eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
327 عکس
657 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🙏 🌸🍂همه بندگان تو هستیم ♥️کلید همه بسته‌ها دست توست 🌸🍂دوای همه خسته‌ها دست توست ♥️به احسان ولطف وکرمت خود 🌸🍂گره مشکلات همه را بازکن ♥️شب خوبی را برای 🌸🍂شماخوبان آرزومندم ♥️شبتون بخیر و زیبا 💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍مهربون باش ❄️و مثل برفی که موقع 🤍باریدن همه جا رو زیبا میکنه ❄️دنیای اطرافت رو 🤍پر از حس های خوب کن ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خوبه باباشم فهمیده چه پسری داره... کنار بابا نشستم ... غیاث داشت با گوشیش ور میرفت، مثل کسی که داره تند تند پیام میده.حوصله م سررفته بود ،از جام بلند شدم‌: میرم اشپزخونه پیش اتیه جون.. _ راستی دخترم .. سوالی به پدر نگاه کردم گفتم : بله؟ + خونه خیلی قشنگ شده.. خندیدم ،خداروشکر فهمیدید، داشتم ناامید میشدم که نفهمیدید خونه رو تغییر دادم.. + نه دخترم همون اول که وارد خونه شدیم اشکان گفت : خونه ات چقدر تغییر کرده، ممنونم ازت. _ خواهش میکنم کاری نکردم و به سمت اشپزخونه رفتم، لحظه اخر صدای عمورو شنیدم که گفت:چرا اصلا شبیه مادرش نیست؟؟ دیگه نایستادم ،وارد اشپزخونه شدم:_ سلام اتیه جون .. + سلام دخترم.. _ کمک نمیخواین؟ + دستت درد نکنه مادر خسته میشی.. + واه اتیه جون مگه کوه میکنم ،خونه خودمون گاهی به مامان تو کارا کمک میکنم.. -معلومه خیلی دوستشون داری.. اهی کشیدم :_ خیلی اتیه جون عاشقشونم .. یهو صدایی گفت عاشق کی؟ نگاهی به غیاث که وارد اشپزخونه شد انداختم:_ اخبار تموم شد.. یکی از ابروهاشو بالا انداخت یعنی نمیگی؟ _ نه.. + باشه و رفت سمت اتیه جون گفت : این شام چیشد مردم از گرسنگی .. _ الان اماده میشه مادر.. غیاث اومد سمتم و در گوشم گفت:_پدرت ماجرا رو میدونه؟ ترسیده نگاهش کردم.. لبخندی زد:_نترس من چیزی به کسی نمی گم.ازم فاصله گرفت. عصبی شروع کردم گوشه لبمو جوییدن.با کمک آتیه جون میز شام و چیدم. آتیه جون بعد از اتمام کارش رفت خونه خودش که یک ساختمان کوچک گوشه ی باغ بود.نمی دونستم ‌چطور صداشون کنم و در نهایت دلمو به دریا زدم:_پدر شام آماده است. لبخندی زد و از جاش بلند شد:_پاشو اشکان این‌میز دخترم چیده. لبخندی زدم و برای خوشحالیش صندلی رو کمی عقب کشیدم تا بنشینه. کنار پدر نشستم عمو و غیاث رو به روی ما. برای پدر غذا کشیدم و کمی هم برای خودم. سرم و بلند کردم که نگاه خیره عمو رو احساس کردم.نمی دونم‌ چرا نگاهش رعشه به تنم انداخت.از نگاه به چهر ه اش می ترسیدم. لحظه ای نگاه عمیقش و به چشم هام دوخت، بعد مشغول غذا خوردن شد.اشتهام دیگه کور شد. دست از غذا خوردن کشیدم .. _چرا نمی خوری؟ نکنه رژیم گرفتی؟ به صندلی تکیه دادم:_من نیازی به رژیم ندارم. با صدای زنگ گوشیم یه ببخشید گفتم و بلند شدم.نگاهی به گوشیم انداختم، شماره سیاوش بود.دکمه اتصال زدم و صدای شاد و سرحال سیاوش پیچید تو گوشم:_سلام دختر عمو، دختر خاله چطوری؟ لبخندی زدم:_سلام آقا سیاوش،حالا کدومشم دختر عمو یا دختر خاله ؟؟ _والا خودمم نمیدونم ..راستی از عمو شنیده ام رفتی خونه ی بابای جدیدت. _آره امروز اومدم. _خوبه آدرس بده بیام دیدنت. _دیدن من؟! _نه پس دیدن خونتون..تا اومدم چیزی بگم قطع کرد. با خنده گوشی و گذاشتم روی میز ،سرم و بلند کردم‌نگاهم به غیاث افتاد:_ جدیدا میبینم فال گوش هم وایمیسی.. شونه ای بالا انداخت:_دوست پسرت بود؟ _نخیر همه مثل شما نیستن. _واه مگه تو میدونی من چطوری هستم؟! _والا از قدیم گفتن آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است. از کنارش رد شدم.دعا دعا می کردم که هر چه زودتر عمو و غیاث برن.نگاهاشون باعث آزارم می شد.بالآخره از جاشون بلند شدن. غیاث گفت:_فردا بیام دنبالت که باهم بریم؟ _نه ممنون نیازی نیست خودم میرم. _راهی نیست خونه هامون که نزدیکه پدر گفت:بزار بیاد دخترم اذیت میشی. دیگه چیزی نتونستم بگم و سری تکون دادم. عمو و غیاث بعد از خداحافظی رفتن.دلم می خواست کمی راجب مامان از بابا بپرسم. دو دل بودم که بپرسم یا نه.بابا نگاهی بهم انداخت :_شبت بخیر دختر عزیزم .. _شبت بخیر... بابا رفت سمت اتاقش.گوشیم و برداشتم و شماره بابا گرفتم.بعد از چند تا بوق صدای گرم بابا پیچید تو گوشم:_سلام‌ بابا .... _سلام بابا جون خوبی؟ _خوبم.. _دخترم تو چطوری؟اونجا چطوره؟ روی تخت نشستم :_خوبم بابا، اینجا هم خوبه مثل خونه ی خودمون که نیست.. _عیب نداره باباجون برای مدت کمی هست. _مامان کجاست؟ خوبه؟ _مادرتم بد نیست.. _میشه گوشی و بدی بهش؟؟؟ _آره بابا جان از من خداحافظ. بعد از خداحافظی از بابا صدای مهربون مامان پیچید تو گوشم. بغضی نشست توی گلوم... _سلام دختر خوشگل مامان. _سلام مامان گلی خودم چطوره؟ یهو صدای گریه مامان بلند شد. _مامان گریه می کنی؟ _خونه بدون تو خیلی سوت و کوره. با بغض نالیدم:_اونور دنیا که نرفتم زود میام. _می دونم دخترم، تا حالا ازم دور نبودی برام سخته. _برای منم سخته مامان دوری از شماها‌. _گریه نکن دختر نازم.... دستی به چشم هام کشیدم:_فردا یه سر میام اونور .. _باشه دخترم بخواب تا برای فردا که سر کار میری خواب نمونی. _چشم مامان جون میبوسمت خداحافظ. روی تخت ولو شدم و چشم هام رو به سقف دوختم، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و روی بالشت افتاد.دلم برای با هلنا بودن تنگ شد.چه بی غم بودم اما حالا هلنا به عشقش رسیده و خوشبخته اما من همه ی زندگیم و از دست دادم.به پهلو شدم و خوابیدم..‌‌ صبح با صدای آلارام گوشیم بیدار شدم. خواب آلود قطعش کردم و به پهلو دوباره خوابیدم.نمی دونم چقدر گذشته بود که با با صدای آتیه خانم بیدار شدم:دخترم بلند شو ،آقا غیاث اومدند دنبالت.... وارد سرویس بهداشتی شدم ..آبی به دست و صورتم زدم و لباسام و پوشیدم.از اتاق بیرون اومدم.رفتم پایین. یهو دلم برای خونه ی خودمون تنگ شد.مامان هر روز به زور لقمه دهنم می داد اما حالا...وارد آشپزخونه شدم. آتیه جون داشت چایی دم می کرد. با دیدنم لبخندی زد:_صبح بخیر دخترم. بیا صبحونه ات بخور یعد برو. _صبح شما هم بخیر آتیه جون. ممنون میل ندارم. _واه یعنی چی مادر که میل نداری؟ لقمه ای دستم داد:_بگیر بخور میلتم میاد. گونه اش رو بوسیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.دلم برای عزیزم تنگ شد باید می گفتم خونه بابا بیاد ببینمش ...نگاهی به اطراف انداختم.اما خبری از این پسره نبود. از ساختمون بیرون اومدم.هوای تازه خورد به صورتم نفس عمیقی کشیدم یکی از پشت سرم گفت:_چه عجب. چرخیدم و غیاث و پشت سرم دیدم:_خوب می رفتی، مگه من گفتم که بیای دنبالم؟ _خوبی هم بهت نیومده..از کنارم رد شد و رفت. پشت سرش راه افتادم و باهم از خونه بیرون اومدیم.سوار ماشین شد.همین طور ایستاده بودم که بوقی زد.سرش و از پنجره بیرن اورد:_بیا دیگه برای سوار شدن هم زیر لفظی میخوای؟؟ رفتم سمت ماشین، در جلو رو باز کردم و نشستم.بوی ادکلن تلخش پیچید توی مشامم،ماشین روشن کرد و از کوچه بیرون اومد.نگاهم و به خیابون دوختم. تا داروخونه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همین که ماشین پارک‌کرد تند پیاده شدم و رفتم سمت داروخونه.بعد از چند دقیقه غیاث هم اومد و رفت سمت اتاقش تا ظهر دیگه ندیدمش.همین که کارم تموم شد سریع وسایلم و جمع کردم و با تاکسی خودم و به خونمون رسوندم‌.همین که نگاهم به آپارتمانمون افتاد با ذوق سمتش دویدم. آیفون و زدم بعد از چند دقیقه صدای مامان اومد.با نیش باز به آیفون خیره شدم که صدای خنده مامان پیچید:_بچه برو کنار با اون قیافت... _واه مامان دخترت اومده ها. در با صدای تیکی باز شد.سریع به سمت آسانسور رفتم و طبقه خودمون و زدم. همین که از آسانسور بیرون اومدم دستم و روی زنگ گذاشتم که در باز شد و قامت مامان جلوی در نمایان شد.سریع پریدم بغلش و بوسه بارونش کردم:_وای چقد دلم برات تنگ شده بود مامان جوونم. مامان محکم بغلم‌ کرد:_دل منم دخترم. خونه بدون تو صفای نداره عزیزه دلم .. وارد خونه شدیم. _بابا کجاست؟ _سرکار... با دیدن عزیز جیغی از خوشحالی کشیدم و پریدم بغلش:_سلام عزیزکم، شوهر نکردی؟ عزیز با خنده زد به بازوم‌‌‌ _هعی عزیز میدونم کم بوده شوهره ،غصه نخور برات پیدا می کنم. عزیز خندید گفت:_از دست تو ،از ما گذشته وقت شوهر کردن شماست الان. مامان با خنده گفت:_دریا عزیزتو اذیت نکن. دستم و به نشانه تسلیم بالا آوردم گفتم:_چشم...چشم..کنار عزیز نشستم . _خونه جدید چطوره؟ _بد عزیز، دلگیره آدم هاش دلگیرن... _چرا دخترم؟ _خوب تو خونه به اون بزرگی پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه به آدمیزاد ،یه پدر هست با آتیه جوون و شوهرش.. مامان با غصه گفت:_آخه مرد بیچاره دیگه فرزندی نداره؟ شونه ای بالا انداختم :_من که ندیدم. _عیب نداره دخترم، مدتی کنارش باش بلکه وحیه اش خو ب بشه... _چشم.‌. ناهار تو خنده و شوخی با عزیز و مامان خوردیم.عزیز طبق معمول کنار سفره دراز کشید.صدای آیفون بلند شد.نگاهی به مامان انداختم:_منتظر کسی بودین؟ _نه دخترم، برو ببین کیه.. رفتم سمت آیفون و با دیدن چهره سیاوش خندیدم:_مامان این اینجا چیکار می کنه؟_کی؟ _سیاوش.. _درو بزن باز بشه بیاد تو. دکمه زدم و در آپارتمان باز گذاشتم. دم در منتظر ایستادم تا سیاوش بیاد.همین که آسانسور ایستاد.سیاوش از آسانسور پرید بیرون.با دیدنم نیشش باز شد گفت:_به به ببین کی اینجاست. _سلام .... _چطوری؟ _خوبم از این ورا.. _نمیذاری بیام تو؟ رفتم کنار و سیاوش وارد خونه شد گفت:_اومدم دنبال عزیز ببرمش خونه مامان اینا. _سعید و هلنا هم اونجان.. با اوردن اسم سعید و هلنا لبخند تلخی زدم. _ راستی سعید و هلنا چطورن؟ نگاه دقیقی بهم‌انداخت:_اووم خوبن و دارن زندگی میکنن .. با صدای مامان به سمت سالن رفتیم:_دریا چرا به سیاوش تعارف نمی کنی که بیاد داخل؟ سیاوش رفت سمت عزیز و کنارش نشست. رفتم آشپزخونه و سینی چایی آماده کردم. اومدم کنار مامان نشستم... سیاوش گفت:_عزیز بریم؟ به ساعت نگاه کردم:_وای مامان منم برم که دیرم شده. _می خوای تو رو هم سر راهمون برسونیم؟؟ منم از خدا خواسته گفتم:_خیلی هم خوبه. من میرم آماده بشم. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از جام بلند شدم که سیاوش با خنده گفت: _از قدیم گفتن که تعارف آمد و نیامد داره الان داره باورم‌میشه. شونه ای بالا انداختم:_می خواستی تعارف نکنی. رفتم تو اتاق آماده بشم و زود بیرون اومدم. عزیز هم آماده شده بود.مامان و بوسیدم:_زودی دوباره میام.. مامان گونه ام و بوسید:_برو دخترم مراقب خودت حتما باشیا، صبحانت و حتما بخوری داری میری سر کار. _چشم.. همراه عزیز و سیاوش از خونه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم.همین که سیاوش سوار شد، آینه رو تنظیم کرد روم:_آدرس بده آدرس خونه بابا رو دادم و تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.سیاوش ماشین و کنار زد وکنار خونه نگه داشت از ماشین پیاده شدم و سیاوشم پیاده شد. که در خونه عمو باز شد.غیاث همراه دختری بیرون اومد.غیاث با دیدن ما لحظه ای ایستاد و نگاهی به من ‌و سیاوش انداخت.اخمی کرد و رفت سمت ماشینش.سرم و بلند کردم‌تا با سیاوش خداحافظی کنم.که دیدم سیاوش اخمی کرده . متعجب پرسیدم:_چیزی شده؟! با سر به غیاث اشاره کرد وگفت:_این پسره اینجا چیکار می کنه؟ _غیاث و میگی؟ پوزخندی زد و گفت:_چه زود صمیمی شدی که اسم کوچیکشو میگی. _خوب هم کارفرمامه هم پسر عمومه _چی! این پسر عموته؟! _اوهوم خودمم تازه فهمیدم ... آروم لب زد :+نه که خیلی ازش خوشم میاد. _چیزی گفتی؟ _نه هیچی. _مرسی خیلی لطف کردی که من و رسوندی حالا هم برو عزیز زیاد تو ماشین بمونه اذیت میشه. _باشه میرم... _باشه میام خم شدم عزیز و بوسیدم و سیاوش سوار شد دستی تکون دادم و رفت زنگ در و زدم که با صدای غیاث ترسیده از جام پریدم،چرخیدم سمتش. دستاشو تو جیبش کرد و گفت:_دیدم ظهر رفتی نگو که با دوستا قرار داشتی نکنه خونه اش هم رفتی. _چی داری برا خودت می بافی؟بعدش رفته بودم خونه ی خودمون نکنه باید ازت اجازه می گرفتم؟ خیره نگاهم کرد ،نمیدونم تو نگاهم چی دید که رفت.... نفسم رو دادم بیرون و وارد حیاط شدم.همین که وارد سالن شدم آتیه جوون اومد سمتم.محکم بغلم‌ کرد.متعجب از کار آتیه جون گفتم:_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ _نه دخترم از صبح که رفتی دلتنگت شدم. گونه اش رو بوسیدم:_یعنی امیدوار باشم انقد دوست داشتنیم. _معلومه دخترم. لبخندی زدم:_پدر کجاست؟ _تو اتاقشه.. _پس برم یه سر بهش بزنم.. رفتم سمت اتاق پدر دو ضربه به در زدم. صدای ضعیفش بلند شد، دستگیره رو پایین دادم.وارد اتاق شدم.با دیدنم کمی خودش وروی تخت بالا کشید.وارد اتاق شدم و رفتم سمتش.. _چطوری دخترم؟ _سلام شما خوبین؟ _میبینی که.. کنارش روی تخت نشستم که نگاهش به عکس زنی که رو به روی تختش نصب بود دوخت. سرم و چرخوندم و دوباره نگاهی به زن توی عکس انداختم.طاقت نیاوردم ‌گفتم:_چه زن زیبایی.. آهی کشید زمزمه کرد:_زیبا وجسور.. _می تونم بپرسم کیه؟ پدر گفت : چرا می خوای بدونی این زن کیه ؟ _ نمیدونم به نظر خیلی قدیمی میاد ،چون عکس نیست درست مثل کسی که نقاشی کرده باشه. پدر لبخندی زد اما انگار توی لبخندش پر از درد بود. سری تکون داد:_ آره نقاشیه . _ اما عجیب نقاشیه واضح و حقیقه. خوب تو چطوری دخترم؟؟ فهمیدم نمیخواد ادامه بده:خوبم.. _ این مدت از زندگیت راضی بودی ؟ _ بله خیلی سری به نشانه ی خوشحالی تکان داد. گفت : راستی عمه ات با دخترش قراره بیان اینجا .. _ عمه ی من ؟ _ اره دیگه ؛ خواهر من.. اها چه خوب به سلامتی کی ؟ _ امشب برای شام قراره بیان... _ پس من برم آماده بشم. _ برو دخترم... از اتاق بیرون اومدم و رفتم اتاق خودم تند یه دوش گرفتم . تونیک با شلوار پوشیدم.. بعد از زدن ادکلن از اتاق بیرون اومدم . رفتم سمت آشپزخونه، آتیه جون در حال انجام کار بود،بوی غذا های خوشمزه اش تمام آشپز خونه رو برداشته بود. _ به به چه بوی راه انداختی آتیه جوونم.. آتیه جون با لبحند برگشت نگاهی بهم انداخت :_ گرسنته مادر ؟ _ آخ گفتی خیلی .. _ الان خواهر آقا بیاد. میزو می چینم ‌‌‌ _ مگه برای شام فقط میان _ چی بگم یه دختر داره مثه چی‌.. خندیدم شمام اره ... خندید مگه ما چی مونه ... شونه ای بالا انداختم هیچ والا عاشق پایه بودنتم که ...و با خندیدیم . صدای نازکی از پشت سرمون بلند شد . چرخیدم که با دختری لاغر رو به رو شدم . نگاهی بهش انداختم:قدی بلند ، موهای طلایی و لب های دستکاری شده.. با دیدنم دست به کمر شد،گفت :_ تو دختر دایی منی ؟؟؟؟ ابرویی بالا انداختم :_ تو ام حتما دختر عمه ی منی ؟؟ پست چشمی نازک کرد:_ اینطور می گن ولی معلوم نیست از کجا پیدات شده ؟؟؟اومدی پولو دارایی دایی منو بالا بکشی . رفتم سمتش: _ آخی نکنه دلتو صابون زده بودی که به تو میرسه ؟؟؟ خواست چیزی بگه که گفتم : _ عزیزم وقت ندارم اینجا وایسم و به حرفای مهم شما گوش بدم و تنی بهش زدم و رفتم سمت سالن ، پدر همراه زنی توی سالن نشسته بودن . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زن با دیدنم از جاش بلند شد ، اومد سمتم . لبخندی زد گفت : _ چقدر از دیدنت خوشحالم عزیزم . لبخندی زدم: _ شما باید عمه ام باشید ؟؟ _ اره عزیزم اسمم گلنازه . _ خوشبختم عمه جون .صدای اون دخترش از پشت سرم بلند شد:_ دایی جون پس غیاث کی میاد ؟؟؟ ابرویی بالا انداختم ‌. بابا خندید:_ انقدر عجول نباش زنگ زدم قرار شد با اشکان بیان . دپرس شدم ،حس خوبی نسبت به عمو اشکان نداشتم . با صدای آیفون پرید بالا گفت : _ اومد اومد‌. عمه وقتی نگاه متعجب منو دید خندید ....... عمه با خنده گفت : آیناز آروم تر چه خبره... اما آیناز بی توجه به حرف عمه در سالن باز کرد.همین جور هاج و واج وسط سالن مونده بودم!!! عمو وارد سالن شد,با دیدن عمو و اون سمت صورتش دوباره دلم یه جوری شد.بابا رفت سمت عمو وباهم احوال پرسی کردن... صدای خنده غیاث و آیناز باهم یکی شده بود،باهم وارد سالن شدن،عمو نگاه خیره ای بهم انداخت، هول شدم و تند گفتم : سلام عمو!!! سری تکون داد. آیناز پشت چشمی نازک کرد... غیاث گفت : چطوری دختر عمو؟! _ممنون خوبم رفتم پیش بابا و روی مبل نشستم ،عمو رو به عمه کرد و گفت:چه عجب ماتورو دیدیم، اون شوهرت کجاست؟ + رفته روسیه سری به خانوادش بزنه.. بابا گفت: برای چی رفته؟وقتی دیگه پدر و مادرش نیستن؟! عمه نگاه خیره ای به بابا انداخت و گفت: ساتین قراره برگرده ایران‌... -ساتین.... از لرزش صدای بابا تعجب کردم،نگاهی بهش انداختم، انگار حالش خوب نبود،دستشو آروم گرفتم:-باباحالت خوبه؟ دستمو فشرد: خوبم دخترم صدای جیغ جیغ آیناز بلند شد: دایی من گشنمههه.... عمه نگاهی بهش انداخت: آیناز چرا داد میزنی؟! آتیه جون اومدو گفت: آقا غذا آماده ست ،میزو چیدم.. -ممنون آتیه خانم ... آیناز و غیاث بلند شدند.. عمـو هم از جاش بلند شد ، از جام بلند شدم: -بابا بریم سره میز.. _تو برو میایم عزیزم. باشه ای گفتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.از سرویس که بیرون اومدم بابا داشت با عمه صحـبت میکرد.کنجکاوی باعث شد تا نامحسوس قدمی سمتشون بردارم.. گـوشیم و الکی از توی جیب شلوارم در اوردم. صدای عمه به گوشم خورد:کیارش تو هنوزم به ساتین فکر میکنی؟؟ _من عاشقش بودم گلناز. _اخه من چی بگم برادرم... این دختر واقعا دختره... یهـو نگاه عمه بهم افتاد، خندید گفـت:کاری داشتی عزیزم؟؟ خونسرد گوشیمو بالا اوردم:_نه داشتم به دختر عموم پیام میدادم ،لبخندی زدم:_بابایی بریم شام؟؟ _بریم دخترم.. صندلی بابارو کشیدم عقب و صندلی کناریش خودم نشستم. شام توی سکوت خورده شد . ایناز از جاش بلند شد گفت:برم اهنگ بزارم عمه هشداری گفت:-آینی.. _اه مامان خیلی خوردم و بی توجه به عمه رفت سمت سیستم.اهنگ شادی رو پلی کرد. از جام بلند شدم برم بالا که غیاث مانع شد سوالی نگاش کردم .. گفت:بمون پیشمون... همین موقع آیناز اومد و غیاث و برد..‌‌ رفتم سمت پله ها چقدر این روزها دلم میگیره. با صدای لرزش گوشیم لحظه ای ترسیدم دست تو جیبم کردم، گوشیم رو در اوردم. با دیدن شماره هلنا دکمه اتصال رو لمس کردم صدای جیغ جیغوی هلی پیچید تو گوشم... _سلام دریا کجایی؟ _ به به هلی خانوم چه عجب یاد ما کردی،اشتباه نگرفتی؟ _ نه کاملا درست گرفتم چطوری؟ _ بد نیستم .. صداش نگران شد:_ چرا چی شده اونجا چطوره؟ _ امن و امان اما یه چیزی‌. _چی؟؟ _ میدونستی شایسته پسر عمومه؟؟ _ چییییی؟؟؟ _ شایسته میشه پسر دوست بابام و تو یه کوچه هم زندگی میکنیم..یه دختر عمه هم دارم ،که عاشق ایشونه.. هلی گفت:عالیه ،فردا قراره با سیاوش و سعید بریم کوه، توام اون دوتا رو بیار خوش میگذره.. _ فردا مگه چند شنبه ست؟ _جمعه‌. پیشونیمو خاروندم، باشه بهشون میگم کاری نداری؟ _ نه بوس ‌.. خندیدم و قطع کردم...کمی فکر کردم بد نبود... پله ها رو پایین اومدم... روی مبل تک نفره نشستم،آیناز کنار غیاث نشست.. -رو کردم سمت بابا:+بابا من و دخترعموم و پسرعمه هام میریم کوه.. عمو پوزخندی زد... منظورشو از این پوزخند نفهمیدم،اما توجهی نکردم،با لبخند گفتم:آینازم اگه بخواد میتونه بیاد.. غیاث گفت:فردا با ماشین من میریم خیلی خوبه.. خنده ای نا محسوس کردم،فردا روز خوبی میشد.... از جام بلند شدم:پس من میرم بخوابم صبح زود بیدار شم.. شب بخیری گفتم و اومدم بالا اتاقم ،برای هلی پیام فرستادم..روی تخت دراز کشیدم.. دوباره یاد اتفاق اونشب افتادم باعث شد بغض کنم،چقدر درد داره که ندونی کی این بلا رو سرت آورده و از ترس ابروت دنبالش و نگیری ،اشکم رو پاک کردم‌‌ صبح با صدای زنگ گوشیم تند چشامو باز کردم،آبی به دست و صورتم زدم،مانتو با شلوار لی پوشیدم و کتونی و کوله ام رو برداشتم و یه دست به صورتم کشیدم از اتاق بیرون اومدم،آتیه جون سبدی کنار در اشپزخونه گذاشته بود ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لبخندی به مهربونیش زدم...سبدو برداشتم که صدای نق نق آیناز بلند شد،سر بلند کردم،آیناز نیمه خواب نیمه بیدار بود و غیاث هم در کنارش‌...آیناز رفت صندلی عقب و راحت خوابید.. نگاهی به تیپ اسپرتش انداختم و روی صندلی جلو نشستم،غیاث هم سوار شد، پنجره رو باز کردم...... نسیم صبحگاهی خورد به صورتم،نفس کشیدم،صدای موزیک ملایمی بلند شد،با ویبره گوشیم نگاهم رو از رو به روم گرفتم دکمه رو زدم،صدای سیاوش پیچید توی گوشم:خانوم کجایی؟ +تو راهیم داریم میایم... کجایین شماها ؟ -ما حرکت کردیم .. -خوبه.. +کاری نداری؟ نه مراقب خودت باش...از این حرفش لبخندی روی لبم نشست،گوشی رو قطع کردم.. غیاث گفت:یه چیز بده بخورم اگه حرفهات تموم شد... متعجب به در ماشین تکیه دادم و نگاهی بهش انداختم:+چیزی شده؟؟ -نه.. شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه چیزی بهش بدم رو به رو خیره شدم.... ماشین رو زیر کوه پارک کرد...از ماشین پیاده شدم که ماشین سعیدم کنار ماشین ما ایستاد‌..با دیدن سعید و هلنا دوباره حس های گذشته م زنده شدن،با دیدن سیاوش لبخندی زدم...انگارحالمو فهمید اومد طرفم گفت:ببین کی اینجاست.. شاهزاده خانوم.... پشت چشمی نازک کردم . خندید ‌.. یهو هلنا پرید بغلم کردو تند تند بوسیدم :چقدر دلتنگت شدم‌‌ کمی هولش دادم اونور :_ از احوال پرسیات معلومه‌.. خودشو لوس کرد:_ ببخشید شوهر داری نمیزاره عزیزم . لبخند پر دردی زدم .. سعید گفت _ تو ببخش دریا . نگاهی به سعید انداختم (_ چطور نفهمیدی اون چتا مال هلنا نبود ؟) سری تکون دادم‌‌ _ معرفی میکنم دختر عمه ام آیناز . ایشون رو هم که میشناسین پسر دوست صمیمی بابامه‌‌‌.... هلنا با ذوق گفت_ سلام دکتر ، احوال شما ؟؟؟ _ سلام ، مشتاق دیدار و ازدواجتون و مجدد تبریک میگم. گفت : _ ایشالا ما هم ... سیاوش ابرویی بالا انداخت گفت _ اه نامزد هستین ؟؟؟ غیاث تا دهن باز کرد ... آیناز گفت _ قراره بشیم.‌. خنده ام گرفته بود . سعید گفت _ بریم بالا صبحانه رو اونجا بخوریم و با هلنا زودتر از ما رفتن . نگاهم رو بهشون دوختم و اهی کشیدم که سیاوش بگفت _بریم دختر خاله ی دختر دایی . آیناز متعحب گفت _ این یعنی چی ؟؟؟سیاوش شونه ای بالا انداخت :_ منم آخر نفهمیدم دریا چیه من میشه ؟! غیاث با تمسخر گفت : _ دختر خاله ات هست دیگه . سیاوش پوزخندی زد گفت _ دریا رو ما از بچگی دختر دایی میشناختیم ...... باهم هم قدم شدیم ،هوا کمی سرد بود بازوهامو بغل کردم.دیگه مثل قبل شاد نبودم دلم فقط تنهایی میخواست ،نگاهم رو به جاده سنگی روبه روم دوختم که پام پیچ خورد و جیغی زدم و نشستم ‌‌‌سیاوش کنارم نشست:_چی شده دریا خوبی؟ مچ پامو چسبیدم سعید و هلنا هم اومدن صدای غیاث بلند شد:_بزار ببینم سیاوش اخمی کرد لازم نکرده ببینی. هلنا گفت:سیاوش چی داری میگی آقای دکتر میفهمن چی شده. سیاوش عصبی بلند شد... غیات کنارم نشست و جدی گفت:بزار ببینم چه بلایی سر پات اوردی. کلافه سری تکون داد و از جاش بلند شد... _کمی ضرب دیده، پاتو خیلی زمین نذارخوب میشه. هلنا گفت:حالت خوبه دریا؟ _نه... _نه؟ سری تکون دادم ...گشنمه ... هلنا زد تو بازوم.. خندیدم....غیاث جایی رو نشون داد اونجا بشینیم ..دریا هم یکم استراحت کنه... سعید زیراندازو پهن کرد ، لبه ی زیر انداز نشستم..سعید و هلنا صبحانه اماده کردن، آینازم که پیش غیاث نشسته بود،اما غیاث کمی عصبی به نظر میرسید ... سیاوش کنارم نشست و لقمه ایی رو گرفت سمتم _بیا بخور جون بگیری..لقمه رو از دستش گرفتم ، اروم گفت وقتی میگم دست و پاچلفتی میگی نه.. ایناز جیغ جیغ کرد:بریم بالا؟ همه استقبال کردیم و راه افتادیم،چون پام درد میکرد، اروم راه میرفتم سیاوش گفت:ایناز زیر پات سوسک کوهیه... هنوز ادامه نداده بود که ایناز جیغی زد و پرت شد زمین.‌‌ غیاث گفت :چرا جیغ میزنی.... آیناز بغض کرد و گفت:غیاث... سیاوش رفت سمتش و گفت:اصلا ول کن اون بداخلاقو بیا با من بریم ... ایناز مردد بود که غیاث گفت:بهتره حرکت کنیم.. جلوتر از بقیه به راه افتاد، اینازم دنبالش راه افتاد ما چهارتا هم قدم شدیم .‌ صدای پچ پچ سعید و هلنا بلند شد،هلنا همه اش میگفت:نکن زشته.... آهی پر از درد کشیدم... سر بلند کردم، سیاوش با اخم نگاهم کرد . سوالی نگاهش کردم که آروم گفت:_ تو هنوز سعید و فراموش نکردی ؟؟؟؟؟ آهی کشیدم _ یه چیزایی هست مثل زخم میمونه ، خوب میشه اما جاش میمونه . من سعید و عشقشو فراموش کردم ،اما مثل اون زخم میمونه با هر بار دیدنشون میفهمم احساسم اشتباهی بود .خوشحالم هلنا خوشبخته من که نشدم . _ شاید تو ام عاشق شدی دوباره . پوزخند پردردی زدم .سیاوش چی میدونست از زندگی من ؟؟ هردو سکوت کردیم .بعد از ظهر خسته سوار ماشین غیاث شدم . ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آیناز جلو نشست .خیلی خسته شده بودم پامم درد میکرد .سرم و به صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم . با حس سنگینی چشم هام خوابم برد .... احساس کردم کسی داره نگاهم میکنه ،چشمامو باز کردم ،دیدم غیاث زل زده به من... حق به جانب گفتم : _ چرا بیدارم نکردی ؟؟؟؟ خیلی خوابت سنگینه هر چی صدات زدم بیدار نشدی.... از ماشین پیاده شدم... گفت :_ فردا میام با هم بریم . دستی تکون دادو رفت . اما من هنوز سر جام ایستاده بودم .دستی به صورتم کشیدم و آروم رفتم سمت ساختمون . همین که به در رسیدم ، یادم اومد آینازهم با ما بود ! شونه ای بالا انداختم وارد سالن شدم .کسی توی سالن نبود .رفتم سمت اتاق بابا . در اتاق بابا کمی نیمه باز بود . خواستم برم داخل که با صدای بابا سرجام ایستادم: _ بیژن بهش گفته بود اون مرده اشکانه،تو خودت اینو از بیژن خواستی یادت نیست ؟ساتین هفته ی بعد ایرانه و من ........ با صدای آتیه هول کردم و به عقب برگشتم _ ترسیدی دخترم ؟؟ لبخندی زدم :_ سلام آتیه جون . _ سلام دخترم برگشتین ؟؟؟؟ _ بله ....! _ خسته نباشی چیزی میخوری بیارم ؟؟؟؟ _ نه میرم یه دوش بگیرم بابارو ببینم برم بخوابم . _ باشه مادر برو ..... رفتم سمت پله ها اما فکرم مشغول شد . بیژن کیه ؟؟؟ کی نمرده ؟ اصلا این ساتین کیه، حسم بهم میگفت شاید زنی قبل از مادر من بوده که بابا عاشقش بوده . سری تکون دادم .وارد حموم شدم . ،بعد از یه دوش اساسی احساس کردم بدنم سبک شد . زنگ به مامان اینا زدم و رفتم پایین پیش بابا . به نظر می اومد حالش زیاد خوب نیست . چون نفس هاش بریده بریده بود . کمی ترسیدم و کنارش روی تخت نشستم :_ بابا خوبی ؟ سیبک گلوش بالا پایین شد و به سختی گفت : _ خیلی وقته دیگه خوب نیستم . صداش بوی غم میداد . دلم براش سوخت . _ میخواین به دکتر زنگ بزنم بیاد ؟؟؟؟ سری تکون داد:نه کارم از دکتر گذشته بابا . بغض نشست توی گلوم . چشم های مشکی و جذابش و دوخت به چشم هام . لبخندی زد گفت : خیلی دوست دارم دخترم . طاقت نیاوردم وبغضم گرفت... زمزمه کرد :_ در حسرت دیدار تو آواره ترینم ..! قطره اشکی چکید روی گونه ام . _ خسته ای دخترم برو استراحت کن . _ اما نمیتونم اینطوری برم بخوابم شما چی ؟؟ _ نگرانمی ؟؟؟ _ معلومه نگرانتونم . _ به اشکان زنگ میزنم غیاث و بفرسته . _ من خودم زنگ میزنم بیاد اینطوری خیالم راحت تره . لبخندی زد از جام بلند شدم و رفتم سالن، از توی دفترچه کنار تلفن شماره خونه ی عمو رو پیدا کردم و زنگ زدم . اما کسی بر نداشت، عصبی تلفن و روی دستگاه گذاشتم. به حالت دو به اتاقم رفتم و از دفترچه تلفنم شماره ی غیاث رو پیدا کردم . دکمه تماس رو زدم . اما هرچی بوق خورد برنداشت .باید میرفتم شاید خونه باشن...شنلی روی لباسم انداختم و از اتاق بیرون اومدم . بدون این که به کسی بگم از ساختمون زدم بیرون . نگاهم به باغ بزرگ و نیمه تاریک عمارت قدیمی افتاد . لحظه ای از این همه سکوت و تاریکی ترسیدم .به حالت دو سمت در حیاط رفتم و درو باز کردم . نفسی پشت در خونه ی عمو اینا تازه کردم ....دستمو روی زنگ گذاشتم . صدای زنی از پشت آیفون بلند شد: _ کیه ؟؟؟؟ _ منم ، دختر کیارش خان . _ بیا تو دخترم ...! از اینکه زن راحت درو باز کرد خوشحال شدم . درو حول دادم و وارد حیاط عمو شدم . حیاط زیبا و پر از چراغ های پایه کوتاه که حیاط رو روشن کرده بود . به حال دو سمت ساختمون رفتم . زنی میانسال کنار در ورودی ایستاده بود . نفس گرفتم گفتم : _ سلام . لبخندی زد _ سلام دخترم . _ ببخشید غیاث هست ؟؟ _ بله بالا هستن . _ میشه صداشون کنین ؟؟؟ _ کار داریش ؟؟؟ بله پدر گفتن بیان . _ مادر من پام درد میکنه بقیه خدمتکار هارفتن ، میشه خودت بری بالا ؟اتاق رو به پله ها اتاق آقاست . با اینکه دلم نمیخواست اما بی میل وارد سالن شدم . بی توجه به سالن و دکورش ،سمت پله ها رفتم ،پشت در اتاق مکثی کردم و با دست ضربه ای به در زدم . با صدای غیاث دستیگره رو پایین دادم . درو باز کردم و سرم رو بلند کردم تا بگم کارت دارم ،غیاث گفت :_ دریا....._ چیزی شده تو اینجایی ؟؟؟ سرم و بلند کردم و نگاهم و به چشم هاش دوختم و چیزی نگفتم‌... گفت : _ بیرون منتظر باش زود میام . حرفی نزدم و از در بیرون اومدم و از پله ها پایین اومدم . غیاث لباس پوشیده رو به روم قرار گرفت . _ بریم . حرفی نزدم و از در سالن بیرون اومدم . غیاث باهام هم قدم شد .با هم از خونه ی عمو بیرون اومدیم .. غیاث گفت : _ نمیخوای بگی چی شده ؟؟؟ _ هیچی حال بابا کمی خوش نیست گفتم بگم بیای پیشش . وارد حیاط شدیم همه جا تاریک بود، تعجب کردم و کمی ترسیدم :_ چرا برقا نیست ؟؟؟ _ حتما باز فیوز مشکل پیدا کرده ...! _ یعنی طبیعیه ؟؟ _ آره .... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا در این شب زمستان آرامش را سر ليست ِ تمامِ اتفاقات ِزندگی مان قرار بده آرامش را تنها از تو می خواهیم الهی به دوستانم خوابی آرام و فردایی پراز خیر و برکت عطا بفرما 🙏 🌑شبتون بخیر دوستان همراه💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹 نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🌺 بارالهی بر آستان پر مهرت متبرک میکنم روزم را و از دل میکنم یادت ، تا بدانی تو مهربان خدای منی 🌺خدای مهربانم دراین صبح زیبا آرامش، شادمانی، امنیت عشق، محبت وبرکت را به عزیزان ودوستانم هدیه بفرما 🌺 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صدای گربه ای اومد ، ترسیدم :_ گربه داره اینجا ؟؟؟ _ آره ته باغ پره ...! _ وای ! از گربه میترسی ؟؟؟ _ نه ، کی گفته ؟؟ _ واقعا ؟؟ _ آره ...! _ اوناها یکی داره میاد سمتمون . جیغ خفه ای کشیدم.... هیس ترس نداره ...! _ حالا برقارو چیکار کنیم ؟؟؟ _ باید بریم ته باغ درست کنیم . _ چی ؟؟؟؟ عمرا اگه من بیام،خودت برو . _ تنها که نمیشه تو باید نور بگیری . _ گربه ها چی ؟؟ _ خوابن ، بریم عمو تنهاس . اگه همینطوری میموندم فکر میکرد الآن چه خبره ؟؟! نور گوشیشو روشن کرد و باهم قسمت پشت عمارتی که به نظر بیشتر شبیه ویلاهای وحشت بود ، رفتیم . همه جا تاریک بودو درخت های بلند توی شب وهم انگیز تر به نظر می رسید . غیاث کنار فیوز ایستادو گفت :_ نور بگیر . موبایلو بالا آوردم و غیاث نگاهی به پریز انداخت . احساس کردم چیزی پشت پامه . ترسیده جیغی زدم که از جیغم غیاث چرخید .پرت شدم،آخی گفتم . روم سبک شد ، چشم هامو باز کردم ،غیاث بالا سرم بود، هردو خیره ی هم شدیم ....ناگهان لامپ های پایه بلند حیاط روشن شدن . از جام بلند شدم لباسام کمی خاکی شده بود . دستی به لباسام کشیدم تا خاکش بره ، همراه غیاث سمت ساختمون رفتیم . هردو سکوت کردیم .در سالن باز کردم . آتیه با دیدنم گفت : _ کجایی مادر آقا گفتن قرار بود به غیاث زنگ بزنی ؟؟؟ با سر به غیاث اشاره کردم گفتم : _ رفتم خونشون ...! آتیه با خوشرویی با غیاث احوال پرسی کرد گفت : _ من برم شما هستین دیگه ؟؟ غیاث گفت : _ آره آتیه خانم برو ..... همراه غیاث سمت اتاق بابا رفتیم ،آروم در اتاقو باز کردم . بابا آروم دراز کشیده بود . رفتم سمتش ، رو پیشونیش کمی عرق نشسته بود .....غیاث کیف مشکی از تو کمد برداشت و اومد سمت تخت . دستگاه فشار رو در آورد و دست بابا رو گرفت .بابا چشم هاشو باز کرد . با دیدن ما لبخندی زد و گفت : _ نخوابیدی بابا ؟؟ _ نه . لبخندی کم جونی زد و رو به غیاث کرد :_ چطوری جوون ؟؟؟؟ غیاث فشار بابا رو گرفت و گفت : _ چرا مراقب خودت نیستی عمو ...؟! بابا لبخندش جمع شدو حسرت نشست توی نگاهش ، آهی کشید ...! ناراحت شدم . چیزی بابارو اذیت میکرد ، چی ؟؟؟؟ اما نمیدونستم . غیاث داروهای بابارو نگاه کرد گفت : _ قرصاتونم که نخوردین ؟؟؟آخه من چی بگم به شما ؟؟و قرص های بابارو داد . پتورو مرتب کردم . همراه غیاث از اتاق بیرون اومدیم . خوابم پریده بود . سر بلند کردم که نگاهم به نگاه خیره ی غیاث افتاد . متعجب نگاهش کردم . نگاهش و ازم گرفت گفت : _ تو خوابت میاد ؟؟؟ _ نه چطور ؟؟؟ _ پس دوتا چایی بیار فیلم ببینیم . _ دیگه چی ؟؟ خودت بیار ! _ اگه خواهش کنم چی ؟؟؟ نگاهش کردم نتونستم بگم نه ، پشت بهش سمت آشپزخونه رفتم ، سماور روشن بود . دوتا چایی ریختم و به سالن برگشتم . غیاث داشت با تلفنش صحبت میکرد‌‌‌. به طرف میگفت تو یه زن چی هستی،من هیچوقت با تو ازدواج نمیکنم... از شنیدن حرفهاش حالم بد شد،یعنی اگر منم یه روزی بخوام ازدواج کنم ،طرفم به من همچین لقبی میده؟؟ غیاث چرخید با دیدنم لحظه ای یکه خورد گفت : _ از کی اینجایی ؟؟؟ سینی رو روی میز گذاشتم: _ مهم نیست . روی مبل نشستم و چایم رو برداشتم . کنترل تیوی رو برداشتم و روشنش کردم . غیاث نشست . نیم نگاهی بهش انداختم ، چایش رو برداشت . هردو خیره ی آهنگ که از تلویزیون پخش میشد چشم دوختیم . اما بعض لعنتی ام هی بالا و پایین میشد . غیاث گفت : _ برو بخواب من مراقب عمو هستم . از خدا خواسته از جام بلند شدم . شب به خیری زیر لب گفتم و سمت پله های طبقه ی بالا رفتم . وارد اتاقم شدم ، درو بستم و روی زمین سر خوردم . سرم و روی زانوهام گزاشتم و بغضم شکست...صبح با درد و سوزش چشم هام و باز کردم . از گریه ی دیشب چشم هام کمی متورم شده بودن . هنوز برای سرکار رفتن زود بود . آبی به دست و صورتم زدم و پایین رفتم . غیاث روی کاناپه خودشو جمع کرده بود . خم شدم و نگاهی به چهره ی غرق خوابش انداختم . تکونی خورد . ند ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت اتاق بابا . آروم در اتاقشو باز کردم . به نظر می اومد خواب باشه . آروم در اتاقو بستم . آتیه جون داشت صبحانه آماده میکرد . با دیدنم لبخندی زد گفت : _ مادر به آقا سر زدی ؟ بله ...خواب بودن . _ دلم برای آقا میسوزه خیلی تنهان . آهی کشیدم و روی صندلی نشستم :_ شما بابا و زندگی گذشته اش رو خوب میشناسین ؟! _ از وقتی من آقارو دیدم تنها بودن ....! برو مادر غیاث و بیدار کن بیاد یه چیزی بخوره . از جام بلند شدم و سمت سالن رفتم . بالای سر غیاث ایستادم ،کی فکرش و میکرد این آقا، پسر دوست پدرم باشه ؟؟؟ سری تکون دادم و خم شدم روی صورتش و صداش زدم....چشماش و باز کردو گفت:جانم کارم داشتی؟ گفتم : _ خیالات برت نداره آقا، اومدم بیدارت کنم._ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صبحانه امادست و رفتم سمت آشپزخونه ، پشت میز نشستم . چند دقیقه بعد غیاث هم اومد .هر دو توی سکوت صبحانمون رو خوردیم . غیاث رفت خونشون تا آماده بشه . صبحانه بابا رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم ، حالش کمی بهتر شده بود . اخر هفته بود و تازه از داروخونه برگشته بودم ، کفشام و پشت در سالن در آوردم و تو جا کفشی گذاشتم .صندلامو پام کردم ،به خاطر بابا آروم در سالن و باز کردم . این روزا حالش اصلا خوب نبود و حس میکردم خیلی داره سختی میکشه . همین که پامو تو سالن گذاشتم ، صدای ضعیف بابا به گوشم خورد :_ گلناز من فردا شب میام . صدای عمه رو شنیدم :_ کیارش میگم فردا شب ساتین و بچه هاش خونمونه . صدای پدر لرزید:_منم برای دیدن همون میام ...! به دیوار تکیه دادم،عمه اینجا بود،بابا ناراحت بود ..! ساتین کیه؟ _عمه کلافه گفت : اخه برادر من ، عزیز من چرا قبول نمیکنی ساتین مال تو نیست ....! _ اره مال من نیست اما می تونم ببینمش . چندسال ندیدمش ...! عمه صداش بغض دار شد گفت : _ باشه اما اومدی میگم من اطلاع نداشتم ...! _ باشه تو نگران نباش من و دریا فردا شب میاییم . _ وای اونو برای چی میاری ؟؟؟؟ دریا دخترمه ،ساتین باید ببیندش ..! دیگه ایستادن رو جایز ندوستم و صدامو صاف کردم : _ بابایی جونم هستی ؟! من اومدم .....! _ سلام دختر بابا .... وارد سالن شدم و با عمه روبوسی کردم . عمه بلند شد و کیفش رو برداشت گفت : _ من برم ... _ برو ما فردا شب میاییم .... عمه نگاه کلافه‌ای به بابا انداخت و رفت .... کنار بابا نشستم : _ بابایی عمه دوست نداشت بریما .... بابا خندید گفت :دلشم بخواد که من و دختر قشنگم داریم میریم خونه‌ش ...! خندیدم و گفتم: _ بابایی ؟ _ جونم ... _ شما عاشق بودی ؟ اهی کشید لب زد : بودم اما چه سودی داشت فقط زجر کشیدم ؟! صدای ناراحتشو دوست نداشتم . دیگه حرفی نزدم . _ لباس خوب داری برای فردا شب ؟؟؟؟ _ بله دارم ...! _ خیلی خوبه ... تمام شب ذهنم درگیر بابا بود . از اینکه عاشق زنی به اسم ساتین بود ، خیلی دلم میخواست زودتر ببینمش . عصر حموم رفتم .کت لیموییم را با شلوار برمودای سفید پوشیدم . از پله ها پایین رفتم .......با دیدن بابا لحظه ای ایستادم . چقدر زیبا و پر جذبه شده بود . کت و شلوار مشکی و پیراهن سرمه ای . کفش های براق ورنی . با دیدنم لبخندی زد . رفتم جلو وباهم از سالن بیرون اومدیم . راننده منتظر بود . با دیدن ماشین بابا و راننده اش لحظه ای غصم گرفت ، این همه پول و ثروت داشت اما از تموم زندگیش غم میبارید . دلم برای حیاط کوچیک اما با صفای عزیز تنگ شد . چقدر محبت و صفا بود ، اما اینجا ؟؟؟؟ماشین کنار ساختمون بزرگ و زیبایی نگهداشت . از ماشین پیاده شدیم . بابا زنگ زد . نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت نه رو نشون میداد . صدای جیغ جیغ آیناز بلند شد :_ وای دایی جون و دکمه رو زد .در با صدای تیکی باز شد . کمی دلشوره گرفتم . قلبم شروع به تند تند تپیدن کرد . لحظه ای حس کردم دست بابا میلرزه . عمه کنار در ورودی ایستاده بود .به نظر نگران می اومد . با دیدن ما لبخند پر استرسی زد گفت : _ خوش اومدین ....! اما بابا بی توجه گفت : _ اومده ؟؟؟ عمه چشم هاشو بازو بسته کرد . باهم وارد سالن شدیم . آیناز گونه ی بابارو بوسید . اما نگاه من به زن میانسال اما زیبایی بود ، که شبیه عکس زن جوونی بود که تو اتاق بابا بود . جو خیلی بدی بود . همه سکوت کرده بودن . دختری تقریبا هم سن های آیناز کنار زن ایستاده بود . نگاه زن هی بین من و بابا در گردش بود ..... قدمی سمت سالن برداشتیم که گفت : _ گلناز جون نگفته بودی مهمون داری ،خم شدو کیفشو برداشت :_ ما دیگه رفع زحمت میکنیم . عمه هول شد رفت سمتش:_ ساتین عزیزم من نمیدونستم کیارش هم قراره بیاد . خواهش میکنم نرو الان شاهین میاد ، ببینه نیستی ناراحت میشه ...! پدر رفت جلو گفت : _ تو هنوز از من نفرت داری ؟؟؟؟ زن برگشت و نگاه خیره ای به بابا انداخت گفت : _ بیشتر از بیست و چند سال از اون زمان گذشته ، اما جای زخم ها و خاطرات اون زمان هنوز هست . بعد از این همه سال اومدم ایران ، اما همه اش خاطرات بد زندگیم جلوی چشم هامه . خیلی دلم میخواست خودم با چشم های خودم مرگ نفرت انگیز تیمسارو میدیدم . _ اگه بدونی نمرده چی ؟؟ حس کردم لحظه ای رنگش پرید . با صدایی که کمی لرزش داشت گفت : _ داری دروغ میگی ؟؟؟؟ بابا سری تکون داد گفت : _ خیلی چیز ها هست که تو نمیدونی ...! صدای بم و مردونه ای گفت : _ به کیارش خان بزرگ .....! چرخیدم نگاهم به مردی هم سن های بابا افتاد ، اما چهره ی پر از غم بابا کجا ؟؟چهره ی پر از زندگی مرد کجا ؟؟ با دیدن من لحظه ای خیره نگاهم کرد گفت : _ معرفی نمیکنی ؟؟؟؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾