🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻همه از یک خانواده
راوی: مرضیه پرنیان
نگارنده: سیده نجات سیدحسینی
با شدت گرفتن جنگ دیدار خانواده سختتر شده بود. گاهی افراد خانواده را در رؤیاهای آشفته و خوابهای وقت و بیوقت میدیدم. همه به این وضع عادت کرده بودیم. سرمان شلوغ بود و مجالی برای دلتنگی و دیدار اقوام نداشتیم. تماس تلفنی نیز ممکن نبود. شرایط کاری و تحصیل به گونهای بود که هر یک از افراد خانواده در شهری ساکن بودند. همدیگر را به خدا سپرده بودیم و دلمان به خدمت به خلق مشغول بود. در روزهایی که شب و روزمان یکی شده بود، خانوادهمان کسانی بودند که در جوارشان خدمت میکردیم.
یکی دو هفته بود که از شیراز به آبادان بازگشته بودم. یک روز صبح در بخش ۱
یکی از خانمها از اهالی رامهرمز که همکارم بود گفت:
- میدونی جدیدا آقای دکتری اومده که میگن فامیلش با تو یکیه؟
- شوخی نکن کی گفته؟
- به خدا راست میگم شوخی نیست. میگم ببین شاید برادرت باشه یایکی از
فامیل.
- برادرم تهرانه، اینجا اومده چهکار؟ حرفهایی میزنی!
همکارم خیلی اصرار کرد که حالا بیا و او را ببین شاید برادرت باشد اگر هم نبود
که اشکالی ندارد. اما من میترسیدم یا شاید خجالت میکشیدم که بروم آن آقای دکتر را ببینم و او برادرم نباشد. آنقدر اصرار کرد تا راضی شدم. از نگهبانی سراغ آقای دکتر را گرفتم. گفتند به اتاق استراحت رفته. من هم کنجکاو شده بودم که ببینم آیا واقعا برادرم هست یا نه؟ از نگهبان تشکر کردم و به سمت اتاق استراحت رفتم. مسئول نگهبانی در زد و وارد اتاق دکتر شد کمی بعد گفت:
- میتونی بیای تو خانم.
با خجالت و دودلی وارد اتاق شدم. با خودم فکر میکردم اگر او برادرم نباشد،
چه بگویم؟ نگاهی به درون اتاق آقای دکتر انداختم. بااینکه وقت استراحت بود، روپوش سفیدی بر تن، پشت میز کارش نشسته بود و مشغول مطالعه پرونده بود.
سرش را که بلند کرد و عینکش را از روی چشمانش برداشت، مطمئن شدم که او
برادرم است. مثل اینکه او مرا نشناخته بود. با تردید پرسید:
- مرضیه تویی؟اینجا چه میکنی؟ چه قدر ضعیف شدی!
به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم. بیاختیار اشک میریختم. باورم نمیشد.
چند سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. او در تهران درس میخواند و من در
آبادان. جنگ هم که شروع شد من در آبادان ماندگار شدم.
نگهبان و دوستم با دیدن ما دو نفر تحت تأثیر قرار گرفته بودند و آنها هم اشک
میریختند. تازه میفهمیدم چقدر دلتنگش بودهام. برادرم پرسید:
- این خانم کیه؟
- این خانم همکارمه، اون بود که گفت یه دکتر آمده بخش ۵ که هم فامیل منه.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 ۵۳ درصد واردات نظامی عراق از شوروی تأمین میشد
آمارهای رسمی نشان میدهد که شوروی، فرانسه و چین ـ سه عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل ـ به ترتیب درصدر کشورهای صادرکننده سلاح به عراق در دهه ۱۳۶۰ ش. بودهاند. در طول این دهه، ۵۳درصد واردات نظامی عراق به ارزش تقریبی ۱۳ میلیارد و ۴۰۰ میلیون دلار از شوروی تأمین میشد. فرانسویها نیز با فروش بیش از ۵ میلیارد دلار سلاح به عراق در دهه ۱۳۶۰ش. مجموعاً ۲۰درصد واردات نظامی عراق را به خود اختصاص دادهاند. این رقم در مورد چین نیز به ۷ درصد یعنی به بیش از یک میلیارد و ششصد میلیون دلار بالغ میشد.
در کنار فعالیت مستقیم کارخانجات جنگ افزار سازی وابسته به دولتها، مؤسسات خصوصی مختلف نیز در این راستا صرفاً جهت کسب درآمد هرچه بیشتر وارد معرکه شده و بدون توجه به قوانین داخلی هر کشور در مورد منع صدور ساز و برگ نظامی به کشورهای درگیر جنگ و حتی قوانین و کنوانسیونهای بینالمللی ناظر بر جلوگیری از تولید و فروش سلاحهای غیر متعارف، عراق را به صورت یک زراد خانه عظیم درآوردند.
این روند باعث شد که حکومت بعث نه تنها به پیشرفتهترین تجهیزات نظامی در زمینههای جنگ هوایی و زمینی دست یابد، بلکه کارخانجات جنگ افزار سازی متعددی با همکاری کشورهای مختلف به صورت آشکار و نهان برپا ساخت، به طوری که طبق گزارش مؤسسات بینالمللی، در پایان جنگ، عراق پنجمین قدرت نظامی جهان شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 چشم مست
ای بوسهات شراب و از هر شراب خوشتر
ساقی اگر تو باشی،حالم خراب خوشتر
بی تو چه زندگانی؟ گر خود همهجوانی
ای با تو پیر گشتن، از هر شباب خوشتر
جزطرح چشم مستت، برصفحه امیدم
خطی اگر کشیدم،نقش بر آب خوشتر
خورشید گو نخندد، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت، از آفتاب خوشتر
هرفصل از آن جهانیست، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو، از هر کتاب خوشتر
چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت، از هر جواب خوشتر
خامش نشسته شعرم، در پیش دیدگانت
ای شیوه نگاهت، از شعر ناب خوشتر
#حسین_منزوی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ارتفاعات_گاما - ۲۳
خودنوشت
حجت الاسلام مهدی بهداروند
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
با پایان یافتن عملیات بیت المقدس برای مرخصی چند روزه ای به اندیمشک رفتم.
تمام شهرهای خوزستان از خرمشهر تا اندیمشک غرق در شادی و شور و شعف بودند.
در اهواز عرب ها یزله گرفته بودند و شادی می کردند. وقتی ماشین از کنار جمعیت خوشحال رد می شد دعا می کردم خدا همیشه شادی و خنده را بر لب این مردم هدیه بدهد و اثری از غم و اندوه در آنها نباشد.
روز دهم خرداد ۶۱ بود که در میدان اصلی شهر از ماشین پیاده شدم و با دوستانم خداحافظی کردم.
توکل مریدی صدا زد حالا که تا سپاه آمده ایم لااقل سری به بچه ها بزنیم.
ـ من حوصله ندارم
ـ حوصله پیدا می کنی
ـ خودت تنها برو
ـ بیا در عرض ربع ساعت با هم می رویم
ساعت یازده صبح بود که از دژبانی سپاه وارد حیاط شدیم. عده ای از پاسداران در حیاط سپاه داشتند با هم حرف می زدند. محمد دریکوند، جمیل موسوی، عباس جلالی، محمد فروتن، رحیم یوسف آبادی.
چشم گرداندم و تمام سپاه را ورانداز کردم که عزیز عطار را کنار آب سرد کن دیدم. او از آدم های انقلابی و متدین اندیمشک و سپاه بود. خانوادگی اهل دین و مبارزه بودند.
با توکل به سراغ او رفتیم و سلام و احوالپرسی کردیم. او طبق معمول در حالی که می خندید گفت شما رزمنده ها امید این مردم هستید.
من بلافاصله گفتم رزمنده واقعی کس دیگری است
نه شما هم همان ها هستید.
ـ ممنون محبت شما هستیم
ـ برایتان یک خبر خوش دارم
ـ چه خبر؟
ـ حدس بزن
ـ شما بگویید چه خبر است؟
ـ آماده رفتن به دوره آموزشی باشید
ـ کی؟
- ده روز دیگر
ـ خدا رو شکر
ـ ولی دو روز دیگر باید هر دوی شما جهت مصاحبه نهایی بیایید
ـ پس هنوز گزینش نشدیم؟
ـ نه مشکلی ندارید فقط یک جلسه نهایی دارید
ـ روی چشم. ماییم و یک مصاحبه نهایی
مشغول حرف زدن بودیم که کسی از پشت سرمان سینی پر از لیوان های شربت آبلمیو را بما تعارف کرد.
عباس جلالی بود. او می گفت امروز تا شب نذر کردم شربت بدهم
در حالی که یک لیوان خنک را سر کشیدم گفتم عباس از کیسه کجا نذر کردی؟
ـ مگر فرقی هم می کند؟
ـ بله
ـ چه طور؟
ـ از کیسه خلیفه نباید نذر کنی
ـ چه کنم؟
ـ برو منزلتان آن جا نذرت را ادا کن
ـ این هم شد حرفی
عزیز عطار در حالی که می خندید گفت پسر مرض داری اذیت مردم می کنی؟چه کارش داری؟
ـ آخر می خواهد با شکرهای سپاه نذرش را ادا کند
ربع ساعت ما شد یکساعت که صدای اذان ظهر از بلند گوی سپاه بلندشد. عزیز گفت حالا که آمدید پس وضو بگیرید نماز بخوانید.
نگاهی به توکل کردم و گفتم این شد ربع ساعت؟
- حالا طوری نشده. بعد نماز سریع می رویم
ـ خدا کند
ـ بعد از وضو گرفتن به طرف نمازخانه راه افتادیم که از در فرماندهی سپاه آقای صدیره بیرون آمد و با عزیز سلام و احوالپرسی کرد.
عزیز ما دو نفر را به او معرفی کرد و گفت این ها دو نفر از پاسداران آینده ما هستند
صدیره پرسید منظورت را نمی فهمم؟
ـ در حال مصاحبه نهایی هستند
انشاءالله
چهار نفری وارد نماز خانه شدیم که دیدم حاج آقای حسن زاده امام جماعت است. او بعد نماز قدری در مورد فتح خرمشهر گفت که عزیز عطار بلند گفت دو نفر از رزمندگان این فتح الان بین ما هستند.
همه از صف های جلو گردن کج کردند به طرف عزیز و او با اشاره من و توکل را نشان داد.
نمازمان را که خواندیم آقای صدیره گفت من برای این دو برادر هدیه ای دارم
عزیز گفت الان بیایند بگیرن؟
ـ نه بعد نهار در خدمت شان هستم
تا اسم نهار آمد آرام به توکل گفتم مرد حسابی این هم ربع ساعت؟
ـ نهار را بخوریم رفتیم.
ـ ارواح دلت
ـ بخدا. قول میدهم
همراه عزیز و رحیم یوسف آبادی به سالن غذا خوری رفتیم و نهارمان را که برنج و خورشت سبزی بود خوردیم.
عزیز گفت امروز روز شما بود
- چه طور؟
ـ هم آمدید سپاه، هم خبر خوب گرفتید، هم نماز جماعت، هم نهار و هم هدیه از فرماندهی
ـ بله از الطاف شماست
ـ نه این قدردانی از شماست
با توکل به فرماندهی رفتیم. مجتبی اکبری رئیس دفتر فرماندهی بود. او تا ما را دید گفت: با عرض معذرت ملاقات امروز نیست
ـ خندیدم و گفتم من برای ملاقات نیامدم
ـ پس چکار داری؟
ـ فرمانده با ما کار دارد
ـ با شما؟
ـ چه کاری؟
ـ از خودش بپرس
مجتبی با تعجب داخل اتاق فرماندهی رفت که بلافاصله خود آقای صدیره از اتاق بیرون آمد و ضمن احوالپرسی ما را همراه خودش به اتاقش برد.
او در حالی که از قفسه اتاقش دو قرآن نفیس برداشت به طرف ما آمد و گفت البته سهم شما بیش از این هاست ولی قران بهترین هدیه است.
توکل گفت ما که ادعایی نداریم
- شما هیچکدامتان ادعایی ندارید
مجتبی که ایستاده و شاهد ماجرا بود معلوم بود هنگ کرده و نمی دانست این تعارفات برای چیست.
بعد از گرفتن کادوهایمان با صدیره خداحافظی کردیم و از اتاقش آمدیم بیرون. مجتبی تا در اتاق فرماندهی را بست گفت قضیه چیه؟
من گفتم چه قضیه ای؟
همین هدیه دادن
هدیه است
ـ این را که می دانم
ـ پس چی
ـ هدیه با
بت چی؟
توکل گفت بابت فتح خرمشهر
ـ چرا به شما داد؟
ـ چون ما در عملیات بودیم بسلامتی
مجتبی تا این حرف را شنید خندید و هر دو نفر ما را بوسید و گفت حلال کنید اصلاً حواسم نبود.
هر دو خنده کنان با مجتبی خداحافظی کردیم و از سپاه آمدیم بیرون.
هنوز علیرغم گذشتن یک هفته از پیروزی عملیات بیت المقدس، ولی باز مردم شربت می دادند و اسپند دود می کردند و نوار سرود براه بود.
به توکل گفتم من این آخرین بار است همراه تو جایی می روم
ـ چرا؟
ـ ساعت چند است؟
ـ دو بعد از ظهر
ـ از ساعت یازده صبح قراره ربع ساعت سپاه باشیم و سریع برویم خانه
ـ حالا طوری نشده چرا ناراحتی؟
ـ طلب من. سریع فعلاً برویم که کار دارم
با تاکسی آمدیم محله ساختمان که من سر چهار راه پیاده شدم و آمدم منزل
تا زنگ خانه را زدم، مادرم در را باز کرد و تا مرا دید بغلم کرد و های های گریه کرد.
از صدای دا دا مادرم تمام اهل خانه از اتاق ها آمدند بیرون. با همه آنها روبوسی کردم و فقط منتظر بودم پدرم را هم ببینم ولی نبود.
از خواهرم فاطمه سؤال کردم پس پدرم کو؟
سرکارست. ولی نیم ساعت دیگر از راه می رسد
مادرم گفت حتماً خیلی گرسنه هستی؟
ـ نه. سیرم
ـ سیری؟ چرا؟
ـ نهار و نماز سپاه بودم
- ولی باید خورشت سبزی من را که دوست داری بخوری
- روی چشم هر چند سپاه هم نهار خورشت سبزی داشت
تا مادرم مقدمات سفره را مهیا کرد پدرم هم از راه رسید.
او هم از خوشحالی مرا بغل کرد و گفت چه عجب؟ کی آمدی؟
ـ صبح آمدم
هرچه دست او را می بوسیدم سیر نمی شدم. کنار او سر سفره نشستم و مشغول خوردن نهار دومم شدم.
بعد از نهار مادرم با سینی چای وارد اتاق شد و بعد از آن که استکان چایی را جلوی پدرم و بعد من گذاشت گفت دا وقتی تلویزیون گفت عملیات شده، تمام دلم دنبال تو بود. خیلی اذیت شدم. خدا رو شکر سالم هستی
ـ قربان دلت. بادمجان بم که آفت نداره
ـ از این حرفها نزن
•┈••✾○✾••┈•
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻حاج صادق آهنگران
🔅بانوای کاروان
اجرا: اسفندماه سال ۱۳۶۱
مکان: تهران، مراسم نماز جمعه
شاعر: مرحوم حبیبالله معلمی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 در جنگ تحمیلی آمریکاییها نیز مثل شوروی سهم خود را در یاری رساندن به ماشین جنگی صدام و دشمنی با جمهوری اسلامی ایران ایفا کردند: در اسفند ۱۳۶۰، نام عراق از فهرست کشورهایی که واشنگتن از آنها به عنوان «طرفداران تروریسم» یاد میکرد خارج شد و در آذر ۱۳۶۳، آمریکا به تحریم سیاسی عراق خاتمه داد و روابط سیاسی با این کشور را برقرار کرد. امریکاییها در موارد متعددی هماهنگ با صدام و به طور مستقیم وارد جنگ علیه جمهوری اسلامی ایران شدند. حمله به پایانهها و چاههای نفتی ایران در خلیج فارس و ساقط کردن هواپیمای مسافری ایرباس ایران بر فراز این منطقه و کشتار ۳۰۰ مسافر و خدمه آن، دو نمونه از این حملات بود. این حوادث در حالی رخ میداد که ایران مورد تحریم تسلیحاتی قرار داشت و این تحریم با شدت اعمال میشد. «کاسپارواین برگر» ـ وزیر دفاع وقت امریکا ـ راجع به تصویب قطعنامه تحریم تسلیحاتی ایران با صراحت گفته بود:
«... در صورتی که قطعنامه تحریم تسلیحاتی اجرا شود، ریشه توانایی ایران برای ادامه جنگ به سرعت خشک میشود و در واقع ریشه موجودیت ایران نیز به صورت یک ملت به خشکی میگراید... »
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔴 آشنایی با مرکز مطالعات و
تحقیقات جنگ سپاه / ۱
گفتگو با سرهنگپاسدار
محسن رخصت طلب
جانشین مرکز
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
• مجموعه مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ فعالیت خود را از چه زمانی آغاز کرد؟
این مجموعه نخست، بخشی از دفتر سیاسی سپاه بود که هدف آن ثبت، حفظ و جمع آوری تاریخ جنگ بود، یعنی خودما جنگ را به عنوان یک حادثه زنده روز ثبت کنیم، نه اینکه بعد از واقعه عده ای دیگری این کار را انجام دهند. با این ملاحظات، بخش جنگ شکل گرفت. اواخر سال ۱۳۵۹ و اوایل ۱۳۶۰ که این دفتر فعالیت خود را با تعداد انگشت شماری آغاز کرد و پس از چند بار که آزمایشی انجام شد، در عملیات فتح المبین به عنوان یک کار مشخص که چهار چوب تعریف شده ای داشت، اجرا شد. این مجموعه که راویان جنگ نام داشت، بعدها، گسترش یافت. شاید هم بتوان فعالیت مجموعه راویان جنگ را نخستین کار رسمی مرکز مطالعات برشمرد. کار تحقیقات این بخش با تمرکز بر تحولات جنگ آغاز شد، یعنی قسمت مزبور، نخست، افرادی را تربیت می کرد، سپس، نحوه ثبت و ضبط وقایع را به آنها تعلیم می داد و در نهایت، آنها را برای گردآوری اطلاعات به مناطق جنگی و عملیاتی اعزام می کرد. در سال ۱۳۶۳، قسمت تاریخ جنگ در حوزه فرماندهی کل سپاه، به طور مستقل، به نام مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ فعالیت خود را آغاز کرد. از این پس، برنامه های مرکز طبق روال گذشته تا مدتی پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و برقراری آتش بس ادامه یافت. این فعالیتها شامل همان مطالعات و جمع آوری اطلاعات به صورت میدانی در تمام زمینه های نظامی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بود.
• مختصری درباره روند کار راویان و جمع آوری اطلاعات از سوی آنها را توضیح بدهید.
روال کار به این صورت بود که ما به تمام یگانهای عملیاتی یک یا دو نفر راوی می فرستادیم. راوی باید مکالمات، مذاکرات و مکاتبات فرمانده یگان را ثبت و ضبط می کرد. به همین دلیل، همواره با همراه داشتن ضبط صوت و دفترچه در کنار فرمانده یگان حضور داشت و تمام مواردی را که از او خواسته شده بود، ثبت می کرد.
• این راویان از میان چه افرادی انتخاب می شدند و چه ویژگیهایی داشتند؟
راویان، اوایل از بچه های دفتر سیاسی سپاه و بعدها، معمولا، از اعضای ثابت مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ بودند. گاهی اوقات هم که به علت وسعت عملیات، نیرو کم می آمد، از بخشهای دیگر سپاه یا خارج از مجموعه سپاه استفاده می شد. البته، تمام این نیروها باید از ویژگی خاصی برخوردار و با جنگ آشنا و بدان معتقد می بودند. گاهی، از میان نیروهای کادر یا خود فرماندهان یگانهای جنگ استفاده می شد. دیگر ویژگی آنها این بود که حتما باید تحصیلکرده و اهل قلم و نوشتن بودند تا می توانستند از عهده چنین کار عظیمی بر آیند، ضمن آن آموزش هم می دیدند.
یک آموزش کلی و عمومی داشتیم، مانند ضبط بی سیم، ضبط مکالمات فرماندهی و سخنرانی که راویان برای اینها آموزش می دیدند. جدای از آن بحث نت برداری بود که راوی آموزش می دید که چگونه با کمک همان دفترچه یادداشت تمام مطالب مورد نیاز اعم از مشاهدات خویش را ثبت کند. با اینکه راوی جلسات را ضبط می کرد، ما اکنون، نوار جلسه، نوار بی سیم، نوار مکالمات فرماندهی و نوار سخنرانی داریم، اما مطالبی در جلسات اتفاق می افتاد که لازم بود نوشته و نگهداری شود. همچنین، در بعضی از موارد، راوی به دلیل احساس نیاز مجبور بود از صحنه ها فیلمبرداری هم بکند. از دیگر ویژگیهای یک راوی این بود که بتواند با فرمانده یگان کنار بیاید و فرمانده قبول کند که او به چه نکاتی دقت و آنها را ضبط کند. راوی تاحد امکان می کوشید چیزی از قلم نیفتد. همان طور که گفتیم راوی در مقر فرماندهی طرح عملیات و چگونگی برنامه ریزی برای اجرای آن را ضبط و ثبت می کرد. بعد از عملیات هم، به سراغ رزمندگان و فرماندهان می رفت و نحوه عملکرد در صحنه واقعی را با برنامه ریزی مقایسه می کرد.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ارتفاعات_گاما - ۲۴
خودنوشت
حجت الاسلام مهدی بهداروند
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
شب برای نماز مغرب و عشا طبق معمول به مسجد علی بن ابیطالب رفتم.
تمام بچه های جنگ آمده بودند و در حیاط و صحن مسجد داشتند با هم حرف می زدند.
تا وارد مسجد شدم مش ملا خادم مسجد به طرفم آمد و گفت به به دشمن معاویه آمد. خوش آمدی تا حالا کجا بودی؟
مش ملا عادت داشت به بچه های رزمنده می گفت دشمن معاویه. با او سلام و احوالپرسی کردم و وارد صحن مسجد شدم که دیدم آقای هروی امام جمعه شهرمان روی سجاده نشسته است و آماده اقامه نماز مغرب است.
یک راست به سراغش رفتم و با او احوالپرسی کردم که پرسید چه خبر؟
با خنده و ادب گفتم خبر جدیدی نیست. خبر همان فتح خرمشهر بود
شما چه خبر داری؟
والله هیچ. سلامتی شما.
با خواندن اذان مسجد توسط مش ملا، او نمازش را خواند و همه به او قامت بستیم.
بعد از نماز تا یکساعتی با امین آرام، حمید طوبی، منصور الیاسپور حرف می زدیم و می خندیدیم.
دو سه روز بعد همراه توکل قرار شد ساعت ۸ صبح به واحد پرسنلی سپاه جهت مصاحبه نهایی برویم.
روز سه شنبه ای بود که سر فلکه اصلی شهر به انتظار توکل ایستادم تا آمد و همراه هم به سپاه رفتیم.
تا درب اتاق عزیز عطار را زدم گفت بفرمایید. دیر کردید. منتظرتان هستیم.
ـ سلام و احوالپرسی کردیم و روی صندلی مقابل میزش نشستیم
ساعت ۹ صبح بود و در کنار او غلامرضا عصا بدست هم نشسته بود و قرار بود با ما مصاحبه نهایی را انجام بدهند.
عزیز قبل از شروع مصاحبه گفت آقای بهداروند یک لیوان آب خنک بخور تا مصاحبه را شروع کنیم.
ـ با خنده گفتم آب خوردن هم جزو مراحل مصاحبه است؟
ـ نه برای آرامش و حواس جمعی گفتم بخور
ـ ممنون . میل ندارم
او مصاحبه اش را با سوالات احکام شروع کرد که شک ۳ و ۴ چیست؟
بلافاصله جواب دادم که عصا بدست سؤال دوم را پرسید که کفاره روزه عمدی چیست؟
با نیم خنده ای گفتم ببخشید روزه عمدی که کفاره ندارد؟
- ندارد؟
- نه
ـ چرا ؟
ـ روزه نگرفتن عمدی کفاره دارد
ـ من هم مرادم همین است
ـ ولی مرادت با این ادبیات غلط است
او کمی ترش کرد و گفت حالا جوابش چه می شود
جواب او را هم دادم که عزیز خنده ای کرد و گفت نه بابا احکامت را خوب بلد هستی. حالا سوالات سیاسی بپرسم؟
ـ بفرما. در خدمیتم
ـ دلیل ولایت فقیه چیست؟
ـ برای او روایت ضرورت وجود ولایت فقیه را خواندم.
او چند سؤال دیگر پرسید و عصا بدست هم به کمکش آمد و سؤال بارانم کردند که به لطف خدا همه را جواب دادم
هر دو علیرغم سؤال کردن هایشان، کمی هم قصد داشتند مرا در مخمصه قرار بدهند که با حاضر جوابی از آنها عبور کردم.
عزیز گفت آخرین سؤال را بپرسم و برو تا فردا برای اعلام نتیجه
ـ بفرما. سؤال آخر را هم بپرس
ـ در انتخابات به کی رأی دادی؟
ـ این سؤال حق این مصاحبه نیست
ـ نه ولی می خواهم بدانم
ـ این طور که شما می پرسید چون شما از طرف داران آقای منتجب هستی طرف هم اگر بگوید صفایی قطعاً او را رد می کنی
ـ فلسفه نگو. جواب مرا بده
ـ من به آقای صفایی رای دادم
ـ چرا؟
ـ دلم خواست
- ملاکت چه بود؟
- ملاک شما برای انتخاب منتجب چه بود؟
- صلاحیت علمی و مبارزاتی او
ـ صفایی هم این صلاحیت ها را داشت
- مطمئن هستی؟
ـ صد در صد
ـ از صداقتت خوشم آمد
ـ دروغ خانمانسوز است
ـ نترسیدی ترا رد کنم ؟
ـ نه
ـ چرا؟
ـ چون معتقدم دیندار هستی
ـ ممنون اعتقادت هستم
ـ آخرش.
ـ فعلاً مرخصی تا فردا
با توکل خداحافظی کردم و با خنده گفتم خدا صبرت بدهد
عزیز گفت چرا؟
ـ بهر حال بحث با شما هزینه دارد
- چه هزینه ای؟
- رد یا قبول شدن جهت سپاه
- نترس تو قبولی
- اصلاً نمی ترسم. از خودم یقین دارم
از در سپاه که بیرون آمدم، سری به امین آرام زدم و تا ظهر پیش او بودم. او پرسید چرا دوست داری پاسدار بشوی؟
- سپاه برایم یک آرمان است
- یعنی برای من نیست؟
- چرا ولی تو معلم هستی و نمی توانی پاسدار شوی
- ولی سپاه را دوست دارم
- بر منکرش لعنت
ظهر همراه امین نماز ظهر و عصر را خواندم و او هرچه اصرار کرد نهار بمانم گفتم باید بروم منزلمان. مادرم منتظرم است.
شب که برای نماز به مسجد علی بن ابیطالب رفتم عزیز را دیدم. او در حالی که داشت کفش هایش را می پوشید گفت از یک رفتار تو امروز خیلی خوشم آمد
ـ چه رفتاری؟
ـ صادقانه گفتی به صفایی رای دادی
ـ واقعاً اعتقادم را گفتم
ـ این خیلی ارزش دارد
- از امثال شما یاد گرفتم
آن شب از آن که برای پذیرش در سپاه ، متوسل به دروغ نشدم خیلی خدا را شکر کردم.
یک هفته بعد محمد فروتن به منزلمان زنگ زد و گفت فردا صبح ساعت ۸ آماده رفتن به اهواز جهت دوره آموزشی باشید.
آن شب از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. مادرم که می دید این قدر خوشحال هستم گفت دا یعنی پاسدار شدن این قدر برایت مهم است؟
ـ بله دا. آرزویم پاسدار شدن بوده است
- الحمدلله به آرزویت رسیدی
فردا صبح در حالی که وسایل شخصی ام را در یک ساک چرمی مادرم جا داده بود به
مراه فرشید با دوچرخه اش به سپاه رفتم.
تا وارد سپاه شدم دیدم علاوه بر توکل، بهمن بیرم وند، محمدرضا قنبری، حسین چشمه دارزاده، جهان بخش قلاوند، هوشنگ سگوند هم می خواهند به دوره بیایند.
ساعت هشت ونیم با یکی از بچه های پذیرش راهی اهواز شدیم و ساعت یازده ونیم وارد پادگان پروکان دیلم شدیم.
اولین بار بود این مکان را می دیدم. در یک قسمت آن چقدرنیروهای مجاهد عراقی بودند که تا ما را دیدند صدا زد هله بک هله بک
بهمن پرسید یعنی چه؟ گفتم می گویند خوش آمدید.
بلافاصله ما را همراه سایر نیروهایی که از سپاههای دیگر استان خوزستان آمده بودند، سازماندهی کردند و در چهار گروهان قرار دادند.
شب اول که برای نماز جماعت به مسجد پادگان رفتیم مسئول فرهنگی دوره پرسید از بین شما کسی هست که بتواند مداحی کند؟
جهان بخش بلافاصله دستش را بلند کرد و گفت آقای بهداروند بلد است
آن مسئول گفت آقای بهداروند لطف کند بیاید جلو
نگاهی از سر ناراحتی به جهان کردم و رفتم جلو. او گفت خوش آمدی. اهل کدام شهر هستی؟
ـ اندیمشک
- علاقه داری برایمان دعا یا نوحه بخوانی؟
ـ چرا که نه
ـ همین الان کمی نوحه بخوان
ـ مگر ترانه درخواستی است؟
همه تا این حرف را زدم، شروع به خندیدن کردند.
از آن روز به بعد در تمام نمازها من مسئول خواندن دعا و مصیبت خوانی بودم.
روز ششم دوره، یکی از همدوره ای هایم بنام قبیتی که اهل دزفول بود گفت تو خیلی شبیه حاج صادق آهنگران می خوانی. تا حالا او را دیده ای؟
- نه
- دوست داری او را ببنیی؟
- بله
- امشب با هم می رویم منزلشان
- منزلشان؟
- بله
- چه طور؟
- ما رفت و آمد خانوادگی داریم
تیر ماه خیلی گرم بود آدم حال هیچ کاری را نداشت . عصری از محمود احمدی فرمانده پادگان مرخصی گرفتیم که تا ۳ ساعت برویم اهواز و برگردیم.
او اول مخالفت کرد ولی قبیتی خیلی التماس کرد و او گفت قبل از اعلام خاموشی یعنی ساعت ۱۱ باید این جا باشید.
با ماشین تدارکات به اهواز آمدیم و با تاکسی منزل قبیتی رفتیم و بعد از خوردن مقداری هندوانه و گرفتن دوش راهی منزل حاج صادق شدیم.
در خیابان نادری در یکی از خیابان فرعی پیچیدیم و در مقابل خانه ای پیاده شدیم.
قبیتی گفت این جا منزل پدر حاج صادق است.
- پس خانه خودش کجاست؟
- منزل پدرش زندگی می کند
- چه جالب.
او زنگ خانه را زد که پسر بچه ای در باز کرد و به ما سلام کرد. قبیتی گفت محمد علی پدرت خانه است؟ او گفت بله الان میاد
اولین بار بود که حاج صادق را از نزدیک می دیدم. خیلی خوشحال بودم.
چند لحظه بعد حاجی در چار چوب در با پیژامه خانگی ظاهر شد و گفت به به قبیتی .عزیز بفرمایید.
قبیتی مرا معرفی کرد و صادق با من روبوسی گرمی کرد و ما را به اتاقی راهنمایی کرد.
آن شب، شب هفتم محرم بود و صادق داشت نوحه هایش را تمرین می کرد. وقتی قبیتی گفت حاج صادق آقا مهدی هم مثل تو می خواند ،صادق گفت جدی؟ کمی بخوان
من هم یکی از نوحه های او را خواندم
ـ می روم مادر که اینک کربلا می خواندم
ـ از دیار دور یار آشنا می خواندم
صادق وقتی دید شبیه او می خوانم کلی خندید و گفت واقعاً کپی من هستی.
او کمی صمیمی تر شد و گفت آقا مهدی اهل کجایی؟
- اندیمشک
- پس همسایه دزفولی
- بله
- تو که با دزفولی بد نیستی؟
- نه. بیشتر دوستان خوبم دزفولی هستند
- آخر اختلاف دزفولی اندیمشکی همیشه براه است
- من مخالف این حرفها هستم
- بارک الله. خوشم می آید پاسداری و اهل فکر
صادق ورقه ای را بدست گرفت و گفت امشب می خواهم این نوحه را بخوانم نظر شما چیست؟ او شروع به خواندن کرد:
ـ ابوالفضل باوفا -علمدار لشکرم
ـ مه هاشمی نسب ـ امیر دلاورم
خیلی خوشم آمد و گفتم عالی است.
نیم ساعت بعد که صادق برایمان چای و میوه آورد گفت سریع بخورید برویم مصلی که باید نوحه ام را بخوانم..
سه نفری به مصلی رفتیم. در صف جلو آقای مرتضایی فرمانده منطقه هشت و سید احمد آوایی رئیس ستاد هم نشسته بودند.
آن شب صادق آن قدر زیبا نوحه اش را خواند که تمام جمعیت گریه می کردند. شب که به پادگان برگشتم بهمن پرسید: کجایی خبری ازت نیست. کجا بودی؟
ـ پیش حاج صادق آهنگران
ـ دروغ نگو
ـ از قبیتی بپرس
همه بچه ها دورم جمع شدند و از حاج صادق سؤال می کردند و من هم به شوخی گفتم دو پا و دو دست و دوگوش دارد.
•┈••✾○✾••┈•
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 خیبر شکنان ۱
خاطرات حسن تقی زاده
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
اولین تیپ آبی خاکی بودیم «یعنی یگانی که عملیاتش را از درون آب شروع کرده و در ساحل ادامه می دهد».
آموزش های سخت و سنگینی را به شوق شرکت در عملیات گذرانده بودیم، آموزشهایی از قبیل:
شنا در آبهای سرد و تگری سد دز اندیمشک، در فصل گرما و سرما که از شدت سردی و سوز، دندونامون چنان بهم میخورد که صدای مسلسل می داد و مو به تنمون سیخ می شد و عملا قندیل میبستیم.
حرکت با لباس و تجهیزات تا گردن، داخل کانالهای آب در مارد آبادان، اونم تو دل سوز زمستون، رد شدن از روی تیر آهن کار گذاشته شده روی کانال آب با چاشنی انفجارات، وسط سیاهی و تاریکی شب
آموزش های حمله به ساحل با پریدن تو آب و سینه خیز رفتن در ماسه های کنار ساحل که از یقه و جیب لباس و تمام سوراخ سنبههای لباسمون گرفته تا چشم و پلک و دهان و لای دندونامون پر میشد از شن و ماسه،از رزمهای شبانه گرفته تا پیادهرویهای سی کیلومتری با تجهیزات در نیمه های شب.
همه و همه را به عشق عملیات تحمل کردهبودیم و به تیپی تکاوری بهنام تیپ پانزده امام حسن مجتبی (ع) تبدیل شده بودیم.
القصه...
قصدم بیان خاطرات دوران آموزش نیست که خودش حدیث مفصلیه، فقط یک چشمه از سختیهاشو گفتم که خواننده بدونه وقتی از تحمل سختی های دوران آموزش میگیم، یعنی چی...!
حالا زمان، زمان عملیات بود
شادی و شور چنان بود که گویی همه برای جانفشانی لحظهشماری میکردند.
بعداز گذشتن از جاده سوسنگرد و هویزه به ساحل هورالهویزه بهنام شط علی رسیدیم،
حالا چرا شط؟ و چرا بهنام علی؟ من هم نمی دانم، چون ما در آنجا شطی ندیدیم که حالا بخواهد بهنام علی باشد یا هر کس دیگری؛ آنچه ما دیدیم دریایی عظیمی از آب بود با نیزارهای سبز و بلند که کاکل های زرد و طلاییاش در نسیم باد موج دریا به رقص در می آمدند و بر بلندای آن مرغان دریایی بودند که به شکرانهی وجود نعمت و رزق و روزیشان در آن دریا ذکر و تسبیح خداوند را ترانه سرایی میکردند و ماهیانی که شناکنان برای رفتن بر سر سفره ماهیگیران خود را در تور آنها می انداختند.
دریای هور چنان سرشار از نعمت بود که ساکنانش حتی از نیهای آن نیز حصیر و بوریا میبافتند تا هم خود از آن استفاده کنند و هم با فروشش درآمدی کسب کنند.
ولی آنروزها متجاوزانی به قصد تسلط بر این خوان بیکران الهی با لشکر زبون خود به آن حمله ور شدند.
و در مقابل خیبرشکنان و دلاور مردان و مجاهدانی از شیعیانِ خیبرشکنِ اسلام، امیرالمؤمنین حیدر کرار، چونان طوفانی مقابل تجاوز دشمنان بهپا خواستند که بی شک مورد ستايش فرشتگان و محبوب ملائک و مقرب پروردگار عالمند و کمترین پاداششان نشستن بر سر سفره حوریان بهشتی است.
بگذریم!!
قصدم تعریف و تمجید از دریای هور نبود که این کار جغرافینویسان است، اما برای نسل امروز که بجای دریا، بیابانی خشک و برهوت را به همت منفعت طلبانی که خواستند شیره جان هور را از اعماقش بیرون بکشند می بینند لازم بود که بدانند خاطره خیبرشکنان در کجا واقع شده است و آغازش از کجاست...
┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄
همراه باشید
#خاطرات_شما
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂