eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گونی‌های سیر ✍ برگرفته از خاطره شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁●❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ دوره غواصی را می‌گذارندیم. در آب‌های سرد رودخانه کرخه. گاهی هم رود کارون. سرما و رطوبت بدن‌مان را اذیت می‌کرد. خوردن گرمی بی‌تاثیر نبود. مانند خوردن سیر. بچه‌های بهبهانی مرتب سیر می‌خوردند. حتی با صبحانه. همیشه گونی‌های سیر کنار چادرهایشان ردیف شده بود. به شوخی می‌گفتیم: با این همه سیر خوردن، بمب شیمیایی حریف بچه‌های بهبهان نخواهد بود. اما صد حیف!!! گردان فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه بمباران شیمیایی شد. بیش از هفتاد نفر از نیروهایش مظلومانه سوختند. غرق تاول شدند و شهید شدند. اما دریغا!!! هیچ کجای کشور، صدای این مظلومیت را نشنید. هیچ کس این حماسه را نشناخت. هیچ کس ایثار جانشین فرمانده گردان شجاعش، سردار شهید داوود دانایی را نفهمید. همان که ماسک خودش را به نیروی بسیجی‌اش بخشید. حتی چفیه مرطوبش را هم. غرق تاول شد و به شهادت رسید. شاید اگر این گردان از نیروهای پایتخت نشین بود، اگر این فرمانده از آنها بود. امروز تمام ایران آن حماسه را به‌یاد داشتند. ایثار فرمانده‌اش را باور داشتند. برایش فیلم‌ها ساخته بودند. یادمان‌ها برپا کرده بودند. برایشان بارگاه ساخته بودند. اما صد حیف که حتی در محل بمباران‌شان هم یادمانی ندارند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 شهید آوینی با وضو ، رو به قبله راوی: حاج سعید قاسمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁●❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همکار شهید آوینی می گفت: آمدیم شروع کنیم پشت دستگاه برای ادیت کردن فیلم ها (روایت فتح) من نشسته بودم ؛ سید رفت بیرون وضو گرفت آمد ؛ آمدم کار کنم دوباره رفت بیرون وضو گرفت امد.. به او گفتم آقا سید وسواسی شدی؟ فهمید که من وضو نگرفتم و بدون وضو دارم به کار دست می زنم. تو رو خدا امر به معروف و نهی از منکر را نگاه کنید؛ نشد که مستقیم به او بگوید پسر جان پاشو برو وضو بگیر ... ... درسته این ها فیلم هست و جسم مرده است ؛ ولی ما راجع به یک موضوعی داریم صحبت می‌کنیم که فلسفه ای داره ... مثل نماز خواندن باید وضو بگیریم. برای این که اذن دخول بدهند که اجازه بدهند برای شهدا کار کنیم و قلم بزنیم، فیلم بسازیم. باید وضو بگیریم. نمی‌شه همینطوری دست زد به کار. تازه یک طوری نمی گوید که به او بر بخورد (دلش بشکند) میز کارش هم حتما و به‌هر شکل باید رو به قبله باشد ؛ عین نماز خواندن ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند می‌پرم اما، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطۀ که پر شده است؟  از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیر‌‌ها بدل اسم اعظم‌اند همه از او و ما که منم تا من و شما که تویی به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی طنین غلغله در روزگار می‌فکنم اگر صدا برسانم به آن صدا که تویی ر‌ها ز چون و چرا برون از این من و ما کسی نشسته در آن سوی ماجرا که تویی نهادم آینه‌ای پیش روی آینه‌ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده‌ای نوشته‌‌ها که تویی نانوشته‌‌ها که تویی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۲۳ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• بعد از گذران آن شب در ساختمان هلال احمر، یکی از برادران پاسدار که از دوستان برادرم بود و از حضور من مطلع شده بود، به دیدارم آمد و توسط ایشان به خانواده اطلاع داده شد. مرحوم پدرم و مادرم از این خبر نتوانسته بودند تا صبح صبر کنند و همان نیمه های شب راه افتاده بودند. آنشب در محل تعیین شده بودم که دیدم والدینم وارد شدند. نقل آن لحظات بسیار سخت است و از جنس گفتن و درک کردن نیست. همان اندازه می دانم که خود را روی پای آنها افتاده دیدم. هر سه اشک می ریختیم و اشک ها فرصت نمی داد تا تصویر واضحی از هم داشته باشیم. چقدر در این سال‌ها شکسته و خمیده شده بودند و خدا می داند این انتظار چه بلایی بر سر آنها آورده بود. ...و باز در آغوش آنها قرار گرفتم و هق هق با هم گریستیم. با روشن شدن هوا عازم شهر محل سکونت‌مان شدیم. از چیزی که می دیدم تعجب کردم.‌ همه همشهریانم سنگ تمام گذاشته بودند و همه در ورودی شهر اجتماع کرده و منتظر ورودم بودند. دود اسپند فضا را پر کرده بود و از چهره تک تک آنها قدردانی از یک رزمنده اسیر را می توانستم بخوانم. پس از ورود به شهر، در پایگاه بسیج روی سقف یک ماشین کمپرسی همراه مردم بالا رفتم. در حالی که تعداد زیادی از مردم اطراف ماشین جمع شده بودند من را تا منزل همراهی کردند. تمام اقوام و بستگان دور و نزدیک در منزلمان تجمع کرده و بی صبرانه منتظر دیدار بودند. شور و حال عجیبی در آن لحظات به راه بود. جلوی در حیاط را چراغانی کرده و پارچه نوشته های خوش آمد نصب شده بود. در آن لحظات که برای ما آخرین لحظات ماموریت دفاع مقدس در جنگ با صدام رقم می‌خورد، چقدر جای دوستان شهیدمان خالی بود. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ از بچه ها شنیدم که تو ستاد هستیم. چشم چرخاندم. ستاد فرماندهی یکی از خانه‌های روستا بود. خانه ای بزرگ با اتاقهای زیاد. راهرویی که از وسط می‌گذشت ساختمان گلی را دو قسمت کرده بود. از اتاق آخر صدای خنده و جر و بحث به گوش می‌رسید. زل زدم به اتاق. به اتاق فرماندهی می‌ماند. سربازها جلو درش پا میکوبیدند و تو می‌رفتند و بر می‌گشتند. نگاه کردم به بچه ها. سر به زیر داشتند. قنداق تفنگ حال آنها را هم جا آورده بود. پشت کشیدم به دیوار تا نزدیک امیر عسکری شوم، نتوانستم. صدای نفس‌هایش را که خفه و خش دار بود شنیدم. چند تا سرباز از تو اتاق فرماندهی دویدند بیرون. صورت‌هاشان به آدم کتک خورده ای می‌ماند. یکهو دوره مان کردند. بعد کشیدندمان تو صف. پای‌کشان دنبالشان راه افتادیم به طرف حیاط. اتاق فرماندهی یکهو از صدا افتاد. زیر چشمی نگاهش کردم. نیم تنه های گنده افسرها زیر نور چراغ به سیاهی میزد. یکهو یکی‌شان فریاد کشید. انگار فحش می‌داد. از لابه لای حرف‌هایش اسم امام را شنیدم. یکهو غم تو دلم پر شد. انگار تازه فهمیده بودم که تو غربت هستم. آن هم چه غربتی! مثل مجسمه ها چیدندمان کنار دیوار. سرمای دیوار تا مغز استخوانم فرو رفت. تند پشت کندم. سرباز برگشت و مشت کوبید به سینه ام. چسبیدم به دیوار کاه گلی حیاط. به آغل گوسفندان می‌ماند. کاه‌های خرد شده و تیز فرو رفتند تو پوست دون دون شده‌ام. جرأت نکردم جم بخورم. سرباز شروع کرد به قدم زدن. می‌رفت و بر می‌گشت. صدای پوتین‌هایش تو خلوتی حیاط می‌پیچید. به یاد صدای قدم‌های زندانیان زندان کمیته افتادم. تو زیرزمین که راه می‌رفت تنم می‌لرزید. درد بی اختیار تو بیضه‌هایم می پیچد. ضربات باتوم را حس می‌کردم. چشم هایم را بستم. آرامشی کوتاه پشت پلک‌های ورم کرده ام خوابید. از خدا خواستم برای همیشه همان طور بمانم. با نزدیک شدن قدم‌های سرباز هول چشم باز کردم. گردن کشید و تو صورتم زل زد. صورت کشیده اش به سنگ می‌ماند. پر از خط‌های بی روح و خشک. چشم دوختم به زمین. از کنارم گذشت. - تو این سن به جلادها می‌ماند ... خدا رحم کند. چشم انداختم به چپ و راستم. همه بچه ها در خودشان فرو رفته بودند. چنان که برای لحظه ای فکر کردم مرده اند. کسی سرباز را صدا زد. سرباز مثل جن زده‌ها پا گذاشت به دویدن. هنوز داخل راهرو نشده بود که سربازی دیگر پا تو حیاط گذاشت. درست مثل قبلی قُلتشن. چنان قدم می‌زد که انگار زمین و آسمان را دو دستی گذاشته بودند جلویش. نگاه‌هایش چپ چپ بود. داشت زهره چشم می گرفت. دوباره اتاق فرماندهی پر شد از صدا. چند تا سرباز دویدند تو حیاط. انگار که دنبالشان گذاشته باشند. ردیف شدند روبه روی ما. سیخ مثل مجسمه. کسی از داخل راهر فریاد زد: - تیرباران ... تیرباران. یکهو خیس از عرق شدم. وجودم لرزید. نفس‌ام بند آمد. چشم‌هایم از کاسه زد بیرون. گلویم چوب خشک شد. چانه ام شروع کرد به لرزیدن. قلبم با تمام قدرت مشت کوبید به قفسه سینه ام. انگار داشت می‌شکافت تا فرار کند. افکارم در هم ریخت. گفتم الان است که مغزم پاشیده شود. رو دیوار کاه گلی یکهو تو دلم فریاد کشیدم - چه ات شده پیرمرد؟ یعنی مرگ این قدر وحشتناک است؟ خجالت بکش .... خدا دارد نگاهت می‌کند. از آن بالا از تو آسمان. مگر تو داش اسدالله نیستی؟! چشمهایم را بستم. آرام شده بودم. اسم خدا آرامم می‌کرد. نفس ام را دادم بیرون. چانه ام را سفت کردم. کف پوتین‌هایم را محکم کردم. رو زمین زل زدم تو چشم سربازها. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 کلیپ سرود از اتشو جان پر از... ابناءالحسن شاهرود        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید ؟ در حکومت پهلوی با وجود فروش بالای نفت، در عوض پرداختن به زیرساخت های کشور و توجه به مناطق محرومی همچون مرز نشینان و .... این پولها برای نوکری به صورت وام های بلاعوض به دیگر کشورها داده می‌شد . کشورهایی همچون انگلیس برای تامین آب شرب لندن یا ونیز برای زیر آب نرفتن آن . --------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ناتوانی فرح پهلوی در مقابل پرسش خبرنگار خارجی در رابطه با وجود فقر و تبعیض طبقاتی در حکومت پهلوی نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امدادگری در مسجد نرگس بندری‌زاده نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ ۳۱ شهریور ماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت می‌کردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند.... من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرش‌های مسجد جامع را برداشته بودند. گوشه‌ای از مسجد برادرانی با سر و دست‌های پانسمان شده در حال نماز بودند. ابتدای جنگ فعالیت‌ها و امدادگری‌های خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام می‌شد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• از کتاب "شهرم در امان نیست" @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فصیلت امامت دستوری! خاطره‌ای از آیت‌الله میرزا جواد آقاتهرانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁●❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ایشان اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده‌ها داشت. یکی از رزمندگان نقل می‌کرد: یک شب به تیپ امام جواد(ع) آمد. در جمع نیروها سخنرانی کرد. پس از اتمام سخنرانی، وقت نماز بود. صفوف رزمنده‌ها تشکیل شد، اما آیت‌الله آقا تهرانی قبول نمی‌کرد امام جماعت شود. شهید برونسی، فرمانده تیپ به ایشان عرض کرد: آقا! جلو بایستد تا به شما اقتدا کنند. میرزا جواد آقا هم در پاسخ فرمود: شما دستور می‌دهی؟ شهید برونسی گفت: من کوچک‌تر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می‌کنم. علامه گفت: نه خواهش را نمی‌پذیرم. بچه‌ها گفتند: آقای برونسی! مصلحتاً بگویید دستور می‌دهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم. شهید برونسی هم همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز! بعد از نماز، آقا حال عجیبی داشت. شهید برونسی را کنار کشید و در حالی که اشک می‌ریخت گفت: دوست عزیزم! جواد را فراموش نکن و حتماً ما را شفاعت کن. شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید! آن عالم زاهد و متواضع فرمودند: این تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که  جواد یادتان نرود؟! حتما مرا شفاعت کن. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ به گرگ‌های گرسنه می ماندند. مردمک چشم‌هایشان برق می‌زد و چرخ می‌خورد. انگار بوی گوشت و خون تازه شنیده بودند. چشم چپ کردم طرف بچه ها. در سکوت وحشتناکی فرورفته بودند. صورتشان از عرق خیس بود. زانوهایشان می‌لرزید. چنگ انداخته بودند به دیوار. صدای خشک تفنگ‌ها بلند شد. چیزی تو دلم هری پایین ریخت. نگاه کردم‌شان. لوله تفنگ‌ها رو به سینه هایمان بود. خشکی لوله و داغی فشنگ را با هم تو سینه ام حس کردم. - هی جلادها، منتظر چه هستید؟ کافی است انگشت‌تان را رو ماشه بگذارید و بچکانید ... آن وقت کار تمام است به اطراف نگاه کردم. مرگ در همان دور و برها بود. چشم چرخاندم رو چهار دیواری حیاط خانه. باد بوی حیوان را از زمین و دیوارهایش می‌آورد. فکر کردم گوسفندها و صاحبانشان الان کجا می‌توانند باشند. - حتما آواره ... تو بر بیابان ... یا جنگ زده تو شهرهای کوچک و بزرگ. گوش‌هایم پر شد از بع بع گوسفندها و پارس سگ گله. دوباره بچه ها را نگاه کردم. محمود حیرت زده بود. امیر عسگری چنان نگاه می کرد که انگار دیگر دنیا را نخواهد دید. سیدهادی راست نگاه می‌کرد تو صورت سربازها. شاید به یاد اسیری افتاده بود که تیربارانش کرده بود. بی صبرانه منتظر دستور شلیک بودم. قلبم داشت ثانیه ها را می شمرد. تفنگ - یک ... دو ... سه ... چهار... صد دویست... هزار ... ثانیه ها تمام نمی‌شدند. همان طور رو پاهایم بودم. شروع کردم به ذکر گفتن. کوبش قلبم آرام شد. لذتی خاص تو جانم ریخته شد. لرزی سر تا پایم را فرا گرفت. از ترس نبود. احساس می‌کردم روحم در حال دست و پازدن است. انگار می‌خواست خودش را از تار و پود تن خاکی ام بِکَند. - هیچ کدام از ما ترسو نیستیم ... کاری را که از دستمان برمی آمد انجام دادیم ... خدا شاهد بود. می‌خواستم فریاد بکشم ولی همه اش را زیر لب می‌گفتم. چنان آرام که فقط خدا شنید. صدایی از تو راهرو شنیده شد. سربازها گیج و گم سرچرخاندن طرف صدا. حس کردم چیزی در حال نزدیک شدن به من است. زل زدم به تاریکی. جلو پایم کشیده شد تا سقف آسمان. صداها در هم قاطی شد. بچه ها پشت از دیوار کندند. گردنها کشیده شد به طرف راهرو. نعره یکی از سربازها کوبیدمان به دیوار. نفسم دوباره بند آمد. دلهره جانم را زیر و رو کرد. دل و روده ام تا گلویم بالا آمد و ریخت تو شکمم. معده ام به هوار هوار افتاده بود. شکمم را سفت کردم. لحظه ای گرسنگی از یادم رفت. تشنگی تو گلویم پر شد. انگار جان می‌کندم. کند و دردآلود. صدای تیر آمد. پراکنده و خفه نگاهم افتاد تو صورت رحیمی. به دایره سیاهی تو دل آسمان می‌ماند. سر تکان داد. شانه بالا انداختم و نگاه کردم به آسمان. چشمهایش را بست. شروع کرده بود به دعا خواندن. یکی از سربازها فحش داد. به کداممان خدا می‌دانست. شاید به همه مان. - آن ها نمی خواهند نگاهمان دارند. نمی خواهند این جا باشیم... از دردسر می ترسند. اسیر تو شب یعنی انفجار ... يعنى بمب ... یعنی شلوغی .... فشار عصبی ام زیاد شده بود. انتظار چنگ انداخته بود تو وجودم. مرگ را زیر لب می‌خواندم. انگار نمی شنید. مانده بودم چه طور صدایم را نمی‌شنود. در خانه‌اش بودیم. در قتلگاه روبه روی جلادهایش. پاهایم کرخت شده بودند. سرم رو گردنم لق می‌خورد. سربازها دوباره سیخ ایستادند. پشت کشیدم به دیوار تا راست ایستاده باشم. سکوت چادر انداخت رو ساختمان ستاد فرماندهی. نگاهم رفت به لوله تفنگی که قرار بود راحتم کند. به دالان سیاه و تنگی می‌ماند که انتهایش پر از نور بود. با آن حال با بهت و خوف تماشایش می‌کردم. افسری سر کشید تو حیاط و توپید به سربازها. سربازها دستپاچه سیخ شدند رو پاهایشان. به سگ‌های سه دست می‌ماندند. یکهو همه تنم به عرق نشست. لب های خشک و ترک خورده ام را از هم برداشتم. یا امام زمان(عج)، پناه بر تو آقاجان؛ نگاهی به ما بیندازید. ما را از خود جدا ندان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تانکـهای دشـمن، بند کرده بودند به لودری که سمت خاکریز ما کار می‌کرد. چند گلوله در کنار لودر به زمین نشست؛ اما راننده عین خیالش نبود. چهره اش گرچه خـاک گرفته بود اما از بشاش بودن صورتش کم نمیـکرد؛ فقـط لبـخـند میــزد. 🔹 داشتم با یکی از بچه ها صحبت می‌کردم که صدای انفجـاری، دیده ها را به سمت لودر چرخاند. لودر در دود و آتش گـم شده بود و اثـری از راننده به چـشم نمی‌خورد؛ گـویا لبخـند آخــر او را خـریده بـودند. 🔹 تیر مستقیم تانک، مأموریت خود را انجام داده بود. بچه ها کلاه آهنی راننده لودر را آن طرف رودخانه، در حالی که سوراخ سوراخ شده بود پیدا کردند و لـودر همچـنان می سـوخت. 📚 زنده بـاد کمـیل / محسن مطـلق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار السلام ای حامی دین رسول الله یا حسین جان یاثارالله 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 زمان شاه از جمعیت ۱۵ میلیونی ایران، طبق آمار رسمی ۲ میلیون تریاکی داشتیم، آمار غیر رسمی بماند... نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا میدانید؟ شکل گیری اولین حلبی نشین های ایران در شهرهای بزرگ بخصوص تهران از دهه ۱۳۴۰ به بعد و ایجاد اولین کارتن خوابها در تاریخ ایران در همین تاریخ بوده. ۳۰۰۰ فاحشه خانه و کاباره در ایران و ده ها محله فاحشه نشین مانند شهرنو فعالیت می کردند. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
انگلیسی ها ارباب ایرانی ها هستند! سندی که مشاهده می کنید مربوط به اسناد محرمانه ساواک می باشد که صراحتا مشخص می کند انگلیسی ها در دوره پهلوی در حکم ارباب ایرانیان بوده اند! متن این سند به شرح ذیل است: در تاریخ 24/2/49 ساعت 09:00 سناتور نمازی به منزل علم وزیر دربار شاهنشاهی رفته بود عموی راننده وزیر دربار که جلو منزل ایستاده بود اظهار داشت اتومبیل را در همین مکان پارک کنید ساعت 09:30 سفیر انگلیس که آمد نامبرده اظهار داشت حالا باید جای اتومبیل خودمان را به سفیر انگلیس بدهیم به او گفته شد چرا جای خودت را به او دادی گفت آقای علم گفته که هر وقت ماشین سفیر انگلیس آمد جای خودت را به او بده اگر ایشان هم نمی‌گفت ما باید بدانیم که انگلیسها اربابان ما هستند باید به ایشان احترام بگذاریم. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفته بودند تشییع جنازه پسرشان که موشک باران شروع شد. به خانه که برگشتند خانه‌ای در کار نبود. مهمان که می‌آمد گوشه خرابه ازش پذیرایی می‌کردند. ما را که دید یک لحاف تمیز و نو آورد انداخت زیرمان. ¤¤¤ مال پسرش بود. همان که شهید شده بود. برای عروسیش سفارش داده بود. مزد لحاف دوز را هم هنوز نداده بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند. امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند. از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!" او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا