eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۴ ▪︎آیت الله سید خضر موسوی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 بسیاری از مردم با ماشین‌های شخصی خود مجروحین را به بیمارستان ها منتقل می کردند و بسیاری هم به نگهبانی منازل مردم می‌پرداختند و زنان هم در پشت جبهه فعالیت داشتند و به صورت خود جوش مردم به حرکت در آمدند و جوانان غیور و جسور انقلابی به سوی جبهه ها می تاختند و مبارزهای اسلامی و اعتقادی انجام می دادند. من اغلب وقت‌ها به محورهای نبرد می رفتم و به همراهی برادرم حجت الاسلام سید فرج موسوی و دیگر برادرانم از نزدیک شاهد تلاش و از خود گذشتگی مردم پیرو اهلبیت بودم. شهید چمران انصافاً اگر نبود، شاید اهواز در همان روزهای اول سقوط می کرد. او در بعضی محورها از جمله دب حردان و جنوب کارخانه نورد لوله نیروی رزمی مجرب گذاشت. او شخصاً شبیخون میزد و ضربات محکمی بر دشمن وارد می‌نمود. ابتکارات زیادی را به خرج می داد. از جمله در مدتی کمتر از ۲۵ روز کانال آبی را راه انداخت و به سوی محل استقرار تانک های دشمن، آب سرازیر کرد و بین اهواز و دشمن دریایی از آب به وجود آورد و دشمن که قصد تصرف شهر را داشت و تا نورد لوله هم پیش تاخت ناگزیر از عقب نشینی گردید و نیروهایش را تا ده کیلومتری جنوب اهواز برد و فقط با سلاح دور برد و خمپاره شهر را می کوبید و خسارات و زیانهای مالی فراوانی را به وجود می آورد. من و حتی برادرانم و خانواده ام از اوّل جنگ تا آخرش اهواز را تخلیه نکردیم و در این مدت طولانی ما در بسیج مردمی همکاری می‌کردیم و افراد عشایر را به دکتر چمران معرفی می کردم تا پس از آموزشهای نظامی و تهیه سلاح برای آنان به محورهای عملیاتی اعزام گردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام بر زینب سلام بر شهادت محمودرضا بیضایی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 دوشاب مادرم وسط زمستان اجاقی درست می‌کرد با سه قلوه سنگ بزرگ دودزده. دیگ بزرگی می‌گذاشت روی سنگها، دستور می داد ابراهیم باغبانمان از اتاق انباری که پر بود از مشک و حلب خرما، یک حلب خرمای مضافتی برایش می‌آورد. خرما را داخل دیگ که تا نیمه اش آب جوش قل میزد خالی می‌کرد. وظیفه من این بود که نگذارم آتش اجاق کم رمق بشود. تندتند شاخه‌های خشک از باغ پرتقال می آوردم و می‌زدم زیر دیگ آتش که گر می‌گرفت و از اطراف دیگ قد می کشید. مخنایش (نوعی شال) را می‌کشید روی صورتش و با کفگیر بزرگی، مخلوط آب و خرما را به هم می‌زد. کفگیر را ساعتها بی وقفه در دیگ می چرخاند تا خرماها از هسته ها جدا بشوند و غلظت آب را بیشتر و بیشتر کنند. هزاران حباب کوچک روی سطح مایع چسبناک پیدا و پنهان می شدند. لاية ضخیمی کف قهوه ای رنگ تا لبه دیگ بالا می آمد کف‌ها را با حوصله می‌گرفت و بیرون می‌ریخت و دوباره دیگ را به هم می‌زد. چند ساعت بعد تشتی بزرگ و پارچه ای تمیز می آورد، مخلوط آب و خرمای غلیظ و سیاه رنگ را از روی پارچه می‌ریخت توی تشت، پارچه را فشار میدادیم تا جز هسته و تفاله چیزی داخلش نماند. توی تشت، دوشاب خرما برق می‌زد اما هنوز به غلظت کافی نرسیده بود. دوباره می‌گذاشت روی اجاق و آتش زبانه می‌کشید و شیره سیاه رنگ به قُل قُل می افتاد. حباب‌های روی سطح دو شاب تندتند می ترکیدند و از داخلشان بخار سفیدی به هوا می رفت. دوشاب غلیظ و درخشنده می شد. کفگیر را می‌زد زیر شیره سیاه و می‌آوردش بالا. باریکه ای از شیره، شُره می‌کرد، پیچ میخورد و روی سطح دو شاب می‌نشست. دستش را با احتیاط که نسوزد زیر باریکترین جای سره دوشاب می گرفت دو انگشت آغشته به شیره را روی هم می‌گذاشت و بر می داشت تا غلظتش را بسنجد. اگر وقتش بود، دیگ را از روی اجاق بر می داشت و یک بار دیگر دوشاب را از پارچه شسته شده می‌گذراند تا آخرین تفاله هایش توی پارچه گیر بیفتند. حالا دوشاب سیاه رنگ و شیرین، آماده خوردن بود. مادرم همۀ آن زحمت ها را فقط برای این می‌کشید که من یک کلام پرسیده بودم. "دشنه بی مو دوشو درست ناکنی؟" (ننه، برای من دوشاب درست نمی کنی؟) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 چهره هایشان خسته و بی رمق به نظر می‌رسید. افسر استخبارات ما را ترک کرد و من به افسر رابطی که سوری الاصل بود گفتم، سروان محمد، چه اتفاقی رخ داد؟ چرا وضع و حال ما اینگونه شده؟» عاقلانه پاسخ داد: "ما کاشته‌های خود را درو می‌کنیم." بعد از لحظه ای کوتاه، دستور حرکت به مقصدی نامعلوم صادر شد. سوار ماشین شدم. این اولین و آخرین باری بود که وارد خرمشهر می‌شدم. بسیاری از اماکن مسکونی با خاک یکسان شده بود و به دستور صدام از این شهر هم مانند قصر شیرین جز ویرانه ای باقی نمانده بود. پابه پای نظامیان حرکت کردیم تا اینکه به دروازه بزرگی رسیدیم. در نزدیکی این دروازه خط آهن و واگن‌های قطار منهدم شده قرار داشتند که همگی طعمه حریق شده و از بین رفته بودند. حدس زدم اینها بقایای ایستگاه قطار خرمشهر هستند. از دروازه گذشته به ساختمانهایی رسیدیم که اطراف آن را درختان زیبای خرما احاطه کرده بودند. عبور خودرو از میان آنها ممکن نبود، برای همین ساکم را برداشته و از ماشین پیاده شدم. به ساختمانی رفتم که مملو از افراد نظامی بود و با برخی از افسران گردان ملاقات کردم. یکی از مسئولان پانسمان، سرگرم تهیه چای شد. حدود ساعت دو بعد از ظهر رادیو بغداد اطلاعیه ای نظامی در مورد تعقیب نیروهای ایرانی از منطقه محمره و بمباران شدید هوایی عقابان دلاور ما پخش کرد همگی از گزافه گویی های رادیو به تنگ آمدند. صدای انفجار مهیبی در انتهای ساختمان پیچید، خوشبختانه در آن لحظه کسی آنجا نبود. بعد از چند دقیقه صدای انفجار دیگری به گوش رسید. یکی از خودروهای گردان بر اثر اصابت گلوله سوخت. مرگ از هر سو ما را احاطه کرده بود. از اتاق خارج شدم تا در جریان اخبار و گزارشات قرار گیرم. بلافاصله عده ای سرباز جای مرا اشغال کردند. وارد اتاق دیگر ساختمان شدم که چند افسر عالی رتبه از جمله فرمانده تیپ ما که از نظر درجه بالاتر از دیگران بود، در آنجا جمع شده بودند. به دلیل ناپدید شدن سرهنگ ستاد خمیس مخیلف، فرمانده تیپ ۴۸ و فرمانده نیروهای خرمشهر فرمانده تیپ ما که از افسران ارشد به حساب می‌آمد مسئولیت آنها را عهده دار شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چشمم افتاد به پشت پنجره. توی ردیف درختهای سبز و بلند علی آقا و امیر آن دورها بودند، توی دل آسمان. اتاق بوی غم گرفته بود. باورم نمی‌شد منصوره خانم به این زودی ما را تنها گذاشته باشد. پرستارها ما را از اتاق بیرون کردند. دستگاه احیا را آوردند. شوک دادند. چند پزشک دویدند به طرف اتاق اما کمی بعد از توی راهرو ناباورانه دیدم که شلنگ‌ها و سیم‌ها را از منصوره خانم جدا کردند. هر چند روزها همیشه مثل برق و باد میگذرد، اما آن سالها سخت ترین سالهای زندگی ام بود و لحظه به لحظه اش به سختی می‌گذشت. بعد از فوت منصوره خانم سخت تر هم شده بود. تنهاتر شده بودیم. بعد از شهادت علی آقا، آقا ناصر و حاج صادق خانه ای مشترک گرفته بودند و با هم زندگی می‌کردند. همیشه آخر هفته من و علی جان پیش آنها می‌رفتیم. بعد از فوت منصوره خانم این برنامه ادامه داشت. مخصوصا اینکه حاج صادق هم به دلیل بیماری ارثی کلیه هایش را پیوند زده بود. می‌رفتیم برای احوال پرسی. اما با رفتن منصوره خانم تکیه گاه محکمی را از دست داده بودیم. با این حال، روزگار با سختی می‌گذشت. غم با درد تنهایی و دلتنگی. سال ۱۳۷۷ علی جان یازده ساله بود و کلاس پنجم درس می‌خواند. چند ماهی می‌شد که مریض بود. معده درد داشت و حالت تهوع. با این اوضاع هر بعد از ظهر کار من و مادر درآمده بود. هر روز سراغ یک دکتر متخصص می‌رفتیم. تشخیص چند دکتر بعد از انجام سونوگرافی و آندوسکوپی و عکس رنگی اعلام شد بیمار زخم اثنا عشر دارد. از شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. علی جان را توی پر قو بزرگ کرده بودیم. چقدر مواظب همه چیز او بودیم. چرا باید این طور می‌شد! سالگرد علی آقا نزدیک بود. علی آقا چهارم آذرماه شهید و هشتم به خاک سپرده شده بود. به همین دلیل هر سال بین چهارم تا هشتم آذر برایش سالگرد می‌گرفتیم. اگر یکی از این روزها پنجشنبه یا جمعه بود، نور علی نور می‌شد. مادر در حال تدارک کارهای سالگرد بود. خانه را تمیز می‌کرد. مبل‌ها را جمع کرده بود. استکان و نعلبکی‌ها، بشقاب و کارد و نمکدانها را می‌شست. کلی هم مهمان دعوت کرده و سفارش میوه و حلوا داده بود. آن روزها اوج بیماری علی جان هم بود. این اواخر طوری شده بود که حتی یک لیوان آب هم از گلویش پایین نمی‌رفت. چهارم آذرماه مراسم سالگرد را به هم زدیم و انداختیم برای هشتم. چاره ای نداشتیم. آخرین دکتری که رفته بودیم بعد از انجام آزمایشهای مختلف گفته بود: توی عکس زخم کوچکی در اثنا عشر دیده میشه زودتر بیمار رو ببرید تهران. ششم آذرماه با پرس وجوی زیاد آدرس یکی از بهترین پزشکان گوارش تهران را پیدا کردیم و نوبت هم گرفتیم و شبانه با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم. آن زمان هنوز موبایل توی دست همۀ مردم نیفتاده بود. یکی از دوستان موبایلش را به امانت داد به ما. علی جان چیزی نمی خورد. فقط عُق می‌زد توی اتوبوس. حالش آنقدر بد بود که مسافرهای صندلی‌های جلو و عقب از روی همدردی و چاره جویی سعی می‌کردند به ما کمک کنند. با این حال علی جان مرا دلداری می‌داد و می گفت «مادر من چیزیم نیست. دارم خوب می‌شم.» با خودم یک ساک لباس برده بودم. على عُق میزد و من تندتند با قمقمه ای آب دست و صورتش را می‌شستم و لباسش را عوض می کردم. وای که آن شب چقدر به ما سخت گذشت! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نظرات شما در خصوص کتاب گلستان یازدهم ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎نبی الله رفیعی راوی دفاع مقدس سلام وعرض ادب خاطرات زیبای یکی دیگر از سرداران را مطالعه کردم سرداری که حضرت آقا جمله زیبای ایشان را مبنی بر اینکه هرکس از سیم خاردار نفس خود عبور کند می‌تواند از سیم خاردار دشمن عبور کند مورد تمجید قرار دادند واین برای ما بچه رزمندگان چراغ راه وهدایت میباشد خداوند به شما دست اندرکاران توفیق عنایت فرماید ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎بهزادپور بسم الله الرحمن الرحیم بانگ رحیل کاروان شهدا در طول زمانی به وسعت تاریخ ؛ از جهان مادی به سوی خدا رهسپار بوده و هست و خواهد بود . طعم شیرین شهادت ، همان حلقه گم شده ای است که زمینیان به آن محتاج است . و اما حماسه تنها شهادتها نیست ؛ بلکه تحمل رنج فراق خانواده شهدا هم جزئی از کلِ آن حماسه هاست . بر خود واجب می دانم بابت انکاس آن درد ها و هجران و استقامت خانواده های شهدا ، که خالصانه ، صادقانه و مستمر به خوانندگان حماسه جنوب انتقال داده می شود ، تقدیر و تشکر نموده ، دستتان را ببوسم .‌ خداوند یارتان باد . دعای خیر شهیدان گوارایتان باد . و التماس دعا یا علی مدد و خدا قوت 🌹🌹🌹🌹🌹 ▪︎ ▪︎ ▪︎
🍂 در سفره‌شان رونق اگر نیست صفا هست .... صبحتون سرشار از رونق و صفا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۵ ▪︎حاج فرحان سعیدی طرفی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در آغاز جنگ تحمیلی شهر اهواز روزانه بمباران می‌شد و نیروهای مردمی و بسیج مردمی سازماندهی مشخص نداشتند‌. می‌توانم بگویم که هر محله و هر خیابانی بسیج مختص به خود داشت. نیروها از روی دلسوزی کار می کردند و فرمانده خاصی نداشتند. در حقیقت عده ای از مردم و به ویژه نیروهای جوان جمع می‌شدند و کارهای دفاعی مردمی در حد پشتیبانی انجام می دادند. من در خیابان کیهان غربی از کوی نهضت آباد (لشکر آباد) زندگی می کردم و نورد لوله محل کارم بود. دشمن در همان روزهای اول جنگ تا نزدیکی کارخانه رسید. نیروی بازدارنده ای وجود نداشت و اگر دشمن به پیشروی ادامه می داد شهر اهواز را می‌گرفت. با وجود این ایستادگی مردم و نیروهای انقلابی و ارتشی حکایت از یک مقاومت را می کرد. در همان زمان بر اثر بمباران کارخانه، سه نفر از کارگران مجروح و یک تن دیگر به شهادت رسید. از محورهای مختلف تعداد زیادی مجروح و شهید می‌رسیدند و به سالن سرپوشیده استادیوم ورزشی پهلوان تختی می‌آوردند. من در بسیج نیروی مردمی بودم و تا صبح به تخلیه شهداء و مجروحين می پرداختیم و آنان را به محل‌های مختلفی جهت درمان یا دفن می فرستادیم. تقریباً هر شب ۴۰ تا ۴۵ تن مجروح و شهید تخلیه می‌شدند و ما هم با کمک همدیگر، مجروحین را جابجا می کردیم. روز هفتم مهرماه بود که من در حالی که خسته و خواب آلود بودم به خانه ام در منطقه لشکر آباد باز می گشتم و حتی توان راه رفتن را نداشتم. شب قبل از آن شهید و مجروح زیادی را آورده بودند. اغلب افراد جوان بودند که شهید و مجروح شده بودند. صحنه های دلخراشی بود! بیشتر مجروحین مشکلات اعصاب و مغزی داشتند و در حال اغما بودند و اگر به آنها می رسیدند و تحت عمل جراحی قرار می‌گرفتند اغلب زنده می ماندند؛ لیکن بر اثر نبود پزشک متخصص چند ساعت در سالن ورزشی می‌ماندند و شهید می شدند. در آن زمان فقط بیمارستانهای امام (ره) و گلستان (دانشگاه شهید چمران) فعال بودند و خود بیمارستان ها زیر بمباران شدید قرار داشتند. در آن شرایط مجروح و غیر مجروح و حتی نیروهای امدادی و مردمی به زندگی خویش ایمن نبودند. به این جهت بود که من زن و بچه هایم را به ملاثانی فرستاده بودم و خودم به کمک رسانی می پرداختم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 سال نو بوی نان برشته پیچیده بود توی آسایشگاه. دلمان ضعف می رفت. نانی در کار نبود. ملا یک عالمه خمیر خشک شده نرم ریخته بود توی قصعه و گذاشته بود روی علاءالدین و با قاشق، نرم نرمک به همشان می‌زد. خمیرها رفته رفته برشته و طلایی رنگ می‌شدند. بوی خوش نان داغ جاسم سرباز عراقی را کشید پشت پنجره. پرسید: «ها ملا خُبز ؟!» ملا یک قاشق از آن پودر برشته برد پشت پنجره. قاشق را از میان میله های زندان عبور داد، خالی کرد کف دست جاسم و گفت: «نه، سیدی جاسم، غذا کافی نیست، می‌ریزیم توی برنج ظهر تا زیاد بشه.» جاسم خندید و رفت. هر نگهبان دیگری غیر از او بود حتماً عکس العملی نشان می‌داد؛ اما جاسم خشک بود و بی احساس. این آدم انگار روح نداشت. آن شب خوشحال بودیم فردای آن روز، اول فروردین بود و ما می توانستیم اسرای قاطع دو و سه را ملاقات کنیم. بعد از ملا حمید تقی زاده، ابوالفضل محمدی و حسن مستشرق خمیرهایشان را بردند که برشته کنند این جمع سه نفره وقتی به هم می رسیدند صدای شوخی و خنده در آسایشگاه بالا می رفت و گاه به ناراحت شدن پیرمردها که خوابشان می آمد ختم می‌شد. منصور محمود آبادی هم که کوچکترین عضو گروه بیست و سه نفر و به طرز عجیبی خوش خنده بود به جمع سه نفره آنها اضافه می‌شد و حمید مستقیمی می‌شد نفر پنجم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 طریق کربلا سید شهیدان اهل قلم. شهید مرتضی آوینی ... اگر آفاق وسیع دل‌های ما از آفتاب بی‌ غروب توکل نور و گرما نمی‌گرفت ، بدون تردید هیچ یک از ما پای در راهی اینچنین نمی‌نهاد . ما را اجبار و اکراه بدین‌جا نکشانده است که دشواری‌ها راه بر ما ببندند . راه حق محفوف در بلایا و دشواری‌ هاست ، و اگر نه اینچنین بود ، کربلا را کربلا نام نمی‌نهادند . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 همه، اطراف دستگاه بی سیم، نشسته بودند و سعی می‌کردند با مقر فرماندهی لشکر ۱۱ که مسئول منطقه بود، تماس برقرار کنند ولی بی نتیجه بود. یک بار که افسر مخابرات به این تماسها مشغول بود فرمانده لشکر ۱۱ با عصبانیت از پشت بیسیم فریاد زد، چه شده است که مدام با من تماس برقرار می‌کنید؟ تعداد نفراتتان که از دو یا سه هزار نفر تجاوز نمی‌کند! جامعه ای که بعثی ها بر آن حکومت می‌کنند طبیعی است اگر این گونه فرماندهان ارتش برای سربازان تحت فرمانشان ارزشی قائل نشوند. اسرائیل دریاها، دشتها، کوهستانها، کشورها و مرزها را برای نجات هفتاد تن از شهروندان خود که در فرودگاه عتبه اوگاندا بازداشت شده بودند پشت سر گذاشت؛ در حالی که آقای فرمانده لشکر از رساندن این خبر که دو یا سه هزار نظامی محاصره شده در آوارگی به سر می‌برند و خطر مرگ هر لحظه تهدیدشان می‌کند ناراحت می‌شود. این مکالمات را از طریق افسران مخابرات که در جریان این تماسها بودند شنیدم. در حالی که نیروهای خودی نتوانستند برای شکستن حلقه محاصره کاری از پیش ببرند. هر یک از افسران در مورد خلاصی از این بن بست نظری می‌دادند. نظر سرگرد ستاد سلیمان تکریتی افسر تیپ ما این بود که همگی به سمت شط العرب حرکت کنیم و از این طریق به آن سوی ساحل عبور کنیم اما این راه حل تکلیف مجروحان و آنهایی را که با شناکردن آشنا نبودند، روشن نمی کرد. از نظر او این مسئله اهمیتی نداشت چرا که می‌گفت: هرکس باید به فکر خود باشد. فرمانده گردان ما صاعب پیشنهاد کرد نیروهای فعلی را سازماندهی کرده به گروه های کوچکی تقسیم کنیم. آنگاه هر گروهی به پشت بام ها برود و تا صبح بجنگد تا شاید فرجی حاصل شود؛ اما کسی با این پیشنهاد موافقت نکرد. سپس نوبت به فرمانده تیپ رسید. او با عصبانیت گفت: اوضاع بسیار وخیم است، شهر از هر سو به محاصره درآمده و تمامی تلاشها برای شکستن حلقه محاصره با شکست مواجه می‌شود. کسانی که قصد عبور از شط العرب را دارند می‌توانند به اختیار خود عمل کنند. او از صدور فرمان عقب نشینی بیمناک بود حتی در این مورد دستوری نیز دریافت نکرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مسافت شش ساعتی تهران تمام شدنی نبود. عاقبت چند ساعتی از نیمه شب گذشته رسیدیم. خانه معلم اتاق گرفته بودیم. آن نزدیکی، بیمارستانی بود. علی را به اورژانس بردیم. معاینه اش کردند و نسخه ای برایش پیچیدند، بابا رفت دنبال داروها. من و علی هم رفتیم خانه معلم. علی تب کرده بود. تبش نزدیک چهل و سه درجه بود. هر کاری می‌کردم تب او پایین نمی آمد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. بابا هم که بر نمی گشت. بی اختیار اشکهایم سرازیر شده بود. پسرم دیگر حرف نمی‌زد و مرا دلداری نمی‌داد. چشم‌هایش را بسته بود. توی تب داشت می‌سوخت. هر چه ملافه دم دستم بود خیس کردم و روی بدن و پیشانی و پاهایش گذاشتم. به اورژانس تلفن زدم. پرسیدند: «مشکلش چیه؟» گفتم: «تب داره.» جواب دادند پاشویه‌ش کنید. اورژانسی نیست. پشت تلفن التماس و گریه کردم. یک ربع بعد آمدند اما آنها هم کاری نکردند. آمپول مسکنی زدند و گفتند: «اگر خیلی نگرانید ببریدش بیمارستان، شاید بستری بشه.» بعد از رفتن آنها دوباره مشغول پاشویه شدم. پسر عزیزم حالش خوب نمی شد. تبش پایین نمی آمد. دستم به جایی بند نبود. بابا هنوز برنگشته بود. منی که هیچ وقت در این همه سال صدای اعتراضم را کسی نشنیده بود با گریه می نالیدم علی آقا، پس تو کجایی؟! تو پدری. یه کاری بکن. علی آقا تو رو قسم می‌دم به هر چی که برات عزیزه، به حضرت زهرا که اون قدر دوستش داری، تو حالا شهیدی! اون بالا بالاهایی، ما رو داری می‌بینی. می‌دونم من گناهکارم، من روسیاهم. تو از خدا بخواه بچه مون رو شفا بده. یادته چقدر دلت می‌خواست بچه مون زودتر دنیا بیاد. حالا اومده، دلت میخواست براش اسم بذاری. اسم تو رو روش گذاشتیم تا همیشه پیشمون باشی. علی آقا، حالا بچه مون داره از دست میره الهی قربونت برم یه کاری بکن. بچه ت از دست رفت. تو که به مرام و معرفت مشهور بودی. دلت به حال آدم و عالم می‌سوخت. اسیر و خودی رو یکی می‌دونستی. پسرمون از وقتی دست راست و چپش رو شناخته، دلخوشیش شده اینکه شب بشه و تو رو تو آسمونا بین ستاره ها پیدا کنه. علی آقا! جون من، جون فرشته، جون زهرا خانمت، از اون بالا بیا پایین! یه امشب به داد من و بچه ت برس. یه امشب خودت رو به پسرمون نشون بده! دل بکن از اون بالا، علی آقا تو رو خدا کمکم کن. علی! من على جانم رو از تو می‌خوام علی آقا تو رو خدا!... نمی دانستم چه کار می‌کنم و چه می‌گویم. دستم را گرفته بودم به طرف آسمان. ضجه می‌زدم و به پهنای صورتم اشک می‌ریختم و علی علی می‌گفتم. نمی‌دانم چقدر گذشت، اما وقتی سر برگرداندم، دیدم کنار تخت علی جان نشسته ام. سرم را روی بالش او گذاشته بودم و دستش را گرفته بودم. بالشش از اشکهایم خیس شده بود. علی جانم آرام و آسوده خوابیده بود. دست روی پیشانی اش گذاشتم. تبش پایین آمده بود، اما من دست بردار نبودم. وضو گرفتم. چادر سر کردم و ایستادم به نماز. نمی‌دانم آن شب چند رکعت نماز خواندم و چند بار دعای توسل و زیارت عاشورا خواندم اما خوب یادم هست بعد از هر نماز و دعا به سجده می افتادم و می نالیدم و التماس می‌کردم «علی، تو گفتی من زینب وار راهت رو ادامه بدم. به خدا، به جان خودت، زینب وار و با صبوری ادامه دادم. هرچه به سرم آمد، هر چه پشت سرمان گفتند اهمیت ندادم و نق نزدم. من هنوز عاشق تو و زندگی مان هستم. با خاطراتت خوشم و دل به هیچکس نبستم و نمی‌بندم. توی این دنیا تنها دلخوشیم بعد از خاطره ها و فکر و خیالت، شده پسرمان علی جان. یادگار توئه، پاره ای از وجود تو. تا اینجا از یادگارت خوب مواظبت کردم. نذاشتم جز سایه تو و خدا سایه کس دیگه ای بالای سرش باشه. علی جان، سفارشش رو پیش خدا بکن. اون رو بهم برگردون. می‌دونم هیچکس به اندازه تو ما رو دوست نداره. یه امشب تو به حرف من گوش بده، من یه عمر به پای تو و همه چی می‌شینم. قول میدم علی، خواهش میکنم دستم رو خالی پایین نفرست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار دلیران آزاده 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران دلیران آزاده ، خبردار و آماده که رهبر مرحبا گفت به این عزم و اراده... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نظرات شما در خصوص کتاب گلستان یازدهم ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎معمارزاده با سلام و احترام ،از ابتدای مطالعه قسمت های اول کتاب گلستان یازدهم ،ذهنم مشغول عنوان کتاب بود ،در کنار نثر ساده و روایی کتاب به همراه توصیفات بسیار دقیق و کامل موقعیتها ،خیابانها ومنازل و اوضاع جوی همه تصاویر ولحظات جلوی چشمم مجسم می شد و مثل این بود که خودم در وسط ماجرا هستم ،تااینکه رسیدم به بخشی از داستان که متوجه شدم گلستان ۱۱ منظور بخشی از شهرستان دزفول است که به منطقه پانصد دستگاه یا گلستان معروف است ،شیفته علی آقای چیت سازیان شده بودم و حتی در امورم به او متوسل می شدم ،وقتی فهمیدم که ایشان ساکن گلستان یازدهم بوده اند،که اتفاقا چند قدمی با منزل من در دزفول فاصله نداشت به آنجا رفتم و نظاره گر این خیابان شدم ،نمی دانستم درکدام منزل ساکن بوده اند و آ یا آن ساختمان دستخوش تغییر و تحول شده است یا خیر ،ولی اینکه این خیابان را این شهید والامقام دیده اند وقدم زده اند ،حس نزدیکی به این شهید را برایم ملموس تر می کرد و افتخار می کردم به اینکه لحظاتی از این هوا را استشمام کرده و براین خاک قدم گذاشته و عطر ش درهوا پراکنده است . سرگذشت سرکار خانم زهرا پناهی وهمسر شهیدشان بسیار زیبا بود ولو از نظر کمیت کوتاه ولی با کیفیت و پرمحتوا بوده است . خداوند روح شهدای دفاع مقدس را شاد کند ازجمله روح شهید سعید چیت سازیان و برادرگرامی شان امیر چیت سازیان را و دعای خیرشان بدرقه راه دنیا وعقبی ما باشد ،برای خانم پناهی سلامتی آرزو مندم . پیمان معمارزاده ،دزفول ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎عسکری با تقدیم سلام و عرض ادب ، خدمت برادر بزرگوارم ، جناب آقای جهانی مقدم ، مجموعه خاطرات گلستان یازدهم ، بسیار عالی است ، هرشب در کانال حماسه جنوب بدنبال مطالعه خاطرات شما هستیم ، وقتی خاطره ای از شهیدان عزیز نقل میشه ، برای رزمندگان دوران دفاع مقدس که روزهای حماسه وخون را با گوشت وپوست خود حس کرده اند بسیار ملموس است ، دقیقا وقتی این خاطرات زیبا را می‌خوانم، خودم را در وسط آن میدان معرکه میبینم ، خاطرات آن روزهای خوب خدا مجددا تداعی می‌شود، خداوند اجر شهیدان را به جنابعالی عنایت بفرماید ، که با این خاطرات زیبا و دلنشین یاد آن روزهای عشق و عاشقی را زنده میکنید ، سلام خدا بر همه شهیدان بویژه سردار شهید علی چیت سازیان و برادر بزرگوارش امیر چیت سازیان ، و سلام بر صبر و مقاومت پدر و مادر و همسر این شهید والا مقام ، که قطعا جایگاهی رفیع نزد خداوند تبارک و تعالی دارند ، امیدواریم خداوند تبارک و تعالی آخر و عاقبتمون را ختم به خیر و شهادت گرداند ..... رزمنده دوران دفاع مقدس ، حسین عسکری ، استان فارس ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎ هاشمی سلام خسته نباشید اجرتون با شهدا خاطرات افسر اسیر عراقی دنبال میکنم هرشب بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم واقعا عالیه یه پیشنهاد دارم خاطرات آزادگان بیشتر بگذارید هاشمی از شهر بنارویه فارس ▪︎شعبانلو سلام خسته نباشید واقعا شما مانند دوران دفاع مقدس همچنان درحال خلق حماسه هستید. در این برهه سنگر، فضای مجازی است اجرتان باسالار شهیدان.. سال ۶۶برای امضای حکم ماموریت ( جهت اعزام افراد گردان برای تشیع جنازه سردار شهید محمد ظاهر عباسی فرمانده گردان ادوات )در منطقه ماووت عراق در ستاد لشگر خدمت علی آقا چیت ساز رسیدم و موضوع ماموریت را توضیح دادم شهید چیت ساز فرمود ما با زنده نگه داشتن یاد شهیدان می‌توانیم راهشان را ادامه دهیم ...باسپاس رفیع شعبانلو همدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است وگرنه همه اجرها در گمنامی‌ست. محکمه خون شهدا، محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می کشند صبحتون سرشار از نگاه شهدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا