#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_بیستویک
اما عوض چطور تونست؟؟؟.... مردم رو که دیدم از خودم شرم داشتم من غذایی میخوردم که شوهرم از اینا میدزدید....روی زمین افتادم...این مدت دلم بچه میخواست،بچه ای که مال خودم باشه ساعت ها باهاش بازی کنم وخودم بزرگش کنم..
وقتایی که قرآن میخوندم یاد ننه می افتادم که همه ما رو جمع میکرد وقران میخوند واسمون....من توی خونه ای زندگی کرده بودم که پدرم وقتی بهش گفته بودن چندتا بیگناه رو محاکمه کن عقب کشید که شاهد ناعدالتی نباشه.
توی بغل زنی بزرگ شدم که شیرزن ده بود و همه حاجیه خانم صداش میزدن اما من چه کردم با خودم؟کجای این زندگی اونی بود که ننه هرشب از خدا میخواست برای ما دخترا؟؟؟.... اشکامو پاک کردم که داد خاله گوش آسمون رو کر کرد....پشکلارو بیرون میریخت وگوشتارو از تنور آورد بیرون....عمو عصبی از دستش کشید انداختشون دور:بهت گفتم کار پسرت عاقبت نداره اما تو هرروز شیرش میکردی،بیا تحویل بگیر شاهکار پهلوونتو،چقدر زدم توی سرش؟چقد با خوبی وچقدر با کتک؟حتی دست رفیقاشو بوسیدم که دست از سر عوض بردارن اما تو هر بار با اون زبونت نذاشتی،بهت گفتم تخم مرغ دزد شتر دزد میشه اما ولکن نبودی،از صبح تا غروب گله میبردیم چرا،دو کیلو شیر میخوردیم ویکی از گوسفندارو که زمین میزدیم برای چندماه ما کافی بود اما تو سیر نمیشدی از حروم، کر وکور شده بودی، این بچه هم با طناب تو افتاد توی چاهی که عمق نداره واونقدر فرو رفت تا به اینجا رسید.... عمو هم مثل من کمرش شکست.میدونستم عمو خوبه،اما اون هم یه پدر بود،پدری که سعی میکرد با حرف پسرشو به راه بیاره اما نتونست....
خاله به پهلوم زد:چیه الهی درد بگیری،بلند شو خدا بزنه به کمر این مردم که با امدنشون زندگیمو ریختن به هم واون همه گوشت حیف شدونابود....جاش نبود حرفی بزنم...
کلامی به زبون میاوردم، دق ودلیشو سر من خالی میکرد.... در رو خودش به تنهایی بلندکرد وچوب انداخت پشتش....داد زد: دِ بلند شو هیچی برای شام نداریم.... سه تا از گوسفندارو میشناختیم همینجا دنیا اومده بودن وعمو خیلی دوستشون داشت...
شیردوشیدم وشیر برنج بار گذاشتم.... من وعمو لب به غذا نزدیم وفقط خاله بود که تا تهدیگ هم با ناخوناش در آورد وخورد.....
صبح که چشمامو باز کردم عوض نبود سروصدای خاله از بیرون میومد از پشت پنجره نگاه کردم خاله نشسته بود کنار چاه روی زمین هی به روی پاهاش میزد و به صورتش چنگ میزد عمو جلو در طویله ایستاده بود و پیشونیش رو به دیوار زده بود باعجله بیرون رفتم ...
خاله نگاهم کرد دیگه خاله دیروز نبود که با اخم نگاهم کنه سریع رفتم پیش عمو پرسیدم چی شده عمو ؟چرا ناراحتین؟ مثل همیشه با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت دختر جان دیگه راحت شدی ،آه تو بود که دامن اونا رو گرفت هرچی به این مادر و پسر گفتم این دختر کوچیکه و گناه داره انگار حالیشون نبود حالا دیگه راحت شدی خودم پاپیش میزارم و طلاقت رو میگیرم من هاج و واج فقط نگاه میکردم بعدا فهمیدم که عوض توسط مامورانی که اون آدما شکایت کرده بودن دستگیر شده و افتاده زندان
عمو چند روز بعد منو باخودش به دهمون برد و با پدرم صحبت کرد قرار شد تا وقت طلاق همونجا بمونم....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ تیر ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_آخر
پدرم غصه دار شده بود خودش رو مقصر می دونست قبل از اومدن حکم طلاق پدرم از حرص و غصه سکته کرد ما عزادار شدیم ننه عزیزم از داغ پسرش مریض شد.. مادرم هر روز به من سرکوفت میزد من رو باعث و بانی مرگ پدرم می دونست شب و روز نبود که نفرینم نکنه، ننه هم اونقدر غصه دار بود که دیگه نای دفاع کردن از من رو پیش مادرم نداشت شاید هم طلاق منو باعث مرگ پسرش میدونست ...
روزهای سختی رو می گذروندم شب چهلم پدرم ننه از غصه بابام دق کرد و مرد ...
انگار همه امیدم از من گرفته شد نبود پدرم، فوت ننه، منو از پا انداخت ولی نفرینهای مادرم ادامه داشت حالم بد بود عذاب وجدان داشتم برای کاری که مقصر نبودم خودشون دوختن و بریدن تنم کردن مادرم یادش رفته بود چطور بدون اینکه بدونم عروسم کرد خودشون مسبب بودن ولی باز منو نفرین میکرد دیگه ننه نبود که به پشتش پناه ببرم و طرفداریم کنه ...
روزها گذشت مادرم با برادر ناتنی پدرم ازدواج کرد من هم از درسهایی که بابا داده بودند و ننه قرآن یادمون داده بود چیزهایی بلد بودم رفتم مدرسه ایی که بابا تشکیل داده بود درکنار کار خونه، رسیدگی به خواهرام، قالیبافی، روزها رو میگذروندم از شهر کتاب میگرفتم و میخوندم پایان سال میرفتم امتحان می دادم چند سال به این روال گذشت تا اینکه تونستم آرزوی پدرم رو براورده کنم شدم خانم معلم روستا ...
الان پنج سالی هست در روستامون به بچه ها درس میدم خواهرم عروس شد و به شهر رفت برادرم سربازه مادرم هم از شوهرش ی دوقلو داره ...
روزگار سختی رو گذروندم ولی مهربانی پدرم پشتیبانی ننه از خوشیای زندگی من بود...
وقتی سرکلاس درس شیطنتهای بچه ها رو میبینم یاد خودم میفتم که در سن نه سالگی بزرگ شدم ...
امیدوارم سرگذشت من تجربه ایی بشه برای کسانی که به رسم و رسومات شهرشون پیش میرن و دختر زود شوهر میدن، بدونید همه رسم و رسومات مناسب شرایط دوره زمانی ما نیستن و نسبت به دوره زمانی خودمون باید پیش بریم ...خیلی خوشحالم که وقت گذاشتین و سرگذشت منو خوندین...
پــایــان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️خدایا در این شب زیبا
⭐آرامش را سرليست تمام اتفاقات
⭐زندگی مان قرار بده
⭐آرامش را تنها از تو ميخواهیم
⭐به دوستان و عزیزانم فردایی
⭐پر از خیر و برکت عطا کن
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دل که زنده باشد،
هر خانهای آباد میشود!
خانهی دلت آباد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ تیر ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_اول
سپیده دستامو تو دستش گرفت و لبخند پر مهری زد،سجاد که از حضورش در اتاق معذب بود سرشو پایین انداخته بود،ولی با همون معذبیش لبخند از رو لبش کنار نمیرفت واین بهم انگیزه میداد...
_خوب لوبیاتونم که سالم سالمه...
سپیده:خانم دکتر خواهر جونم بزرگ شده، دیگه لوبیا نیس که، بهش بگید ملکه جان
دکتر خندید و گفت :_چه اسم قشنگی و بعد یه چیزایی به انگلیسی به دستیارش گفت ....
_پاشو عزیزم
_تموم شد خانم دکتر؟؟
_بعله گلم همه چی خوبه ...
قبل از من سجاد گفت:_خداروشکر..
سپیده جان کمک کن مادرت پاشه ..
سپیده دستامو گرفت با دستمال کاغذی ژل سونو رو از شکمم پاک کردم و لباسمو پایین کشیدم...
_بفرمایید اینم جواب سونو...
سپیده:خانم دکتر پس خیالمون راحت باشه آبجی جونم سالمه؟همه چیز اوکی؟؟
_بله دخترم همه چیز اوکی..خوش به حال این ملکه خانم که آبجی مثل تو داره..
سعیده غش غش خندید..
از مطب بیرون اومدیم تاپارکینک راهی نبود،کمی پیاده روی کردیم
سجاد:_سعیده جان چیزی نمیخای برات بگیرم؟؟؟
_نه عزیزم بریم خونه شب مهمون داریم
نمیخام مامان ببینه غذام آماده نیس
سپیده:_خوب ببینه مامان ،نکنه از مادرشوهرت میترسی؟؟
_مادر شوهر من از اونا نیس که آدم بترسه و بعد نگاه با احساسی به سجاد کردم و گفتم :_کسی که این آقارو تربیت کرده حتما زن فوق العاده ایه..
سپیده:_اوه اوه چه مادرشوهر ذلیل
و دوباره بلند خندید..
وقتی رسیدیم خونه تازه یادم افتاد که برا سالاد، کاهو نداریم،سجاد لبخندی زد و گفت :_نه مثل اینکه این وروجک حواس برات نزاشته ها؟؟خندیدم و نگاه عاشقانه ای بهش انداختم...
درو که بستم با نگاه خیره سپیده روبه رو شدم..
_خوش به حال بعضیا چه زندگی رویایی دارن ..
از لپش ویشکونی برداشتم و گفتم:_الان میبینی سختیامو باهم گذروندیم، با تو
سپیده ،از یادآوری اون روزا ناراحت شد سرشو پایین انداخت و گفت:_مامان اگه آقا سجاد بابام نمیشد سرنوشت ما چی میشد؟؟
از پنجره به خورشیدی که داشت غروب میکرد زل زدم و فکرم پر کشید به هفده سال پیش ،وقتی که چهارده سال بیشتر نداشتم....
به روزی که سرنوشتم به دست پسرعموم سیاه شد من دختر بچه چهارده ساله شدم زن بدنام روستا..
به روزی که منو به زور بردن شهر تا جلو چشم بابام نباشم که نکنه با چاقو تیکه تیکم نکنه..
دستای سپیده جلو چشمام بالا پایین رفت
_کجایی سعیده خانم
لبخند زورکی زدم:_همینجام پیش تو..
_نه دیگه پیش من نیستی میدونم باز سفر کردی به اون دوران که قراره یه روز از سیر تا پیازش رو بهم بگی ...
_یه روز میگم..
_پس کی مامانی؟؟
_هر موقع وقت کردم..
_مامان توروخدا الان بگو..
_الان؟؟
_آره دیگه خیلی وقته امروز فردا میکنی بگو دیگه ...
_آخه..
_مامان جون سپیده بگو دیگه...
_چی بگم؟؟
_از اوله اول بگو..
با خنده گفتم :_از اول اولش ؟؟
_آره دیگه...فقط وایسا..
سپیده بدو رفت یک دفتر تمیز که تازه خریده بود و گل های رز زیبا رو جلدش بود رو آورد و گفت :_این دفتر رو خریدم سرنوشت تورو بنویسم..
بگو می خوام رمان نویس بشم... خندیدم چه ذهن فعالی داشت ...
_شروع کن مامان..
_ آخه الان وقتش نیست مهمون داریم..
_ اشکال نداره مامان نیم ساعت ،هر روز نیم ساعت بگی کلی میتونم مطلب بنویسم ،از اولش بگو از بچگیات از دوران نوجوانی...
فکرم پر کشید به اون روزا ،ناخواسته گفتم :_من که نوجوانی ندیدم من از بچگی مستقیم وارد بزرگسالی شدم
شدم بدون اینکه بفهمم چطور...
از وضعیت خودم شرمم میشد ،قلبم داشت سینمو میشکافت،دوباره صدای در اومد هاشم از دیوار کوتاه حیاط پشتی که به باغهای روستا راه داشت پرید و رفت
گریه کنان پا شدم ،صدای در مثل مته ای رو مغزم میرفت و مرا آزار میداد، گریه کنان سمت در رفتم، برادرام بودن که از سر زمین برگشته بودن تا قند ببرن ،گفتن مامان یادش رفته قند ببره الان میخان چایی بخورن قند ندارن....
داداشم پرسید چی شده آبجی ؟؟
به یک کودک ۱۲ساله چی باید میگفتم ؟؟؟گفتم دلم درد میکنه قند دادم و اونا راه افتادن...
من از اولم دختر آرومی بودم برام هیچ چیز مثل درس مهم و نشاطِ آور نبود درو که بستن مثل دیوانه ها تو حیاط راه میرفتم وگریه میکردم ...
_فک نمیکردم همچین دختری باشی..
از ترسم از جام پریدم ...هاشم بود که با صدای نحسش از رو دیوار دوباره پریده بود حیاط..گریه کنان گفتم تو با من چیکار کردی هاشم؟؟
دوباره طلبکارانه گفت:من کاری نکردم خدا میدونه قبلا با کی بودی؟؟
اصلا متوجه حرفاش نبودم نمیدونستم چی میگه..
《الان نگاه نکن دخترا از همون ۱۰سالگی همه چیز میدونن قدیما اینجوری نبود 》
_چی میگی هاشم تو چیکار کردی؟؟
جلو آومد کنارم واستاد:_گفتم کجا بندآب دادی تو که دختر نبودی....
_ساکت شو هاشم به مامانم میگم چیکار کردی همین الان میرم سر زمین خدا لعنتت کنه بدبختم کردی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ تیر ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_دوم
_من....من کاری نکردم سعیده جان
به کی میخای بگی ؟؟
اصلا بزار رو راست باشم من فکرامو کردم
تو دختر نبودی من فک کردم ما که برا همیم چه الان چه دوماه دیگه ولی حالا که میبینم دخترعموی عزیزم قبلا با کسی بوده ....
دستمو بلند کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم،مثل گاو وحشی به سمتم یورش اورد،یقه لباسمو گرفت تو دستش و غرید:_یه فکری به حال خودت بکن من امروز نه تورودیدم نه هیچی،به اونی که قبل از من باهاش بودی پیغوم بفرس بیاد زودتر عقدت کنه تا عمو نفهمیده،دختره پررو، منو باش فک میکردم دخترعموی خوشگلم مال منه پاکه ...
از ترس و غصه با لبانی که میلرزیدن گفتم:_هاشم چی داری میگی من با هیشکی نبودم از کی داری حرف میزنی
یقمو ول کرد و محکم هولم داد...
با لگن افتادم رو زمین،دردبدی به درد دیگرم اضافه شد..
هاشم رفت و من موندم بیچارگی که حالا چجور بگم؟؟ به کی بگم ؟؟من ..منی که هیچ وقت به این جور مسائل اهمیت نمیدادم الان چطور به مادرم بگم چه اتفاقی افتاده؟؟
تا خود عصر گریه کردم ،خودمو الوده میدونستم، نمیدونستم چیکار کنم...
وقتی مامان بابام از سر زمین برگشتن و چشمای باد کرده منو دیدن پرسیدن چی شده؟؟حرفی نزدم و فقط اشک بود که میریختم،مامان خسته از یک روز پر کار گفت: برادرت میگفت دل درد داری واسه همین گریه میکنی؟؟و بعد یواشکی پرسید
عادت شدی؟؟یه چای نبات دم میکردی میخوردی حالت بهتر میشد دیگه..
بابام که خستگی از سر و صورتش میبارید گفت:پاشو دیگه آبغوره گرفتن بسه یه چایی بیار..
مامان گفت: توبرو بخواب من درست میکنم،رفتم تو اتاقی که به اصطلاح اتاق مهمان بود پتورو سرم کشیدم و برای فرار از هجم فکرای وحشتناکی که تو سرم بود خوابیدم..
فردای اون روز صبح زود حالم بهتر شده بود ،شنبه بود، لباس پوشیدم و راهی مدرسه شدم..
یه دوستی داشتم به اسم اختر ،با اینکه اون دوران داشتن دوست پسر خیلی خیلی نادر بود و هر دختری اینکارو نمیکرد، چون آبروریزی بزرگی بود، ولی همه میدونستن اختر با یکی از پسرای روستا حرف میزنه و میخان باهم ازدواج کنن...
رفتم پیش اختر و با کلی منومن و با شرم ازش راجب مسائل زناشویی پرسیدم و فهمیدم چرا هاشم همش اون حرف و میزد،بدحور تو فکر بودم سوال هاشم سوال خودمم شده بود..
از اون روز گوشه گیر و افسرده شدم درسام رو به تنبلی رفت ،فکر اینکه با این کار هاشم اول آخر سرنوشتم هاشم هست مثل خوره داشت از درون منو میخورد،حتی بابامم نگران حالم شده بود و فهمیده بود که خبرایی هست...
سه ماه بعد علائم بارداری من شروع شد،
با هر بویی حالم بهم میخورد و عق میزدم
حتی خودمم نمیفهمیدم چرا اینجور شدم
مامانم دوبار منو درمانگاه روستا برد و دکتر عمومی اونجا که یه پسرجووون به اصطلاح کارآموز بود گفت که مسمومیت غذاییه و درست میشه..
حالی نداشتم، نه غذا میتونستم بخورم نه حتی حال مدرسه رفتن داشتم،کارم خواب بود...
تا اینکه عمه ام که تو فامیل تنها کسی بود که با یک شهری ازدواج کرده بود مارو دعوت کرد به خونشون و پیشنهاد داد خودش منو دکتر ببره چون به شدت لاغر و رنگ پریده شده بودم...
عمه که ۴۰سال داشت ولی از همه فامیل روشن فکرتر بود با من حرف میزد:_عمه به قربونت سعیده قشنگم آخه توچت شده؟؟ چرا مریض شدی؟؟ چرا اینقد غمگینی؟؟
دلم میخواستم ماجرای هاشم برا عمم تعریف کنم تا فشار روانیم کم بشه ولی میترسیدم از قضاوت میترسیدم ...
فردای اون روز با مامان و عمه راهی دکتر زنان شدیم چون همش دردشکم احساس میکردم..
مامان میگفت شاید کیستی چیزی دارم،
دکتر عینکش رو جابه جا کرد نگاهی به صورتم انداخت، پوزخندش رو متوجه شدم و رو برگه چیزهایی نوشت ..
برید این آزمایش بدین سریع جوابشو بیارید......
تو آزمایشگاه نشسته بودیم بالاخره نوبتمون شد ،همزمان که دختره پرستار دنبال رگم میگشت مامان پرسید:_حالا این آزمایش چی گفت چرا سونو ننوشت؟؟
دختره همزمان که خونمو تو ظرف مخصوص نمونه گیری میریخت گفت:_اول باید مطمئن بشه ایشالاه ماهای بعد سونو هم مینویسه دیگه،
مامان چشم غره ای به دختره رفت و به محض اینکه دختره رفت اتاق دیگه مامان زد رو دستش و گفت:_دختره دیووونه میگه ایشاله ماهای بعد،لال بشی دختر حتما باید واسه حقوقت آرزوی بیماری کنی واس مردم ،خدا به دور..
عمه هم مثل مامان ناراحت بود ولی یجورایی هم تو فکر رفته بود:_شماها برید حیاط من یه سوال کنم بیام،مامان که از حرف نمونه گیر همچنان ناراحت بود و زیر لب غر میزدگفت:باشه آباجی تو نگران نباش برو برو به کارت برس..
دیدم که عمه سمت دختره رفت..
تو محوطه آزمایشگاه نشستیم با اینکه اوایل اسفند بود ولی هوا بس ناجوانمردانه سرد بود..عمه که اومد از قیافه اش کاملا معلوم بود که چیزی ذهنش رو شدید مشغول کرده...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ تیر ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_سوم
به احترامش پاشدم که گفت توروخدا بشینین زحمت نکشین..
مامان غرولندکنان گفت:چی شد دختره حرفی زد؟؟
عمه نگاه معناداری به من کرد و گفت :نه حرفی نزد، عجله نداریم که منتظر میمونیم..
نمیدونم دوساعت شد ؟۳ساعت شد ؟چقدر طول کشید که بالاخره جواب گرفتیمو راهی مطب دکتر شدیم،غافل از چیزی که میخواستم بشنویم ...
دکتر تا برگه رو دیدرو به من گفت
تو مگه مجرد نیستی؟؟باترس به دکتر نگاه کردم تا ته ماجرارو خوندم..
_شما سه ماهه بارداری..
مامان محکم رو گونه اش زد و گفت :خدامرگم بده خانم دکتر چی میگی؟؟ دختر من مجرده..
عمه سریع گفت حتما اشتباهی شده خانم دکتربا قاطعیت گفت:نه من همون اول فهمیدم ولی گفتم اول آزمایش بدین،در کمال بهت و ناباوری و ترس از چشمهایی که به من زل زده بودن سرمو به چپ وراست کردم و هیستریک گفتم: نه نه دروغ مامان اشتباه شده...
دکتر انگار با من دشمنی داشت سریع گفت:کاملا معلوم شما بارداری نمیدونم چطور مادرتون متوجه نشده ، من میتونم همین الان معاینتون کنم ، موافقی؟؟
ساکت بودم،عمه پاشد،ولی قبل اون مامان کنترل خودشو از دست داد و سمت من یورش آورد...
ضربه های پی در پی مامان به صورت مشت به همه جام میخورد با گریه و داد میگفت:چیکار کردی بی حیا ،فکر آبروی خودت نبودی فک آبروی مارو هم نکردی
عمه هم با گریه نگاهم میکرد و حتی مانع مامان هم نمیشد...
دکتر دادکشید خانم برید بیرون مطب من جای این دهاتی بازیا نیست،منتظران نوبت دکتر همشون با تعجب نگاه میکردن عمه زیر بغلمو گرفت همراه مامان که یه بند داشت گریه میکرد از مطب بیرون اومدیم،مامان دوباره وسط خیابون موهامو کشید و گفت بی آبرومون کردی ،عمه مانعش شد و گفت واسا بریم خونه حرف میزنیم ...
یه ماشین دربست گرفتیم و به خونه عمه رفتیم ،عمه و مامان هر دو با گریه منتظر بودن من حرف بزنم :_خوب بگو حداقل بگو کیه پدر این بچه کیه الان ،سعیده متوجه نیستی آبرومون تو روستا میره نمیتونیم سرمون بلند کنیم،سعیده تو که عاقل بودی کی ...کی ...
شرمش شد بقیه حرفش بزنه ..
من یه بند گریه میکردم صدای زنگ در حیاط اومد بچه های عمه بودن سمیه سارا و اسماعیل همگی با هم ازمدرسه برگشته بودن ودر عرض چند دقیقه با گریه های ما متوجه وجود مشکل شدن...
عمه و مامان و من تو اتاق رفتیم که مثلا از زیر زبون من بکشن پدر بچه کیه،درست همون لحظه دوباره صدای زنگ حیاط اومد عمه عصبی شده بود،
داد کشید حرف بزن دیگه بگو پدر این بچه کیه ؟؟؟
در اتاق باز شد بابا بود که متعب پرسید
از کدوم بچه داری حرف میزنی آبجی؟.
هممون ترسیده به بابا نگاه کردیم که دوباره صدای گریه مامان بلند شد..
_دکتر رفتین دکتر چی گفت؟؟
ترسیده همونجور نشسته عقب عقب رفتم تا اینکه پشتم به دیوار خورد پاهامو تو بغلم جمع کردم ..بابا دوباره پرسید از کدوم بچه داشتین حرف میزدین؟؟
مامان ترسیده اومد جلو ما واستاد وگفت
تو برو بیرون من حلش میکنم..
بابا بیشتر شک کردمامان تو کسری از ثانیه به دیوار هول داد و قدمی به من که از ترس لب و چونم میلرزید نزدیک شد و گفت :_تو...تو و بعد برگشت به سمت عمه انگار که میخواست مطمئن بشه،
عمه با گریه گفت سعیده حاملس و بعد محکم زد زیر گریه...
رنگ بابا به قرمزی رفت ،مثل یک سیل ویرانگر سمت من اومد با داد و نعره فریاد میکشید و با تمام توان میزد....
بابام مثل انسانهایی دیوانه کنترلشو از دست داده بود ..
عمه و مامان خودشون و سپر بلای من کردن تا اینکه بابام خسته شد..بچه های عمه وحشت کرده بودن ..
تمام بدنم درد میکردحتی نمیتونستم راه برم ...
《برگشت به زمان حال》
بغض کرده بودم ،سپیده بغلم کرد:
_مامان خوشگل من چقدر اذیت شدی الهی بمیرم برات...
_خدا نکنه تو و سجاد تنها دارای های ارزشمند منید..
_میخای ادامه ندیم احساس میکنم خیلی ناراحت شدی واسه آبجی جونم ضرر داره..
_نه حالم خوبه..
پاشو به خورشتمون یه سر بزن منم یکم دیگه بگم بعد پاشم سالاد آماده کنم...
《بازگشت به گذشته》
بابام و مامانم داشتن سکته میکردن
عمه با گریه گفت :_اینجوری که نمیشه داداش بزار بدونیم کدوم بی شرفی...
ادامه حرفش و نزد جلو اومد ...
من تو خودم مچاله شده بودم و آروم آروم گریه میکردم،سعیده حرف بزن بگو چطوری خاک بر سرمون کردی،اون آدم کیه؟؟
ساکت بودم که مامان اومد جلو موهامو تو دستش گرفت با گریه گفت :چرا لال شدی چرا حرف نمیزنی؟
عمه مامان و جدا کرد و گفت :واسا زنداداش یه لحظه بیایین بیرون،هیچ کدوم تکونی نخوردن ،عمه دست هر دوتاشون و گرفت وبرد تو هال..من ناباورانه به سیاهی که دورتادورم گرفته رو بود نگاه میکردم،صدای عمه رو میشنیدم که میگفت:به نظر میاد سعیده خودشم شوکه شده نمیدونه چه بلایی سرش اومده ،اجازه بدین من آروم باهاش صحبت کنم ببینم کی بوده..
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ تیر ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_چهارم
عمه دوباره داخل اومد و نشست پیشم و سرمو نوازش کردو گفت:سعیده جان حرف بزن ،بابات خیلی عصبانیه یا یه بلایی سرتو میاره یا خودش و مادرت ،بگو عمه بگو ..
هق هق کنان گفتم عمه من نمیدونم، عمه یه چیز بگم ؟؟عمه بغلم کرد وگفت:
بگو عمه بگو تا کار بیشتر از این خراب نشده فکر چاره باشیم...
_عمه بخدا من کاری نکردم من هیچ کاری نکردم فقط ...فقط...
با صدا گریه میکردم و گفتم:عمه من کاری نکردم سه ماه پیش وقتی خونه تنها بودم وقتی تنها بودم...گریه نمیزاشت حرف بزنم وبا تمام درد که این سه ماه تو گلوم تلمبار شده بود گریه میکردم و تعریف کردم چی شد...
مامان در اتاق به یکباره باز کردانگار زبونش قفل شده بود رنگش مثل کچ دیوار شده بود...
با صدای بلند داد زد: _اون ، اون یتیم شده این کارو کرد ؟؟از نبود ما سوء استفاده کرده، مادرت بمیره که این سه ماه دیدم از کار افتادی ولی فکر کردم تو مدرسه مشکلی پیش اومده، نمیدونستم این همه درد داری...
بابا با عصبانیت تو چارچوب در بود گفت :_از کجا بدونم راست میگی..
با ترس گفتم بابا به خدا من دروغ نمیگم سرمو پایین انداختم و ادامه دادم: رفتم مدرسه از دوستام پرسیدم، هر روز میخواستم به مامان بگم ولی اون کار داشت ،نمیخواستم ناراحتش کنم، من هر روز از خدا مرگم خواستم
عمه دستامو گرفت و گفت:_ بلند شو وقت نشستن نیست میریم خونه خان داداش،ولی انگار چیزی به ذهنش رسید
رو به بابام کرد و گفت:_ داداش تو برو بیرون تو برو من یه حرفی دارم..
بعد از این که بابا رفت در رو بست و آروم گفت: گفتی هاشم عصبانی شد و گفت تو دختر نبودی...
_آره همش میگفت، من اون موقع نمیدونستم یعنی چی، وقتی از دوستام پرسیدم بهم گفتن...
_سعیده تو چشمای من نگاه کن، تو مطمئنی حرف هایی که میزنی راسته؟؟
_ به خدا عمه به خدا من هیچی نمیدونستم، معنی حرفای هاشم نمیدونستم ...
_یعنی قبل از هاشمی هیشکی بهت دست نزده؟؟
دستامو رو سرم گذاشتم وداد زدم: _نه..نه
پس اول باید بریم پیش دکتر..
_الان ؟
_آره همین الان..باید بریم تا تو روستا انگشتنما نشدیم..
مامان اومد جلو و گفت:_ آبجی برای چی بریم پیش دکتر ،میخوای بچه را سقط کنیم
_ عمه زد صورتش و گفت:_ نه این گناه کبیره است فقط می خوام سعید رو معاینه کنه..
از حرفهایی که می شنیدم شرمم می شد
ولی برای اثبات بی گناهیم چاره ای نداشتم..
دکتر بعد از معاینه گفت که خیلی طبیعی هستش و خیلی از دختران این مشکل رو دارن و دلیلی بر گناهکار بودنشون نیست.
عمه که انگار خیالش راحت شده بود همراه مامان و بابا برگشتیم به روستا
همون شب وقت شام بود که به خونه عمو رفتیم ،به خاطر کتک هایی که خورده بودم لنگ لنگان راه میرفتم..
زن عمو که انگار از مهمان سرزده زیاد خوشحال نشده بود نگاهی به من و مادرم که گریه میکردیم کرد و گفت:_ چی شده چه اتفاقی افتاده
عمه گفت:_ سعید تو برو تو اون اتاق درم ببند، من با خان داداش حرف دارم..
هاشم که انگار فهمیده بود قضیه از چیه پا شد که بره ولی عمه داد کشید بشین سر جات...
هاشم جای خودش نشست گوشام و چسبونده بودم به در که بشنوم چی میگن ،نمیدونم عمه چی گفت چه زن عمو و هاشم هر دو منو فحش میدادن و میگفتن دروغ میگه..
عمه سر هر دوشون داد کشید و رو به عمو گفت همین فردا باید هاشم و سعیده به عقد هم دربیان...
عمو گفت تو مطمعنی آبجی شاید کار یکی دیگس..
هاشم گفت حالا که اینطوری شد یکی قبل از من زرنگی کرده بود...
بابا داد کشید ساکت شو تا نکشمت...
عمه گفت تو که گفتی از چیزی خبر نداری، پس بچه خودته..
همه با تعجب گفتن بچه؟؟
عمه گفت بله بچه..سعیده حاملس
هاشم گفت اون بچه ی من نیست، گفتم که قبل از من یکی دیگه زرنگی کرده بود..
زن عمو با صدای بلند گفت من اجازه نمیدم بخاطر بچه ی یکی دیگه بچه ی منو بدبخت کنید ،برید از دخترتون بپرسید کجا بندآب داده پ؟؟به ما چه مربوط که لشکر کشی کردین اینجا..
صدای گریه ی مادرم قلبمو تیکه تیکه میکرد،کاش من میمردم و پیش پدرمادرم از دختر بودن یا نبودن من اینجور وقیحانه صحبت نمیکردن...
عمه عصبانی گفت :ساکت شو هاشم من خودم سعیده رو دکتر بردم اون تایید کرده که سعیده مشکل داره از خدا بترس به اون طفل معصوم تهمت نزن همین فردا عقد میکنین یه عروسی کوچیک میگیرین سعیده رو میاری خونت
۷ماه دیگه که بچه به دنیا اومد میگیم۷ماهه به دنیا اومده، قال قضیه کنده میشه آبرومون حفظ میشه..
زن عمو داد زو آبجی احترامت واجبه ولی حق نداری بچه منو بدبخت کنی من اجازه نمیدم،سعیده از اولم معلوم بود آب زیر کاهه،برین ازش بپرسین ببینین پدر بچه کیه؟؟ چون آبروی شما تو خطره، بچه من بیاد با اون ازدواج کنه؟؟مامان عصبی گفت: دختر منو پسر تو بدبخت کرده ،سعیده ی من همیشه سر به زیر و خوب بوده..
زن عمو دوباره با صدای بلندی گفت :من اجازه نمیدم من نمیزارم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ تیر ۱۴۰۳
۱۲ تیر ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_پنجم
دست هاشم و گرفت رفتن به حیاط
عمه هم پشت سرشون رفت، میدونم که میخواست قضیه دخترونگی من رو به توضیح بده، از اول تا آخر فقط گریه کردم ..
با همه مخالفت های زن عمو ،هاشم را مجبور کردند که با من ازدواج کنه..
فردای اون روز من و هاشم رسماً به عقد هم در اومدیم، تو روستای ما رسم بود که پسری که دختری رو دوست داشت و اون دختر بهش نمی دادند دختر رو به اصطلاح می دزدید و خونه فامیل هاش میبرد و بعد چند روز دختر را پس می آورد
اینطوری خانواده دختر مجبور میشد برای حفظ آبرو شان اون دختر رو به اون پسر بدن..
بعد از عقد به منزل عمه رفتیم و تو روستا چو انداختیم که آره سعیده رو هاشم دزدیده یا با هم فرار کردن، اما زنعمو هر جا نشست گفت که سعیده بی آبرویی کرده پسر منو به خاطر بی آبرویی اون بدبخت کردن مجبورش کردن سعیده رو بگیره..
تقریباً کل روستا فهمید که چه خبره شدم انگشت نمای یک روستا...
اتاق کوچکی گوشه حیاط عمو بودکه به ما دادند و من شدم عروس عموم، نه جهازی نه عروسی هیچی..چند تا از فامیلارو صدا زدن یه مهمونی وشام دادن و تمام ..
ما میخواستیم آبرومون نره ولی زنعمو حتی به همه گفته بود که من سه ماهه حامله هستم،هر جا نشست از مظلومیت پسرش و فداکاری در ازدواج با من گفت،
وقتی تو کوچه های روستا قدم میزدم میدیدم که خانوما تا منو میبینن در گوشی حرف میزنن به من نگاه می کنن و میخندن... دوست های همکلاسیم منو نشون میدادن و میخندیدن..
هاشم از اون شب حتی به من دست هم نزده بود،مثلاً زن و شوهر بودیم،
ولی اون حتی اسم منم به زبونش نمیآورد ..یا همراه عمو به سر زمین میرفت و موقع هایی هم که عمو خونه نبود با زنعمو منو اذیت میکردن...
مامانم هر هفته به دیدنم میومد،از اول تا آخر اشک میریخت ،میترسیدم از غصه من دق کنه...
کم کم شکمم بالا اومد، اولین تکون خوردنای بچه رو احساس میکردم،من حتی روی اینو نداشتم که خونه مامانم برم، مامانم هر روز از غصه من لاغر تر و ضعیف تر میشد..
ماه پنجم بودم،متوجه درگوشی حرف زدن های هاشم با مادرش میشدم، زنعمو به چشم یک دشمن به من نگاه میکرد،
از من کار می کشید ولی موقع غذا کشیدن به من اندازه یک نفر هم غذا نمی داد..
هاشم هم انگار نه انگار شوهر من هستش، حتی به من دست هم نزده بود
چه برسه به حرف زدن، ناز کشیدن، حمایت کردن..
به معنای واقعی کلمه تنها بودم ،توی روستا انگشت نما شده بودم و روی اینو نداشتم که خونه ی مامانم برم..
عمه هر دو هفته یکبار به خاطر من به روستا میومد،منو دلداری میداد و میگفت که چند وقت بعد مهرت به دل هاشم میشینه و همراهیت میکنه، می گفت باید صبر کنم و من همیشه تو ذهنم این سوال بود که حتی اگه اینطور هم بشه من میتونم کسی رو که مسبب همه بدبختیام شده بود دوسش داشته باشم و حس خوب بگیرم؟؟ شش ماهه باردار بودم که خبر آوردن هاشم با دختر خالش فرار کرده،پس دلیل اون همه درگوشی حرف زدن ها و خنده های زن عمو همین بود،
دختر خواهرش را برای پسرش لقمه گرفته بود،وقتی خبر بگوش مامانم رسید
از ناراحتی دق کرد ...
اون روز شوم صدای ساز و دهل عروسی هاشم با دختر خالهاش تو کل روستا پیچیده بود، عروس کشون هاشم بود،
خودمو تو اتاق حبس کرده بودم، در اتاق رو محکم می زدن، وقتی درو باز کردم داداشم طفلک با زبانی که قفل شده بود مثل لال ها فقط میگفت: ما ما ما ما ما
نفهمیدم چه جوری خودمو به مامانم رسوندم، من حتی برای آخرین بار هم ندیدمش، مادر نازنینم از دنیا رفته بود
او از غصه من دق کرده بود...مادرم ...مادر نازنینم رفته بود و من تنهاترین مادر شدم ...
روستای ما کوچک بود، هرچقدر برای عروسی من و هاشم بی سر و صدا مراسم برگزار شد ،برای عروسیش با دختر خالش پر سر و صدا بود،صدای ساز و دهل همه روستا را پر کرده بود و همه روستا برای تماشای عروس هاشم به خونه خاله هاشم رفته بودند...تنها کسایی که بالای سر جنازه مامانم بودن من بودم و دوتا داداشام و بابام،
عمه که دیرتر از همه مون رسید، صدای گریه مون با صدای آواز و شادی عروسی هاشم قاطی شده بود، شوهر عمه رفت تا به عمو و زن عمو خبر فوت مامان رو بده ،
ولی مثل اینکه اونها عروسی پسرشون رو ترجیح می دادند تا اینکه به مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه مادرم...
اون موقع ها مثل الان نبود که گواهی پزشکی بگیری و این حرف ها، وقتی کسی میمرد اونو تو حیاط خونه خودش میشستن ، مثل قابله های قدیم یه نفر بود که به شستشوی جنازه و غسل دادنش آشنا بود ،اون یه نفر میومد و مرده رو تو همون حیاطشون میشست، کفن می کردند و تو قبرستون همون روستا به خاک میسپردن..با حضور چند تا از فامیل های مامانم عمه و منو برادرام تشییع جنازه مادرم انجام شد،اونم مثل من بی کس بود ،پدرو مادرش تو همون جوونیاش مرده بودن، برادراش بودن و خواهر هم نداشت،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ تیر ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_ششم
بارها از هوش رفتم و به هوش اومدم ،
اینها تقصیر من بود، تقصیر بیعرضگی هام، اگه اون روز به هر قیمتی شده جلوی هاشم رو میگرفتم، اگه باردار نمیشدم
هزاران اگه دیگه توی ذهنم جولان میدادند و غم سنگین دلم را سنگین تر می کردند... مادرم به خاک رفت و همراه خودش همه امید و آرزوهای منم به خاک برد ...
از اون روز من شدم یک زن افسرده، یک زن که در آستانه مادر شدن مادرش از دست داده بود..
تنها حامی که این چند ماه به اتاق کوچکم در کنج حیاط عمو به من سر میزد غصه منو می خورد و دور از چشم بابام خوراکی و میآورد که نکنه ویار کنم و شوهر بی غیرتم برا من نخره مادرم بود که اونم خدا ازم گرفت...
دیگه دنیا برام تیره و تار شده بود..
تا هفتم مادرم خونه بابام بودم، خودمو نمیفهمیدم مثل مجسمه ها به دیوار زل میزدم به روزهایی که مامان خسته از سرزمین برمیگشت و اولین چیزی که می پرسید این بود که خونه تمیزه مادر ؟؟
چای آماده است؟؟ بابات خسته است..
چقدر دوست داشت ادامه تحصیل بدم
طبق رسم و رسومات روستا شب هفت مادرم بزرگای فامیل جمع شدم و منو به خونه مثلاً خودم بردن..
زن عمو سوئیت بالای خونشون رو برای خواهرزاده اش آماده کرده بود... قبلا اونجا به اصطلاح اتاق میهمانی بود ،یه اتاق خیلی بزرگ که هر موقع مهمون خاصی بود راهنمایش میکردن اونجا ،
ولی بعد ازدواج هاشم با دختر خاله اش آشپزخونه کوچیک و یک هال درست کردن تا نکنه عروس خانوم به جز موارد دستشویی وحمام که تو حیاط بود بیرون نیاد...
روز ها پشت سر هم می گذاشتن، افسردگی من روز به روز بیشتر می شد، مثل الان که خانههای بهداشت وظیفه چکاب زنان باردار را دارند اون موقع ها هم خانه بهداشت روستا ماه به ماه ما رو صدا میزد تا وزنمون رو بگیره و به اصطلاح چکاب کنه که نکنه مشکلی پیش بیاد..
وزن من نه تنها بالا نمی رفت بلکه پایین تر هم می رفت..
غصه نبود مادرم از یه طرف و بی محلی های هاشم و عمو وزن عمو از طرف دیگر
انتظار مهر و محبت هم نداشتم و یا حتی اینکه هاشم پیشم باشه...
ولی چرا به یک زن حامله انقدر ظلم کنند که در حسرت یک خوراکی عادی تو دست بچه ها باشه ...
گاهی از دیدن یخمک یا کلوچه که بچه ها تو کوچه می خوردن دلم زیر و رو میشد
دهنم آب می افتاد ..
هیچ وقت یادم نمیره نوه خواهر زن عمو یخمک پرتقالی رنگ دستش بود، به هزار ترفند دور و برش میچرخیدم تا بتونم فقط یک ذره از یخمکش رو بخورم..
مگه من چند سالم بود من هنوز بچه بودم با یه بچه تو شکمم.. و بلوای که بعد از اون ماجرا اتفاق افتاد...
فحشهای زن عمو هیچ وقت یادم نمیره،
تنها کسی که این میون به فکر من بود فقط عمه بود، هر هفته بهم سر میزد
با خودش خوراکی می آورد، باهاشم صحبت می کرد به زن عمو و عمو نصیحت می کرد که انقدر به من ظلم نکنند..
ولی کو گوش شنوا ...
بدترین و سیاه ترین روزهای عمرم اون روزها بود که با شکم برجسته ام هر پنجشنبه سر خاک مادرم می نشستم و یک دل سیر گریه میکردم ...
هووی خودمو ندیده بودم ،اصلا برام مهم نبود چه شکلیه...
نه ماهه بودم که یک روز...
نه ماهه بودم و نزدیکای زایمانم بود، هاشم از موقعی که ازدواج کرده بود حتی روزها هم به اتاقم من نمیومد ،قبلا هم گاهی برای خواب میومد ولی به هیچ حرفی و جدا از من میخوابید..
اون روز عمو و زن عمو برای ختم یکی از اقوام به روستای دیگه ای رفته بودن،صدای قهقهه های زنی باعث شد از پنجره اتاقکم به حیاط نگاه کنم ،هاشم و زنش بودن که دور تا دور حیاط پر از درخت عمو اینا میچرخیدن و میخندیدن،
نمیدونم دختر چی گفت که هاشم هی میگفت بگو نه بگو نه، اونم قهقهه میزد و میگفت ،نمیگم ،نمیگم...دلم از دیدن این همه تبعیض هزار تیکه می شد، کل جملاتی که از موقع عروسی تا این موقع از هاشم شنیده بودند شاید در حد انگشت های یک دست بود ..
مثلاً گاهی که زنمو منو برای ناهار میخواست و سختش بود خودش بیاد هاشم رو می فرستاد، اونا حتی اجازه نمی دادند من تو کارهای خونه کمکشون کنم
زنعمو از من چندشش میشد چون معتقد بود من کار بدی کردم و پسرش محض رضای خدا اسمش رو من آورده تا پدر و مادرم تو روستا بتونن سرشون رو بالا بگیرن...دلم از دیدن خنده های هاشم و زنش که ستاره نام داشت تیکه تیکه می شد،هاشم لحظهاش من و پشت پنجره دید شاید در دو سه ثانیه بهم نگاه کرد و بعد دست زنشو گرفت و بالا رفتن..
صبح تا شب تنها بودم تو اتاق ..
عمو برعکس بابام خیلی دهن بین زنش بود و ازش میترسید،عمه باهاشون صحبت کرده بود و یه تلویزیون سیاه و سفید برام خریده بود... عمه همیشه دلداریم میداد و میگفت بعد به دنیا اومدن بچه مهرش به دل هاشم و عمو اینا میشینه و اوضاع بهتر میشه ،پ...ولی واقعیت این بود که من خودم دیگه هیچ علاقه ای به همنشینی و هم صحبتی با اونا نداشتم ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه زندگیات که اجارهای باشد؛
دائم به کودکت میگویی:
میخ نکوب...
روی دیوارها نقاشی نکش..
و مراقب خانه باش...
اما این همه مراقبت برای چیست؟!
چون خانه مال تو نیست، مال
صاحبخانهست چون این خانه دست
تو امانت است و بعد باید پاسخگو باشی
خانهی دلت چطور؟!
خانهی دل هم مال خداست،
در خانهی خدا میخ ناامیدی و یاس را نکوب!
خونه دلتون پر از عشق❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ تیر ۱۴۰۳