eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ناتوانی فرح پهلوی در مقابل پرسش خبرنگار خارجی در رابطه با وجود فقر و تبعیض طبقاتی در حکومت پهلوی نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امدادگری در مسجد نرگس بندری‌زاده نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ ۳۱ شهریور ماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت می‌کردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند.... من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرش‌های مسجد جامع را برداشته بودند. گوشه‌ای از مسجد برادرانی با سر و دست‌های پانسمان شده در حال نماز بودند. ابتدای جنگ فعالیت‌ها و امدادگری‌های خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام می‌شد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• از کتاب "شهرم در امان نیست" @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فصیلت امامت دستوری! خاطره‌ای از آیت‌الله میرزا جواد آقاتهرانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁●❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ایشان اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده‌ها داشت. یکی از رزمندگان نقل می‌کرد: یک شب به تیپ امام جواد(ع) آمد. در جمع نیروها سخنرانی کرد. پس از اتمام سخنرانی، وقت نماز بود. صفوف رزمنده‌ها تشکیل شد، اما آیت‌الله آقا تهرانی قبول نمی‌کرد امام جماعت شود. شهید برونسی، فرمانده تیپ به ایشان عرض کرد: آقا! جلو بایستد تا به شما اقتدا کنند. میرزا جواد آقا هم در پاسخ فرمود: شما دستور می‌دهی؟ شهید برونسی گفت: من کوچک‌تر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می‌کنم. علامه گفت: نه خواهش را نمی‌پذیرم. بچه‌ها گفتند: آقای برونسی! مصلحتاً بگویید دستور می‌دهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم. شهید برونسی هم همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز! بعد از نماز، آقا حال عجیبی داشت. شهید برونسی را کنار کشید و در حالی که اشک می‌ریخت گفت: دوست عزیزم! جواد را فراموش نکن و حتماً ما را شفاعت کن. شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید! آن عالم زاهد و متواضع فرمودند: این تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که  جواد یادتان نرود؟! حتما مرا شفاعت کن. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ به گرگ‌های گرسنه می ماندند. مردمک چشم‌هایشان برق می‌زد و چرخ می‌خورد. انگار بوی گوشت و خون تازه شنیده بودند. چشم چپ کردم طرف بچه ها. در سکوت وحشتناکی فرورفته بودند. صورتشان از عرق خیس بود. زانوهایشان می‌لرزید. چنگ انداخته بودند به دیوار. صدای خشک تفنگ‌ها بلند شد. چیزی تو دلم هری پایین ریخت. نگاه کردم‌شان. لوله تفنگ‌ها رو به سینه هایمان بود. خشکی لوله و داغی فشنگ را با هم تو سینه ام حس کردم. - هی جلادها، منتظر چه هستید؟ کافی است انگشت‌تان را رو ماشه بگذارید و بچکانید ... آن وقت کار تمام است به اطراف نگاه کردم. مرگ در همان دور و برها بود. چشم چرخاندم رو چهار دیواری حیاط خانه. باد بوی حیوان را از زمین و دیوارهایش می‌آورد. فکر کردم گوسفندها و صاحبانشان الان کجا می‌توانند باشند. - حتما آواره ... تو بر بیابان ... یا جنگ زده تو شهرهای کوچک و بزرگ. گوش‌هایم پر شد از بع بع گوسفندها و پارس سگ گله. دوباره بچه ها را نگاه کردم. محمود حیرت زده بود. امیر عسگری چنان نگاه می کرد که انگار دیگر دنیا را نخواهد دید. سیدهادی راست نگاه می‌کرد تو صورت سربازها. شاید به یاد اسیری افتاده بود که تیربارانش کرده بود. بی صبرانه منتظر دستور شلیک بودم. قلبم داشت ثانیه ها را می شمرد. تفنگ - یک ... دو ... سه ... چهار... صد دویست... هزار ... ثانیه ها تمام نمی‌شدند. همان طور رو پاهایم بودم. شروع کردم به ذکر گفتن. کوبش قلبم آرام شد. لذتی خاص تو جانم ریخته شد. لرزی سر تا پایم را فرا گرفت. از ترس نبود. احساس می‌کردم روحم در حال دست و پازدن است. انگار می‌خواست خودش را از تار و پود تن خاکی ام بِکَند. - هیچ کدام از ما ترسو نیستیم ... کاری را که از دستمان برمی آمد انجام دادیم ... خدا شاهد بود. می‌خواستم فریاد بکشم ولی همه اش را زیر لب می‌گفتم. چنان آرام که فقط خدا شنید. صدایی از تو راهرو شنیده شد. سربازها گیج و گم سرچرخاندن طرف صدا. حس کردم چیزی در حال نزدیک شدن به من است. زل زدم به تاریکی. جلو پایم کشیده شد تا سقف آسمان. صداها در هم قاطی شد. بچه ها پشت از دیوار کندند. گردنها کشیده شد به طرف راهرو. نعره یکی از سربازها کوبیدمان به دیوار. نفسم دوباره بند آمد. دلهره جانم را زیر و رو کرد. دل و روده ام تا گلویم بالا آمد و ریخت تو شکمم. معده ام به هوار هوار افتاده بود. شکمم را سفت کردم. لحظه ای گرسنگی از یادم رفت. تشنگی تو گلویم پر شد. انگار جان می‌کندم. کند و دردآلود. صدای تیر آمد. پراکنده و خفه نگاهم افتاد تو صورت رحیمی. به دایره سیاهی تو دل آسمان می‌ماند. سر تکان داد. شانه بالا انداختم و نگاه کردم به آسمان. چشمهایش را بست. شروع کرده بود به دعا خواندن. یکی از سربازها فحش داد. به کداممان خدا می‌دانست. شاید به همه مان. - آن ها نمی خواهند نگاهمان دارند. نمی خواهند این جا باشیم... از دردسر می ترسند. اسیر تو شب یعنی انفجار ... يعنى بمب ... یعنی شلوغی .... فشار عصبی ام زیاد شده بود. انتظار چنگ انداخته بود تو وجودم. مرگ را زیر لب می‌خواندم. انگار نمی شنید. مانده بودم چه طور صدایم را نمی‌شنود. در خانه‌اش بودیم. در قتلگاه روبه روی جلادهایش. پاهایم کرخت شده بودند. سرم رو گردنم لق می‌خورد. سربازها دوباره سیخ ایستادند. پشت کشیدم به دیوار تا راست ایستاده باشم. سکوت چادر انداخت رو ساختمان ستاد فرماندهی. نگاهم رفت به لوله تفنگی که قرار بود راحتم کند. به دالان سیاه و تنگی می‌ماند که انتهایش پر از نور بود. با آن حال با بهت و خوف تماشایش می‌کردم. افسری سر کشید تو حیاط و توپید به سربازها. سربازها دستپاچه سیخ شدند رو پاهایشان. به سگ‌های سه دست می‌ماندند. یکهو همه تنم به عرق نشست. لب های خشک و ترک خورده ام را از هم برداشتم. یا امام زمان(عج)، پناه بر تو آقاجان؛ نگاهی به ما بیندازید. ما را از خود جدا ندان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تانکـهای دشـمن، بند کرده بودند به لودری که سمت خاکریز ما کار می‌کرد. چند گلوله در کنار لودر به زمین نشست؛ اما راننده عین خیالش نبود. چهره اش گرچه خـاک گرفته بود اما از بشاش بودن صورتش کم نمیـکرد؛ فقـط لبـخـند میــزد. 🔹 داشتم با یکی از بچه ها صحبت می‌کردم که صدای انفجـاری، دیده ها را به سمت لودر چرخاند. لودر در دود و آتش گـم شده بود و اثـری از راننده به چـشم نمی‌خورد؛ گـویا لبخـند آخــر او را خـریده بـودند. 🔹 تیر مستقیم تانک، مأموریت خود را انجام داده بود. بچه ها کلاه آهنی راننده لودر را آن طرف رودخانه، در حالی که سوراخ سوراخ شده بود پیدا کردند و لـودر همچـنان می سـوخت. 📚 زنده بـاد کمـیل / محسن مطـلق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار السلام ای حامی دین رسول الله یا حسین جان یاثارالله 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 زمان شاه از جمعیت ۱۵ میلیونی ایران، طبق آمار رسمی ۲ میلیون تریاکی داشتیم، آمار غیر رسمی بماند... نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا میدانید؟ شکل گیری اولین حلبی نشین های ایران در شهرهای بزرگ بخصوص تهران از دهه ۱۳۴۰ به بعد و ایجاد اولین کارتن خوابها در تاریخ ایران در همین تاریخ بوده. ۳۰۰۰ فاحشه خانه و کاباره در ایران و ده ها محله فاحشه نشین مانند شهرنو فعالیت می کردند. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
انگلیسی ها ارباب ایرانی ها هستند! سندی که مشاهده می کنید مربوط به اسناد محرمانه ساواک می باشد که صراحتا مشخص می کند انگلیسی ها در دوره پهلوی در حکم ارباب ایرانیان بوده اند! متن این سند به شرح ذیل است: در تاریخ 24/2/49 ساعت 09:00 سناتور نمازی به منزل علم وزیر دربار شاهنشاهی رفته بود عموی راننده وزیر دربار که جلو منزل ایستاده بود اظهار داشت اتومبیل را در همین مکان پارک کنید ساعت 09:30 سفیر انگلیس که آمد نامبرده اظهار داشت حالا باید جای اتومبیل خودمان را به سفیر انگلیس بدهیم به او گفته شد چرا جای خودت را به او دادی گفت آقای علم گفته که هر وقت ماشین سفیر انگلیس آمد جای خودت را به او بده اگر ایشان هم نمی‌گفت ما باید بدانیم که انگلیسها اربابان ما هستند باید به ایشان احترام بگذاریم. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفته بودند تشییع جنازه پسرشان که موشک باران شروع شد. به خانه که برگشتند خانه‌ای در کار نبود. مهمان که می‌آمد گوشه خرابه ازش پذیرایی می‌کردند. ما را که دید یک لحاف تمیز و نو آورد انداخت زیرمان. ¤¤¤ مال پسرش بود. همان که شهید شده بود. برای عروسیش سفارش داده بود. مزد لحاف دوز را هم هنوز نداده بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند. امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند. از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!" او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بادی شروع به وزیدن کرد. از آن طرف نخلستان شلمچه هو کشیده بود. از مرز میان ما و عراقی ها با تمام وجود به نفس کشیدمش. تبرک بود. شاید دیگر هیچ وقت به نفس‌مان نرسد. افسری که توپیده بود آمد تو حیاط و ایستاد روبه رویمان. گیج بود. تند و تند حرف می‌زد. کلماتش بلند و تکراری بود. کنترلی بر اعصابش نداشت. با آن حال سعی می‌کرد خود را آرام نشان دهد. در حالی که دست به کمر داشت و دکمه غلاف هفت تیراش را باز و بسته می‌کرد یک قدم به جلو برداشت. پوتین‌هایش تو سیاهی حیاط برق می‌زد. روبه روی من در جا میخکوب شد. در چهره‌اش حالت غافل گیری کاملی دیده می‌شد. گویی باور نداشت که پیرمردی میان اسیرها باشد. هفت تیرش را از غلاف بیرون کشید چرخاند و گذاشت سرجایش. نگاهم را از صورتش برنداشتم. چشم‌هایش را چرخاند رو سر و صورت و هیکل پیرم. بعد پشت کرد و رفت. نفس‌ام را به صدا دادم بیرون. گردن کشیدم بالا و پشت سرم را چسباندم به دیوار. خواب چشم‌هایم را سنگین کرده بود. پلک هایم را بستم. - چه انتظاری از آنها داری؟ دشمن یعنی همین که می‌بینی. عینهو عزرائیل ... ترتیب تو و بقیه دوستانت داده شده. برای آنها اهمیتی ندارید. مرده یا زنده یکی هستید. این را یادت باشد. فقط به چیزی فکر کن که برایش جنگیده‌ای. دفاع از دین و ناموس و سرزمین. همین‌ها برایت کافی است. شب قشنگی است ... قشنگتر از این نمی‌شود ... چشمم افتاد به صورت سفید محمود. پر بود از غم و سردرگمی. به نظرم رسید بیشتر از آنکه ترسیده باشد، گیج شده بود. - تو پانزده شانزده سالگی قوی تر از من ..است. نکند تو این فکر است که از اینجا بزند بیرون؟ جوان است دیگر. صدای رادیو به گوش رسید. کسی با موج هایش ور می‌رفت. رِنگ عربی قاتی خشخش موج‌های دیگر اعصابم را خط خطی می‌کرد. دلم می‌خواست خودم را ول می‌کردم رو زمین. درست قبل از آنکه تیرباران شوم تا آن روز چنان احساسی نداشتم. همه زندگی ام داشت به سمتی می‌رفت که دلم می‌خواست. خودم را غرق خون دیدم. از سینه ام مثل آبکشی سوراخ خون می‌زد بیرون. حیاط پر شده بود از خون. صاحب خانه همراه حیوانهایش رو دیوار طویله ایستاده بودند. تو دست‌های صاحب خانه پر بود از فانوسهای روشن زرد و آبی. - گرسنگی به کجا که نمی‌کشدت داش اسد الله ... چند افسر و سرباز ناگهان و سراسیمه دویدند داخل راهرو و بعد از ستاد زدند بیرون. معلوم بود که احضار شده اند. - نکند بچه ها حمله کرده باشند؟ .... اگر این طور بود زمین و آسمان می‌لرزید. شاید بو برده‌اند که حمله ای در کار است؟ یعنی می‌شود بچه ها حمله کنند؟ ... یکهو دستور آزادباش دادند. اول اعتنایی نکردیم. دوباره سربازی که انگار ارشد بود فریاد کشید. رو پاهایمان شل شدیم. ناباورانه همدیگر را نگاه کردیم. چند تا از سربازها دویدند تو راهرو. دو سرباز با تفنگ‌های دوش فنگ شروع کردند به قدم زدن. به آدمهای آهنی می ماندند. - انا لله و انا إليه راجعون . بچه ها گردن کشیدند به طرف من. سربازها از حرکت ایستادند. شانه بالا انداختم. صدای کوبیده شدن پوتین‌ها رو کف راهرو و اتاق فرماندهی سکوت شب را شکسته بود. سیاهی ابرها شب را تیره و ظلمانی کرده بود. دوباره تو دلم از آشوب پر شد. رو معده ام انگار میخ طویله می‌کوبیدند سعی کردم تمرکز کنم رو طبیعت خدا. نتوانستم. زیر لب شروع کردم با خدا حرف زدن. طلبکارانه انتظار داشتم صدایش را بشنوم. نشنیدم. بغض ام گرفت. همراه درد گرسنگی و تشنگی قورتش دادم. یاد نخلستان شلمچه افتادم و یاد مجروح‌ها و شهدایی که جاشان گذاشته بودیم به آنها حسودیم شد. لبم را زیر دندان گاز گرفتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شما را روی سر، شما را روی چشم باید گذاشت! که یادمان نرود، این حسین حسین گفتن‌ها در آرامشِ این شب‌هایمان ثمره‌ی خون شماست ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار سپه حق روانه بسوی کربلا شد 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 درد بی درمان 🔹ویلیام او. داگلاس، قاضی دیوان عالی آمریکا می‌نویسد: در سال ۱۳۲۹ برای تمام جمعیت ایران (۱۸ میلیون جمعیت) فقط ۱۷۰۰ نفر پزشک وجود دارد. جمع کل تختخواب‌های بیمارستان‌ها، اگر بیمارستان‌های ارتش را هم به آن اضافه کنیم از ۵ هزار تخت تجاوز نمی‌کند. 📚سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان و دوست داشتنی، ص143 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 روزی که جنگ شروع شد نوشین نجار نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 هنگام شروع جنگ در خیابان فردوسی جهت تحویل گرفتن عکسی که برای ثبت نام مدرسه گرفته بودم به عکاسی فرهنگ رفته بودم. سر و صداهایی نظر مرا جلب کرد. صدای شلیک توپ و خمپاره برایم خیلی عجیب بود. برای همه این طور جنگ شروع شد... به همین سادگی. نیروی دریایی کنار شط مستقر شده بود و از آنجا شلیک می‌کرد. در واقع این اولین باری بود که من متوجه شدم وارد جنگ شدیم. به خانه برگشتم همه مردم در تلاطم و تکاپو بودند تا به نحوی به یکدیگر کمک کنند. هیچ کس فکر نمی‌کرد که جنگ این قدر طولانی شود. تصورشان این بود دو الی سه روز و نهایتا ۱۰ روز طول بکشد نه با یک جنگ ۸ ساله مواجه شویم. برای هیچ کس قابل قبول نبود. منزل ما خیابان آرش بود. این خیابان بعد از خیابان طالقانی و از گمرک کمی آن طرف تر، و ایمن تر از بقیه نقاط بود. درست مقابل ورودی شهر بود. خیلی از اقوام و فامیل که شنیده بودند به خرمشهر حمله شده به منزل ما آمدند. من به اتفاق خواهر، دختر خاله ام و عموی کوچکم به خیابان رفتیم. خانه ما دو سه کوچه پشت فرمانداری بود. رفتیم ملحفه و گونی گرفتیم. گونی‌ها را پر از خاک می‌کردیم و سرکوچه سنگر درست می‌کردیم. برای حفاظت شیشه جمع می‌کردیم. هر کاری که از دستمان بر می آمد، دریغ نمی کردیم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست defae_moghadas ◇◇ 🍂
🍂 آخرین برگ اسارت •┈••✾✾••┈• یاداشت آزاده سرافراز، حمیدرضا رضایی در صفحه اول قرآن اهدایی به اسرا. این آزاده در توضیح این یاداشت چنین می نویسد: ✍ روز آزادی از اردوگاه تکریت ۱۱ به کلیه اسرای ایرانی یک جلد قرآن کریم هدیه می‌دادند، همان موقع در صفحه اول در اتوبوس این چند سطر را نوشتم. به تاریخ و‌ امضای پائین سطر نگاه کنید و نوشته پائین مصحف شریف که نام صدام ملعون را نوشته اند. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
جبهه بود و .... راز و نیاز خالصانه مردانش ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حمل مجروح به قاطر در مناطق صعب العبور کوهستانی در دوران جنگ تحمیلی و نبرد با اشرار و تجربه طلبان (کومله؛ دمکرات،؛ رزگاری .... ) در جبهه کردستان؛ آذربایجان غربی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بی هیچ دلیلی دنبال ساعت می‌گشتم. - ساعت برای چه‌ات است داش اسدالله. از حالا به بعد زمان و ساعت را بگذار کنار. اگر قرار باشد اسیر بمانی آب‌ات می‌کند. فکرم برگشت به عراقی‌ها. - نکند می‌خواهند به دست و پایشان بیفتیم .... یا این که امام را فحش بدهیم ... کور خوانده اند. مغزم سوت کشید. شقیقه هایم داغ کرد. دست تو جیب شلوارم کردم. نمی‌دانستم به دنبال چه می‌گشتم. آن فکر خوره جانم شده بود. تو گرداب وحشتناکی افتاده بودم. هل‌مان دادند به طرف راهرو. دستپاچه و لرزان پشت سر هم راه افتادیم. جلو در ورودی دستور ایست داده شد. قبل از آن که بایستم از لای در چوبی بیرون را نگاه کردم. به قبرستان تاریکی می‌ماند. باد از لای در بوی خاک مرده تو می‌ریخت. - اللهم أشبع كلّ جائع. - خدایا همه گرسنگان را سیر کن. - خدایا اگر می‌خواهی زنده نگاهداری لقمه ای نان به ما بده. اجازه نشستن صادر شد. مثل کیسه شن نیمه پر ولو شدیم رو زمین. زمین سرد بود. سرما چنگ انداخت به جانمان. زیر چشمی نگاه کردم به اتاق فرماندهی. یکهو در به شدت کوبیده شد به هم. راهرو تو تاریکی فرو رفت. از دو سربازی که نگهبانمان بودند یکی شان ماند. چاق بود و قد کوتاه. قدم‌هایش بر اثر بیخوابی کج می رفت. یک چشم‌اش به ما بود و یک چشم‌اش به در ورودی و اتاق فرماندهی. فکر کردم به دنبال چرت سرپایی ای می‌گردد. زیاد پیش آمده بود سر پا چرت زده باشم. موقعی که مسئول نگهداری مواد غذایی تو آلمان بودم زمان دانشجوییم یا موقع خمیرگیری تو سنگکی داداش عباس عجب حالی می‌داد؛ البته با شکم پر. - آهای بچه خوابت نبرد. الانه که صبح بشه. هنوز خمیر آماده نیست. در حال چرت چند تا چشم می گفتم و مشت می‌کوبیدم به خمیر پف کرده. با به خاطر آوردن نان سنگک نم دهانم بیشتر شد. دلم ضعف رفت. لرزم گرفت. بوی نان تازه پر شد تو مشامم. دیوانه ام کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار مردم ‌ چرا پیمان پیغمبر شکستند.. 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂