🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلویکم
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دلم بحال شکنجه گر میسوزه ولی خب دکتر هم راست میگه.
حالا من به جهنم بقیه رزمنده ها چه گناهی داشتن که این لامصب اینجوری شکنجه شون میداده.
دکتر رفت و سرپرستار مهربون اومد.
بهم توضیح داد که شکنجه گر مدتیه با شوهرش مشکل پیدا کرده، صاحب خونه جوابشون کرده، بچه اش مریض شده ووو. بیا و از شکایتت صرفنظر کن.
؛ من که شکایت نکردم.
: آقای دکتر دستور داده قلم و کاغذ بهت بدم تا شکایت بنویسی.
؛ نه بابا من اهل شکایت کردن نیستم.
: حالا که شکایت نمیکنی یه معرفتی بخرج بده،
آقای دکتر تو را دوست داره، مردانگی کن باهاش صحبت کن شکایتش را پس بگیره، گزارشش را پاره کنه.
قبول کردم.
رفت دنبال آقای خرسندی و آوردش.
نشست کنارم، خیلی باهاش صحبت کردم.
بهش گفتم که احتیاجی به اخراج نیست، اون خانم هم مشکلات زندگی بهش فشار آورده تقصیری نداره،
ما نباید باعث آجر شدن نون کسی بشیم......
اینقدر گفتم تا رضایت داد.
وقتی از کنارم پاشد، بهحالت خیلی دوستانه و صمیمانه پیشونیم را بوسید.
شکنجه گر هم اومد و خیلی تشکر کرد. از بس گریه کرده چشماش قرمز شده.
اون پرستاری که ازم دلخوره و سرم را شسته، در تمام این دقایق مرا زیر نظر داره، نمیدونم چرا ولی طرز نگاههاش خیلی تغییر کرده.
سروکله یه آقا و دوتا همراهش با راهنمایی سرپرستار پیدا شد.
لهجه شمالی داره (با احترام به همه دوستان شمالی) خیلی بی تابی میکنه.
اینجوری که از لابلای حرفهاشون دستگیرم شد، سنگ کلیه داره و باید جراحی بشه و سنگ را خارج کنند.
حدودا ۳۵ ساله است، خانمش قدبلند و تنومند و زیبا رو. برادرش هم اومده بعنوان همراه کنارش باشه.
یه ریز التماس میکنه و اظهار عجز و ترس.
از جراحی میترسه، اصلا از بیمارستان میترسه.
به خانمش التماس میکنه که ببردش خونه، فردا صبح برای عمل برش گردونند.
سرپرستار بهش توضیح میده که یه شب قبل از عمل باید تحت مراقبت باشه.
آروم و قرار نداره، اصلا حاضر نیست روی تخت بنشینه، خیلی تلاش میکنه از زیر دست و پا فرار کنه، مثل بچه های کوچیک که از آمپول میترسند مدام تکرار میکنه؛ منو تنها نگذارید، امشب میمیرم.
حوصله همه سررفت، خانمش ضمن اشاره به مجروحینی که بستری هستن بهش گفت؛
اینها را نگاه کن، گلوله خوردن، ترکش خوردن، بمب خوردن، اینهمه سروصدا نمیکنند، نمیترسن، تو چرا اینقدر میترسی؟
: اینها خَرَند من خر نیستم!!!
ای بابا!!! وسط دعوای زن و شوهری هم رزمنده های بیچاره فحش میخورند.
پائین تخت من ایستادن، خانمش شرمنده شد، و خیلی عذرخواهی کرد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جنگِ خوردن یا نخوردن
عباسعلی مومن (نجار )
یک روز نگهبان عماد، مرا صدا زد و گفت منشار (همان اره نجاری) را بردار بیا. منهم اره را برداشتم و با هم رفتیم بهسمت درب خروجی اردوگاه.
از لای دو درب خروجی، برای اولین بار بیرون از سیم خاردار را دیدم که حس عجیب و خوبی بود. بعد منرا برد کنار برجک نگهبانی دوروبر اردوگاه و اتاقک کوچکی را نشانم داد. بوفه سربازان عراقی بود که چند طبقه چوبی در آن نصب شده بود و باید یک طبقه اضافه میشد.
بعد از این که طبقه را نصب کردم، سرباز عراقی که به نظر بچه روستایی بود یک نوشابه سرد که در آن ایام برای ما همچون رویایی محسوب میشد برایم باز کرد.
نگاهی به سمت اردوگاه کردم و با خودم گفتم، همه دوستان الان پشت سیم خاردار تشنه هستند و تو میخواهی نوشابه زهر مار کنی؟ جنگ جنگ معرفت بود و قرار بود محک بخورم. سرباز عراقی هی تعارف میکرد «اشرب اشرب» آخرش از خیرش گذشتم و نوشابه را نخوردم و آن را دادم به عماد.
گفتم از بچگی نوشابه دوست نداشتم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
می ستایمت
که قانون جوانمردی را
بر صفحههای تاریخ این دیار
حک کردی و سرانگشتان حماسیات
ثانیههای ظلم را به کام مستبدان زمین
جهنم کرده است ...
#بهمن_۱۳۶۱
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 پرفسور آندره دست بزن داشت. چند بار جنی شدنش را دیده بودم. هر چی تو دستش بود ول میکرد به طرف شاگرد خاطی و پهنش میکرد رو زمین. یک چشمم به پرونده بود. آماده بودم موقع سوت شدن جا خالی بدهم. اگر پرتاب میشد درست به شقیقه ام میخورد. آن وقت خدا میدانست زنده میماندم یا نه؟
هر کدام از شاگردها جای من بود، مدیر نفله اش کرده بود؛ مانده بودم چی تو چشم های من دیده بود که آن همه حوصله به خرج میداد. حتما به خاطر روی زیادی که داشتم؛ یا آن سکوت آرامش قبل از طوفان بود. صدایش از پشت لبهای دوخته شده اش به گوش میرسید. اما مفهوم نبود چی با خودش بلغور میکرد. گوش تیز کردم.
- این یک الف بچه چه جوری دست و پایم را بسته ... آدم بشو.
- نیست ... باید ردش کنم برود.
به سرم زده بود هوار بکشم.
- بابا دیوانه شدم ... هر کاری میخواهی بکنی زود باش. ولی جرات نکردم.
زیر چشمی به آقای ناظم که حالا واسطه شده بود نگاهی انداختم. مثل مجسمه مات مات پرفسور آندره را نگاه می کرد. نخیر ... آن قدرها هم که فکر میکردم بخار ندارد. یکهو زنگ تلفن مثل آدم عصبانی ای تو اتاق هوار کشید. انگار برق سه فاز را به بدنم وصل کرده بودند. تمام وجودم لرزید. آقای ناظم دوید طرف گوشی سیاه رنگ و زمخت تلفن. پرفسور آندره با چشمهای گشاد شده دنبالش میکرد. بله قربانهای آقای ناظم چنان بلند و محکم بود که پرفسور آندره را برای لحظه ای سرجایش سنگ کرد. چند لحظه بعد آقای ناظم با احترام خاصی گوشی را سر جایش گذاشت. انگار کسی که با او صحبت کرده بود، داشت از تو گوشی نگاهش میکرد. از اداره مرکز بود .... گفتند چند تا بازرس تو راه هستند.
پرفسور که رنگ به صورتش نمانده بود دوید طرف میزش نگاهی به دور و برش انداخت. پرونده من را از رو میز برداشت و داد دست آقای ناظم. وحشت کردم. گفتم الان است که پرونده را زیر بغلم بچبانند و با یک اردنگی قبل از رسیدن بازرسها از دبیرستان بفرستندم خانه.
- این را بگذار تو کمد بعدا سر فرصت رسیدگی میکنم . با این حرف پرفسور، یخ دست و پایم باز شد. آب دهانم را قورت دادم و مظلوم به او نگاه کردم.
- گمشو بیرون ... بعدا حسابت را میرسم ...
من که بیشتر از یک ساعت بود منتظر این حرف بودم در یک چشم بهم زدن غیبم زد.
- خل بازی در نیار ... فکر نکن با این حرفها میتوانی وادارم کنی تا اسمت را تو یک دبیرستان دیگر بنویسم.
- باور کن راست میگویم ... پرفسور آندره گفت اگر شخص اول مملکت هم سفارشم کند غیر ممکن است اسمم را بنویسد.
- برای خودش گفت ... مگر تو چی از دیگران کمتر داری؟
از این حرف خانم خانما خونم به جوش آمد. نزدیک بود فریاد بکشم. بابا مگر چشم نداری فرق بین من و بچه های دیگر را ببینی؟ کت و شلوار نو تنم است؟ ... گیوههای تازه دوخت به پایم است؟ با ماشین آخرین مدل به مدرسه میروم و برمیگردم؟ ناهارم چلو کباب و چلوگوشت و چلو مرغ است؟ ...
- مگر لال شدی؟ چرا جوابم را نمیدهی؟!
- همان که گفتم، من دیگر به آن دبیرستان نمی روم ... نه که پرفسور اسمم را نمینویسد. هیچ دلم نمیخواهد. من نمی روم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سینه زنی پُر شور رزمندگان دفاع مقدس
به زبان لُری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
@defae_moghadas2
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پیش بینی انقلاب
از اوضاع بد اقتصادی ۴
•••••
🔹 در گزارشم آورده بودم که، بایستی آهسته تر قدم برداریم و آهنگ هزینه های دولتی را كم كنیم. علاوه بر این باید منابع مان را از مصارفی كه اولویت كمتری دارد به سوی هزینه های با اولویت بیشتر منعطف كنیم.
شاه گفت: مثلا چی؟
البته منظور من هزینه های سرسام آور نظامی بود و شاه هم می فهمید منظورم چیست ولی می خواست من را مجبور كند كه هزینه های نظامی را ذكر كنم و او هم به من حمله كند. چون او نسبت به هزینه های نظامی خیلی حساسیت داشت. بنابراین پاسخ دادم: ما به عنوان كارشناسان اقتصادی نمی توانیم بگوییم كه اولویت های مملكتی چه باید باشد. مقامات عالی سیاسی مملكتی هستند كه اولویت ها را تعیین می كنند ولی وقتی تعیین كردند دیگر بایستی در چارچوب همان اولویت های تعیین شده رعایت ظرفیت مالی و اقتصادی كشور را كرد و نباید اجازه داد كه بین كل تقاضا برای منابع و عرضه آن اختلافی فاحش به وجود آید.
اینجا دیگر شاه از جای خود بلند شد و گفت: این مهملات و تئوری ها را قبول ندارم. شما اكونومیست ها نمیدانید چه دارید می گویید. ما خودمان خوب می دانیم داریم چه كار می كنیم و آینده درخشانی در انتظار این مملكت است. شما بهتر است این حرفها را كنار بگذارید و به كارهای اساسی تر بپردازید.
بعد هم بلند شد و رفت. جلسه هم ختم شد.
آن روز وقتی به سازمان برنامه برگشتم فورا یك نامه خطاب به معینیان رییس دفتر شاه نوشتم كه در جلسه مورخ فلان گزارش مقدماتی سازمان برنامه برای برنامه پنجم و بودجه كل كشور برای سال ۱۳۵۱ مطرح شد و به پیوست عین متن گزارش برای اطلاع شاهنشاه تقدیم می شود.
┄┅┅❀•❀┅┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "الی بیت المقدس"
عملیاتی الهی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 شرایط پیشروی در محورها
مرحله سوم: در این مرحله، قرارگاه نصر ماموریت یافت تا حرکت خود را به سمت خرمشهر آغاز نماید. نیروهای عمل کننده که متشکل از چهار تیپ مستقل سپاه پاسداران و دو تیپ ارتش بودند، در آخرین ساعات روز ۶۱/۲/۱۹ عملیات خود را آغاز کردند؛ اما به دلیل هوشیاری دشمن و تمرکز نیرو در خطوط پدافندی اش، نیروهای خودی در انجام ماموریت خود توفیق نیافتند.
در ساعت ۱۱ صبح روز سوم خرداد در حالی که درگیری شدیدی بین قوای ایرانی و نیروهای عراقی در شمال نهر خین جریان داشت و دشمن در فکر شکستن حلقه محاصره خرمشهر بود، رزمندگان ایرانی از جناح غرب و خیابان کشتارگاه وارد شهر شدند. ناحیه گمرک خرمشهر در کنار اروند اندکی مقاومت کرد که آن هم به سرعت در هم شکسته شد.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#بیت_المقدس
#خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلودوم
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
...سرپرستار متوسل به خشونت شد و با تشر و تحکم بهش امر کرد؛ بنشین سرجات، الان باید لباس عوض کنی. شماها هم برید بیرون.
خانمش را هُل داد که از اتاق بروند بیرون.
دودستی به خانمش آویزون شده و التماس میکنه.
سرپرستار با کمک برادر بیمار، نشوندنش روی تخت و خانم را از اتاق بیرون کردن.
لامصب مثل بچه مدرسه ایها ضجه میزنه.
خیلی خنده داره، درد خودم فراموشم شده و به این سوژه میخندم.
برادرِ بیچاره اش اینقدر التماس کرد و زبون ریخت تا راضی شد لباسش را عوض کنه.
برادرِ سیگاریه، دقایقی بعد میخواد بره بیرون سیگار بکشه، بیمار مثل پلنگ پرید روی شانه هاش و با تهدید میگه میخواهی بروی و مرا تنها بگذاری؟
حسابی سرگرم شدیم.
اون رزمنده ای که پاهاش توی وزنه است هم خنده اش گرفته. بعد از چند روز اولین باره که میخنده و اولین باریه که صحبت میکنه.
آذربایجانیه، ساکن کرج، یکساله نامزد کرده، شش ماهه که افتاده روی تخت. یه روز در میون نامزدش میاد بیمارستان و چند ساعت بعنوان همراه کنارش میمونه.
شروع کرد دلداری دادن به این بیماره، فارسی مخلوط با لهجه ترکی را خیلی دوست دارم.
این چیزها را که برای بیماره گفت، یکمی تاثیر کرد، یه ذره ای آروم شد.
این جنگولک بازی ها چنان سرگرممون کرد که گذر زمان را نفهمیدیم. ساعت حدود ۱۰ شب شده و یواش یواش خوابم گرفت، چشمام روی هم رفت.
صبح علی الطلوع یه آقای کت و شلواری با لهجه شمالی ولی سبزه رو، کنار تختِ پیره مرد ۷۰ ساله ایستاده.
وقتی فهمید بیدار شدم، ضمن معرفی، سلام و علیکِ گرمی کرد.
سید محمد حسین محمدی. حدوداً ۴۰ ساله و بسیار گرم و پرجنب و جوش و اهل شوخی و مزاح.
ظرف چند دقیقه چنان باهم دوست شدیم، انگاری۵۰ ساله همدیگه را میشناسیم.
متولد کربلا است و یکی از فرزندان اون پیره مرد.
پیره مردِ یکی از مجتهدین ایرانی است که سالهای زیادی ساکن عراق بوده.
اون بیماری که سنگ کلیه داشت را میخواهند با ویلچر بسمت اتاق عمل ببرند.
زمین و آسمون را بهم ریخت. خانمش و برادرش هم اومدن.
چنان قشقرقی بپا کرد که سید محمد حسین هم وارد معرکه شد. سه چهارنفری زور میزنن که از روی تخت بکنندش و سوار ویلچرش کنند، زورشون نمیرسه. چارچنگولی تخت را چسبیده.
به هر مصیبتی شده سوار ویلچر شد.
دستهای خانمش را چنان محکم گرفته و میکشه که نزدیک بود دستهاش را از جا بکنه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 کلمه "من دیگر نمی روم" را چنان بلند و محکم گفتم که خانم خانما لبهای نیمه بازش را روهم گذاشت و مات مات نگاهم کرد. فهمیدم حساب دستش آمده. آه بلندی از ته دل کشید و دست به کمر از اتاق زد بیرون. انگار که از سر جلسه امتحانی سخت با موفقیت بیرون آمدم. خیس عرق وسط اتاق، پهن زمین شدم. خوشی خاصی تو وجودم پر شده بود. خوشی که با قدرت نوجوانی قاتی شده بود. من تنها کسی بودم که توانسته بودم رأی خانم خانما را عوض کنم. رضایت گرفتن از خانم خانما آن قدرها هم آسان نبود. دلم میخواست با تمام قدرتی که تو گلو دارم هوار بکشم، ولی جرات میخواست. خانم خانما که فکرش را به صدای بلند میگوید، گفت خدا به دادت برسد اگر تو این دبیرستان هم آتش بسوزانی.
- چی گفتی ننه؟
- هیچی مگر من حرفی زدم؟!
- نخير ... من بودم که حرف زدم.
- پاشو برو پی کارت .... مگر روزنامه هایت را فروختی که آمدی ور دل من نشستی؟ ...
- فخری صديقه یک نگاهی به دیگ غذا بیندازید .... پاشو گفتم .... روزنامهها باد میکنند رو دستت ... آن وقت باید جواب داداش عباسات را بدهی.
فروش بلیطهای شرکت واحد و روزنامههایی که داداش عباس با پارتی بازی از آشناهایش برایم جور میکرد تمام روزهای تعطیل تابستانهایم را مثل خوره می.خورد. ساعت کار نداشتم. صبح زود و زل گرمای ظهر نمی شناخت. عرق ریزان و تشنه بینا و توان میفروختمشان. صبح وقتی دسته های روزنامه را زیر بغل هایم میچپاندم به داشیهای میماندم که زیر بغلهایشان از عشق لاتی باز مانده است. - آهای مواظب باش زیر بغلت جر نخورد .... زیادی بازشان کردی.
دندان به جگر میگذاشتم و جواب بچه پرروهای کوچه و محله را نمی دادم. تمام فکرم فروختن روزنامه ها تا دانه آخرش بود و پول خردهایی که غروب تو جیبهایم سر و صدا راه می انداختند. در هر خانه یا مغازه ای که روزنامه باید تحویل میدادم می ایستادم. از پله های جلو خانه یا مغازه بالا میرفتم. داد میزدم. روزنامه ای، پول را تحویل میگرفتم. به دو خودم را به کوچه یا محله بعد میرساندم. خیلی کم بودند آدمهایی که انعامی هم بدهند.
- آهاااایی ... روزنامه ای ... آهاااای ی .... روزنامه ای . هیچ به نوشته های روزنامههایی که میفروشی نگاهی میاندازی؟
- نه ... آخر کدام آدم عاقلی تو زل آفتاب موقع راه رفتن روزنامه میخواند.
- یعنی تیترهاشان را هم نمیخوانی؟!
- نه ... بخوانم که چه؟ همان نوشته کتابهای مدرسه را میخوانم بس است.
- حیف نان ... حتما میترسی چشمهایت خراب شوند؟
- آره ... زیر آفتاب که به نوشته زل نمیزنند. حیف نان تویی حرف دهانت را بفهمها ...
- عجب بچه پررویی .... من را بگو که دلم برای کی سوخته.
گرما چنان سیمهای مغزم را به هم میچسباند که اگر حوصله به خرج نمیدادم مثل گربه چنگ میانداختم به سر و سینه کسانی که نصیحتم میکردند.
- برو ... برو . خدا روزیت را جای دیگری بدهد.
- خودش میدهد، به تو مربوط نیست.
مرد یک لحظه هاج و واج نگاهم میکند بعد فریاد میکشد
- عجب گیری کرده ایم ها؟!
ولش کن ، بابا گرما مخاش را ریخته به هم.
این را مرد قد کوتاه و شکم گنده ای که از کنارمان میگذشت گفت. برگشتم جوابش را بدهم که تو جمعیت گم شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چرا باید جنگ عراق بر علیه ایران را "دفاع مقدس" خواند
🔹 صحنهای معنوی از رزمنده اسلام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
@defae_moghadas2
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پیش بینی انقلاب
از اوضاع بد اقتصادی ۴
•••••
🔹 با خودم گفتم به هر حال بهتر است من گزارش را بفرستم حالا ایشان آن را می خواند یا نمی خواند دیگر از دست من خارج است.
برای من حقیقتا این جلسه به منزله یك نقطه عطفی بود. پس از آن جلسه به این نتیجه رسیدم كه دیگر فایده ندارد. چون حقیقتا شاه به برنامه ریزی و انضباط مالی و انضباط برنامه اعتقادی نداشت و معتقد بود هر چه او می گوید باید كاملا اجرا شود و دیگرانی كه در مملكت هستند هیچ نمی دانند و حق اظهار نظر هم ندارند.
اشكال دیگر شاه این بود كه حاضر به رعایت اولویت هایی كه خودش تعیین می كرد هم نبود. یعنی حاضر نبود حتی داخل همان اولویت ها انضباط مالی و برنامه ای داشته باشد.
حرف كارشناسان سازمان برنامه این نبود كه چرا اولویت های مملكت را مجلس تعیین نمی كند؟ چرا مردم در تعیین این اولویت ها دخیل نیستند؟ چرا یك دیكتاتور باید همه تصمیمات را بگیرد؟ بلكه این كارشناسان فقط می گفتند لااقل پس از تعیین این اولویت ها توسط شاه، بایستی در داخل منابع مالی و اقتصادی مملكت باشد. در واقع ایراد كارشناسان یك ایراد فنی و علمی بود.
شاه برنامه های عمرانی كشور را خودش تصویب می كرد ولی بعدا آن را تغییر می داد. یعنی به هزینه ها و طرح ها اضافه می كرد. پشت سر هم دستور می داد و این دستورات هم اغلب متناقض یكدیگر بودند.
ما به نخست وزیر هویدا و در واقع به طور غیرمستقیم به شاه می گفتیم شما همین برنامه ای را كه خودتان تصویب كردید را دیگر دستكاری نكنید و بگذارید اجرا شود.
البته می دانید كه اصلاح و تغییر برنامه اشكالی ندارد ولی اگر یك هزینه ای را به آن اضافه می كنید باید یك قلم دیگر را كم كنید. اما شاه و دربار هیچوقت هزینه ای را كم نمی كردند و فقط اضافه می كردند.
اگر سازمان برنامه میخواست از یك هزینه كم كند تا تعادل ایجاد شود رییس دستگاه دولتی مربوطه به شدت اعتراض و به دربار شكایت می كرد. شاه نیز اغلب طرف او را می گرفت.
بنابراین بعد از آن گزارش به این نتیجه رسیدم كه ادامه كار در سازمان برنامه و دولت ایران بی نتیجه است و كار مثبت و مفیدی نمی شود كرد. همان موقع تصمیم به كناره گیری گرفتم.
┄┅┅❀•❀┅┅┄
پایان
#تاریخ_شفاهی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وسط آوار نشسته بود.
دست هایش رو به آسمان. فکر کردیم دعا میکند. تعجب کردیم. نزدیکتر که رفتیم متوجه شدیم که آویزان است. زیر پایش هم چند متر خالی.
▪︎
بدنش سنگین بود. حامله بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "الی بیت المقدس"
عملیاتی الهی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹شرایط پیشئروی در محورها
مرحله سوم: در این مرحله، قرارگاه نصر ماموریت یافت تا حرکت خود را به سمت خرمشهر آغاز نماید. نیروهای عمل کننده که متشکل از چهار تیپ مستقل سپاه پاسداران و دو تیپ ارتش بودند، در آخرین ساعات روز ۶۱/۲/۱۹ عملیات خود را آغاز کردند؛ اما به دلیل هوشیاری دشمن و تمرکز نیرو در خطوط پدافندی اش، نیروهای خودی در انجام ماموریت خود توفیق نیافتند. تکرار این عملیات در روز بعد نیز به شکست انجامید. به همین خاطر تصمیم گرفته شد تا برای انجام عملیات نهایی فرصت بیشتری به یگان ها داده شود. هم چنین مقرر شد دو تیپ المهدی (عج) و امام سجاد (ع) از قرارگاه فجر نیز در حرکت بعدی استفاده شود.
از طرف دیگر جمعی از نیروهای عراقی با استفاده از تاریکی شب و قایق اقدام به فرار کردند که تعدادی از این قایق ها توسط تکاوران نیروی دریایی هدف قرار گرفت و سرنشینان آن ها غرق شدند.
نیروهای عراقی از ساعت سه و پنجاه دقیقه بامداد تا نیم بعد ازظهر روز سوم خرداد از سمت شلمچه ۳ بار اقدام به پاتک کردند و تلاش نمودند تا از طریق جاده شلمچه – خرمشهر حلقه محاصره خرمشهر را بشکنند، اما هر بار با پایداری و مقاومت دلاورانه رزمندگان ایرانی مواجه شدند و با دادن خساراتی عقب نشینی کردند.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#بیت_المقدس
#خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوسوم
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
خانواده سید محمد حسین اصالتا بهشهری هستن. اینجوری که تعریف میکنه یه خانواده بسیار اصیل و بزرگی دارند.
ساعت ملاقات شد و بعد از چندین روز، من ملاقاتی دارم.
فرهود و مادرش و خانمش. تموم غمهام را فراموش کردم و دلتنگیهام رفتن.
بندگان خدا، یه گلدون و مقداری ظرف مثل کاسه و بشقاب و پیشدستی و لیوان، چندتا مجله و روزنامه، یه رادیو ضبط و تعداد زیادی نوارهای آهنگران و فخری و کویتی پور برام آوردن.
کمپوت و میوه هم آوردن.
بهشون گفتم که هیچ نوع غذا و حتی نوشیدنی نمیتوانم مصرف کنم.
حاجیه خانم بنده خدا هم اشک میریزه هم دلداریم میده.
ساعت ملاقات تموم شد و دوباره تنهایی بهسراغم اومد ولی حالا چندتا چیز برای سرگرمی دارم.
شروع کردم روزنامه ها را خوندن. فرهود میدونست که من خیلی اهل مطالعه و پیگیری اخبار روز هستم، چندین روزنامه و مجله برام آورده.
خیلی وقته هیچ اطلاعی از اخبار روز ندارم. دو سه سال پیش، هر روز سرتیتر اخبارِ چندتا روزنامه را توی یه دفترچه مینوشتم، سیاسی ها جدا، اقتصادیها جدا، بین الملل جدا. جمعه ها اخبار هفته را مرور میکردم و بهخیال خودم نبض سیاست تو دستم بود و میتونستم اتفاقات بعدی را پیش بینی کنم و مراقب خنجرهایی که ممکنه از پشت بهمون بزنن باشم.
روزنامه ها تموم شدن، شروع کردم جدولهاشون را حل کردن.
ضبط صوت هم مداوم روشنِ و صدای نوحه بگوش میرسه.
از بس تنهایی کشیدم تموم ورقهایِ روزنامه ها را خوندم حتی تبلیغات چاه بازکنی را.
اون بیمار سنگِ کلیه ای را درحالیکه بیهوشه و عمل جراحیش موفقیت آمیز بوده به اتاق برگردوندن.
یکی دوساعت از غروب گذشته، بهوش اومد.
چند دقیقه ای از بهوش اومدنش نگذشته، برادرش هم توی اتاق نیست، صدا زد، ش..ا..ش..م میاد!!! ش...ا...ش....م میاد، کسی به دادش نرسید، پاشُد ایستاد و
(کسی که از بیهوشی در اومده نباید روی تخت بایسته) ایندفعه فریاد زد، ش..ا...ش..م میاد.
یهویی سرش گیج رفت و از اون بالا سرنگون شد.
از اقبال سوخته من، بهسمت من سقوط کرد.
میز چرخدار غذا روی تختم بود، اُفتاد روی میز و میز بهسمت شکمم اومد.
دست چپم که سُرُم و خون داره، با دست راست میز را گرفتم که روی شکمم نیفته.
گلدون و لیوان و ظروفی که روی میز بودن ریختن کف اتاق و شکسته شدن. سروصداها باعث شد پرستارها بریزند توی اتاق، برادرش هم رسید. با مکافات جمع و جورش کردن و با ویلچر بردنش دستشویی.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وضو با حداقل آب
عباسعلی مومن (نجار)
شبها که درب بسته میشد بچه ها باید برای وضو از سهمیه آب خوردن که یک لیوان میشد نصف آنرا میخوردیم و با نصف دیگرش وضو میگرفتیم. لحظه وضو یک حوله کوچک انفرادی هم روی زمین پهن میکردیم تا قطرههای آب روی آن بریزد. موقع خوابیدن حوله را روی صورت انداخته و با باد پنکه خنکای دلچسبی روی رخ زیبای دوستان می نشست.
🔹 تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار عملیات بیتالمقدس
۱۳۶۱ اردیبهشت ۲۸
۱۴۰۲ رجــــــب ۲۴
1982 مــــــــه 18
🔸 فرمانده کل سپاه پاسداران در جلسه نخستین ساعت بامداد امروز فرماندهان لشکرها و تیپهاى ســپاه، پس از تشریح سه مرحله گذشــته عملیات بیتالمقدس، از آنان خواست بهمنظور تسریع در اجراى مرحله چهارم عملیات بیتالمقدس از احتیاط بیمورد در طراحى مانور این مرحله از عملیات پرهیز کنند و براى اجراى آن سریعتر آماده شوند.
🔸محســن رضایى در ابتداى سخنان خود ســرعتعمل و استفاده از اصل غافلگیرى را ازجمله عوامل اصلى موفقیت مرحله اول عملیات در رســیدن به جاده اهواز - خرمشــهر دانست و در تشــریح وضعیت نیروهاى خودى پس از دســتیابى به این جاده گفت: «از روز اولى که ما آمدهایم،
به جاده چســبیدیم، بین ما خلأ بود و درضمن سمت چپ و راست همدیگر را خوب نپوشانده بودیــم؛ لذا یکمقدار تلفاتى که ما دادیم بهخاطر ایــن ضعفهاى تاکتیکى بود. یعنى فقط ما در طرح مانور بحث میکردیم که چطور خط را بشــکنیم، اما براى پدافند فکر نکرده بودیم که اگر نیروها به جاده رســیدند و اگر سمت چپ یا سمت راست یکى از آنها خالى باشد، چه کار باید کرد و یا ازنظر مهندســى چه پیشبینیهایى بکنیم. بهدلیل همین ضعفهاى تاکتیکى که داشتیم، یکمقدار تلفات مخصوصا تیپ حضرت رسول (ص) داد و برادرهاى خیلى خوبى شهید شدند.»
🔸فرمانده کل ســپاه سپس مرحله دوم عملیات را بهدلیل کمبود نیروى عملیاتى، ناقص دانست و اظهارداشت که نیروها پس از رسیدن به نوار مرزى از مقابل و سمت چپ با دشمن روبهرو بودند و
اگرچه ازسمت راست (شمال) نیز احتمال داده میشد که لشکرهاى ۵ و ۶ عراق آنها را تهدید کنند، لیکن دشمن این لشکرها را عقب برد. وى به پاتکهاى شدید دشمن در این مرحله، بهخصوص در جناح چپ و نیز بهشهادت رسیدن عدهاى از نیروها در میادین مین شناسایی نشده، اشاره کرد و گفت:
«دراین رابطه هم باز من اشکالات تاکتیکى را میبینم. البته اشکال کلى مانورى هم بود، ولى خب آن دیگر بهدلیل کمبود نیرو بود؛ یعنى نیروى ما کم بود و دیگر نمیتوانســتیم درحالیکه بهسمت مرز میرویم، بهسمت چپ هم برویم و لااقل پهلوى چپ با دشمن نداشته باشیم.»
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯