eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آیا میدانید؟ شکل گیری اولین حلبی نشین های ایران در شهرهای بزرگ بخصوص تهران از دهه ۱۳۴۰ به بعد و ایجاد اولین کارتن خوابها در تاریخ ایران در همین تاریخ بوده. ۳۰۰۰ فاحشه خانه و کاباره در ایران و ده ها محله فاحشه نشین مانند شهرنو فعالیت می کردند. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
انگلیسی ها ارباب ایرانی ها هستند! سندی که مشاهده می کنید مربوط به اسناد محرمانه ساواک می باشد که صراحتا مشخص می کند انگلیسی ها در دوره پهلوی در حکم ارباب ایرانیان بوده اند! متن این سند به شرح ذیل است: در تاریخ 24/2/49 ساعت 09:00 سناتور نمازی به منزل علم وزیر دربار شاهنشاهی رفته بود عموی راننده وزیر دربار که جلو منزل ایستاده بود اظهار داشت اتومبیل را در همین مکان پارک کنید ساعت 09:30 سفیر انگلیس که آمد نامبرده اظهار داشت حالا باید جای اتومبیل خودمان را به سفیر انگلیس بدهیم به او گفته شد چرا جای خودت را به او دادی گفت آقای علم گفته که هر وقت ماشین سفیر انگلیس آمد جای خودت را به او بده اگر ایشان هم نمی‌گفت ما باید بدانیم که انگلیسها اربابان ما هستند باید به ایشان احترام بگذاریم. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفته بودند تشییع جنازه پسرشان که موشک باران شروع شد. به خانه که برگشتند خانه‌ای در کار نبود. مهمان که می‌آمد گوشه خرابه ازش پذیرایی می‌کردند. ما را که دید یک لحاف تمیز و نو آورد انداخت زیرمان. ¤¤¤ مال پسرش بود. همان که شهید شده بود. برای عروسیش سفارش داده بود. مزد لحاف دوز را هم هنوز نداده بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند. امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند. از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!" او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بادی شروع به وزیدن کرد. از آن طرف نخلستان شلمچه هو کشیده بود. از مرز میان ما و عراقی ها با تمام وجود به نفس کشیدمش. تبرک بود. شاید دیگر هیچ وقت به نفس‌مان نرسد. افسری که توپیده بود آمد تو حیاط و ایستاد روبه رویمان. گیج بود. تند و تند حرف می‌زد. کلماتش بلند و تکراری بود. کنترلی بر اعصابش نداشت. با آن حال سعی می‌کرد خود را آرام نشان دهد. در حالی که دست به کمر داشت و دکمه غلاف هفت تیراش را باز و بسته می‌کرد یک قدم به جلو برداشت. پوتین‌هایش تو سیاهی حیاط برق می‌زد. روبه روی من در جا میخکوب شد. در چهره‌اش حالت غافل گیری کاملی دیده می‌شد. گویی باور نداشت که پیرمردی میان اسیرها باشد. هفت تیرش را از غلاف بیرون کشید چرخاند و گذاشت سرجایش. نگاهم را از صورتش برنداشتم. چشم‌هایش را چرخاند رو سر و صورت و هیکل پیرم. بعد پشت کرد و رفت. نفس‌ام را به صدا دادم بیرون. گردن کشیدم بالا و پشت سرم را چسباندم به دیوار. خواب چشم‌هایم را سنگین کرده بود. پلک هایم را بستم. - چه انتظاری از آنها داری؟ دشمن یعنی همین که می‌بینی. عینهو عزرائیل ... ترتیب تو و بقیه دوستانت داده شده. برای آنها اهمیتی ندارید. مرده یا زنده یکی هستید. این را یادت باشد. فقط به چیزی فکر کن که برایش جنگیده‌ای. دفاع از دین و ناموس و سرزمین. همین‌ها برایت کافی است. شب قشنگی است ... قشنگتر از این نمی‌شود ... چشمم افتاد به صورت سفید محمود. پر بود از غم و سردرگمی. به نظرم رسید بیشتر از آنکه ترسیده باشد، گیج شده بود. - تو پانزده شانزده سالگی قوی تر از من ..است. نکند تو این فکر است که از اینجا بزند بیرون؟ جوان است دیگر. صدای رادیو به گوش رسید. کسی با موج هایش ور می‌رفت. رِنگ عربی قاتی خشخش موج‌های دیگر اعصابم را خط خطی می‌کرد. دلم می‌خواست خودم را ول می‌کردم رو زمین. درست قبل از آنکه تیرباران شوم تا آن روز چنان احساسی نداشتم. همه زندگی ام داشت به سمتی می‌رفت که دلم می‌خواست. خودم را غرق خون دیدم. از سینه ام مثل آبکشی سوراخ خون می‌زد بیرون. حیاط پر شده بود از خون. صاحب خانه همراه حیوانهایش رو دیوار طویله ایستاده بودند. تو دست‌های صاحب خانه پر بود از فانوسهای روشن زرد و آبی. - گرسنگی به کجا که نمی‌کشدت داش اسد الله ... چند افسر و سرباز ناگهان و سراسیمه دویدند داخل راهرو و بعد از ستاد زدند بیرون. معلوم بود که احضار شده اند. - نکند بچه ها حمله کرده باشند؟ .... اگر این طور بود زمین و آسمان می‌لرزید. شاید بو برده‌اند که حمله ای در کار است؟ یعنی می‌شود بچه ها حمله کنند؟ ... یکهو دستور آزادباش دادند. اول اعتنایی نکردیم. دوباره سربازی که انگار ارشد بود فریاد کشید. رو پاهایمان شل شدیم. ناباورانه همدیگر را نگاه کردیم. چند تا از سربازها دویدند تو راهرو. دو سرباز با تفنگ‌های دوش فنگ شروع کردند به قدم زدن. به آدمهای آهنی می ماندند. - انا لله و انا إليه راجعون . بچه ها گردن کشیدند به طرف من. سربازها از حرکت ایستادند. شانه بالا انداختم. صدای کوبیده شدن پوتین‌ها رو کف راهرو و اتاق فرماندهی سکوت شب را شکسته بود. سیاهی ابرها شب را تیره و ظلمانی کرده بود. دوباره تو دلم از آشوب پر شد. رو معده ام انگار میخ طویله می‌کوبیدند سعی کردم تمرکز کنم رو طبیعت خدا. نتوانستم. زیر لب شروع کردم با خدا حرف زدن. طلبکارانه انتظار داشتم صدایش را بشنوم. نشنیدم. بغض ام گرفت. همراه درد گرسنگی و تشنگی قورتش دادم. یاد نخلستان شلمچه افتادم و یاد مجروح‌ها و شهدایی که جاشان گذاشته بودیم به آنها حسودیم شد. لبم را زیر دندان گاز گرفتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شما را روی سر، شما را روی چشم باید گذاشت! که یادمان نرود، این حسین حسین گفتن‌ها در آرامشِ این شب‌هایمان ثمره‌ی خون شماست ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار سپه حق روانه بسوی کربلا شد 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 درد بی درمان 🔹ویلیام او. داگلاس، قاضی دیوان عالی آمریکا می‌نویسد: در سال ۱۳۲۹ برای تمام جمعیت ایران (۱۸ میلیون جمعیت) فقط ۱۷۰۰ نفر پزشک وجود دارد. جمع کل تختخواب‌های بیمارستان‌ها، اگر بیمارستان‌های ارتش را هم به آن اضافه کنیم از ۵ هزار تخت تجاوز نمی‌کند. 📚سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان و دوست داشتنی، ص143 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 روزی که جنگ شروع شد نوشین نجار نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 هنگام شروع جنگ در خیابان فردوسی جهت تحویل گرفتن عکسی که برای ثبت نام مدرسه گرفته بودم به عکاسی فرهنگ رفته بودم. سر و صداهایی نظر مرا جلب کرد. صدای شلیک توپ و خمپاره برایم خیلی عجیب بود. برای همه این طور جنگ شروع شد... به همین سادگی. نیروی دریایی کنار شط مستقر شده بود و از آنجا شلیک می‌کرد. در واقع این اولین باری بود که من متوجه شدم وارد جنگ شدیم. به خانه برگشتم همه مردم در تلاطم و تکاپو بودند تا به نحوی به یکدیگر کمک کنند. هیچ کس فکر نمی‌کرد که جنگ این قدر طولانی شود. تصورشان این بود دو الی سه روز و نهایتا ۱۰ روز طول بکشد نه با یک جنگ ۸ ساله مواجه شویم. برای هیچ کس قابل قبول نبود. منزل ما خیابان آرش بود. این خیابان بعد از خیابان طالقانی و از گمرک کمی آن طرف تر، و ایمن تر از بقیه نقاط بود. درست مقابل ورودی شهر بود. خیلی از اقوام و فامیل که شنیده بودند به خرمشهر حمله شده به منزل ما آمدند. من به اتفاق خواهر، دختر خاله ام و عموی کوچکم به خیابان رفتیم. خانه ما دو سه کوچه پشت فرمانداری بود. رفتیم ملحفه و گونی گرفتیم. گونی‌ها را پر از خاک می‌کردیم و سرکوچه سنگر درست می‌کردیم. برای حفاظت شیشه جمع می‌کردیم. هر کاری که از دستمان بر می آمد، دریغ نمی کردیم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست defae_moghadas ◇◇ 🍂
🍂 آخرین برگ اسارت •┈••✾✾••┈• یاداشت آزاده سرافراز، حمیدرضا رضایی در صفحه اول قرآن اهدایی به اسرا. این آزاده در توضیح این یاداشت چنین می نویسد: ✍ روز آزادی از اردوگاه تکریت ۱۱ به کلیه اسرای ایرانی یک جلد قرآن کریم هدیه می‌دادند، همان موقع در صفحه اول در اتوبوس این چند سطر را نوشتم. به تاریخ و‌ امضای پائین سطر نگاه کنید و نوشته پائین مصحف شریف که نام صدام ملعون را نوشته اند. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
جبهه بود و .... راز و نیاز خالصانه مردانش ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حمل مجروح به قاطر در مناطق صعب العبور کوهستانی در دوران جنگ تحمیلی و نبرد با اشرار و تجربه طلبان (کومله؛ دمکرات،؛ رزگاری .... ) در جبهه کردستان؛ آذربایجان غربی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بی هیچ دلیلی دنبال ساعت می‌گشتم. - ساعت برای چه‌ات است داش اسدالله. از حالا به بعد زمان و ساعت را بگذار کنار. اگر قرار باشد اسیر بمانی آب‌ات می‌کند. فکرم برگشت به عراقی‌ها. - نکند می‌خواهند به دست و پایشان بیفتیم .... یا این که امام را فحش بدهیم ... کور خوانده اند. مغزم سوت کشید. شقیقه هایم داغ کرد. دست تو جیب شلوارم کردم. نمی‌دانستم به دنبال چه می‌گشتم. آن فکر خوره جانم شده بود. تو گرداب وحشتناکی افتاده بودم. هل‌مان دادند به طرف راهرو. دستپاچه و لرزان پشت سر هم راه افتادیم. جلو در ورودی دستور ایست داده شد. قبل از آن که بایستم از لای در چوبی بیرون را نگاه کردم. به قبرستان تاریکی می‌ماند. باد از لای در بوی خاک مرده تو می‌ریخت. - اللهم أشبع كلّ جائع. - خدایا همه گرسنگان را سیر کن. - خدایا اگر می‌خواهی زنده نگاهداری لقمه ای نان به ما بده. اجازه نشستن صادر شد. مثل کیسه شن نیمه پر ولو شدیم رو زمین. زمین سرد بود. سرما چنگ انداخت به جانمان. زیر چشمی نگاه کردم به اتاق فرماندهی. یکهو در به شدت کوبیده شد به هم. راهرو تو تاریکی فرو رفت. از دو سربازی که نگهبانمان بودند یکی شان ماند. چاق بود و قد کوتاه. قدم‌هایش بر اثر بیخوابی کج می رفت. یک چشم‌اش به ما بود و یک چشم‌اش به در ورودی و اتاق فرماندهی. فکر کردم به دنبال چرت سرپایی ای می‌گردد. زیاد پیش آمده بود سر پا چرت زده باشم. موقعی که مسئول نگهداری مواد غذایی تو آلمان بودم زمان دانشجوییم یا موقع خمیرگیری تو سنگکی داداش عباس عجب حالی می‌داد؛ البته با شکم پر. - آهای بچه خوابت نبرد. الانه که صبح بشه. هنوز خمیر آماده نیست. در حال چرت چند تا چشم می گفتم و مشت می‌کوبیدم به خمیر پف کرده. با به خاطر آوردن نان سنگک نم دهانم بیشتر شد. دلم ضعف رفت. لرزم گرفت. بوی نان تازه پر شد تو مشامم. دیوانه ام کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار مردم ‌ چرا پیمان پیغمبر شکستند.. 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فضا از عطر تو غوغاست می‌دانم که اینجایی 🔹با نوای حاج صادق آهنگران برای راهیان نور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حسین خرازی به نقل از پدر •┈••✾✾••┈• رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده‌های ارتش و سپاه آمدند یکی یکی. امام جمعه‌ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می‌زد بهش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می‌فهمید من پدرش هستم، دست می‌انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می‌گفتم «چه می‌دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا‌ها فرمانده لشکر شده.» تو جبهه هم دیگر را می‌دیدیم. وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید می‌رفتم می‌دیدمش. نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود. نگران اش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده.» خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می‌کردم. او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم «فرمانده لشکر؟ بی دست؟» یک نگه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید. می‌پرسم «درد داری؟» می‌گوید «نه زیاد.» - می‌خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می‌گیم «هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می‌گویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمی‌آد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حسین موتور می‌راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپه‌های ذلیجان» ایستاد. پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟ از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن. گفتم: چرا؟ گفت: احساس می‌کنم دچار غرور شده‌ام. تعجب کردم، وسط دشت و تپه‌های ذلیجان، جایی که کسی ما را نمی‌دید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟ وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره می‌کرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری خودم لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده‌ایم. تا مدت‌ها سوار موتور نمی‌شد ... 🔸 شهید غلامحسین خزاعی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سخنرانی در منزل همسایه •┈••✾✾••┈• یکی از آزادگان سرافراز و جانباز دفاع مقدس، محمدرضا کریم زاده هستند که مورد عکس خود نقل می کند: ✍ این جا که داشتم صحبت می‌کردم در منزل همسایه بود، آخه روز ورود محل ما پر از استقبال کننده بود و منزل ما کوچک ، بنابراین خانم‌ها منزل ما رفتند و آقایان منزل همسایه. تقریبا ۳۰ نفر بصورت فشرده نشسته بودند و من مختصری از لحظه اسارت و خاطرات گفتم ..... این ۳۰ نفر فامیل و همسایه و دوستان بودند ...ولی در دانشگاه که رفتم حدود ۳۰۰ نفر دانشجوی دختر و اساتید بودند و تریبون رسمی. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻دلنوشته برای روزهای غریبی بیسیم‌چی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی فریدون (محسن) حسین زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ... گاهی ذهنم به روزهایی می رود که جنگ به ایام بی رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می کرد و صحنه نبرد را عاشورایی. همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن چنان قد علم کردند که جنگیدن و مقاومت‌شان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می سپرد. همان یلان دیروز و فراموش شدگان این روزهایمان. در خلوت خود بودم و فضایی لایتناهی و خلسه‌ای شیرین و دلچسب. در محله و مسجد قدیمی. همان‌جایی که روزهای اعزام دوستان را پیدا می کردیم و با لباس های ناموزون بسیجی برای اعزام طی مسیر می کردیم‌ و.. در خیال خود پرسه می زدم که صدای خوش بی‌سیم‌چی گردان در گوشم نجوا کنان می سرود.. 📞- اسماعیل.. اسماعیل..... مجییید 📞- اسماعیل.. اسماعیل..... مجیییید به دنبال صاحب صدا بودم و به هر جهت نظری، احساسم می‌گفت این صدا، صدایی آشناست و باز صدایی بلندتر 📞- اسماعیل اسماعیل مجیییییید به گوشم چرا به بچه ها نمی گی نخودها را بفرستن؟ ده تا به جلوووو پنج تا به راست 📞- اسماعیل اسماعیل... مجیییید بگوشم... صدا را دنبال کردم به خانه ای رسیدم، خانه‌ای از جنس همان خانه‌هایی که در خاطراتمان جا خوش کرده بود نزدیک رفتم و.. خدایا چه می بینم !! او محمد بود! همان بی‌سیم‌چی حاج مجید دست روی گوش گذاشته و.... چقدر پیر شده بود و شکسته کز کرده، پشت دیواری نشسته و با نگاهی مظلومانه مرا نگاهی کرد و آرام گفت: "چرا جوابمو نمی دی محسن؟" عجب، چه خوب مرا شناخته بود آخر در جبهه من بیسیم چی حاج اسماعیل بودم و او بی‌سیم‌چی حاج مجید اشک از چشمانش جاری شد و گفت 📞- تو "کجایی محسن؟ چرا پیامم رو به اسماعیل نمی دی؟ چرا به بچه نمی گی درست نشونه گیری کنن؟ بچه های ما تو محاصره‌ن. چرا خمپاره اندازا کار نمی کنن؟ الانه که ما رو قیچی کنن خیلی آرام سرش را پایین انداخت و گفت 📞 - "بچه ها یکی یکی دارن تلف می شن. چرا به اسماعیل نمیگی کاری کنه؟ چرا هیچکس به گوش نیست؟ اگه حالا اسماعیل کاری نکنه بازم تک می خوریم. تک ایندفعه با قبلیا خیلی فرق داره." و باز دستش را گوشیِ بی‌سیم کرد و فریاد زد 📞 - "اسماعییییل اسماعییییل، مجییید بگوشم" با چشمانی بارانی و صدایی لرزان کنارش نشستم و گفتم، 📞 - "مجید، اسماعیل بگوشم"😭 لبخندی برلبانش نشست و ذوق‌زده گفت،" 📞 - اسماعیییل اسماعیییل منم محمد، بیسیم چی حاج مجید، هوای این‌جا تاریکه، دوست از دشمن معلوم نیست، بچه‌ها قتل‌ِعام شدن، اونا هم که موندن دارن سخت مقاومت می کنن. و دوباره خاموش، سردرگریبان نهاد و چشمانش را به زمین دوخت و آهی کشید و خاموش نشست. درب خانه باز شد. خانمی لبه چادر به دندان بیرون آمد و گفت - "آقا بخدا این دیونه نیست. این تو جبهه بوده تو کربلای ۴ ، موجی شده بی‌سیم چی حاج اسماعیل بوده، نمی دونه که حاجی سی و چار ساله شهید شده خیلی جاها بردیمش خوب نشده مدتی تو آسایشگاه بود دلمون نیومد، آوردیمش خونه هر روز صبح که می شه از دم طلوع تا سینه غروب، دستش‌و مشت می کنه کنار گوشش، فکر می کنه هنوز بی‌سیم‌چیه" اشک‌هایم را پنهان کردم و گفتم، - "نه خواهرم، موجی منم، این خوب می فهمه و میدونه چی میگه، ره گم کرده ماییم و او در اوج شعور" دختر محمد هم از درب در آمد و گفت، - "سلام آقا تو رو بخدا مواظب بابام باش! آخه بچه ها و رهگذرا مسخره‌ش می کنن و بهش می خندند. نمی دونم چطور بگم بابام شیر جبهه ها بوده و پابه پای فرمانده ها!" حالا هم که موجی شده، رفقاش هم فراموشش کردن. با هر کلامش اشک می ریختم و آب می‌شدم و در زمین دفن می‌شدم. برای آنانی که آرامش امروزمان را مدیون آنها هستم. و تقدیم به بی‌سیم چی‌های شجاعی که نامی در گمنامی‌ها دارند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سردار رشید اسلام حاج اسماعیل فرجوانی 🍂
در پیچش گیسوان هورت اینجا سرهای بریده را مکانی مجنون از داغ کدام لیلی سیمین رخ اینطور خمیده و کمانی مجنون آرامش بعد گردبادی بی رحم آرام و مهیب توأمانی مجنون از سرخی مغرب و طلوعت پیداست من مات من العشق نشانی مجنون ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂