eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۱۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ زمین می تکاندم. ترکش‌ها سانتی متری از دور و برم می‌گذشتند. مرگ هزار بار بیشتر از کنارم گذشت؛ اما در آغوشش نگرفتم. با صدای سوت دلخراش که رو دل آسمان کشیده شد سر بلند کردم. هواپیمای عراقی عمود شده بود رو زمین. لحظه ای نگذشت که منفجر شد. بی هوا از جا کنده شدم. به سرعت دویدم و خودم را در گودالی خشک انداختم. رگبار گلوله‌ها به طرف هواپیما ادامه داشت. سوت سقوط هواپیمای دیگری تو گوش‌ها چنگ انداخت. لحظه‌ای بعد زمین زیر پایم شکاف برداشت. پا مرغی خودم را به سنگرهای دیگر دژ رساندم. جلو هر سنگر رگباری از گلوله‌هایم را خالی کردم. بعد فریاد کشیدم و چند لحظه که به نظرم طولانی می‌آمد منتظر ماندم. کسی داخل سنگرها نبود. ضامن نارنجک‌ها را کشیدم و سوتشان کردم داخل سنگرها. کبودی غروب به دامن آسمان چنگ انداخته بود و خود را بالا می‌کشید. گلوله‌ها به تاخت می رفتند. عراق خود را عقب کشیده بود. آتش توپخانه ما، رو مواضع دشمن سنگین شده بود. رسیده بودیم به دریاچه ماهی. کنار دریاچه پر بود از غواص و قایق موتوری آماده حرکت. امدادگرها زخمی‌ها را تو قایق جا می‌دادند. اطراف دریاچه از تانک های منفجر شده سیاهی می‌زد. چشم چرخاندم تا محمود را پیدا کنم. صف اسیرهای وحشت زده نمی‌گذاشت. صدای محمود را شنیدم که فریاد می‌کشید - حبیب بن مظاهر آمد ... من را می‌گفت. پا تند کردم به طرف‌اش. خسته و خمیر بود. شانه‌های پهن اش را فشردم. چشم‌های نوجوانش برق می‌زد. راه افتادیم به طرف قایق‌ها. صف بچه‌های لشکر ۱۰ سیدالشهداء علیه السلام کوتاه شده بود. ایستادیم پشت سر آخرین نفر. پاهایم جان ایستادن نداشتند. برای آن که وقت را کشته باشم، چشم کشیدم رو جاده زخم و زیلی نزدیک دریاچه. پایین تنه غواصی کنار گودالی چشمم را پر کرد. رو زمین میخ شدم. قلبم به سینه ام می‌کوبید. با فریاد قایقران به خودم آمدم. افتادم رو اولین جای خالی. چشم هایم دنبال نصفه دیگر غواص می‌گشت. °°°° غذا از گلویم پایین نمی‌رود. دانه‌های برنج تو گلویم گیر کرده است. غواص نصف شده وسط هال افتاده است. به همان شکلی که دیدمش؛ خیس و خون آلود. لباس غواصی‌اش مثل چرم روغن زده برق می‌زند. قابلمه پلو و خورشت را هل می‌دهم. قاشق هشتم را نباید به دهان می‌گذاشتم. هیچ وقت به آن عادت نخواهم کرد. سوغات روزهای اسارت است. دلم آشوب می‌شود. الان است که بالا بیاورم. از جا کنده می‌شوم و می‌دوم تو آشپزخانه. سر فرو می‌کنم تو لگن استیل ظرفشویی. عق می‌زنم. آب شیر را باز می‌کنم و صورتم را زیر آب می‌گیرم. سرمای آب می لرزاندم. دست می‌کشم رو پیشانی و سر، می‌دهم روی گونه ها و چانه ام. آب شره می‌کند تو لگن. وضو می‌گیرم و خمیده برمی‌گردم طرف رادیاتور. نیمه غواص هنوز وسط هال افتاده است. می‌روم پایین پاهایش می ایستم. چشم.هایم هنوز به دنبال بالا تنهاش هستند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستند کربلای پنج /۳ ▪︎ سازمان و استعداد رزم ایران و عراق بهمراه تصاویری ناب از این عملیات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک2⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 فرو بردن سر زندانی زیر آب شیوه‌ی دیگر شکنجه با استفاده از آب بود. که زندانی شروع به دست و پا زدن می‌کرد. حجت‌الاسلام محسن دعاگو می‌گوید: «چند نفر می‌آمدند و دست‌ها و پاهایم را می‌گرفتند و سرم را در آب کثیف حوض فرو می‌کردند و آن قدر زیر آب نگه می‌داشتند که تقریباً حالت خفگی به من دست می‌داد. آنها با مشاهده‌ دست و پا زدنم، سر مرا از آب بیرون می‌آوردند و مرا داخل حوض می‌انداختند.»[2] قطره‌چکان شیوه‌ی دیگر شکنجه بود: این نوع شکنجه گویا از عهد باستان در چین مورد استفاده قرار می‌گرفته است. حجت‌الاسلام  هادی غفاری درباره‌ی این نوع شکنجه می‌گوید: «یکی از روش‌های شکنجه آن بود که من را دمر می‌خواباندند و قطره قطره از دوش بر روی سرم آب می‌ریخت. چند بار اول قطره‌ها فرو می‌چکید چیزی متوجه نمی‌شدم، اما از بیست قطره که می‌گذشت، گویی هر قطره پاره آجری است که بر فرق سرم فرو می‌آید.»[3] این کار حتی می‌توانست منجر به جنون و دیوانگی زندانی شود، اما با وجود این، در موارد بسیار مورد استفاده قرار می‌گرفت. -------------- [2]. دعاگو، محسن. خاطرات حجت الاسلام محسن دعاگو، تدوین زهره کلاچیان، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1382، ص139. [3]. خاطرات هادی غفاری، حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی، تهران 1374، ص 81 – 82. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رضاخان و برگزاری کارناوال‌های شادی در ایام عزاداری سیدالشهدا «ع» رفته‌رفته هر سال نسبت به سال قبل برگزاری مجالس عزاداری سخت می‌گردید و از سال ۱۳۱۵/۱۶ در ماه محرم از طرف دولت از سران اصناف و بنگاه‌ها اجباراً خواسته می‌شد که کارناوال راه بیندازند و سال ۱۳۱۹ روز کارناوال مصادف با دههٔ اول ماه محرم (عاشورا) بود و شب قبل کارناوال مفصلی به راه انداختند که در کامیون‌ها عده‌ای عملهٔ طرب و فواحش را جمع کرده بودند که در کامیون‌ها به رقص و پایکوبی می‌پرداختند. 📚منبع: حسین مکی،تاریخ بیست‌ساله ایران ، ج۱، ص ۴۵۲. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۲ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 وقتی وارد دفتر مسؤول اردوگاه شدم، داخل دفتر چندنفر دیگراز اسرا که بعدا اسامی شون رو فهمیدم حضور داشتند. این افراد از بند یک و دو اردوگاه بودند و تا آنموقع هیچ شناختی ازشون نداشتم. احمد چلداوی، هاشم انتظاری، مسعود ماهوتچی و فرد دیگری که اسمش را فراموش کردم. باهم می‌شدیم پنج نفر. فرمانده اردوگاه گفتند که از بغداد دستور کتبی آمده که آزادی شما پنج نفر بدلیل اینکه دارای پرونده نظامی هستید ممنوع است و فعلا تا تعیین تکلیف شما مشخص نشده پیش ما می مانید. احمد چلداوی به همراه مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری به جرم فرار از اردوگاه و من هم به جرم نگهداری یه کارت شناسایی افسر عراقی داخل جیبم در هنگام اسارت از نظر عراقی‌ها جرم محسوب ی‌شد و معتقد بودند دادگاه نظامی باید تشکیل شود و در دادگاه تعیین تکلیف بشویم. در اون لحظه انگاری یه آب سطل یخ رو من ریخته بودند. بقیه افراد هم حال بهتری از من نداشتند. احمد چلداوی که عرب زبان بود به عربی داشت با فرمانده بحث می‌کرد.اما فایده ای نداشت. به‌دستور فرمانده نگهبانان اردوگاه بزور ما رو از دفتر بیرون کردند و به اطاق انباری کوچکی که ازقبل آماده شده و در کناره‌های اردوگاه بود انتقال دادند. این اطاق که داخلش زندانی شده بودیم هیچ پنجره ایی رو به بیرون نداشت و درب آن نیز فلزی بود و بیرون آن قابل رویت نبود. هرچه سروصدا هم می‌کردیم بدلیل دور بودن ازمحوطه و فاصله زیاد، فایده ای نداشت .... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اعزام پشت اعزام ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🍂 اسلحه ژ-۳ را به دست گرفت تا آمد تو بچه ها همه زدند زیر خنده. تعجب کرده بود. نمی دانست بچه ها به چی می‌خندند. به اسلحه نگاه کرد. خودش هم خندید اسلحه ژ-۳ چند سانتیمتر از خودش بلندتر بود. ◇◇◇ خانواده اش می خواستند او به خارج برود می‌خواستند از محیط جنگ دور باشد. •••• وسایلش را جمع کرد و از خانه خداحافظی کرد. دانشگاه را هم رها کرد. •••• می جنگید؛ مثل یک بسیجی ساده ◇◇◇ ساک به دست رسید روستا. خسته بود و دلتنگ شده بود. بعد از مدتها آمده بود مرخصی. دلش برای مادرش تنگ شده بود. رسید جلوی مسجد. صدایی از بلندگوی مسجد پخش می‌شد. "اهالی محترم روستا..." •••• به خانه نرفت. از مسجد یکراست سوار اتوبوس شد. روز اعزام بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تصاویری از نبرد سنگین رزمندگان اسلام با انبوهی از تانک های پیشرفته دشمن و فرار مزدوران بعثی از میدان نبرد ... یاران جامانده از قافله شهدا ذوق و شـوق نینـوا کـرده دلم چـون هـوای جبهه ها کـرده دلم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا