eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آنژیوکت سهمیه‌ای ۱ حسن تقی‌زاده بهبهانی •┈••✾○✾••┈• در بخش جراحی مغز و اعصاب بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد هم مجروح بستری بود و هم بیماران عادی. من هم به خاطر اینکه پیچ و مهره‌های بالای دوتا پلاتینی که کنار مهره‌های کمرم گذاشته بودند باز شده بود و باعث عفونت شده بود، بستری بودم. دکتر بعداز عکس‌برداری تشخیص داد که باید میله‌ها بیرون کشیده شود والا عفونت به نخاع می‌رسد و با ورود به مغز احتمال شهادتم وجود دارد؛ ناچار جراحی شدم و میله‌ها بیرون کشیده شد. دکتر بعداز عمل و دیدن عفونت شدید، آنتی بیوتیک تزریقی قوی تجویز کرد که باید در رگ تزریق می‌شد و همین باعث گرفتگی رگ‌ها و درد شدید می‌شد و اگر نصف شب هم بود موقع تزریق از خواب بیدار می‌شدم و به پرستار التماس می‌کردم که تزریق را به آرامی انجام بده و الا تزریق رو سریع انجام می‌داد و اهمیتی هم به درد کشیدن من نمی‌داد، اما باز بی‌فایده بود و درد زیادی را تحمل می‌کردم، هرچی به پرستار می‌گفتم: خانم لطفاً جای این آنژوکت بی‌صحاب رو عوض کنید می‌گفت: - بیمارستان کمبود داره و گفتند هر ۴۸ ساعت یک بار اقدام به تعویض آنژیوکت کنید. - اما من دارم درد می‌کشم خانم. رگ دستم داره می‌ترکه. - چاره‌ای نیست باید تحمل کنی. - خانم چی چی رو تحمل کنم؟ تو انگار حالیت نیست، میگم رگ دستم گرفته و داره می‌ترکه! - به هرحال باید تحمل کنی، چون کاری از دست من برنمیاد. بسیار خوب، پس باید خودم یه تدبیری برای اینکار پیدا کنم. خُب شما اگه جای من بودید که مجروح جنگی بودید و در زمان جنگ این طور پرستارها باهاتون برخورد می‌کردند چکار می‌کردید؟...‌.. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آنژیوکت سهمیه‌ای ۲ حسن تقی‌زاده بهبهانی •┈••✾○✾••┈• آنژیوکت نداریم ادامه👇 آفرین! خُب منم همین کار رو کردم دیگه. تو دلم گفتم حالا بهت نشون میدم که چاره‌ای هست یا نه، دردی به جونت بزنم که از حرفت پشیمون بشی. من اگه از عهده تو یکی برنیام که بسیجی نیستم. ناسلامتی به ما بسیجی بی‌ترمز می‌گن. تخت من کنار پنجره بود و تا ایستگاه پرستاری که اول سالن بود ده متری فاصله بود و حدوداً هشت تخت بیمار بعداز من بود، قبل از تزریق بعدی خوب همه جا رو پاییدم و بعد از اطمینان از اینکه کسی من را نمی‌بیند، ملحفه را روی دستم کشیدم و یواش یواش چسب روی آنژیوکت را از پوستم جدا کردم. لامصب آنقدر چسب رو محکم چسبانده بود که تمام موهای دستم باهاش کنده شد. بعد آنژوکت رو از رگم بیرون کشیدم و با صدای بلند صدا زدم: - پرستار پرستار! - بله کاری داری؟ - بیا که آنژیوکت از دستم کنده شد و داره خونریزی می‌کنه. - چسب به این محکمی زدم، چطور کنده شده؟ - کنده شده دیگه چه می‌دونم چطوری. لابد خواب بودم حواسم نبوده کنده شده. هیچی دیگه ناچار شد آنژیوکت جدید بیاره و در دست دیگرم تزریق کنه، تا مدتی که آنجا بستری بودم چندبار این کار رو کردم و دیگه پرستار از دستم عاصی شده بود و می‌گفت: - من نمی‌دونم چرا فقط آنژیوکت دست تو مدام جدا میشه؟ - چی می‌دونم خانم، شاید به خاطر داروهاست که گیجم می‌کنه و موقع پهلو به پهلو شدن از دستم کنده میشه. آدم گیج که چیزی حالیش نیست. - چسبی که من بهش میزنم محاله با تاب خوردن کنده بشه. - لابد اینم از شانس بد منه. راست می‌گفت، چسبی که او می‌زد محال بود کنده بشه. تقصیر من نبود که. خودش اینطور خواسته بود. اگه از همون اول به موقع آنژوکت رو جابجا می‌کرد منم مجبور نبودم که خودم اقدام به این کار کنم. دیگه کارم شده بود کندن آنژیوکت و بیش از ۲۴ ساعت نمی‌گذاشتم آنژیوکت در یک رگ باقی بمونه و آن را از دستم بیرون می‌کشیدم و توانستم کمی از درد کشیدن تسکین پیدا کنم. •┈••✾○✾••┈• پایان کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 •┈••✾○✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس دوشنبــــــــــــــــــه ۱۳۶۱ خــــــرداد ۲۲ ۱۴۰۲ شعبــــــان ۱۹ 1982 ژوئــــــن 12 ┄❅✾❅┄ در چنین روزی 👇 🔸 رهبر انقلاب اسلامى درباره شرایط دیگر ایران براى پایان دادن به جنگ باعراق اظهار داشتند: "..اگر بنا باشد که یک کسى بیاید، هرچه جرم دارد بکند و هرچه دستش مى‌رسد جنایت وارد کند و بعد بگوید که خب، حالا دیگر صلح مى‌کنیم، من مى‌روم بیرون؛ بسیار خب، صلح مى‌کنیم! خب، این جنایتى که کردى چرا؟ اگر ما این مطلب را اغماض کنیم، نه از باب این است که یک مسئله مثلا مادى را اغماض کرده‌ایم، یک مسئله معنوى را ما اغماض کرده‌ایم؛ یعنى، یک ستمگر و یک گروه ظالم را ما تشویق کرده‌ایم به اینکه باز [ظلم] بکنید." 🔸به گزارش مرکز فرماندهى سپاه پاسداران، امروز یک گروه ۵۱۰ نفرى و یک گروه ۲۰۰ نفرى از نیروهاى سپاهى و بسیجى با قطار از تهران عازم اهواز شدند. اداره سوم (فرماندهى عملیات) ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى نیز در تلفنگرامى به دفتر رئیس‌جمهور اعلام کرد: اولین هواپیماى حامل رزمندگان داوطلب نیروى زمینى ارتش ساعت ۲۰:۴۵ امروز، فرودگاه مهرآباد تهران را به مقصد دمشق ترك کرد. 🔸 واحد سنجش افکار وزارت ارشاد اسلامى امروز نظر مردم تهران را درباره پیشنهاد جدید صلح‌عراق و نیز تجاوز رژیم اشغالگر قدس به لبنان جویا شد. نتیجه حاصل شده: (۶۷ درصد) معتقدند این پیشنهاد یک حیله‌است و باید با بى‌اعتنایى به آن تا پیروزى کامل جنگید. (۱۶ درصد) پاسخ دادند به‌شرط پذیرش شرایط چهارگانه ایران با این پیشنهاد موافقت شود. (۵ درصد) با پذیرش این پیشنهاد موافق‌اند. (۲ درصد) به صلاحدید امام خمینى و مسئولان واگذار کردند. (۱۰ درصد) هم اظهارنظر نکردند. همچنین، نتیجه به دست آمده از پاسخ این سؤال که به‌نظر شــما ایران در مقابل حمله رژیم صهیونیستى به لبنان چه واکنشى باید نشان دهد؟ به این شرح است: (۷۲ درصد) پاسخ دادند ایران باید به لبنان نیروى نظامى اعزام کند. (۳ درصد) پاسخ دادند باید نیروهاى داوطلب اعزام شوند. (۷ درصد) گفتند باید به نیروهاى درگیر با رژیم صهیونیستى کمک‌هاى مالى، تبلیغاتى و سیاسى کرد. (۱۳ درصد) معتقدند به‌دلیل جنگ با عراق نباید‌به لبنان نیرو فرستاد. (۱ درصد) به صلاحدید رهبر و مسئولان واگذار کردند. (۴ درصد) هم اظهارنظر نکردند. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
یک جرعه ؛ از آن آب حیاتم آرزوست حیاتی که عِندَ رَبْ است و اَبدی..! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۴۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ نجف غلغله بود. خیابان‌هایش پر از سواره و پیاده. فیاتم را جلو مغازه‌ای پارک کردم. تو خیابان شلوغ میان چرخ دستی‌ها و بساط مغازه دارها قدم زدم. همه‌شان در حال جابه جا کردن و چیدن میوه ها و برق انداختن آنها بودند. یک رقابت بی‌سر و صدا. گاه صدای نخراشیده یکی از فروشنده ها بلند می‌شد - آی ،خواهر آی برادر خوبش را دارم. همه اش یک دینار، ارزان ارزان. انبه را دست بزن ببین چیه سیب‌ها را نگاه کن. تازه از درخت چیده اند. به آسمان نگاه کردم. تا غروب وقت زیادی مانده بود. پا تند کردم به طرف ماشین‌ام. زنم از پنجره سر بیرون کرده بود و خیره زنهای چادر به سر را نگاه می‌کرد. انگار تا آن روز چادر عربی ندیده بود. نگاهش که به نگاه من افتاد سر برگرداند و سیخ نشست روی صندلی. طولانی بودن سفرمان خسته اش کرده بود. ایتالیا و یوگوسلاوی و بلغارستان و آتن و ترکیه را پشت سر گذاشته بودیم. آخرین مقصد قبل از ایران عراق بود. سر راه باید زیارتی می‌کردم و به خدمت آیت الله خمینی می‌رسیدم. باید گزارشی از کارهایم به ایشان می‌دادم. گزارش اقامت هشت ساله ام در آلمان و انجمن اسلامی گیسن را در چند ورقه نوشته بودم. خانم سرش را فرو برده بود تو شانه ها به حالت عصبی پیراهنش را صاف و صوف می‌کرد. دست دراز کردم و بسته کاغذها را برداشتم. زیر چشمی نگاهم کرد و ابرو درهم کشید. بی حرف به راه افتادم. آبمان توی یک جوی نمی‌رفت. از همان روز اول ازدواجمان خط‌هایمان از هم جدا بود. مثل خط‌های ریل قطار. نزدیکی‌های محله ای که امام در آنجا اقامت داشت ایستادم. مانده بودم داخل کدام یک از کوچه‌ها شوم. همه شان شبیه هم بودند. ساختمانهای کوتاه و پس‌قد. با دیوارهای آجری و خشتی، پر از ترک و شکستگی. شماره کاشی‌هایشان لب پر بود. بعضی هایشان اصلا کاشی نداشتند. رد یکی از کوچه ها را گرفتم و تا وسط‌اش رفتم. سرگردان سر جایم ایستادم. زنها با چشم‌های سیاه‌شان زل‌زل نگاهم می‌کردند. بچه ها صاف توی صورتم خیره شده بودند. چند بار دهان باز کردم که از یکی آدرس بپرسم اما دهانم را انگار دوخته بودند. برگشتم سر جای اولم دست‌های شیخ با دشداشه های سفید چون برف و عقال‌های تاب خورده‌شان از کنارم گذشتند. به دنبال‌شان راه افتادم. لهجه غلیظ عربی‌شان جلو رفتنم را گرفت. شنیده بودم شیخ های ایرانی تو نجف زیاد هستند. چشم چرخاندم تا یکی از آنها را پیدا کنم. گوش تیز کردم. یک کلمه فارسی هم نشنیدم. جلوی اولین شیخی را که از کنارم می‌گذشت، گرفتم. دست و پا شکسته سلامی کردم و اسم امام را گفتم. صورت سیاه و گنده اش از خنده پر شد. چشم های درشتش برق زد و سر و پایم را ورانداز کرد. بی هیچ تعارفی دست سنگینش را رو شانه ام گذاشت. عین‌هو یک بوکسور قوی بود. دوباره اسم امام را آهسته گفتم. انگار اسم ممنوعه‌ای را می‌گفتم. دست از شانه ام برداشت و نگاهی به دور و برش انداخت و با خنده گفت: آدرس خانه آقا را از یک وجب بچه هم می‌پرسیدین او را نشانت می‌داد. همه می‌شناسند. حالا چرا آهسته حرف می‌زنی؟! از فارسی حرف زدنش جا خورده بودم. فقط لهجه خوزستانی داشت. - همین طوری .... شاید از خستگی . انگشت اشاره و گنده‌اش را به طرف خانه ای که فقیرتر از بقیه خانه‌ها به نظر می‌رسید گرفت. دیوارهای کاه‌گلی اش از دور به چشم می‌زد. نفس بلندی از سر آرامش کشیدم و دست شیخ را فشردم. خنده نمکینی تو صورتش پهن بود. چنان تند قدم برمی‌داشتم که انگار یک دسته مأمور امنیتی به دنبالم بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ «چشم به راه» 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد محمدرضا مبین ۱) عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 از همان روز اولی که به سازمان پیوستم، همواره سازمان مدعی بود که زندگی خلاف مبارزه است و تمام ظواهر زندگی بایستی طرد شود، از جمله خانواده و آشنایان، همچنین تجرد همه اعضاء تنها راه ماندن در مسیر مبارزه است و اینگونه توجیه می کردند که می بایستی هیچ تماسی با بیرون از مناسبات نیز نداشته باشید، حتی ما اجازه دسترسی به اینترنت و اخبار آزاد را نداشتیم، تمام منفذ مناسبات به اخبار بیرون تنها یک نشریه فرمایشی دیواری بود که کلی فیلتر و محدودیت خبری داشت، سازمان هر خبری را دوست داشت و مطابق مناسبات فرقه اش بود، انعکاس می داد، رادیو و تلویزیون آزاد هم در دسترس نبود و همه گویا در غار زندگی می کردیم. صحبت با دوستان هم ممنوع بود، هیچ کس حق نداشت در مورد اخبار آزاد و گذشته با کسی صحبت کند، اسم این صحبت های دوستانه را نیز “محفل” نامیده بودند و اینکه محفل دوستانه زدن، تاسیس شعبه سپاه پاسداران در مناسبات است، همه را نیز تبدیل به خبرچین کرده بودند و هر حرکتی از سوی “جمع” در اولین فرصت بصورت کتبی و یا در نشست های تفتیش عقاید موسوم به عملیات جاری، طرح می گردید و جمع حاضر روی آن فرد مجبور به موضع گیری می شدند، اگر هم زورشان نمی رسید، نشست های بدتر و شدیدتری معروف به “دیگ” ، که از چند ساعت تا چند روز ادامه پیدا می کرد، شروع می شد و فرد را تعیین تکلیف می کردند، تعیین تکلیف هم به معنای خرد کردن کامل شخصیتی نفر می شد. از صبح که بیدار می شدیم، همه از همه جهات، یکدیگر را رصد می کردند و این جاسوسی را به یک ارزش تشکیلاتی! بدل کرده بودند. هر کس هم به دیگری انتقادی می کرد، خودش از زیر بار فشارها آزاد می شد و برای نجات خود هم که شده، در نشست ها به یکدیگر انتقاد می کردیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
یاد باد ... آن خاطرات جبهه‌ها گویِ سبقت را ربودند آن سبکبالان مست ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید : دومین جنبه رویا‌رویی اعضاء سازمان ‌منافقین با می‌گردد به عمر از دست رفته‌ای که در محیط زندان‌گونه سازمان، به دور از ابتدایی‌ترین امکانات و سخت‌ترین شرایط زندگی برایشان ایجاد شده و این در حالی است که تصور می‌کرده‌اند عمر خود را برای آزادی و نجات ایران صرف می‌کنند! در شرایطی که اعضای سازمان در محیط پادگانی نه حق ازدواج، فرزند آوری، هرگونه تفریح، برنامه‌ریزی برای زندگی، آزادی، تحصیل و... را نداشتند، هم‌نسلان آنها و نسل‌های بعدی در ایران در آرامش و امنیت برای پیشرفت آینده خود و ایران تلاش کرده‌اند و نتیجه نیز تبدیل شدن ایران به قدرت‌مندترین کشور منطقه و یکی از کشورهای تأثیرگذار دنیا بوده است. گاهی برای آنان این پرسش پیش می‌آید که واقعا ما برای چه چیزی می‌جنگیم و عمر خود را تلف می کنیم؟ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هله هوله اسارت عباسعلی مومن«نجار» هله هوله واقعی که نداشتیم ولی چقدر چای اضافی خوشمزه‌ای بود که می‌شد اون را یک جور هله هوله حساب کرد. هر شب، بعد از تقسیم چای بین همه افراد آسایشگاه، کمی چای اضافه می‌ماند و برای اینکه عدالت رعایت شود هر شب یک گروه ده نفره به نوبت چای اضافی می‌گرفتند و این چای اضافه چون هر چه شکر بود ته سطل انباشته می‌شد چنان چای شیرینی می‌شد که کیف می‌کردیم و مزه اون هنوز زیر زبان ما باقیمانده است. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۴۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ عرق سر و صورتم را خیس کرده بود. نفسم با صدا بیرون می‌زد. لب‌هایم خشک شده بودند‌ یکهو با ترس از این که امام در نجف نباشد، قلبم با صدا کوبید. انگار کوبه در چوبی ای را می‌کوبیدند. صدایش سنگین و آزاردهنده بود. گوش‌هایم درد گرفته بودند. فشار قاتی هیجانم شده بود. احساس می‌کردم یک لحظه دیگر از پا در می‌آیم جلو در خانه ایستادم. در نیمه باز بود. سرک کشیدم. سنگ‌فرش حیاط را انگار روغن مالیده بودند. برق می‌زد. دستم را مشت کردم و کوبیدم رو در. صدای بم در خفه بود. پا به پا شدم و دسته کاغذ را دست به دست کردم. حس عجیبی داشتم. مثل پسر بچه ای که به در خانه استادش رفته باشد. نمی‌دانم از ابهت خانه حقیر بود یا از دیدار امام. زانوهایم به لرزه افتاده بود. کسی جواب نداد. نگاهم را به دور و بر و بعد به حیاط انداختم. هیچ کس نبود. - مگر می‌شود خانه آیت‌الله خمینی خالی باشد. جماعت اهل بحث همیشه دور ایشان جمع هستند. باد در را تاب داد. حیاط خلوت گم و پیدا شد. چشم تیز کردم. می‌خواستم یک نظر خانه را ببینم. نتوانستم. پیرمردی عباپوش جلو در ظاهر شد. چنان خاموش نگاهم می‌کرد که انگار زبان ندارد. لب باز کردم چیزی بگویم؛ با دست اشاره کرد: می‌توانی داخل شوی. پیرمرد در حالی که در را پشت سر می‌بست نگاه دیگری به من انداخت. تا آن روز امام خمینی (ره) را ندیده بودم. با آن حال، ارادت خاصی نسبت به ایشان در وجودم بود. تو فکرهایم همیشه او را مرد بزرگی دیده بودم. وقتی اعلامیه کاپیتولاسیونش را ترجمه و چاپ کردیم او را بزرگتر از همه دیدم. شجاعت یک روحانی را از خط خط اعلامیه می‌شد دید. همه را بهت زده کرده بود. سلطنت طلب‌ها، سنگینی اعلامیه خردشان کرده بود. نگاهم به پای پیرمرد بود. گیوه‌هایش را لخ‌لخ رو سنگفرش می‌کشید و شانه‌های افتاده‌اش را به چپ و راست تاب می‌داد. خانه از سکوت پر بود. هوا بوی خاصی می‌داد. انگار بوی عطر گل محمدی یا گلاب و عود. از حیاط خلوتی گذشتیم و داخل حیاط اول شدیم. بعد حیاط دوم را پشت سر گذاشتیم. چند اتاق با در و پنجره های چوبی و پرده های افتاده تو چشم می‌زد. پیرمرد جلو در چوبی دو لنگه پنجره دار یکی از اتاق‌ها ایستاد. فهمیدم باید داخل شوم. دست به سینه از کنارش گذشتم. دست‌های چروک و لرزانش را به سینه گذاشت و سر خم کرد. چند لحظه همان جور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق. امام ایستاده نگاهم می کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نجف اشرف، امام خمینی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 گاه نبرد آمده دلاوران بسیج برای حفظ شرف پیش به سوی خلیج شعر: محمدعلی مردانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد محمدرضا مبین ۲) عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 همه چیز آرام بود و شستشوی مغزی خیلی روان و رند، پیش می رفت، تا اینکه پای اولین خانواده به پادگان اشرف باز شد، مسعود رجوی هم که سعی می کرد طبق معمول این تهدید تشکیلاتی را به فرصت تبدیل کند، دستور داد خانواده ها به اشرف وارد شده و ضمن اجازه ملاقات دادن، سعی شود که خانواده را به نفع سازمان مصادره کنند، اما او از این مسئله غافل بود که فضای شستشوی مغزی درون تشکیلاتی فقط در فضای بسته مناسبات جواب می داد و هر کس از حصارهای فیزیکی قرارگاه خارج می شد، تمام ضدارزش های سازمان مجاهدین هم در ذهن و ضمیر او فرو می ریخت. هر خانواده که از فضای باز و عادی بیرون، وارد مناسبات می شد، به روشنی، به تمام محدودیت ها و مناسبات خشک تشکیلاتی رجوی، اعتراض می کرد. خانواده من هم در سال 1382 همراه با برخی خانواده های دیگر که بصورت انفرادی به اشرف مراجعه کرده بودند، وارد ساختمان های اسکان، معروف به هتل ایران شدند. ملاقات با حضور دو مسئول بالای تشکیلاتی شکل گرفت، خانواده من روی اولین چیزی که انگشت گذاشت، چرائی تجرد ما و اینکه چرا باید لباس فرم نظامی بپوشیم، متمرکز شدند. سئوال دیگر این بود که این سیم خاردارها و حصارهای دور اشرف برای چیست؟ مگر شما زندانی هستید؟ همچنین از نوع کار ما سئوال می کردند که در درون این سیم خاردارها مشغول چه کاری هستیم؟ من بخوبی می دانستم که هر حرکت اشتباهی خودم و خانواده ام را دچار دردسرهای شدیدی خواهد کرد، بنابراین از جواب دادن صریح طفره می رفتم، روز اول سعی کردم آنها را در داخل قرارگاه به گردش ببرم، آنها را اول از همه ( بنا به دستور تشکیلات) سر مزار بردم! مزار به گورستانی می گفتیم که کشته های ما را آنجا دفن می کردند، عکس العمل خانواده بسیار منفی و تند بود، گفتند چرا ما را به گورستان آوردی؟ مگر قرار است برایت اتفاقی بیافتد؟ من هم که نمی توانستم بگویم این دستور تشکیلات است، جواب دادم اینجا یکی از محل هائی که دوستانمان آنجا دفن است، برایمان خیلی ارزش دارد! که ابدا برایشان قانع کننده نبود. همچنین سران تشکیلات خانواده ها را رصد می کردند که در چه وضعیتی هستند، اگر فضایشان مثبت بود، آنها را به شام جمعی قرارگاه می بردند و کلی برایشان برنامه های هنری و … اجرا می کردند، اما خانواده من را به میان جمع نبردند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نسل مبارز ۱) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 شب اول جنگ برای دیدن انفجار و بمباران بالای پشت بام ها رفتیم. فکر می‌کردیم که اینها جدی نیست. در صورتی که از اوایل سال ۵۹ درگیری بود و ما خبر نداشتیم. اول مهر شد و ما به مدرسه رفتیم. اما در آنجا خبری از درس و مشق و اینجور چیزها نبود. همه مدارس تعطیل بودند. در شهر فقط آمبولانس بود که مرتباً از یک طرف شهر به طرف جنت آباد (گلزار شهدای خرمشهر) می رفت. ما هم برای کمک به جنت آباد رفتیم. در آنجا جنازه های زیادی بود. زنان را یک طرف و مردان را یک طرف گذاشته بودند. من از مرده وحشت داشتم. الان هم وحشت دارم. اما روزهای اول جنگ، دیدن این همه جنازه برای همه ما عادی شده بود. در آنجا خانواده‌های حسینی و حیدر حیدری را دیدم که بی قراری می کردند. کار ما همین شده بود که هر روز به جنت آباد برویم تا کمک کوچکی بکنیم. به این کار علاقه مند شدیم. البته پدرم قبول نمی‌کرد که به آنجا برویم. بنابر این روزها می‌رفتیم و شب‌ها به خانه باز می گشتیم. تقریباً شهر را تخلیه کرده بودند و آنهایی که مانده بودند در حسینیه ها و مساجد زندگی می کردند. چون خانه امن نبود و مردم می ترسیدند که عراقی ها حمله کنند. روز اول پدر به خانه سر می‌زد و می رفت. اما بعدها کمتر می آمد. روزهای بعد فقط سه بار او را دیدم آن هم در جنت آباد. یک روز داشت در کندن قبل به مردم کمک می‌کرد و یک روز هم او را دیدم که می‌گفت بنی صدر دارد به ملت خیانت می‌کند و محکم با مشت به تابلو روی دیوار زد. بار سوم او را دیدم که داشت به مردم نصیحت می کرد که مراقب همدیگر باشند. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂