eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_619 باز هم ابروهایش را بالا انداخت. کمی خم شد که بوی عطرش تند ت
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و خیال نمی کردم او هم اصراری داشته باشد تا جلوی حرف زدن چشم ها را بگیرد. او خوب می دانست که کسی در این جمع نیست تا حس ها را بخواند. هر کس در پی زندگی خودش می گشت و حتی کلمات هم به سختی ان ها را متوجه ی دیگران می کرد. دخترکم با آن لب های کوچکش شمع را فوت کرد و چقدر جای شیوا برای دیدن این لحظات خالی بود. برای این که ببیند چطور دخترش روی پاهای خودش ایستاده است، چطور می خندد و چطور برای تولد خودش دست می زند. از مادر شانلی فقط خاطراتش بود که گاهی به ذهن هر کداممان خطور می کرد و آهی بعد از آن روانه می شد. اما هیچ کداممان جرئت به زبان آوردنش را نداشتیم. می دانستیم که تلخی نبودش آن قدر زیاد هست که شیرینی تولد شانلی را خراب کند و ما نمی خواستیم این خنده را از روی لب های این دختر بگیریم. سینی چایی را روی میز گذاشتم و خودم هم استکانم را از روی آن برداشتم. روی مبل تک نفره ای نشستم و حواسم به شانلی بود تا مبادا دوباره ان حس دشمنی اش با اهورا بیدار شود و آن پسرک را اذیت کند. بقیه هم حسابی مشغول حرف زدن بودند. -شیرین خانم. استکان را از لب هایم جدا کردم و به سمت شوهر المیرا برگشتم. -بله. پایش را روی پا انداخت. بر خلاف المیرا مرد چاقی بود. اصلا هیکل بزرگش به نحیفی المیرا نمی آمد اما به جایش حسابی مرد خوبی بود. آن قدر خوب که حتی شیوا هم از او تعریف می کرد و همیشه می گفت اگر یکی نفر باشد که در آن خانه ازش خوشم بیاید آقا حامد است. -از نامزدتون چه خبر؟ یک مرتبه صدای سرفه های مادر بلند شد. انگار چای در گلویش گیر کرده بود و مادر امیرعلی سعی می کرد ضربه ای به پشتش بزند تا آرام شود. به جای ناراحت شدن این بار لبخند نامحسوسی روی لب هایم نشست. چقدر خوب بود که یکی پیدا شده بود که او را نامزد من می خواند، یکی که در میان این جمعیت حواسش به مهدی بود و چه فرقی می کرد که زیادی غریبه بود؟ 🥀 🌿🥀 🥀 -حامد! با صدای توبیخگر المیرا من هم به سمت او برگشتم. اخم هایش را در هم کرده بود و برای شوهرش چشم و ابرو تکانی می داد. آن قدر با پرسیدن این سوالش جو سنگین شده بود که من هم می ترسیدم جوابش را بدهم. -وا، مگه چیز بدی پرسیدم؟ -جاش نبود. مادر که از شدت سرفه های زیاد سرخ شده بود دستی به صورتش کشید و با تحاکم گفت: -نامزد چیه اقا حامد؟ یه صیغه بینشون خونده بود تموم شد و رفت. آه از نهادم بلند شد. باز هم همان حرف های همیشگی، و این بار جلوی دیگران! مادر چرا نمی خواست باور کند که من نامزد مهدی هستم و اگر آن تصادف لعنتی اتفاق نمی افتاد الان مراسم عروسیمان هم گرفته بودیم؟ و من با تحاکم بیشتری گفتم: -نامزدم، حالش همون طوره، فرقی نکرده. زیر چشمی نگاه های بد مادر را می دیدم اما من برای مهدی با تمام دنیا می جنگیدم. او بود که یک مرتبه و میان این همه آدم پیدایش شده بود، او بود که برای اولین بار من را فهمید، اویی که من را دید و زمانی که همه سرکوفت می زدند برایم نغمه ی عشق می خواند، چطور می توانستم به همین راحتی او را فراموش کنم؟ من با مهدی فهمیده بودم معنای اعتماد به نفس را. -شنیدم که یه مدت خارج بردن، تاثیری نداشت؟ -نه، حیات نباتی.... -ای بابا؛ حالا حرف برای این ها زیاده، الان کیکتون رو بخورید. المیرا دستپاچه حرفش را زد و باز هم با غصب به شوهرش نگاه کرد. من نمی فهمیدم کجای این سوال و جواب ها ایراد داشت که این طور همه در هم فرو رفته بودند. و من لجباز تر از قبل به حرفم ادامه دادم. -حیات نباتی هیچ جای دنیا درمانی نداره، باید زمان بگذره تا سیستم عصبیشون دوباره راه بیفته. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_621 و خیال نمی کردم او هم اصراری داشته باشد تا جلوی حرف زدن چشم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و اقا حامد سرش را تکان داد. انگار کنجکاو شده بود. این را راحت می شد از حالت صورتش فهمید اما هم او می دانست و هم من که اگر سوالی می پرسید امشب دعوا اساسی با المیرا داشت و دلیلش را نمی دانستم. هر روز که می گذشت من حس های جدیدی پیدا می کردم. انگار تازه می خواستم بزرگ شوم و تازه می فهمیدم برخی حس های بد چقدر می توانند مفید و خوب باشند. حس های بدی مانند لجبازی. و من برای عشق خودم و مهدی لجبازترین ادم این شهر می شدم. آدمی که با تمام دنیا هم می جنگید تا به آن ها بفهماند عشقشان تا ابد پایدار هست. و آدم با عشق بزرگ می شود! -زمان می بره، برای یکی چند روز، یکی چندماه، یکی چند سال. -ان اشالله که ایشون زودی بهوش بیان ولی امکان داره تا ده ها سال باشه؟ سرم را تکان دادم. -آره، یعنی خود این بیماری موجب مرگ نشده و نمی شه اما گاهی به علت بیهوشی زیاد و خوابیدن روی تخت یه بیماری های دیگه ای بدنش رو ضعیف می کنه و ممکنه موجب مرگ بشه، مثل عفونت یا هر چیزی. -بعد... -اقا حامد. این بار صدای امیرعلی بود که عصبی بلند شد. به سمتش برگشتم که با اخم های در همش رو به رو شدم. نکند اتفاقی افتاده است که من از آن بی خبر هستم؟ مگر می شود همه ی آن ها فقط از یک سوال و جواب ساده این قدر در هم رفته باشند؟ اگر فقط مادر بود می توانستم بگذارم به پای این که دوست نداشت مهدی را به خودم بچسبانم، اما امیرعلی... -بله. -یه لحظه میاین. و با همان اخم های در هم و نگاه برزخی که به زمین دوخته بود از جایش بلند شد. آقا حامد هم نفس کلافه ای کشید و پشت سرش به سمت تراس رفت. و من تا اخرین لحظه با چشم هایم آن ها را همراهی کردم تا بلکه دلیل این در هم رفتن امیرعلی را ببینم. دلم نمی آمد از آن همه خوشی یک مرتبه این طور عصبی و کلافه شود. بعد از هشت ماه در هم بودن حقش بود امشب را شاد بماند که انگاری نشد و باز هم خراب شد. به سمت جمعیت برگشتم؛ نگاه همه یشان به من بود. المیرا دستپاچه خندید. -خب شیرین جون نگفتی که این شیرینی های خوشمزه رو چطوری درست کردی.. و تکه از ان شیرینی ها را خورد. -گفتم که من درست نکردم. و دهانش از جنبیندن ایستاد. حرفش برای عوض کردن جو و توجیح کردن نگاه هایش به آقا حامد خیلی ضایع بود. نفس کلافه ای کشیدم و دوباره به شانلی نگاه کردم که هنوز مشغول ور رفتن با آن ماشین قرمز بود. هنوز یاد نگرفته بود چطور آن را روشن کند. زیاد طول نکشید که امیرعلی و اقا حامد برگشتند داخل. اخم هایش از هم باز شده بود اما دیگر ان برق در چشم هایش خودنمایی نمی کرد. حتی دیگر حواسش هم به شانلی نبود و انگاری در خود فرو رفته بود. کمی نگران شده بودم، خیال می کردم نکند اتفاقی افتاده است که این طور همه ی آن ها در هم فرو رفته بودند. اما اگر چیزی برای مهدی شده بود زهرا حتما به من خبر می داد، مگر نه؟ هر چند که از من دلخور بود اما مهربانی هایش هنوز هم پابرجا بود. من به آن خون پر از مهری که در رگ های آن خواهر و برادرها جاری بود ایمان داشتم. تقریبا ساعت نزدیک شده بودد که همه ی آن ها رفتند. و تولد شانلی کوچک بدون حتی آهنگ یا رقصی تمام شد. اما حسابی به او خوش گذشته بود، آن قدر جیغ کشید و دست زده بود که زودتر از شب های دیگر پنچر شد و خوابش برده بود. صدای باز شدن قفل در که آمد با پایم در را به عقب هل دادم و وارد حیاط شدم. به سمت پله ها رفتم که مادر در را باز کرد و بالای پله ها ایستاد. -سلام دخترم. -سلام مامان، خوبی؟ دستش را به کمرش زد و می خواست از پله ها پایین بیاید که دستم را دراز کردم. -نه نه، خودم میام. مگر دلم می آمد او با این پاهایی که درد می کردند از پله ها پایین بیاید؟ خودم بالا رفتم. دلم برایش تنگ شده بود. تا به حال این قدر از او و این خانه دور نبودم. با این که خاطرات خوش زیادی نداشتم اما باز هم این جا پرورش یافته بودم، هنوز هم حس تعلق داشتم به این جا. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_623 و اقا حامد سرش را تکان داد. انگار کنجکاو شده بود. این را راح
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ گونه ی مادر را ارام بوسیدم. چروک زیر چشم هایش باز هم بیشتر شده بود یا من این طور خیال می کردم؟ -خوبی مامانی؟ -الحمدالله. نوه ی خوشگل من چطوره. دستش را به سمت شانلی دراز کرد اما او انگار قصد نداشت از بغل من بیرون بیاید. -خیلی سنگین شده، کمرتون درد می گیره. خم شدم و شانلی را روی فرش کوچک و قرمز گذاشتم. مادر هم همان طور ایستاده دستی به موهایش کشید و نوازشش کرد. -من می رم بیمارستان، بی زحمت نگهش دارید زود میام. مادر نفس کلافه ای کشید اما چیزی نگفت. خوب می دانست که دیگر گفته هایش روی من اثری ندارند. حداقل تنهایی نمی توانست از پس من بر بیاید. -فقط زود بیا، می دونی که بی قراری می کنه بدون تو. -چشم. چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود. آخرین باری که او را محکم در آغوش گرفتم کی بود؟ به گمانم همان روزی که از زیارت آمده بودند؛ آن روزی که من حی نفس کشیدن هم نمی فهمیدم و نگرانی امانم را بریده بود. حسی مانند شرم، خجالت... یا هر چیزی مانند ان اجازه نداد باز هم محکم او را در آغوش بگیرم. لبخندی زدم و از پله ها پایین رفتم. و من می ترسیدم که تمام این حس هایی که مخفی می کردم روزی برایم حسرت شود. مانند حسرت عاشقانه هایی که همه را خرج مهدی نکرده بودم. از همان جا ماشینی گرفتم و به بیمارستان رفتم. دیگر هر شنبه می آمدم و سری به مهدی می زدم. مردی که ماه ها بود بدون تغییری روی تخت خوابیده بود. و همین هفته شروع عشقمان بود. سالگرد همان روزی که او آمده بود و همه چیز را به من گفته بود و من نفهمیدم کی دلبسته ی این مرد شدم. شاخه گل رزی خریدم. از همان هایی که سرخ بودند، از همان هایی که نماد عشق شده بودند، از همان هایی که بویش آدم را مست یار می کرد. سری برای خانم احمدی، پرستار بخش مهدی تکان دادم و به سمت اتاق رفتم. آن قدر رفتم و آمدم که تمام پرستار های این بیمارستان من را خوب می شناختند. این بار تصمیم گرفته بودم پر انرژی پا به اتاقش بگذارم. سالگرد عشقمان باید همه چیز خوب باشد، باید همه خوش حال باشند و باید بخندیم و چه فرقی می کرد که خنده های مهدی را فقط خیالی می دیدم. با شادی در را باز کردم و با صدای بلندی گفتم: -سلام آق... با دیدن زهرا و آسمان که روی صندلی نشسته بودند. لبم را به دندان گزیدم و آرام سر جایم ایستادم. تا به حال این طور بی پروا جلوی آن ها ظاهر نشده بودم. نگاه متعجب هردو را که دیدم گونه هایم داغ شدند. سعی کردم شاخه گل را زیر چادرم پنهان کنم. چرا امروزی که من و مهدی باید تنهایی می گذراندیم آن ها آمده بودند؟ این بار با صدای ارام تری سرم را تکان دادم. -سلام. -سلام عزیزم. و باز هم بی اختیار با دیدن آسمان اخم هایم در هم فرو رفت. هر چقدر هم که مهدی می گفت او را نادیده بگیرم من نمی توانستم با او خوب شوم. شاید مهدی او را نمی دید اما خانواده اش حسابی شیفته ی آسمان بودند و همین آزارم می داد. -سلام. و لحن زهرا دلخور بود. عصبی نبود اما انگار به زور از پس بغضش بالا می آمد و روی زبانش جاری می شد. سرش را برگرداند و خیره ی مهدی شد. با قدم های آهسته نزدیک تختش شدم. حس اضافه بودن باز هم به سراغم آمد. دلم یم خواست بروم و زمان دیگری بیایم اما دیگر دیر شده بود. گل را آرام از زیر چادرم در آوردم و روی میزش گذاشتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_625 گونه ی مادر را ارام بوسیدم. چروک زیر چشم هایش باز هم بیشتر ش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ زهرا زیر چشمی نگاهی به من انداخت و دوباره سرش را بگرداند. او تنها کسی در این خانواده بود که می توانستم باهاش ارتباط داشته باشم، تنها کسی که می دانستم بی نهایت شبیه برادرش هست و مهربانی هایش ارامم می کرد. من که دلم نمی آمد خواهر مهدی این طور از من دلخور باشد. خبر داشتم از علاقه ی مهدی به او و بی اختیار من هم او را مانند خواهرم دوست داشتم. سکوت خوف انگیزی اتاق را فرا گرفته بود. چند قدمی آرام برداشتم و رو به رویش آن طرف تخت ایستادم. باید او را مجبور به حرف زدن می کردم. من برای نگه داشتن آدم هایی که دوستشان داشتم حاضر بودم همه کار بکنم و زهرا هم شده بود جزئی از همان آدم ها. -دکترش امروز اومد؟ -نمی دونم. -آهان. مکث کردم. دبنال حرفی می گشتم که دنباله داشته باشد و می توانستم او را مجبور به لب باز کردن بکنم. -می گم... زهراجون... امروز... امروز که نه، یعنی توی این هفته سالگرد آشنایی من و مهدی هست؛ میای، با هم بریم بیرون؟ -که چی بشه؟ و خودم هم نمی دانستم. فقط از این سکوت لعنتی می ترسیدم. از این که زهرا کنارم باشد و مانند هر بار نگاه مهربانش را به من نیندازد هراس داشتم. من به امید پیدا کردن نشانی از مهدی به لبخند های زهرا خیره می شدم و او چقدر نامردانه این لبخند ها را از من می گرفت. -خب... مهدی که نیست، من و تو با هم بریم، البته با دخترت. -و شانلی؟ دستپاچه خندیدم. چشم هایش بدجور دلخور بودند. انگار ان تیله های قهوه ای غم را فریاد می زدند، دلتنگی را. انگار آن ها هم نمی خواستند این طور آرام و سرد باشند و دنبال بهانه ای می گشتند برای برق زدن. -اگه تو می خوای اون هم می بریم؟ -مگه تو می تونی اون رو از خودت جدا کنی؟ -حالا چند ساعت که اشکالی نداره. دیگر جرفی نزد و دوباره سرش را به سمت مهدی بگررداند. و نور به حاله ی اشک درون چشم هایش تابید و برق زدند. از نیم رخ بهتر می توانستم لرزش چانه هایش را ببینم. من که چیز بدی نگفته بودم باز اشک هایش جاری شده بود؟ -زهرا! -مگه نمی بینی داری ناراحتش می کنی، تمومش کن. گوشه ی لبم بی اختیار کش آمد و نگاهم به سمت آسمان کشیده شد. با ناز تار موهای رنگ شده اش را پشت گوشش هدایت کرد. مانتوی کوتاه آبی پوشیده بود و با آن وضع پوشیدن شال تمام گردنش مشخص شده بود. و من یقین داشتم که مهدی نمی توانست چنین دختری را دوست داشته باشد. آن همه سادگی مهدی من کجا و این دختر کجا؟ جوابش را ندادم. جوابی برای او و کارهایش نداشتم. دوباره چشمم به آن دانه ی مروارید درون چشم های قهوه ای رنگ زهرا افتاد و دوباره قلبم کباب شد. مگر مهدی دلش می آمد خواهرکش این طور بغض کند. چادر را محکم در دست هایم فشردم تا بغض من هم نشکند. تخت را دور زدم و کنار زهرا ایستادم که دستش آرام بالا آمد و ان باران های جاخوش کرده در چشم هایش را پاک کرد. سرم را کج کردم و با التماس نگاهش کردم تا این قدر خون به جگر من نکند. من اگر راضی بودم به این صیغه ی مسخره که شیوا برای راضی کردنم به خوابم نمی آمد. -برو شیرین، برو. صدای او می لرزید و من می توانستم به راحتی بروم؟ -زهرا... -شیرین جون فکر نمی کنم واضح تر از این باید بهت بگه از این اتاق بری. و من تا به حال اینقدر خونم به جوش نیامده بود. عشق دردی بود که حس به خشم آمدن را هم به من اضافه کرد. حسی که فقط همین دختر می توانست به وجودم تزریق کند. لب هایم را با زبان تر کردم و باز هم آن چادر بیچاره را در دست هایم فشردم تا خودم را کنترل کنم و جوابش را ندهم. چه می گفتم وقتی نه حرص های من از او خالی می شد و نه او از رو می رفت. -زهرا، اگه خودت بهم بگی برم می رم واقعا، ولی اگه... -برو. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_627 زهرا زیر چشمی نگاهی به من انداخت و دوباره سرش را بگرداند. او
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ حتی نگذاشت حرفم را کامل بگویم. کمرم را صاف کردم و ایستادم. دیگر اگر می خواستم هم نمی توانستم جلوی این بغض لعنتی را بگیرم. او مگر نگفته بود من عشق برادرش هستم و باید مراقبم باشد؟ مگر نگفته بود که با ناراحت کردن من مهدی هم دلخور می شود؟ مگر نگفته بود وقتی که مهدی می خواست برای خرید چند هفته ای برود من را به او سپرده بود؟ این بود آن همه محبتی که خرجم می کرد؟ تا چند دقیقه ای فقط نگاهش کردم. به امید این که حرفش را پس بگیرد. و من در این شهر فقط زهرا را داشتم که به نامزدی من و مهدی شهادت می داد، آن هم از دست داده بودم؟ باز هم مانده بودم تنها، باز هم باید تنهایی برای زندگی ام می جنگیدم؟ سرم را چند باری تکان دادم. و این دنیا به اندازه ی تمام عمر یک قلب به من بدهکار بود، به ازای تمام ثانیه های عمرم که این قلب را شکست و من دم نزدم؟ و این دنیا به اندازه ی سی سال به من لبخند بی دغدغه را بدهکار بود، این دنیا باید تاوان پس می داد برای تمام این نامردی هایش که نابودم کرد. لب باز کردم، می خواستم بگویم تا این جا تاب اوردم. تا این جا دنیا من را در قفس حبس کرده بود و من باز هم دم نزدم، از این به بعد هم می توانم اما نگفتم. همین طور هم می توانستم زیر چشمی پوزخند آسمان را ببینم. دلم نمی آمد بیشتر از این تمسخر در چشم هایش بکارم. اصلا من که عادت نداشتم به گلایه کردند. صدایی مانند خداحافظ از گلویم بیرون آمد و با سرعت از بیمارستان بیرون رفتم. باد با سوز به گونه هایم برخورد می کرد و من عاشق این سیلی عاشقانه ای زمستان بودم. و من دوباره رقص چادرم را در این باد عاشق حس می کردم. دلم این بار می خواست چیزی نشونم. این بار فرار کردن را دوست نداشتم. اگر می رفتم چطور سایه ی پلک های مهدی را زیر چشم های بسته اش می دیدم؟ چطور دست های کوچک شانلی را لمس می کردم؟ 🥀 🌿🥀 🥀 من این بار ادم رفتن به جای دوری نبودم اما بدجور دلم می خواست یک نفر روی گوش هایم را بگیرد و صدای مردم را نشونم. می خواستم ان ها را همین طور که هستند دوست بدارم، بدون این که دلم را بشکنند. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هق گریه هایم به گوش این جماعت نرسد. همان هایی که وقت خوشی خراب می کنند و وقت ناخوشی حس ترحم را نثار می کنند. "شما خیلی زیبایید، حق دارید حتی برای یک شاهزاده هم ناز کنید." و چه زود یک سال از اولین باری که این حرف را زد گذشته بود. آن روز من قلبم از احمد آقا گرفته بود و خدا یک مرتبه مهدی را برایم نازل کرد. این بار که قلبم از تمام آدم هایش گرفته بود چه کسی را برای مرهم گذاشتند خبر می کرد؟ این دفعه می خواست تنها رهایم کند؟ سر جایم ایستادم. دست هایم را به درخت بیدمجنونی که توی پیاده رو کاشته شده بود تکیه دادم. خدا که ما را تنها نمی گذاردو "-خانم بزرگ یعنی اگه عمه طلاق بگیره، عمو سیاوش دیگه نمیاد پیش ما؟ -ان اشالله که نمی گیره مادر، به چیزهای خوب فکر کن. -آخه عمه می گه دیگه کار تموم شده، دیگه امکان نداره با هم خوب بشن. -تو به قدرت خدا شک داری؟ -نه ولی... -اون خدا هیچ وقت بنده هاش رو تنها نمی ذاره، از وقتی که نطفه توی شکم مادر تشکیل می شه تا روز ابد خدا با بنده هاشه، شاید گاهی بنده هاش غقلت کنند اما خدا عاشق. عاشق هم هیچ وقت معشوقش رو تنها نمی ذاره. پس تو هم هر وقت خیال کردی تنهایی، یا خدا تنها گذاشت برو توی قلبت و ببین چطور زمین و اسمون رو بسیح کرده برای حال خوشت و تو نمی بینی، اون لحظه ها یادت باشه ذکر بگی." و همین طور که لب های سرخ خانم بزرگ در خاطرات تکان می خورد و چروک کنارشان بیشتر می شد من هم زمزمه کردم: -الا بذکر الله تطمئن القلوب. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_629 حتی نگذاشت حرفم را کامل بگویم. کمرم را صاف کردم و ایستادم.
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -خوبی دخترم؟ سرم را بلند کردم و چشمم به چشم های مهربان پیرزنی افتاد. چشم های سبزش در میان چروک چشم هایش خودنمایی می کرد. لب هایم را تر کردم و به ارامی زمزمه کردم: -اره. دستم را روی تنه ی درخت کشیدم که خراشی کف دستم ایجاد شد. دستم را برداشتم و ارام مشغول قدم زدن شدم. چند قدمی هنوز بر نداشتم که صدای موبایلم بلند شد. واقعا حوصله ی حرف زدن نداشتم، اما با فکر شانلی سر جایم ایستادم. شانلی حسابی دست و پایم را بسته بود. موبایل رو از جیبم در اوردم. حدسم درست بود، مادر بود. -جانم. و صدای گریه های شانلی از آن طرف خط بلند شد. -کجایی شیرین؟ -شانلی چی شده؟ -هیچی بابا، زن های همسایه اومدن لجبازی کرده الان اروم نمی شه. دستی به پیشانی ام کشیدم. در این سرما سرم مانند کوره ی اتیش شده بود. -الان میام. موبایل را از گوشم دور کردم. همسایه ها... "-از کی تا حالا اون دختر شده همسر تو؟ -از وقتی که شما اون دهنتون رو باز کردین و چیز هایی که نباید بگین رو خب به زبون اوردین. -اوردم که اوردم تو رو سننه. -ببین، این ها زن هستن و عادت ندارم صدا بلند کنم روی زن جماعت، ولی من رو این طور نبین، سر مرد بی غیرت لات ترین آدم شهر می شم. -من بی غیرتم؟ -تو بی غیرتی که اون دختر بهت اعتماد کرد و سوار ماشینت شد اون وقت به چشم دیگه نگاهش کردی، تو بی غیرتی که از نیت اون دختر خبر داری و باز این طور پشت سرش حرف می زنی، تو بی غیرتی که از جواب رد شنیدن حرصت گرفته و داری گند می زنی به شخصیت یک دختری که چیزی از خانمی کم نداره. -وا،آقای محترم به ما چه؟ اکبر آقا چی کار کنه؟ -من دارم حرف مردونه با این آقا می زنم. نمی خوام از این به بعد اسم اون دختر رو از زبونت بشنوم وگرنه می شم همون آدمی که نباید بشه. این که من کیم و چرا الان دارم می رم با اون دختر هم به شما مربوط نیست که این جا فلسفه چیدیدی، اگه باز هم از این کار ها کنید عاقبتتون به من مربوط نیست." چقدر ان طرفداری هایش رو به روی اکبر اقا به دلم نشسته بود ان روز ها که اخم هایش با دلخوری های من در هم می رفت و جلوی همه از من طرفداری می کرد. همان روزهایی که دلم قنج می رفت وقتی حمایت هایش را می دیدم. زمانش کم بود اما ان قدر برایم شیرین بود که هنوز در خاطراتم داشتم. و این زمستان با امدنش چقدر بی رحم بود. خیال می کردم دوباره مثل روزهای اول نبودش بدجور خار شده است و به چشمم فرو می رود. انگار تمام این سرما وجودش را یاداوری می کرد. ان خاطرات از دست رفته که فقط مرورش برایم مانده بود. و این مرور ها من را ذره ذره از درون می کشت. دستی به گونه هایم می کشیدم. می دانستم باز هم تر شده اند. پایم را از روی بلوک پیاده رو بلند کردم و وارد جاده شدم. دستی تکان دادم که خیلی زود ماشینی جلوی پاهایم ترمز زد. چقدر دلم می خواست تک تک این خیابان ها را قدم بزنم، دلم می خواست باز هم بروم روی نیمکت ان پارک ها بنشینم. باز هم مهدی را کنارم تصور کنم که می خندد و می خندد‌... مدتی بود که تمام تصاویر برایم محو شده بود. اما این سرمای زمستان و این تاریخ که یاداوری می کرد. بدون حرفی شانلی را گرفتم و به خانه برگشتم‌. دلم آغوش می خواست. دلم دستی می خواست که برسرم کشیده شود و بگوید این روزها هم تمام می شود و باز هم بهار می اید. زمستان بدجور با من زمستانی می کرد. شانلی را کنار اسباب بازی هایش رها کردم. دلم نمی امد بیشتر از این من را با این قیافه ببیند. متوجه ی ناراحتی ام شده بود. ارام روی صورتم دست می کشید و ماما گفتن هایش بی جان شده بود. او به اندازه ی کافی اشک و گریه دیده بود. پرده ی اتاقش را کنار زدم و از پنجره به حیابان ها چشم دوختم. ان زمان که من و مهدی هم در این خیابان ها قدم می زدیم کسی از بالا می دید؟ نکند دختری مانند من، با چشم های اشکی نگاهمان می کرد؟ نکند آه دختری از دیدن عشق در چشم های ما بلند شده بود؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_631 -خوبی دخترم؟ سرم را بلند کردم و چشمم به چشم های مهربان پیرز
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نکند... نفس کلافه ای کشیدم. اما من آه نمی کشیدم. برای تمام این دختر و پسر ها ارزوی خوشبختی می کردم. ای کاش راه هیچ کس مانند راه ما نشود. ای کاش.... ای کاش.... ای کاش در میان این هنه ادم فقط یک مهدی سهم من بود. -شیرین بانو. شیرین بانو؟ بی اختیار لبخندی روی لبم نشست. نیان این هنه اشفتگی ذهنم فقط این نام می توانست من را از خود بی خود کند و از غم بیرون بیاورد. پرده از دست هایم رها شد و روی پنجره ی فلزی کشیده شد. سرم را برگرداندم. امیرعلی وس، اتاق ابستاده بود و نگاهم می کرد. او می دانست با این طور صدا کردنم چه به روزم می اورد؟ هر جا که ردی از خانم بزرگ باشد من حالم خوش می شود. -جا... بله. جز پدر و خانم بزرگ کسی شیرین بانو نگفته بود، ان هایی که هر بار در جوابشان جانم را فدا می کردم. فقط نگاهم کرد. همان یک کلمه برایم کافی بود. و من نمی دانستم چرا این فدر این طور صدا کردن را دوست داشتم. دست هایم بی اختیار بالا امدند. اشک روی گونه هایم را پاک کردم و لبخند تلخی زدم. -بیمارستان بودی؟ سرم را تکان دادم. -چرا می ری وقتی بارونی میشه چشمات. -چون نرم قلبم بارونی میشه. و او هم خوب می فهمید معنای دوست داشتن را، مگر نه؟ می دانست تمام وحودت وصل یک نفر می شود و رفتن و نرفتن فرقی ندارد، او خوب می دانست. او در چشم های من خیره شد و من در چشم های او. و گاهی سکوت بهترین حرف هارا دارد، بهترین معنا را، بهترین ارام کردن. گاهی سکوت معجزه می کند اصلا. 🥀 🌿🥀 🥀 و من نیاز داشتم کسی که باشد. کسی که سکوت کند اما باشد و این بودنش را به من هدیه بدهد. و حتی شانلی هم به احترام این سکوت آرام گرفته بود و صدایی از آن بیرون نمی آمد. انگار او هم به این آرامش نیاز داشت. اویی که با تمام اشک هایی که از نه ماه پیش دیده بود باز هم می خندید و باز هم شیطنت از نگاهش نمی افتاد. و اما این بار هم یک نفر تمام این سکوت دلنشین را شکست. زنگ موبایلم دوباره در اتاق پیچید. موبایلم روی تخت شانلی افتاده بود و امیرعلی هم نگاهش به آن سمت کشیده شد. آهی کشیدم و برای برداشتنش قدم برداشتم. نام زهرا روی آن خودنمایی می کرد. زنگ زده بود چه بگوید؟ می خواست باز هم بگوید که نروم آن جا؟باز هم می خواست سردی کند که این سردی زمستان هم بیشتر قلب من را به درد بیاورد. این همه سرد دقیقا در همین زمانی که پارسال می خواستم در دام آتش مهدی بیفتم بالتر از تحملم بود. خم شدم و موبایل را برداشتم. انگشتم به سمت دکمه ی سبز رفت که دوباره داغی که روی پوست دستم را سوزاند. نگاهم از انگشت های بزرگ و مردانه اش به سمت چشم هایش بالا کشید. -جواب نده. -چرا؟ -از آدم هایی که قلبت رو بارونی می کنند دوری کن. -نمی تونم. -چرا؟ و خودم هم نمی دانستم چرا. برای این که از او توقع داشتم؟ برای این که او را مانند خواهرم دوست داشتم یا برای این که مهدی او را بی نهایت دوست داشت و شاید هم برای این که او مانند مهدی بود. همین مانند ها هم کمی قلب من را ارام می کردند. همین هایی که گاهی مانند مهدی مهربانی هایشان را نثارم می کردند. و من با وجود تمام حرف هایی که امروز به من زده بودند باز هم نمی توانستم تماسش را بی پاسخ بگذارم. -نمی تونم. دستش از روی دست هایم سر خورد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_633 نکند... نفس کلافه ای کشیدم. اما من آه نمی کشیدم. برای تمام ا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بزاق دهانم را قورت دادم و نگاهم را از او گرفتم. خودم را آماده کرده بودم برای شنیدن حرف های تندتر اما ای کاش امیرعلی هم یک بار دیگر من را شیرین بانو صدا می زد تا حالم خوب شود. دکمه ی سبز را فشردم و موبایل را کنار گوش هایم گذاشتم. -الو. -سلام. و صدایش اارم بود. بعد از ضیغه ی من و امیرعلی نه او زهرای مهربن ققلب شد و نه صدایش پر انرژی. -سلام. -هر چی با خودم فکر کردم، هر چه چپ رفتم و هر چی راست رفتم دیدم اگه مهدی زنده بود هیچ وقت با شیرینش این طور رفتار نمی کرد که من امروز کردم، مگه نه؟ با شنیدن صدایش که این بار هم می لرزید سکوت کردم و جوابش را ندادم. خودش خوب جوابش را می دانست. اصلا مهدی من سردی هم بلد بود؟ اصلا او می توانست ذره ای بد باشد؟ -هر چی فکر کردم نتونستم به خودم بقبولونم که من با تو رفتاری کنم که نه دل خودم راضی می شه و نه دل مهدی. و من باز هم سکوت کردم و باز هم چشم هایم بارانی شد. اگر مهدی بود هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد. او خوب می دانست حال همه ی ما را خوب کند. اگر بود.... -هر چی فکر کردم دیدم شاید من جای تو بودم خیلی وقت پیش قید مهدی رو می زدم. هراسان میان حرف هایش پریدم. -من قیدش رو نزدم. -می دونم. اما من شاید می زدم، اما حق داری که بزنی. تو یه دختر جوون که فقط یه سری حرف ها بینتون زده شده اما تو موندی و من مطمئنم که باز هم می مونی. این که یه مدت برای خواهرزاده ات ضیغه ی دامادت شدی که به معنی رفتنت نیست؟ -نه. و این حرف محکم ترین حرفی بود که زده بودم. من یقین داشتم که بر می گردم کنار مهدی. کنار مردم و دوباره زندگی امان را از اول می ساختیم. 🥀 🌿🥀 🥀 خودمان دانه دانه آجر خانه ی عشقمان را می چیدیم و این بار دیگر اجازه نمی دادم مهدی از من جدا شود که این اتفاق برایش بیفتد. این دفعه اگر قرار بود اتفاقی بیفتد باید برای هردویمان بیفتد. -هر چی فکر کردم جز عذاب وجدان نصیبم نشد. هر چی فکر کردم دیدم مهدی نمی تونست زنی بهتر از تو بگیره. هر چی فکر کردم جز معصومیت و مهربونیت ندیدم شیرین، ای کاش این قدر خوب نبودی که دلم نمی سوخت این طور عروسیتون به هم ریخت. و صدای هق هق گریه هایش بلند شد و این طرف دست من لرزید. یک سال شده بود.... یک سال بود که من با مهدی آشنا شده بود و یک سال شده بود که من و مهدی عاشق هم شدیم اما تیو این یک سال فقط سه ماهش را خوب گذارندیم. و چرا برای من بهار شده بود فصل فراق و زمستان فصل وصال؟ -ببخشید که باهات بد حرف زدم شیرین، می بخشی؟ -این چه حرفیه؟ -می شه اگ مهدی بهوش اومد بهش نگی؟ ازم کلی دلخور می شه. میان اشک هایم خندیدم. -چشم. -مرسی زنداداش خوشگلم. گفتی این هفته چیه؟ -این هفته... این هفته اولین باری بود که من و مهدی روی نیمکت کنار هم نشستیم، اولین باری که اون غیر از خرید و فروش باهام حرف زد. و نگفتم که اولین باری بود که غیر از پدر و مریم یک نفر به من گفته بود چقدر زیبایی، یک نفر که حرف هایش صادقانه بود، نگاهش ساده و بی آرایش بود، یک نفری که انگار نمی توانست دروغ بگوید و غصه های الکی به هم ببافد. صدای هق هقش باز هم بلند شد. و ای کاش هیچ دختری خواهر نشود اتگر می خواهد این طور دور از برادر باشد. ای کاش هیچ خواهری این طور برای برادرش اشک نریزد. همه ی خواهر ها که نمی توانند صبر زیبنی داشته باشند. -ببخشید. و تماس قطع شد و صدای بوق در گوشم پیچید. نفس کلافه ای کشیدم و موبایل را در دستم فشردم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_635 بزاق دهانم را قورت دادم و نگاهم را از او گرفتم. خودم را آما
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ امیرعلی رفته بود و من حتی متوجه ی رفتنش نشدم. و من باز هم به زور بغضم را فرو خوردم و اشک هایم را پاک کردم. باز هم خیره شدم به دستبند نشان در دستم و به یادگاری که از مهدی مانده بود و من را برای او می کرد. مشغول بازی با غذایم شدم. امروز رفته بودم به همان پارکی که برای اولین بار رفته بودیم. همان جایی که مهدی دست های دختر کوچکی که ا فتاده بود را گرفت و من حالا خیال می کردم چقدر پدر شدن به او آمد. -ماما... و پشت سرش صدای به هم کوبیده شدن قاشق و کاسه بلند شد. سرم را بلندد کردم که سردی قطرات ماست را روی صورت حس کردم. و امیرعلی که تمام صورتش ماستی شده بود. -عه، شانلی این چه کاریه؟ امیرعلی دستمالی از روی میز برداشت و با کلافگی مشغول پاک کردن صورتش شد. لباس خود شانلی هم کثیف شده بود. -ماما... و این بار هم می خواست قاشقش را به کاسه ی ماست بکوبد که زودتر قاشق را از دستش گرفتم. لب هایش آویزان شد و باز این دختر لجباز آماده ی گریه کردن شد که زود از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. او را از آغوش امیرعلی گرفتم که قیافه اش را از هم باز کرد. او را به سمت سرویس بردم. دست و صورت ماستی شده اش را شستم. -آخه این چه کاریه مامان؟ -ماسد... ماسد... با صدای بامزه اش خندیدم. عاشق ماست بود. تا وقتی که یک کاسه اش را تمام نمی کرد نمی توانست غذایش را بخورد. دوباره به سر میز برگشتیم. این بار او را در بغل خودم نشاندم و غذایش را هم از رو به روی امیرعلی برداشتم. همین که خودم را با شانلی سرگرم می کردم بهترین راه بود. اولین قاشق را به دهانش دادم که با آن چشم های درشتش نگاهم کرد. لبخندی به رویش زدم که او هم خندید و دهانش را باز کرد. -شیرین بانو. و دستم میان راه متوقف شد. دوباره این نام و دوباره آن حس خوب که من را از دنیا جدا می کرد. لبخندی زدم و سرم را بلند کردم. و این بار خودم را کنترل کردم که در برابر این نام حانم را نثار نکنم. -بله. -من یه هفته مرخصی دارم. می خواستم اگه مشکلی نداره بریم یه مسافرت یک هفته ای. چقدر خوب بود. شانلی من عاشق بیرون رفتن بود با پدرش. یقین داشتم وقتی می رفت و آن همه به او خوش می گذشت دیگر برای من دلتنگ نمی شد. من هم که این هفته انگار آمده بود تا از من جان بگیرد. من که هر چه می کردم باز هم این هفته این خاطرات امانم را می بریدند پس این دوری هم به جان می خریدم. -بهتون خوش بگذره. سرم را پایین انداختم تا قاشق را دوباره برادرم که صدایش بلند شد. -بهمون... با تعجب سرم را بلند کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. او هم دست از خوردن کشید و به من خیره شد. قیافه ی سوالی ام را که دید گفت: -تو که نمی خوای شانلی رو توی این سفر تنها بذاری؟ با همان قاشق در دست اشاره ای به خودم کردم. -من بیام؟ با ابرو اشاره ای به شانلی کرد. نگاهم به شانلی کشیده شد که دهانش باز بود، خیال کردهب ود قاشق را می خواهم در دهان او بگذارم. به بانمک بازی هایش خندیدم و قاشق را در دهانش گذاشتم. قاشق خالی را درون بشقاب رها کردم و به سمت امیرعلی برگشتم. -آره. سفر؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_637 امیرعلی رفته بود و من حتی متوجه ی رفتنش نشدم. و من باز هم ب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سفر یعنی دوری از مهدی، یعنی دوری از خاطرات، یعنی دوری از... دوری از این حالی که در حال نابودی من بود. راست می گفت. من نمی توانستم که شانلی را تنها بگذارم.این طور او گریه می کرد و تفریح به هیچ کدامشان نمی چسبید. -کجا؟ -کاشان. ودست هایمبا شنیدن این نام سست شد. آن ها می خواستند بروند کاشان، می خواستند بروند کنار خانم بزرگ، در ان خانه ی قدیمی و آن حیاط با صفا. می خواستند بروند شهری که بیشتر از تمام شهر های دنیا دوستش داشتم و مگر می شد من آن ها را همراهی نکنم؟ منی که آن همه به پدر اصرار کرده بودم که از کاشان به تهران نیایم. آن زمان مادر می گفت بچه ای و نمی فهمی. تهران برای همه بهتر است و من با این کخ این همه بزرگ شده بودم اما باز هم کاشان را بیشتر دوست داشتم. کاشان برای من شهر خام بزرگ بود و خانم بزرگ عزیزترین آدمی بود که سال های دراز کنارش بودم. -میای دیگه؟ سرم را تکان دادم. اگر می شد اشک های شانلی را برای جدایی از من آرام کرد نمی شد قلب من که برای دیدن کاشان این زور به تکاپو افتاده بود را آرام کرد. -خوبه، فردا صبح راه می افتیم پس. صندلی را عقب کشید. انگار لبخند روی لب های من خشک شده بود. من اگر آن جا می رفتم به جای خاطرات پر از حسرت مهدی، خاطرات خوشم با خانم بزگر زنده می شد، آن جا تنها جایی بود که من می توانستم این یک هفته را در آن سر کنم و آرام باشم، تنها شهری که می توانست این اشک ها را از من دور کند. از پشت میز بلند شد و به سمت خروجی آشپزخانه رفت. اما چند قدمی بیشتر بر نداشت که دوباره سر جایش ایستاد. روی پاشنه پایش چرخید و به سمت من برگشت. -مشکلی داری شیرین بانو صدات کنم؟ و این پسر می دانست با این کارهایش چقدر من را از این حالی که دارم دور می کرد؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574