فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃هر گل خوشبو که گل یاس نیست
🌸🍃هر چه تلألو کند الماس نیست
🌸🍃ماه زیاد است و برادر بسی
🌸🍃هیچ یکی حضرت عبـاس نیست
🌺سالروز ولادت فرخنده حضرت قمربنی هاشم حضرت ابوالفضل عباس علیهالسلام بر همه عاشقان حضرتش مبارکباد🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون به همین زیبایی 🌸🌿
#صبح_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادونه
همه جور سختی کشیدم.میدونم دروغ گفتم، پنهون کردم ولی منو لااقل بخاطر اون بچه از دست رفته ام و دل سوخته ام ببخش و به زندگیم رحم کن.
بی اراده اشکام راه افتادن، میترسیدم زبون وا کنم و برم گردونه خونه آقام و واسه دومین بار رو سیاه عالم بشم.
نمیخواستم از دستش بدم، انگار زیادی دلبسته شده بودم و همین همه چیو برام سخت تر میکرد، فقط میخواستم با چنگ و دندون زندگیم رو نگه دارم!
-ماهی؟ چته تو؟ واسه چی داری گریه میکنی؟ منو نگاه کن!!
سرم پایین بود و اشکام دونه دونه میریخت، حالم از این ضعف و وابستگی بهم میخورد! دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد و گفت: چپیدی تو این کوفتی و زار میزنی واس خاطر چی؟!ها؟
سرم رو عقب کشیدم و گفتم: هیچی ، تنهام بذار!
-عه؟ توروخدا! چه غلطا...تنهام بذار!
ادام رو در میآورد! اشکام رو پاک کردم و فین فینی کردم که دوباره و شاکی تر گفت: چت شده نمیخوای بگی؟ شدم نامحرم الان؟!
همین الان التماس خدا میکردم که به زندگیم رحم کنه و باز میخواستم دروغ بگم! راهی نداشتم چی میگفتم از ساواش؟ از اون روزای سر تا پا ممنوعه...
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: ما چرا بچه دار نمیشیم ها؟ نکنه دیگه من نمیتونم بچه بیارم، نازا شدم؟اَه بلندی گفت و با حرص لب زد: بخاطر یه بچه داری اینطوری گریه میکنی، چند بار بهت بگم طول میکشه؟! نمیشه که هر روز و هر لحظه منتظر باشی! اگه خدا بخواد میده، انقد دلنگرون نباش بعدشم بچه باشه و نباشه تو برام کافیی!
وای که سر تا پام خیس عرق شد! عرقِ شرم! خاک بر سرم کنن، بخاطر دروغم بخاطر پنهون کاریم! کاش همونجا که پرسید ساواش کیه مثل آدم جوابش رو میدادم و دروغ نمیگفتم!
لبخندی بهم زد و گفت: شام رو بکش بخوریم.
خندیدم و سر تکون دادم و فکرم رو به سختی از ساواش خالی کردم، تا خوبه قدر زندگیم رو بدونم! سفره رو حاضر کردم و غذا رو کشیدم و دوتایی مشغول شدیم.
غذام رو که خوردیم ظرف و ظروف رو جمع کردم و شستم، چایی دم کردم.
این وسط هی دیار دورم میپلکید و دائم تو دست و پام بود.
آخر سر کلافه گفتم: دیار یه ذره برو اونور الان میام چایی سوزوندم!
خندید و گفت از ابن کاسه قوری بیشتر خوشت میاد تا من.
خندیدم و گفتم: به کاسه قوری هم حسادت میکنی؟
گفت: اره چون دو دستی چسبیدی بهشون .
خندیدم و گفتم: مگه بده؟!
ول کن این قوری وامونده رو!
بیخیال چایی ریختن چرخیدم سمتش و گفتم: انقد عز و جز و ناله کردی که همه چیو ول کردم!
گفت: خوب کردی! خدا و پیغمبرش هم میگن اول شوهر بعد بقیه چیزا.
خندیدم و گفتم: حالا واسه من آیه و حدیث میاری؟
غیر اینه؟ رضایت شوهر کلید بهشته خانوم!
نرم خندیدم.
یه سینی چای ریختم و رو مبل نشستیم. گفت: ببینم تو درس میخونی؟ نزدیک امتحاناست!پاشو دختر!
-مگه مجال درس خوندن میدی به من؟
+کلاس خیاطی اینور اونور، سرک کشیدن تو زندگی این و اون تعطیل تا آخر امتحانا درساتو میخونی، مشکل داشتی هم شبا از خودم بپرس! دیگه سال آخره، اگه معدلت خوب باشه میفرستمت دانشگاه!
ذوق زده و با چشمان گشاد شده رو تخت نشستم و قدر دان بهش نگاه کردم و گفتم: وعده سر خرمن که نیست؟!
-شرطش اینه که معدلت بالای هفده بشه.
لبام آویزون شد، ناراحت گفتم: سخته!
-ولی می ارزه، تنبلی رو بذار کنار هوش و حواست رو بده به درس!
سرم رو تکون دادم و به ناچار قبول کردم...
دیار که رفت از جام بلند شدم، بار و بندیلم رو جمع کردم و رفتم آشپزخونه، جابجایی ظرف و ظروف، به آینده ام فکر میکردم اگه معدلم بالای هفده میشد میتونستم برم دانشگاه! همون جایی که همیشه از جلوش رد میشم و خیره خیره به سر درش نگاه میکنم! هیچ دلم نمیخواست از دیار کمتر باشم؛ دلم میخواست با سواد باشم، دکتر بشم و مطب بزنم!
بی اراده لبخندی زدم! در ثانیه ساواش تو نظرم نقش بست و لبخندم رو لبام ماسید!اگر وقتی که دیار بیرونه بره پیشش و چیزی بهش بگه چی؟! تنم سرد شد و پوستم دون دون! کارهام و تموم کردم و برگشتم تو اتاق، از پنجره به خیابان زل زدم اما خبری نبود!
اصلا کاش ساواش میمیرد! به جایی رسیده بودم که واسه کسی که یه زمانی خاطر خواهش بودم آرزوی مرگ میکردم! آهی کشیدم و کتاب هام رو وسط اتاق گذاشتم و با ریاضی شروع کردم بلکه ذهنم مشغول مسئله بشه و درگیر ساواش نشم! نیم ساعتی مشغول بودم که ترس و دلهره امانم رو برید!
از جا بلند شدم و دور اتاق چرخیدم، منتظر برگشت دیار بودم و از پنجره هزار بار خیابون رو نگاه کردم! دیار که برگشت سر تا پا چشم شدم واسه دیدن حالتاش، گره بین ابروهاش دلم رو خالی کرد.
هولزده پرسیدم: حالت خوبه دیار؟
خودش رو روی مبل رها کرد و کراوتش رو کمی شل کرد و گفت: سرم خیلی درد میکنه، یه لیوان آب برام بیار!
نفسم رو بیرون دادم، برخلاف ظاهرش صداش آروم بود!خیالم راحت شد و خداروشکر کردم،شاکی گفت:خشکت زده؟ یه لیوان آب خواستم!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نود
سریع یه لیوان آب دادم دستش و کنارش نشستم و گفتم: چیزی شده؟
سرش رو بالا انداخت و گفت: با چند تا زبون نفهم دعوام شد!
لیوان رو گذاشت رو میز و سرش رو گذاشت رو مبل و با چشم های بسته به شقیقه اش اشاره زد و گفت: دستام رو گذاشتم رو شقیقه اش و آروم شروع کردم به ماساژ دادن و دورانی حرکت دادن.انگشتام رو کشیدم کف سرش و انقدری کارم رو انجام دادم که نفساش آروم شد و قفسه سینه اش آروم بالا و پایین میرفت.
دستام رو عقب کشیدم و به صورتش نگاه کردم! اگر این آرامش بهم میخورد چی؟تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون میداد، درس دانشگاه، دکتر شدن، خیاطی...
نفسی کشیدم و همونطور خیره دیار موندم تا بیدار بشه!انقدر منتظر که خودمم چشمام گرم شد.
-ماهی؟ طلا؟ ماه طلا؟!
پلکام لغزید و چشمام رو باز کردم و آروم گفتم: چیشده؟
سرش رو بلند کرد و گفت: خودتو خوابوندی منم خواب کردی!
لبخندی زد و گفت: پاشو که روده کوچیکه بزرگه رو خورد!
-شام نداریم که!خوابم برد!
خندید و گفت: خودم خوابت کردم، خودمم جورشو میکشم، بریم بیرون یه کباب مشت بهت بدم؛ جیگرت حال بیاد!
لبخند زدم و از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق و آماده شدم و برگشتم پیشش و گفتم: سر دردت بهتر شد؟
سر تکون داد و گفت: خوبم، دستات معجزه میکنن!
خندیدم و دو تایی باهم رفتیم بیرون اون شب شام رو باهم تو یه کبابی خوردیم و برگشتیم خونه، فرداش طاقت نیاوردم و حاضر شدم و رفتم خیاط خونه، انقد تو خونه فکر و خیال میکردم که به جنون میرسیدم! تازه پامو گذاشته بودم تو حیاط خونه که یه نفر از پشت سر بهم نزدیک شد و گفت: تو ایلماهی؟!
سر تکون دادم و رو به دختر جوون گفتم: منم، چیزی میخوای؟
یه تیکه کاغذ گرفت سمتم و گفت: یه آقایی اینو داد بهت بدم!
کاغذ رو داد دستم و رفت! تای کاغذ رو باز کردم و تا چشمم خورد به خطش فهمیدم از طرف ساواشه! آب دهنم رو قورت دادم!
ازم خواسته بود برم دیدنش! یه تهدید ریز هم تو جمله هاش بود!
آهی کشیدم و دست دست کردم نمیدونستم چیکار کنم، یه دلم میگفت برو ببین مزه دهنش چیه و چی میخواد! یه دلم میگفت بشین سر جات و بیخیال ساواش شو!پیراهنم رو تو دستم مشت کردم و از حیاط بیرون رفتم مرگ یبار و شیون هم یکبار!
نگاهی به کوچه انداختم و رفتم سمت کوچه باریک و خلوت کنار خیاط خونه.
ساواش تو کوچه ایستاده بود و تکیه اش به دیوار بود و سیگار دود میکرد! جلو رفتم و با اخم های گره کرده و لحن محکم گفتم: چی میخوای از جون من؟ واسه چی نمیذاری زندگیم رو بکنم! اون همه بلا سرم آوردین بَسَم نبود که دوباره اومدی سراغم؟
تکیه اش رو از دیوار گرفت و گفت: خوشگل شدی، شهری شدی! پیراهن و کت دامن میپوشی و کلاه فرنگی سرت میذاری!
چشمام رو بستم و گفتم: تو رو سننه!لبخندی زد و گفت: تا وقتی خواهرم کنیز اون خونه است و تو بند شما به من ربطی نداره ولی وقتی آزاد بشه به من ربط پیدا میکنه! فعلا خوش باش که قصد ندارم عیش و خوشیت رو بهم بزنم!
-کی هستی که بخوای عیش منو بهم بزنی! حقی نداری، یادت افتاده که چقدر بی عرضه بودی، انقد که نمیتونستی آب دماغت رو بالا بکشی حالا راه افتادی دنبال من که چی بشه؟!
-حقمو بگیرم!
+حقت؟ حقت همونی بود که وسط اون همه آدم به باد کتک گرفتیش بهش انگ و تهمت زدی، حتی نتونستی به مادرت بگی تو! حالا برو و سرک تو زندگی من نکش که نه ترسی ازت دارم نه برام مهمی!راهتو بکش و برو که دیگه هیچ حقی نداری.
یه قدم جلو اومد و گفت: نوبت منم میرسه! بین خاص و عام انگشت نمام کردی، خواهرم و کنیز و کلفت خانواده ات کردی نوبت منم میرسه! تا اون موقع خوش باش.
+منو نترسون شوهرم از همه چی خبر داره!
-پس میدونه ساواش کیه! میدونه که باهاش تا کجاها رفتی و چیا گفتی؟یعنی برم دم اون دکون بقالیش بگم من ساواشم میفهمه معشوقه سابق زنش بودم؟!لبام رو روهم فشار دادم و سکوت کردم! پوزخندی زد و گفت: نه دیگه! نمیدونه!
سرش رو بهم نزدیک کرد و خبیث گفت: حاضری چیکار کنی تا چیزی بهش نگم؟ ها؟
دستم رو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم و گفتم: هر غلطی که میخوای بکن! مرگ رو ترجیح میدم به ذلت و خواری!
در حالی که نفس نفس میزد عقب رفت و انگشتش رو کشید گوشه لبش و گفت: فعلا خوش باش که تا خواهرم گرو شماست کاریت ندارم! ولی بترس از روزی که آزاد بشه...آب دهنم رو قورت دادن و با خشم نگاهش کردم! تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد.
همونجا تو کوچه نشستم؛ همینم مونده بود این مرتیکه برام شاخ و شونه بکشه! پسرۀ بی عرضه!
از جام بلند شدم، لااقل خیالم راحت شده بود که خواهرش گرو ماست و حالا حالا ها نمیتونه کاری کنه!از جا بلند شدم و رفتم تو خیاط خونه، کلاسم رو با بی حواسی گذروندم و برگشتم خونه یک هفته تمام با نگرانی گذشت! دیگه هیچ خبری از ساواش نبود نه تو کوچه و خیابون نه جلوی خیاط خونه،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودریک
دیار هم مثل همیشه بود میرفت میومد، عین همیشه زبون میریخت..
همه چی خوب بود و دل منم کم کم آروم گرفت! انگار پای حرفش مونده بود و بخاطر خواهرش هم شده سکوت کرده بود.
دیس برنج رو گذاشتم جلو دستش و گفتم: این رفیق بی خاصیتت تکون از تکون نخورد؟ نمیخواد هیچ کاری کنه؟! افسانه رفتنی شده ها! فردا شب پسره میخواد بیاد خواستگاری و قول و قرار بذاره، میدونی که چون سری دومه سور و سات نمیخواد یه راست عقد میکنن و میرن سر خونه زندگیشون!
دیار کمی از غذاش خورد و گفت: باز سرک کشیدی تو زندگی این و اون؟ میشه پسره رو زور کنم؟ خودش عقل داره خیلی دلش بخواد میره میگیردش .
-عه توأم مثلا رفیقشی یکم باهاش حرف بزن!
نفسی کشید و گفت: بهش گفتم، اندازه کافی هم باهاش حرف زدم! از این بیشترش دیگه میشه دخالت.
مشغول غذام شدم و گفتم: خب حرفش چیه؟
+لال مونی گرفته!هیچی نمیگه، معلوم نیست تو اون مغز معیوبش چی میگذره، شب و روزش تو کاباره میگذره و خودشو با اون کوفتی ها سرگرم کرده!مست و پاتیله عقلش زایل شده!
آهی کشیدم و گفتم: ولی حق اون افسانه بیچاره نبود که از بی کسی دوباره پناه ببره به اون کفتار !
-تو حواست رو بده به زندگیت که یکی اون بیرون شوهرت رو ندزده!
+اون یه نفر شکر خورد!
با چشم های ریز شده بهش نگاه کردم و گفتم: حالا واسه چی اینو گفتی؟ کسی کاری کرده؟ تو اون بی صاحاب شده زنم هست؟هست دیار؟
خندید و گفت: نه، یه چیزی گفتم حالا!
+من فردا میام اونجا ببینم کی به خودش این جرأت رو داده!
-نمیخواد بیای، فردا پس فردا مهمون مهم دارم، خودمم جایی نمیرم!
+داری سرم سبزه میمالی، نه؟
-نه میخوام اونی که میخوای بری پیِشش رو بیارم تو خونه!
چشمم گرد شد و تو دلم خالی! بهت زده گفتم: یعن..یعنی چی؟!
-حسودی نکن ماهی!
+حسودی؟فکر کنم کار از حسودی گذشته! زیر سرت بلند شده،نه؟ خاک بر سرت کنن ماهی هی برو درس بخون، خیاط خونه برو بشور بساب عمارت اعیونی پدریت رو ول کن بیا تو این خراب شده اونوقت شوهر دریده ات بشینه جلوت پررو پررو بخواد هوو بیاره سرت!
بلند خندید و گفت: آخ که جون گرفتم میدونی چند وقته اینطور حرصت ندادم؟ سرخ شدی که!
قاشقم رو کوبیدم رو سفره و بشقاب رو از جلو دستش برداشتم و خالی کردم بین آشغالا و گفتم: برو همون زنیکه برات پخت و کنه!
بلند تر خندید و گفت: اصلا بذار من حرفمو بزنم، الله اکبر گرفتار شدیما! غذای خودتو به من میدی گذشت در کار نیست! این چه رفتاریه با شوهر گشنه و تشنه ات!
بشقابم رو گذاشت جلو دستش و گفت: قبل اینکه برم فرنگ اینجا یه استاد داشتم مرد بسیار شریفی بود،چند وقت پیش منو دید حرف زدیم، حس کردم به اشتباه افتاد! روم نشد بهش بگم واسه همین دعوتش کردم خونه! حالا جوش نیار دیگه...
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: یه کلام میگفتی زن دارم! اون حلقه چیه تو دستت؟!
-اون روز مشغول کار بودم دستکش داشتم!
پوفی کشیدم و گفتم: انتظار نداری که پذیرایی کنم ازش از من پس کی مهمون داری کنه؟ من؟
شونه بالا انداختم و بی توجه گفتم: من که قرار نیست جلوی اون دختره خم و راست بشم، خودت فکر چاره کن!
دیار خندید و گفت: کو تا اومدن اونا!غذات رو بخور.
دیگه میلم به غذا نرفت، معلومه مردی که انقد برو بیا داره انقدر هم خاطرخواه داره...
غذاش رو که خورد سفره رو جمع کردم و ظرف و ظروف رو شستم و چایی دم کردم، دیار دوری تو خونه زد و گفت: فردا میسپرم طوبی خانوم چند نفر رو بیاره خونه رو تمیز کنن!
- ها! خوب میکنی، بده واسه تشریف فرمایی خانوم آب و جارو کنن، گاو و گوسفند قربونی کنن!
-اصلا دلم لک زده بود واسه این حرص خوردنات، ماهی یادته مار پاتو نیش زد؟!
+کاش تورو میزد، با این کارات!از دستت راحت میشدم!
خندید و گفت: اگه منو میزد نجاتم نمیدادی؟
-چون اون موقع ها ازت بدم میومد معلومه که نمیدادم!
با لبخند گفت: الان بدت نمیاد؟
اهل سرخ و سفید شدن نبودم، اما یه لحظه خجالت کشیدم، دوست داشتم بهش بگم که اگه یه روزی فهمید ساواش نامی هم بوده بدونه که دوسش دارم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: الان که فرق داره، خاطرت عزیزه وگرنه به درک که یه دختره فکر و خیال در مورد تو داره!
اون شب رو با فکر به اون دختر، ساواش درس و دانشگاه گذروندم...
خودمم موندم کی و کجا باید درس بخونم؟! فردای اون روز اول صبحی طوبی خانوم و دو تا خانوم دیگه اومدن و افتادن به جون خونه واسه شام طرح و نقشه دادن که چی باشه و چی نباشه، سه چهار نفری مشغول بودیم که یه مهمونی درست درمون راه بندازیم؛ چون دیار تاکیید میکرد مهمونی مهمه! استادش از دستش میره، فلانه، بهمانه!خونه که جمع و جور شد و غذا ها داشتن آماده میشدن، رفتم حموم و تر و تمیز که شدم برگشتم و از بین کمدم گشتم تا یه لباس مناسب پیدا کنم، دلم نمیخواست جلوی اون دختر ندیده و نشناخته کم بیارم، میخواستم بی نقص باشم!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودودو
کت و دامن خوش دوختی رو از کمد بیرون کشیدم رنگش سنگین بود و قشنگ رو تنم مینشست، لباسم رو تن کردم و رنگ و لعابی به صورتم دادم،لب های سرخم و چشم هایی که سرمه کشیده بودم و گونه های رنگ گرفته ام همه اش باعث شده بود از همیشه زیبا تر باشم، مو هام رو هم مرتب کردم و گردنبد سنگینی گردنم انداختم و رفتم پایین، طولی نکشید که دیار هم اومد نگاهی بهم انداخت و گفت: دیار کُشونه؟سعی کردم نخندم، جدی گفتم:آره دیار کُشونه تا وقتی حس کنم یه زن دیگه اومده تو حریم من همینه!
-حالا من یه شکری خوردم، بد کردم بهت گفتم؟ میخوام نشونت بدم بگم من یه دسته گل تو خونه ام دارم چیکار یکی دیگه دارم، من اصلا ندیدمش جونِ ماهی! الآنم اخم نکن! یه ماچ رد کن بیاد.
چشم غره رفتم و گفتم: الان مهمونات میان! برو حاضر شو.
دیار دستی به صورتش کشید و رفت تو اتاق؛ کمی بعد حاضر و آماده اومد پایین و سری به آشپز خونه و وسایل زد و اومد پیشم و گفت: دستت طلا ماهی! همه چی خوبه، دست مریزاد!
-دست اونا که جورش رو کشیدن درد نکنه، من چیکار کردم؟!
دیار سری تکون داد و زنگ خونه به صدا درومد.
رفت جلو در و کمی بعد چهار نفر همراهش اومدن تو خونه!
یه خانوم میان سال با موهای فر شده طلایی که از کلاهش بیرون بود، قیافه اش بیشتر شبیه اجنبی های اون ور آبی بود!پشت بندش یه مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار شیک و مرتب اومد تو خونه و یه پسر جوون و یه دختر! دخترش رو زیر نظر گرفتم، موهای آزاد و طلاییش به مادرش کشیده بود، چشماش سبز آبی بود و لب های کوچک و سرخش صورتش رو حسابی جلا داده بود!
شلوار جین آبی رنگی پاش بود، چیزی که تازگیا باب شده بود و سوغات همون فرنگیا بود!
باهاشون احوال پرسی گرمی کردم و دعوتشون کردم بشینن؛ کنار دیار نشستم و به یکی از اون دخترا اشاره زدم که به موقع اش بیاد و پذیرایی کنه ازشون، مشغول خوش و بِش بودن که استاد دیار با خوش رویی گفت معرفی نمیکنی؟
دیار رو به استادش گفت: همسرم هستن؛ ایلماه خانوم!
لبخندی به روشون زدم و بی اراده نگاهم کشیده سمت اون دختر که با ابرو های بالا رفته بهم نگاه میکرد!
لبخند محوی بهش زدم و تعارف زدم از خودشون پذیرایی کنن!
استاد دیار بعد از کمی مکث شروع کرد به حرف زدن در مورد بچه هاش و تعریف از دختری که تازگیا از فرانسه برگشته بود!
کمی حسودیم شد! اگر منم مجبور نمیشدم شوهر کنم شاید آقام رو راضی میکردم بفرستدم فرنگ! ولی الان...؟!
اون شب رو به بهترین نحو از سر گذروندم! ولی اون نگاه حریصی که آخر سر اون دختر بهم انداخت تو ذهنم موندگار شد!
نفس راحتی کشیدم و رو مبل نشستم، دیار اون دو دختر رو با ماشین راهی خونه اشون کرد و کنارم نشست و گفت: دیار کُشون تمومه یا ادامه داره؟
تا اومدم حرف بزنم چند ضربه محکم به در خورد! دیار کلافه از جا بلند شد و گفت: چخبره این وقت شب!
دیار رفت جلوی در و کمی بعد با افشار برگشت، بالای ابروی افشار پاره شده بود و از گوشه لب و بینیش خون میومد!
متعجب گفتم: چیشدهرو مبل نشست و یقه پاره شده اش رو مرتب کرد و رو به دیار گفت: یه کوچه بالاتر خفتش کردم، مرتیکه بهش نمیخورد زورم داشته باشه! ولی کاری کردم که دیگه ننه اش هم نشناسدش!
دیار خندید و گفت: فعلا که تو چشِت اومده جای دماغت یعنی وضع اون بدتره؟
دستی به بینیش کشید و گفت: یکی خوردم ده تا زدم! مرتیکه ....!
متعجب گفتم: کیو میگین؟
افشار با دستمال خون رو صورتش رو پاک کرد و گفت: اون مرتیکه رو میگم اسمش چه کوفتی بود؟ ها! کیومرث!
-با اون دعوا کردی واسه چی؟!
+واسه خاطر اینکه مرض دارم، چمیدونم واسه چی! من عقل ندارم انگار تو چرا جلومو نگرفتی، رفیق واسه چیه دیار؟
دیار: مگه من خبر داشتم میخوای چه غلطی کنی؟!
با الکل و پنبه نشست کنارش و مشغول پاک کردن زخماش شد، افشار یهو گفت: خوب کردم، حقش بود! شنیده ام غلط زیادی میکرده.
-رفتی خواستگار افسانه رو زدی که چی بشه؟ افسانه میخواست باهاش ازدواج کنه!
افشار: افسانه غلط کرد با هفت پشتش! به ریش جد و آبادش خندیده! مگه من مسخره دست اون افسانه بی عقل تر از خودمم؟ یه عمر منو سر کار گذاشت حالا بره شوهر کنه؟ عمرا اگه بذارم یا من!یا سینه قبرستون!
چشم گرد کردم و گفتم: پس تا حالا کجا بودی؟ وایسا ببینم میخوای تلافی این چند سالو سرش در بیاری؟
-دربیارمم حقمه! نیست؟
دیار پنبه رو محکم فشار داد و گفت: حرف مفت نزن افشار! اگر میخوایش مثل آدم برو خواستگاری این کارا چیه؟!
+بذار ننه آقامو راضی کنم! مامانم کلا راضی نیست، بیوه نمیخواد واسه پسرش!
-چقدرم که پسرش پاک و ندیده است!حالا راضی میشن؟
+مجبورن که بشن! من جز افسانه احدی رو نمیخوام!نکه فکر کنی دلم گیرشه! نه! فقط از حرص این چند سال و از درد اینکه ولم کرد و رفت با اون بوزینه نمیذارم نصیب کسی بشه.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودوسه
-من بهش میگم چیا گفتی در موردش، قرار نیست از چاله در بیاد بیوفته تو چاه!
پوزخندی بهم زد و گفت: بگو اتفاقا خوب کاری میکنی، بذار بدونه قراره چی سرش بیاد! هر کاری تاوانی داره!
دیار: تو فعلا ننه بابات رو راضی کن بعد بیا رجز بخون!
افشار: فکر کردی مامانم راضی نمیشه؟ ته تهش نمیخواد دل یه دونه پسرش بشکنه ناراضی هم باشه میاد خواستگاری! ببین کی گفتم!
دیار پنبه های خونی رو انداخت یه گوشه و گفت: به سلامتی عروسی افتادیم!مبارکه!
-چی چیو مبارکه؟ من نمیذارم! به افسانه هم میگم خودشو از دست تو یکی نجات بده، معلوم نیست چه نقشه ای کشیدی براش!افشار دستی به صورتش کشید و گفت: من ترسی ندارم، خودم همین حرفا رو بهش میزنم!
اخمی کردم و از جا بلند شدم و گفتم: من میرم بخوابم، شب بخیر!
از کنارشون که رد شدم افشار آروم به دیار گفت: امشب باید نذری چیزی بدم! زنت تو خواب شکممو سفره نکنه؛ دست به چاقوش خوبه! باید تا صبح کشیک بدم!
دیار: مگه تشریف نمیبری خونه؟!
-نه با این سر و وضع برم نگران میشن؛ فردا میرم! یه بالش پتو به من بده یه گوشه کپه امو بذارم!
از پله ها بالا رفتم و در اتاق رو بستم! پسره دیوونه! افسانه رو میگیره بدبخت میکنه با این کینه شتریش!
از خستگی چشمام باز نمیشد؛ خزیدم زیر پتو و بشمار سه خوابم برد.
از فرداش نشستم و بکوب واسه امتحانام خوندم، از صبح تا شب سرم تو کتاب و درس بود دیگه فکر ساواش اذیتم نمیکرد چون خیاط خونه هم نمیرفتم خبری از افسانه نداشتم و گاهی دیار یه چیزایی میگفت بهم! گذشت و امتحانا شروع شد واسه اولیش زیادی دلنگرون بودم، قبل امتحان دست و پام یخ کرده بود و حالت تهوع گرفته بودم، دیار مغز گردو و پسته میداد بخورم و هی از اسونیش میگفت! موقع امتحان تا ورق رو دادن دستم دلم عین سیر و سرکه میجوشید همین که ورق رو گرفتم دلم آروم گرفت و مشغول شدم! سوالا رو از بَر بودم و مطمئن بودم نمره خوبی میگیرم.
با لب خندون برگشتم خونه و گزارش همه اش رو به دیار دادم، برای بقیه امتحانا اعتماد به نفس گرفته بودم و از نگرانیم کمتر شده بود، همه امتحانات رو بجز ریاضیات با نمره خوب و بالا قبول شدم و معدلم هم بالای هفده شد!
انقدر ذوق داشتم که حد نداشت، اون شب که کارنامه ام رو گرفته بودم دیار واسه خاطرش منو برد بازار و از هر چی دوست داشتم واسم خرید و شام هم مهمونم کرد!
همه چی خوب بود، سر حرفش در مورد دانشگاه رفتنمم بود و اوضاع به کامم بود، فقط و فقط گاهی اوقات کمبود اون بچه ای که از دست داده بودم حس میشد و کمی ناراحتم میکرد وگرنه همه چی بر وفق مراد بود!
سینی چایی رو گذاشتم جلو دست دیار و گفتم: چخبرا؟ خبری از این رفیقت نشد؟
-مامانشو راضی کرده!قرار خواستگاری رو گذاشتن!
شوکه گفتم: افسانه قبول کرده؟
+انگار!
-خاک دو عالم تو سرش!این پسره دیوونه است بخدا!
+اونا راضین به ما چه! خوشبخت باشن.
تو دلم آمینی گفتم اما چشمم آب نمیخورد! یک هفته بعد قرار عقد و عروسی رو گذاشتن و تو یه مراسم کوچیک همه چیو جمع و جور کردن افسانه بیچاره هم سرنوشتش مثل من بود، مراسمش پر حرف و حدیث، انگار کسی چشم نداشت خوشبختیه بعد اون شکستش رو ببینه،تمام مدت سرش پایین بود و به کسی نگاه نمیکرد! نگاهم رو به افشار دادم،به نظر خوشحال میومد! اما مادرش اصلا و ابدا راضی نبود و مشخص بود که به زور اومده.
محبوبه هم کنار دست افسانه نشسته بود و لبخند به لب باهاش حرف میزد! مراسم که تموم شد و مهمونا که رفتن دیار رفت کنار
افشار و ضربه محکمی به کمرش زد و گفت: دیدی دستی دستی خودتو بدبخت کردی! از این به بعد هر شب یه فصل کتک میخوری با گریه میخوابی!
+همه مثل خودت نیستن که! ما کتک نمیخوریم، خونه من مرد سالاریه!
-حرف که باد هواست! ببینیم در عمل چه میکنی افشار خان!
افشار خندید و دست دیار رو گرفت و گفت: جایی نری شام مهمون منی!
دیار: شام؟ من قراره شبم بغلت بخوابم!به این راحتی ها ولت نمیکنم!
بیخیال اونا رو کردم به افسانه و گفتم: خوبی افسانه؟
سرش و بالا آورد و نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: شکر! میگذره!
-فکرشو نمیکردم!بعد از دعوای اون روز...
+لااقل میدونم بهتر از اون کیومرث از خدا بی خبره، چاره ای نداشتم آواره کوچه، خیابون میشدم یا ...
-انشالله که عاقبت بخیر بشی؛ افشار خیلی آقاست!چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: انشالله!
بغلش گرفتم و کادو مراسمشون رو دادیم،واسه شام هم خونه پدری افشار اقوام رو مهمون کردن، نمیدونم افشار چیا به افسانه بیچاره میگفت که هر چی به آخر شب میرفتیم رنگ پریده تر میشد!آخر شب که راهی خونه شدیم با ناراحتی گفتم: نگران افسانه ام!
+نگران چی افسانه ای؟ بچه که نیست! میدونه چی به چیه تجربه یه زندگی هم داشته!
-هرچی! بالاخره سخته!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودوچهار
به خونه که رسیدیم،کلاهم رو از سرم درآوردم و موهام رو باز کردم ،از طوبی خانم خداحافظی کردیم به اتاقمون رفتیم وخوابیدیم.فردا از خواب بیدار شدم ،دیار رفته بودخسته بدنم رو کشیدم و از جا بلند شدم همون موقع سه باری پشت سر هم زنگ خونه به صدا درومد، گفتم: برم درو باز کنم؟
طوبی خانوم دست به زانو از جاش بلند شد و گفت: نه مادر ؛ خودم میرم تو برو یه چایی دم کن تا بیام.
طوبی خانوم رفت تو حیاط و منم رفتم مشغول چایی درست کردن شدم.طولی نکشید که صدای دیار بلند شد: ماهی؟ کجایی؟
چشم گرد کردم و رفتم سمت در حیاط و متعجب گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
با هول گفت: بجنب! باید بریم؛ دست دست نکن راه بیوفت.
-کجا؟ چیشده مگه؟
دستی به گردنش کشید و گفت: حال زنداداشت خوب نیست! چند روزی میشه نه چیزی خورده نه حرفی زده!
تو دلم خالی شد؛ هرکس که اینطوری میشد یعنی فاتحه اش خونده است،یادمه چند سال پیشا هم یکی از کنیزای عمارت اینطوری مرد!
چشمام پر اشک شد و با غصه بهش نگاه کردم و گفتم: واقعا؟ کژال؟
-آره بجنب، بابات فرستاده دنبالت!
بی اراده اشکام راه افتادن دلم واسه اون دو تا بچه کباب بود؛ کژال بیچاره هم هیچی از زندگی نفهمید مگه چند سالش بود؟
فین فین کنان وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم، برگشتیم خونه کل وسایلم رو ریختم تو چمدون و دیار گذاشت تو ماشین و راه افتادیم، دیار شاکی از گریه هام گفت: بسه! نمرده که...حالش بده همین!
+میخواد بمیره؛ خودم میدونم! لازم نیست گولم بزنی!
تا وقتی رسیدیم خونه آقام چشمام مدام پر و خالی میشد؛ نزدیک خونه که شدیم انقد جلو خونه شلوغ بود که دیار ماشین رو یه گوشه ای گذاشت و دو تایی پیاده شدیم! صدای گریه و شیونی که از خونه میومد و آدمایی که سیاه پوش جلوی در خونه بودن نشون میداد یکمی دیر رسیدم!
یک ساعتی میشد که کژال تموم کرده بود! از فردای اون روز مراسمات عزاداری شروع شد و دقیقا چهل روز خونه آقام موندم! تو این چهل روز امیر ( برادر ایلماه و شوهر کژال) آب شده بود، ریش و موهای بلند و پرش نشون میداد تو این چهل روز اصلاح نکرده،بچه ها هم حسابی بی تابی مادرشون رو میکردن!سه روزی از مراسم چهلم کژال گذشته بود که چند تا از بزرگای آبادی های اطراف اومدن دنبال امیر و بردنش تا هم صورتش رو اصلاح کنن و موهاش رو کوتاه کنن هم لباس مشکی رو از تنش در بیارن! اون شب اصلا خوابم نمیبرد تو جام غلت میزدم و آخرش هم از اتاق بیرون اومدم و از خونه رفتم بیرون!
امیر یه گوشه تکیه به دیوار زده بود و نگاهش به رو به رو بود، موهاش مرتب شده بود و صورتش تمیز! چند قدمی به سمتش برداشتم، سر چرخوند و نگاهم کرد و آروم گفت: بچه ها خوابیدن؟سر تکون دادم و گفتم: آره، خوابیدن.
سرش پایین بود و پاهاش رو تکون میداد آروم گفتم: حالا میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم، باز آقام یه خوابی واسه من دیده! برامم مهم نیست هر کسی بیاد جای کژال رو نمیگیره، پس اومدن نبودنش توفیری به حال من نداره، فقط شاید هوای بچه هامو داشته باشه که گمون نکنم! از کی تا حالا نا مادری جای مادر رو گرفته؟
این حرفش رو با جون دلم میفهمیدم! این بچه ها حداقل چند وقتی طعم مادر داشتن رو چشیدن من که هیچ وقت ندیدمش!
امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: نمیخواستم ناراحتت کنم.
سر تکون دادم و گفتم: نه، باید به بچه هات یاد بدی قوی باشن، چهار روز دیگه خودت میای میگی واسم زن بگیرین! خاک سرده کم کم یادت میره.
+یادمم بره و دوباره زن بگیرم هم هیچ کس کژال نمیشه واسه خودم و بچه هام!
آهی کشید و گفت: نمیخوای برگردی؟
--دیار برگرده، ببینم چطور میشه! دلم نمیاد بچه ها رو تنها بذارم!
+نگران نباش اینهمه آدم هستن،تنها نمیمونن، دلنگرون اینا نباش.
چشمام رو بستم و گفتم: خوب فکراتو بکن، تو که نمیتونی تا آخر عمر تنها بمونی ولی اگه خواستی با کسی ازدواج کنی مطمئن باش که هوای بچه هاتو داره.
سر تکون داد و منم برگشتم تو خونه، ده روزی میشد دیار برگشته بود شهر و یحتمل فردا میرسید اینجا.
پتو رو کشیدم رو تنم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
صبح که بیدار شدم دیار رسیده بود و بالا سرم نشسته بود؛ لبخندی بهش زدم و گفتم: کِی رسیدی؟
-یه ساعتی میشه، منتظرم جناب عالی بیدار بشی!
سریع بلند شدم و جامو جمع کردم و گفتم: سخت نبود این ده روز؟ نهار و شامت چیشد؟
-بعضی وقتا رو بیرون میخوردم بقیه رو طوبی خانوم و افشار هوامو داشتن
-پس بد نگذشته بهت؟!
خندید و گفت: دستپخت تو یه چیز دیگه است! ماه طلا!کِی برگردیم؟
+امروز و فردا برگردیم، دیگه کاری از ما برنمیاد، نمیدونم تکلیف این بچه ها چی میشه؟
آهی کشیدم و از جام بلند شدم ،بعد از نهار آقام رو کرد به امیر و گفت: خدا بیامرزه زنت رو، قبلا باهات حرف زدم الان جلوی بقیه میگم نمیشه که تا آخر عمر تنها و بی همدم بمونی!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
🌸در این شب زیبای
🎉میلاد حضرت سجاد
🌸دعا میکنم
🎉امام حسین علیه السلام
🌸ضامن دعاهاتون
🎉حضرت ابالفضل العباس
🌸مشکل گشاتون
🎉حضرت امام سجاد
🌸مرهم درد هاتون
🎉و مهدی زهرا
🌸صاحب دلتون باشد...
#شب_زیباتون_بخیر🌸
#عیدتون_مبارکــــــــَ🎉
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح تون بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودوپنج
برات یه دختر در نظر گرفتم که مناسب خودت و بچه هات هست!
کمی مکث کرد و گفت: دختر اسماعیل خان (پدر ساواش)خیلی وقته پیش ماست، اینطور صلاح میدونم که با اون ازدواج کنی! یکم بگذره میگم سید حسن بیاد عقدتون کنه!
امیر شاکی بلند شد از جاش و گفت: من تا سال کژال هیچ کاری نمیکنم!
امیر رفت و قلب من به تپش افتاد! اگر اون دختر زن امیر میشد نتنها دیگه کنیز این خونه نبود بلکه زن پسر بزرگ خان هم میشد!
تهدید ساواش یادم اومد و تنم یخ زد...امیر که رفت آقامم بلند شد، دنبالش رفتم تو اتاق و در رو بستم و گفتم: واسه چی میخواید این کارو بکنین؟ انگار یادتون رفته چی به سرم آوردن!
نگاهی بهم انداخت و گفت: من اینطور صلاح میدونم؛ نمیخوام کدورتی بین من و اسماعیل خان باشه!
چشم درشت کردم و گفتم: دست مریزاد آقا! خوب کاری میکنی، انگار اون آبروریزی تو تبریز یادت رفته واسه چی میخوای دوباره باهاشون ارتباط داشته باشی؟ انگار یادت رفته چطور منو وسط حیاط به باد کتک گرفتی هم خودت هم اون پسرۀ...
مکثی کردم و گفتم: انگار یادت رفته که چه تهمتی بهم زدن و توأم باور کردی، برای اولین بار بهم گفتی از بودنم ناراحتی چون بخاطر من مادرم مرده! واسه چی میخوای دوباره پای اون پسرو تو خونه زندگیمون باز کنی؟! مثلا میخوای بهشون بگی بزرگ منشی؟! بزرگواری؟ اینطوری مدیونشون کنی به خودت و فردا روز ده برابر پس بگیری؟
آقام داد کشید: ایلماه! بَس کن! حق نداری تو کار من دخالت کنی، من تصمیم میگیرم بقیه میگن چشم؛ از تبریز برگشتی بد بهت گذشت؟ نذاشتم کسی چپ بهت نگاه کنه، عروس پسر فرنگ رفته و شهری احمد خان شدی! من به اندازه کافی بهت ادای دین کردم.
دستام رو مشت کردم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم: هیچ وقت فراموش نمیکنم آقا جون! هیچ وقت هم نمیبخشم، اون پسر پاش وا بشه به این خونه من بدبخت میشم! راضیی به بدبخت شدن من؟هنوز شر اون بی همه چیز از زندگیم کنده نشده بعد میخوای دوباره راهش بدی تو خونه زندگیمون!
+اون پسر حق نداره که دیگه سمت تو بیاد یا حرفی بزنه! من از قبل با اسماعیل خان اتمام حجت کردم!
پوزخندی زدم و گفتم: پس بریدین و دوختین و میخواین تن امیر بدبخت کنین، من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم! فقط نمیخوام از ماجرای این دختر کسی چیزی به دیار بگه.
آقام با تعجب و اخم بهم نگاه کرد و گفت: یعنی چی دختر؟! مگه اون پسر هنوزم دنبالته؟
+همین چند وقت پیش اومده بود جلوی خونه ام!
-غلط کرده! یبار دیگه حوالی تو بیاد حکم تیرشو میدم!اسماعیل خان قول داده حتی عروسی خواهرشم نیاد! دلنگرون چیزی نباش ولی اینکه از شوهرت پنهون کردی خوشایند نیست! بالاخره که میشنوه، میدونی که در دهن مردم رو نمیشه بست!خودت بهش بگو قبل این وصلت!
+آقا جون من نمیخوام وصلتی باشه!
مصمم گفت: اونو من تشخیص میدم نه تو!نمیتونم که بخاطر حرف چهار تا خاله زنک کار و زندگیم رو ول کنم!
-من دخترتم، نه چهار تا خاله زنک!
+دخترمی جات رو چشممه، همه کار میکنم که خَم به ابروت نیاد.از اتاق بیرون اومدم رفتم تو اتاقی که این چهل و چند روز توش بودم، سرم رو تو دستام گرفتم و به این فکر کردم که حالا باید چه خاکی به سرم بگیرم؟ اصلا و ابدا دلم نمیخواست که دیار از کسی قضیه رو بشنوه خودمم انگار قفل زده بودن رو زبونم!
دیار پشت سرم اومد تو اتاق و گفت: ماهی؛ نمیخوای برگردیم؟ عزا داری بس نیست؟ سختمه هی برم هی بیام!
سر تکون دادم و گفتم: جمع میکنم وسایلو که بریم.
چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: برادرت میخواد زن بگیره؟
+نمیدونم، آقام اینطور میگه خودش یه چیز دیگه میگه,جمع کنم وسیله ها رو؟
-جمع کن که بریم،وسایلم رو که خیلی هم زیاد نبودن تو چمدون گذاشتم و خودم هم آماده شدم، سخت ترین قسمت این رفتن هم خداحافظی کردن از بچه های کژال بود! تو این چهل روز بیشتر از هر وقت دیگه ای پیش من بودن، دلم نمیخواست ازشون دور بشم اما میترسیدم بمونم و زندگیم بره رو هوا!
خدا میدونه چقدر موقع جدا شدن ازشون اشک ریختم! حتی نصف راه رو چشمام اشکی بود، دلم واسه جفتشون کباب بود.
نمیدونستم فردا روز که اون دختر بیاد قراره چطوری باهاشون رفتار کنه! آهی کشیدم و نگاهم رو دادم به جاده، انقد خسته بودم و کم خوابی داشتم که تا خونه خوابیدم.*
بعد گذشت دوماه از مرگ کژال تصمیم گرفتم افشار و افسانه رو پاگشا کنم؛ اون شب وقتی اومدن، افسانه آب شده بود، دیگه خبری از اون گونه های برجسته و لپ های سرخ نبود!
بعد شام من و افسانه یه گوشه نشستیم نتونستم زبونم رو نگه دارم و پرسیدم: چرا انقد لاغر شدی؟! همه چی خوبه افسانه؟نگاهی بهم انداخت و آهی کشید و گفت: صد رحمت به اون کیومرث بی پدر! اگه بد بود یه جور بد بود این روزی هزار بار با صد روش منو میکشه! داره دق دلی خالی میکنه، منت میذاره،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودوشش
نبش قبر میکنه و هر چی که بوده و نبوده رو به روم میاره، نمیدونم چیکار کنم! انگار باز اشتباه کردم، نمیدونم چرا فکر کردم افشار از کیومرث بهتره! یک از یک بدتر! اون کیومرث خیر ندیده هم کینه کرده، اسایش از من گرفته!
انقد گفت و گفت که خالی شد، طفلکی دلش پر بود از افشار؛ فکر نمیکردم افشار بتونه انقد بد باشه، خون این بیچاره رو تو شیشه کرده بود! تو چشم بهم زدنی اول مهر اومد و با ذوق زیادی آماده دانشگاه رفتن بودم، رو ابرا بودم و لحظه شماری میکردم واسه رفتن، شوق دکتر شدن داشتم! حاضر و آماده منتظر دیار بودم، یه دور دورم چرخید و دستی به گوشواره هام کشید و یه دستمال گرفت سمتم و گفت: بگیر کمرنگ کن اون وامونده رو!
سریع ماتیکم رو کمرنگ کردم، موشکافانه نگاهم کرد و گفت: خیلی دلم میخواد ایراد بگیرم ازت ولی نمیشه! مراقب خودت باش اونجا!چشمام رو بستم و گفتم: چشم! هستم.
باهم رفتیم جلوی دانشگاه سر در دانشگاه تهران بهم چشمک میزد! چقدر رویا بافی کرده بودم واسه این روز و این لحظه.
با ذوق و شوقی که خیلی وقت بود سراغم نیومده بود از ماشین پیاده شدم،دیار نگاهی بهم انداخت و گفت: فکر نکنی همین روز اولی دکتر شدی رفته، راه دور و درازی داری ماهی خانوم!
لبخندی زدم و گفتم: خودم میدونم!
اون روزا که تبریز بودم فکر میکردم که آقام اجازه نمیده برم شهر و معلم مدرسه میشم اما حالا شرایطم عوض شده بود!اون روستای کوچک و دور افتاده کجا و تهرون کجا؟ اون خیال کجا و این واقعیت کجا؟ لبخندی زدم و وارد دانشگاه شدم اون روز و ماه های بعدش رو با شوق و تلاش زیاد گذروندم، درسام سنگین بود و زبانم ضعیف! بخاطرش خیلی سختی میکشیدم دیار هم هوام رو داشت و هر شب باهام کار میکرد، حسابی خودم رو غرق درس و دانشگاه کرده بودم و هر روز ساعت ها درس میخوندم که جا نمونم از بقیه!
کتابم رو گذاشتم کنار پام و همونطوری که کلمات رو حفظ میکردم غذا رو کشیدم تو ظرف دیار و گذاشتم جلو دستش! امروز عجیب غریب ساکت شده بود و باهام حرف نمیزد!
بیخیال کمی از برنجم خوردم و زیر چشمی به کتابم نگاه کردم؛با صدای بلند برخورد قاشق به بشقاب از جا پریدم، برنج پرت شد تو گلوم و چند باری سرفه کردم و متعجب به دیار نگاه کردم و وسط سرفه هام گفتم: چته دیوونه! ترسوندیم!
-کنار میذاری اون کوفتی رو یا آتیشش بزنم؟
به کتابم اشاره زد، گفتم: چیه مگه؟ امتحان دارم!
+من غلط کردم تورو فرستادم دانشگاه درس بخونی، دستی دستی خودمو بدبخت کردم! انگار اینایی که نمیذارن زن بره دانشگاه و بره تو اجتماع بی راه نمیگن!دم به ساعت سرت تو اون کوفتیه و چپیدی تو اتاق و بیرون نمیای قرار نشد که بری دانشگاه و اینطور بشه.
-درسام سخته، باید بخونم یا نه؟
+هر چیزی اندازه داره،نذار پشیمون بشم و همه چیو قدغن کنم!
-یه جوری غر میزنی انگار نون و آبت سر جاش نبوده! چی کم گذاشتم که غر میزنی سر من!
+نهار و شام بپزی یعنی کم نمیذاری؟یکی رو بگیرم کارای خونه رو انجام بده که راحت ترم! من اصلا میبینم تورو؟تو یه اتاق درس میخونی همونجا هم خوابت میبره، صبح من میرم توام میری ، شبم که میام یه غذا جلو دستم میذاری و میری!این شد زندگی؟
با غذام بازی کردم و گفتم: خب پس چیکار کنم؟نخونم؟
+بخون!هر جا سوال داشتی بیا بپرس ولی به اندازه! نه شب تا صبح، صبح تا شب.
ناچار باشه ای گفتم و اشاره زدم غذاش رو بخوره، خودمم چون گرسنه بودم مشغول خوردن شدم، بعد از شام جرأت نکردم برم تو اتاق، کتابم رو یه گوشه گذاشتم،چایی دم کردم و بردم..
نشستم کنارش؛سرش رو از روزنامه بیرون کشید، نگاه کوتاهی بهم انداخت و بی حرف مشغول چایی خوردن شد!
- الان میخوای باهام حرف نزنی که برم درسمو بخونم!
چشم غره ای بهم رفت و گفت: دنبال بهونه ای ها!
خندیدم و گفتم: بهونه دستم نده!
خندید و گفت: پس چیکارت کنم ها؟قهر و غضب نشون ندم که معلوم نیست چیکار میکنی؛ دیار رو میذاری یه گوشه میری.
سرم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم: کجا برم اخه؟ اونم بی دیار!
-بیخود زبون نریز ازت شاکیم! دختره چشم سفید!انگار با کتابات وصلت کردی تا من!
خندیدم و گفتم: میترسم از پَس درسا برنیام!
+یعنی چیزی هم هست ماهی از پسش برنیاد؟
تو دلم گفتم هست؛ از پس بچه دار شدن بر نیومدم! این چند ماه هم با وجود دکتر رفتن و دوا خوردن و هزار جور جوشونده طوبی خانوم اوضاع عوض نشده بود و خبری از بچه نبود! منم برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودمو غرق درس خوندن کردم .
دوست نداشتم که در مورد بچه با دیار حرف بزنم؛حالا دیگه ترسام دو تا شده بود، یکیش اومدن ساواش یکی اینکه دیار بالاخره خسته بشه و بره سراغ یه زن دیگه! غردا دانشگاه تعیل بود، طوبی خانم اومده بود پیشم،هم صحبت خوبی بود و من خیلی دوسش داشتم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾