🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در پنجم ژوئن، سرتیپ ستاد محمدرضا عبدالواحد، فرمانده لشکر شش زرهی از مناطق حساس منطقه و درمانگاه نظامی دیدار کرد. من آن جمعه پزشک کشیک بودم، فرمانده عصبی و خشمگین به نظر میرسید. وی علت اعزام مجروحان درگیریها به بیمارستان نظامی
بعقوبه را جویا شد.
ما مجبور بودیم عده ای از آنها را که به معاینات پزشکی نیاز داشتند به بیمارستان انتقال دهیم. مدتی بعد فهمیدم، فرمانده به دلیل اینکه افسر دیده بانی یکی از آتش بارها را به بیمارستان فرستاده بودیم، عصبانی بود. به ظاهر پس از انتقال وی به پشت خط آسیب دیده بود.
افسر مجروح به من گفت:"هیچ وقت سعی نخواهم کرد در مورد منطق نظامی غور و تفحص کنم چرا که معتقدم این منطق و تفکر، خشک و در اکثر مواقع خالی از مفاهیم انسانی است." اظهارات افسر بیانگر طرز تفکر اکثر نظامیانی است که جنگ و درگیری را نوعی بازی قدرت و دستیابی به مهارت به حساب می آورند،
بی آنکه تلفات نیروها و اهداف جنگ در نظر گرفته شود. این افسر به علت عدم موفقیت در شکست محاصره گروهان تحت محاصره، مورد توبیخ رئیس ستاد کل که در آن موقع از منطقه بازدید می کرد، قرار گرفته بود. وی همچنین هنگام بازدید صدام از مقر لشکر در پادگان بعقوبه که با تخلیۀ هفده مجروح مقارن گردید، مورد عتاب واقع شد.
روز بعد برای معاینه افسر مجروح دیگری در بیمارستان الجمهوری که مستقیم به آنجا انتقال یافته بود، فراخوانده شدم. او را دقیق معاینه کردم، دچار کوفتگی و شکستگی دنده شده بود. وی علت را چنین توضیح داد که افسر توپخانه است و ماشین جیپ حامل او در منطقه کوهستانی شمال خانقین هنگام عقب نشینی وی از منطقه قورهتو واژگون گردیده است. وی میخواسته با توپی که در اختیار دارد، بزرگترین شهر مرزی را که دوازده کیلومتر از نزدیک ترین نقطه مرزی عراق فاصله دارد، هدف قرار دهد.
حین گفتگوی ما، افسر عالی رتبه ای با درجه سرتیپی وارد اتاق شد که فرمانده گردان توپخانه لشکر ششم بود. وی با افسر مجروح در مورد مواضعی که هدف قرار داده بود به گفت و گو پرداخت و هنگامی که طول جغرافیایی که مواضع از زبان افسر تشریح گردید، فرمانده ستاد تأیید کرد که اهداف مورد اصابت تیپهای ۶۴ و ۶۶ هستند که در نواحی قصر شیرین واقع شده اند بنابراین ثابت شد که عراق شهر قصرشیرین را در اوایل ژوئن ۱۹۸۰ هدف قرار داده است. بیآنکه ایران دست به پاسخ متقابلی بزند اوضاع دو روز بعد آرامش خود را بازیافت، ولی در عمل آرامشی قبل طوفان بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت چهلوچهارم
دولت تعداد زیادی دکتر و پزشک هندی وارد کرده بود. تعدادی شون هم وارد آبادان شده بودن، حقوق خوبی میگرفتن و بیشتر پولهاشون را توی آبادان خرج میکردن.
چندتاشون اومدن توی کوچه ما یه خونه اجاره کردن. بزرگترین خونه ای که توی کوچه ماست، بغل خونه مامان سوسن، روبروی خونه دی رحمان.
یه خونه ۲ طبقه که یه حیاط بزرگ و یه باغچه قشنگ با درختهای گل کاغذی و انگور و کُنار و گل محمدی داره.
یه روز عصر که آقام رفته بود بیرون یه زن و شوهر هندی اومدن و سراغ پلپل هات را گرفتن.
با همون انگلیسی دست و پا شکسته بهشون فلفلهای تند را معرفی کردم، خوششون اومد.
یواش یواش ادویه های دیگه هم بهشون نشون دادم، همینجوری چند کیلو فلفل و ادویه بهشون فروختم.
چون یکمی سبزه چهره و مثل هندیها بودم
و پشت سرهم وری وری گود میگفتم و ادا و اطوارهایی برای تفهیم کردن منظورم در میاوردم خانم دکتره خوشش اومده بود، آقای دکتر هم با لبخند هی شستش را بعنوان اوکی میاورد بالا.
از کاسبهای همسایه شنیده بودم وقتی خارجیها خرید میکنن باید بهشون گرون بفروشیم تا از خروج پول کشور جلوگیری کنیم. منم قیمتها را چند برابر حساب کردم.
آقای دکتر یه برگ اسکناس ۵۰۰۰ ریالی از جیبش در آورد و به من داد.
تا اون روز اسکناس ۵۰۰۰ ریالی ندیده بودم، تمام پولهای دخل حتی سکه های ۱ ریالی و ۲ ریالی را هم شمردم تا الباقی طلبشون را بدم ولی هنوز ۱۶۰ ریال کم داشتم، از همسایه قرض کردم و مشتری را روانه کردم.
طولی نکشید که آقام اومد و طبق عادت کشو پول را نگاه کرد.
کشو خالی از پول بود، اسکناس ۵۰۰۰ ریالی را گذاشته بودم زیر دخل، با تعجب پرسید چرا دخل خالیه؟
من هم مثل فاتحان قله اورست اسکناس ۵۰۰۰ ریالی را نشونش دادم و قضیه را گفتم. آقام یکمی مکث کرد و گفت خاک برسر دولت که اسکناسهای پشتوانه را ریخته توی بازار. اینجوری که معلومه برخلاف تبلیغات، وضع اقتصادی کشور داره خراب میشه.
قیمت نفت در دنیا گرون شده بود و سقف فروش نفت کشور خیلی بالا رفته بود و پول زیادی وارد بازار میشد، بازار داغ شده بود و قیمت اجناس هم بیخود و بی جهت بالا میرفت. نزدیکهای عید نوروز بود که دولت برای افزایش قدرت خرید مردم، میخواست حقوق کارکنان دولت را افزایش بده و این مسئله باعث بروز بحثهای خیلی زیادی در مجلس و تلویزیون و کوچه و بازار شده بود.
ظهر بود و داشتیم مغازه را تعطیل میکردیم که حاج توانگر و حاج مفید و حاج خلیلی و شکرالله محمدی و محمدخواجه ایی، عطارهای با سابقه که بعضیاشون اهل واردات هم بودن اومدن دم مغازه و شروع به بحث و چندوچون همین افزایش حقوق میکردن.
شکرالله محمدی و محمد خواجه ایی هر دوتاشون اهل دوان و مغازه شون چندتا مغازه پائینتر از ما بود.
جابر پسر عمه ام مدتیه توی مغازه آقای خواجه ایی کار میکنه.
آقای خواجه ایی خیلی خوش تیپ و شیک پوش و خوش اخلاق و دست و دلبازه. یه ماشین شورلت طلایی رنگ هم داره، برخلاف آقای شکرالله که خیلی تندخو و بداخلاقه.
هر وقت کاری داره و میخواد از مغازه بره بیرون، مغازه اش را دست من میده، منم مشتریهاش را خوب راه میاندازم ولی نمیدونم چرا از من خوشش نمیاد و گاه و بیگاه به آقام شکایت میکنه و منو کتک میاندازه. چندبار به آقام گفت عزت از تلفنم مزاحم مردم شده.
خیلی حرصم گرفت.
شماره مغازه اش را پیدا کردم، اونطرف خیابون دم مغازه فرش فروشی لطفی یه کیوسک تلفن بود. میرفتم از اونجا بهش زنگ میزدم و فوت میکردم. آی حال میداد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نظرات شما
در خصوص کانال حماسه جنوب
•⊰┅┅•❀•┅┅⊰•
بنام خداوند (نون والقلم) ن والقلم
و بعد سلام و درود بر رزمندگان عرصه های فرهنگی!
و تقدیر از دست اندرکاران کانال حماسه جنوب.
بعنوان یک خواننده مطالب شما ( البته برخی از مطالب شما) برخود لازم میدانم تقدیر و تشکری از این فعالیت فرهنگی داشته باشم.
... چند وقتی بود برخی از نوشته ها و مطالب کانال، مرا به علل مختلف جذب نمی کرد و فرصتهای اندک مجازی گردی ام را به خود اختصاص نمیداد.
پس از مدتی که حماسه جنوب را باز کردم یکی دو قسمت از «متولد خاک پاک کفیشه» عزت الله نصاری ، نظرم را جلب کرد و مرا دو باره به خواندن دعوت کرد.
این متن بر خلاف برخی از نوشته ها که توسط کسانی غیر از راوی نوشته شده اند، حس و حال یک روایتگر در میدان را دارد وخواننده را با قلمی زلال همراه خود می کند بدون اینکه قصد خلق یک اثر ادبی ، هنری داشته باشد.
این متن تاثیر خود را تا عمق خاطرات مخاطب نفوذ میدهد بدون اینکه قلمفرسایی و زیاده گویی کرده باشد.
مخاطب با نویسنده همراه میشود با او شیطنت می کند و با او زندگی و ارتباط برقرار می کند.
شعاری و شعار زده نیست و در پی اقناع نابهنگام مخاطب بی حوصله کانال «حماسه جنوب» نیست ؛که دوست دارند زود به شعار «رزمندگان چنین بودند و چنان...» برسد.
این متن؛ یک انسان را با تمام خصوصیات انسانی اش بی حاشیه ( نسبت به برخی از متون پر حاشیه) به تصویر میکشد و خلق و خوی اخلاقی یک انسان را در وجود مخاطب زنده می کند؛ به مانند آنجایی که یک عطار نباید دارویی را علیرغم علمی که به ساختنش دارد، صرفا بخاطر تقاضای مشتریان و سود مادی آن، در معرض عموم قرار دهد.
مگر اخلاق انسانی چیزی بجز همان خلق و خوی یک رزمنده است که این نویسنده به آن پرداخته یا مگر مردم کوچه بازاری که تنه تنومند بسیج را تشکیل دادند بغیر از این خلق خو ، چیز دیگری بودند؟!
بگذریم از این موضوع که هنر و ادبیات والا فی نفسه نافذ است و منتقل کننده درونیات یک ادیب هنرمند است بطوریکه هرچه هم که هنرمند و نویسنده بخواهد خود را در پس آثارش پنهان کند ، نمیتواند؛ آقای نصاری هم به همین خاصیت نتوانسته این حس عمیق انسانی را در نوشته هایش پنهان کند و همین برای تربیت روح یک خواننده( مخاطب) کافی است که از این جویبار زلال جرعه ای بنوشد چه با شعار و چه بی شعار.
...لذا به سهم خود قدردان شعور نویسنده هستم و به عنوان مخاطب،بهیچ وجه انتظار ندارم نویسنده برای جذب خواننده، به هر طرفند و تکنیک ادیبانه متمسک شود.
لذا پیشنهاد میکنم نوشته های این گرامی را چنان که هستند بی هیچ انتظاری و هیچ نصیحت و پند و اندرز عریانی بخوانید تا به جانتان جلا بخشد.
ارادتمند ؛ به لطف الهی،قلمتان مانا و پر برکت بادا.
با تشکر از دکتر سوداگر
رئیس و استاد دانشگاه هنر
•⊰┅┅•❀•┅┅⊰•
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چراغ علاء الدینی وسط اتاق بود که از در و لوله کتری رویش بخار بلند میشد. با وجود گرمای اتاق، از سرما می لرزیدم و دندان هایم به هم میکوبید. حس میکردم آرام آرام از درون در حال یخ زدنم. چند دقیقه که گذشت مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت: «فرشته، بیا بریم بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی.» قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون می زد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد. به محض اینکه پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر پایم بلند شدند و با خوش رویی سلام و احوال پرسی کردند. بابا و مادر با منصوره خانم بیرون رفتند.
داماد بالای اتاق ایستاده بود به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه فکرم رسید، با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی همقد او میشوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشتجیب پوشیده بود، با اورکت کره ای و پیراهن قهوه ای، موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشم هایش را ندیدم زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمیدانستم باید چه کار بکنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینی ام معلوم بود. وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجره ای که به کوچه باز میشد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. اما، بالاخره او شروع کرد.
بسم الله الرحمن الرحيم. اسم من علی چیت سازیانه. من بسیجیام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله م با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمی ام. مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. وقتی سکوت مرا دید، دوباره ادامه داد. تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخواندهام؛ دلیلش هم جنگه. تو زندگی من جنگ اولویت اوله، چون امام تکلیف کرده اند جبهه ها را خالی نذارید. اگه این جنگ بیست سال طول بکشه، میمانم و میجنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع میکنم. رشته تحصیلیام برقه. تو هنرستان دیباج درس میخواندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم. نه خانه، نه ماشین، نه پول، هیچی.
باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمد لله ورزشکارم؛ رزمی کار. هر چند اگه شما دوست نداشته باشین همه چیز تغییر میکنه. یعنی اگه همسر آینده م راضی نباشه دست از جبهه میکشم و همین جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا میکنم.» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه. اتفاقاً یکی از شرط و شروط و معیارای من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه.» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می چرخاند. یک دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمره اولین امتحانم را بیست گرفته ام.
با خوشحالی گفت: الهی شکر! چون من خودم را وقف جبهه کردهم. وقتی شما ظرف یا فرشی به وقف مسجد میکنین به هیچ وجه نمیشه اون رو از مسجد بیرون بیارید مگه اینکه ظرف و ظروف بشکنن یا فرش بپوسه و پاره بشه. تازه اون وقت هم باز رفو میشه و برمیگرده به مسجد.»
پرسید: «شما چی؟ هدف شما از زندگی و ازدواج چیه؟» گفتم: "من خیلی دوست دارم به انقلاب کمک کنم. با مادرم تو پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه همکاری میکنم. اما، فکر میکنم باید بیشتر از اینا به جبهه و جنگ کمک کنم. نمیدونم چطوری؛ شاید اگه همسر آیندهم رزمنده باشه بتونه به من کمک کنه؛ هرچند اعتقاد و دین و ایمان فرد برام خیلی مهمه؛ مسلمان واقعی بودن و معتقد بودنش."
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مبادا روی لاله پا گذاریم
محمدحسین قانعی
•⊰┅┅•◇•┅┅⊰•
در یکی از روزهای آغازین جنگ تحمیلی در جمع تعدادی از هنرمندان از جمله شادروان دکتر قیصر امینپور، شاعر و نویسندۀ متعهد و انقلابی، در امور تربیتی شهرستان دزفول نشسته بودیم و بوی رنگ و گواش و پارچههای خطاطی در اتاق پراکنده بود.
یکی از هنرمندان مشغول کشیدن طرحی بود که در آن بال سیمرغی با رنگ آبی و در کنار آن لالهای به زیبایی تمام با رنگ قرمز نقاشی میشد. او پس از تکمیل نقاشیاش رو به قیصر کرد و گفت: آیا میشود برای این تصویر شعری بسرایید؟ آخر این طرح یکی از آن دو بیتیهای زیبای شما را میطلبد.
قیصر با همان تواضع و ادب همیشگی و با اندکی شوخی گفت: شعر و مطلب شیر آب نیست که هر موقع دلت خواست، باز کنی و روان شود. باید جرقهای در ذهن زده شود و اصولأ راز ماندگاری شعر در همین مسئله نهفته است که تا لطف و مدد الهی و الهامی صورت نگیرد، شعر ماندگاری نیز آفریده نخواهد شد.
نقاش طرح خود را روی میز گذاشت و هریک به کاری مشغول بودیم که ناگهان باد کاغذ نقاشیشده را بر زمین انداخت. در همان لحظه یکی از بچهها که در حال گذر بود، متوجه نشد و پایش بر روی نقاشی رفت. نقش کفش و شیارهای پر از خاک روی لاله و بال سیمرغ نقش بست. صاحب اثر آن را برداشت و رو به قیصر امینپور و با ناراحتی گفت: اگر شما برای این اثر ارزش قائل بودید، اینگونه نمیشد.
قیصر هم که از این حادثه ناراحت شده بود، مکثی کرد و همانجا این دو بیتی معروف خود را فیالبداهه بر زبان جاری ساخت:
مبادا خویشتن را واگذاریم
امام خویش را تنها گذاریم
ز خون هر شهیدی لالهای رست
مبادا روی لاله پا گذاریم
هشتم آبان، سالگرد درگذشت شاعر انقلابی ، دکتر قیصر امین پور
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
#خاطرات_کوتاه
#قیصر
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سقوط خرمشهر
بعد از ۳۴ روز مقاومت
در ۴ آبان ۱۳۵۹
🔹 سقوط خرمشهر
از نگاه دوربین ارتش عراق
پس از ۳۴ روز مقاومت جانانه جوانان خرمشهری؛ سرانجام با فشار قوای زرهی دشمن و خیانت مهرههایی چون بنی صدر این شهر به اِشغال کامل متجاوزان بعثی عراق درآمد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #زیر_خاکی
#نماهنگ #خرمشهر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 اردوگاه عنبر
در بارگاه جانان / ۴
حسین فرهنگ اصلاحی
┄┅┅❀┅┅┄
بچه های گروههای قبل به محض پیاده شدن از اتوبوسها، زمین مقابل حرم را بوسیده و در داخل صحن به روی زانو و بعد سینه خیز به سوی ضریح مولا رفته بودند. بوسیدن زمین مقابل صحن اباعبدالله، مردم نظاره گر را، منقلب کرده بود. گروهبان جبار با حالت تهدید آمیزی در حالی که بشدت وراجی می کرد و گاه دشنامی هم مخلوط اراجیفش میکرد گفت: «برخی از افراد دجال بین شما هستند که نمی گذارند شما زیارتتان را با دلی آسوده به جا آورید. کارهایی انجام میدهند که هیچ دیوانه ای آن کارها را انجام نمیدهد. گروه قبلی آسفالت خیابان را میبوسید.» بعد خنده ای کرد اما وقتی قیافه های جدی بچه ها را دید خنده روی لبهای سیاه و گنده اش ماسید.
آقا جان قرن، قرن اتم است انسانها به کره ماه میروند ؛ بعد شما آسفالت خیابان را می بوسید. ذهن شما چرا این قدر خراب است؟ معلوم نیست تو کله شما چی کرده اند؟ بعد از هشت سال، هنوز دست از کارهای عجیب و غریب و دجالگرانه تان بر نمیدارید. هشدار میدهم اگر بلند، بلند گریه کنید، سینه خیز بروید از همان جا شما را به اردوگاه بر می گردانم و مطمئن باشید که ما اجازه این کار را داریم.
بچه ها دزدکی به هم نگاه میکردند ابرو می انداختند و میخندیدند. با سخنرانی گروهبان جبار خوراک شوخی و خنده بچه ها تا مدتها جور شد. بعد از یک ساعت وراجی ما را به دسته های سی نفره تقسیم کرده به سوی زمین بسکتبال روانه کردند. بچه های عرب زبان و یا کسانی که عربی بلد بودند به عنوان سرگروه انتخاب شدند.
ساعت حدود یک بعد از ظهر بچه ها برای صرف ناهار به آسایشگاهها رفتند. بعد از غسل زیارت همه لباس تمیزی را که برای این روز کنار گذاشته بودیم، پوشیدیم و بعد از بسته بندی لوازمی که به عنوان تبرک، اعم از پارچه و جانماز حاشیه پتوها تسبیح و یا مقداری شکر در داخل نایلون، آماده رفتن شدیم. تمام بچه های اردوگاه حتی کسانی که دفعات قبل به زیارت رفته بودند، آمدند بدرقه ما. طلب دعا میکردند. بچه ها درد و رنج هشت سال را فراموش کرده بودند و در آغوش هم می گریستند. همه به اتفاق گفتند که درد و عذاب این هشت سال اسارت، می ارزد به این که انسان به پابوس مولایش برود. شام مختصری خورده شد و بعد بچه ها با گماردن نگهبان، مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. هر چند بین خواندن دعا با شنیدن رمز "سیم خاردار " دعا قطع شد و بعد ادامه یافت اما بچهها از نور و برکت دعا استفاده کردند. میسوختند و میگریستند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 از سر کارش که برگشت همه جا مثل هم بود. یک تل خاک. شروع کرد کندن. مردم هم کمکش میکردند. جایی را نشان داد. گفت «همین جاست.»
کندند؛ زیر و رو کردند. چیزی پیدا نکردند.
دنبال زن و دو پسرش میگشت. رفت چند متر آن طرف تر باز هم چیزی نبود. دو ساعت تمام خاک ها را زیر و رو کرد.
مانده بود چه کند. گوشه ای نشست؛ گریه اش گرفته بود.
□□□
همان موقع در یخچالشان را دید. در را برداشت. زنش آن زیر بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جبهه نورد
کارخانه نورد
┄═❁❁═┄
کارخانه نورد و لوله اهواز که به منظور تولید کلاف ورق گرم فولادی لوله های سیاه گالوانیزه گاز و پروفیل در مهرماه ۱۳۵۰ مورد بهره برداری قرار گرفت در ۱۰ کیلومتری جنوب غربی اهواز و در حاشیه شرقی جاده -اهواز خرمشهر قرار دارد.
در روزهای ابتدایی جنگ و با ورود ارتش عراق به حومه اهواز در تاریخ ١٣٥٩/٧/٥ و اشغال روستای مکطوع و ام الطمیر در جنوب کارخانه در محدوده شهرک نورد که متعلق به کارکنان کارخانه است و نخلستانهای پیرامون آن مقاومت سرسختانه مدافعان برای جلوگیری از ورود دشمن به شهر اهواز آغاز شد.
در نتیجه این مقاومت دشمن نتوانست از این نقطه برای تصرف اهواز پیش روی نماید و با جنگ آب مجبور به عقب نشینی تا امامزاده سیدطاهر شد و رزمندگان خط پدافندی خود را در ضلع شرقی سید طاهر و جاده اهواز برقرار کردند و تا عملیات بیت المقدس به عراق اجازه هیچ گونه تحرکی در این منطقه ندادند.
این خط دفاعی در طول جنگ به خط نورد معروف شد.
اطلس جغرافیای حماسی۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت چهلوپنجم
یکی از دل مشغولیهای آقام زن گرفتن برای آقا شکرالله بود.
همسن آقام بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود. آقام روزی دوسه مرتبه براش در مورد محسنات تاهل و ازدواج و بچه داری سخنرانی میکرد آخرش آقاشکرالله میگفت: بچه؟ مثل این تنبلها؟ جلیل به این بچه ها نون گندم دادی تنبل شدن اگه بچه های من بودن بهشون نون جو میدادم.
آقام هم وارد بحث شد، من با عجله گونیها و اجناس را میکشیدم داخل مغازه و صحبتها را یکی در میون میشنیدم. یهویی بدون توجه به اینکه همه حضار بزرگتر از من هستن و قطعا تجربه و اطلاعات بیشتری دارن پریدم وسط حرفهاشون و گفتم: اینکه دولت بخواد حقوقها را افزایش بده هیچ فایده ایی نداره.
دولت سالی یکبار حقوق را افزایش میده در صورتیکه اجناس هر روز داره بالا میره و این مسابقه در نهایت به ضرر دولت و کارکنان و مردم میشه. مشکل ما اینه که صادراتمون فقط نفته، نفت را گرون کردیم ولی در مقابل صدها قلم جنس وارد میکنیم، اونها هم اجناسشون را گرون میکنن.... آقام بهم نهیب زد؛ این حرفها به تو نیومده تو هنوز بچه ایی.
حاج توانگر و حاج خلیلی حرفهای منو تایید کردن و گفتن: حرفهات درسته ولی این چیزها را جایی نگو اگه دولت بفهمه میفرستنت جایی که عرب نی انداخت.
تازگیها علاقه زیادی به تاریخ معاصر پیدا کردم. یه کتاب اطلاعات عمومی خریده بودم، در قسمت اطلاعات شهرها، آبادان اولین شهری بود که اسمش نوشته شده بود، خیلی خوشحال شدم.
حدود ۴ صفحه توضیحات و آمار مفصلی در مورد امکانات و وضعیت آبادان توش نوشته بود،
بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه
بزرگترین بندر نفتی ایران
96٪ باسوادوووووو. یه جمله ایی توی این توضیحات بود که باعث کنجکاوی و تمایل به مطالعه تاریخ معاصر شد.
جمله اش دقیقا یادمه؛
بنابه نظر کارشناسان، آبادان تنها نقطه در دنیاست که شرق و غرب در آن نقطه به آشتی رسیدن.
شرق کیه، غرب کیه، چرا با هم قهرن، چرا توی آبادان با هم آشتی کردن؟
تهیه کردن کتابهایی که در مورد تاریخ معاصر باشه خیلی سخته.
کتاب مزدوران بی جیره مواجب انگلیس را در همین ایام خریدم و تا حدودی به شیطنتهای انگلیس آشنا شدم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 بر شدت گرمی هوا و تشنج اوضاع سیاسی افزوده می شد. طی آن تابستان، اردوگاه تابستانی دانشجویان مانند سالهای قبل در نزدیکی بغداد گشایش یافت. ولی اینبار با یک حرکت تبلیغاتی همراه بود. "دلاوران قادسیه" نامی بود که بر اردوگاه اطلاق گردید تا یادآور نبرد جاودانی قادسیه مسلمانان و ایرانیان ساسانی در سال ۱۷ باشد که به پیروزی درخشان مسلمانان و اضمحلال دولت ساسانی منتهی گردید و پس از مدتی کوتاه دروازه های ایران و سرزمینهای شرق به روی نشر و ترویج اسلام گشوده شد. هدف آماده ساختن ذهن مردم برای انجام نبردی مشابه، یعنی قادسیه جدید و اشاعه نظریه باطل و دروغین در مورد کشمکش و دشمنی تاریخی بین دو قومیت فارسی و عربی بود. این بالاترین نیرنگی است که بعثی ها به آن متوسل شدند، زیرا هرگز رابطه ای بین این دو حادثه وجود ندارد. قادسیه در واقع صحنه برخورد عقیدتی بین اسلام و کفر بود نه بین عرب و فارس. نظیر این برخورد عقیدتی، نبردهای بدر، احد، خندق و فتح عراق است که با فتح مکه و یا بخشهای دیگری از جزیرة العرب تفاوتی ندارد.
به ظاهر رسانه های تبلیغاتی جاهل بعثی فراموش کرده اند که سرزمین عراق مانند سرزمینهای ایرانی به زور شمشیر فتح شده است و اکثر قبایل عرب که در بین النهرین سکونت داشتند به حمایت از مجوس در برابر سپاه مهاجم اسلام به پا خاسته بودند. دشمنی تاریخی بین اعراب و ایرانیان در عقل و ذهن ناسیونالیستهای عرب، به ویژه زمامداران عراق جای گرفته است. وقوع جنگ و برخورد را بین آنها تکذیب نمیکنم ولی این برخوردها در طول تاریخ بین اعراب و دیگر ملت ها نیز صورت گرفته است. چرا هیچ کس در عراق راجع به دشمنی تاریخی بین مسلمانان و اروپاییها و زمان برخورد با آنها که به دوازده قرن پیش باز میگردد و به شدیدترین وجه ادامه می یابد، سخن نمی گوید، چرا رسانه های تبلیغاتی عراق در مورد دشمنی تاریخی بین ترکیه و عراق طی چهار قرن در زمان حاکمیت عثمانی ها، حرفی نمی زنند؟
شهروندان عراقی طی سالهای قبل نیز افتتاح اردوهای مشابهی را تجربه کرده اند، ولی اینبار با دفعات قبل فرق میکند. صدام گاه و بیگاه از اردوگاه بازدید به عمل میآورد. گاهی شب را در کنار دانشجویان دختر و پسر در محفل رقص، آواز، نمایش و شعرخوانی آنها سپری میکند. او کسی نیست که فرصتهای سخنرانی در مورد مجد و عظمت و پیروزی های ملت عراق طی سالهای گذشته و دستاوردهای احتمالی در آینده را به آسانی از دست بدهد. از این رو نظریات عجیبی در مورد تاریخ، سیاست، جغرافیا و... ارائه می داد. وی در حالی که بیلی بر دوش داشت، متکبرانه از میان جمعی از دانشجویان که همچون میمونهایی هلهله سر می دادند عبور میکرد. این صحنه به نمایشی با کارگردانی خوب شباهت داشت. لباس پوشیدن صدام رفتار و حتی سخنرانیهای او مانند نمایشی بود که به منظور خاصی به اجرا درآمده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گُم نخواهیم کرد
ردّ قدم هایـتان را ؛
هستیم بَرآن عهد که بستیم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 در آن شرایط نمیدانستم افکارم را چگونه بیان کنم؛ دو سه جمله که حرف میزدم سکوت میکردم راستش بیشتر سعی میکردم لفظ قلم و تهرانی حرف بزنم علی آقا هم معلوم بود تلاش میکند کتابی حرف بزند.
پرسید: «پس شما مشکلی با شهید شدن یا مجروح و اسیر شدن من ندارین؟»
دستپاچه شدم و نمیدانم چطور این فکر به ذهنم رسید و فرز جواب دادم.
حالا که خدای نکرده کسی یه دفعه هم شهید و هم مجروح و هم اسیر نمیشه.
لبخندی زد. فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده ام، خواستم درستش کنم گفتم:
- مادرتون میگفت از اول جنگ تو جبههاید. خدا رو شکر تا حالا که اتفاقی نیفتاده. انشاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمی آد.
چیزی نگفت. سرش پایین بود و با تسبیح ذکر میگفت. یک دفعه یاد سؤال اصلی ام افتادم که از دیروز با خودم تمرین کرده بودم.
پرسیدم
- ببخشید هدف شما از ازدواج چیه؟
بدون اینکه فکر کند جواب داد "کامل کردن دینم؛ ادای سنت رسول الله."
بعد مکثی کرد و ادامه داد.
- توی جبهه، موقع عملیات مرخصيا لغو میشه؛ یعنی بعضی وقتا رزمنده هایی که متأهلان میگن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته. میخوام شرایطشان را درک کنم. فکر میکنم اگه در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه بهتره. البته این از اهداف فرعیه.
از شنیدن این جواب، هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 با عرض پوزش از همراهان عزیز، امشب همین مقدار آماده ارسال شد.
ان شاءالله جبران مافات خواهیم کرد.
👋