َ
پروردگارا به حق مهربانیت
در این شب زیبا و دل انگیز
غم ها را از دل همه هموطنانم
دور کن
به زندگیشون شادی و
و آسایش و رفاه عطا کن
و دلهاشون را
آرامشی خدایی ببخش
الـــــهــــی آمـــیـــن
شب زیباتون بخیر و خوشی🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخار روی چای می گوید فرصت اندک است
زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید
صبحت بخیر دوست عزیزم ☕️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفدهم
عوض ، سنی خیلی از من بزرگتر بود اما اون روزها مادرم میگفت مرد هرچه سن دارتر،عاقلتر وپخته تر....
اما من هیچ علاقه ای به این مرد پخته نداشتم.هیچ تلاشی نمیکرد برای خوشحالی من،انقدرا که خواب رو دوست داشت اگه به من توجه میکرد شاید دلم گرم این زندگی میشد.... به خودم قول داده بودم بزرگ بشم وزندگیمو دستم بگیرم.مگه کم بودن دخترایی که نمیدونستن علاقه چیه و الان چنان زندگی به هم زدن که همه حسرتشون رو میخورن....
صبح زود بلند شدم راه چشمه رو بلد نبودم اما با همون آب کمی که توی کوزه بود کتری رو پر کردم وچایی دم کردم.تخم مرغ وشیر گرم هم گذاشتم... هوا بهتر شده بود و بوی بهار میومد.... جا انداختم توی حیاط ومنقل ذغال هم به راه انداختم....
عمو از اتاق بیرون اومد با دیدنم کتشو روی شونه هام انداخت:این وقت صبح اینجا نشستی چرا؟؟.... کتش رو دستش دادم:امروز هوا خیلی خوبه بیاید صبحانه رو اینجا بخوریم.... خندید:این هوای دم بهار دزد سلامتیه،دمدمی مزاجه یا سرده یا گرم،گولشو نخور که سینه پهلو کنی مکافاته....
خندیدم واب ریختم روی دستش تا صورتش شست وکنارم نشست.... شیرگرم که کنارش گذاشتم یه مقدار چای هم خودش اضافه ش کرد که گفتم:عمو اینجا راه چشمه کجاست؟دیگه آب نداریم حتی برای خوردن.... عمو دستشو روی پاش گذاشت:سپرده بودم چندتا کارگر بیاد برای حفر چاه اما امروز فردا میکنن،چاه اگه درست بشه فقط میمونه آب خوردن که منبع میگیرم برای ماه تا ماهمون پرش میکنم.... عمو صبحانشو خورد بلند که شد با خنده گفت:پیر بشی بابا....
کمکش گله رو بیرون کردم که عوض از در اومد داخل.... عمو با تعجب گفت:این موقع صبح کجا رفته بودی؟هوا هنوز صاف نشده پر از مه.... عوض دستپاچه گفت:دم صبح صداهایی شنیدم بیرون زدم وتا جاده اصلی رفتم.... عمو چوبشو برداشت واهانی گفت:ما که الحمدالله توی ده راهزن نداریم اما تو هم مراقب باش،صدا اگه شنیدی منم بیدار کن همراهت باشم..
عوض نفس آسوده ای کشید:چیزی نبود خیالتون راحت.... عمو قبل رفتن رو به عوض گفت:باید گله رو ببرم چرا،تو برای این دختر کوزه هارو پر کن ،با خودت ببرش که راه رو یاد بگیره اما بذار هوا بهتر بشه بعد....
تا عمو پاشو از در حیاط بیرون گذاشت عوض دوباره رفت زیر لحاف وگرم خواب شد....
..این همه خواب؟؟هرچه یادم میومد بابام با خواب غریبه بود همیشه یا مدرسه یا سرزمین ودرحال کار میدیدمش،خواب شبش شاید به زور سه چهارساعتی میشد اما عوض که سیر نمیشد از خواب که خودم هم حالم داشت بد میشد از رفتارش.... توی حیاط بودم که خاله با دیدنم گفت غذا بار بذار برای ظهر....
به کوزه ها اشاره کردم:آب نداریم،عوض هم خوابه من هم راه بلد نیستم.... خاله کوزه ها رو توی خورجین الاغ گذاشت وخودش هم سوارش شد:کاری به عوض نداشته باش بذار بخوابه سروصدا نکن.... احساس کردم خاله چیزی میدونه اما مخفی میکنه از ما.... وسایل رو جمع کردم وتا آب به دستم رسید شروع کردم پخت و پز....
صدا از حیاط میومد، بیرون زدم ،سه مرد بود که خاله داشت پایین حیاط رو نشون میداد ومیگفت اینجا خوبه برای چاه.... مردها شروع کردن به کندن زمین.... سه روزی طول کشید تا به آب رسیدن.... یه دار چوبی بستن بالای چاه ویه سطل به طناب انداختن داخلش... وقتی آب دیدم یاد خونه خودمون افتادم که همیشه آب داشتیم.. اونقدر ذوق داشتم که روی پاهام بند نبودم... نبود آب مکافات بود مگه چند کوزه میتونستن هر روز از چشمه آب بیارن وهمونم برای خورد وخوراکمون کم بود.... زن همسایه کوزه به دست اومد توی حیاط،داشتم درختها رو آب میدادم که سلام کرد وگفت:میشه کوزه منو پر کنی؟....
خودمون این مدت سختی کشیده بودیم ودرک میکردم که چقدر سخته ،این همه راه بره وبرگرده.... کوزه رو پر کردم براش وگفتم:هر وقت آب لازم داشتین در این خونه بازه نمیخواد صدا بزنید خودتون بیاید ببرید.... همسایه با این حرفم خوشحال شد ورو به آسمون گفت:الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده که دلت این همه بزرگه...
تا همسایه از در زد بیرون موهام از پشت کشیده شد..... حواسم به پشت نبود عقب عقب رفتم وباکمر خوردم زمین.... خاله بود که پاشو روی شکمم گذاشت....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هجدهم
خاله بود که پاش روی شکمم گذاشت وعصبی داد زد:به چه جرعتی با همسایه حرف میزنی؟ خونه منو بازار شام کردی؟؟؟.... ادای منو درآورد:هر وقت خواستین میتونید بیاید آب ببرید... با پا محکم به پهلوی زد:مگه از خونه پدرت آوردی کلی پول دادم دستمزد کارگر.....
شکم وپهلوم درد میکرد واشکام پشت سر هم میریخت.مگه چیکار کرده بودم آب دادن به همسایه مگه گناهه؟ننه م همیشه میگفت آب مهریه مادرم فاطمه زهراست ومبادا دریغ کنیم از کسی اما چرا خاله با اینکارم کفری شده بود....
عوض از اتاق بیرون زد با دیدن من زیر پای مادرش ،دست به کمر شد:باز چیکار کرده؟؟؟ خاله موهای جلوشو محکم با دست چنگ زد:داره خونه زندگیمو حراج میکنه،دختره دو روزه اومده
زندگی پنجاه سالمو میخواد بده به باد.... عوض کنار دیوار سر خورد روی زمین نشست:گفتم یه دختر عاقل بگیر گوش نکردی حالا تربیتش باخودت من که دیگه نمیکشم.... از سطل آبی به صورتش زد ورفت بیرون.... خاله غرغر میکرد توی حیاط دور خودش میچرخید...
احساس کردم شلوارم خیس شد ...پهلوم درد میکرد اما ترسم از خیس کردن خودم بیشتر بود واگه خاله متوجه میشد آبرو نمیذاشت جلوی در وهمسایه برای من.... با جون کندن خودمو رسوندم به اتاق تا چشمم خورد به حجم زیادی خون...
چشمامو بستم نفس راحتی کشیدم،یه تیکه پارچه درآوردم اما هرچقدر به پهلو وپاهام نگاه کردم جایی زخم نبود که بخوام ببندم.... خودمو تمیز کردم شلوار دیگه ای پوشیدم اما همون هم به دقیقه نکشید که خیس شد....
میترسیدم به خاله بگم،هرگز نشنیده بودم کسی اینجور خونریزی داشته باشه،خون فقط از زخم بود وبارها خودمو زخمی کرده بودم اما اینبار فرق داشت وجای خونریزی زیر شکم بود روی حرف زدن با کسی نداشتم.
بدنم سست شده بود عرق سردی نشسته بود به کمرم وپاهام یاری نمیکرد بیرون برم.کاش ننه پیشم بود همیشه برای همه دردها دارو داشت ودستش هم شفا بود.... زیر لحاف رفتم وناخواسته خوابم برد....
با صدای داد وبیداد از خواب پریدم با دو بیرون رفتم که خاله با دیدنم لنگه دمپاییشو سمتم پرت کرد وشروع کرد فوش دادن پدر ومادرم.... اون فوش میداد ومن گیج داد وبیدادش.... سرمو انداختم پایین از خجالت که چشمم خورد به لباسم که از شلوارم پایین افتاده بود ویه مقداریش بیرون بود...
فوری به اتاق برگشتم که دیدم خاله دنبالم اومد.میدونستم تا دق ودلیشو سر من خالی نکنه ولکن نیست اما مجالی بهش ندادم در رو از داخل بستم .... اما مجالی بهش ندادم ودر رو بستم.... از پشت در فوش میداد میکوبید به در،من هم از این ور نگران این بودم که مبادا متوجه بشه بیمارم وسرکوفتهاش بیشتر بشه..
در طویله رو باز گذاشت گله راه بلد بود وعمو سمت اتاقم اومد:چی شده زن؟باز برای چی افتادی به جون این بچه؟؟.... خاله حق به جانب گفت:همین تو پشتشو میگیری که توی روی من نگاه میکنه،والله من هم عروس بودم.... عمو زیر لب چیزی گفت وصدای من زد...
.بیرون که زدم عمو اخم کرد:این که رنگ به رو نداره چطور بلند شه کارهای تو رو بکنه خودت سر کوچه بشینی به پاییدن زن ودخترای مردم،زن بس میکنی یا بفرستم ور دل برادرهات،تو که زندگی رو برای من سیاه کردی چی از جون این بچه میخوای؟اگه یه بار دیگه بپیچی
به دست وپاش یا پسرتو بندازی به جونش از این خونه پرتت میکنم بیرون،تحمل هم حدی داری ولله.... خاله ترسید از خشم عمو ،بیصدا راهشو گرفت ورفت...
.جلو رفتم :شرمنده اما تقصیر من بود نمیدونم چطور خوابم برد تا این موقع،غروبه هنوز هیچی بار نذاشتم برای شب...
عمو خندید:شیربرنج میتونی درست کنی؟مادرم اونوقت ها مرتب شیر برنجش به راه بود زودهم درست میشه.... خوشحال بودم که با یه شیر برنج میتونم خوشحالش کنم با شادی گفتم:میتونم.
دستمو گرفت:پس تا تو برنج رو بپزی من هم شیر میدوشم که کمکت کرده باشم.... برنج رو با کمی آب روی آتیش گذاشتم اما تا رفتم ببینم عوض چرا داره صدام میزنه،صدای عمو بلند شد....
با عوض سمت مطبخ رفتیم که عمو سطل شیر رو گذاشت زمین رو به عوض گفت:من میدونستم اون روز ها این دختر نبود که خورشت رو خورد بلکه مادرت بود اما عقب کشیدم با خودم گفتم دخالت کنم میونشون بدتر میشه،دختر بیچاره تا چند روز نمیتونست درست راه بره اما کلامی نزد ولی حالا ببین مادرتو نمک دستشه بریزه توی دیگ،اون هم این همه نمک که بیشتر از خود برنجه....
هر روز همین کارشه،تو که زبونشو میفهمی بهش بگو اگه دلت با این دختر نیست تا پس بفرستیمش والله سنگین تره تا اینکه با پای خودش فرار کنه.... عمو عصبی بیرون زد.... عوض یه نگاه به من یه نگاه به مادرش انداخت که خاله شروع کرد زدن خودش واز خونه بیرون رفت....نمیفهمیدم چرا اینکارهارو میکنه....شیر برنج درست کردم وکشیدم جلوی عوض وعمو گذاشتم سروکله خاله هم پیدا شد سرسنگین رفتار میکرد عین طلبکارها...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_نوزدهم
عمو شروع کرد خوردن ما هم کنارش نشستیم.خاله هی خودشو جلو میکشید و نگاه میکرد
عمو لبخند زد:اگه سرک کشیدنت تموم بیا جلوتر ،خوشمزه است بیا که میدونم هیچی نخوردی.... خاله به پلک زدنی سینی رو خالی کرد که همه با هم خندیدیم.... صبح زود همه بیرون زدن حتی خاله....یکی از همسایه ها اومده بود دختر جوونی بود شاید سه چهار سالی از من بزرگتر....
طشت لباس رو نشونم داد:سلام شنیدم شما چاه دارین میتونم لباس هامو اینجا بشورم؟؟خاله نبود ومیدونستم حالا حالا ها هم نمیاد....در رو باز کردم:بفرمایید خونه خودتونه....این خونه خودتونه رو با ترس گفتم،خاله اگه میفهمید.... کنار چاه نشست من هم آب گذاشتم دم دستش که گفت:خدا خیرت بده،تو باید مریم عروس ننه عوض باشی..
با لبخند حرفشو تأیید کردم که ادامه داد:من هم مثل تو غریبم،اسمم سکینه وعروس ننه حدادم،پایین تر شما خونمونه،ماهانه شدم دل درد دارم نتونستم تا رودخونه برم.... نمیدونستم ماهانه چیه که خودش گفت:انگار خودت هم ماهانه ای.... با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:پشت دامنت کثیف شده،باید مواظب باشی که کثیف نشی.... بدتر گیج شدم که خنده شیرینی کرد:حتما تو هم بار اولته،من بار اولم بود یه شب تا صبح گریه کردم چون دختر بودم فکر میکردم حامله شدم اما بعد ها که همه رو دیدم فهمیدم این اتفاق برا همه دخترها وزن ها می افته یه چیز طبیعیه،این همه مدت به خاطر چیزی که توی خلقت ما بوده میترسیدم البته بیشتر به خاطر نادونی خودم بود که برای همه دختر ها هم هست کی برامون توضیح دادن،من همین الان هم خجالت میکشم جلوی کسی بگم وتو هم مثل خودمی که واست گفتم... سکینه سرخ وسفید میشد موقع حرف زدن،اونقدر شیرین بود صحبت کردنش که زمان از دستمون رفت ولباسهاشم شسته بود....تشکر کرد بابت آب وگفت:هر وقت ماهانت تموم شد غسل کن....
رفت وقبل رفتنش چیزهایی یادم داد که نمیدونستم .... بزرگ شدم دختر نه ساله چشم و گوش بسته داشت چیزهای جدیدی یاد میگرفت.....
چیزهایی که نه توی خونه پدرم یاد گرفتم ونه مدرسه....
به عوض احساسی نداشتم اما باید از جایی شروع میکردم من هم مثل خیلیای دیگه توی زندگی افتاده بودم که خودم درش دخالتی نداشتم اما باید بهش خو میگرفتم....پس بزرگ شدم باید بزرگ میشدم..... شب هاو روزها جاشونو به هم میدادن ومن شدم سیزده ساله....
اما بچه نداشتم خیلی دارو خورده بودم اما بیجواب موند....ننه عوض هم دیر بچه دار شده بود برای همین کمتر اذیت میکرد از این بابت..... از صبح اونقدر کار کرده بودم که ظهر از خستگی خوابم برده بود برای همین هرکاری کردم شب خوابم نبرد.عوض خواب بود نمیتونستم
حتی تکون بخورم چون بدخواب میشد..... چشمامو روی هم گذاشتم که عوض آروم وبیصدا بلند شد از اتاق بیرون رفت....این کار هر شبش بود اما مدتها بود که بیتوجه بودم به شب بیرون زدن هاش....از پنجره نگاه کردم که بیصدا از خونه بیرون زد....
چهارقدمو محکم بستم دویدم سمت در حیاط اما تا پامو توی کوچه گذاشتم ترسیدم.تاریک بود و هیچ رهگذری هم نبود....هرکاری کردم نتونستم به ترسم غلبه کنم برای همین برگشتم،تا صبح کنار در اتاق منتظر موندم....دم صبح بود هوا روشن نشده برگشت..
..نگاهش کردم:کجا رفته بودی؟؟.... بی توجه بهم زیر لحاف رفت وگفت:رفته بودم دست به اب،نمیشد بیدارت کنم با خودم ببرمت.... عصبی تکونش دادم:سرشب رفتی،از اون موقع جلوی در به انتظارت بودم بگوکجا رفتی....
اما صدایی ازش بلند نشد جز خروپف.... صبح از خاله پرسیدم اون هم شونه بالا انداخت و گفت:این همه سوال جوابش نکن که میونتون خراب میشه.... اما این سوال مثل خوره افتاده بود به جونم که چرا مدام بیرون میره و دم صبح برمیگرده هر بار هم برای کارش بهونه ای میآورد اول ها گول میخوردم اما حالا دیگه مطمئن بودم چیزی هست......
دو سه شب بیدار موندم که ناباور دیدم تا صبح خوابیده یه بار هم که بیرون زد رفته بود برای دست به آب....دیگه پی کارهاشون نگرفتم اما به سه هفته نکشید که باز هم متوجه شدم شبها غیبش میزنن ولی خاله هم میدونست از کارهاش،یکی دوبار دیدمش قبل رفتن تا کنار در باهم صحبت میکنن....
عجیب همه چیز گره خورده بود به هم ومن بی اطلاع از همه چیز..... با خودم گفتم به وقتش حتما به من هم میگن چون هربار سوال میکردم سرمو باحرفی میبستن..... گذشت تا اون شب که باصدایی بیدار شدم.عوض نبود ترسیده سمت پنجره رفتم که عوض رو دیدم با دو مرد،ده پانزده گوسفند شاید هم بیشتر دستشون بود میبردن طرف طویله،اونقدر بیصدا قدم برمیداشتن که کسی نشنوه.....
خاله وعمو هم رفتن طرفشون،خاله در طویله رو بست وعموبا مردها صحبت میکرد تعارفشون کرد.....وبا هم وارد اتاق شدن.... این وقت شب...دو مرد با گله....سری تکون دادم با خودم گفتم حتما گله دارهای کوچ ان،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_بیستم
شاید گرگی به گلشون زده باشه چون بارها توی ده ما همچین اتفاقی افتاده بود و به اهالی ده پناه آورده بودن....
زیر لحاف که رفتم عوض هم اومد بیصدا کنارم دراز کشید....بوی دود میداد شاید هم من حساس شده بودم.... صبح که بیدار شدم صبحانه آماده میکردم که خاله داخل شد با دیدنم استیناشو بالا زد: بیشتر بذار.... همه رو توی مجمع گذاشتم و گرفتم جلوش:خودم میدونم مهمان داریم فقط برای ظهر هم میمونن.؟؟؟
مجمع رو گرفت اول متوجه نشد انگار چون قبل بیرون رفتن برگشت سمتم:ما مهمان داریم؟؟.... خودم دیده بودم خاله گله رو توی طویله کرد وبا هم به اتاقشون رفتن،درسته هوا تاریک بود اما نور مهتاب برای دیدن کافی بود وسو چشمای منم عالی.... بیخیال گفتم:همون مردهایی که دیشب اومده بودن،شما هم باهاشون حرف زدین خودم از پنجره دیدم....
هول کرده بود جوری دستپاچگی از حرکاتش میبارید وگفت:آره از اشناهامون از ده بالاست بعد مدتها اومدن سرزنی....رفت ونموند که بپرسم سرزنی اون وقت شب؟اون هم با اون همه گوسفند....اگه میگفت عشایر، باز یه چیزی اما این حرفش ولرزش دستش باعث شد سادگی رو کنار بذارم یقینا چیزی بود که همه میدونستن جز خودم....لقمه خوردنم به فکر وخیال گذشت....من این تو این ده غریب بودم چشم و گوش بسته،یهو از دنیای کودکی افتادم توی زندگی زناشویی....چه میدونستم کلک چیه؟دروغ ونیرنگ کدومه....بزرگترین خلافم بالا رفتن از دیوار خونمون بود وتنبیهش چوب دستی مادرم برای همین چیزایی که میدیدم رو نمیتونستم بفهمم..
کسی هم نبود باهاش حرف بزنم، همه زندگی من اینجا بود ،اون اتاق واین مطبخ،جایی هم میخواستم برم یا عوض باهام بود و یا خاله....همسایه ها هم نمیومدن،میدونستم به خاطر خاله است که نمیان....خاله خودش خونه همه میرفت اما رو نمیداد کسی نزدیک در این خونه بشه...
ظهر بعد ناهار خوردن خاله بیرون زد، رفتارش وکارهاش مثل کسایی بود که رفته بودن برا کشیک ،چپ و راست نگاه کرد و اشاره زد....اون دو مرد هم دو پا داشتن دوتا دیگه قرض گرفتن از خونه فرار کردن....گله شون رو نبردن ودست خالی باعجله فرار کردن..
خاله خوشحال بود وبادمش گردو خورد میکرد....از پنجره میدیدم شادی کردن وبشکن زدنشو.....
خاله مشغول کباب درست کردن بود که
عوض سریع به داخل خونه اومد و در گوش خالیه یه چیزایی گفت،تند تند چندتا گوسفند رو کشت وداخل چاه ریختند وخاک میریخت روش تند تند..... خاله گوشتهای به سیخ کشیده شده رو انداخت توی تنور وپشکلارو ریخت روش که نابود بشن....
هاج و واج کنار چاه فقط نگاه میکردم حتی زبونم نمی چرخید بپرسم چی شده که ولوله به پاشد پشت سرهم در میزدن ومیگفتن باز کنید اما هر کدوم از اهالی خونه دنبال کاری بودن.... عوض از مطبخ خودشو بیرون انداخت چندتا چاقو دستم داد:بیا اینارو مخفی کن کسی نبینه ،من باید برم.... از طرف طویله فرار کرد...در از جا کنده شد وهجوم مردمی که چوب وداس دستشون بود.... پشت بهشون بودم و تنها کاری که ناخواسته انجام دادم انداختن چاقوها بود توی چاه....خشکم زده بود ...
مامور آورده بودن و هرکسی جایی رو وارسی میکرد حتی کیسه های خالی آرد هم میتکوندن وزیر وروشو نگاه میکردن...
عمو سکوت کرده بود اما خاله زبونشو انداخت روی سرش:مگه شهر هرته در خونه ما رو شکستین سرتونو انداختین پایین اومدین تو؟مگه بی صاحبه اینجا..
اوقدر مردم گرم زیر ورو کردن خونه بودن که داد وبیداد خاله بیجواب موند....چندتا مأمورنزدیک عمو شدن ویکیشون گفت:بهتره به پسرت بگی خودشو تحویل بده وگرنه بدتر میشه براش...چندتا از اهالی ده بالا دیدن پسرتو با رفیقاش،همه دیگه میدونن دزد ده های اطراف پسر شما ورفیقاشه پس بهتره تا بدتر از این نشده با پای خودش بیاد و اعتراف کنه چون جلوی این مردم مال باخته رو ما نمیتونیم بگیریم،اینا فقط چندتا از
اون مردمم و بقیه هنوز خبردار نشدن... مامورا رفتن اما قبلش هر کاری کردن مردم دست از جست و جو برنداشتن حتی چندتاییشون توی طویله گوسفند هارو بالا پایین میکردن توی پشماشون دنبال ردی از گوسفندهای خودشون میگشتن....تازه داشتم معنی کارهای عوض رومیفهمیدم...
چقدر سرم توی برف بود که هیچی متوجه نشدم؟اما من حتی توی این چهار پنج سالی که توی این خونه زندگی کردم برای لحظه ای نتونستم تنها بیرون بزنم یا دو کلوم حرف باکسی بزنم وگرنه خاله خون به پا میکرد....
.مردم خسته از جست و جو دست کشیدن،وقتی حمله کردن به خونه چشماشون پر از امید بود وحالا که دستشون به جایی بند نبود وهیچی پیدا نکردن با شونه های افتاده بیرون زدن.....
تموم این مردم کسایی بودن که صبح تا غروب زیر آفتاب گله میبردن صحرا،صورتاشون آفتاب سوخته بود ودستاشو پینه بسته...
والله درد بود حتی آب خونه این افراد رو خوردن اما عوض چطور تونسته بود؟؟؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_بیستویک
اما عوض چطور تونست؟؟؟.... مردم رو که دیدم از خودم شرم داشتم من غذایی میخوردم که شوهرم از اینا میدزدید....روی زمین افتادم...این مدت دلم بچه میخواست،بچه ای که مال خودم باشه ساعت ها باهاش بازی کنم وخودم بزرگش کنم..
وقتایی که قرآن میخوندم یاد ننه می افتادم که همه ما رو جمع میکرد وقران میخوند واسمون....من توی خونه ای زندگی کرده بودم که پدرم وقتی بهش گفته بودن چندتا بیگناه رو محاکمه کن عقب کشید که شاهد ناعدالتی نباشه.
توی بغل زنی بزرگ شدم که شیرزن ده بود و همه حاجیه خانم صداش میزدن اما من چه کردم با خودم؟کجای این زندگی اونی بود که ننه هرشب از خدا میخواست برای ما دخترا؟؟؟.... اشکامو پاک کردم که داد خاله گوش آسمون رو کر کرد....پشکلارو بیرون میریخت وگوشتارو از تنور آورد بیرون....عمو عصبی از دستش کشید انداختشون دور:بهت گفتم کار پسرت عاقبت نداره اما تو هرروز شیرش میکردی،بیا تحویل بگیر شاهکار پهلوونتو،چقدر زدم توی سرش؟چقد با خوبی وچقدر با کتک؟حتی دست رفیقاشو بوسیدم که دست از سر عوض بردارن اما تو هر بار با اون زبونت نذاشتی،بهت گفتم تخم مرغ دزد شتر دزد میشه اما ولکن نبودی،از صبح تا غروب گله میبردیم چرا،دو کیلو شیر میخوردیم ویکی از گوسفندارو که زمین میزدیم برای چندماه ما کافی بود اما تو سیر نمیشدی از حروم، کر وکور شده بودی، این بچه هم با طناب تو افتاد توی چاهی که عمق نداره واونقدر فرو رفت تا به اینجا رسید.... عمو هم مثل من کمرش شکست.میدونستم عمو خوبه،اما اون هم یه پدر بود،پدری که سعی میکرد با حرف پسرشو به راه بیاره اما نتونست....
خاله به پهلوم زد:چیه الهی درد بگیری،بلند شو خدا بزنه به کمر این مردم که با امدنشون زندگیمو ریختن به هم واون همه گوشت حیف شدونابود....جاش نبود حرفی بزنم...
کلامی به زبون میاوردم، دق ودلیشو سر من خالی میکرد.... در رو خودش به تنهایی بلندکرد وچوب انداخت پشتش....داد زد: دِ بلند شو هیچی برای شام نداریم.... سه تا از گوسفندارو میشناختیم همینجا دنیا اومده بودن وعمو خیلی دوستشون داشت...
شیردوشیدم وشیر برنج بار گذاشتم.... من وعمو لب به غذا نزدیم وفقط خاله بود که تا تهدیگ هم با ناخوناش در آورد وخورد.....
صبح که چشمامو باز کردم عوض نبود سروصدای خاله از بیرون میومد از پشت پنجره نگاه کردم خاله نشسته بود کنار چاه روی زمین هی به روی پاهاش میزد و به صورتش چنگ میزد عمو جلو در طویله ایستاده بود و پیشونیش رو به دیوار زده بود باعجله بیرون رفتم ...
خاله نگاهم کرد دیگه خاله دیروز نبود که با اخم نگاهم کنه سریع رفتم پیش عمو پرسیدم چی شده عمو ؟چرا ناراحتین؟ مثل همیشه با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت دختر جان دیگه راحت شدی ،آه تو بود که دامن اونا رو گرفت هرچی به این مادر و پسر گفتم این دختر کوچیکه و گناه داره انگار حالیشون نبود حالا دیگه راحت شدی خودم پاپیش میزارم و طلاقت رو میگیرم من هاج و واج فقط نگاه میکردم بعدا فهمیدم که عوض توسط مامورانی که اون آدما شکایت کرده بودن دستگیر شده و افتاده زندان
عمو چند روز بعد منو باخودش به دهمون برد و با پدرم صحبت کرد قرار شد تا وقت طلاق همونجا بمونم....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_آخر
پدرم غصه دار شده بود خودش رو مقصر می دونست قبل از اومدن حکم طلاق پدرم از حرص و غصه سکته کرد ما عزادار شدیم ننه عزیزم از داغ پسرش مریض شد.. مادرم هر روز به من سرکوفت میزد من رو باعث و بانی مرگ پدرم می دونست شب و روز نبود که نفرینم نکنه، ننه هم اونقدر غصه دار بود که دیگه نای دفاع کردن از من رو پیش مادرم نداشت شاید هم طلاق منو باعث مرگ پسرش میدونست ...
روزهای سختی رو می گذروندم شب چهلم پدرم ننه از غصه بابام دق کرد و مرد ...
انگار همه امیدم از من گرفته شد نبود پدرم، فوت ننه، منو از پا انداخت ولی نفرینهای مادرم ادامه داشت حالم بد بود عذاب وجدان داشتم برای کاری که مقصر نبودم خودشون دوختن و بریدن تنم کردن مادرم یادش رفته بود چطور بدون اینکه بدونم عروسم کرد خودشون مسبب بودن ولی باز منو نفرین میکرد دیگه ننه نبود که به پشتش پناه ببرم و طرفداریم کنه ...
روزها گذشت مادرم با برادر ناتنی پدرم ازدواج کرد من هم از درسهایی که بابا داده بودند و ننه قرآن یادمون داده بود چیزهایی بلد بودم رفتم مدرسه ایی که بابا تشکیل داده بود درکنار کار خونه، رسیدگی به خواهرام، قالیبافی، روزها رو میگذروندم از شهر کتاب میگرفتم و میخوندم پایان سال میرفتم امتحان می دادم چند سال به این روال گذشت تا اینکه تونستم آرزوی پدرم رو براورده کنم شدم خانم معلم روستا ...
الان پنج سالی هست در روستامون به بچه ها درس میدم خواهرم عروس شد و به شهر رفت برادرم سربازه مادرم هم از شوهرش ی دوقلو داره ...
روزگار سختی رو گذروندم ولی مهربانی پدرم پشتیبانی ننه از خوشیای زندگی من بود...
وقتی سرکلاس درس شیطنتهای بچه ها رو میبینم یاد خودم میفتم که در سن نه سالگی بزرگ شدم ...
امیدوارم سرگذشت من تجربه ایی بشه برای کسانی که به رسم و رسومات شهرشون پیش میرن و دختر زود شوهر میدن، بدونید همه رسم و رسومات مناسب شرایط دوره زمانی ما نیستن و نسبت به دوره زمانی خودمون باید پیش بریم ...خیلی خوشحالم که وقت گذاشتین و سرگذشت منو خوندین...
پــایــان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️خدایا در این شب زیبا
⭐آرامش را سرليست تمام اتفاقات
⭐زندگی مان قرار بده
⭐آرامش را تنها از تو ميخواهیم
⭐به دوستان و عزیزانم فردایی
⭐پر از خیر و برکت عطا کن
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دل که زنده باشد،
هر خانهای آباد میشود!
خانهی دلت آباد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_اول
سپیده دستامو تو دستش گرفت و لبخند پر مهری زد،سجاد که از حضورش در اتاق معذب بود سرشو پایین انداخته بود،ولی با همون معذبیش لبخند از رو لبش کنار نمیرفت واین بهم انگیزه میداد...
_خوب لوبیاتونم که سالم سالمه...
سپیده:خانم دکتر خواهر جونم بزرگ شده، دیگه لوبیا نیس که، بهش بگید ملکه جان
دکتر خندید و گفت :_چه اسم قشنگی و بعد یه چیزایی به انگلیسی به دستیارش گفت ....
_پاشو عزیزم
_تموم شد خانم دکتر؟؟
_بعله گلم همه چی خوبه ...
قبل از من سجاد گفت:_خداروشکر..
سپیده جان کمک کن مادرت پاشه ..
سپیده دستامو گرفت با دستمال کاغذی ژل سونو رو از شکمم پاک کردم و لباسمو پایین کشیدم...
_بفرمایید اینم جواب سونو...
سپیده:خانم دکتر پس خیالمون راحت باشه آبجی جونم سالمه؟همه چیز اوکی؟؟
_بله دخترم همه چیز اوکی..خوش به حال این ملکه خانم که آبجی مثل تو داره..
سعیده غش غش خندید..
از مطب بیرون اومدیم تاپارکینک راهی نبود،کمی پیاده روی کردیم
سجاد:_سعیده جان چیزی نمیخای برات بگیرم؟؟؟
_نه عزیزم بریم خونه شب مهمون داریم
نمیخام مامان ببینه غذام آماده نیس
سپیده:_خوب ببینه مامان ،نکنه از مادرشوهرت میترسی؟؟
_مادر شوهر من از اونا نیس که آدم بترسه و بعد نگاه با احساسی به سجاد کردم و گفتم :_کسی که این آقارو تربیت کرده حتما زن فوق العاده ایه..
سپیده:_اوه اوه چه مادرشوهر ذلیل
و دوباره بلند خندید..
وقتی رسیدیم خونه تازه یادم افتاد که برا سالاد، کاهو نداریم،سجاد لبخندی زد و گفت :_نه مثل اینکه این وروجک حواس برات نزاشته ها؟؟خندیدم و نگاه عاشقانه ای بهش انداختم...
درو که بستم با نگاه خیره سپیده روبه رو شدم..
_خوش به حال بعضیا چه زندگی رویایی دارن ..
از لپش ویشکونی برداشتم و گفتم:_الان میبینی سختیامو باهم گذروندیم، با تو
سپیده ،از یادآوری اون روزا ناراحت شد سرشو پایین انداخت و گفت:_مامان اگه آقا سجاد بابام نمیشد سرنوشت ما چی میشد؟؟
از پنجره به خورشیدی که داشت غروب میکرد زل زدم و فکرم پر کشید به هفده سال پیش ،وقتی که چهارده سال بیشتر نداشتم....
به روزی که سرنوشتم به دست پسرعموم سیاه شد من دختر بچه چهارده ساله شدم زن بدنام روستا..
به روزی که منو به زور بردن شهر تا جلو چشم بابام نباشم که نکنه با چاقو تیکه تیکم نکنه..
دستای سپیده جلو چشمام بالا پایین رفت
_کجایی سعیده خانم
لبخند زورکی زدم:_همینجام پیش تو..
_نه دیگه پیش من نیستی میدونم باز سفر کردی به اون دوران که قراره یه روز از سیر تا پیازش رو بهم بگی ...
_یه روز میگم..
_پس کی مامانی؟؟
_هر موقع وقت کردم..
_مامان توروخدا الان بگو..
_الان؟؟
_آره دیگه خیلی وقته امروز فردا میکنی بگو دیگه ...
_آخه..
_مامان جون سپیده بگو دیگه...
_چی بگم؟؟
_از اوله اول بگو..
با خنده گفتم :_از اول اولش ؟؟
_آره دیگه...فقط وایسا..
سپیده بدو رفت یک دفتر تمیز که تازه خریده بود و گل های رز زیبا رو جلدش بود رو آورد و گفت :_این دفتر رو خریدم سرنوشت تورو بنویسم..
بگو می خوام رمان نویس بشم... خندیدم چه ذهن فعالی داشت ...
_شروع کن مامان..
_ آخه الان وقتش نیست مهمون داریم..
_ اشکال نداره مامان نیم ساعت ،هر روز نیم ساعت بگی کلی میتونم مطلب بنویسم ،از اولش بگو از بچگیات از دوران نوجوانی...
فکرم پر کشید به اون روزا ،ناخواسته گفتم :_من که نوجوانی ندیدم من از بچگی مستقیم وارد بزرگسالی شدم
شدم بدون اینکه بفهمم چطور...
از وضعیت خودم شرمم میشد ،قلبم داشت سینمو میشکافت،دوباره صدای در اومد هاشم از دیوار کوتاه حیاط پشتی که به باغهای روستا راه داشت پرید و رفت
گریه کنان پا شدم ،صدای در مثل مته ای رو مغزم میرفت و مرا آزار میداد، گریه کنان سمت در رفتم، برادرام بودن که از سر زمین برگشته بودن تا قند ببرن ،گفتن مامان یادش رفته قند ببره الان میخان چایی بخورن قند ندارن....
داداشم پرسید چی شده آبجی ؟؟
به یک کودک ۱۲ساله چی باید میگفتم ؟؟؟گفتم دلم درد میکنه قند دادم و اونا راه افتادن...
من از اولم دختر آرومی بودم برام هیچ چیز مثل درس مهم و نشاطِ آور نبود درو که بستن مثل دیوانه ها تو حیاط راه میرفتم وگریه میکردم ...
_فک نمیکردم همچین دختری باشی..
از ترسم از جام پریدم ...هاشم بود که با صدای نحسش از رو دیوار دوباره پریده بود حیاط..گریه کنان گفتم تو با من چیکار کردی هاشم؟؟
دوباره طلبکارانه گفت:من کاری نکردم خدا میدونه قبلا با کی بودی؟؟
اصلا متوجه حرفاش نبودم نمیدونستم چی میگه..
《الان نگاه نکن دخترا از همون ۱۰سالگی همه چیز میدونن قدیما اینجوری نبود 》
_چی میگی هاشم تو چیکار کردی؟؟
جلو آومد کنارم واستاد:_گفتم کجا بندآب دادی تو که دختر نبودی....
_ساکت شو هاشم به مامانم میگم چیکار کردی همین الان میرم سر زمین خدا لعنتت کنه بدبختم کردی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_دوم
_من....من کاری نکردم سعیده جان
به کی میخای بگی ؟؟
اصلا بزار رو راست باشم من فکرامو کردم
تو دختر نبودی من فک کردم ما که برا همیم چه الان چه دوماه دیگه ولی حالا که میبینم دخترعموی عزیزم قبلا با کسی بوده ....
دستمو بلند کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم،مثل گاو وحشی به سمتم یورش اورد،یقه لباسمو گرفت تو دستش و غرید:_یه فکری به حال خودت بکن من امروز نه تورودیدم نه هیچی،به اونی که قبل از من باهاش بودی پیغوم بفرس بیاد زودتر عقدت کنه تا عمو نفهمیده،دختره پررو، منو باش فک میکردم دخترعموی خوشگلم مال منه پاکه ...
از ترس و غصه با لبانی که میلرزیدن گفتم:_هاشم چی داری میگی من با هیشکی نبودم از کی داری حرف میزنی
یقمو ول کرد و محکم هولم داد...
با لگن افتادم رو زمین،دردبدی به درد دیگرم اضافه شد..
هاشم رفت و من موندم بیچارگی که حالا چجور بگم؟؟ به کی بگم ؟؟من ..منی که هیچ وقت به این جور مسائل اهمیت نمیدادم الان چطور به مادرم بگم چه اتفاقی افتاده؟؟
تا خود عصر گریه کردم ،خودمو الوده میدونستم، نمیدونستم چیکار کنم...
وقتی مامان بابام از سر زمین برگشتن و چشمای باد کرده منو دیدن پرسیدن چی شده؟؟حرفی نزدم و فقط اشک بود که میریختم،مامان خسته از یک روز پر کار گفت: برادرت میگفت دل درد داری واسه همین گریه میکنی؟؟و بعد یواشکی پرسید
عادت شدی؟؟یه چای نبات دم میکردی میخوردی حالت بهتر میشد دیگه..
بابام که خستگی از سر و صورتش میبارید گفت:پاشو دیگه آبغوره گرفتن بسه یه چایی بیار..
مامان گفت: توبرو بخواب من درست میکنم،رفتم تو اتاقی که به اصطلاح اتاق مهمان بود پتورو سرم کشیدم و برای فرار از هجم فکرای وحشتناکی که تو سرم بود خوابیدم..
فردای اون روز صبح زود حالم بهتر شده بود ،شنبه بود، لباس پوشیدم و راهی مدرسه شدم..
یه دوستی داشتم به اسم اختر ،با اینکه اون دوران داشتن دوست پسر خیلی خیلی نادر بود و هر دختری اینکارو نمیکرد، چون آبروریزی بزرگی بود، ولی همه میدونستن اختر با یکی از پسرای روستا حرف میزنه و میخان باهم ازدواج کنن...
رفتم پیش اختر و با کلی منومن و با شرم ازش راجب مسائل زناشویی پرسیدم و فهمیدم چرا هاشم همش اون حرف و میزد،بدحور تو فکر بودم سوال هاشم سوال خودمم شده بود..
از اون روز گوشه گیر و افسرده شدم درسام رو به تنبلی رفت ،فکر اینکه با این کار هاشم اول آخر سرنوشتم هاشم هست مثل خوره داشت از درون منو میخورد،حتی بابامم نگران حالم شده بود و فهمیده بود که خبرایی هست...
سه ماه بعد علائم بارداری من شروع شد،
با هر بویی حالم بهم میخورد و عق میزدم
حتی خودمم نمیفهمیدم چرا اینجور شدم
مامانم دوبار منو درمانگاه روستا برد و دکتر عمومی اونجا که یه پسرجووون به اصطلاح کارآموز بود گفت که مسمومیت غذاییه و درست میشه..
حالی نداشتم، نه غذا میتونستم بخورم نه حتی حال مدرسه رفتن داشتم،کارم خواب بود...
تا اینکه عمه ام که تو فامیل تنها کسی بود که با یک شهری ازدواج کرده بود مارو دعوت کرد به خونشون و پیشنهاد داد خودش منو دکتر ببره چون به شدت لاغر و رنگ پریده شده بودم...
عمه که ۴۰سال داشت ولی از همه فامیل روشن فکرتر بود با من حرف میزد:_عمه به قربونت سعیده قشنگم آخه توچت شده؟؟ چرا مریض شدی؟؟ چرا اینقد غمگینی؟؟
دلم میخواستم ماجرای هاشم برا عمم تعریف کنم تا فشار روانیم کم بشه ولی میترسیدم از قضاوت میترسیدم ...
فردای اون روز با مامان و عمه راهی دکتر زنان شدیم چون همش دردشکم احساس میکردم..
مامان میگفت شاید کیستی چیزی دارم،
دکتر عینکش رو جابه جا کرد نگاهی به صورتم انداخت، پوزخندش رو متوجه شدم و رو برگه چیزهایی نوشت ..
برید این آزمایش بدین سریع جوابشو بیارید......
تو آزمایشگاه نشسته بودیم بالاخره نوبتمون شد ،همزمان که دختره پرستار دنبال رگم میگشت مامان پرسید:_حالا این آزمایش چی گفت چرا سونو ننوشت؟؟
دختره همزمان که خونمو تو ظرف مخصوص نمونه گیری میریخت گفت:_اول باید مطمئن بشه ایشالاه ماهای بعد سونو هم مینویسه دیگه،
مامان چشم غره ای به دختره رفت و به محض اینکه دختره رفت اتاق دیگه مامان زد رو دستش و گفت:_دختره دیووونه میگه ایشاله ماهای بعد،لال بشی دختر حتما باید واسه حقوقت آرزوی بیماری کنی واس مردم ،خدا به دور..
عمه هم مثل مامان ناراحت بود ولی یجورایی هم تو فکر رفته بود:_شماها برید حیاط من یه سوال کنم بیام،مامان که از حرف نمونه گیر همچنان ناراحت بود و زیر لب غر میزدگفت:باشه آباجی تو نگران نباش برو برو به کارت برس..
دیدم که عمه سمت دختره رفت..
تو محوطه آزمایشگاه نشستیم با اینکه اوایل اسفند بود ولی هوا بس ناجوانمردانه سرد بود..عمه که اومد از قیافه اش کاملا معلوم بود که چیزی ذهنش رو شدید مشغول کرده...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾