eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رجزخوانی شیر زنان عرب خوزستانی در دوران دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۱۴) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 داشتم در ذهن خودم موضوع را تجزیه ‌و تحلیل می‌کردم که نهایتاً تکلیف خودم را با موضوع روشن کنم که خود به‌ خود نگاهم به اطراف سالن افتاد. در قسمت انتهایی سالن پرده بلندی آویزان بود که بیشتر اوقات من در همان قسمت انتهایی می‌نشستم. این مکان معیاری بود برای تشکیلات، افرادی که این انتها می‌ نشستند خیلی افراد ایدئولوژیکی نیستند و تمایلی به موضوع و محتوای بحث‌ها ندارند. اگر چه بهانه این بود که افراد سیگاری و یا افرادی که برای خوردن چای و یا مواد خوراکی زود به زود بلند می‌شوند آنجا می نشینند تا نظم سالن بهم نخورد اما کاملا جا افتاده بود که این ردیف های آخر جای افرادی است که نسبت به تشکیلات و بحث های ایدئولوژیک بی میل هستند و تمایلی به ورود و فعالیت در این حوزه را ندارند. حتی در هنگام تردد مسئولین هرکدام نیروهای خود را در آن قسمت انتها می‌دیدند به آرامی تذکر می‌دادند که بیا جلو بنشین تا برادر مسعود و خواهر مریم شما رو ببینند. در این حین نگاهم به پشت پرده آخر سالن افتاد. صحنه ای دردناک! تمام وجودم را در هم پیچید و در لحظه در دلم لعنت کردم به مسعود و مریم با این بحث طلاق اجباری! دو نفر از دوستانم را دیدم که در لشکر ۴۰ با هم بودیم و البته آنها هر دو دارای رده تشکیلاتی مسئول نهاد بودند. بصورت مخفیانه با من که از نظر ایدئولوژیک عضو سازمان نبودم رابطه بسیار گرمی داشتند و گاها حرف های دلشان را بمن می‌گفتند. این دو نفر تازه در ماه‌های قبل ازدواج کرده بودند و اتفاقا زنان آنها را نیز می‌شناختم و با زنانشان نیز ارتباط کاری داشتم و هم یکان بودیم. این دو زوج خیلی خیلی همدیگر را دوست داشتند و می‌دانستم که واقعا عاشق همدیگر هستند. از آنجائی‌که به‌تازگی زندگی مشترکشان را شروع کرده بودند برای خود آرزوهایی داشتند. هر دو زوج نگاه‌های عاشقانه شان همراه با ناکامی و نا امیدی در هم گره خورده بود و دنبال فرصتی بودند تا در لحظات پایان زندگی مشترک با هم دیداری داشته باشند! اما مگر می‌شد؟ چه کسی جرات چنین کاری را داشت؟! در حالیکه این دو زوج رسمی و شرعی همچون کبوتران عاشق در حال تبادل عشق و علاقه بودند و بدنبال مفری بودند تا دیداری تازه کنند، ناگهان فریاد مریم رجوی بلند شد و با اشاره دست اعلام کرد: از این پس زنانتان بر شما حرام و بر رهبری (مسعود رجوی) حلال هستند. زنانتان را به حریم رهبری پرتاب کنید. این خطابه چون پتک سنگینی بر فرق سر مردان وارد آمد! مگر می‌شود زنانی که خدا و قرآن و شرع اسلام بر ما حلال کرده و حتی خودتان فرمان ازدواج تشکیلاتی برای برخی صادر کردید حالا بر من حرام باشد و آنرا به حریم و یا همان آغوش مسعود پرتاب کنم ؟؟!! مسعود رجوی همواره اقدامات مهم و سرفصلی و تصمیمات محیرالعقول را با سوءاستفاده از قرآن و دین اسلام توجیه و تفسیر به رأی می‌نمود. در خصوص موضوع طلاق نیز مقدمه بحث طلاق را با این توجیه شروع کرد که امام حسین در هنگام ورود به خاک ایران در عملیات مرصاد، پس گردن مرا گرفت و اجازه عبور از تنگه چهارزبر را نداد! رجوی اما موضوع طلاق را بطور خاص با سوء استفاده و تفسیر به رای آیه‌های قرآن و به خصوص آیه ۱۲ سوره طه ادامه داد و مسیر خود را با سو استفاده از این آیه توجیه نمود. آنجا که در قرآن آمده است : إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى ( اين منم پروردگار تو پایپوش خويش بيرون آور كه تو در وادى مقدس طوى هستى ) رجوی شیاد از این آیه چنین تفسیر نمود که بجای پای پوش خدا از من خواسته است تا همه مجاهدان زنانشان را طلاق بدهند. نگارنده با اعتراف به اینکه خود را در حد و انداره تفسیر قرآن و نظر دادن و هرگونه برداشت از قرآن نمی‌دانم لذا به همین نکته بسنده می‌کنم که بسیاری از اعضاء مجاهدین نیز که در انقلاب ایدئولوژیک مورد ادعای رجوی ناگزیر به طلاق زنانشان شدند می‌دانستند که این سوء استفاده از کلام الله مجید است و این تفسیر را غلط می پنداشتند اما جبر تشکیلات و دیکتاتوری رجوی این را حکم می‌کرد و لازم الاجرا می دانست. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد.. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مدرسه در خون مرضیه افشار ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 نماز جمعه بودم که متوجه شدم در مدرسه مهشاد شیرازی ( اهواز - کمپلو) کارهای پشتیبانی جنگ انجام می‌دهند. با مادرم و همسایه‌ها و چند نفر از همکلاسی هایم به آنجا رفتیم. در حیاط مدرسه حوض بزرگی کنار دیوار بود که لباس و پتو و ملحفه‌ها را داخلش خیس می‌کردند و بعد می‌شستند. چندتا از کلاسها شده بود خیاط‌خانه. اتاقی هم برای بسته بندی مواد غذایی استفاده می شد. حدود ۳۰ نفر مشغول به کار بودند. ما همه آستین های‌مان را بالا زدیم و شروع کردیم به کار کردن. هر قسمتی کمک نیاز بود می‌رفتیم، اما بیشتر لباس می‌شستیم. اولین باری که شروع به شستن کردم خیلی حس غریبی داشتم. جگرم برای قطره‌های خون روی لباس‌ها کباب می‌شد. این‌که توانسته بودم ذره‌ای به رزمندگان خدمت کنم خوشحالم می کرد و تا مدتها در مدرسه مشغول بودم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مصدق (طاهری) شبیه عمار بود. خیلی از چیزها را که ما متوجه نبودیم و نمی‌دانستیم، او می‌دانست. تمام فامیل و بستگان و هر کس او را می‌شناخت با دید خاصی نگاهش می‌کرد. توی جمعی که جوانان زیادی بودند نشسته بودیم. داشتیم از قدرت نظامی شاه می‌گفتیم. از آن ارتش قوی و ساواک واقعاً مخوف و شهربانی با آن همه امکانات. یکی از بچه‌ها پرسید: "مصدق! حالا که اینقدر شاه قدرت داره به نظر شانسی برای سرنگون کردنش هست؟" مصدق خیلی محکم جواب داد:" با اطلاعاتی که من دارم و چیزهایی که می‌دانم، این انقلاب پیروز می‌شه و حکومت‌مون اسلامی می‌شه." همه تعجب کردیم. واقعا ما که سن‌مان کمتر بود شانسی برای پیروزی انقلاب قائل نبودیم، ولی مصدق با قاطعیت می‌گفت انقلاب پیروز می‌شود. مصدق از کودکی به قرآن و نهج البلاغه مسلط بود و با سید حسین علم الهدی و علی حسین زاده مالکی خیلی صمیمی بودند. هرسه نفرشان هم دانشجو بودند و در خلال دانشگاه برای دانشجو ها و مردم عادی کلاس نهج البلاغه می گذاشتند. •••• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاه‌ودوم با شروع جنگ تحمیلی خانواده ما هم مثل هزاران خانواده جنگزده، آواره شهرهای مختلف کشور شدن، بدون هیچ درآمدی بدون هیچ امیدی به فردا. تا امروز ۳ تا شهر را زیرپا گذاشتن، شیراز، امیدیه، اصفهان و مجددا شیراز. ۳ ساله توی شیراز ساکن شدیم و این سومین خونه ایست که اجاره می‌کنیم. خانواده بتازگی به این خونه اومدن و من هم اولین باره که می‌خوام وارد این خونه بشم. توی این سالها مادرم به تنهایی از خانواده سرپرستی می‌کنه، پدرم و ۳ تا پسر بزرگش جبهه هستن، سال ۶۱ قرار بود بعد از عملیات رمضان برای سعید مراسم عقدکنون برگزار بشه، سعید شهید شد. هنوز لباس عزا به تنمون بود، مراسم عقدکنون دائیم در اصفهان برگزار شد، خاله ها و مادرم بدنبال یه دختر خوب برای حجت می‌گشتن. چند ماه بعد مراسم عقد خواهر کوچکترم در شیراز، ایندفعه یه دختر خانم را برای من نامزد کردن. طولی نکشید حجت شهید شد و نامزد من هم پشیمون، ۵ ماه بعد هم داییم شهید شد. اینهمه داغ و درد و غصه را مادرم به دوش می‌کشید در حالیکه اداره ۶ تا بچه قدونیم قد هم به‌عهده اش بود. اون روزها این قصه پر غصه بسیاری از مردم آبادان و خرمشهر، بلکه مردم ایران بود و چاره ایی جز تحمل نبود. باد خنکی مملو از عطر گل‌های بهاری که در این‌روزها مهمان شیراز هستن به مشام می‌رسه. همه خاطراتم از شیراز با بوی بهارنارنج و گلهای بهاری مخلوطن، اصلا هر وقت اسم شیراز بگوشم می‌خوره به‌جای ساختمون و خیابون، گل و بلبل در نظرم مجسم می‌شه. لحظه به لحظه و خیابون به خیابون به خونه مون و مادرم نزدیکتر می‌شیم و شوق دیدار مادر بعد از چند ماه حسابی بیتاب و بیقرارم کرده. نمی‌دونم وقتی مادرم را می‌بینم چکار می‌کنه، چکار می‌کنم. من که پام شکسته و عصا بدستم، فقط می‌تونم روی یه پا بایستم و بغلش کنم و ببوسمش، امان از دلتنگی و فراق. رسیدیم دم درب منزل، راننده گفت صبر کن ببینم راست گفتی، آدرس درست دادی. اسمت چیه؟ زنگ خونه را زد، مادرم آیفون را برداشت، با شنیدن صدای مادرم منقلب شدم، راننده یه کار بچگانه کرد(( البته بخیال خودش کارش درست بود ولی کارِ بسیار بچه گانه و نپخته ای انجام داد)) ؛ منزل نصاری؟ : بله، شما؟ ؛ خانم بیایید دم در، عزت الله را آوردیم!!! صدای جیغ مادرم از توی آیفون بگوشم رسید. به‌شدت عصبانی شدم و با راننده دعوا کردم، : مرد حسابی، فکر نمی‌کنی نصفه شبِ، خانواده مدتهاست مرا ندیدن و نمی‌دونن وضعیتم چطوریه، می‌گی بیایید عزت را آوردیم، مادر بیچاره ام هول می‌کنه فکر می‌کنه جنازه مرا آوردید، فکر می‌کنه دست و پام قطع شده و آوردید، این چه کاری بود که کردی؟ ؛ آقا شرمنده، حق با شماست من اشتباه کردم. صدای جیغ و شیون مادرم سکوت شبانه کوچه را از هم درید، راننده با عجله رفت حتی برای خداحافظی هم نایستاد. درب حیاط باز شد و چهره زیبای مادرم در حالیکه مثل ابر بهاری اشک می‌ریزه پیدا شد. فرصت نداد سلام کنم، بغلم کرد و از زمین کَندَم. مثل بچگی‌ها که بغلم می‌کرد و دور می‌خورد و برام شعر می‌خوند، تابم داد و بُردم توی حیاط و صورتم را غرررررق بوسه کرد. هم درد می‌کشم هم خوشحالم. والسلام ۹۳/۵/۲۰ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صادق_آهنگران_رسیده_فصل_ماتم_رحلت (2).mp3
14.14M
🍂 نوحه خوانی ۱۴ خرداد سالروز ارتحال ملکوتی امام خمینی رحمه الله علیه 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 رسیده فصل ماتم، سیه بپوش زهرا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ •••• درد معده راحتم نمی گذارد. صدای خالی بودنش را می‌شنوم. اولین بار نیست که فریادش را شنیده ام. زانوهایم را رو شکمم می‌گذارم و می فشارمش. درد دو چندان می‌شود و به پهلوهایم می‌زند. به یاد اعتصاب غذا در شهر برانشوگ آلمان و روزهای اسارت می‌افتم. خیس عرق شده‌ام. دراز می‌کشم و رو زمین غلت می‌خورم. درد همچنان پیچ می‌خورد و دوباره سرجایش می‌نشیند. - ضعیف شده ای .... فکر کردی هنوز جوانی روزهای اعتصاب غذا من است. در شهر برانشوک را داری؟ یک نگاهی به آینه بینداز گذشت زمان و سختی اسارت پیرت کرده است. هول از جا کنده می‌شوم و می‌دوم به طرف آیینه دستشویی. آینه چنگال درد را نشانم می‌دهد. لب می‌گزم و بر می‌گردم رو قالیچه چمباتمه می‌زنم. انگار اصلا دردی نداشته ام ... •••• کم کم گیسنی‌های مذهبی و متعصب دوره ام کردند. نقشه برایم ریخته بودند. آرام و بافکر قدم برمی داشتند. خانواده کایزر تاجر و متعصب پیش قدم تر بودند. با پسرشان منفرید (طرح دوستی ریخته بود تا مسیحی بشوم) دوست شده بودم. رفت و آمدم به خانه شان زیاد بود. خیلی از یکشنبه ها را با آنها به کلیسا می‌رفتم. در همانجا با ویلفرید آشنا شدم. ریز نقش بود و شکل منگل‌ها را داشت. از آن دو آتیشه‌های متعصب بود. دعوتم کرد به اردوهای هفتگی‌شان. اردوها شبانه روزی بود. دخترها و پسرها باهم چادر می‌زدند و چند روزی را در آن‌جا می‌گذراندند. برنامه های مفصلی داشتند به خصوص برای کسانی که قرار بود مسیحی شوند. بحث‌های داغ و طولانی درباره دین مسیح انجام می‌گرفت. من بیشتر گوش می‌کردم. در وقت‌های بیکاری‌ام اناجیل اربعه را بارها و بارها مطالعه می‌کردم. در کنار آن کتابهای فارسی ای را که پیرامون تحریفات اناجیل اربعه چاپ شده بود، می‌خواندم. بحث مان بالا می گرفت ولی هیچ وقت نسبت به هم توهین نمی کردیم. با دلیل و منطق نظرها گفته می‌شد. من به منطق و عقل چسبیده بودم. تعصب ویلفرید و دوستانش نمی‌گذاشت منطق و عقل در کنار هم باشد. چه جدالی با هم داشتیم، تمام نشدنی. همه زندگی از نظر ویلفرید به شکل صلیب بود. به نظر من در مسیحیت هوایی نبود، هیچ هیچ. ویلفرید و دوستانش را به حال خود گذاشتم. خیال دوئل کردن با آنها را نداشتم. بحث با او و دوستانش جز درد چانه چیزی برایم نداشت. سوزش مغزم را بعد از آن همه سال هنوز احساس می‌کنم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ "صبح صادق" ‌‌‍‌‎‌┄═❁••▪︎•• ❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ۱۴ خرداد سالروز ارتحال ملکوتی امام خمینی رحمه الله علیه تسلیت باد 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔸 چهره نیلی کن ای صبح صادق نـــاله کن با گـــــــــلوی شقایق تا حضور ملائک ســــــــفر کن میهمان خــــــــــــدا را نظر کن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🖤๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ضجه و گریه در رحلت امام باقر تقدس نژاد در ایام بیماری حضرت امام، آسایشگاه ما تلویزیون داشت و ما از تلویزیون عراق خبر بیماری ایشون رو حداقل دو سه بار دیدیم که صحنه هایی از دعاهای مردم رو هم نشون داد. حتی اون صحنه ای که حضرت امام نماز می‌خواندند و مرحوم «حاج احمد آقا» براشون مهر نگه می داشتند رو هم یادمه که نشون داد. ما در آسایشگاه‌ها همه دست به دعا شده بودیم. «من» ، «حسن شمشیری» و « محمد فریسات» کنار درب ورودی، به دیوار تکیه داده بودیم و محمد آقا آرام مداحی می‌کرد و ما هم آرام به روی پاهایمان می زدیم تا صدای زیادی بلند نشود. در حال خودمان بودیم که زمزمه ارتحال امام بلند شد. آن شب « اوس » نگهبان بود.« محمد » بلند شد و از « اوس» که پشت پنجره بود پرسید: خبر ارتحال امام درسته یا نه؟ «اوس» هم جواب داد: بله درسته. همهمه بلند شد. بچه ها زدند زیر گریه. « محمد فریسات »، میله های حفاظ پنجره رو گرفته بود و سرش رو محکم به میله ها می کوبید و گریه می‌کرد. « اوس » با تعحب پرسید: مگه تو عرب نیستی؟چرا گریه می‌کنی؟ محمد آقا جواب داد: بله من عربم اما ایرانیم و امام هم رهبرم بود که فوت کرده. « اَوس » با عصبانیت گفت: فردا حسابت رو می رسم. در جواب شنید که هر کاری دلت میخواد بکن. صبح روز بعد همه غمگین بیرون آمدند اما از بعد از ظهر با لباس های سبز به نشانه عزاداری بیرون اومدیم. تا سه روز هم نگهبانها کاری به کار بچه ها نداشتند اما بعد از آن شروع کردند به تنبیه کردن همه و بطور خاص دوستانی که به نوعی رهبری جریانات را برعهده داشتند، یا به‌قول آنها اکبر مخالف بودند. محمد آقا هم جزء اونها بود و «اوس» عقده خودش رو خالی کرد و بعد هم از جمع ما جدایشان کردند. 🔹 تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا