eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در مدت باقیمانده ماه مه به مشکلات روزمره ناشی از استقرار تعداد کثیری از نظامیان در شهر که منجر به ارتکاب جرائم و مفاسد متعددی گردید پرداخته و پیرامون این موارد با یکدیگر تبادل نظر کردیم. اثبات بسیاری از این جرائم خصوصا مشروب خواری و تجاوزات جنسی که از زمان ورود نیروهای ارتش به منطقه ابعاد گسترده ای پیدا کرده بود از طریق گزارشاتی که به درمانگاه نظامی ارائه می‌کردیم امکان پذیر بود. دژبان نظامیانی را نزد ما می‌آورد که گویا در اثر افراط در شرب خمر عقل از کف داده و همانند جنازه ها و یا کیسه های شن در داخل خودروها ولو شده بودند. اما در مورد جرائم جنسی؛ فرمانده دژبان اطلاعات خود را در مورد فاحشه خانه ها که تعدادشان در خانقین رو به افزایش گذاشته و گویا از حمایت رژیم برخوردار بودند در اختیار ما می‌گذاشت و می‌گفت که دستوری در مورد هجوم و بستن این مراکز فساد دریافت نکرده است. در واقع طرح رژیم این بود که افراد ارتش و ملت را غرق در مشروب خواری و فحشا سازد تا حال و هوای جنگ را فراموش کنند و عقل بیدار و وقت کافی برای پرسش در مورد اهداف و علل جنگ که رژیم هرگز مایل به روشن شدن آن نیست، پیدا نکنند. ما آثار این انحرافات را از طریق تشدید بیماریهای سفلیس و به ویژه سوزاک به عینه مشاهده می‌کردیم و حتی تست‌های آزمایشگاهی نیز وجود چنین حالاتی را اثبات می‌کرد. بسیاری از نظامیان به علت آنچه سوزش می نامیدند به درمانگاه مراجعه می‌کردند ولی به خاطر خجالت و یا ترس از بیان حقیقت خودداری می‌کردند. البته قانون نظامی عراق چنین اشخاصی را قبلا به زندان محکوم می‌کرد ولی این قانون با شروع جنگ به حال تعلیق درآمد. واکنش نظامیان مبتلا به این قبیل امراض غالبا در حد ابراز ندامت و شرمساری بود و گاهی به حد وقاحت و بی شرمی هم می رسید. یکی از منتسبین درمانگاه که ناراحتی او را بیماری سوزاک تشخیص دادیم وقتی حقیقت را با او در میان گذاشتیم با وجود اینکه ظاهراً قدری احساس ناراحتی کرد ولی در دفاع از خود گفت: «این مسئله نباید به عنوان عیب محسوب شود چرا که در بهترین و سرشناس ترین خانواده ها رایج است! افسر دیگری که او نیز به این درد مبتلا شده بود، در چهره اش نشانی از وقاحت و گستاخی به چشم می‌خورد. از این سروان پرسیدیم که مجرد است یا متأهل؟ پاسخ داد که متأهل است؛ و هنگامی که از عمل او ابراز تعجب کردم با خشونتی تمام گفت: «عیب این کار در چیست؟ آیا یک متأهل باید خود را از کسب لذت محروم سازد!». من وقتی چهره قبیح و بی شرم او را به خاطر می آورم بی اختیار به یاد کلام رسول الله (ص) می افتم که می فرمود: «زنا مایه آبروریزی است.» گاهی آرزو می‌کردم که ای کاش می‌توانستم از درمان این افراد خودداری کنم ولی وظیفه پزشکی به من حکم می‌کرد آنها را نه به خاطر خودشان به خاطر جلوگیری از انتقال این امراض کثیف به همسرانشان مداوا کنم. این وقایع فقط به فاحشه خانه ها محدود نمی شد بلکه به صورت تجاوز درآمده بود. تجاوز به بانوانی که جزء این گروه و دسته نبودند. وقاحت آنها به حدی بود که در روز روشن عده ای سرباز به یکی از داروخانه های مشهور شهر هجوم برده و در را از پشت بسته درصدد تجاوز به بانوی نسخه پیچ داروخانه برآمدند. با فریاد استغاثه او عده ای خود را به داخل داروخانه رسانده و نظامیان گرگ صفت را دستگیر کرده تحویل دژبان دادند. یک بار هم فروشنده زن یکی از فروشگاههای شهر توسط یک افسر مورد تجاوز قرار گرفت که بعد از دستگیری به دژبان تحویل گردید. این اتفاقات هنگام اقامتم در خانقین رخ داد، اما انحرافات و مفاسد اخلاقی رایج در دیگر شهرهای عراق نظیر بصره و عماره که به عنوان مراکز تفریحی نظامیان به حساب می آیند به مراتب بیشتر و شرم آورتر از خانقین بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
دنیا مشتش را باز کرد تو گل بودی و من پوچ خدا تـو را بُرد و زمان مرا ..! ای شهید ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 همان شب، خواب دیدم علی آقا از کمر مجروح شده. از ناراحتی از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد. چه دلشوره ای داشتم آن شب. صبح خوابم را برای همه تعریف کردم. هر کاری کردم نتوانستم صبحانه بخورم. یک جا بند نبودم. از آشپزخانه می‌رفتم به اتاق، از اتاق می رفتم توی حیاط. کمی بعد آقا هادی و آقا سعيد بدون علی آقا آمدند. همان وقت فهمیدم خوابم تعبیر شده و دلهره و ترس و اضطرابم بی دلیل نبوده؛ هر کاری کردم حقیقت را به من نگفتند. می‌گفتند: «از قرارگاه بیسیم زده‌اند و او را برای جلسه ای خواسته اند و علی آقا رفته همدان." بعد، هر دو با هم گفتند: «ما هم می‌خوایم بریم همدان؛ شما هم با ما بیا.» می‌دانستم اتفاقی افتاده و همۀ اینها نقشه است. با این حال، گفتم: «نه، من نمی آم؛ همون یه باری که با سعید آقا اومدم برای هفت پشتم بسه.» سعيد آقا با دلخوری گفت: این بار فرق می‌کنه. ما الان پیش على آقا بودیم؛ خودش به ما گفت برید سراغ خانمم. علی آقا عجله داشت مجبور شد با چند نفر دیگه زودتر بره. گفتم:‌«آقا سعید شما اون بار هم همین حرف رو زدید. گفتین من حتماً علی آقا رو می‌بینم یادتونه؟ محاله دیگه از اینجا تکون بخورم.» آنها که این وضع را دیدند شروع کردند به اصرار و آسمان ریسمان بافتن. وقتی دیدند گوشم به حرفهای آنها بدهکار نیست، دست به دامن دایی محمود شدند. یک ساعت بعد دایی محمود با محمد خادم، دوست علی آقا آمدند و دوباره همان حرفهای قبلی را تکرار کردند. علی آقا گفته تو هم با ما بیایی. ما می‌خوایم بریم . گفتم به جان دایی علی آقا طوریش شده؟ گفت: «من که به تو دروغ نمی‌گم، گفتم که جلسه فوری داشته، رفته همدان. از آن طرف خانم‌ها آمدند و اصرار کردند که با دایی به همدان بروم. حتی خودشان کمک کردند و ساکم را بستند. من هم که وضع را این طور دیدم فکر کردم هرچه زودتر باید بروم به همدان. سوار لندرور محمد خادم شدم. دایی هم آمد. او جلو نشست و من عقب، خادم هم پشت فرمان بود. وقتی سوار ماشین شدم به دایی گفتم: «سر مسیر یه سر بریم دزفول من لباس بردارم.» وقتی دزفول رسیدیم تازه یادم افتاد که کلید برنداشته ام. دایی مجبور شد از دیوار بالا بکشد. در حیاط را باز کرد، اما کلید ساختمان را هم نداشتم. دایی رفت روی پشت بام و از آنجا رفت توی حیاط خلوت. با هزار مکافات و سختی چمدان لباسهایم را پیدا کرد و آورد. توی جادۀ پلدختر بودیم که محمد خادم گفت: "اونجا رو نگاه کنین میگ عراقی." راست می‌گفت؛ یک میگ عراقی در ارتفاع خیلی پایین داشت موازی ما پرواز می‌کرد. خادم گفت:"محکم بشینین" و تا آنجایی که می توانست با سرعت توی جاده پُرپیچ و خم پلدختر گاز می‌داد و جلو می‌رفت. میگ عراقی هم که متوجه ما شده بود ارتفاعش را کمتر کرد و آمد پایین؛ طوری که درست بالای سر ما بود. من از ترس با هر دو دست از پشت دایی را سفت چسبیده بودم. سر هر پیچی کهص می‌رسیدیم ماشین آنقدر خم می‌شد که فکر می‌کردم الان است که روی جاده بیفتد یا چپ شویم یا به کوه بخوریم. میگ خیلی پایین آمده بود؛ طوری که می‌شد خلبانش را دید. صدای ت‌ت‌ت پشت سر هم مسلسل هواپیما ترسم را بیشتر می‌کرد. تیرها به آسفالت جاده، کوه و سنگریزه های شانه جاده می خورد کمانه می‌کرد و بر می‌گشت به طرف ما. خادم هم خیلی آرتیستی رانندگی می‌کرد. از شانس خوب ما یک ماشین هم توی جاده نبود. اگر بود، قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکند با ماشین‌های وسط جاده شاخ به شاخ می‌شدیم. در آن لحظات ترسناک از خدا میخواستم اگر علی آقا شهید شده، من هم همانجا شهید بشوم. با این فکر به آرامش رسیدم. دستم را از صندلی دایی رها کردم سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و زیر لب شروع کردم به گفتن شهادتین. اما، کمی بعد میگ از ما جلو افتاد و بی‌خیال ما شد و مسیرش را تغییر داد و خیلی زود پشت کوهی گم شد. دایی میگفت که هدفش نیروگاه برق بوده. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۶ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 تأمین تغذیه نیروهای دکتر و میهمانان او را شخصاً بر عهده گرفتم زیرا امکانات در اختیارم بود. به دکتر گفتم نیازی نداری که چیزی را تهیه کنی در خانه و انبار آن حتی برای دو سال مواد غذایی از قبیل آرد، برنج و دیگر مواد غذایی ذخیره کرده ام. نان تنوری نیز همسران من تهیه می کردند و همیشه غذای گرم را به میهمانانم می دادم. همان روز اول در ماه آذر ۵۹، شهید چمران از من خواست تا او را به خطوط اولیه و محل استقرار زرهی دشمن ببرم. شهید چمران را با تراکتور به خطوط اوّل دشمن بردم و در حالی که من شخم می زدم، او در کنار کانال به مطالعه و تهیه کروکی و نقشه می پرداخت و ساعات زیادی را با دقت کار می‌کرد و همان شب با نیروهایی که در اختیار داشت و من هم آنان را همراهی می کردم به مواضع دشمن حمله ور می شدیم و با سرعت و از روی برنامه شبیخون می‌زدیم و تانکهای بعثی ها را منفجر و غنائمی را به دست می آوردیم. محل اقامت دکتر چمران و همسرش و دیگر نیروهای او در حسینیه من بود و درختان بید آنجا را پوشانده بود و محل مناسبی برای اقامت دکتر بود. بدین ترتیب روزها به همراهی دکتر چمران و شهید رستمی ( شهید رستمی افسر ارتش بود که از یگان خویش جدا گردیدند و به دکتر مصطفی چمران پیوسته بودند هسته مرکزی جنگهای نامنظم را آفریدند زیرا از فنون رزمی برخوردار بودند. ) می‌رفتیم و به محورهای مختلف سر میزدیم و بین ما و نیروهای دشمن رودخانه کرخه کور بود و ما کارشناسایی هم از داخل خانمان و از حسینیه انجام می دادیم و دکتر و شهید رستمی همه جبهه دشمن را با دوربین نگاه می‌کردند و جلسه خصوصی تشکیل می دادند و شب هنگام دست به حمله و شبیخون می‌زدند نیروهایی که در اختیار شهید دکتر چمران بودند به فرماندهی دکتر و شهید رستمی بسیار توانمند و مجرب و بی باک بودند و حملات را دقیق و با سرعت انجام می دادند. تدریجاً این حملات گسترده تر شد و تلفات دشمن در نیروی انسانی و ادوات رو به فزونی نهاد و آنها گیج و مضطرب شده که چگونه این یورش های سرسختانه به مواضعشان انجام می‌گرفت و چگونه آنها این همه تلفات را می دادند؟! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه " سهیل " •┈••✾✾••┈• 🔸 یادش بخیر، ماموریت ماووت ....روز سوم یا چهارم بود، وسط روز آتش بسیار سنگین خمپاره ها نفس گیر شده بودند. جرات دستشویی رفتن هم نداشتیم. من و آقای معینیان و صالح زاده و...... توی سنگر فرماندهی نشسته بودیم. سنگر بغلی ما یه دسته ذخیره از گروهان نجف بودند. توی اون آتیش سنگین که هیچکس جرات بیرون رفتن نداشت ، یهویی یه اعجوبه و عتیقه زیرخاکی که همه گردان دوستش داشتن و از همه به زور هم که شده یادگاری می‌گرفت...... بعععععله جونم بگه واستون آقا سهیل یادگاری که القاب دیگری هم داشت.... یهویی از سنگر پرید توی سنگر ما و نفس نفس زنان هی می گفت... آقای معینیان..... آقای معینیان.... آقای معینیان..... و بچه ها هم که ترس ورشون داشته بود مرتب می‌گفتن: سهیل چی شده؟ سهیل چی شده؟ همه فقط به یه چیز فکر می کردند.... سنگر رفته تو هوا و سهیل زنده مونده و اومده که کمک ببره یه دفعه نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت بچه ها گفت: آقای معینیان چای میخوای؟😄😄😄 و همه افتادن به جونش😄😄😄 امان از چای خورهای معتاد واقعا توی اون فضای سنگین و نفسگیر وجود اون بچه ها نعمت بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بسیاری از پزشکانی که در مناطق جنوبی با ما همکاری داشتند، تأکید می کردند که انحطاط اخلاقی، یکی از ابزارها و وسایل جنگهای طولانی مدت است که ارتش عراق نیز به آن مبتلاست. اگر جنگ شروع نمی شد، بیست و یکم مه خدمت نظامی من پایان می یافت. در زمان حاکمیت حزب بعث پزشکان هم به خدمت نظام وظیفه می‌روند. هنگام ورود به دو گروه حزبی و غیر حزبی تقسیم می‌شوند. اوراق و پرونده های دسته اول به دانشکده دژبان تسلیم می شود تا به اعطای درجهٔ افسر احتیاط نائل شوند، در حالی که اوراق دسته دوم به مراکز آموزش پزشکی پادگان الرشید داده می‌شود تا آنها بعد از فراگرفتن آموزشهای اصلی دسته پیاده، در بین واحدهای نظامی تقسیم شوند. من از دسته دوم بودم. وجود یک پزشک سرباز مسائل متعدد قانونی و انضباطی را به دنبال داشت. برای مثال در حالی که یک پزشک سرباز، ریاست واحد پزشکی را برعهده داشت راننده آمبولانس یک گروهبان و دستیار پزشکی او یک افسریار بود. به عبارتی آنها از نظر نظامی بالاتر از رئیس واحد پزشکی بودند. یکی از همکارانم سرباز پزشک ف. در قرارگاه لشکر دو پادگان کوهستانی منصوریه وظیفه کنترل فشارخون نوار قلب و دیگر معاینات روزمره سرلشکر طه الشکرچی فرمانده لشکر و دیگر افسران عالی رتبه را بر عهده داشت. طه الشکرجی همواره تأکید می‌کرد که پزشک می‌تواند بدون هیچگونه مانع و یا تشریفاتی با او ملاقات کند. او با پزشک خود در کمال احترام برخورد می‌کرد، او را کنار خود می نشاند در حالی که افسران عالی رتبه ارتش باید به حالت خبر دار مقابل فرمانده لشکر بایستند و با او گفت و گو کنند. این وضعیت خشم و نارضایتی افسران عالی رتبه را فراهم ساخته، آنها را به یافتن یک راه حل نظامی برای این قضیه بر می انگیخت. در نیمه دوم ژوئن بخشنامه ای از سوی وزیر دفاع صادر گردید که به موجب آن مقرر شد به تمامی پزشکان سرباز اعم از دندانپزشک، دامپزشک و داروساز درجه ستوان دومی اعطا گردد. بدین ترتیب یک ستاره نظامی بر دوشم نصب گردید و به درجه افسری رسیدم، بی آنکه پیش از این دوره ای گذرانده باشم. تنها هزینه این ارتقای درجه صد و شصت فلس بابت درجۀ نظامی صحرایی ساخته شده از پارچه بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 عصر به همدان رسیدیم. دود غلیظی آسمان شهر را سیاه کرده بود. برخلاف اهواز که هوا بهاری و درختها سبز بود و ما حتی توی باغچه سبزی کاشته بودیم، همدان سرد بود مثل سیبری. درختهای لخت و عور زیر برف کز کرده بودند. خادم ترمز کرد و از مردی پرسید: «عمو کجا رو زدن؟» مرد گفت: «انبار نفت و پمپ بنزین درویش آباد و چهار روز پیش زدن یه مینی بوس پُر مسافر توی پمپ بنزین بوده آتیش گرفت‌و همه مسافراش شهید شدن.» خیلی تعجب کرده بودیم؛ یعنی سه چهار روز بود تانکرهای نفت می‌سوختند! از سی ام دی ماه تا آن روز. مرد می‌گفت: «چهارصد پانصد نفر مجروح و پنجاه شصت نفر شهید داده یم.» چون از اهواز آمده بودیم و آنجا هوا خوب و دلپذیر بود، لباس نپوشیده بودم. هوای توی ماشین سرد بود و از سرما دندانهایم به هم می‌کوبید. وقتی به ایستگاه عباس آباد رسیدیم با چشم دنبال آشنایی توی خیابان می‌گشتم. دایی گفت راستی فرشته، میدانی چی شده؟ یک دفعه قلبم مثل یخ‌های توی خیابان منجمد شد. دندانهایم محکم تر به هم می‌کوبید. حس کردم خون توی رگهایم یخ زده. وقتی دایی دید از من صدایی در نمی آید، گفت: «علی آقا...» نگذاشتم حرفش را تمام کند. گفتم: «شهید شده؟!» محمد خادم برگشت رو به من و گفت: «نه حاج خانم. نه، به خدا علی آقا مجروح شده.» آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که کارد می‌زدند خونم در نمی آمد. سرشان داد زدم بیخود به من دروغ نگید. من که گفتم خودم دیشب خواب دیدم. مطمئن بودم علی آقا طوریش شده. چرا من رو سر کار گذاشتین؟ چرا توی دزفول راستش رو به من نگفتین؟! چرا از اهواز تا اینجا سرم رو شیره مالیدید؟ اصلا همینجا نگه دارین می‌خوام پیاده بشم! دایی سعی می کرد مرا آرام کند. ببین فرشته جان ما عمداً نگفتیم که تو از اهواز تا همدان ناراحت نشی و اعصابت به هم نریزه و فکر و خیال بد نکنی . به‌خدا علی آقا چیزیش نشده، مجروح و الان هم تو بیمارستان شیرازه. گفتم: «من میخوام پیاده شم.» خادم پیچید توی کوچه مادرم. دایی خیلی ناراحت شد. گفت: «فرشته جان، تو رو خدا حلال کن به خدا ما به خاطر خودت این کار را کردیم!» تا خادم جلوی خانه ایستاد دستگیره در ماشین را کشیدم و در را باز کردم. مادر پشت در حیاط منتظر بود؛ انگار از قبل می‌دانست ما داریم بر می‌گردیم. همانطور که پیاده می شدم، گفتم: «خیلی اشتباه کردین. شما از اهواز تا اینجا با احساساتم بازی کردین!» بعد در را محکم بستم. مادر جلوی راهم دوید او را بغل کردم و بوسیدمش. مثل همیشه بوی خوبی می‌داد و آغوشش مرا آرام می‌کرد. گلایه دایی را به او کردم. - اینا فکر می‌کنن من بچه ام، ضعیفم. به من نگفتن علی آقا مجزوح شده. گفتن جلسه داره. من که خودم می‌دونستم. دیشب خواب دیدم. مادر سرم را نوازش کرد و بوسید و با مهربانی گفت: «اشکال نداره، چیز مهمی نیست. امیر آقا به ما خبر داد؛. علی آقا ماشاء الله قویه؛ زود خوب می‌شه.» در آن مجروحیت تیری کمانه کرده و از کنار کمر علی آقا رفته و داخل باسنش گیر کرده بود؛ طوری که دکترها هم نتوانستند آن را بیرون بیاورند. علی آقا با همان وضعیت هفته بعد برای عیادت دوستانش به بیمارستان جانبازان تهران رفت. از آنجا آمد و مختصری وسایل برداشتیم و با هم به دزفول برگشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 "شگفتانه" محسن چاوشی در وصف حاج قاسم سلیمانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۷ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 شهید چمران و نیروهایش تا حدود زیادی امنیت را از نیروهای بعثی سلب نمودند. شهید چمران هم در پی هر شبیخون جلسه ای با شهید رستمی در «عباسیه » تشکیل می داد. عباسیه ده کیلومتر از روستای ما فاصله دارد و دکتر چمران گاهی مرا به جلسه محرمانه و خصوصی خودش با شهید رستمی دعوت می‌کرد و می‌گفت مردم منطقه بایستی با همه امکاناتشان علیه دشمن اشغالگر و متجاوز وارد عمل شوند زیرا این دشمن کینه ورز سرزمین های آنان را متصرف کرده است و روستاهایشان را ویران و مزارعشان را سوزانده است. من وقتی سخنان دکتر چمران را می‌شنیدم و با لهجه لبنانی به عربی با من سخن می گفت، مورد تحلیل قرار می‌دادم سخت تحت تأثیر قرار می‌گرفتم که این مرد با اراده و دانشمند با همسر و برادرش و نزدیک ترین کسانش به دورترین و محروم ترین منطقه آمده است و زندگی خویش را در معرض خطر قرار داده و شبیخون می‌زد و همانند قهرمانی نامدار که البته او چنین بود، خواب را از هزاران هزار سرباز تا بن دندان مسلح عراقی بعثی ربود و آرامش آنان را بر هم زده و حملات کوبنده و ویرانگری را بر آنها وارد نموده، آنگاه به خود می گفتم که این شیوه جوانمردی نیست که او را تنها بگذارم اما چه کنم. من فرزند پسر نداشتم. با ده دختر و دو همسرم در سنگر خانه ایستاده ایم. از منطقه بیرون نرفتیم و در کنار او و نیروهایش ماندیم. مردم ما بر اثر بمباران به مناطقی دور دست مهاجرت اجباری کرده بودند. احشامشان به دست دشمن افتاد. خانه های آنان به دست اشغالگران بعثی غارت گردید مواد غذایی مردم به یغما رفت و مزار عمان هم سوزانده شد. افراد کمی که مانده بودند را دور خودم جمع کردم. و گفتم: دوستان شما می‌بینید که دکتر چمران و خانواده اش آمده اند. از ما و روستاهای ما دارند دفاع می کنند. شایسته نیست که او را تنها بگذاریم. هر کدام به نحوی به او کمک کنیم تا بتواند بر دشمن متجاوز پیروز گردد. آنها گفتند: ما تاکنون از هر گونه کمک دریغ نکرده ایم. در شناسایی محل استقرار نیروهای بعثی به بسیج عشایری و سپاه حمیدیه کمک کرده‌ایم، خود برادرمان علی هاشمی می داند که اگر کمک ما نبود امروز عراقی‌ها حمیدیه را اشغال کرده بودند. ما دکتر چمران را به خاطر مردانگیش دوست داریم. او حتی همسرش را آورده است. به او بگو ما برای راندن بعثی ها آماده ایم. در کنارشان می جنگیم و برای دفاع از سرزمین و اسلام و انقلاب و عزتمان آماده شهادت هستیم. درخواست داریم نشستی با او داشته باشیم. من در حالی که از شدت ذوق در پوست خود نمی گنجیدم؛ نزد دکتر چمران که در خانه ام بود، رفتم غیرت و جوانمردی مردم را به اطلاع او رساندم و ناخواسته اشکم جاری شد! دکتر با اراده ای فولادین گفت خواهی دید که ارتش و نیروهای اسلامی ایران بعثی های متجاوز را وادار به گریز و تسلیم خواهند کرد و افزود شما شیعه هستید سربازان حسين بن على عليهما السلام می باشید با کمک شما و رسیدن امکانات بیشتر جنگی برنامه هایمان را انجام می دهیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شما به آموختید ؛ که راه خویش را بشناسیم تا تابلوهای منحرف کنارِ جاده فریب‌مان ندهند.... از چپ : ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کلید بهشت کلید جهنم •┈••✾✾••┈• 🔸 در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته‌ سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندان‌شکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 دستوراتی دال بر انحلال اداره مرزبانی خانقین و تبدیل گردانهای مرزی به تیپ ۲۳۸ پیاده صادر گردید. دو گردان از این تیپ به خاک ایران و به طور دقیق به منطقۀ مشهور تنگه موخوره اعزام گردیدند. طبیعی است تیپ جدید به تنها پزشک خود یعنی من نیاز داشت و من مایل به رفتن نبودم. از فرمانده درمانگاه نظامی خواستم مرا در بیمارستان نگه دارد، زیرا می دانستم که در جبهه قادر به انجام کاری نیستم. با تمامی تلاشی که کردم موفق نشدم و ناگزیر دستور نظامی را اجرا کردم. اول ژوئیه، سوار بر یک خودروی نظامی به سوی محل کار جدیدم حرکت کردم. مقر تیپ ۲۳۸ در منطقه امام حسن در چند کیلومتری تنگه موخوره واقع شده بود. به قرارگاه عقبه تیپ در نواحی خانقین رسیدم، پس از صرف غذا یک کلاه آهنی نظامی برای جلوگیری از اصابت ترکش تحویل گرفتم. بعد از ظهر با خودرویی به سمت شرق حرکت کردیم تا اینکه به منذریه رسیدیم. برای اولین بار از شروع جنگ با گذشتن از مرز وارد خاک ایران شدیم. بعد از طی صد متر وارد شهرک مرزی خسروی ایران شدیم که توسط نیروهای کینه توز عراقی با خاک یکسان شده بود. زیر تابش شدید نور خورشید در جاده بغداد تهران در حرکت بودیم. در میان تپه ها و ارتفاعات تنها چیزی که دیده می شد خودروهای نظامی بود که در حال آمد و رفت بودند. وارد دنیای تازه ای شده بودم که از نظر رنگ خاک، زمین، انسانها، لباسها و خودروها با دنیای قبلی تفاوت داشت. بیشتر مردم، عراق رنگ خاکی که به وسیله آن تمامی پدیده های نظامی اعم از لباس اتومبیل ساختمانها و... مورد توصیف قرار می‌گیرند از کلمه فارسی خاک گرفته شده است. به قصر شیرین نزدیک تر شدیم. رود الوند را انبوه درختان و خودروهای نظامی مستقر در ساحل آن احاطه کرده بود. عده ای در آب شنا می کردند و عده ای دیگر سرگرم شست و شو و نظافت خودروهایشان بودند. پس از پشت سرگذاشتن ساختمانهای ویران شده، از جمله ایستگاه تولید برق، وارد شهر شدیم. در کنار مسجد بزرگ صدام که پیش تر به مسجد مهدی شهرت داشت توقف کردیم. در نزدیکی مسجد ساختمانی قرار داشت که مقر یگان شش پزشکی تیپ پنج پیاده بود که بعدها به یک بیمارستان مدرن صحرایی مبدل گردید. برخی از پزشکان که در هفته های اول جنگ با آنها آشنا شده بودم را می دیدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی بعد از حدود یک ماه دوباره با علی آقا به دزفول برگشتیم، به خودم قول دادم از کنار او و از دزفول جم نخورم. بهمن ماه ۱۳۶۵ بود. هوا بوی بهار می‌داد. روزی که دوباره به دزفول برگشتیم، علی آقا چند کیلو مرغ خرید و گفت: «فرشته یه غذای خوشمزه شب عملیاتی درست کن. بعد از ناهار باید بریم منطقه.» دست به کار شدم. مرغ را تندتند پاک کردم و شستم و با نمک و زردچوبه و پیاز فراوان روی پیک‌نیک بار گذاشتم و شعله آن را تا آنجا که می‌شد زیاد کردم. آقا هادی و اهل و عیالش توی اتاق خودشان بودند. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای وحشتناکی از طبقه بالا آمد. خانه لرزید من اول فکر کردم بمباران شده. علی آقا و آقا هادی پابرهنه از پله ها دویدند بالا و من و فاطمه هم به دنبالشان. زودپز روی پیک نیک نبود. شعله زرد پیک نیک زبانه می‌کشید. در دیگ زودپز یک طرف و خودش یک طرف دیگر افتاده بود. تکه های مرغ و آب چرب و زرد غذا روی دیوار و سقف پخش شده بود. شرمنده و خجالت زده سرم را پایین انداختم. علی آقا می‌خندید و تکه های مرغ را از روی در و دیوار جمع می‌کرد و با شادی کودکانه ای می‌خورد. سراغ دیگ زودپز رفت و انگار که گنجی پیدا کرده باشد با خوشحالی گفت: «الهی شکر یه کمی مرغ تهش مانده!» همان یک مقدار مرغ را با چه لذتی خوردیم. زندگی در دزفول برای من که بچه همدان و منطقه سردسیر بودم خیلی متفاوت بود. در همان اوایل یک روز از خواب بیدار شده بودم و داشتم رختخوابم را جمع می‌کردم - مردها در خانه نبودند. من و فاطمه و زینب در اتاقهای پایین، که اتاق خوابمان بود می خوابیدیم - همین که تشکم را جمع کردم، فاطمه جیغ کوتاهی کشید. از صدای جیغ او زینب بیدار شد. حشره سیاه و بدشکلی زیر تشکم بود. دو تا چنگال بلند داشت و هشت تا پای بدترکیب و دمی که مثل کمان بالا آمده بود و به طرف تنش خم شده بود. فاطمه دستم را گرفت و گفت: «عقربه!» اسم عقرب را شنیده بودم حتی می‌دانستم که نیشش مثل نیش مار کشنده و سمی است. فاطمه از ترس چند قدم عقب رفت. گفتم: «نترس. اینجا پر از عقربه عقربا جاهای گرمسیر زندگی می‌کنن. کاریشون نداشته باشی، آزاری ندارن. بعد با شک و دودلی گفت: «بکشیمش.» با خونسردی گفتم این رو بکشی اون یکی رو چه کار می‌کنی؟» و اشاره کردم به قرنیزها و کنج دیوارها. با یک چشم چرخاندن، سه چهار تا عقرب دیگر پیدا کرده بودیم. فاطمه بیشتر به خاطر زینب نگران بود گفتم: «نترس. الان خودشون گم و گور میشن. جونورا شبا برای غذا از لونه بیرون می آن و صبح ها زیر سنگ و لای درز و دورز دیوارا قایم می‌شن. خم شدم و تشکم را برداشتم و گوشه ای گذاشتم. فاطمه بچه مریانج' بود و بزرگ شده کوه و باغ و صحرا. کمی که گذشت، به خودش مسلط شد. جارویی آوردم و عقربها را به طرف بیرون از اتاق جارو کردم. عقربهای بدترکیب با چنان سرعتی می‌دویدند و خودشان را از چشم ما دور می‌کردند که متوجه نشدیم کی و کجا رفتند. در طول روز خبری از عقربها نبود. اما همین که شب می‌شد سروکله شان پیدا می‌شد. شب‌های اول خوابم نمی برد. همه اش فکر می‌کردم عقربی زیر پتو یا روی بالشم هست. تا صدای خش خشی می‌شنیدم، بلند می‌شدم و چراغ‌ها را روشن می‌کردم؛ اما به زودی همه چیز برایم عادی شد. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدم و رختخوابم را با احتیاط جمع می‌کردم چند تا عقرب پیدا می‌کردم که زیر بالش و تشکم جا خوش کرده بودند. کم کم دیدن عقربها برایم عادی شد. صب‌حها بدون سروصدا جارویی بر می‌داشتم و عقربها را جارو می کردم. هر چند، هیچ وقت نتوانستم از دیدنشان نترسم و چندشم نشود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماز اوسته ننه ... مداحی قدیمی و بسیار دلنشین نوجوان آذربایجانی، بسیجی شهید در جمع رزمندگان لشکر عاشورا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا