eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی8⃣ خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ✍ بچه‌ها مینی بوس را آوردند و عبدالله را در راهرو آن قرار دادند. و شروع به هُل دادن کردند. ما ديديم اگر بخواهیم حدود ۱۵ کيلومتر هُل بدهیم همه می‌بریم و احتمال زیاد هم عبدالله به شهادت می‌رسه. قرار شد من و شهيد دهقان تا اهواز بصورت دوی استقامت برویم تا وسیله ای بیاوریم و خبری از اوضاع بدهیم. هر دوی ما کلاشینکف داشتیم و سنگینی راه را برایمان مضاعف می‌کرد. حدود چهار، پنج کیلومتر تا اهواز راه بود. در سکوت شب آسمان کاملاً مهتابی بود. اگر شب چهارده نبود یکی دو روز این طرف و آنطرف بود. در این حین صدای خودرویی که چراغ خاموش بسمت ما نزدیک می‌شد به گوشمان رسید. راننده خودرو هم داشت از نور مهتاب استفاده‌ می‌کرد. به شهید دهبان گفتم ممکنه عراقی‌ها باشند، یک ایست بلند می‌دهیم اگر عراقی‌ها بودند خودرو را به رگبار می‌بندیم. در شیب جاده دراز کشیدم تا به ما رسید و ایست بلندی دادیم و همان‌زمان متوجه شدیم که خودی است. خود شهید غیور اصلی و سردار احمد غلامپور و فکر کنم برادر سیاف بودند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
Ahangaran - Ey Yeke.mp3
4.45M
🍂 ای یکه سوار شرف ای مردتر از مرد 🔹 حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 باز باران با ترانه...        ‌‌‍‌‎‌. ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍...باز فصل باران شد و رژه خاطرات روزهای سخت بارانی جبهه در ذهن. باران همیشه خاطره انگیز است، و خاطره را در خاطره می‌سازد و صفای یادآوریش را دوچندان. • چه در پادگان، • چه در خیمه‌های با صفا • و چه در سنگرهای خط مقدم. در پادگان‌ها زیر سقفی قرار می گرفتیم و در اورکت‌های خود می خزیدیم و آرامش را با نگاه به دوردست باران و صدایش نظاره می کردیم. در خیمه‌ها حکایت چیز دیگری بود. اورکت‌ها را به روی سر می‌کشیدیم و پاچه را بالا می دادیم و تلاش می‌کردیم تا آب وارد چادرها نشود. باد و باران باز داستان دیگری داشت و همه تلاش‌ها برای گرفتن لت‌های چادر بود تا در آن اوضاع بی خان‌ومان نشویم. و باران جبهه خود حکایتی دیگر داشت. حکایتی از جنس همان فاز بلند خط مقدم. تلاش برای پوشاندن اسلحه‌ها و مهمات‌ها، تلاش برای رسیدن به کمین که حالا لیز شده و بود گل‌های چسبنده‌ای که ول کن پوتین‌ها نبودند... حکایت جبهه کوهستانی یک طرف کانال های شرهانی به گونه‌ای و دشت و صحرا به شکلی امروز و در این روزهای خاطره‌انگیز، خاطره گوی آن روزها شویم. انتظار از همراهان کانال که عمده یادگاران دفاع مقدس هستند و استخوان خرد کرده جنگ، نوشتن چند سطر هدیه به دوستان شهیدمان در روزهایی که باز به رنگ شهادت رنگین است توقعی پسندیده است. لینک ارسال خاطرات کوتاه شما👇 @Jahanimoghadam        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
SHOD SHABE HEJRAN.mp3
4.92M
🍂 آن روز بارانی علی عبدالله        ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍...به نام خداوند متعال سال ۶۲ منطقه دشت عباس از مقر و چادر ها فاصله گرفتیم و مشغول آموزش شدیم. اواخر آموزش احتمال باران را دادیم. فرمانده سریع از بچه ها خواست که به سمت چادرها بروند. شروع به دویدن کردیم. نزدیک مقر باران شروع شد. آن‌هم باران جنوب و خوزستان و بارش بی‌حد و اندازه بهاری . به مقر رسیدیم. تبلیغات خوش فکری کرده بود و نوحه آهنگران (فردا به دشت کربلا زینب ای زینب) را از بلندگوهای تبلیغاتی پخش کرد و من با لباس تمام خیس درب چادر دو زانو نشستم و با نگاه به باران اشک ریختم و امروز بعد از چهل سال هر جا این نوحه را می شنوم بی اختیار به یاد آن باران بهاری اشک می ریزم و رفیقان شهیدم را یاد می کنم روحشان شاد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌ودوم در حال بلع جیگر و خوشگوشت بودم که یه زن فقیری را در حال گدایی دیدم. مثل برق یه فکری توی ذهنم جرقه زد. دوتا سیخ جیگر و یه سیخ خوشگوشت را لای نصفه نون کشیدم و بهش تعارف کردم. ضمن تشکر، دودستی لقمه نون را قاپید. در حین جویدن لقمه بود، یواشکی بهش گفتم اگر فردا صبح یه کاری برام انجام بدی ۵۰ ریال بهت میدم. زیرچشمی یه نگاهی به قدوبالام انداخت و مطمئن شد که هنوز به اونجا نرسیدم که ازم بترسه!!! پرسید چکار داری؟ هیچی، بیا مدرسه و از مدیرمون بخواه مرا به کلاس برگردونه. یهویی یه برق محبتی توی چشاش دیدم. آدرس مدرسه و ساعت حضور را بهش دادم. خدا خیرش بده، چنان التماس و عجز ولابه ایی کرد که آقای مدیر حتی ازش تعهد هم نگرفت. شیطنت‌هام تمومی نداشت. یه روز با بچه های کوچه قرار گذاشتیم آخر شب جمع بشیم و موش‌های محله را شکار کنیم. فکر کنم اون زمان آبادان و خرمشهر تنها شهرهایی در کشور بودن که مجهز به سیستم فاضلاب بودن. این تکنولوژی هم خوب بود هم بد. خوبی به این دلیل که مشکل تخلیه چاه و اینجور مکافاتها را نداشتیم ولی عیب بزرگش این بود که محل و ماوای موشها بود. موش که میگم منظورم یه موجود کوچولو نیستا، موشهای آبادان خیلی بزرگ بودن بحدی که گربه ها هم ازشون می‌ترسیدن. شب قبل به مرغهای همسایه حمله کرده بودن و تعداد زیادی از مرغها را تلف کرده بودن. یه همسایه داشتیم اهل بهبهان بود. پدرشون فوت کرده بود و مادر خانواده با فروش مرغهای کارخونه ای امرار معاش میکرد. زن بسیار زحمت کشی بود. ۴ تا پسر داشت، رسول و خالق و نبی و رضا شهرویی، نبی بسیار پرتحرک و شیطون. همسایه نبی مرغی هم یه خانواده بسیار زحمتکش و بی سروصدایی بودن، خانواده میرزاجانی. هوشنگ یکی از پسرانشون بود که با ما همبازی و همکلاس بود. رنگ صورت هوشنگ خیلی سرخ بود اینقدر که فکر میکردی همیشه در حال خجالت کشیدنه. یه بابای بسیار زحمتکش و مهربون داشتن، تابستونها فالوده درست میکرد، زمستونها باقلا و نخود و لبو. با گاری چارچرخ دوره گردی میکرد. هوشنگ خیلی غیرتی و کم حرف بود و برخلاف خیلی از بچه ها اهل فحش دادن به هیچکس نبود. موشها به قفس مرغهای ننه نبی حمله کرده بودن و کله ی مرغها را جویده بودن ما هم تصمیم به انتقام گرفتیم. حدود ۱۰ نفر بودیم. با برداشتن درب فاضلاب حمله شروع شد. موشها اومدن بیرون و ما هم با لگد و چوب و سنگ خدمتشون می‌رسیدیم. نبی روی یکی از موشها نفت ریخت و کبریت کشید، از اقبال بد، موشه بطرف مغازه مکانیکی اوس کریم فرار کرد. مغازه مکانیکی معمولا محل نگهداری بنزین و روغن و مواد آتش زاست. درب کرکره بسته بود ولی درب با زمین مماس نبود و موش میتوانست وارد بشه. اگر وارد مغازه می‌شد به احتمال قوی محله به آتش کشیده می‌شد. چند نفری بدنبالش دویدیم و یکی از بچه ها با لگد از مغازه دورش کرد. بعد از یکساعت جنگ و گریز ۳۰-۲۰ تا تلفات به دشمن وارد شد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
عکسهای بعضی محلات آبادان در گذشته
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز ۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در آن سال در طول مسیر صد و هفتاد کیلومتری بغداد، خانقین پنج محل بازرسی دایر شده بود که بعد از جنگ تعداد آنها افزایش یافت. در منطقه کردستان عراق تعداد محل های بازرسی بسیار زیادتر بود. بالاخره به خانقین مرکز بزرگترین و قدیمی ترین شهرستانهای عراق رسیدم. این منطقه در زمینی پست و حاصلخیز واقع شده و رود اروند که از ایران سرازیر شده و به رود دیاله می‌ریزد آن را به دو قسمت غربی و شرقی تقسیم می‌کند. در فاصله پانزده کیلومتری جنوب این شهر تپه زین القوس قرار دارد که مرز عراق و ایران حدفاصل آن را تشکیل میدهد. در نواحی غربی این شهر چند پادگان متعلق به ارتش و جيش الشعبي واقع شده و در شرق کوه‌های سر به فلک کشیده ایران قرار گرفته است که پیشتر فکر می‌کردم فاصله چندانی با آنها ندارم، ولی بعد از شروع جنگ که قدم به خاک ایران گذاشتم فهمیدم که این کوه ها بیست تا بیست و پنج کیلومتر از مرز فاصله دارند. بعد از ورود به اداره مرزبانی خانقین که محل خدمت نظامی محسوب می‌شد رفتم. بعد از انجام تشریفات قانونی و معارفه، افسر مسئول به من اطلاع داد که این یگان فاقد تسهیلات و لوازم پزشکی است و به طور معمول باید پزشک به درمانگاه نظامی خانقین که با پای پیاده فقط پانزده دقیقه از یگان فاصله دارد معرفی شود. بنابراین به وسیله یک خودروی نظامی به درمانگاه انتقال یافتم. این درمانگاه برای فردی که خدمت نظامی را می گذراند مکانی زیبا و روح بخش و خالی از ضعف‌هایی بود که به طور معمول واحدهای نظامی فعال به آن مبتلا هستند. نوعی حس همکاری بر روابط پرسنل آنجا حاکم بود و از روابط رئیس و مرئوسی خبری نبود. خدا را شکر و احساس راحتی کردم. امیدوار شدم که خدمت نظامی بیست و یک ماهه ام را در این مکان زیبا و آرام که برای انسان فرصت و آمادگی برای شروع تحصیلات عالیه بعد از پایان خدمت نظامی را فراهم می‌کند سپری خواهم کرد؛ غافل از اینکه این آرامش تشنجی فزاینده در خود نهفته داشت. آن روز بر هیچ تحلیلگر آگاه و واقع بین پوشیده نبود که روابط بین دو کشور عراق و ایران از زمان پیروزی انقلاب اسلامی رو به تیرگی نهاده است ولی نه به آن حدی که من در مناطق مرزی شاهد آن بودم. در ظاهر امر اختلافات مرزی بهانه ای برای جنگ بود، اما به واقع اهداف دیگری وجود داشت. ملت عراق هنگام امضای موافقتنامه ۱۹۷۵ از سوی صدام که آن را یک پیروزی و دستاورد بزرگ انقلاب مردم عراق به حساب آورد احساس آرامش کردند. ارتش برای خاتمه درگیری با ایران مشتاقانه لحظه شماری می‌کرد. با این که در موافقتنامه ۱۹۷۵ الجزائر تدابیر حل اختلافاتی که ممکن است در آینده ظاهر شود ذکر شده بود. اما صدام برای حل مشکل نقض توافقنامه از سوی ایران بندهای آن را نادیده گرفت و در کل آن را لغو کرد تا بر شدت اختلافات موجود بیفزاید. چند هفته بعد از ورود به محل خدمتم در سپتامبر سال ۱۹۷۹ که تعدادی مجروح کرد غیر نظامی به بیمارستان انتقال یافتند من آن موقع پزشک کشیک بودم. برای ویزیت آنها به اتاق معاینه رفتم. حضور آنها در یک درمانگاه نظامی مرا متعجب می‌کرد، اما بعد از معاینه فهمیدم آنها کردهای ایرانی هستند که هوادار سازمانها جنبش های کرد مخالف رژیم ایران هستند. آنها پس از گرفتن آموزش و دریافت سلاحها و مبالغی کلان، زیر نظر ضد اطلاعات نظامی و تحت حمایت عراق کار می‌کنند و به منظور ایجاد تشویش و ناامنی به یک رشته عملیات تخریبی در خاک ایران دست می‌زدند. آنها هنگام بازگشت به خاک عراق گاهی از واحدهای مرزی عراق عبور می.کردند و هنگامی که نیروهای ایران به سوی آنها آتش می‌گشودند، پادگانها عراق زیر رگبار گلوله ها قرار می‌گرفت و پاسخ‌هایی از طرف مقابل دریافت می.شد و این امر اوضاع را متشنج می ساخت، در صورتی که این جنگجویان متحمل جراحاتی می‌شدند، به همراه معرفی نامه های رسمی با مهر ضد اطلاعات خانقین به درمانگاه نظامی انتقال می یافتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ جلو آسایشگاههای یک طبقه با فریاد نگهبان ایستادیم. در آسایشگاه چهار تاق باز شد. بی هیچ حرفی راه افتادیم تو آسایشگاه. بچه ها دوره مان کردند. - کویتی‌ها را آوردند؟ ... - کویتی ها؟! - آره دیگر ... اسیرهای کویتی ... مگر نشنیده اید؟ ... •┈••✾○✾••┈• ادامه مطلب در کانال خاطرات ۲ حماسه جنوب ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7 •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 🍂
4_5933809649445765188.mp3
5.94M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 حاج صادق آهنگران شیون مکن مادر در مرگ خونبارم دعای کمیل مهدیه تهران / ۱۳۵۹         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ چند ماهی از شروع جنگ گذشته و حال و هوای غریبی بر اهواز حاکم شده بود. بارها تلاش شده شرح آن روزها را منتقل کنیم. ولی جنس گفتن کجا و درک آن روزها کجا و فهم آن شب‌ها... حاج صادق در همان روزهای اول صدایش شنیده شد و به دل نشست. دعای کمیل او رونق گرفت و مجالس‌ش جای سوزن انداختن نبود. از جبهه می‌گفت و از غربت‌شان. از دل می‌گفت و بر دل می‌نشست. هر چند تازه‌کار می‌نمود ولی زیر صدای دفاع مقدس شده بود. داغ دوستان داشت و سوز بیان. یک پایش در سوسنگرد بود و پای دیگرش در مراسمات شهدا. این صدا بخشی از همان فضاست. فضایی آکنده از گل‌های نورسته زیبا که خوبی‌شان شهر و جبهه را خوشبو کرده و ... صوفی از پرتو می راز نهانی دانست گوهر هر کس از این لعل، توانی دانست قدر مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده بجز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بعثتی دوباره کلیپی زیبا از دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 از مقداد پرسیدند : در هنگام حمله به خانه‌ی فاطمه « س » چه کردی ؟ گفت مامور به سکوت بودم ؛ اما دست من بر قبضه ی شمشیر و چشم در چشم علی «ع » منتظر اشاره ! @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی9⃣ خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ✍ راه را با دویدن به طرف اهواز ادامه دادیم تا وسیله ای مهیا کنیم برای بردن عبدالله به عقب که با ماشین غیور اصلی و غلامپور و سیاف مواجه شدیم. وقتی آن لحظه یادم می آید خدا را شکر می‌کنم که در آن تاريکی به آنها شلیک نکردیم. شهید غیور اصلی با دیدن ما گفت غلام چه خبر شده؟ کجا دارید می روید؟ تمام جریان را برایش تعریف کردم، گفت شما بیایید سوار بشوید، عبدالله را با یکی از این ماشین ها می‌فرستیم اهواز. بعد از این جریانات سر پیچ حمیدیه (اول جنگل مصنوعی ) آمد و گروه را به دو ردیف تقریباً ۱۵ نفره تقسیم کرد. هر آرپی جی زن یک کمکی داشت و دو نفر دو نفر آنها را قرار داده بودند. او گفت باهم باشید. عراقی‌ها کمتر از ۱۰۰ متر با ما فاصله داشتند. تقریباً از آخر جنگل بطرف اهواز در حال آرایش گرفتن بودند. شهید غیور اصلی بچه‌ها را جمع کرد و گفت: برادرا بشینید. همه نشستند بصورت آهسته گفت: قبل از اینکه به طرف این بعثی‌ها برید یه چيزی می‌خوام بهتون بگم . افرادی رفتن پیش امام و گفتن خبر آمده که فردا اهواز بدست بعثی های عراقی می‌افتد. می‌دونید امام چه گفته؟ گفته مگر اهواز پاسدار ندارد. (مگه جوانان اهواز مرده‌اند که عراق اهواز را بگیرد) و بعد ادامه داد: هر کاری هست باید امشب انجام بدهیم والا فردا زن و بچه های ما مورد تعرض بعثی‌ها قرار می‌گیرن. همه به گریه افتادیم. می‌گفتیم نکنه ما در این‌جا کشته بشیم و فردا بعثی‌ها اهواز را بگیرند و قلب امام به‌درد بیاد. توی دل من که همچین چيزی بود. مطمئنم که بقیه هم همین‌طور فکر می‌کردن. همه عاشق امام خمینی بودند و نمی توانستند غم امام را ببینند. بعداً متوجه شدم این جریان بین حضرت امام و دکتر بهشتی بوده که فرموده بودن پس جوانان‌ اهواز کجایند؟ بعد غیور گفت که فقط همین را می‌خواستم بگ‌یم. دیگه برید به امید خدا. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه، آماده‌باش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش می‌کرد. در فاصله کوتاهی بوی مرگ در تمام کوچه و خیابان‌ها پیچید. پیام افتتاح مدرسه، کلاس و درس که همیشه از زبان رئیس آموزش و پرورش شنیده می‌شد این بار با خبر شهادت رئیس آموزش و پرورش همراه بود. صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخ‌شان به همه دانش‌آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه، جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را... لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت‌ها سنگر شدند. شهادت، مشق شد و معلم، فرمانده و دانش‌آموز و دانشجو شهید شدند. جنگ همه را غافلگیر کرده بود. آبادان آرام و سرزنده و پرتلاش به معرکه جنگ تبدیل شده بود... هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم می‌رسید. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا