AUD-20220117-WA0001.opus
884.4K
🍂 #هشت_روز_در_نیزار
قسمت هفدهم
🔻خاطرات صوتی برادر آزاده
جمشید عباس دشتی
نشر فقط با ذکر منبع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بچههای ما در کربلای۴ واقعا مظلومانه به شهادت رسیدند. ما آنچه را که میبایست انجام بدهیم انجام دادیم. هیچ وقت یادم نمیرود. در قایق نشسته بودیم و آماج حمله عراقیها از آن طرف هورهای اروند بودیم. سکاندار قایق خیلی عجله داشت که ما سالم به آن طرف برسیم. گلوله آرپی جی کنار قایق منفجر شد و پروانه قایق تلوتلو خوران به چیزی گیر کرد و دیگر قدرت حرکت نداشت. ما مانده بودیم بین دو جهنم. نه میتوانستیم حرکت کنیم و نه فرصت درنگ داشتیم. تمام زورم را به کار بستم تا آن را آزاد کنم. وقتی دست انداختم به آب دیدم که پروانه قایق به شکم یکی از غواصان شهیدمان گیر کرده است. برای اینکه بچهها تضعیف روحیه نشوند گفتم که چیزی نیست. پروانه به گونهای شن گیر کرد.
بچههای ما اینگونه دلاورانه از جان و هستی خودشان در کربلای۴ گذشتند.
محمود نجیمی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روز شمار عملیات کربلای ۵
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
از ساعت ۳ بامداد روز پنجم عملیات، دشمن پاتک خود را در غرب کانال ماهی همراه با شدیدترین و پرحجمترین آتش توپخانه در طول جنگ آغاز کرد و نهایتاً پس از حدود ۲/۵ ساعت تنها توانست دو موضع هلالی شکل را بازپس گیرد.
با فرا رسیدن شب، یگانهای قرارگاه نجف ماموریت دیگری را با هدف تصرف کامل بوارین و مقر دشمن آغاز کردند و موفق شدند فقط به هدف دوم(تصرف مقر دشمن) دست یابند.
در روز پنجم عملیات، گارد مرزی ارتش عراق، ارتباط خود را با یک سوم سنگربندیهایش از دست داد.
در روزها و شبهای بعد نیز، رزمندگان درگیریهای متعدد توانستند علاوه بر استقرار در شرق نهر جاسم، قسمتی از غرب این نهر را به عنوان سرپل به دست آورند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 کربلای ۵
3⃣
🔅 سرداران غلامپور
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 قرار بود چطور وارد عمل بشوید؟
ما دیگر به این نقطه رسیدیم که آیا عملیات بشود یا نشود؟ این هم جالب است بدانید که تا شبی که قرار به عملیات است، همیشه چالشهای زیادی وجود دارد. برای مثال هنوز ما نمیدانستیم با نور ماه چه کار کنیم و چه ساعتی وارد عمل بشویم؟ با توجه به اینکه تاکتیک ما این بود که شبها عمل کنیم و روزها دفاع کنیم! یعنی استفاده از طول تاریکی برای ما خیلی مهم بود. یعنی زمان عبور نور ماه نباشد و زمانی که به دشمن میرسیم نور ماه باشد! این موارد از نکات فنی بود که خیلی روی آن صحبت میشد. اینکه عقبه چطور باشد؟ طراحی چطور باشد؟ به نظرم برای اولین بار یک طراحی صورت گرفت که شیوه حمله ما به این باشد که عبور قرارگاه از قرارگاه باشد چون در عملیاتهای گذشته لشکرها خط حد میگرفتند و با هم وارد میشدند اما این بار این طور نبود و در طرحریزی تصمیم گرفته شد که قرارگاه کربلا با یگانهای خودش خط را بشکافد و به قلب دشمن بزند و قرارگاههای دیگر از این دالان عبور کنند و منطقه را توسعه بدهند.
🔅 چرا به این روش انجام شد؟
منطقه شلمچه کوچک است. در واقع ما به عمق منطقه بیشتر توجه داشتیم. عرض منطقه آنقدر زیاد نبود که همه قرارگاه چیده شوند.
🔅 فرق کربلای ۴ و کربلای ۵ در چه نقاطی بود؟
کربلای ۴ از شلمچه تا جزیره مینو بود، یعنی چیزی نزدیک به ۵۰ کیلومتر طول جبهه بود، در حالی که در جبهه شلمچه وقتی نگاه میکردی ۱۰ الی ۱۵ کیلومتر حداکثر آن بود. بنابراین همه نیروها را نمیشد در خط چید.
🔅 با توجه به اینکه از همین محور شلمچه قرار به عملیات شد، عراق هوشیار نشد؟
نه اصلاً. عراق این باور را نداشت که ما حمله کنیم. مسئله این بود. اگر این باور را میکرد شاید تعجیل میکرد و نیروهایش را می چید و بازسازی میکرد ولی وقتی می بیند که جبهه ما شکست خورده و به هم ریخته است و خودشان هم در مرخصی دادن به افسرهایشان بودند، دیگر در فکر عملیات جدید نبودند. بنابراین ما از همان معبری وارد شدیم که بخشی از آن آب گرفتگی بود و بخشی هم نقطهای بود که بچهها قبلاً در کربلای ۴ به پیروزی رسیدند، طبیعتاً این شد که یک قرارگاه وارد عمل بشود. ما یک قرارگاه کربلا را گذاشتیم. بچهها رفتند و محور را شکافتند و دالان را باز کرد و دو سه قرارگاه دیگر آمدند از درون این قرارگاه رفتند و منطقه را توسعه دادند.
به شب تصمیمگیری رسیده بودیم. همه فرمانده هان آمده بودند. از جمله بخشی از فرماندهان ارشد ارتش را هم دعوت کرده بودند مثل آقای حسنی سعدی چون آقای هاشمی اعتقاد داشت که وقتی ارتش باشد و یک سوالی ایجاد شود بچههای ارتش هم چالشی ایجاد خواهند کرد و نظر آنها را هم متوجه میشویم. جلسه تشکیل شد. حدود ۱۰ شب بود. آقای هاشمی صحبت کردند و از همه فرماندهان خواستند تا نظر بدهند. به جرأت میتوانم بگویم که نود درصد فرماندهان با انجام این عملیات مخالفت کردند. فرماندهان نگران بودند. چون در کربلای ۴ ما آسیب دیده بودیم و اگر این بار هم شکست میخوردیم، همه چیز بهم میریخت.
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال، با لینک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۴۱
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
مواردی که به بهانه های واهی و بیهوده حال ما را می گرفتند، زیاد بود. بعد از پایان جنگ، صدام به خیلی از نزدیکان خود و افراد طراز اول در حکومتش بدبین شد و تصمیم گرفت آنها را هر طور شده از سر راه بردارد.
یکی از آنها عدنان خير الله بود که در حادثه مشکوک سقوط هلیکوپتر کشته شد. در همان ایام مرگ او، یکی از بچه ها در داخل آسایشگاه مشغول خالی کردن نمک از داخل یک قوطی به قوطی دیگر بود. وقتی با انگشت خود به ته ظرف می زد تا همه نمکها خالی شود، نگهبان عراقی از پشت پنجره او را دید. صدایش زد. نزدیکش که رفت، و گفت: «عدنان مرده و شما بزن و بخوان راه انداختید؟ یالا همه بیرون!
حدود یک ساعت به این بهانه الکی کل آسایشگاه را تنبیه کردند. روزی دیگر نگهبان عراقی آمد و گفت: «امروز آسایشگاه را تمیز کنید. اگر یک ذره خاک ببینم، همه را می زنم.
همگی بسیج شدیم. از پشت پنکه های سقفی گرفته تا کف، دیوارها و هرجا را که به ذهنمان می رسید، گردگیری و ترو تمیز کردیم. وضعیت نظافت آسایشگاه از این رو به آن رو شد. سرباز که آمد، نقطه به نقطه آسایشگاه را برانداز کرد. دنبال این بود که یک جای کثیف پیدا کند. بالاخره به هدفش رسید. بالای یکی از پنجره هایی را که باز می شد، دست کشید. انگشتش کمی خاکی شد. نمیدانم چرا این نقطه از دید ما پنهان مانده بود. در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: «چرا اینجا را تمیز نکرده اید؟» با همین بهانه عقده اش را سر کل آسایشگاه خالی کرد و کتکمان زد.
بعثی ها در هر زمانی و هر فصلی از ابتدا تا انتهای اسارت به دنبال پیدا کردن اسرای پاسدار یا به قول خودشان حرس خمینی بودند تا اساسی حالشان را بگیرند. تقریبا اگر کسی لو می رفت، حسابش با کرام الكاتبين بود و معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. بچه های پاسدار هم به خوبی می دانستند که نباید هویتشان لو برود. خوشبختانه به ندرت پیش آمد که آنها شناسایی شوند یا کسی آمارشان را به عراقی ها بدهد.
یک دست لباس زردرنگ که مخصوص ما بود و پشتش نوشته بودند «pw» کمک می کرد که همه یک دست و یک شکل شویم و فرقی بین پاسدار، ارتشی، بسیجی، سرباز و مردم عادی در اردوگاه نباشد. سر و ریش را هم مجبور بودیم که با تیغ بزنیم. فقط گذاشتن سبیل آزاد بود. همین مسئله باعث می شد که نتوانند از روی قیافه هیچ کس را شناسایی کنند. یادم هست یک روز فرمانده عراقی به طور اتفاقی از یک نفر از بچه ها که پاسدار بود و هویتش جز برای عده کمی از ما، مخفی مانده بود پرسید: «چطور است که یک نفر پاسدار در بین شماها نیست؟!» آن برادر جواب داد: «سیدی! این پاسدارها قسم خورده خمینی هستند. همیشه یک تیر خلاص در جیبشان هست. هیچ وقت اسیر نمی شوند، یعنی اگر متوجه شدند که دارند اسیر می شوند، در آن لحظه آخر تیر خلاص را می زنند و خودشان را راحت می کنند!» فرمانده عراقی اول با تعجب به او نگاه کرد، ولی از چهره اش معلوم بود که باورش شده است. سری تکان داد و دنبال کار خودش رفت. به نظرم تا آن لحظه جواب این چنینی نشنیده بود.
در یک ماجرای دیگر یک نفر از بچه های اهل مهریز یزد، بعد از بیرون آمدن از حمام، حوله و لباس هایش را روی سرش انداخته بود. هنگام رفتن به آسایشگاه، یکی از سربازهای عراقی از او می پرسد: «انت حرس خمینی؟» او هم بدون توجه به معنای این سؤال و طبق عادتی که برای جواب دادن داشته بود، جوابش را می دهد: «نعم سیدی!» آن سرباز سرمست از اینکه توانسته یکی از پاسدارها را شناسایی کند، بلافاصله این برادر را همراه خودش می برد و کشف بزرگش را به یکی دیگر از سربازها را نشان می دهد. دو نفری به جان او می افتند و خیلی مفصل با کابل، مشت، لگد و هر چه دم دستشان است او را می زنند. صدای اعتراض و فریاد این بنده خدا بلند می شود که: «چرا میزنید؟ من کاری نکردم!» مترجم می آید و از عراقی ها دلیل این کارشان را می پرسد. سرباز عراقی جواب می دهد: «این پاسدار است. باید بزنیمش. خودش اعتراف کرده.» مترجم می پرسد: «تو پاسداری؟» و او جواب می دهد: نه به خدا! من بسیجی ام. سرباز عراقی برای مطمئن شدن مترجم دوباره از این برادر می پرسد: «أنت حرس خمینی؟» و جواب می شنود
نعم سیدی! مترجم هاج و واج می ماند که چرا چنین پاسخی از دهان أو خارج می شود و می پرسد: «اگر بسیجی هستی، پس چرا وقتی از تو می پرسند پاسداری، جواب میدهی نعم سیدی، یعنی بله آقای من و با این حرف پاسدار بودنت را تأیید میکنی؟! » در نهایت مترجم قضیه را می فهمد و هر طور شده به عراقی ها حالی می کند که این اسیر پاسدار نیست، فقط متوجه معنی سؤال شما نشده و همین طوری و طبق عادت همیشگی جواب داده نعم سيدی. این جریان تمام می شود و این برادر یک کتک مجانی و بی دلیل را نصیب خود می کند. وقتی این ماجرا را برای من تعریف کرد، خیلی متعجب شدم.
از خاصیت های کتک هایی که روزانه و به
طور معمول و مداوم می خوردیم این بود که در لحظاتی اسم خودمان را فراموش کنیم یا چیزی بگوییم که به مذاق عراقیها خوش نیاید. در آسایشگاه و اردوگاه مرا سید یا سید حسین خطاب می کردند، اما این اسم برای سربازها و مسئولین اردوگاه نامفهوم بود و آنها فقط «حسین، محمد، رضا» را می شناختند. یک بار اتفاق افتاد که سرباز عراقی از من اسمم را پرسید، برحسب عادت یا دستپاچگی گفتم: «سید حسین سالاری!» چشم غره ای رفت و گفت: «سید ؟! أنت اسیر! سید نداریم.» بعد از رفتن او، مسئول آسایشگاه پیشم آمد و گفت: «تو نباید بگویی سید، سیدی و سیدرئیس فقط برای صدام است. الآن هم ممکن است بیایند ببرندت و تا دم مرگ کتکت بزنند. خوشبختانه آن روز کسی برای بردن من نیامد، اما حواسم را جمع کردم که دیگر اول اسمم سید نگویم.
با وجود همه شکنجه ها، تنبیه ها، آزار و اذیت ها، محدودیت های توهین ها، سخت گیری ها و هر آنچه از دست خرد و کلان عوامل اردوگاه تکریت ۱۱ برمی آمد که بر سر ما اسرا بیاورند، آنها بارها اعتراف می کردند: «ما اسیر دست شماییم، نه شما اسير ما.» روزهای بعد از آتش بس برای بعثی ها هم تحمل ناپذیر شده بود. تا ما بودیم، خدمت سربازهای عراقی به نظام صدام ادامه داشت و اجازه ترخیص و گرفتن پایان خدمت نداشتند. این را خودشان می گفتند. جنگ طولانی مدت و هشت ساله آنها را خسته کرده بود و از اینکه نمی دانستند تا چه مدت دیگر بعد از جنگ باید ما را نگه دارند، ناراحتی اعصاب گرفته بودند. رفت و آمد آنها بین اردوگاه و خانه هاشان رمقشان را کشیده بود. یک بار یکی از سربازها می گفت: «هر بار که به یک مرخصی سه روزه می روم، یک روز را در راه رفتن، یک روز کنار خانواده ام و روز سوم در راه برگشت به اردوگاهم. اصلا مزه مرخصی را نمی فهمم. خدا کند این روزهای بد زودتر تمام شود. از طرف دیگر مقاومت، اتحاد، یک دلی و یک رنگی ما که با روحیه صبر و استقامت تلفیق شده بود، باعث می شد آنها در برابر ما زانو بزنند و اظهار عجز کنند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #طنز_جبهه
🔅 التماس دعا
بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر میگفتی: «التماس دعا» جواب میشنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچههای حاضر جواب که میگفتی جوابهای دیگری میگفتند.
یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما»
خیلی جدی و فوری گفت: «شرمنده، سرم شلوغه. ولی باشه، چشم. سعی خودمو میکنم. اگه رسیدم رو چشام!»😀
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دو دقیقه
در #شلمچه
🔅 با حس و حال وارد شید 😥
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
AUD-20220117-WA0002.opus
433.2K
🍂 #هشت_روز_در_نیزار
قسمت هجدهم
پایان فصل اول
🔻خاطرات صوتی برادر آزاده
جمشید عباس دشتی
نشر فقط با ذکر منبع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روز شمار عملیات کربلای ۵
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
سرانجام در روز هشتم عراقیها کانال جاسم را تخلیه کردند
متقابلاً، دشمن در حالی که تلفات بسیاری را متحمل شده و زمین ارزشمند شرق نهر جاسم را از دست داده بود، با تداوم عملیات در غرب این نهر و پذیرش تلفات بیشتر، سرانجام برای جلوگیری از پیشروی قوای نظامی سپاه پاسداران، تعداد زیادی از یگانهای خود را وارد منطقه کرد.
نیروی هوایی عراق که در آن زمان برتری هوایی را از آن خود کرده بود، به حمایت از نیروهای خود وارد عمل شد. با این حال، موشکهای زمین به هوای ساخت بوفورس سوئد، بنام آربیاس ۷۰، که ایران در آن زمان بهتازگی و مخفیانه تهیه کرده بود، صدمات زیادی را به جنگندههای نیروی هوایی عراق وارد نمود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #طنز_جبهه
🔸 آقای زورو (zorro)
جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب میافتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟
"زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 کربلای ۵
4⃣
🔅 سرداران غلامپور
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅نظر آقای هاشمی چه بود؟
ایده کلی آقای هاشمی هم در مورد جنگ این بود که باید در جنگ به دنبال پیروزی بزرگ باشیم و با دستیابی به آن برویم و از طریق مذاکره جنگ را تمام کنیم. حتی در مورد فاو من یادم هست که وقتی رفتیم پیش ایشان و گفتیم میخواهیم در فاو عمل کنیم، ایشان اصلاً باور نداشت و میگفت شما پاسدارها سیاسی شدید و حالا آمدید یک چیزی به من میگوئید که من جواب نه بدهم و بعد بروید به امام بگویید که ما پیشنهاد دادیم و آقای هاشمی نپذیرفت. ما در فاو به آقای هاشمی اصرار کردیم که این طور نیست و ما میخواهیم در این منطقه عمل کنیم و کار کردیم که ایشان گفتند پس توضیح بدهید که قرار است چه کاری انجام شود که ما توضیح دادیم. اینجا گل از گل آقای هاشمی شکفت و گفت: من قول میدهم که شما این عملیات را پیروز بشوید من جنگ را تمام میکنم!
🔅که این اتفاق هم نیفتاد!
بله مشخص بود که نمیافتد. خب دشمن شناسی مسئله مهمی است. ما با دشمنی مواجهه بودیم که خیلیها فکر میکردند با یک تلنگر راهش را میکشد و میرود اما بعداً معلوم شد که صدام تا آخر عمرش هم اینقدر مقاومت کرد که آخر سر از یک حفره بیرون کشیده شد. دشمن ما این بود. اگر ما دشمن را درست نشناسیم باعث میشود که دشمن را جدی نگیریم. هر روز گفته میشد که امروز جنگ تمام میشود، فردا تمام میشود! جنگ ما از جنگ جهانی هم طولانیتر شد.
🔅چه کسانی این فکر را میکردند؟
سیاسیون کشور. فکر میکردند که جنگ به راحتی تمام میشود. در حالی که ما هر چه جلوتر رفتیم دیدیم که دشمن مصممتر و مصرتر و قویتر و حامین صدام هم هر روز حمایت بیشتری میکردند. من به جرأت میتوان بگویم که ما در طول جنگ سه تا چهار بار استعداد ارتش عراق را منهدم کردیم ولی عراقی که با ۱۲ لشکر به ما حمله کرد، انتهای جنگ با ۶۰ لشکر میجنگید! یعنی تازه با این همه انهدام، باز هم آخر جنگ ۶۰ لشکر دارد.
🔅آن شب چه اتفاقی افتاد؟
اکثریت قاطع مخالفت کردند. نوبت به من رسید. من هم قرارگاه عمل کننده بودم. آقای هاشمی به من گفت: شما آمادهاید؟ من یک وضعیت دوگانه داشتم اگر محکم جواب بله میدادم، ممکن بود عملیات شکست بخورد و اگر هم میگفتم نه! همه چیز به هم میریخت! من گفتم: آقای هاشمی من موافقم ولی… آقای هاشمی گفت: ولی نداریم! یا موافق هستی یا نه! این صحبتها در کتاب آقای هاشمی آمده است! خب جایگاه من مثل آقا محسن نبود که بگویم آره! و قبول مسئولیت کنم! و جواب نه هم نمیتوانستم بدهم چون واقعاً یگانها کار کرده بودند. من واقعاً گیر کرده بودم و نمیدانستم چکار کنم! دیدم آقای رضایی وارد شد و گفت آقای هاشمی این طور نمیشود و این فرمانده ما فردا میخواهد وارد خط بشود و این سوالات ایشان را متزلزل میکند. آقا محسن گفت: برویم و خودمان صحبت کنیم. آقای هاشمی و آقای رضایی به یک اتاق دیگر رفتند و بعد از چند دقیقه که با هم بحث کردند، آقای هاشمی آمد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم عملیات انجام بشود. قصه این شد.
🔅 با آقای هاشمی در طول این مدت تا قبل از عملیات چند جلسه برگزار شد؟
در طول این روزها بحثهایی شد، به نظر من آقای هاشمی دو سه تا جلسه مهم با ما (فرماندهان سپاه) داشت! مهمترینش این بود که ایشان آمد و یک تحلیلی از اوضاع شرایط کشور و جهان کرد و گفت: ما باید عملیات کنیم و دشمن را تحت فشار بگذاریم و نکته جالب اینجا بود که آقای هاشمی گفت: شما این عملیات را انجام میدهید یا نمیدهید! اگر انجام میدهید که بروید و اگر انجام نمیدهید خودتان مستقیم بروید و به امام بگویید. چون امام من را هم قبول ندارد. امام شما بچههای سپاه را قبول دارد و ادامه و عدم ادامه جنگ را از چشم شما می بیند!
تحلیل من این است که آقای هاشمی به واسطه آن نگاهی که به جنگ داشت، احساس میکرد که تصمیم به انجام عملیات برایش بهتر است چرا؟ چون یا ما پیروز میشدیم و یا شکست میخوردیم. اگر پیروز میشدیم، آن عملیات بزرگی که آقای هاشمی دنبال آن بود که میگفت اگر محقق بشود، من از نظر سیاسی میتوانم جنگ را تمام بکنم، اتفاق میافتاد و اگر هم شکست میخوردیم، میرفت و به امام میگفت این همان سپاهی است که شما میگفتید. کربلای ۴ شکست خوردند، کربلای ۵ هم شکست خوردند. چه شکست و چه پیروزی ما برای آقای هاشمی برد بود. البته پیروزی ما در کربلای ۵ خواسته آقای هاشمی را محقق کرد چون بعد از کربلای ۵ قطعنامه ۵۹۸ کامل شد. تعیین متجاوز و خسارت بعد از کربلای ۵ در قطعنامه اضافه کردند. تا قبل از کربلای ۵ حاضر نبودند این را اضافه کنند. بنابراین حادثه کربلای ۵ تقریباً تکلیف جنگ را تا حدی روشن کرد. این قضیه کربلای ۴ و ۵ بود.
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال، با لینک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۴۲
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
درست است که سیدحسین سالاری تکریت ۱۱، فقط من بودم، ولی در حقیقت هرکدام از بچه های اردوگاه «سالار تکریت » بودند و برای خودشان سروری می کردند. سالار و سرور بودن آنها با چشم دل دیده می شد نه چشم سر، در این بین جایگاه بچه هایی که به هر دلیل در طول اسارت به شهادت رسیدند خاص و شاخص بود.
احمد جمالی، بچه اصفهان، مثل خودم از قسمت پا مجروح بود. گلوله به نی پایش خورده و استخوان آن را جزئی شکسته بود. جسمی قوی تر و هیکلی درشت تر از من داشت. بیشتر وقت ها پایم را ماساژ می داد تا دردش کمتر شود. او هم مثل حاضری هوادارم بود. یکی از روزهای فراموش نشدنی در زندگی من همان وقتی بود که احمد آمد و گفت: «سید! من اسهال خونی گرفتم. حالم خیلی بد است، می روم بیمارستان. بعد از دو، سه روز که بهتر شدم بر می گردم. برایم دعا کن!» گفتم: «نگران نباش! ان شاء الله زود خوب می شوی و می آیی پیش من.» دو روز که از رفتن آقای جمالی گذشت، یک عراقی آمد و به مسئول آسایشگاه چیزی گفت و رفت. او هم سرش را پایین انداخت و خیلی غمگین به طرف ما آمد، پرسیدیم: «چیزی شده؟» با حالتی حزن انگیز گفت: «جمالی شهید شده. خیلی ناراحت شدیم و گریه کردیم. باور این مسئله برای ما سخت بود. تا مدت ها چشمم به در بود که نکند احمد پیش ما برگردد، اما این اتفاق هرگز نیفتاد و او برای همیشه از پیش ما رفت. خدا رحمتش کند. در طول دوران اسارتم، بیماری اسهال خونی باعث شد که عزیزان دیگری در عین مظلومیت و گمنامی از جمع بچه های تکریت ۱۱ جدا شوند و روحشان به آسمان پر بکشد، چشم های منتظر پدران و مادران آنها برای همیشه به در ماند.
حال زار من، تب زیاد و فشار خون بالا باعث می شد که بعضی از بچه ها با دیدن این وضعیت دلداری ام بدهند. یک روز رضا نجفی، بچه قزوین، پیشم آمد. کمی صحبت کرد و گفت: «آقاسید! ناراحت نباش! خدا بزرگ است. ان شاء الله به زودی می رویم ایران.» نگاهی به او انداختم. در این شرایط هم با خودم عهد کرده بودم که تا می توانم روحیه شادی را که قبلا در جبهه و بین هم خدمتیها داشتم، حفظ کنم. برای آقای نجفی یک لطیفه تعریف کردم، خندیدم و گفتم: «آقارضا من بنشینم و غصه بخورم که قرار است بمیرم، چیزی عوض می شود یا مرگم عقب می افتد؟ » جوری نشان دادم که انگار نه انگار که مجروح و ناسالم هستم. قضیه برعکس شد. رضا نجفی از روحیه من تعجب کرد و گفت:
به حالت غبطه می خورم سید! آمده بودم دلداری ات بدهم، ولی تو به من انرژی دادی.
اولین تابستان اسارت یک ارمغان ویژه به نام بیماری «جرب یا گال » برای ما آورد. محیط آلوده و غیربهداشتی اردوگاه باعث شیوع این بیماری واگیردار پوستی در بین اسراشد. جاهایی از بدن، مثل: زیربغل، کشاله ران، قسمت شرمگاهی و نقاطی از بدن که بیشتر عرق می کرد و نور به آنجا نمی رسید به شدت میخارید و کم کم بر اثر خاراندن زیاد زخم می شد. تحمل چنین وضعی برای هیچ کس آسان نبود. عراقی ها علت را یک نوع کرم می دانستند که در زیر پوست رشد میکند و حرکتش باعث خارش شدید می شود. در یک مقطع زمانی، تعداد زیادی از بچه ها به این بیماری دچار شدند. بعضی وقت ها برای کمتر شدن خارش، قوطی های شیر خشک را سوراخ می کردند و روی بدن خود می کشیدند تا زخم شود. با جاری شدن خون اندکی از خاریدن کم می شد. عراقیها گفتند که در نقاط مختلف کشورشان هم این بیماری وجود دارد. آنها برای درمان بچه ها یک محوطه مجزا، به عنوان قرنطینه، در نظر گرفتند که بعدا اسمش را گذاشتیم «جَرَبِستان». کسانی را که مبتلا بودند، جدا می کردند و به قرنطینه می فرستادند. آنجا سرتاپای افراد بیمار را با گوگرد و روغن وازلین چرب می کردند. هنگام روز لخت مادرزاد در معرض اشعه خورشید قرار می گرفتند و شب در یک اتاق مجزا استراحت می کردند. بعد از گذشت یک هفته و با تکرار این حرکت، پوستشان خشک و ترک ترک می شد. به قولی بدنشان پوست می انداخت و جای آن را پوست نو میگرفت. بعد از آن دوباره به جمع بقیه افراد در اردوگاه بر می گشتند. یک بار با چشمان خودم دیدم که یکی از بچه هایی که گال گرفته بود، با دستش پوست های قدیمی سینه اش را می کند. آثار پوستی که جدید روییده بود بر بدنش دیده می شد. عراقی ها حتی در این حالت هم دست از تنبیه و کتک نمی کشیدند و افراد داخل قرنطینه را می زدند. از پوست های خشک شده خون جاری می شد و بیماری را تشدید می کرد.
یکی از رفقای من به نام «کاظم» که پاسدار بود، ولی به عنوان بسیجی او را می شناختند، تعریف کرد: «یکی از روزهای تابستان بدن من هم شروع به خارش کرد. از ترس اینکه ممکن است گال گرفته باشم، اسمم را اعلام کردم تا خود را به دکتر عراقی نشان دهم. فردای آن روز که پیش دکتر رفتم، گفتم که بدنم میخارد. چون بیماری ام نمایان نبود، دکتر گفت که این حقه باز است. بزنیدش! این قدر چوب، باتوم و کابل
بر بدنم زدند که خارشم خوب شد و خیال گرفتن گال از سرم پرید.»
بدن من هم سرانجام به خارش مبتلا شد، چون بیشتر وقت ها به خاطر پایم مشتری بهداری بودم، دکتر عراقی که در این مقطع یک جوان خوش تیپ بود و لباس نظامی به تن داشت، مرا می شناخت. نمی دانم چرا در این مورد هم بیشتر هوایم را داشت. قبل از حادشدن بیماری، دارویی به من داد تا بدنم را با آن چرب کنم. خوشبختانه اثر بسیار خوبی داشت و از تشدید بیماری جلوگیری کرد و کم کم خوب شدم. بقیه این دارو را به بچه های آسایشگاه که در خطر گرفتن گال بودند دادم تا استفاده کنند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂