🍂 رفتند ولی ادامه دارند هنوز ...
جدا از این من و ما و
رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد
پر از خدا که تویی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#منزوی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت دوازدهم
یه روز مدیر اومد سرکلاس و یه متن نوشته شده را دست بچه ها داد و بچه ها میخوندن.
ظاهرا قراره یکی از مسئولین آموزش و پروش بیاد مدرسه و آقای مدیر میخواد بعنوان خیرمقدم مراسمی برگزار کنه و دنبال یه دانش آموز برای خوندن اون متن بصورت دکلمه میگشت.
برگه را دست من داد، چون توی مدرسه ی قبلی چندبار سرود خوانده بودم و دو سه مرتبه هم جلو دوربین تلویزیون و پشت میکروفن رادیو قرار گرفته بودم، لرزش و استرس توی صدام نبود. باصدای نکره و نخراشیده ای که داشتم بخوبی از پس قرائت دکلمه براومدم.
مدیر تعجب کرد، یه نگاهی به قدوبالای نیم وجبی من انداخت و با تعجب پرسید:
این صدای خودت بود؟
برای تائید و تصویب دکلمه خوانی، زنگ تفریح رفتم دفتر مدیر. دخترش و چندتا از معلمها نشسته بودن و من هم با صدای بلند و قراء متن کاغذ را خوندم.
صدا مورد تصویب قرار گرفت، فقط مشکل قدِ کوتاه و ریزه میزه ام بود.
پیشنهاد دادن موقع دکلمه کرسی زیر پام بگذارند، در حال نظرسنجی از همدیگه بودن که بهشون گفتم، اینکه یه بچه ی کوچولو بتونه این متن را خوب و رسا بخونه، برای افتخار مدرسه بهتره تا اینکه کرسی زیر پام بگذارید!!!
دختر مدیر بشدت تائید کرد و این جمله تاثیر خیلی مثبتی روی معلمها گذاشت.
طبق معمول که هیچوقت شانس نداشتم، اون مسئول به مدرسه ی ما نیومد و نتونستم با صدای نکره ام هنرنمایی کنم.
معلم کلاس پنجم مون آقای فدایی بود یه روز مدیر اومد سرکلاس و گفت بچه ها باید از الان صرفه جویی یاد بگیرن شاید فردا کاغذ سفید و مداد گیرشون نیاد، از حالا یاد بگیرن با ذغال روی کاغذ کاهی هم میشه مشق نوشت.
از فردا مشقهاتون را روی پاکت هایی که توی بازار برای اجناس استفاده میکنن بنویسید، بچه ها میگفتن پاکتها را میبره میفروشه. آقای فدایی هم از این کار ناراضی بود.
آقای مدیر با همه بدیهایی که داشت یه درس بزرگی به من یاد داد و همین درس در موارد متعددی راهگشای زندگیم شد و تا ابد مدیون ایشون هستم.
قضیه این بود، یه روز معلممون نیومد و آقای مدیر بجای ایشون وارد کلاس شد، بجای درس دادن یه حکایتی تعریف کرد؛
در دوران گذشته یه خلیفه ایی بود که یکی از دانشمندان زمانش را مسئول درس و مدرسه ی بچه های اشراف و بزرگان کرده بود.
لابلای این بچه ها، بچه ی آشپز کاخ هم میومد و درس میخوند. به خلیفه خبر دادن که آموزگار به پسر خلیفه توجهی نداره و بچه ی آشپز را بیشتر تحویل میگیره.
از آموزگار سئوال میکنه، آموزگار بجای پاسخگویی خلیفه را دعوت به تماشای دانش آموزان و آزمایشی که آموزگار ترتیب میده میکنه. آزمایش به این ترتیب بود که قبل از ورود محصلین، در محل نشستن پسر خلیفه یه خشت میگذاره و زیر پای پسر آشپز یه ورق کاغذ. پسر خلیفه با وجود اینکه روی خشت نشسته بوده هیچ واکنشی نشون نمیده ولی پسر آشپز، تغییر اوضاع را متوجه میشه.
نتیجه گیری حکایت این بود که به تفاوتها دقت کنیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نمایی از عکسهای آلفرد یعقوب زاده، عکاس جنگ
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن
دکتر "الجنابي" محقق عراقی
ايرانيان مرگ را
همچون آهنهای
ذوب شده در دستان
خود نرم میکنند
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 شاه حسين اردنی، همواره در تلاش بود، پس از پيروزی انقلاب اسلامی ايران، خود را در کنار رژيم بعثی صدام قرار دهد. او که پيش از انقلاب اسلامی از شاه ايران کمکهای نقدی و غير نقدی دريافت میکرد، در آن شرایط برای اداره امور کشور خود، دست نياز به سوی صدام دراز کرد.
حسين اردنی که در ادبيات مردم منطقه خاورميانه به حسين دورهگرد شهره بود، در جنگ تحميلی همواره تلاش میکرد خود را در صحنههای گوناگون از جنگ تحميلی در کنار صدام قرار دهد و به اين وسيله، اتحاد خود و اعراب را با صدام به نمايش گذارد.
تصوير معروف کشيدن توپ توسط وی و صدام عليه مواضع رزمندگان و شهرهای بیدفاع ايران، يادآور يکی از اين خوشخدمتیها در برابر صدام و دلارهای نفتی عراق بود.
شاه حسين دستخطهای محرمانهای دارد که برخی از آنها، گويای استيصال صدام، ارتجاع عرب منطقه و استکبار جهانی در رويارويی با ایران در سالهای جنگ تحميلی است.
او برخی از اين دستخطها را برای صدام خوانده بود و صدام نيز در يادداشتهای روزانه خود که منشیهايش برايش تهيه میکردند، به اين خاطرات اعتراف نموده است.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
افسری از داخل ساختمان فریاد کشید. نگهبانها دویدند طرف جعبه ها. یکی از نگهبانها ایست خبر دار داد. رو پاهامان سیخ شدیم. نگهبان ها نفری یک دانه نارنگی کف دستمان گذاشتند. رنگ نارنگی ای که نصیب من شد زرد و سبز بود. دست کشیدم رو پوست لطیف اش. ناخن انگشت اشاره ام را انداختم رو پوست نارنگی. بوی نارنگی پخش شد تو صورتم. نفس عمیقی کشیدم. بعد دو دل نگاهش کردم. هنوز نخورده به فکر تمام شدنش بودم. حیفام میآمد بخورماش. تا جلو دهانم بردم و برگرداندم. نگاه کردم به بچه ها. عینهو خودم نارنگی را سبک و سنگین میکردند. انگار منتظر بودند نفر آخر باشند. برای لحظه ای احساس کردم خواب میبینم. نارنگی را آهسته فشار دادم. زل زدم به رنگهایش. انگار تو عمرم چیزی به آن زیبایی ندیده بودم. یکهو با دندان افتادم به جانش. پوست و گوشت را یکجا جویدم؛ عینهو سيب ....
□□□
همه مان را تپاندند تو هفت تا اتوبوس. دست بسته؛ با چشمهای باز. بعد با یک دسته نگهبان مسلح و رانندههای سبیل از بنا گوش در رفته راهیمان کردند به جایی که فقط خودشان میدانستند. دلم پر از آشوب بود. هم خوشحال بودم هم ناراحت. با خودم گفتم
- دوباره خودت را بسیار به خدا ... فقط به خدا ....
خیلی زود فهمیدیم که اتوبوسها راهی اردوگاه هستند. کدام اردوگاه خدا عالم بود. ساعتها پشت سر هم میگذشت. کند و آزاردهنده. خشکی صندلیها پاهایم را بیحس کرده بود. طنابها مچ دستهایم را میسابیدند. مغزم پر شده بود از سوزش و فکر. سعی کردم چرتی بزنم. وقت خوبی بود برای خواب. این طوری چند ساعتی از دنیای اسارت بیرون میرفتم. اما نتوانستم. انگار روحم را هم اسیر کرده بودند. پیش خودم فکر کردم:
- آیا توانسته ام با این مقاومت امتحانی هر چند کوچک را به خوبی به پایان برسانم؟
یکی از نگهبانها خم شد رو سرم. بدون آن که نگاهش کنم زل زدم به دستهایم. طناب زخمشان کرده بود.
سعی کردم برای هزارمین بار اردوگاه را تو ذهنم به تصویر بکشم. بازداشتگاه استخبارات و زندان الرشید جلو نگاهم ظاهر شد. چشم هایم را محکم بستم تا تصاویر را محو کنم. دیدن تصویر آنها هم پشتم را می لرزاند
- نه... مطمئن هستم تو اردوگاه راحت تر هستیم. از کجا معلوم؟ شاید صلیب سرخ هم سراغمان آمد... گرسنگی معده ام را سوراخ کرده بود. ظهر را پشت سر گذاشته بودیم. طولانی شدن راه عصبانی ام کرده بود. احساس خستگی می کردم. اما خوابم نمیبرد. پاهایم به دو کنده بیجان میماند. کوبیدمشان به پشتی صندلی جلویی. دو نگهبان عقب دویدند طرفم. به پاهایم نگاه کردم. چند فحش عربی به نافم بستند و رفتند. سر جایشان ایستادند. جاده تمامی نداشت. راننده پا گذاشته بود رو پدال گاز. چهره اش عصبی بود. ولی دهانش از لمباندن نمی افتاد. سر تا پا چشم شده بودم و نگاهش میکردم. تو خودش بود. با یک سبقت اشتباه مرگ رو شاخمان بود. خورشید غروب کرده بود که رسیدیم به اردوگاه تکریت در استان صلاح الدین. همان جایی که صدام به دنیا آمده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «علی هنوز نگران ماست»
حسن اسدپور
┄═❁๑❁═┄
امروز بجهت تسکین دردهای میانسالی به استخر رفتم. همین که درآب غوطه ور شدم، موج های خیال بسراغم آمدند!
به روزهای سرد زمستان ۶۵ و عبور از اروند!
بوی «اروند» را استشمام می کنم!
سردی آب را نه با جسم که با جان حس می کنم!
به روزی که غواصان زبده باید در آزمون سخت مواجهه با موج های جزر اروند، از فرمانده سرسخت خود، «علی بهزادی» نمره قبولی بگیرند!
«حاج اسماعیل» فرمانده گردان هم خودش در این آزمون خطیر کنار بچه هاست.
جزر سنگین است و آب، بچه های گروهان را بهم ریخته و با خود می برد!
«سعید حمیدی» پیوسته فریاد می زند؛ - مواظب باشید... مواظب باشید!
از لابلای لوله های قطور فلزی پل، با چند زخمی و مصدوم هم گذشتیم!
بین ما فاصله افتاده است...
خسته شده ام...
فاصله ی ما با تیم فرماندهان پیشرو زیاد شده است!
آنها به ساحل رسیدند...
من خسته، کرال پشت، آرام آرام فین می زنم...
نگاهی از چپ به ساحل رسیدگان می کنم.
«علی بهزادی» را می بینم که در گل ولای ساحل، ما را نگاه می کند.
علی نگران است!
فریاد هشدارهایش را می شنوم!
بسوی جزر آب می نگرم، کشتی عظیم الجثه ای، نیم پیکرش مغروق و نیم پیکرش در ساحل!
وای اگر سرعت جزر آب مرا به پیکره کشتی بکوبد و یا به گردابی فروکشد!
بوی «چولان»های ساحل به مشام می رسد!
«علی، هنوز نگران ماست»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#علی_بهزادی
#گردان_کربلا
#یادش_بخیر
#دلتنگیها
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لشکر صاحبالزمان (عج)
کلیپی زیبا و خاطره برانگیز از جبهه های حق علیه باطل و حال و هوای رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس با گفتاری از سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی و نوحه شور آفرین از مداح باصفای جبهه ها حاج صادق آهنگران
•••••
لحظه شماری می کند
لشکر صاحب زمان
که رمز حمله بشنود
یورش برد به دشمنان...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مستند #روایت_فتح
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جمهوری اسلامی
مستحکم ایستاده است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاکهای سرد شلمچه و
هوای سرد دیماه و
شیر مردانی برگشته از نبرد
و خوابی به آرامیِ بستری از پر قو
و عشقی از جنس حماسه
صبحتان بخیر👋
قدمهایتان محکم👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 تصویر آن روز آبادان را میتوانید بیشتر برایمان ترسیم کنید؟
همه در آن روز در بهت بودند و شوکه شده بودند. نیروهای نظامی براساس مسئولیتی که دارند، همیشه در حال آمادهباش هستند و این حوادث برایشان عادی بود. اما مردم معمولی که در حال زندگی روزمره خود بودند همه شوکه شده بودند و انتظار چنین وقایعی را نداشتند. مردم در عین حال که مبهوت بودند ولی مثل روزهای اول انقلاب جوش و خروش خود را داشتند. بدنبال این بودند تا ببینند چه اتفاقی و در کجا افتاده تا خود را برای کمک برسانند. بدنبال این بودند تا ببینند کجا میتوانند مفید باشند و کمک کنند. ما هم در این حال و هوا بودیم. علاوه بر حال بهت زدهمان، دنبال این بودیم که در این مقطع کجا میتوانیم مفید باشیم.
در همان روزهای اولیه جنگ، یک روز با خواهرم داشتیم به یکی از نهادها میرفتیم تا بلکه بتوانیم کمکی در پشت جبههها انجام دهیم. منتظر تاکسی بودیم که ناگهان در نزدیکی ما در منطقه تانکی ابوالحسن موشکی اصابت کرد. من همانجا دست خواهرم را گرفتم و به داخل مغازه زغال فروشی پریدیم. وقتی که اوضاع آرام شد نگاهی به سر و وضعمان کردیم و دیدیم از نوک پا تا سر به رنگ زغال شدهایم! حالت عجیبی داشتیم. فرصتی برای خندیدن نداشتیم. سریع به سمت منزلمان دویدیم تا ببینیم آنجا که منفجر شده خانه ما نباشد و خانواده ما مصدوم نشده باشند.
🔸 نیروهای جدایی طلب موسوم به خلق عرب هم همزمان با شروع جنگ فعالیت داشتند؟
اتفاقا همین ماجرا را میخواستم تعریف کنم. ما قبل از شروع جنگ تا حدودی با شورشهای جدایی طلبان آشنا بودیم. نقاط مختلف را بمبگذاری و یا با نارنجک منفجر میکردند. اکثرا در مراکز شلوغ آبادان و خرمشهر از قبیل سینماها اقدام به بمبگذاری و خرابکاری میکردند. مردم زیادی در اثر خرابکاریهای این افراد به شهادت رسیدند. چند مورد از صحنههای این انفجارها را خودم از نزدیک مشاهده کردم. صحنههای بسیار دلخراشی بود. بدن های شهدا در اثر انفجار قطعه قطعه شده بود. این نابسامانی و چند دستگی در خوزستان بود. حتی نیروهای انقلاب هم منسجم نشده بودند که جنگ شروع شد. وقتی جنگ شروع شد، تمام این اتفاقات تحت شعاع جنگ قرار گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آبادان
روزهای مقاومت و همدلی
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 روز اولی
در وادی شهیدان
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸چند روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛
شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال ۷۱ بود.
از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم.
سریع رفتیم جلو.
همانطور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.
خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملاً سالم وگوشتی مانده بود. همه ی بچه ها دورش جمع شدند.
خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ،
روی آن نوشته شده بود:
«حسین جانم»
برگرفته از: شمیم یار ۹۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#تفحص
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ســـال های حمـــاسه و ایستـــادگی
اهواز - کمپلو؛ مسجد علی بن موسی الرضا(ع)
🔸 مهـــر مـــاه ۱۳۵۹
در روزهای نخست جنگ، جوانان قهرمان شهر با ساختن کوکتل مولوتوف در حیاط مسجــد؛ بــرای مقابله با متجاوزان بعثی از همینجا شروع کردند.
😘 حاجی جعفری (یا عمو جعفری)، همان فردی که در عکس پیراهن سبز به تن دارد، از نامه رسانهای سرزنده و پرکار تعاون اهواز بود.
هر جا که فکرش را نمی کردی پیدایش شود، با توبرهای پر از نامه می رسید و نامه می آورد و نامه می برد.
چه در کوههای غرب باشی، چه شلمچه و چه فاو.
این سالها، گرد پیری بر چهره نورانیش نشسته و جا دارد هرجا هست پیدایش کنیم و احوالی بپرسیم و عرض ارادتی بکنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت سیزدهم
یه روز نمیدونم چه اتفاقی افتاد( توی ذهنم اینجوریه که مشقم را بدخط نوشتم و چند صفحه از دفترم را که بد خط بود پاره کردم، درست یادم نیست) ننه ام این خبر ناگوار را به آقام داد.
چشم تون روز بد نبینه، همیشه کتک میخوردم ولی ایندفعه بعلت اینکه کار ضدفرهنگی انجام داده بودم،( آقام درس و مشق را خیلی دوست داشت و همیشه به ما اصرار میکرد درس بخونید و دکتر و مهندس بشید و کمکی بحال ملت کنید) کتک با روش خشن تر انجام شد.
از سمت سینه به ستونِ لوله ایی که وسط حیاط بود بسته شدم، بنحوی که کمرم در تیررس کمربند باشه، کمربند را از سمت انتها دور دستش پیچید، سگک کمربند اومد جلو.
یعنی ضربه ها با سگک بود نه با کمربند.
هر ضربه ای که میخوردم، سرم گیج میرفت.
آقام ورزشکار بود و قوی هیکل، ضرب دستش در حالت عادی خیلی شدید بود حالا که عصبانی بود و با کمربند، وامصیبتا.
ناگهان توی دهنم طعم تلخی حس کردم و یه جورایی سرم خنک شد، چند لحظه بعد معلومم شد که سگک چندبار به سرم خورده و سرم از دو سه جا زخمی و شکسته.
دیگه نای ایستادن نداشتم، میخواستم بنشینم ولی چون ستون توی بغلم بود و دستهام هم بسته شده بود، نمیشد.
با تمام توان عربده میکشیدم و ننه و مادربزرگم(مادر پدرم، بهش میگفتیم بی بی) را صدا میزدم. اونها هم جرات نمیکردن پادرمیونی کنن. به تجربه میدونستن وقتی آقام عصبانی میشه هیچکس جلودارش نیست.
یواش یواش از نفس افتادم و صدام هم در نمیومد، درد شلاقها را حس میکردم ولی توان نداشتم فریاد بزنم.
ننه ام جیغ کشید، بسه، مُرد، صداش در نمیاد.
آقام چند لحظه مکث کرد، وقتی مطمئن شد هنوز نمردم، دوباره زد. بی بی طاقتش تمام شد و بهش حمله ور شد و کمربند را از دستش گرفت.
اومد جلوی صورتم و با غضب نگاهم کرد و آخرین تهدیدها و فحشها را نثارم کرد و رفت خوابید.
ننه با عجله بازم کرد. حال نداشتم سرپا بایستم، افتادم کف حیاط، تمام بدنم خونین بود.
چند جای کمرم پاره شده بود، دو سه جای سرم شکسته و زخمی بود.
با باند وگاز، خونها را شستن، از شدت ضعف خوابم برد، در حین خواب بر اثر غلطیدن، زخمهای کمرم دوباره دهان باز کرد و درد شدیدی عارض شد. از خواب پریدم، گوشه اتاق بودم و خواهر و برادرهام در حال مشق نوشتن، آقام رفته بود مغازه. ننه مقداری سوپ بخوردم داد، نمیدونم چرا دهانم باز نمیشه.
شام هم توی رختخواب خوردم و از ترس اینکه مبادا با آقام چشم تو چشم بشم و دوباره عصبانی بشه، کپه مرگم را گذاشتم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن
دکتر "الجنابي" محقق عراقی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 شاه حسين که به صورت ذليلانهای درگذشت و پس از تحمل سرطانی شديد، در يک شب کودتا، فرزندش عبدالله را جانشين برادر خود کرد، دستخطهای محرمانهای دارد که برخی از آنها، گويای استيصال صدام، ارتجاع عرب منطقه و استکبار جهانی در رويارويی با ایران در سالهای جنگ تحميلی است.
او برخی از اين دستخطها را برای صدام خوانده بود و صدام نيز در يادداشتهای روزانه خود که منشیهايش برايش تهيه میکردند، به اين خاطرات اعتراف نموده است.
شاه حسين در بيان آغاز جنگ تحميلی میگويد، صدام با افتخار، تلفنی به من گفت: "من (صدام) به کمک هيچ کشور عربی برای فتح ايران نياز ندارم".
او به حسين اردنی گفته بود:"
روح سعد بن ابی وقاص
در من حلول کرده است
و بار ديگر، با اقتدار شکستی
تاريخساز را عليه فارسها
آغاز خواهم کرد."
حسين اردنی همچنین يادآور شده است که صدام از هر گونه توهين به ملت بزرگ ايران دوری نمیکرد و همواره در ديدارهايش با وی و سران خود فروخته عرب به اين مسايل اشاره میکرد.
در بخشهای ديگری از اين ناگفتههای دوران جنگ تحميلی، نقل میکند که، صدام پس از روبهرو شدن با نيروهای ايرانی در آغاز جنگ تحميلی از مقاومت سنگين آنها در تعجب بوده و در نخستين ديداری که صدام با پادشاه اردن در بغداد داشته است، به حسين اردنی گفته است،" در محاسباتش دچار اشتباه شده، اما میکوشد آنها را رفع کند".
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
پنج شنبه پنج اسفند سال شصت و پنج بود. با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه لرزان دست بردم طرف پرده. پر بود از نظامیهای لباس لجنی. در دو صف ایستاده بودند. تو دستهایشان کابل و چماق و میلگرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن. به سختی میتوانستم رو صندلی بنشینم. دلم میخواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم. انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم. صف نظامیها شکل تونل به خودش گرفته بود. همه بالای صد و نود قدشان بود. با هیکلهای درشت و ورزیده. صورتشان به سگ هار میماند. خون تو شقیقه هایم پر شد. داغ کردم. با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم. لبم را زیر دندان گرفتم. لرزش چانه ام بیشتر شد و زل زدم به تونل. بیشتر از صد متر طول داشت. وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد. خسته و درمانده افتادم رو صندلی. عرق از سر و صورتم فرو میریخت. بچه ها را یکی یکی میانداختند بیرون. از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان. میان رگه های کبود و قرمزرنگ، دست و پا میزد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود. درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین. بیشتر صندلیها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود. بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش میزدند عمو رجب. قبل از ما اسیر شده بود. تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم. نگاهم کرد. رنگ به صورت نداشت. سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را میگرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم. فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم.
- عجب...آرام باش داش اسدالله .... چرا این طور شدم. خونسرد خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه میجوشید. رو پا بند نمیشدم. تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمیشد.
- حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان میخورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده اند.
با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلی ها. پرده را کنار زدم. نورافکنهای محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود.
- نه بابا هنوز یک کمی معرفت دارند... خب آدم هستند دیگر. متوسل شدم به ائمه(ع). خواستم صدایم را خدا از دهان آنها بشنود. دستگیره با صدای خشکی چرخید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صدام
و پاداش کمک های کویت
در جنگ هشت ساله
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂