eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂«امانت سرخ»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ انگار به من تلقین شده بود، که این دیدارِ آخر ماست. با هم به عکاسی رفتیم و عکس گرفتیم؛ اما مصطفی هرگز آن عکس را ندید؛ چون پس از رفتن او چاپ شد. به مصطفی گفتم: تو میدانی که من زحمت میکشم تا لقمه ی حلال به دست آورم و زندگی آبرومندی داشته باشم، من حاضرم همه زندگی ام را به تو واگذار کنم و تو هم به جبهه بدهی ولی از رفتن صرف نظر کنی. مصطفی گفت: بابا اگر به من بگویی نرو اطاعت میکنم؛ ولی به نظر من اگر تمام همین خیابان فرهنگ (خیابان مشهوری در قم که اکنون به نام شهید فتاحی مزین است) مال شما باشد و آن را به من بدهی که در راه خدا بدهم، با یک ساعت حضور در جبهه عوضش نمیکنم. وقتی اصرار مصطفی را دیدم رضایت کامل دادم و گفتم هر چه که خودت صلاح میدانی عمل کن. برای من شهادت ایشان آن قدر مسلّم شده بود که پس از حرکتش قصد کردم به ایستگاه راه آهن اراک بروم و مصطفی را برگردانم اما به یاد تعهدم به مصطفی افتادم و منصرف شدم. آن شب، آخرین شب دیدار با مصطفی، و آن عکس آخرین یادگار ما بود.🍂 ‍       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روایت ناگفته شهید مصطفی فتاحی جواد قاسمی قمی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دشمنانِ زوزه کش ایران بدانند، شیران این بیشه نگاهبان ایرانند ...      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۲ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فرمانده لشکر در تماسی به من گفت: «تصمیم گرفته ایم تا پنج روز دیگر گردان شما را به عقب منتقل کنیم.» به او گفتم: "قربان الطف بفرمایید و بر ما منت بگذارید و دستور فرمایید هرچه سریع تر گردان به عقب منتقل شود. اگر موافقت فرمایید هدیه بزرگی از جانب حضر تعالی برای نیروهای گردان خواهد بود." با اوقات تلخی و عصبانیت جواب داد: «ماشاء الله به ارتشی آخر زمان، این حرفها را کجا یاد گرفته ای؟! از کی افسران ما چنین پیشنهادهایی می‌دهند؟ بفرما جای من بنشین و فرمان بده. بیا بنشین، من از دست شما خسته شده ام.» و بعد ارتباط قطع شد. احساس کردم ضربه های محکمی از جانب فرماندهی بر من نواخته شد. فرمانده لشکر با عصبانیت شدیدی صحبت می‌کرد، گویی کف کرده بود. با خود گفتم خدا به کسانی که نزدیک او نشسته اند رحم کند. او انسان دیوانه ای است. و شروع کردم به مرتب کردن پرونده ها. شخصاً به کارها نظارت و همه نیروها و پرونده ها را به دقت کنترل کردم. 🔸 مرگ سرهنگ - زمانه رحم و مروتت کجا رفته است؟ - انسانهای با شرافت این قوم کجایند؟ به خدا سوگند در غم و اندوه به سر می‌برم. - آیا سرچشمه این غم و اندوه را پیدا می‌کنم؟ - آیا می توانم قطب نمای دشمنان را بیابم؟ - ما جهت صحیح را گم کرده ایم. - همه چیز از دست رفته است. - ما مصداق كلمه «گمراهی» هستیم. - امروز در پی قطب نما و جهت صحیح هستیم. هنگام بحران این عبارت‌ها را در دفتر [خاطراتم] نوشته بودم! در لحظه های فقدان عقل و حافظه در پی جایگزین‌هایی بودم. در آن لحظه ها چقدر دوست داشتم در جای دیگری و شخص دیگری باشم. دنیا دور سرم می‌چرخید و نیروهای گردان دور خودشان آنها در حیرانی و سرگردانی و در جو رعب و اختناق به سر می بردند. بعضی ها قصد خودکشی داشتند. ایرانی‌ها از ما چه می‌خواهند؟ گروههای انقلابی از گردان ما چه می‌خواهند؟ ما فقط منطقه ای را آزاد کرده ایم. محمره (خرمشهر) سرزمین ما است. چرا این همه مقاومت می‌کنند؟! رادیوهای ما می‌گفتند: عشایر محمره خرمشهر همراه ارتش ما خواهند بود. کجای این حرف درست بود؟! پشت سر هم از عشایر و جوانان محمره [ خرمشهر ] ضربه می خوردیم. یک گروهان تکاور برای تقویت گردان به ما پیوست و نگهبانی را به عهده گرفت. گردان این اقدام را به فال نیک گرفت و آن را موفقیت بزرگی در زمینه تقویت اوضاع امنیتی در مقابل دشمنان به حساب آورد. هر یک از ما می پنداشتیم گردان در مقابل دشمن از یک دیوار آهنین برخوردار شده است. به فاصله هر یک متر، یک پست نگهبانی، در هر ده متر یک قبضه اسلحه تیربار B.K.C، هر ۵۰ متر یک قبضه سلاح سنگین «دیمتروف» و هر ۱۵۰ متر یک دستگاه تانک مستقر کردیم. علاوه بر اینها، اقدام به احداث رده های پوششی در جلو و عمق کردیم. در مرکز و نقاط ستادی و اداری اردوگاه نیز پستهای نگهبانی ایجاد کردیم. دژبان نسبت به ورود مهمانها و خودروها خیلی سخت گیری و به شدت ورود و خروج را کنترل می‌کرد. سرهنگ دوم ستاد یونس «الربیعی» که افسر عملیات لشکر بود، به گردان ما آمد. ساعت‌هایی از شب سپری شد، سرهنگ یونس مرتب به ساعتش نگاه می‌کرد این وضعیت بیانگر این بود که او با دقت مراقب گذشت زمان است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 در حالی که از آنجا خارج می‌شدیم فروزنده و آقای خلخالی پشت سرمان آمدند، سعی کردند ما را آرام کنند. آقای خلخالی تلاش می‌کرد برگردیم چای و چیزی بخوریم. فروزنده گفت: «تا حالا خیلی سلاح و مواد غذایی به خرمشهر فرستادیم.» گفتم: «اینجا نشستن و حرف زدن مشکلی را حل نمی‌کند. تا از نزدیک اوضاع را نبینید متوجه نمی شوید ما چه می‌گوییم.» مکثی کرد و گفت چند دقیقه صبر کنید، ما هم با شما می آییم.» رفت با آقای غرضی صحبت کرد. آقای خلخالی هم در این فاصله ما را دلداری می‌داد که اجرتان با خداست ملائکه کمک‌تان می‌کنند. فروزنده گفت: شما راه بیفتید ما هم پشت سرتان می آییم.» حرکت کردیم. آقای غرضی استاندار، معاونش فروزنده و دو سه‌نفر دیگر از مسئولین استانداری سوار ماشین شدند و پشت سر راه افتادند. از جاده دارخوئین برگشتیم. بین راه، قاسم گفت: «اینها را ببریم توی خط جلوی جلو توی تیررس عراقی ها!» گفتم: «بابا می‌زنندشان.» گفت: «بگذار بزنند، بگذار بفهمند چه خبره!» گفتم: باشد، ببریمشان اداره بندر. رضا گفت: «نه ببریم پل نو. بین راه نقشه کشیدیم من بیفتم جلو قاسم هم از پشت سر، آنها را تشویق کند ببریمشان تا جایی که در تیررس عراقی ها قرار بگیرند. رضا عاقل تر بود گفت: حرف شما را قبول ندارم نباید زیاده روی کنید، آنها مسئولین جمهوری اسلامی هستند، نباید بلایی سرشان بیاید. قبل از پل نو، نخلستانی زیر دید عراقی‌ها بود. به محض اینکه وارد نخلستان شدیم ما را بستند به رگبار. خوابیدیم روی زمین، آهسته آهسته، سینه خیز خودمان را از معرکه بیرون کشیدیم و آنها را رها کردیم؛ سوار ماشین‌مان شدیم و به طرف مسجد جامع رفتیم. آنها هم به هر زحمتی بود از تیررس عراقی ها گریخته بودند. حالا دانسته بودند نیروهای مدافع در چه شرایطی هستند، ما هم همین را می خواستیم! 🔸 پنجم در اتاق جنگ، فرماندهان و مسئولین تقسیم کار کردند. قرار شد تکاورهای دریایی همراه گروه فداییان اسلام در محور پل نو، صددستگاه و جاده شلمچه و نیروهای ارتش با جمع و جور کردن نیروهای پراکنده شهر در محور پلیس راه مستقر شوند. نیروهای ژاندارمری و گروهی از بچه های شهر هم محور اداره بندر و حوالی سنتاب را به عهده گرفتند. در این تقسیم بندی محور عباره به نیروهای سپاه واگذار شد. در حاشیه رودخانه کارون از سمت جاده اهواز به خرمشهر، حدود چهار کیلومتر بالاتر از خرمشهر سیل بندی قدیمی برای جلوگیری از سیل وجود دارد که تا منطقه عباره ادامه یافته است. چون ارتش عراق در آن سمت آرایش گرفته بود احتمال میدادند عراقی‌ها از آن محور حمله کنند. ژنرالهای عراقی احمق بودند که تا آن روز از آن مسیر نیامده بودند. کافی بود پل خرمشهر را بگیرند کار تمام بود، همه محاصره می شدیم. گفتند نیروهای سپاه بروند سمت عباره، پشت سیل بند، مراقب باشند عراقی‌ها از آنجا عبور نکنند. نیروهای سپاه شامل گروه من، رضا دشتی و تعدادی از بچه های کوت شیخ مثل صاحب عبودزاده، حسن سواریان، مصطفی اسکندری .... . بود. پشت سیل بند مستقر شدیم. علی هاشمیان با تعدادی از بچه های شهر هم مسئولیت محور گمرک را داشتند. آخر شب علی پیش ما آمد؛ آدم صبور، عملیاتی و کم حرفی بود. رضا دشتی دانشجویی باسواد، مؤدب و مؤمن بود؛ می توانست به خوبی وضعیت دشمن را بررسی و تحلیل کند. شب، دور هم می نشستیم. اوضاع و نقشه حرکت عراقی ها را بررسی می‌کردیم. رضا این کار را خوب انجام می‌داد؛ حرف‌هایش منطقی و اثرگذار بود، ولی بیشتر سکوت می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مقاومت خرمشهر تصاویری واقعی و کمیاب از جنگ و گریز شهری با روایت شهید آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برای خدا بنده باشید اگه خدا عاشقت بشه.... شهید حججی صبحتون متبرک به نور شهدا      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۶ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔶 جغرافیای منطقه 🔹 نیرو دریایی هم به این محور نزدیک بود و هر تجهیزاتی از دریا می خواستیم وارد عمل کنیم، نیروی دریایی جواب می داد و ما را این جا می‌آورد. نیروی زمینی هم که خدمتتان عرض کردم که تا پای رودخانه می توانست بیاید مستقر بشود و در نخل ها استقرار پیدا کند. پس منطقه از نظر مشخصات نظامی برای هر ارتشی جالب است که از این منطقه یا سرپل بگیرد یا کل این منطقه را مورد هدف قرار بدهد. 🔸 حالا با گذشت تقریبا" پنج شش سال از جنگ، باید یک ضربه مهلک به عراق وارد می کردیم تا حرف‌های سازمان‌های بین المللی و حرف‌های جمهوری اسلامی را بپذیرد. برای این موضوع بهترین زمین(فاو) تشخیص داده شد برای عملیات و در نتایج هم خدمتتان می گوییم که واقعا" اثر خودش را از نظر روانی روی ملت خودمان و هم روی شرایط بین الملل گذاشت و اولین بار بود که دنیا فهمید که عراقی ها که این قدر ادعا دارند یک ارتش خیلی مدرن و پیشرفته دارند و می تواند جلوی چنین نیروهایی مثل بسیجی‌های ما یا یگان های ارتش‌ ما بایستد با انجام این عملیات این هیمنه پوشالی شکسته شد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂«مردی که خواب نمی‌دید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه، لرزان دست بردم طرف پرده، پر بود از نظامیهای لباس لجنی، در دو صف ایستاده بودند. تو دست‌هایشان کابل و چماق و میل‌گرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن، به سختی میتوانستم رو صندلی بنشینم. دلم میخواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم، صف نظامیها شکل تونل به خودش گرفته بود؛ همه بالای صد و نود قدشان بود، با هیکل‌های درشت و ورزیده، صورتشان به سگ هار می‌ماند. خون تو شقیقه هایم پر شد، داغ کردم، با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم، لبم را زیر دندان گرفتم، لرزش چانه ام بیشتر شد، زل زدم به تونل، بیشتر از صد متر طول داشت؛ وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد، خسته و درمانده افتادم رو صندلی، عرق از سر و صورتم فرو میریخت، بچه ها را یکی یکی می‌انداختند بیرون، از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان، میان رگه‌های کبود و قرمز رنگ، دست و پا میزد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود، درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین بیشتر صندلیها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش میزدند عمو رجب قبل از ما اسیر شده بود تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم نگاهم کرد رنگ به صورت نداشت سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را میگرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم چرا این طور شدم .... آرام باش داش اسدالله - عجب ... خونسردِ خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه میجوشید رو پا بند نمیشدم تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمیشد. حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان میخورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده‌اند. با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلیها، پرده را کنار زدم. نورافکنهای محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی، اسدالله خالدی نوشته: داود بختیاری دانشور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۳ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ یونس مرتب به ساعتش نگاه می‌کرد. این وضعیت بیانگر این بود که او با دقت مراقب گذشت زمان است. آن شب دیدم که سرهنگ چه حالی دارد؛ می‌خندید اما خنده اش بی‌مورد بود. او می‌خواست هر چه زودتر شب سپری شود. حتی گفت: من از شب بدم می آید. سروان لطیف در جواب او گفت: "جناب سرهنگ همه خوشی‌ها در شب جمع در شراب، رقص و آواز و جنس مخالف است. جناب سرهنگ در شب، قلب به هیجان در می آید و هوای دوستان را می‌کند!" گویی سرهنگ چیزی به خاطرش رسیده باشد، کمی فکر کرد و گفت: "آیا چیزی دارید؟" سروان لطیف گفت: «شهرزاد و ویسکی داریم.» سرهنگ خندید و گفت: «من هیچ نگرانی ندارم، هر کجا بروم مشروب فراوان هست. لعنت بر ایرانی‌ها. آنها میخواهند ما را از این بهشت دور کنند!» سرهنگ و سروان شب را با رؤیاهای طلایی طی کردند، من آنها را همراهی نکردم. سرهنگ همه لباسها، به جز لباس زیرش را در آورده بود، شراب بر او اثر کرده بود. او تلوتلو می‌خورد و می گفت: «به خاطر تو، به یاد تو عزیزم...» با صدای بلند فریاد می زد: «سرگرد عزالدین سرگرد عزالدین...» آنگاه با صدای بلند می‌خندید و می گفت: «توالت کجاست، حمام، کجاست دوست من؟» سرهنگ با آن بدن سفید، سخنان لطیفی می‌گفت، موهای بور چشمهای سبز و خالی بر گونه داشت، بیش تر به دختران زیبا شبیه بود تا به یک سرهنگ ارتشی. به او گفتم: «جناب سرهنگ توالت آنجاست سرهنگ به سمت توالت رفت. با ترس و وحشت به شب، دل سپرده بودیم. همه چیز حکایت از این داشت که گروه های ایرانی باروبنه خود را بسته و رفته اند؛ چون مواضع ما تقویت شده بود. ساعت از یک و نیم گذشت اما سرهنگ از توالت بیرون نیامد: «چه برسر او آمده؟» شک و تردید مرا فرا گرفت. با خود گفتم: «او مست است شاید از فرط نوشیدن شراب استفراغ می‌کند.» دوست او سروان لطیف هم در خواب عمیقی فرو رفته بود. با یکی از سربازان به سوی توالت رفتیم. در آنجا با مصیبت بزرگی مواجه شدیم. سرباز نگهبان در حالی که روی صندلی نشسته و تفنگش در دستش بود. جان داده بود. وضعیت او طوری بود که از دور به نظر می‌رسید خوابیده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 ماهی‌ها گاهی پرواز می‌کنند ... قاب ماندگار ۲۱ بهمن‌ ماه ۱۳۶۴ ، ام‌الرصاص وداع پر حسرت شهید عیسی کره‌ای با پیکر قهرمان شهید جلال توکلی      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 دوازده روز از پاییز گذشته بود. شب‌های پاییزی خرمشهر خنک گاهی سرد است. بچه ها به اندازه کافی لباس گرم نداشتند، تعدادی اورکت داشتیم و بین بچه ها تقسیم کردیم شب که می‌خواستند پست بدهند اورکت‌هایمان را می‌دادیم به کسی که می خواست پست بدهد. آن شب، با رضا دشتی قدم زنان به محل آخرین پست نگهبانی رفتیم و روی زمین نشستیم. ماه در آسمان کامل بود و ستاره ها در آن بیابان، زیبایی و جلوه ای دیدنی داشت. به رضا گفتم: «ببین چقدر ستاره ها قشنگ اند.» نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت: «آره.» بی اختیار برایش شعر فریدون مشیری را خواندم. بی‌تو مهتاب شبی باز از آن‌کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم خیره به‌دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... چند لحظه ای ساکت شدم. رضا هم ساکت بود. پرسیدم: میانه ات با شعر چطوره؟» گفت «خوبه، دوست دارم.» و آرام گفت: آره، دوباره چند لحظه ای به سکوت گذشت. گفتم: «چقدر اینجا ساکته، داشتم به همین فکر می‌کردم، ما از جنگ اطلاعاتی نداریم معلوم نیست الآن در محورهای دیگر چه خبر است، ولی مطمئنم یکی دو روز هم نمی‌توانند آن محورها را نگه دارند. به این موضوع فکر نکرده بودم. آن شب احساس کردم رضا بیشتر از من دغدغه هجوم عراقی‌ها را دارد. همانجا خوابیدیم؛ تا صبح می‌لرزیدیم چون اورکت‌هایمان را به بچه ها داده بودیم. پس از نماز صبح خواب خوبی رفتیم و حسابی چسبید. گرمای آفتاب صبحگاهی به ما آرامش داد. صبح روز سیزده مهر چیزی برای خوردن نداشتیم. صاحب عبودزاده با ماشین رفت مقداری نان و سیب زمینی آب پز از مسجد جامع آورد. معلوم بود سیب زمینی‌ها از دیشب مانده. حبیب مزعل و غلام بوشهری برای پیدا کردن غذا به خانه‌های رها شده مردم رفته بودند. حبیب به خاطر استخوان بندی درشتش همیشه تیربارچی بود. بچه ها به او حبیب غول می‌گفتند. یکی دو ساعت بعد حبیب و غلام آمدند. دیدم پیراهن حبیب باد کرده و غیر عادی است. دست کرد از لای پیراهنش دو تا کبوتر بیرون آورد. پرسیدم اینها چیه؟ گفت «کبوترهای زبان بسته را بدون آب و غذا توی قفس گذاشته بودند، دیدم دارند تلف می شوند، آوردم برای بچه ها کباب درست کنیم.» گفتم: «بابا اینها مال مردمه حرامه.» غلام گفت: سخت نگیر این کبوترها گرسنه اند، ما هم گرسنه ایم بهتر است اینها به خاطر ما از جانشان بگذرند و ما را سیر کنند.مطمئن باش یک روز پولشان را به صاحبشان می‌دهیم و حلالیت می گیریم.» تعدادی از بچه ها هم حرف غلام را تأیید کردند. یک تکه کباب کبوتر هم به من رسید! شب چهاردهم اتفاق جالبی افتاد. در انتهای سیل بند و آخرین پست نگهبانی با یکی از بچه ها مشغول صحبت بودم که دیدیم دو جیب عراقی با چراغ روشن به طرف سیل بند می آیند. یکی از آنها نزدیک سیل بند ایستاد. دومی بی خیال راهش را ادامه داد. جیپ عراقی از سیل بند رد شد. صدای رادیوی ماشین می آمد که آهنگ عربی پخش می‌کرد. چند نفر از بچه ها تاب نیاوردند و به طرفش تیراندازی کردند. صاحب به عربی فریاد زد: «ایست!» ماشین ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو کی هستی؟». صاحب گفت: بیایید پایین دستهایتان را ببرید بالا. آنها تازه فهمیدند اشتباهی به منطقه ایرانی ها آمده اند. خواستند حرکت کنند که گلوله آرپیجی به طرفشان شلیک شد. گلوله به چادر برزنتی ماشین خورد و از آن عبور کرد. سه افسر عراقی توی ماشین بودند، یکی از آنها کشته و دو نفر دیگر زخمی شدند. وقتی رفتیم توی ماشین و شیشه‌های مشروب را دیدیم متوجه شدیم آنها در عالم مستی راهشان را گم کرده اند. از توی ماشین اموال مردم خرمشهر مثل چینی آلات، بلورجات و چای و چیزهای دیگر پیدا کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نزدیک قله ایم.. خستگی ممنوع..      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بازدارندگی کشور با مقاومت به دست می آید نه تسلیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا