#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_سیزدهم
راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین آدرس هتلی که رزرو کرده بودیم رو داد .. ..
از خستگی رفتم دوش بگیرم
وقتی از حمام بیرون اومدم حسین تلفنی با خانواده اش صحبت میکرد ..
با حوله روبه روش نشستم و وقتی خداحافظی کرد بلند شدم و گفتم منم یه زنگ بزنم به دایی خبر بدم رسیدیم اون به مامانم خبر بده از نگرانی در بیاد ..
حسین دستش رو گذاشت روی گوشی تلفن و جدی تو چشمهام خیره شد و گفت لازم نکرده
.. تو دیگه از اون خانواده در اومدی بیرون .. نه اونها نگران تو بشن ، نه تو نگران اونها شو ...
گفتم آخه مامانم ...
صداش رو کمی بالا برد و گفت همین که گفتم دیگه آخه ماخه نداره...
از این تغییر صد و هشتاد درجه ای ناگهانیش جا خوردم .. با ناراحتی گفتم حسین چرا اینطوری میکنی ... مگه مامان تو این چند وقت که دامادش شدی به تو بی احترامی کرده ؟
حسین بلند شد و رفت روی تخت ولو شد و گفت اون باید جلوی پسرش رو میگرفت .. میدونی من چقدر پیش خانواده ام و فامیلم کوچیک شدم .. علنا تو روم میگفتن بی غیرتی .. داداشت رو زدن تو میری دخترشون رو بیاری .. فکر کردی واسه من راحت بود بیام جلوی اون خونه ی خراب شده ...
اشکم رو پاک کردم و گفتم ما خونه بودیم اصلا نفهمیدیم کی رضا رفت بیرون تا بخواهیم جلوش رو بگیریم ..
چشمهاش رو بست و گفت این قصه ها رو واسه من تعریف نکن زهره .. من حرفم رو زدم .. یا من یا خانواده ات والسلام....
حس کردم آب یخ روی سرم ریختن .. تمام تنم یخ کرد... خواستم حرفی بزنم ولی به سختی جلوی خودم رو گرفتم ..
زیر لب به خودم گفتم زهره عروسی که نداشتی ، لااقل ماه عسلت رو خراب نکن .. بزار این دو سه روز بگذره بعد باهاش صحبت میکنم ...
موهام رو خشک کردم و میخواستم آماده بشم تا به حرم بریم ..
آروم حسین رو صدا کردم .. خوابیده بود .. خودم هم چون شب گذشته نخوابیده بودم قید زیارت رو زدم و کنار حسین با فاصله دراز کشیدم ..
چشمهام گرم شده بود که حسین نزدیکم شد .. دلم به حال خودمون و عشق بینمون سوخت قطره اشکی از کنار چشمم روون شد و...... تو دلم گفتم اذیتم نکن من خیلی دوست دارم ...
صبح با صدای حسین و نوازشهاش به سختی چشمهام رو باز کردم ..
اول به زیارت رفتیم و بعد به بازار رضا ..
برای خودمون وسایل خریدیم .. حسین چشمش به یه روسری افتاد و از فروشنده قیمتش رو پرسید .. فکر کردم برای من میخواد بخره گفتم حسین از این خوشم نمیاد ... حسین خیلی ریلکس نگاهم کرد و گفت برای مادرم میخوام ... یکی هم برای خواهرش خرید .. تو همون مدت تو مغازه چشم چرخوندم و تو ذهنم برای مامان و زهرا روسری انتخاب کردم ..
حسین بعد از حساب خریدهاش دستم رو گرفت که از مغازه خارج بشیم .. آروم گفتم دوتا هم من بخرم واسه مامان و زهرا...
حسین فشاری به دستم داد و پره های بینیش رو از عصبانیت باد کرد .. سرش رو خم کرد و گفت یه حرف صد بار نمیگن این بار میگم واسه دفعه ی آخر همین جا همین الان انتخاب کن یا من یا خانواده ات ...
نگاهش کردم و گفتم اینطوری که نمیشه .. داری زور میگی..
حسین دستم رو کشید بیرون مغازه و گفت زور اون کسی میگه که مهمونش رو ، برادر دامادشون رو گرفتن زدن حالا باید واسشون دست خوشم بخرم ..
تموم کن زهره من حوصله ی اینکه مدام باهات بحث کنم رو ندارم ...
جوابی ندادم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی محکمتر فشار داد و گفت بچه بازی در نیار همسن های من و تو دو سه تا بچه دارند....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_چهاردهم
از بازار خارج شدیم و به طرف رستوران رفتیم .. تا وقتی به رستوران رسیدیم و نشستیم من سکوت کرده بودم ..
منو رو گرفت سمتم و گفت من میرم دستهام رو بشورم واسه منم تو انتخاب کن ..
جوابی ندادم .. منو رو گذاشت جلوم روی میز و گفت اگر انتخابت منم تا برگردم غذا سفارش دادی اگر انتخابت خانوادته تا برگردم اینجا نیستی .. برمیگردی هتل وسایلت رو جمع میکنی میری پیششون ..
بلند شد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت میدونی که چقدر جدی ام و این شانس آخریه که بهت میدم ..
منتظر جوابم نموند و به سمت دستشویی رفت ... بدون مکث گارسون رو صدا کردم و غذا سفارش دادم .. میدونستم اینقدر لجباز و کله شق هست تا کاری رو که میگه رو انجام بده ..
تصمیمم رو گرفتم تا یه مدت دیگه اسمی از خانواده ام نمیبرم .. خودم هم حوصله ی بحث و دعوا نداشتم و دوست نداشتم برگردم به اون خونه...
همزمان با اومدن حسین ، غذاهامون رو هم آوردند .. حسین لبخندی زد و دیس پلو رو کشید سمتش و گفت دمت گرم خوب میدونی چی دوست دارم و با اشتها مشغول خوردن شد ..
خوشحال بود نه از اینکه من انتخابش کردم بلکه بخاطر اینکه حرفش رو به کرسی نشونده بود ...
دو روز بعد به تهران برگشتیم .. تمام این مدت حسین بهم محبت میکرد و هرچی میدید واسم میخرید ولی من اصلا خوشحال نبودم و ته دلم یه غمی بود که انگار هیچ درمونی نداشت ...
از فرودگاه سوار ماشینمون شدیم و نزدیک خونه بودیم که حسین گفت وسایل بمونه تو ماشین برگشتنی میبریم خونه ..
با تعجب پرسیدم مگه الان خونه نمیریم ؟
حسین بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه دیگه .. بریم دیدن مادرم ...
سرش رو تکون داد و آرومتر گفت بنده خدا یه عمر آرزو داشت عروس بیاد تو خونش اونم که ....
ناراحت گفتم حسین من الان خسته ام .. زیاد مرتب نیستم بزار بمونه فردا شب بریم ...
حسین باز نگاهم نکرد و خونسرد گفت قرار نیست که بپسندنت .. خوبی همینطور ...
تصمیمش رو گرفته بود و بحث باهاش بیخودی بود ..
نزدیک خونشون شدیم و حسین ماشین رو پارک کرد ..
استرس تمام وجودم رو گرفته بود .. قلبم تند میزد .. از برخوردشون میترسیدم ..
همینطوری مادر و خواهرش رک بودند وای به حال الان که خودشون رو محق میدونستند ..
حسین کادوها و سوغاتیهایی که براشون خریده بود رو از ماشین درآورد و روسریهای کادو شده رو داد به دستم و گفت بگو اینا رو تو انتخاب کردی و خریدی ..
لبم رو از حرص جوری گزیدم که حس کردم بریده شد ..
زنگ زدیم و در با صدای تیکی باز شد ....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_پانزدهم
پله ها رو به سختی بالا میرفتم احساس مجرمی رو داشتم که قربانگاهش میبرند .. از برخوردشون میترسیدم و توی دلم آشوب بود ..
در واحد باز بود .. حسین زودتر وارد شد و من پشت حسین ..
مادر حسین رو به روی تلویزیون به مبل تکیه داده بود و با وارد شدن ما حتی نگاهش رو از تلویزیون برنداشت و با اخم جواب سلاممون رو داد ..
حسین خم شد صورت و دستش رو بوسید و به من که عقب تر ایستاده بودم اشاره کرد که منم همون کارو انجام بدم..
با اینکه قلبا مایل نبودم ولی بخاطر این که زودتر آرامش به زندگیم برگرده قبول کردم و همین که یک قدم برداشتم نسرین از اتاق خواب بیرون اومد و با عصبانیت داد زد اینو واسه چی آوردی اینجا ..
نزدیکم شد و هولم داد به سمت در و گفت من مثل این داداشم بی غیرت نیستم گورت رو گم کن که الان محسن میاد خون راه میندازه ..
حسین بلند شد دست نسرین رو گرفت و گفت تو دخالت نکن .. من خودم با محسن حرف میزنم ..
دستش رو از دست حسین کشید و گفت خاک تو سرت هنوز پای چشم داداشت کبوده، هنوز لبش زخمیه تو دختر میمون اون خانواده رو برداشتی بردی ددر دودور...
منتظر واکنش حسین نموندم و گفتم درست حرف بزن و قبل از حرف زدن تو آینه به خودت نگاه کن ..
نسرین به حسین گفت بفرما بردی خوروندی هار شده ، زبون درآورده ...
حسین داد زد بسه تموم کنید ..
نشست کنار مادرش و نگاه تندی بهم انداخت و گفت از تو بزرگتره .. اینو بفهم ..
با فاصله ازش نشستم و زیر لب گفتم خودش احترامش رو نگه داره ..
نسرین کنار آشپزخونه کامل پشتش رو کرد به ما و نشست ..
حسین کادوها رو به سمت مادرش کشید و تند تند شروع به صحبت کرد و یه جورایی داشت دل مادرش رو به دست می آورد ولی مادرش با همون ابروهای گره خورده زل زده بود به تلویزیون و جوابی نمیداد ..
حسین سرش رو به سمت من چرخوند و گفت زهره برو ببین چای هست بریز بیار ..
از عصبانیت نفس بلندی کشیدم و اشاره کردم که نمیتونم ..
اخم پررنگی کرد و گفت واسه مامان روشن بریز...
مجبوری بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم .. چهارتا چای ریختم و برگشتم .. سینی رو روبه روی حسین و مادرش گرفتم .. حسین برای خودش و مادرش چای برداشت و گفت برای نسرین هم بگیر..
این یکی رو واقعا نمیتونستم .. برگشتم که سرجام بشینم در باز شد و محسن وارد شد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_شانزدهم
زیر چشمی به حسین نگاه کردم و گفتم حالا میرم ایشالا..
دایی فهمید که حسین اجازه نمیده چون چند دقیقه بعد مدام غیرمستقیم نصیحت میکرد که کینه ای نباشید و قدر زندگیتون رو بدونید ..
بعد از رفتن دایی و زندایی حسین پوزخندی زد و گفت به اینم زیاد رو دادیم فکر کرده کیه .. این دفعه ی آخرش بود که اجازه دادم پاشو بزاره خونم ..
استکانهای چای رو جمع کردم تو سینی و گفتم چرا ؟ چون یه مرد دیدی پشت سرم ترسیدی؟
با لگد زد زیر سینی و گفت خفه شو .. مگه چه گوهیه که من از اون پیرمرد بخوام بترسم ...
از کاری که کرد و افتادن و شکستن استکانها ترسیدم و کمی عقب رفتم ولی نتونستم در برابر توهینی که به دایی کرد سکوت کنم و گفتم گوه فک و فامیل خودتن ...
حسین به سمتم حمله کرد و مشت و لگد بود که به سر و صورتم میزد .. اینقدر کتکم زد که خودش خسته شد ..
همونطور که نفس نفس میزد بلند بلند هم تمام خانواده ی منو فحش میداد .. روبه روم نشست و گفت حالت جا اومد ؟ این بار حرف اضافه بزنی زبونت رو میبرم میزارم کف دستت ...
چشمهام رو نمیتونستم باز کنم .. دهنم پر از خون بود و توان نداشتم از جام بلند بشم و برم بشورم ..
با روسریم که کنارم بود دهنم رو پاک کردم بدون اینکه چشمهام رو باز کنم ..
از خودم عصبانی بودم .. از این همه ضعیف بودنم ... دلم میخواست اینقدر قدرت داشتم که تمام کارهای حسین رو تلافی کنم ..
همونجا تو همون حال خوابم برد .. صبح وقتی بیدار شدم حسین رفته بود ..
خونه بهم ریخته ، استکانهای شکسته و پخش شده و دیدن لکه های چای روی فرش اشکم رو جاری کرد .. یادم افتاد که مامان برای خریدن هر کدوم از اینها چقدر سختی کشیده...
به دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم ..
با دیدن چهره ام تو آینه وحشت کردم .. زیر چشمهام باد کرده بود و کبود شده بود .. لب پایینم هم ورم کرده بود و گوشه اش رد خون خشک شده بود ..
به آرومی صورتم رو شستم و دو لقمه صبحونه خوردم .
حال نداشتم بلند بشم .. ولی از ترس اینکه حسین بیاد و غذا نباشه به سختی مشغول پختن شام شدم ..
خونه رو مرتب کردم .. منتظر موندم ..
ساعت یازده شده بود و هنوز از حسین خبری نبود .. گرسنه ام بود ولی صبر کردم بیاد..
دوازده شد و من کم کم نگران شدم .. میدونستم بخاطر مغازه و مشتری گاهی دیرتر به خونه برمیگرده ولی تا دوازده شب پیش نیومده بود ..
کمی از دوازده گذشته بود که در باز شد و حسین وارد شد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدایا… دریافته ام کسی که میگوید
“برایم دعا کن” از روی عادت نمیگوید..!
کم آورده است…
دخل و خرجش دیگر باهم نمیخواند…
صبرش تمام شده است…
ولی دردهایش هنوز باقی مانده است…
مهربانم…!
چقدر دردناک است شنیدن جمله “برایم دعا کن”
خدایا کمکش کن… هنوز هم به معجزه کرامتت
ایمان دارد…
✨شبتون بی غم و پر از آرامش✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر روز به خود بگویید
امروز پنجره های گذشته را می بندم
و پنجره های آینده را می گشایم
نگاه میکنم به سوی
فصلی جدید در زندگي ام.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_هفده
سینی به دست به طرفش برگشتم و آروم سلام گفتم ..
جوابم رو نداد و بدون این که حرفی بزنه به اتاق خواب رفت و در محکم کوبید ..
حسین از اینکه محسن بهش سلام نداده بود عصبی شده بود و رنگ صورتش سرخ شده بود ..
چایش رو سر کشید و رو کرد به من که تازه نشسته بودم و گفت بلند شو بریم ..
از خوشحالی سریع کیفم رو برداشتم و بلند شدم ..
حسین دوباره سر مادرش رو بوسید و نشنیدم آروم چی گفت و به سمت در رفت ..
یک قدم به طرف مادرش نزدیک شدم و گفتم با اجازتون .. خداحافظ...
مادر حسین که از وقتی اومده بودیم سکوت کرده بود قیافه اش رو جمع کرد و گفت اگه من اجازه بده بودم که تو الان اینجا نبودی ..
لبهام رو ، روی هم فشار دادم و بدون حرف از خونشون خارج شدم ..
حسین بی حرف در ماشین رو باز کرد و نشست .. کنارش نشستم و گفتم این آخرین باری بود که من پام رو گذاشتم اینجا هر وقت خواستی خودت تنها بیا ..
حسین ماشین رو راه انداخت و عصبانی گفت تو هر جا که من بگم میایی فهمیدی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم بیام که اینجوری بی ارزشم کنند .. ندیدی باهام چطور رفتار کردند ..
حسین داد زد خودت رو نزن به نفهمی .. حق دارند... حق دارند .. اون داداشه گاوت ...
نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم گاو داداش توعه که ساعت سه نصف شب صدای آهنگ ماشینش بلند بوده ..
همین که این جمله رو گفتم حسین با پشت دست محکم کوبید به دهنم و گفت نسرین راست میگه هار شدی .. زبون درآوردی .. بزار جای پات سفت بشه بعد اینقدر تند برو ..
دستم رو گذاشتم روی دهانم .. از لبم خون میومد ..
چند تا دستمال برداشتم و روی لبم گذاشتم ..
به محض رسیدن به خونه به طرف دستشویی رفتم و صورتم رو شستم ..
حسین به پشتی تکیه داده بود و دستش رو تکیه داده بود به زانوش و سرش رو گرفته بود ..
رختخوابم رو پهن کردم و پشت بهش خوابیدم .. فقط بخاطر اینکه با حسین حرف نزنم چشمهام رو بستم و پشت به حسین خوابیدم ..
چشمهام گرم شده بود که حسین کنارم دراز کشید و سرش رو آورد کنار گوشم و گفت من از زبون درازی بدم میاد
.. دیگه تکرار نکن دست خودم نیست میزنمت بعد مثل سگ پشیمون میشم ..
سرم رو بوسید و ...
لبم رو دید که گفت دستم بشکنه .. وقتی دید من هیچ واکنشی نشون نمیدم خوابید ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_هجده
دو سه روز گذشته بود و من هنوز با حسین سرسنگین بودم... هرچند حسین زیاد اهمیتی نمیداد..
اونروز حسین زودتر از مغازه برگشت .. مقداری میوه و خوراکی دستش بود به سمتم گرفت و گفت شام رو بیار زود بخوریم مهمون داریم ..
با تعجب پرسیدم مهمون؟
حسین همینطور که به سمت دستشویی میرفت جواب داد داییت غروب اومد مغازه گفت بعد از شام میخواهیم بیاییم دیدنتون ..
رفت داخل دستشویی و صداش رو کمی بلندتر کرد تا بشنوم حیف که از داییت خوشم میاد با مرامه، وگرنه میگفتم که نمیخوام با هیچ کدوم از خانواده ات رفت و آمد داشته باشم ..
میوه ها رو ریختم تو ظرفشویی و آروم گفتم نه اینکه من از خانواده ی تو خوشم میاد..
حسین از دستشویی بیرون اومد و گفت چی؟ نشنیدم ..
براش یه چای ریختم و گفتم هیچی ...
بساط شام رو تازه جمع کرده بودیم که زنگ زدند ..
دایی و زندایی اومدند .. زندایی جعبه ی شیرینی رو به طرفم گرفت و گفت مبارکتون باشه .. الهی خوشبخت بشی ..
دایی رو بغل کردم و از صورتش بوسیدم .. با دیدنش احساساتی شدم .. اینکه کسی از خانواده ام رو بعد از چند روز دیدن یه جور حس امنیت بهم داد..
شیرینی رو تو ظرف چیدم و کنار چای به اتاق برگشتم و تعارفشون کردم ..
دایی موقع برداشتن چای دقیق نگاهم کرد و گفت تب خال زدی؟
با تعجب گفتم نه .. چطور؟
دایی گفت گوشه ی لبت زخمه ..
هول شدم .. دستم رو گوشه لبم گذاشتم و گفتم آهان این.. در آبمیوه رو با دندونم باز کردم خورد به لبم و زخم شد ...
خودمم نفهمیدم چطور همچین دروغی سریع به ذهنم رسید ..
زندایی لبخندی زد و گفت اتفاقه دیگه میوفته ..
دایی که انگار دروغم رو باور نکرده بود بدون لبخند رو کرد به حسین و گفت بیشتر مواظبش باش دیگه اینطوری نشه .. یادت نرفته که به من قول دادی..
حسین دستپاچه جواب داد چشم چشم ..
گفتم دایی از مامان خبر داری؟حالش خوبه؟
دایی گفت چرا خودت نمیری ببینیش و بپرسی؟.
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_نوزده
با دیدنش ته دلم خوشحال شدم .. بدون حرف، سریع به آشپزخونه رفتم و غذا رو آماده کردم و با سفره به اتاق برگشتم که دیدم حسین رختخوابش رو پهن کرده و پشت به من خوابیده ..
دلم گرفت .. اشتهام کور شد و غذا رو دست نخورده گذاشتم یخچال و خودم هم گرسنه خوابیدم ..
روز بعد دوباره بدون خوردن صبحانه به مغازه رفت .. شب تا یازده منتظرش شدم فهمیدم مثل دیشب میخواد با دیر اومدن و غذا نخوردنش منو تنبیه کنه .. غذام رو خوردم و بقیه اش رو گذاشتم یخچال و رختخوابم رو پهن کردم و بیخیال خوابیدم ..
تو تاریکی کمی میترسیدم و با هر صدایی از جا میپریدم ..
این بار دوازده و نیم بود که در رو باز کرد .. از جا پریدم و هین کوتاهی کشیدم ..
حسین برق رو زد و گفت نترس منم ..
جوابی ندادم و دوباره خوابیدم ..
چون پشتم بهش بود نمیفهمیدم چه کار میکنه ..
چند لحظه بعد حس کردم بالای سرم ایستاده .. تمام تلاشم رو کردم که چشمهام رو باز نکنم ..
کنارم دراز کشید .. گفت ببین با زبون درازی چه به روز خودت آوردی .. بابا من عصبی میشم ، دست خودم نیست با من یکی به دو نکن دختر ..
با این حرفهاش نمیدونم چرا گریه ام گرفت ..اون شب آشتی کردیم .. صبح خودش صبحانه رو آماده میکرد که بیدار شدم گفت بخواب خودم درست کردم ..
لقمه تو دهنش بود که گفت بلند شدی برو حموم و به سر و وضعت برس غروب میام که بریم خونه ی مامان ..
با ناراحتی گفتم حسین .. آخه با این وضع صورت ؟
چایش رو سر کشید و گفت دنبال بهانه نباش .. تو عروس بزرگ اون خونه ای .. باید صبح تا شب اونجا باشی .. کنار مادرم ..
نشستم و گفتم خواهش میکنم حسین بزار چند روز دیگه .. تو رو خدا من اصلا نمیخوام برم بیرون که کسی صورتم رو نبینه ..
پوزخندی زد و گفت چرا خجالت میکشی که بفهمن چه زن زبون درازی هستی ؟
مجبور بودم سکوت کنم چون اصلا دلم نمیخواست نسرین و مادرش من با این سر و شکل ببینند...
سرش رو تکون داد و گفت باشه ولی جمعه از صبح میریم اونجا ..
تا جمعه چند روزی مونده بود و امیدوار بودم که کبودیهام کمتر بشه ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾