسش داره! یکم از ریحون های تازه که واسه آبگوشت خریده بودم گذاشت تو  دهنش و گفت: همه چی که دوست داشتن نیست! +حالا مگه خبط و خطای افسانه چیه؟ بیچاره با دل شکسته برگشته خونه باباش و اینطوری آواره شده، قبل اومدن شما می‌گفت برمیگرده به شوهر قبلش! بیچاره! پای گناه نکرده باید بسوزه! -خب سخته قبول کنی که معشوقت یه سری چیزا رو با یکی دیگه تجربه کرده!من باشم سخته برام، دلم صاف نمیشه! وقتی بدونی قبل تو با یکی دیگه بوده دیگه سخت میشه بری سمتش! اون حرف میزد و دل من بیشتر و بیشتر خالی میشد؛ اون می‌گفت و من بیشتر میمردم! عرق سردی رو کمرم نشسته بود! دلش صاف نمیشه، دیگه سخت میاد سمتم!سری قبل هم گفته بود از چشمش میوفتم بعدم از دلش میرم! بدتر از همه اینا این بود که من دروغ میگفتم! پنهون میکردم!الان که این حرفا رو ازش شنیدم عمرا لب باز کنم و چیزی بگم! یکم دیگه از سبزی شسته شد خورد و گفت: ولی خب این وسطا من زیاد حق نمیدم به افشار! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
وقت داشت واسه اینکه افسانه رو پابند کنه، نکرد! یه دختربچه چیکار میتونه بکنه با جبر بزرگترش؟! واسه خاطر همین من میگم مقصر افشاره نه اون دختر! از طرفیم میدونم که بخاطر شوهر سابقش سختشه! نفسی کشید و گفت: دلم میسوزه براش انگار تو برزخه! با صدای بلند افسانه جفتمون رفتیم سمت نشیمن: بی عرضگی خودتو گردن من ننداز!افشار با گردن سرخ شده رو به روش ایستاد و مثل خودش صدا بلند کرد: بی عرضگی من یا تو که دلت سُریده بود واسه اون مرتیکه که جز پول و پله هیچی نداشت! پولش چشمتو گرفته بود یا اسم و رسمش؟ افسانه: انقد احمقی که نمیدونی هیچی به اختیار من نبوده! افسانه کیفش رو برداشت و گفت: با اجازه من رفع زحمت میکنم! تا قدم اول رو برداشت، افشار دستش رو کشید و گفت: باز جا زدی و کم آوردی؟ افسانه چرخید و با دست آزاد سیلی محکمی به صورتش زد و با حرص گفت: دفعه آخری باشه که به من دست میزنی! اونی که همیشه جا زده و کم آورده تویی نه من! شوکه و حیرت زده به افسانه نگاه میکردم! ته دلم از کاری که کرده بود خوشم اومد! چند ثانیه ای بی حرف خیره هم بودن و نفس نفس میزدن! افسانه بالاخره نگاه ازش گرفت و راه افتاد سمت در! دنبالش رفتم و گفتم: چیشد افسانه دعواتون از چی بود آخه؟ +از حرف مفت زدن حضرت آقا! همیشه طلبکار، قبلا هم همین بود یه ذره هم عوض نشده!کینه ای، حق به جانب... نفسش رو بیرون داد و گفت: من میرم؛ فعلا تا یه هفته تو خیاط خونه میمونم تا ببینم چیکار میکنم! +افشار که رفت برگرد! من دلم راضی نیست که اینطور الاخون والاخون بشی! سر تکون داد و گفت: ببینم چی میشه! ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه، دیار و افشار یه گوشه داشتن حرف میزدن، دیار تا منو دید گفت: اونی که نگران کتک خوردن من بود حالا خودش کت‍ک خورده! دست گذاشت رو پاش و گفت: اشکال نداره، کت‍ک مال مرده! -ببند گاله رو مرتیکه ! دیار خندید و گفت: حقت بود، سرت اومد! سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه و نهارم که آماده شده بود رو تو کاسه ریختم و سبزی و دوغ هم گذاشتم و سفره رو حاضر کردم و صداشون زدم بیان نهار بخورن! دیار کاسه گلسرخی رو گذاشت جلو دستش و گفت: بخور بعد کتک بدنت تحلیل رفته واست لازمه! -بتازون، خدا خواسته برات ولی ایلماه خانوم من که رفتم یه فصل کتک مهمونش کن تا واسه من زبون درازی نکنه! جفتمون خندیدیم، نهار رو که خوردیم، افشار عزم رفتن کرد و رو به دیار گفت: گفتی میخواد برگرده به شوهر قبلش؟خاله اشم مرده، جایی هم نداره بره؟ دیار کلافه گفت: خب، چرا اینطوری حرف میزنی چی تو اون مغز کثیفته؟! +هیچی! زحمت دادم، با اجازه! دیار دنبالش رفت و منم ازش خداحافظی کردم، کمی بعد که دیار اومد گفت: این میخواد تلافی کنه ببین کی گفتم! -یعنی چیکار میکنه؟ + یه نقشه هایی داره! شونه بالا انداختم و مشغول کارام شدم، فردای اون روز که تو راه خیاط خونه بودم حس میکردم کسی سایه به سایه دنبالمه، هر چقدر که برمیگشتم کسی نبود...نفس هام تند شده بود و قلبم محکم میزد. کوچه رو سریع پیچیدم و نزدیک خیاط خونه بودم که حس کردم کسی پشت سرم راه می‌ره، سریع چرخیدم و چشم تو چشم افشار شدم! نفسم رو فوت کردم و با چشم های گرد شده رو به افشار گفتم: دنبال من راه افتادی؟ تک سرفه ای زد و گفت: نه اتفاقی داشتم از اینجا رد میشدم. کیفم رو تو دستم جابجا کردم و ابرو بالا انداختم و سر تکون دادم و گفتم: اومدی دنبال افسانه؟ فکر نکنم با اون گندی که زدی بخواد تورو ببینه! دستی کشید بین موهاش و گفت: من فقط از اینجا رد میشدم! خندیدم و گفتم: حالا که رد شدی بذار بگم که درست اومدی فعلا همینجاست. سر تکون داد و گفت: با اجازه من برم. افشار رفت و منم رفتم تو حیاط خونه، اما همچنان حس میکردم که یه جفت چشم اون بیرون منو میپاد! بیخیال سری تکون دادم و رفتم سر کلاسم، افسانه نشسته بود و چشماش مثل دیروز سرخ و متورم بود! زیاد هم حرف نزد!آخر کلاس وسایلش رو جمع کرد و گفت: می‌خوام برگردم خونه خودمون، کیومرث می‌گفت آخر هفته میاد دنبالم!چشم گرد کردم و گفتم: تو کی کیومرث رو دیدی که قرار مدار هم گذاشتی باهاش؟ سرش رو انداخت پایین و گفت: صبح اومده بود جلوی در، بعدشم خودم رفتم خونه امون، به ننه ام گفتم اونم بیخیال قهر و غیظ شد و قرار شد برگردم خونه، از اولم اشتباه کردم، دختر بی کس و کار رو چه به این غلطا؟ همین که کیومرث میخواد برگردونَدَم برم خدارو شکر کنم!با ناراحتی گفتم: کار غلط و اشتباه نکن افسانه، زود تصمیم نگیر! عاقل باش یکم؟ سر تکون داد و گفت: دیگه راه از این بهتر واسه من نیست! افسانه چمدون به دست رفت و منم وسایلم رو جمع و جور کردم و راه افتادم بیرون، قرار بود دیار مثل همیشه بیاد دنبالم.از در که بیرون رفتم چشمم افتاد به ماشینمون و رفتم سمتش ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
هنوز دو قدم برنداشته بودم که تنه محکمی بهم خورد، پام پیچ خورد و تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین، وسیله هام رو زمین ول شدن و پام از درد ذوق ذوق میکرد! سرم رو بالا گرفتم و به کسی که بهم تنه زده بود زل زدم!  یهو دلم ریخت با دیدنش! اون چشمای سبز رنگ و قد بلند، اون غرور نشسته تو نگاهش که هنوزم پا برجا بود!  خم شد سمتم و دستش رو  دراز کرد و گفت: ببخشید خانوم! دستش پس زده شد و یقه اش گرفتار دستای دیار شد با ضرب هولش داد عقب و با خشم گفت: کوری مرتیکه؟!نمیبینی مگه؟ سریع خودم رو جمع کردم و از جا بلند شدم، منتظر بودم یه چیزی همینجا بگه و ابرو و حیثیتمو به بازی بگیره! ولی دستاش رو گذاشت رو دست دیار و معذرت خواهی کرد! دیار با اخم گفت: دیدم که عمدی زدی!میدم پدرت رو دربیارن مرتیکه تا دیگه هوس نکنی مزاحم ناموس مردم بشی! کتش رو از پشت کشیدم و گفتم: بریم دیار، من خوبم! +تو برو تو ماشین! تا منم بیام! --دیار! لطفاً، ولش کن! خودتو درگیرش نکن...بریم من خسته ام. +گفتم تو برو! اینو که گفت به ناچار رفتم و تو ماشین نشستم!لبام رو روی هم فشار دادم، قلبم محکم و پر تپش میکوبید! عمدی زده بود! فقط برای اینکه نشون بده هست، از زیر و بم زندگیم خبر داره! هست و دنبال تلافی کردنه... تلافی؟ لابد یاد بی عرضه بودن خودش افتاده و الان پشیمونه! دورا دور از مادربزرگم شنیده بودم که هنوز بی سر و همسر مونده، حالا هم اومده چشمش به مال و زندگی من افتاده و از خوبی و جمالش سوخته! اگر یک کلام از اون دورانی که باهاش داشت به دیار می‌گفت چی؟! من با ساواش زیادی ممنوعه تجربه کرده بودم! الان عشق و زندگی آرومم کرده وگرنه زیادی شر بودم و خط احدی رو نمیخوندم! اگه از قرارای شبانه ام پشت عمارت بگه؟ یا روزایی که دزدکی میرفتم باغ سیب و دو تایی بگو بخند راه مینداختیم... عرق سردی رو تنم نشست، چقدر احمق و کور بودم، این مرد بی عرضه کجا و دیار کجا...؟! اگه یک کلام از رسوایی شب عروسی می‌گفت چی؟ حتما دیار سرم رو بیخ تا بیخ میبرید و روی سینه ام میذاشت! وقتی ولش کرد و برگشت سمت ماشین نفسم رو لرزون بیرون دادم و گفتم: چیشد؟ +میخواستی چی بشه مرتیکه به گوه خوردن افتاد و رفت! آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم، از دلهره قلبم تا تو دهنم بالا اومده بود و دلم بهم پیچ میخورد! -جاییت زخم نشد؟ کف دستم کمی میسوخت و زخم شده بود، دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم: یکم دستم زخم شده و سر زانوم میسوزه! سر تکون داد و گفت: تو چرا حواست نبود؟ -چشمم به ماشین افتاد خواستم بیام این سمتی، دیگه حواسم نبود! سر تکون داد و زیر لب غر زد: دختره سر به هوا! سگرمه هاش تو هم بود، ماشین با غرش کوتاهی روشن شد و راه افتاد... دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، انگار خوشی به من بیچاره نیومده! بغض تو گلوم لانه کرده بود و به سختی جلوی ریزش اشکام رو می‌گرفتم، من به هیچ وجه نمی‌خواستم دیار چیزی از گذشته ام و از ساواش بدونه! من نمی‌خواستم این حمایت و محبت رو از دست بدم! تا خونه چشمام رو بستم و تو ذهنم جلو جلو به این فکر میکردم که اگه بفهمه چی میشه؟!چیکار می‌کنه، دیاری که حتی از خوابمم گذشت نکرد! وقتی اون فرهاد الدنگ منو دزدید و شب پیدا شدنم از ترس کابوس هایی که می‌دیدم اسم فرهاد رو آوردم اونقدر بازپرسی کرد تا بفهمه چی دیدم و چی بوده! منِ احمقی که اون شب بهش دروغ گفتم.چقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که گند زدم! هر طور بخوام جمعش کنم فقط و فقط خراب تر میشه! نفسم رو بیرون دادم و ماشین تو حیاط نگهداشت و پیاده شد، پشت سرش پیاده شدم، تو خونه کف دست و زانوم رو نگاه کرد و کمی ضدعفونی کرد! انقد غرق فکر و خیال بودم که سوزشش رو حس نمی‌کردم! نگاهی به صورتم انداخت و گفت: چیه؟ مثل افشار شدی! تارک دنیا و بی حس و حال! دستی به موهام کشیدم خودش کمک کرد که بازم یه چاخان سر هم کنم و بهش تحویل بدم: امروز افشار اومده بود خیاط خونه! بعدشم افسانه بار و بندیل جمع کرد که برگرده خونه مادربزرگش! می‌گفت اون شوهر قبلیش گفته آخر هفته میاد دنبالش!برگرده سر خونه زندگیش! -چیشد اونکه جار و جنجال راه انداخت که بمیره هم برنمی‌گرده!ناراحت گفتم:بهش حق میدم! بی کس و آواره که باشی به هر چیزی رو میاری و چنگ میندازی! اون افشارم اگه خیلی دلش گیره و هنوز میخوادش بیخود دست دست نکنه! تازه داشتم سوزش دستم رو حس میکردم؛ دستی رو زخمم کشیدم و به قصد عوض کردن لباس هام رفتم تو اتاق، پیراهنی تن زدم و از پشت پنجره نگاهی به کوچه انداختم هیچ کس نبود! نفس راحتی کشیدم و رفتم پایین، دوباره حواسم پرت شده بود و هر دفعه که دیار صدام میکرد از جا میپریدم،خدایا خودت کمک کن خودمو جمع کنم! خودت شر ساواش رو از زندگیم دور کن، بذار نفس بکشم... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃هر گل خوشبو که گل یاس نیست 🌸🍃هر چه تلألو کند الماس نیست 🌸🍃ماه زیاد است و برادر بسی 🌸🍃هیچ یکی حضرت عبـاس نیست 🌺سالروز ولادت فرخنده حضرت قمربنی هاشم حضرت ابوالفضل عباس علیه‌السلام بر همه عاشقان حضرتش مبارکباد🌺 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون به همین زیبایی 🌸🌿 ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
همه جور سختی کشیدم.میدونم دروغ گفتم، پنهون کردم ولی منو لااقل بخاطر اون بچه از دست رفته ام و دل سوخته ام ببخش و به زندگیم رحم کن. بی اراده اشکام راه افتادن، میترسیدم زبون وا کنم و برم گردونه خونه آقام و واسه دومین بار رو سیاه عالم بشم. نمی‌خواستم از دستش بدم، انگار زیادی دلبسته شده بودم و همین همه چیو برام سخت تر میکرد، فقط میخواستم با چنگ و دندون زندگیم رو نگه دارم! -ماهی؟ چته تو؟ واسه چی داری گریه میکنی؟ منو نگاه کن!! سرم پایین بود و اشکام دونه دونه میریخت، حالم از این ضعف و وابستگی بهم میخورد! دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد و گفت: چپیدی تو این کوفتی و زار میزنی واس خاطر چی؟!ها؟ سرم رو عقب کشیدم و گفتم: هیچی ، تنهام بذار! -عه؟ توروخدا! چه غلطا...تنهام بذار! ادام رو در می‌آورد! اشکام رو پاک کردم و فین فینی کردم که دوباره و شاکی تر گفت: چت شده نمیخوای بگی؟ شدم نامحرم الان؟! همین الان التماس خدا میکردم که به زندگیم رحم کنه و باز میخواستم دروغ بگم! راهی نداشتم چی میگفتم از ساواش؟ از اون روزای سر تا پا ممنوعه... بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: ما چرا بچه دار نمیشیم ها؟ نکنه دیگه من نمیتونم بچه بیارم، نازا شدم؟اَه بلندی گفت و با حرص لب زد: بخاطر  یه بچه داری اینطوری گریه میکنی، چند بار بهت بگم طول می‌کشه؟! نمیشه که هر روز و هر لحظه منتظر باشی! اگه خدا بخواد میده، انقد دلنگرون نباش بعدشم بچه باشه و نباشه تو برام کافیی! وای که سر تا پام خیس عرق شد! عرقِ شرم! خاک بر سرم کنن، بخاطر دروغم بخاطر پنهون کاریم! کاش همونجا که پرسید ساواش کیه مثل آدم جوابش رو میدادم و دروغ نمیگفتم! لبخندی بهم زد و گفت: شام رو بکش بخوریم. خندیدم و سر تکون دادم و فکرم رو به سختی از ساواش خالی کردم، تا خوبه قدر زندگیم رو بدونم! سفره رو حاضر کردم و غذا رو کشیدم و دوتایی مشغول شدیم. غذام رو که خوردیم ظرف و ظروف رو جمع کردم و شستم، چایی دم کردم. این وسط هی دیار دورم میپلکید و دائم تو دست و پام بود. آخر سر کلافه گفتم: دیار یه ذره برو اونور الان میام چایی سوزوندم! خندید و گفت از ابن کاسه قوری بیشتر خوشت میاد تا من. خندیدم و گفتم: به کاسه قوری هم حسادت می‌کنی؟ گفت: اره چون دو دستی چسبیدی بهشون . خندیدم و گفتم: مگه بده؟! ول کن این قوری وامونده رو! بیخیال چایی ریختن چرخیدم سمتش و گفتم: انقد عز و جز و ناله کردی که همه چیو ول کردم! گفت: خوب کردی! خدا و پیغمبرش هم میگن اول شوهر بعد بقیه چیزا. خندیدم و گفتم: حالا واسه من آیه و حدیث میاری؟ غیر اینه؟ رضایت شوهر کلید بهشته خانوم! نرم خندیدم. یه سینی چای ریختم و رو مبل نشستیم. گفت: ببینم تو درس میخونی؟ نزدیک امتحاناست!پاشو دختر! -مگه مجال درس خوندن میدی به من؟ +کلاس خیاطی اینور اونور، سرک کشیدن تو زندگی این و اون تعطیل تا آخر امتحانا درساتو میخونی، مشکل داشتی هم شبا از خودم بپرس! دیگه سال آخره، اگه معدلت خوب باشه میفرستمت دانشگاه! ذوق زده و با چشمان گشاد شده رو تخت نشستم و قدر دان بهش نگاه کردم و گفتم: وعده سر خرمن که نیست؟! -شرطش اینه که معدلت بالای هفده بشه. لبام آویزون شد، ناراحت گفتم: سخته! -ولی می ارزه، تنبلی رو بذار کنار هوش و حواست رو بده به درس! سرم رو تکون دادم و به ناچار قبول کردم... دیار که رفت از جام بلند شدم، بار و بندیلم رو جمع کردم و رفتم آشپزخونه، جابجایی ظرف و ظروف، به آینده ام فکر میکردم اگه معدلم بالای هفده میشد میتونستم برم دانشگاه! همون جایی که همیشه از جلوش رد میشم و خیره خیره به سر درش نگاه میکنم! هیچ دلم نمی‌خواست از دیار کمتر باشم؛ دلم میخواست با سواد باشم، دکتر بشم و مطب بزنم! بی اراده لبخندی زدم! در ثانیه ساواش تو نظرم نقش بست و لبخندم رو لبام ماسید!اگر وقتی که دیار بیرونه بره پیشش و چیزی بهش بگه چی؟! تنم سرد شد و پوستم دون دون! کارهام و تموم کردم و برگشتم تو اتاق، از پنجره به خیابان زل زدم اما خبری نبود! اصلا کاش ساواش میمیرد! به جایی رسیده بودم که واسه کسی که یه زمانی خاطر خواهش بودم آرزوی مرگ میکردم! آهی کشیدم و کتاب هام رو وسط اتاق گذاشتم و با ریاضی شروع کردم بلکه ذهنم مشغول مسئله بشه و درگیر ساواش نشم! نیم ساعتی مشغول بودم که ترس و دلهره امانم رو برید! از جا بلند شدم و دور اتاق چرخیدم، منتظر برگشت دیار بودم و از پنجره هزار بار خیابون رو نگاه کردم! دیار که برگشت سر تا پا چشم شدم واسه دیدن حالتاش، گره بین ابروهاش دلم رو خالی کرد. هولزده پرسیدم: حالت خوبه دیار؟ خودش رو روی مبل رها کرد و کراوتش رو کمی شل کرد و گفت: سرم خیلی درد میکنه، یه لیوان آب برام بیار! نفسم رو بیرون دادم، برخلاف ظاهرش صداش آروم بود!خیالم راحت شد و خداروشکر کردم،شاکی گفت:خشکت زده؟ یه لیوان آب خواستم! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
سریع یه لیوان آب دادم دستش و کنارش نشستم و گفتم: چیزی شده؟ سرش رو بالا انداخت و گفت: با چند تا زبون نفهم دعوام شد! لیوان رو گذاشت رو میز و سرش رو گذاشت رو مبل و با چشم های بسته به شقیقه اش اشاره زد و گفت: دستام رو گذاشتم رو شقیقه اش و آروم شروع کردم به ماساژ دادن و دورانی حرکت دادن.انگشتام رو کشیدم کف سرش و انقدری کارم رو انجام دادم که نفساش آروم شد و قفسه سینه اش آروم بالا و پایین میرفت. دستام رو عقب کشیدم و به صورتش نگاه کردم! اگر این آرامش بهم میخورد چی؟تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون میداد، درس دانشگاه، دکتر شدن، خیاطی... نفسی کشیدم و همون‌طور خیره دیار موندم تا بیدار بشه!انقدر منتظر که خودمم چشمام گرم شد. -ماهی؟ طلا؟ ماه طلا؟! پلکام لغزید و چشمام رو باز کردم و آروم گفتم: چیشده؟ سرش رو بلند کرد و گفت: خودتو خوابوندی منم خواب کردی! لبخندی زد و گفت: پاشو که روده کوچیکه بزرگه رو خورد! -شام نداریم که!خوابم برد! خندید و گفت: خودم خوابت کردم، خودمم جورشو میکشم، بریم بیرون یه کباب مشت بهت بدم؛ جیگرت حال بیاد! لبخند زدم و از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق و آماده شدم و برگشتم پیشش و گفتم: سر دردت بهتر شد؟ سر تکون داد و گفت: خوبم، دستات معجزه میکنن! خندیدم  و دو تایی باهم رفتیم بیرون اون شب شام رو باهم تو یه کبابی خوردیم و برگشتیم خونه، فرداش طاقت نیاوردم و حاضر شدم و رفتم خیاط خونه، انقد تو خونه فکر و خیال میکردم که به جنون میرسیدم! تازه پامو گذاشته بودم تو حیاط خونه که یه نفر از پشت سر بهم نزدیک شد و گفت: تو ایلماهی؟! سر تکون دادم و رو به دختر جوون گفتم: منم، چیزی میخوای؟ یه تیکه کاغذ گرفت سمتم و گفت: یه آقایی اینو داد بهت بدم! کاغذ رو داد دستم و رفت! تای کاغذ رو باز کردم و تا چشمم خورد به خطش فهمیدم از طرف ساواشه! آب دهنم رو قورت دادم! ازم خواسته بود برم دیدنش! یه تهدید ریز هم تو جمله هاش بود! آهی کشیدم و دست دست کردم نمیدونستم چیکار کنم، یه دلم می‌گفت برو ببین مزه دهنش چیه و چی میخواد! یه دلم می‌گفت بشین سر جات و بیخیال ساواش شو!پیراهنم رو تو دستم مشت کردم و از حیاط بیرون رفتم مرگ یبار و شیون هم یکبار! نگاهی به کوچه انداختم و رفتم سمت کوچه باریک و خلوت کنار خیاط خونه. ساواش تو کوچه ایستاده بود و تکیه اش به دیوار بود و سیگار دود میکرد! جلو رفتم و با اخم های گره کرده و لحن محکم گفتم: چی میخوای از جون من؟ واسه چی نمیذاری زندگیم رو بکنم! اون همه بلا سرم آوردین بَسَم نبود که دوباره اومدی سراغم؟ تکیه اش رو از دیوار گرفت و گفت: خوشگل شدی، شهری شدی! پیراهن و کت دامن میپوشی و کلاه فرنگی سرت میذاری! چشمام رو بستم و گفتم: تو رو سننه!لبخندی زد و گفت: تا وقتی خواهرم کنیز اون خونه است و تو بند شما به من ربطی نداره ولی وقتی آزاد بشه به من ربط پیدا می‌کنه! فعلا خوش باش که قصد ندارم عیش و خوشیت رو بهم بزنم! -کی هستی که بخوای عیش منو بهم بزنی! حقی نداری، یادت افتاده که چقدر بی عرضه بودی، انقد که نمیتونستی آب دماغت رو بالا بکشی حالا راه افتادی دنبال من که چی بشه؟! -حقمو بگیرم! +حقت؟ حقت همونی بود که وسط اون همه آدم به باد کتک گرفتیش بهش انگ و تهمت زدی، حتی نتونستی به مادرت بگی تو! حالا برو و سرک تو زندگی من نکش که نه ترسی ازت دارم نه برام مهمی!راهتو بکش و برو که دیگه هیچ حقی نداری. یه قدم جلو اومد و گفت: نوبت منم میرسه! بین خاص و عام انگشت نمام کردی، خواهرم و کن‍یز و کل‍فت خانواده ات کردی نوبت منم میرسه! تا اون موقع خوش باش. +منو نترسون شوهرم از همه چی خبر داره! -پس می‌دونه ساواش کیه! می‌دونه که باهاش تا کجاها رفتی و چیا گفتی؟یعنی برم دم اون دکون بقالیش بگم من ساواشم می‌فهمه معش‍وقه سابق زنش بودم؟!لبام رو روهم فشار دادم و سکوت کردم! پوزخندی زد و گفت: نه دیگه! نمیدونه! سرش رو بهم نزدیک کرد و خبیث گفت: حاضری چیکار کنی تا چیزی بهش نگم؟ ها؟ دستم رو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم و گفتم: هر غلطی که میخوای بکن! مرگ رو ترجیح میدم به ذلت و خواری! در حالی که نفس نفس میزد عقب رفت و انگشتش رو کشید گوشه لبش و گفت: فعلا خوش باش که تا خواهرم گرو شماست کاریت ندارم! ولی بترس از روزی که آزاد بشه...آب دهنم رو قورت دادن و با خشم نگاهش کردم! تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. همونجا تو کوچه نشستم؛ همینم مونده بود این مرتیکه برام شاخ و شونه بکشه! پسرۀ بی عرضه! از جام بلند شدم، لااقل خیالم راحت شده بود که خواهرش گرو ماست و حالا حالا ها نمیتونه کاری کنه!از جا بلند شدم و رفتم تو خیاط خونه، کلاسم رو با بی حواسی گذروندم و برگشتم خونه یک هفته تمام با نگرانی گذشت! دیگه هیچ خبری از ساواش نبود نه تو کوچه و خیابون نه جلوی خیاط خونه، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیار هم مثل همیشه بود می‌رفت میومد، عین همیشه زبون می‌ریخت.. همه چی خوب بود و دل منم کم کم آروم گرفت! انگار پای حرفش مونده بود و بخاطر خواهرش هم شده سکوت کرده بود. دیس برنج رو گذاشتم جلو دستش و گفتم: این رفیق بی خاصیتت تکون از تکون نخورد؟ نمی‌خواد هیچ کاری کنه؟! افسانه رفتنی شده ها! فردا شب پسره میخواد بیاد خواستگاری و قول و قرار بذاره، میدونی که چون سری دومه سور و سات نمی‌خواد یه راست عقد میکنن و میرن سر خونه زندگیشون! دیار کمی از غذاش خورد و گفت: باز سرک کشیدی تو زندگی این و اون؟ میشه پسره رو زور کنم؟ خودش عقل داره خیلی دلش بخواد می‌ره میگیردش . -عه توأم مثلا رفیقشی یکم باهاش حرف بزن! نفسی کشید و گفت: بهش گفتم، اندازه کافی هم باهاش حرف زدم! از این بیشترش دیگه میشه دخالت. مشغول غذام شدم و گفتم: خب حرفش چیه؟ +لال مونی گرفته!هیچی نمیگه، معلوم نیست تو اون مغز معیوبش چی میگذره، شب و روزش تو کاباره میگذره و خودشو با اون کوفتی ها سرگرم کرده!مست و پاتیله عقلش زایل شده! آهی کشیدم و گفتم: ولی حق اون افسانه بیچاره نبود که از بی کسی دوباره پناه ببره به اون کفتار ! -تو حواست رو بده به زندگیت که یکی اون بیرون شوهرت رو ندزده! +اون یه نفر شکر خورد! با چشم های ریز شده بهش نگاه کردم و گفتم: حالا واسه چی اینو گفتی؟ کسی کاری کرده؟ تو اون بی صاحاب شده زنم هست؟هست دیار؟ خندید و گفت: نه، یه چیزی گفتم حالا! +من فردا میام اونجا ببینم کی به خودش این جرأت رو داده! -نمیخواد بیای، فردا پس فردا مهمون مهم دارم، خودمم جایی نمیرم! +داری سرم سبزه میمالی، نه؟ -نه می‌خوام اونی که میخوای بری پیِشش رو بیارم تو خونه! چشمم گرد شد و تو دلم خالی! بهت زده گفتم: یعن‍..یعنی چی؟! -حسودی نکن ماهی! +حسودی؟فکر کنم کار از حسودی گذشته! زیر سرت بلند شده،نه؟ خاک بر سرت کنن ماهی هی برو درس بخون، خیاط خونه برو بشور بساب عمارت اعیونی پدریت رو ول کن بیا تو این خراب شده اونوقت شوهر دریده ات بشینه جلوت پررو پررو بخواد هوو بیاره سرت! بلند خندید و گفت: آخ که جون گرفتم میدونی چند وقته اینطور حرصت ندادم؟ سرخ شدی که! قاشقم رو کوبیدم رو سفره و بشقاب رو از جلو دستش برداشتم و خالی کردم بین آشغالا و گفتم: برو همون زنیکه برات پخت و کنه! بلند تر خندید و گفت: اصلا بذار من حرفمو بزنم، الله اکبر گرفتار شدیما! غذای خودتو به من میدی گذشت در کار نیست! این چه رفتاریه با شوهر گشنه و تشنه ات! بشقابم رو گذاشت جلو دستش و گفت: قبل اینکه برم فرنگ اینجا یه استاد داشتم مرد بسیار شریفی بود،چند وقت پیش منو دید حرف زدیم، حس کردم به اشتباه افتاد! روم نشد بهش بگم واسه همین دعوتش کردم خونه! حالا جوش نیار دیگه... نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: یه کلام میگفتی زن دارم! اون حلقه چیه تو دستت؟! -اون روز مشغول کار بودم دستکش داشتم! پوفی کشیدم و گفتم: انتظار نداری که پذیرایی کنم ازش از من پس کی مهمون داری کنه؟ من؟ شونه بالا انداختم و بی توجه گفتم: من که قرار نیست جلوی اون دختره خم و راست بشم، خودت فکر چاره کن! دیار خندید و گفت: کو تا اومدن اونا!غذات رو بخور. دیگه میلم به غذا نرفت، معلومه مردی که انقد برو بیا داره انقدر هم خاطرخواه داره... غذاش رو که خورد سفره رو جمع کردم و ظرف و ظروف رو شستم و چایی دم کردم، دیار دوری تو خونه زد و گفت: فردا میسپرم طوبی خانوم چند نفر رو بیاره خونه رو تمیز کنن! - ها! خوب میکنی، بده واسه تشریف فرمایی خانوم آب و جارو کنن، گاو و گوسفند قربونی کنن! -اصلا دلم لک زده بود واسه این حرص خوردنات، ماهی یادته مار پاتو نیش زد؟! +کاش تورو میزد، با این کارات!از دستت راحت میشدم! خندید و گفت: اگه منو میزد نجاتم نمیدادی؟ -چون اون موقع ها ازت بدم میومد معلومه که نمی‌دادم! با لبخند گفت: الان بدت نمیاد؟ اهل سرخ و سفید شدن نبودم، اما یه لحظه خجالت کشیدم، دوست داشتم بهش بگم که اگه یه روزی فهمید ساواش نامی هم بوده بدونه که دوسش دارم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: الان که فرق داره، خاطرت عزیزه وگرنه به درک که یه دختره فکر و خیال در مورد تو داره! اون شب رو با فکر به اون دختر، ساواش درس و دانشگاه گذروندم... خودمم موندم کی و کجا باید درس بخونم؟!  فردای اون روز اول صبحی طوبی خانوم و دو تا خانوم دیگه اومدن و افتادن به جون خونه واسه شام طرح و نقشه دادن که چی باشه و چی نباشه، سه چهار نفری مشغول بودیم که یه مهمونی درست درمون راه بندازیم؛ چون دیار تاکیید میکرد مهمونی مهمه! استادش از دستش می‌ره، فلانه، بهمانه!خونه که جمع و جور شد و غذا ها داشتن آماده میشدن، رفتم حموم و تر و تمیز که شدم برگشتم و از بین کمدم گشتم تا یه لباس مناسب پیدا کنم، دلم نمی‌خواست جلوی اون دختر ندیده و نشناخته کم بیارم، میخواستم بی نقص باشم! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
کت و دامن خوش دوختی رو از کمد بیرون کشیدم رنگش سنگین بود و قشنگ رو تنم مینشست، لباسم رو تن کردم و رنگ و لعابی به صورتم دادم،لب های سرخم و چشم هایی که سرمه کشیده  بودم و گونه های رنگ گرفته ام همه اش باعث شده بود از همیشه زیبا تر باشم، مو هام رو هم مرتب کردم و گردنبد سنگینی گردنم انداختم و رفتم پایین، طولی نکشید که دیار هم اومد نگاهی بهم انداخت و گفت: دیار کُشونه؟سعی کردم نخندم، جدی گفتم:آره دیار کُشونه تا وقتی حس کنم یه زن دیگه اومده تو حریم من همینه! -حالا من یه شکری خوردم، بد کردم بهت گفتم؟ می‌خوام نشونت بدم بگم من یه دسته گل تو خونه ام دارم چیکار یکی دیگه دارم، من اصلا ندیدمش جونِ ماهی! الآنم اخم نکن! یه ماچ رد کن بیاد. چشم غره رفتم و گفتم: الان مهمونات میان! برو حاضر شو. دیار دستی به صورتش کشید و رفت تو اتاق؛ کمی بعد حاضر و آماده اومد پایین و سری به آشپز خونه و وسایل زد و اومد پیشم و گفت: دستت طلا ماهی! همه چی خوبه، دست مریزاد! -دست اونا که جورش رو کشیدن درد نکنه، من چیکار کردم؟! دیار سری تکون داد و زنگ خونه به صدا درومد. رفت جلو در و کمی بعد چهار نفر همراهش اومدن تو خونه! یه خانوم میان سال با موهای فر شده طلایی که از کلاهش بیرون بود، قیافه اش بیشتر شبیه اجنبی های اون ور آبی بود!پشت بندش یه مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار شیک و مرتب اومد تو خونه و یه پسر جوون و یه دختر! دخترش رو زیر نظر گرفتم، موهای آزاد و طلاییش به مادرش کشیده بود، چشماش سبز آبی بود و لب های کوچک و سرخش صورتش رو حسابی جلا داده بود! شلوار جین آبی رنگی پاش بود، چیزی که تازگیا باب شده بود و سوغات همون فرنگیا بود! باهاشون احوال پرسی گرمی کردم و دعوتشون کردم بشینن؛ کنار دیار نشستم و به یکی از اون دخترا اشاره زدم که به موقع اش بیاد و پذیرایی کنه ازشون، مشغول خوش و بِش بودن که استاد دیار با خوش رویی گفت معرفی نمی‌کنی؟ دیار رو به استادش گفت: همسرم هستن؛ ایلماه خانوم! لبخندی به روشون زدم و بی اراده نگاهم کشیده سمت اون دختر که با ابرو های بالا رفته بهم نگاه میکرد! لبخند محوی بهش زدم و تعارف زدم از خودشون پذیرایی کنن! استاد دیار بعد از کمی مکث شروع کرد به حرف زدن در مورد بچه هاش و تعریف از دختری که تازگیا از فرانسه برگشته بود! کمی حسودیم شد! اگر منم مجبور نمی‌شدم شوهر کنم شاید آقام رو راضی میکردم بفرستدم فرنگ! ولی الان...؟! اون شب رو به بهترین نحو از سر گذروندم! ولی اون نگاه حریصی که آخر سر اون دختر بهم انداخت تو ذهنم موندگار شد! نفس راحتی کشیدم و رو مبل نشستم، دیار اون دو دختر رو با ماشین راهی خونه اشون کرد و کنارم نشست و گفت: دیار کُشون تمومه یا ادامه داره؟ تا اومدم حرف بزنم چند ضربه محکم به در خورد! دیار کلافه از جا بلند شد و گفت: چخبره این وقت شب! دیار رفت جلوی در و کمی بعد با افشار برگشت، بالای ابروی افشار پاره شده بود و از گوشه لب و بینیش خون میومد! متعجب گفتم: چیشدهرو مبل نشست و یقه پاره شده اش رو مرتب کرد و رو به دیار گفت: یه کوچه بالاتر خفتش کردم، مرتیکه بهش نمی‌خورد زورم داشته باشه! ولی کاری کردم که دیگه ننه اش هم نشناسدش! دیار خندید و گفت: فعلا که تو چشِت اومده جای دماغت یعنی وضع اون بدتره؟ دستی به بینیش کشید و گفت: یکی خوردم ده تا زدم! مرت‍یکه ....! متعجب گفتم: کیو میگین؟ افشار با دستمال خون رو صورتش رو پاک کرد و گفت: اون مرتیکه رو میگم اسمش چه کوفتی بود؟ ها! کیومرث! -با اون دعوا کردی واسه چی؟! +واسه خاطر اینکه مرض دارم، چمیدونم واسه چی! من عقل ندارم انگار تو چرا جلومو نگرفتی، رفیق واسه چیه دیار؟ دیار: مگه من خبر داشتم می‌خوای چه غلطی کنی؟! با الکل و پنبه نشست کنارش و مشغول پاک کردن زخماش شد، افشار یهو گفت: خوب کردم، حقش بود! شنیده ام غلط زیادی میکرده. -رفتی خواستگار افسانه رو زدی که چی بشه؟ افسانه میخواست باهاش ازدواج کنه! افشار: افسانه غلط کرد با هفت پشتش! به ریش جد و آبادش خندیده! مگه من مسخره دست اون افسانه بی عقل تر از خودمم؟ یه عمر منو سر کار گذاشت حالا بره شوهر کنه؟ عمرا اگه بذارم یا من!یا سینه قبرستون! چشم گرد کردم و گفتم: پس تا حالا کجا بودی؟ وایسا ببینم میخوای تلافی این چند سالو سرش در بیاری؟ -دربیارمم حقمه! نیست؟ دیار پنبه رو محکم فشار داد و گفت: حرف مفت نزن افشار! اگر میخوایش مثل آدم برو خواستگاری این کارا چیه؟! +بذار ننه آقامو راضی کنم! مامانم کلا راضی نیست، بیوه نمی‌خواد واسه پسرش! -چقدرم که پسرش پاک و ندیده است!حالا راضی میشن؟ +مجبورن که بشن! من جز افسانه احدی رو نمیخوام!نکه فکر کنی دلم گیرشه! نه! فقط از حرص این چند سال و از درد اینکه ولم کرد و رفت با اون بوزینه نمیذارم نصیب کسی بشه. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲۵ بهمن ۱۴۰۲