eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای خاطره‌انگیز هشت سال دفاع مقدس 🔸ای دشت شهیدان کربلا خوزستان 🔹ای فروغ ایزدی 🔸شهیدم من به کام خود رسیدم من 🔹ای بسیج ای سرفرازان 🔸 سمفونی خرمشهر ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس شش ماه ابتدایی سال ۱۳۵۹ ┄❅✾❅┄ 🔹 نیروهای متجاوز بعث عراق از اوایل فروردین ماه ۱۳۵۹ ،اقدامات خصمانه در نزدیکی مرز بین دو کشور را آغاز کردند، به نحوی که ارتش جمهوری اسلامی ایران از جانب ارتش عراق احساس خطر نمود و در ۲۱ فروردین ماه ۱۳۵۹ ،آماده باش کامل به کلیه یگانها داده شد. در این موقع، در صحنه عملیات جنوب فقط لشکر ۹۲ زرهی استقرار داشت. این لشکر نیز به حالت آماده‌باش کامل درآمد و قسمتی از یگانهای این لشکر به مواضع پدافندی نزدیک مرز اعزام شدند. تحریکات مرزی نیروهای متجاوز عراق در حوالی پاسگاههای مرزی به تدریج شدیدتر گردید و درگیریهای محدود و محلی در حوالی پاسگاههای ژاندارمری مرزی به وقوع پیوست. در اوایل خردادماه ۵۹ ، درگیری مرزی در منطقه مهران شدیدتر شد و پاسگاههای مرزی در این قسمت زیر آتش جنگ‌افزارهای سنگین قرار گرفت و عناصر مانوری نیروهای عراقی در نزدیکی مرز مستقر گردیدند. نیروهای عراقی تلاش کردند قسمتی از ارتفاعات مرزی شمالغربی مهران را که شامل تپه ۳۴۳ نیز می‌شد، اشغال کنند. لشکر ۹۲ زرهی در اجرای دستور نیروی زمینی، یک واحد زرهی و مکانیزه به مهران اعزام کرد و نبرد نسبتا جدی بین نیروهای عراقی و نیروهای ایرانی درگرفت و نیروهای عراقی مجبور به عقب‌نشینی از نزدیکی مرز شدند، ولی تحریکات نیروهای عراقی از نقاط دیگر خوزستان، به خصوص جنوب دهلران آغاز شد. عناصر ژاندارمری از لشکر ۹۲ زرهی درخواست اعزام نیروی تقویتی کردند و لشکر عناصری از تیپ ۲ دزفول را برای تقویت پاسگاههای مرزی به عینخوش و موسیان اعزام کرد. این حوادث مرزی به مرور شدت یافت و از دهه دوم شهریور ماه به صورت برخوردهای جدی محلی در حوالی پاسگاههای چیلات، بیات، فکه، سمیده، صفریه،ّ سوبله، طلائیه، کوشک و کرانه نهر خین درآمد و از ۳۱ شهریور حمله با بمباران شهرهای ایران از جمله استان خوزستان به وسیله نیروهای هوایی عراق تبدیل به جنگ عمومی بین نیروهای مسلح ایران و عراق گردید. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خاطره گویی در دل جبهه خاطره‌گویی زیبای رزمنده بسیجی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بچه های قدیم از شکنجه های دسته جمعی تو حیاط زیاد گفته بودند. شکنجه هایی که چند نفر را هم شهید کرده بود. رو شکم خوابانده بودندشان رو زمین سیمانی داغ از آفتاب، بعد رو پشتشان راه رفته بودند. پوست شکم چسبیده بود به سیمان. خدا را شکر کردم زمستان بود اما در اصل قضیه تغییری نمی داد. حتما برای زمستان هم شکنجه خاصی در نظر داشتند. یکی یکی از سلول زدیم بیرون و تو حیاط کنار دیوار ایستادیم. مثل کسانی که قرار بود تیربارانشان کنند. از خودم پرسیدم واقعا از چه چیزی می‌ترسی؟ همه اش یک خیالپردازی بچه گانه است. اگر قرار بود آزارمان دهند تو این چند روز به حسابمان رسیده بودند. حرف هایم تو مغزم نمی نشست. دلم پر شده بود از آشوب. به خودم نهیب زدم - به فرض هم شکنجه ات کنند تو عادت کردی؟ ... تازه شاید شانس آوردی و شهید شدی ... زل زدم به دیوارهای حیاط. دیوارها در حال مرگ بودند. با یک فشار آوار می‌شدند رو هم. گفتم الان است که بریزند رو سرمان. رد مرگ در چهره بچه ها دیده می‌شد. یکهو چند نگهبان دوره مان کردند. بی اختیار به صف ایستادیم. در آهنی حیاط چار تاق باز شد. هل‌مان دادند به طرف در اتوبوسی آماده حرکت. جلو در بود. با داد و فریاد نگهبانها سوارش شدیم. فریادهاشان به فریادهای روزهای اول نمی ماند. نرم بودند. گاه‌گاهی هم به ما لبخند می‌زدند. دو به شک نشستم رو صندلی. منتظر بودم چشم بند به چشمهایمان بزنند و دستهایم را طناب پیچ کنند. خبری نشد. نگاه کردم به راننده. صورت گنده اش تو قاب آینه جا نمی‌شد. چشم‌هایش پر بود از خنده. به آدمهای شنگول می ماند. تو جاده که افتاد پا گذاشت رو پدال گاز. انگار عزرائیل دنبالش کرده بود. با آهنگ‌های عربی ای که داشت پشت سر هم از رادیو پخش می‌شد گردن تاب می‌داد. گفتم الان است که فرمان را ول کند و برقصد. آن هم عربی غلیظ. از این فکر خنده ام گرفت. رقص عربی با هیکل پت و پهن راننده جور نمی آمد. سعی کردم از درز پرده بیرون را نگاه کنم نتوانستم. نگهبانها چهار چشمی می پاییدندمان. کسی آهسته از بصره حرف می‌زد. با شنیدن اسم شهر بصره خشکم زد. - بصره برای چه؟ ... نکند می‌خواهند تو شهر بچرخاندمان .. خیلی از بچه ها را تو شهرهای عراق چرخانده بودند. مردم با آب دهان و قلوه سنگ به جانشان افتاده بودند. پشتم لرزید. شکنجه از این بالاتر نمی‌شد. می‌خواستند زنده زنده سنگسارمان کنند. تو بهت بودم که اتوبوس پیچید تو جاده خاکی. چشمهایم را گشاد کردم و زل زدم به شیشه جلو. تا جایی که چشم کار می‌کرد بیابان بود. بیابانهای شهر بصره. از اتوبوس که پیاده شدیم غروب شده بود. غروبی غبارآلود و مرده. اطرافمان پر بود از کانکس. کانکس‌ها را چیده بودند رو بلوک‌های سیمانی. با ارتفاع یک متر. داخل کانکس مان کردند. چشم چشم را نمی‌دید. سیاهی مطلق حاکم بود. دست کشیدم به دیوار آهنی اتاقک. پر بود از خال جوش‌های گنده. با بسته شدن در تو دل سیاهی هول شدیم. همانجایی که ایستاده بودم پهن شدم رو زمین. گرمای آفتاب تو جانش بود. احساس آرامش کردم. یکهو در آهنی با سر و صدا باز شد. چند دست لباس سربازی پرت کردند داخل کانکس. تو تاریکی تنمان کردیم. نویی لباسها بدنهای پر از شپش مان را به خارش انداخت. دوباره نشستیم به انتظار تاریکی مثل خوره افتاده بود به جانم. حال آدمی را داشتم که یکهو کور شده بود. دلم می‌خواست با تمام قدرت فریاد بکشم. بغضی تو گلویم گره خورده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چرا اسمت همش الله داره!؟ آزاده، کرامت امیدوار •┈••✾✾••┈• عین اله نصرالهی مجروح بود. آسایشگاه ۱۰ با هم بودیم. یک روز نگهبان قیس از عین اله پرسید «شینو اسمک؟» یعنی اسمت چیه؟ آنجا باید سه اسمه می‌گفتی، یعنی اسم خودت اسم پدرت و اسم پدریزرگت نصراللهی هم سه اسمه گفت: عین الله (خودش)، خیرالله (پدرش) شکرالله (پدربزرگش)، نصراللهی (فامیلیش) آن نامرد هم شروع کرد با کابل زدن به کمرش و گفت عین الله, خیرالله، شکرالله! کل هم الله !! یعنی همش الله الله الله! معلومه داری منو دست میندازی! یا حزب‌اللهی بازی در میاری! بنده خدا را کتک مفصلی زد که چرا همه اینها الله داره! 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹با نوای حاج صادق آهنگران سلام من به شهیدان کشورم ایران.... به مهد پاک دلیران...به موطن شیران... از آسمان سبدی پرستاره آوردند... برادران مرا پاره پاره آوردند...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دلاور مردان ارتشی در دفاع مقدس صبح شما بخیر👋 ، روزتان شهدایی👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۸ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 بازدید از خرمشهر تخریب شده خرمشهر که آزاد شد رفتیم و سری به خانه و کاشانه مان زدیم. قبل از اینکه بروم یک نفر گفت: برو که توی خانه ات اسباب و وسایل دیدم! تعجب کردم! گفتم: همچنین چیزی ممکن نیست! رفتم و دیدم هیچی نیست! فقط عکس و آلبوم و چند تکه لباس پیدا کردیم. همه چیز را برده بودند! عراقی ها آن مقدار از وسایل مردم را که سالم بود و نبرده بودند، به عنوان سنگر استفاده کرده بودند، که تخریب شده بود! سه سال بعد باز آمدیم و یک سری زدیم و برگشتیم. ما آنجا مستأجر بودیم ولی خانه پدری ام که در زمان اشغال توسط عراقی ها به عنوان بیمارستان استفاده شده بود، بعداً تحویل شان شد و الان در آن ساکن اند. آن ها هم زمان جنگ به شیراز رفته و آنجا مستقر بودند. ستاد جنگ زدگان می گفت: بروید خانه اجاره ای پیدا کنید، ما هزینه آن را می دهیم و پدرم مدتی این طوری زندگی کرده بودند. خدا به ما صبری داده بود که این مسائل برای مان مهم نبود. ولی بودند کسانی که وقتی شنیدند خانه شان خراب شده همانجا افتادند و سکته کردند. البته دیدن خرمشهر سرسبز و پرجنب و جوش در آن وضعیت ساده نبود. همه آشناها و فامیل مان پراکنده شده اند و خیلی ها را سال هاست که ندیده ایم و فقط با برخی تلفنی ارتباط داریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
شهادت می دهند اما به "اهل درد" نه بی خیال ها فقط دم زدن از  شهدا افتخار نیست باید زندگی‌مان حرف‌مان نگاه‌مان، لقمه هایمان رفاقت‌مان بوی شهدا را بدهد عطر بندگی خالص برای خدا سرباز خدا که شدی شهیدی❣ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت یازدهم یکسالی بود وضع مالی آقام خراب شده بود و مدرسه مون را عوض کرده بودیم. از اون مدرسه ممتاز به یه مدرسه خصوصی و کوچیک نقل مکان کرده بودیم. مدرسه نورامید وسط بازار کفیشه، یه حیاط بسیار کوچک و تعداد ۵ تا کلاس. مدیر مدرسه که صاحب مدرسه هم بود یه آدم تقریبا بداخلاق، دخترش که تازه دیپلم گرفته بود را بعنوان معلم وارد کادر مدرسه کرده بود. یه معلم خیلی خوب داشتیم به اسم آقای شاه نظری. معلم دلسوز و خوش اخلاقی بود، یه روز نمیدونم به چه دلیلی با مدیر دعواش شد. زنگ تفریح بود و بچه ها توی حیاط. حیاطی که عرض میکنم حدود ۲۰ متر بود و تعداد بچه ها اینقدر زیاد بود که هیچکس نمیتوانست بدوه، هر کسی سرجاش میایستاد یا حداکثر قدم میزد. دفتر مدیر که محل استراحت معلمین بین زنگها بود پنجره ی بزرگی روبه حیاط داشت و ما به راحتی داخل دفتر را میدیدیم. یهویی آقای شاه نظری از جا پرید و شروع به داد وبیداد کرد و مشتی به سمت مدیر حواله کرد. دقیقا یادم هست که ساعت مچی اش باز شد و من نگران این بودم که ساعت معلمم نیفته بشکنه. لحظه ای بعد، آقای شاه نظری قندان را از روی میز برداشت و به طرف قاب عکس شاه پرتاب کرد، قاب عکس سقوط کرد و شکست. آقای شاه نظری هم به مدیر هم به شاه فحش میداد. طولی نکشید که چندتا پاسبان به مدرسه اومدن و ایشون را با دستبند و پس گردنی بردن، خیلی دلم شکست. پسر مدیر همکلاسم بود، به تلافی اینکار مدیر، پسرش را کتک زدم. هر روز باهمدیگه دعوا می‌کردیم و بلااستثناء کتک میخورد. خیلی پوستش کلفت بود، روز بعد میومد و میگفت امروز یه فنی یاد گرفتم میتونم بزنمت، دعوا میشد دوباره کتک میخورد. برای تحقیر کردنش از یه روش جدید استفاده کردم،( شاید توی فیلمها دیده بودم شاید هم توی تخیلاتم به اینراه رسیده بودم) یه گاز بزرگ از بستنی یخی را توی دهانم نگه میداشتم، به محض اینکه با مشت به شکمم میزد، همه بستنی ای که توی دهانم بود را توی صورتش تف میکردم. صحنه جالبی پیش میومد و همه ی بچه ها میخندیدن و تشویقم میکردن. این صحنه ها از چشم باباش دور نمیموند و گاهی با ترکه خدمتم میرسید، خصوصا صبحها که چند دقیقه دیر میرسیدم، همه را ۱۰ تا ترکه میزد، مرا ۲۰ تا.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂