.
⚰️ نجات از قبر پس از دفن
مرحوم آقا سید زین العابدین کاشی در کربلا خادمی تبریزی و اهل تقوا داشت که نقل میکرد:
قبل از مجاورت کربلا، در خارج شهر تبریز نزدیک قبرستان قهوه خانه داشتم و شبها را همانجا میخوابیدم.
شبی هوا سخت سرد بود و من درب قهوه خانه را محکم بستم و خوابیدم، ناگاه کسی در را به سختی کوبید، برخاستم در را باز کردم آن شخص فرار کرد،
مرتبه دوم در را سختتر کوبید، آمدم در را گشودم باز فرار کرد.
گفتم البته این شخص امشب مزاحم من شده پس چوبی به دست گرفتم پشت در نشستم و آماده شدم تلافی کنم،
تا مرتبه سوم در را کوبید در را گشودم و او را تعقیب کردم تا وارد قبرستان شد و در نقطهای محو گردید.
پس در همان محل توقف کردم و متوجه اطراف شدم و از او تفحص میکردم، بعد خیال کردم شاید پنهان شده همانجا خوابیدم به قصد اینکه اگر پنهان شده ظاهر شود.
چون خوابیدم و گوشم را به زمین گذاشتم ناگاه صدای ضعیفی شنیدم که شخصی از زیر خاک ناله میکند، متوجه شدم که قبر تازهای است که طرف عصر کسی را آنجا دفن کردهاند و دانستم که سکته کرده بوده و در قبر به هوش آمده،
پس دلم برایش سوخت و به قصد خلاصی او خاکها را برداشتم و لحد را کنار زدم. شنیدم که میگفت کجا هستم؟! پدرم کجاست؟! مادرم کجاست؟!
پس لباس خود را بر او پوشانیدم و او را بیرون آورده در قهوه خانه جای دادم ولی او را نشناختم تا بستگانش را خبر کنم،
آهسته آهسته از او پرسش میکردم تا محله و خانه او را دانستم و از قهوه خانه بیرون آمده همان شب پدر و مادرش را پیدا کردم و آنها را خبر دادم،
پس آمدند و او را به سلامتی به خانه بردند، آنگاه دانستم که آن شخص کوبنده در، مأمور غیبی بوده برای نجات آن جوان...
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٩٣
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔘 پدر ناصبی
بکر بن صالح میگوید: داماد من نامه ای برای حضرت جواد علیه السلام نوشت که پدرم ناصبی بسیار خبیث و متعصبی است که از دست او خیلی رنج و ناراحتی میکشم!
اگر صلاح بدانید برایم دعا کنید، در ضمن نظر شما چیست؟ من کار خود را با او یکسره کنم یا مدارا نمایم.
در جواب نوشت: جریان پدرت را متوجه شدم، ان شاء اللَّه برایت دعا خواهم کرد. بهتر این است که با او مدارا کنی!
با هر گرفتاری، فرجی هست. شکیبا باش که پایان پسندیده اختصاص به پرهیزگاران دارد. خداوند تو را در ولایت خاندان نبوت ثابت قدم بدارد. ما و شما در امانت خدایی هستیم که امانتیهای خود را ضایع نمی کند.
بکر گفت: خداوند دل پدرم را با من مهربان کرد، طوری که دیگر در هیچ کاری با من مخالفت نمی کرد.
📔 امالی شیخ مفید: ص۱۹۱
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⁉️ شک میکنید؟!
عسکر غلام حضرت جواد علیه السلام میگوید: خدمت آن جناب رسیدم و با خود گفتم: سبحان اللَّه، چقدر مولایم سبزه است در حالی که بدن شریفش درخشان و نورانی است.
به خدا قسم هنوز این سخن در دلم تمام نشده بود که دیدم بدن امام رنگش مانند شب تار سیاه شد و دوباره سفید شد از برف سفیدتر؛ سپس قرمز شد مثل خون؛ بعد سبز شد سبزتر از برگ درختان. در این موقع مانند صورت اولش و رنگ اولی به چهره اش بازگشت. از آنچه مشاهده کردم به سجده افتادم.
حضرت فرمود: عسکر! شک میکنید؟! شما را با خبر میکنیم و وقتی که ضعف و سستی اعتقاد به شما رو نماید، تقویتتان میکنیم. به خدا قسم، به حقیقت معرفت ما نرسیده است مگر کسی که خداوند بر او به محبت ما منت نهاده و او را به دوستی ما امتیاز بخشیده است.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۵۸
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔵 اخبار آسمانها
روزی مأمون از راهی عبور میکرد، به حضرت جواد علیه السّلام که در بین بچهها بود برخورد. همه فرار کردند جز آن جناب.
مأمون گفت: او را بیاورید. پرسید: چرا تو از میان تمام بچهها فرار نکردی؟ فرمود: نه گناهی کرده بودم که فرار کنم و نه راه تنگ بود که برایت وسیع کنم! از هر طرف مایلی برو.
پرسید: تو که هستی؟ فرمود: من محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام هستم.
مأمون گفت: از علم و دانش چه بهره داری؟ فرمود: میتوانی اخبار آسمانها را بپرسی.
مأمون جدا شد و به راه خود ادامه داد. روی دست او بازی شکاری بود که با آن شکار میکرد.
مقداری که گذشت، باز از روی دست او پرواز کرد و در طرف راست و چپ، هر چه نگاه کرد شکاری نیافت! برگشت و روی دست او نشست.
مأمون دو مرتبه او را فرستاد؛ باز دامنه افق را گرفت و آنقدر رفت که دیگر از نظر ناپدید شد. یک ساعت طول کشید، آنگاه برگشت در حالی که ماری صید کرده بود.
مأمون مار را در آشپز خانه گذاشت و به اطرافیان خود گفت: اجل این پسر امروز به دست من نزدیک شده.
سپس مأمون برگشت. حضرت جواد علیه السلام در بین همان کودکان بود. (مامون) به حضرت گفت: از اخبار آسمانها چه اطلاعی داری؟
فرمود: پدرم از آباء گرام خود از پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم از جبرئیل از خدای بزرگ نقل کرد که بین آسمان و هوا دریایی متلاطم است که میان آن دریا مارهایی وجود دارد. شکم سبز رنگی دارند و پشت آنها سیاه و دارای خالهای سفید است. پادشاهان بازهای خود را میفرستند و آنها را صید میکنند و بدان وسیله میخواهند دانشمندان را آزمایش کنند.
مأمون گفت: خودت و پدرت و جدت و پروردگارت درست فرموده اند. امام جواد علیه السلام را سوار نمود بعد از آنام الفضل دختر خود را به ازدواجش در آورد.
📔 مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۸۸
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 نوبت را رعایت کنید!
روزی پیامبر صلیاللهعلیهوآله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن علیهالسلام آب خواست، حضرت نیز قدری شیر دوشید و کاسه شیر را به دست وی داد،
در این حال، حسین علیهالسلام از جای خود بلند شد تا شیر را بگیرد، اما رسول خدا صلىاللهعليهوآله شیر را به حسن علیهالسلام داد.
حضرت فاطمه سلاماللهعلیها که این منظره را تماشا میکرد عرض کرد:
- یا رسول الله! گویا حسن را بیشتر دوست داری؟
پاسخ دادند:
- چنین نیست، علت دفاع من از حسن علیهالسلام حق تقدم اوست، زیرا زودتر آب خواسته بود. باید نوبت را مراعات نمود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٢٨٣
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌿 درخت سدر
وقتی امام جواد علیه السلام به کوفه رفت، در خانه مسیب منزل کرد. در حیات خانه او میوههای درخت سدری بود که نارس بود!
حضرت کوزه آبی طلب کرد و زیر درخت وضو ساخت و برخاست و مغرب و عشاء را با مردم خواند و سجده شکر به جای آورد و سپس بیرون آمد.
وقتی به درخت رسید، مردم دیدند میوههای نیکویی در آورده و از این بابت تعجب نمودند.
از آن میوهها که میوههایی شیرین بود و هیچ هسته نداشت خوردند و با حضرت وداع کردند و حضرت به مدینه آمد.
شیخ مفید میگوید: من از میوههای این درخت خوردهام و هیچ هسته ای نداشت.
📔 مناقب آل ابی طالب: ج۴، ص۳۹۰
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia