eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۲ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 جنگ ده روزه! ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره می خوردیم! حتی دوستان ما در عراق، برای ما در نجف و کربلا کار جور می کردند، چون کاملاً هم را می شناختیم. یعنی این قدر به هم نزدیک بودیم و برای همین بود که حتی وقتی جنگ شروع شد گفتیم ده روز بیشتر طول نخواهد کشید! چون عراقی ها نمی توانند با ما بجنگند. تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقریباً عادی بود و مردم زندگی شان را می کردند. تا یک ماه بعد از جنگ هم ما توی خرمشهر بودیم. تانک های عراقی، خمسه خمسه می زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن که از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در یک روستای بین خرمشهر و آبادان یک آشنایی داشتیم که من زن و بچه را به آنجا بردم و خودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمی گشتم. یادم هست که اولین گلوله عراق در خرمشهر یک شلیک مستقیم آر پی جی از آن طرف آب به سربازهای گارد ساحلی گمرک بود که در کنار ساحل در حال والیبال بازی کردن بودند و همانجا چند نفرشان شهید شدند و بعد از آن گمرک کاملاً تخلیه شد! بعد هم دو تا کشتی مسافربری نیروی دریایی را زدند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتم یه بار یه آدم قوی هیکل که مست بود، با لگد زد زیر بساط ما، ما کوچیک و بچه بودیم مجبور شدیم از پسرعمه کمک بگیریم. او هم که مثل دائیش(آقام) بشدت اهل دعوا و درگیری و مقاومت در مقابل زورگو و ظالم بود، فورا اومد وسط معرکه، قبل از اینکه یارو کوچکترین حرکتی انجام بده، ۳-۲ تا مشت توی صورتش کوبید و بلافاصله با یه کله جانانه توی دهنش نقش برزمینش کرد. جابر فرار کرد و پاسبان، آقام را دستگیر کرد. جابر خودش را معرفی کرد و بعد از اینکه فلک شد و مقداری پول بعنوان جریمه دادن، آزاد شد. وقتی توی کلانتری داشتن جابر را فلک میکردن آقام خیلی اشک ریخت و اصرار می‌کرد تنبیهش نکنن آخه جابر را خیلی دوست داشت. بعد از آزادی جابر، آقام پسرها را توی حیاط جمع کردو آموزش دعوا و کتک کاری و کارهایی که بعد از دعوا باید انجام بدی که مقصر شناخته نشی انجام شد!!! ؛ کفش بند دار بپوشید، استفاده از ساعت و انگشتر ممنوع، به محض اینکه دیدید کسی بهتون نزدیک میشه و کوچکترین احتمالی برای درگیری وجود داره، مهلتش ندهید فورا با نوک کفش به ساق پایش بزنید و بلافاصله با مشت یا کله به دماغش بزنید. منتظر نباشید که گفتگو انجام بشه، گفتگو بعد از کتک کاری و تسلط شما باید انجام بشه. بعد از اینکه خوب کتکش زدید و احتمال اینکه از پشت سر بهتون حمله کنه وجود نداشت، بسرعت به کلانتری بروید و شکایت کنید که بهتون حمله شده و شما از خودتون دفاع کردید، هر کسی زودتر بره کلاتتری، در دادگاه محق شناخته میشه. این خلاصه آموزشهای آقام بود!!! بعلت همین تلاشهای سخت و خصوصا گرمای زیاد و تعداد زیاد بچه ها، و روحیه ی بسیار پرتلاشی که داشت، با مردم بسیار زودجوش و مهربان بود، ولی توی خونه.... چشمتون روز بد نبینه، بسیار منضبط و تندخو و عصبانی مزاج. کوچکترین بی نظمی و فضولی و شیطنت و سروصدا یا عدم اطاعت را تحمل نمیکرد. از طرف هرکسی، فورا کتکش میزد، کتک که میگم، کتک بودها!!! کمترینش سیلی هایی بود که تا دوسه روز صورت کبود میماند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ حاج صادق آهنگران صدای رسانی دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پرداخت به دفاع مقدس بدون حاج صادق، کاری است ابتر و ناقص. نوایی که زیر صدای جنگ بود و هر رزمنده‌ای را شیفته خود می ساخت و مفاهیمی که هدف را روشن‌ می ساخت و راه را هموار. مصاحبه زیر که در چند قسمت تقدیم می شود توسط آقای رنجبر گل‌محمدی از روزنامه کیهان در سال ۹۳ انجام شده است. 🔸 از چه زمانی مداحی را شروع کردید؟ من از کودکی به مداحی بسیار علاقه‌مند بودم؛ و چون خانواده‌ مذهبی داشتم آن ها هم مرا به این کار تشویق می‌کردند. در خانه‌ ما روضه‌های اول ماه رسم بود. یک نفر روضه‌خوان می‌آمد و روضه می خواند. گاهی اتفاق می افتاد که هیچ مستمعی در اتاق نبود، اما برای تیمن و تبرک باید روضه در آن اتاق خوانده می‌شد. من هم از کودکی پای آن روضه ها می‌نشستم و گوش می‌کردم. از همان روضه‌های خانگی. لطف امام حسین(ع) شامل حالم شد و به مداحی علاقه مند شدم. تا به امروز هم این کار را دنبال کرده ام، و ان‌شاءالله به لطف الهی تا روزی که زنده باشم ادامه خواهم داد. بعدها به زیارت حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) مشرف شدم و از محضر ایشان تقاضا کردم که تا آخر عمر کار اصلی من همین نوکری باشد. بنده اهل دزفول هستم، ولی سال‌هاست که در اهواز زندگی می‌کنم. ۱۲ ساله بودم که هیئتی به نام «حضرت علی‌اصغر(ع)» به راه انداختم، که همگی بچه‌های هم سن خودم بودند. به خیابان‌ها می‌رفتیم و من می‌خواندم. کاسب ها هم مرا تشویق می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 در دوران دفاع مقدّس همه‌چیزِ کشور مورد تهاجم قرار گرفت؛ نه فقط مرزهای کشور، [ بلکه‌] هویّت ملّی کشور، نظام اسلامی کشور، انقلاب بزرگ ملّت ایران، ارزشهای فراوانی که این ملّت بزرگ در مقابل چشم خود قرار داده بود، همه مورد تهاجم قرار گرفت. ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ ┄❅✾❅┄ بیانات در مراسم دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری ارتش ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ مامور چنگ انداخت به پاچه شلوارم. پر از چروک و کثیفی بود. نگاهی به سر تا پایش انداخت. بعد تکاند و پرتش کرد رو لباس‌ها. نفس‌ام را بیرون نداده بودم که دوباره برش داشت. این بار از کمرش لکه های سفیدک به لک و پیسی می‌ماند که بالا تنه شلوار را پوشانده بود. دست کرد تو جیب‌های پشتش. نخ‌های گلوله شده را چنگ زد و ریخت بیرون. نگاهی به جیب‌های بغل انداخت. صاف بودند. انگار همان دم از زیر پرس اطو بیرون آمده بودند. دستش را سیخ کرد داخلش. به زور داخل شد. بعد دست کرد تو جیب طرف چپ. یکھو انگار که برق گرفته باشدش سیخ شد به طرف ما.چشم‌های گرد شده اش صورت هایمان را زیر و رو کرد. بند دلم پاره شد. بدنم داغ کرد. سرم پر شد از شک . - من که جیب‌هایش را ریختم بیرون. چه می‌تواند پیدا کرده باشد؟ حرام زاده نکند قصد آزار دارد؟ صاحب شلوار را که نمی‌شناسد. پس آزار برای چه؟ دست گنده مأمور قلمبه مانده بود تو جیب تنگ. بیرون نمی‌کشیدش. یکهو راه افتاد طرف ما. چیزی به عربی گفت. مامورها جمع شدند یکجا. نگاه‌هایشان میخ شده بود تو چشمانمان. عرق سردی رو پیشانی‌ام نشست. سینه ام را انگار به توپ بستند. - این ... شلوار مال کدامتان است؟ برای لحظه ای همه در سکوت سنگین نگاهش کردیم. سوالش را تکرار کرد. یک قدم جلو برداشتم و گفتم - شلوار من است. همان طور که گره انداخته بود تو ابروهایش نیشش باز شد. - مال تو است؟ - بله . یکهو دستش را از جیب بیرون کشید. پیشانی بند سبز رنگ‌ام لای انگشت‌های سیاهش بود. همان پیشانی بندی که تو استادیوم صدهزار نفری آزادی گرفته بودم. خشکم زد. در آنجا چه می‌کرد. باید با بقیه وسایل ام تو نخلستان شلمچه زیر خاک بود. مأمورها دوره اش کردند. با خواندن جمله روی پیشانی بند صورتشان پر شد از خشم. نوشته پیش به سوی حرم حسینی دیوانه شان کرده بود. عراقی ها از کربلا و امام حسین(ع) وحشت داشتند. وجود این چیزها حزب بعث را از بیخ و بن می‌تکاند. خیز برداشتند طرفم. عینهو سگ هار کابل بارانم کردند. آن قدر زدند تا تنم کبود شد. مرحله دوم مشت و لگد بود. تو شکم و پهلوهایم کوبیده می‌شد. مثل کیسه بکس صدایم را خفه کردم تو گلویم. نباید ناله می‌کردم. جدی تر می‌شدند. عرق ریزان کوبیده شدم رو زمین. چشمم افتاد به بچه ها که از پشت میله های بازداشتگاه نگاهم می‌کردند. حالت چهره‌شان تغییر کرده بود. انگار باورشان نمی‌شد که پیرمردها را هم کتک بزنند. تکه تکه استخوانهایم به صدا افتاده بودند. هیکل‌ام از درد سفت شده بود. حسن غول از زمین کندم، درست مثل پر کاهی. تصاویر جلو نگاهم تیره و مبهم شدند. به آدمی می‌ماندم که در حال سقوط از ارتفاع بود. سعی کردم بر خودم مسلط شوم. کف پوتین‌هایم را رو زمین سفت کردم. بالا تنه‌ام راست نشده بود که دو ضربه کابل به سرم کوبیده شد. خون فواره زد بیرون. جلو چشمم سیاه شد. گیج زدم. حسن غول فریاد کشید: - لعنتی ... این چه کاری بودی کردی .... زود ببریدش تو دستشویی. کشاندنم طرف دستشویی. از رمق افتاده بودم. شیر آب سرد را باز کردند رو سرم. سرما چنگ انداخت تو وجودم؛ با آن حال چند قلب آب را قورت دادم. مزه آب و خون قاطی شد تو دهانم. عق زدم. شیر آب را تا آخر باز کردند. سوزش زخم تو سرم پر شد. نفس ام برید. دل و روده ام پر شد از آب. با هوارهای مأمور زیر پیراهنم را کندم و مچاله اش کردم و گذاشتم اش رو سرم. خون شره کرد تو ریش‌ها و زیر گلو و سینه ام. هل‌ام دادند تو بازداشتگاه. به کمک محمود چمباتمه زدم رو زمین. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "صلابت" 🔸 سرودی از محمد گلریز یادگار روزهای دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 رزمندگان آبادان در روزهای دفاع مقدس یادش بخیر آن‌روزهای آبادان هر کدام از شهرهای مرزی جنوب، شرایط‌ش با شهر دیگر، متفاوت بود. آبادان نیز شرایط خود را داشت. عمدتا خانواده‌ها در آوارگی بودند و فرزندان رشیدشان در جبهه‌های اطراف شهر در کنار دیگر رزمندگان حضوری فعال داشتند و در کنار آن، در پایگاه‌های مساجد از شهر و خانه‌های خالی و اموال مردم حفاظت می کردند و خود در اوضاع نابه‌سامان غذایی و استراحتی به‌سر می‌بردند. حال، مبارزه با ستون پنجم و پشتیبانی از رزمندگان در حال استراحت و حضور در مراکز تعمیرات ماشین آلات جبهه و بیمارستانی و تدارکاتی و.. جای خود داشت. همه این خدمات در حالی بود که شهر روزانه زیر آتش توپ و خمپاره دشمن بود و سهمیه ثابتی داشت. .. و جالب اینکه، بعد از جنگ بی سر و صدا در بین مردم مفقود شدند و بی هیاهو در خدمت مردم و نظام اسلامی درآمدند و شهر همچنان با کمترین توجه و نوسازی. قدردان شما هستیم ✌️👏🙏 در عکس افرادی مثل: محمد ملکی، حسن حمدان دریس، حسین شطی،امیر سلامی، محمد دادار، جمال آسریس، یوسف شمسائی، شهید اکبر علیپور و هوشنگ (حسین ) سلیمانی حضور دارند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران لاله خونین من ای تازه جوانم شهید، تازه جوانم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصویری نوحه لاله خونین من ای تازه جوانم شهید، تازه جوانم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۳ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 هشت نفر، مقابل یک ارتش توی خرمشهر کارهای مختلفی می کردیم. به زخمی ها کمک می کردیم و آن ها را به بیمارستان شرکت نفت آبادان می بردیم، کارهای مردم را انجام می دادیم و یا ستون پنجم را که منافقین بودند دستگیر می کردیم! همچنین پشت مسجد سیدعلی یک خانه بود که آنجا غذا می پختیم و بین مردم توزیع می کردیم. چند روزی نگذشت که آنجا را هم زدند و فهمیدیم که ستون پنجم کار خودش را کرده است! چند دسته می شدیم و می رفتیم توی کوچه ها تا بتوانیم منافقین را شناسایی کنیم. ده پانزده روز گذشت که عراقی ها آمدند توی دشت شلمچه، نزدیک خرمشهر! کارشان این بود که شب ها جلو می کشیدند و می زدند و صبح عقب می رفتند چون شکار بچه های ما می شدند. درجه داران ارتش مستقر در پادگان دژ، پادگان را رها کرده بودند و فقط یکی دو تانک و یک جیپ پنچر باقی مانده بود و تعدادی سرباز غیرتمند. ارتش عراق را هشت تا سرباز نگاه داشته بودند. وقتی برای استراحت می آمدند تا از کبابی نزدیک خانه ما غذا بخرند، می گفتند: بگویید فقط به ما گلوله برسانند، چیز دیگری نمی خواهیم! ما یک ارتش را متوقف کرده ایم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آبادان، ۳۱ شهریور ماه دشمن از ان سوی رودخانه اروند در حال ریختن آتش بر روی شهر است. امکانات نظامی در شهر تقریبا صفر است، تنها یک واحد آتش بار کاتیوشا توی شهر وظیفه مقابله با دشمن را بر عهده دارد، تانک، توپخانه و نیروی نظامی منسجم در شهر وجود ندارد. تنها تعدادی نیروی ژاندارم، دژبان دریائی و پاسبانهای شهربانی، نیروهای نظامی،انتظامی رسمی کشور هستند. نیروهای سپاه هنوز شکل نظامی و دارای مهارت نیستند، جوانانی عاشق و پر شور که تجربه نبرد و جنگیدن را ندارند ....اما باید مقابل دشمن ایساد ...ولو با بذل جان ...آنچنان که شد اما مردم شهری با ۴۰۰ هزار نفر جمعیت زیر اتش سنگین توپخانه،خمپاره و هواپیماها قرار گرفتند ...فاصله با عراق تنها، عرض ۵۰۰ متری رود اروند است ..... علیرضا بختیاری راوی و پژوهشگر تاریخ و دفاع @didebanayam        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 خنده‌دار بود. ولی به کارش ادامه می‌داد. بچه‌ها سر به سرش می‌گذاشتند اما عین خیالش نبود و کارش را می‌کرد. یک گلوله توپ ناغافل آمده بود، ترکشش خورده بود به ماشین مسجد. ماشین داشت می‌سوخت و او هم شلنگی آورده بود و به ماشین آب می‌پاشید. □□□ بیشتر شبیه آب دادن باغچه بود تا خاموش کردن آتش. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
❣ عملیات والفجر مقدماتی بود و استاد عرفان، فلسفه واخلاق "شهید سید مهرداد مجدزاده" ، پاهای خود را از ناحیه بالای ران از دست داده بود. وی در حالی که عینک ته استکانی و قرآن جيبی اش را که همیشه باخود همراه داشت رو کرد و گفت..... 😳 👇👇👇👇👇👇 از کانال دوم ما "شهدای حماسه جنوب" دیدن فرمایید. 🔸 لینک پیوستن به کانال 👇 @defae_moghadas2
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ حاج صادق آهنگران صدای رسانی دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ..با یکی از عرفا ملاقاتی داشتم که حرف حکیمانه ای زد. او می‌گفت: «تو فکر نکنی که این تو هستی که می خوانی و آهنگران شده ای. تو فقط یک «نِی» هستی. آنکه در این نِی می دمد استاد معلمی است، و دم اوست که از حنجره تو بیرون می آید». آن مرد اهل دل بود و درون آدم ها را می خواند. آن روز دانستم که خود من کاره ای نبودم. 🔸 از پیشکسوتان قدیمی خوزستان نام ببرید. تا آنجا که من به یاد دارم آقای «ناظم زاده» یکی از مداحان بزرگ و خوب استان خوزستان بودند، که در حسینیه‌ی اعظم اهواز برنامه داشتند و اخیراً فوت کردند. یکی دیگر هم آقای «آل‌مبارک» هستند که ایشان هم سمت استادی بنده را دارند. «حاج یوسف طالب‌زاده» و «حاج میرزای روحانی» و آقای «محب» که همه ی این آقایان در دزفول هستند.  «ملا عبدالله دزفولیان» که نابینا بودند. خدا رحمتشان کند، فوت کردند. این ها پیشکسوتانی بودند که من هم در محضرشان تلمذ کردم. ایشان سال ها پرچم کربلا را در استان خوزستان به دوش کشیدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 انگیزه صدام از تجاوز نظامی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 در ۳۱ تیر ۱۳۵۹، صدام حسین صریحاً به حکومت جدید ایران حمله کرد و مواضع خصمانه عراق را چنین آشکار ساخت "اکنون ما نیروی نظامی کافی برای بازپس گرفتن سه جزیره عربی اشغال شده توسط ایران را فراهم کرده ایم و بر خلاف تصور عده ای ما از هنگام اشغال این جزایر در ماه مارس ۱۹۷۵ اسفند (۱۳۵۳) نه سکوت کرده ایم و نه دچار رخوت و سستی شده ایم، بلکه از آن زمان و پس از درگیری به جنگ فرسایشی با شاه توان و قدرت نظامی و اقتصادی خود را در مدت هفت سال افزایش داده ایم." اما در آن روزها کشمکش های سیاسی و تشنج آفرینی گروه های مختلف سیاسی و به اصطلاح خلقی، چنان فضای متشنجی را ایجاد کرده بود که تصمیم گیران سیاسی ـ نظامی و در رأس آن، بنی صدر، رئیس جمهور که در آن مقطع فرمانده کل نیروهای مسلح نیز بود، ایــن سخنان را جدی نگرفتند و حتی با وجود برخی افشاگری ها و هشدارها، سخنان صدام را گوشه ای از تبلیغات جاری و عادی عراق تلقی کردند. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هشتم چند کلاس از دوران ابتدایی را در مدرسه ای که ممتاز بود و بقول اونروزی ها محل تحصیل بچه کامبیزها(سوسول) بود گذروندیم. مدرسه کسری در محله بوارده که مختص کارمندان عالیرتبه شرکت نفت بود و به سبک خونه های شرکتی ساخته شده بود، یه حیاط بسیار بزرگ ودور تا دور کلاس. مدرسه مختلط بود، دختر و پسر قاطی. مدیر مدرسه از افراد سرشناس حزب توده!!! سیدعلی نبوی، بعد از انقلاب، رهبری حزب توده در استان خوزستان را بعهده داشت و کاندیدای مجلس از طرف حزب توده شد. هم مدرسه ای ها همه شون بچه های کارمندان شرکت نفت. در نظر مردم اون زمان کارمندهای شرکت نفت یه طبقه ی خاص در آبادان بودن چرا که خونه های بسیار بزرگ شرکتی داشتن، آب و برق و تلفن مجانی. هر خونه، باغ مصفایی داشت همراه با سرایدار اختصاصی وووو و بعضیاشون تابستونها مسافر اروپا خصوصا انگلیس بودن. طبعا بچه هاشون هم بسیار تی تیش مامانی و لوس. خیلی هم تپل مپل و سرخ و سفید. اصلا هم فحش بلد نبودن، اهل دعوا و فضولی هم نبودن!!! یه روزی توی آبخوری، دهانم را زیر شیر گرفته بودم آب بخورم، یه پسری تنه زد و دندونم به شیر آب خورد، عصبانی شدم و بهش گفتم کره خر!!!! چشماش داشت از حدقه در میومد، معلوم بود تو عمرش اینچنین فحشی نشنیده، یهویی جیغ بلندی کشید و ناظم را صدا کرد من هم بسرعت برق و باد فرار کردم. یه بار هم زنگ تفریح، سعید(برادر بزرگم) یه نفر را بهم نشون داد و گفت، این پسره یکی از همکلاسهاش را که حالت لمس داره (یه نوع فلج اعضا بدن که دست و پا بسختی و کندی حرکت میکنند) اذیت می‌کنه و کتک میزنه. من هم حس فردین بازیم گل کرد و با وجود اینکه، یارو ۲ سال ازم بزرگتر بود و قدش هم بلندتر، رفتم باهاش دعوا کردم و با مشت زدم تو دهنش و لبش شکافت. زنگ کلاس خورد و از صحنه گریختم. معلمشان چند نفر را برای پیدا کردن من بسیج کرد، پیدام کردن و بردنم سرکلاس شون. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چشمم افتاد به مجروحی که دراز شده بود کنار در. سر و فک بالا و پایین‌اش جراحت داشت. اسمش را از محمود پرسیدم - نعمت الله دهقانیان است .... از بچه‌های کربلای ۵ مرحله سوم. آن هم دوستش (سلمان حسین صادق الوعد) مثل پرستار خصوصی چهار چشمی مواظب‌اش است. خودم را جمع و جور کردم زیر پیراهن را کشیدم رو سر و گردنم. سعی کردم تو صورت سلمان بخندم. به او حسودیم می‌شد. همان شب بهمان غذا دادند. نان و برنج و آب. با حرص و ولع خوردم شان. با دست و پای خون آلود و کلیه های پر از ادرار. فردای آن روز دوباره بازجویی شروع شد. تو اتاقهای ساختمان استخبارات با انواع ابزار آلات شکنجه. تمام حواسم را جمع کرده بودم تا حرف هایم تناقضی نداشته باشند. فهمیدند مهندس هستم و تحصیلاتم را تو آلمان گذرانده ام. با تعجب نگاهم می‌کردند. انگار مهندس‌ها نباید تو جنگ بودند. هفت شبانه روز را مهمان استخبارات بودیم. با همان غذای بخور و نمیر به اضافه کابل که به جای نان اضافی بهمان می‌دادند. در عراق کابل دوای همه چیز بود. عینهو داروهای گیاهی خودمان. عجیب هم معجزه می‌کرد. درد را ساکت و ناله را خفه می‌کرد و ادرار را بند می آورد. عراقی‌ها با سر و صدا ما را در اتوبوس جا دادند. پا برهنه با شورت و زیر پیراهن. من در کنار محمد سلیمانی کنار پنجره نشستم. رنگ محمد به قدری پریده بود که فکر می‌کردم خونی تو رگ‌هایش نیست. دست مجروحش مثل تکه گوشتی تو بغل‌اش افتاده بود. چاقی روزی را که تو نخلستان اسیرمان کردند نداشت. آب شده بود. اتوبوس مثل این که رو شیبی لغزیده باشد بدون تکانی به راه افتاد. مقصد پادگان یا همان زندان الرشید بود. محکوم به سکوت چشم دوختم به پشتی صندلی جلویی که مهرداد نشسته بود. به نظرم درازتر شده بود. به سرم زد پرده را کنار بزنم و بیرون را نگاه کنم. ترسیدم. رد کابل‌ها رو سرم زق زق می‌کردند. همان طور ماندم تا اتوبوس تو پادگان ترمز زد. بی آن که اطرافمان را نگاه کنیم از در حیاط ساختمانی گذشتیم. حیاط به حیاط خلوت خان‌های کوچک می‌ماند. به صف از در پشتی داخل ساختمان شدیم. راهرویی باریک ساختمان قدیمی را دو قسمت کرده بود. چپ و راست راهرو اتاقهای ده دوازده متری بود با درهایی که از میلگرد ساخته شده بودند. به قفس‌های باغ وحش می‌ماند. ذهنم رفت به زندانهای جمشید آباد خودمان. سلولها پر بود از اسیر. از رزمنده های کربلای چهار بودند. ما کربلای پنجی بودیم. همه سی و هشت نفرمان را داخل یکی از همان سلول‌ها کردند. با اسیرهای قبلی پنجاه و یک نفر تنگ به هم چسبیدیم. نفس‌مان به زور بالا می‌زد. دنده هایم کج شده بودند روهم. از درد فحش کشیدم به خلیفه عباسی. به نظرم آمد زندان الرشید همان زندانی باشد که به دستور او ساخته شده بود. - یعنی این جا همان جایی است که آقا حضرت موسی کاظم (ع) را به غل و زنجیر کشیدند؟! - فکر نکنم ... آنجا باید مخوف تر از این کهنه ساختمان باشد. با زیر زمین هایی که انتها ندارند. پاهایم به دو کنده گنده بدل شده بود. به زور می‌نشستم و بلند می شدم. بی حرکتی و انتظار برای گذشتن زمان دیوانه مان می‌کرد. فشار غیر قابل تحمل بود. تا شب همان طور ماندیم. شوربایمان را سر پا سر کشیدیم. نفری یک قلب از بادیه. مانده بودم شب را چه کار خواهیم کرد. رو پا که نمی‌شد خوابید. دو قسمتش کردیم. نصف مان قسمت اول شب می‌خوابیدیم و نصف دیگرمان قسمت دوم. آن هم چه خوابی. پشتمان به زمین و پاهامان راست شده بود به دیوار. به خواب اجباری عادت نداشتم. نوبتم که می‌شد چشم هایم را می‌بستم و وانمود می‌کردم خوابیده ام ولی امکان نداشت. مغزم پر می.شد از فکر و خیال. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂