#گزیده_کتاب
«آسمان زیرِ آب»
┄═❁❁═┄
.... هیچ وقت فکر نمیکردم دو نفر آدم، این همه خون داشته باشند. منور را که هوا فرستادند چشمم دید کف قایق پر از آب و خون بود. همین طور گلوله بود که به طرفمان میآمد. هیچ پناهگاهی جز آب دریا نداشتیم.
همین طور که پارو میزدم انگار کسی کمرم را لگد کوفت چه ضربی داشت شکمم که شکافت مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام. تازه احساس کردم تیری به کمرم خورده و از شکمم بیرون زده شد. یک لحظه یاد عکس آن روزهای کتاب علوم مدرسه افتاد تیر از کمر سیب وارد شده بود و همراه با بخار آب سیب از شکم آن بیرون زده بود. سیب را روی یک پوکه فشنگ گذاشته بودند. بخار شوری زیر دماغم خورد؛ دل و روده ام دوباره جا گرفت بدنم پر از تیر شده بود...
«محمدرضا الهی را نمیدیدم. آن طرف قایق افتاده بود. توی سیاهی، تیر خوردن و صدای خشک استخوانش را حس کردم. صدای خفه اش به گوشم خورد: آه....
دلم ریخت. گفتم مغزش متلاشی شده فکر کردم صدا، صدای شکستن جمجمه اش بوده. کینهٔ هر چه قناصه و دوربین دید در شب بود به دلم نشست. همین طور شلیک میکردند. صدای الهی به گوشم نمیخورد. ناامید شدم. گلوله توپ که کنار قایق منفجر شد کوهی از آب به هوا رفت. قلهٔ کوهِ آب که پایین رسید، دهانم پر از آب شور دریا بود. پشت سرمان اسلحه ها چند لحظه آرام گرفتند. لابد می خواستند ببینند ،توپ، قایق را منفجر کرده یا نه...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آسمان_زیرِ_آب
خاطرات غواصان لشکر ۱۹ فجر
به قلم: علیرضا فخرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۲۵
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 عاشور الحلی در حالی که با من دست ی داد گفت: جناب سرگرد در کمین آنها خواهیم بود. سر آنها و حامیانشان را از تن جدا خواهیم کرد.
ستوانیار عاشور الحلی با آزادی کامل اقدامات خود را آغاز کرد زیرا مرا در آن شرایط تنها و بدون یار و یاور دید. همه دوستان مرا، آن شخص «جانی» کشته بود و دیگر در این دنیا نه دوستی داشتم و نه یار و یاوری. دنیا دیگر برایم ارزشی نداشت. ستوانیار هر رفت و آمدی را به شدت کنترل میکرد و در صدور دستورات سخت گیر بود، اوامر صادره را پیگیری میکرد و به شدت خواستار اجرای آنها بود. همه این تلاشها برای کسب ستایش فرمانده و تمجید از خود بود. یک روز افراد را مخاطب قرار داد و گفت: ما مردیم، بچه نیستیم. ما قهرمانیم نه بزدل. ما سر هر کس را که فریب نفسش را بخورد و از خط ما خارج شود، از بدن جدا میکنیم. ما مردان رهبریم چه مردان خوب و چه رهبر والامقامی! برادران!، ما مرد روز سختی و شدتیم، نه روز رفاه و آسایش. محمره خرمشهر شرف ماست. هر کس از آن دفاع نکند شرف ندارد و بی شرافت است. کسانی را که از دست دادیم، شهدای ما هستند، آنها برای ما سر چشمه های نور و خیر و برکتند. عراق امروز، عراق قهرمانان و شهیدان است. برای این که خود را آماده شهادت کنیم، باید با همه وجود با نفسمان به مبارزه برخیزیم. باید اهل و عیال را قربانی کنیم؛ همه چیز فدای رهبر و میهن کنیم و انتقام کسانی را که از دست داده ایم را بگیریم.، همه چیز را نابود میکنیم. من در انتظار انسانهای شرورم.
ستوانیار طرح رزمی بسیار خشنی را به من پیشنهاد کرد که شامل این موارد بود:
۱ - ادامه آمادباش صد درصد، حتی در طول روز. ۲- کنترل گذرگاهها، راههای ورودی و خروجی اردوگاه ۳- عدم اجازه ورود به هر وسیله نقلیه، قبل از آن که به دقت مورد بازرسی قرار گیرد. ۴- عدم اجازه ورود به هر مهمانی، مگر بعد از زمانی که توسط مسؤول استخبارات مورد شناسایی قرار گیرد.
۵- کنترل موادی که وارد اردوگاه میشود
۶- مراقبت بیشتر از افراد و مواد مشکوک.
بی درنگ با طرح ستوانیار عاشور الحلی موافقت کردم. او به من گفت: «جناب سرگرد این طرح من نیست بلکه محصول اندیشه های بزرگ نظامی است. این طرح متعلق به هشام صباح الفخری است که در نیروهای گارد جمهوری فرمانده گردان بود. شب فرا رسید. همه چیز در اردوگاه حکایت از آماده باش کامل داشت. حتی افراد میل به خوردن غذا هم نداشتند. شکم ها خالی و گرسنه بود؛ ترس بر همه مسلط شده بود. وقتی ترس بر عده ای مستولی شود، تحت تأثیرات جانبی آن قرار میگیرند. این گونه افراد دیگر میلی به خوردن و نوشیدن ندارند. زندگی پریشان بی روح و نامطمئن می شود. در روزهای گذشته گردان تحت تأثیر این عوامل قرار داشت. من هم به عنوان فرمانده گردان از آن مستثنی نبودم. فقط در مواقعی که دیگر چاره ای نبود به توالت میرفتم. چنین حالتی ناشی از ترس بود که در گردان حاکم شده بود. زیرا «قاتل» با اعمال تروریستی اش، حالت جدیدی در گردان به وجود آورده بود که نیروها دوست داشتند در آماده باش به سر برند؛ فکر میکردند که این وضعیت به نفع خودشان است. یکی از افراد به من گفت: «جناب سرگرد! امشب شخص جانی را دستگیر میکنیم و شما را خوشحال خواهیم کرد. بعد از آن با خیال
راحت برای دیدن همسر و فرزندانتان به مرخصی خواهید رفت.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 نقش سربندِ سرش
ثارالله ست
یعنی که سرش نذرِ اباعبدالله ست...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_میلاد_آموزگار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 صاحب خانه مان کسی بود به نام مراد حسین. کارش این بود که از شلمچه عراق لباس و سیگار و چای می آورد. آن روزها این کار مرسوم بود. مراد حسین یک بنز مشکی داشت. گاهی با سرعت از مرز عبور میکرد، پلیسها و ژاندارمها دنبالش میکردند. خودش را به شهر میرساند، نزدیک خیابان ما که می رسید، بچه ها سوت میزدند و داد میکشیدند. وقتی میدید دارند نزدیک میشوند شاگردش چند باکس سیگار باز میکرد میریخت توی خیابان. مردم هجوم میآوردند سیگارها را جمع کنند جلوی ماشین پلیس خود به خود گرفته میشد. بعضی مغازه دارها همدستش بودند. مثلا میگفت ساعت فلان از این مسیر میآیم، شما خیابان را بند بیاورید. یک گاری توی خیابان رها میکردند یا با ترفند دیگری جلوی ماشین ژاندارمری را میگرفتند و او فرار میکرد. مدتی در آن محله بودیم تا اینکه از آنجا هم جابه جا شدیم. پرداخت اجاره خانه برای پدرم زیاد بود. هم اینکه بابا حاجی از پدر دل نمیکند؛ تنها پسرش بود و دوستش داشت. خانه آبادان را فروخت و همین خانه خیابان میلانیان را خرید و همگی به آن خانه رفتیم. خانه ای بود سه خوابه، با یک حیاط نقلی. بهترین اتاق متعلق به باباحاجی و مادربزرگم بیبی، یک اتاق مخصوص پدر و مادرم و یک اتاق هم مال ما شش هفت نفر بود. حالا این خانه زیر گلوله های توپ و خمپاره هر لحظه ممکن بود مثل خانه های بیشمار دیگر ویران شود.
کسی در محله ما نمانده بود به غیر از پیرمردی که سمساری داشت، همه همسایه ها رفته بودند. در خانه را زدم. پدرم در را باز کرد. فقط آن دو توی خانه بودند. مادرم مثل همیشه قربان صدقه ام رفت. سراغ باباحاجی و بیبی را گرفتم. پدرم گفت: نه برق هست، نه آب، نه غذا، باباحاجی و بیبی را به خاطر تانکر آبی که در مسجد هست، به آنجا بردیم. باباحاجی و بیبی نیاز بیشتری به دستشویی داشتند. آنها را به مسجد محله مان - مسجد امام حسین (ع) - برده بودند. گفتم باید شهر را ترک کنید پدرم گفت: بابا کجا بروم؟ شماها اینجا هستید.» گفتم: «بروید آبادان پیش خواهرم.»
مادرم گفت: «همه» زندگی ما شماهایید تا وقتی شما توی شهر هستید از اینجا تکان نمیخورم. به پدرم گفتم: ننه را راضی کن. حداقل بروید آبادان، امنیت آنجا بیشتر است. اگر خدای نکرده گلوله توپ به خانه بخورد، زخمی شوید کسی نیست به فریادتان برسد، پدرم پذیرفت. دیدنشان ده دقیقه بیشتر طول نکشید. در میان گریه و دعاهای مادرم از آنها خداحافظی کردم. دو سه روز بعد برادرم غلامرضا را در پلیس راه دیدم گفت آقا و ننه و باباحاجی و بی بی به آبادان رفته اند. خیالم راحت شد.
خانه خواهر بزرگم خدیجه در کوی ذوالفقاری آبادان بود. از عبدالله سراغشان را گرفتم .گفت: «نگرانشان بودم. در فرصتی با وانت طرف خانه رفتم. آتش روی محله مان شدید بود. توی راه صدای انفجارها شنیده میشد. حدود دویست متر با خانه فاصله داشتم که گلوله توپی نزدیک ماشین خورد. سریع خودم را به خانه رساندم. در زدم ننه در را باز کرد، مرا که دید به گریه افتاد. سراغ آقا را گرفتم گفت دیشب باباحاجی و بیبی را با موتور به آبادان پیش خواهرتان برده تا الآن برنگشته نگرانش هستم. گفتم ننه آماده شو میبرمت آبادان. خوشحال شد. ...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در هیاهوی به پایان رساندن سال، بودند کسانی که آغاز را خوب بلد بودند ...
سیر و سلوک آنها در افق زمینی ها نبود ، عمود آسمانی شدن را عروج
کردند....
روحشان شاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید_همت
#شهید_باکری #شهید_خرازی
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سنش نسبت به ما بالا بود. معرفی شد به گروهان ما. خیلی متین و با ادب، سلام کرد و برگه امضا شده حسین رو نشونم داد و گفت خسروی هستم. معلم مدرسه ابتدایی.
اصرار میکرد که می خوام آرپی جی زن بشم. گفتم: «پدرم شما یا امداگر بشو یا برانکاردچی.» اما زیر بار نمی رفت. به بچه ها گفتم: «فعلا بگین آرپی جی زنی، تا شب عملیات منصرفش می کنیم.»
بعد از آموزش قرار شد چند نفر از بچه ها شلیک کنند. هدف یک بشکه ۲۲۰ لیتری بود. گلوله اول رو خودم نشانه رفتم که به هدف نخورد. نفر دوم هم نتونست به هدف بزنه. گلوله سوم رو دادیم به حاج آقا خسروی. پیش خودم گفتم که با شلیک اولین گلوله قید آرپی جی زدن رو می زنه.
قبضه رو گذاشت روی شونه اش و بعد از خواندن آیه «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ اللّهَ رَمی.» شلیک کرد. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. درست زد به هدف.
شد آرپی جی زن. گفتم: «حاجی جون، تو عملیات فرصت خوندن « ما رَمَیْتَ...» نیست. باید سریع شلیک کنی، وگرنه با قناسه می زنندت.
آتش دشمن سنگین بود. تیربار دشمن امان نمی داد. هر کسی می رسید، یک گلوله آرپی جی شلیک می کرد، اما اثری نداشت.
حاجی خوابید بالای خاکریز. داد و بیدا بچه ها که «حاجی بیا پایین، زود باش، الان می زنندت.» اما او بی خیال، مشغول هدف گیری بود. باصدای بلند فریاد کشید: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ اللّهَ رَمی» و شلیک کرد. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. تیر بار عراقی ها خاموش شد.
چند وقت پیش، سوار تاکسی شدم. راننده پیرمردی بود با محاسن سفید. او رانندگی می کرد و من نگاهش می کردم. نفر بغل دستیم همش نق می زد که بابا تندتر. حاجی هم خیلی با ادب گفت: چشم، ببخشید، پیریه دیگه.
اشک توی چشمام حلقه زده بود. باید پیاده می شدم. گفتم: حاجی جون، یادش بخیر.
فقط لبخندی زد و رفت.
کاش به اون مسافر گفته بودم که این راننده تاکسی چه دلاوری بوده.
صبحتون سرشار از یاد یاران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۱۸
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔻 زمان اجرای عملیات
🔹 هیچ بهانهای برای انجام عملیات وجود نداشت اِلا یه نکته!
🔸 همه نگران یک چیز بودند. حالا همهی کارها صورت گرفته و سپاه همهی تجهیزاتش آماده است، آموزش هایش را دیده و امکاناتش را دارد؛ ولی آیا می توانیم از این رودخانه عبور کنیم؟ ما موفق می شویم؟ عبور ناموفقی خواهد شد؟ این عبور دست به دست خواهد داد؟ یعنی شکافی وسط ما نمی ماند که یگانی نتواند عمل کند و یگانی بتواند عمل کند؟ لذا اولین نگرانی یکی عبور بود. حالا عبور را کردیم، آیا این خط می شکند؟ یعنی همه غافلگیری در انتخاب منطقه، در اقدامات پیش از عملیات، در گمراه کردن عراق در انتخاب منطقه، حالا سوال اصلی اینجاست، آیا این خط میشکند؟
🔹 این خط به طول صد کیلومتر را ما با دوربین به صورت کامل تست کرده بودیم. بهترین سنگرها از بتن، استحکامات، همه گونی انداخته، داخلشون بهترین تیربارها و بیشترین مهمات و نیرویی که دستش را می گذارد روی تیربار و می زند؛ هیچ کم و کسری هم نیروی عراقی ندارد که یه وقتی تیرش تمام شود...
🔸 وقتی رسیدیم آنطرف، بقیه تجهیزات عراقیها از قبیل سیم خاردار، نبشی، خورشیدی، مینهای منور را از نزدیک دیدیم. تازه اینها در کنار وضعیت باتلاقی زمین است. زمینی که فقط بدرد ماهیهای آن منطقه میخورد. اصلا پرنده نمیتواند آنجا بشیند چه برسد به راه رفتن انسان!
🔹 از طرفی هدف اصلی ما هم این بود که بدون سر و صدا باید بالای سر عراقیها در سنگر قرار بگیریم. یعنی به صورت قاطع باید خط بشکند چون اینجا ریسک یعنی کل عملیات.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #گزیده_کتاب
«استقامت در مسیر»
┄═❁❁═┄
... همچنان که در جاده پیش میرویم سنگرهای فراوانی در اطراف جاده است که نیروهای زیادی در کنار آن ایستاده و برای ما دست تکان میدهند صلوات میفرستند و دعا میکنند. اینها رزمندگانی هستند که برای مراحل بعدی عملیات آماده میشوند و شاید فردا و یا روزهای بعد عملیات را ادامه دهند ولی هر چه هست خیلی باصفایند.
اسپند روشن کرده و با استتار آتش دود آن را جلوی ماشینها میگیرند صدای نوار برادر آهنگران نیز یک لحظه قطع نمی شود و همچنان در طول راه به وسیله بلندگوهای تبلیغات پخش می شود.
پیر مردی به نام حاج آقا بخشی جلوی بچه ها را میگیرد و آنها را می بوسد و به آنها عطر میدهد. چندان خوشبو نیست ولی هر چه از دوست رسد نیکوست. شعار هم میدهد.
« ماشاء الله كربلا، حزب الله ماشاء الله » .
عبور از جاده ی تاریک و بدون چراغ کمی مشکل است و چند بار راننده به شانه کناری جاده کشیده شد و نزدیک بود ماشین چپ شود ولی یا حسین و یا زهرای بچه ها کمک کرد.
کم کم بوی دود و باروت به مشام میرسد و آسمان بدون ستاره در تاریکی مطلق به تماشا مینشیند. نبرد نزدیک است، حالا باید آهسته و آرام رفت صدای بی سیمها قطع نمی شود و فرمانده دستور می دهد، دیگر کسی صدا نکند و کوچکترین صدایی نباید از کسی شنیده شود.
این همان درسهای رزم شبانه است که حالا باید خوب به کار بست تا پیروز شد. ماشینها می ایستند. بچه ها پیاده میشوند و با کمی جستجو در صف دسته و گروهان و گردان قرار میگیرند. حالا به ستون یک باید رفت. شاید حدود یک کیلومتر به جلو می رویم باز هم آهسته و ساکت بعد کنار یک خاکریز مینشینیم. در سینه و پایین این خاکریز سنگرهای متعددی وجود دارد که یکی دو نفر را در خود جای داده است. اینجا خط مقدم است و اینها رزمندگانی هستند که از قبل در خط بوده اند باید به خاکریز چسبید و در پناه آن نشست چند لحظه بعد کمی جلو میرویم و باز هم جلوتر. در امتداد خاکریز. شاید هر پنج دقیقه یک بار به اندازه ی چند ده متر به جلو می رویم و دوباره می نشینیم حالت عجیبی است. سکوت گرانترین کالای خط مقدم است خیلی ارزش دارد مسئول گروهان دولا دولا از جلوی بچه ها عبور می کند و در حالی که صدای خود را آهسته کرده می گوید:
« بچه ها کنار خاکریز یه سنگر درست کنین و برین توش. شاید یکی دو ساعت معطل بشیم. استراحت کنین. ولی کاملا آماده باشین. هر وقت گفتم حرکت یعنی حرکت... »
چند لحظه بعد چند خمپاره ۶۰ کنار بچه ها فرود می آید و چند نفر همین اول کار مجروح می شوند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#استقامت_در_مسیر
به قلم: طاهر موذن
مرکز تحقیقات رایانهای قائمیه اصفهان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۲۶
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 شام دستگیری
آن شب مهتابی بود. چنین شبهایی برای افراد ما بهتر بود، زیرا به منور نیاز نداشتیم و نگهبانها بهتر می توانستند مأموریت خود را انجام دهند. خودروی حامل شام آمد و بازرسی آغاز شد، سرباز راننده و آشپز همراه او کمی احساس تعجب کردند. زیرا برای اولین بار بود که با چنین صحنه ای مواجه می شدند، چنین بازرسی دقیقی از خودروها سابقه نداشت. ستوانیار عاشور الحلی بر بازرسی نظارت داشت. در حالی که دژبان مشغول بازرسی سطح بالای خودرو بود او با یک قبضه تفنگ قندان تاشو مواظب اوضاع بود. ستوانیار خم شد و زیر خودرو را نگاه کرد. ناگهان قسمتی از بدن یک انسان را مشاهده کرد که خود را زیر خودرو چسبانده بود. ستوانیار فریاد زد پیدایش کردم، ملعون را یافتم، جانی را پیدا کردم، پیدا کردم...
نیروها دور خودرو حلقه زدند. افسران با سرعت می دویدند. من هم پشت سر آنها بودم. از نیروها خواستم متفرق شوند و آن رزمنده ایرانی را به سنگر خودم آوردم. جوانی هجده ساله بود، صورت گرد و نورانی داشت. جوانی خوش قد و قامت و دور گردنش دستمالی پیچیده بود که نشان میداد بسیجی است. در سمت چپ کمرش، چاقو یا سر نیزه ای داشت. از او خواستم بنشیند و با رئیس استخبارات لشکر تماس گرفتم.
پرسیدم:
اسمت چیست؟
گفت: «عبدالرضا خفاجی
- ساکن کجا هستی؟
از اهالی خرمشهرم
بگو محمره، نه خرمشهر
اگر محمره بگویم تاریخ شهر را تغییر میدهد؟!
- میزان تحصیلات؟
- دانش آموز دبیرستانی ام.
ازدواج کرده ای یا مجردی؟
- مجردم.
آیا انقلاب اسلامی را دوست داری؟
- بله.
امام خمینی را چطور؟
- بله.
افراد دیگری هم با تو هستند؟
بله، گروههای دیگری نیز وجود دارند که به سراغ شما می آیند! اهالی این جا انقلاب و [امام] خمینی را دوست ندارند، این طور نیست؟ می خواهم با شما صریح باشم زیرا میدانم چه سرنوشتی دارم. میخواهم حقیقت را به شما بگویم. مردم خرمشهر عاشق انقلاب و رهبرند و دلیل آن هم این است که بر روی دیوارهای بسیاری از خانه ها عکس امام خمینی وجود دارد.
این دروغ محض است اگر مردم این چنینند، پس چرا از ارتش ما استقبال کردند....؟
بله گروهی به استقبال شما آمدند، اما همان کسانی بودند که با دلار و به نام وابستگی به حزب بعث خریداری شده بودند. آنها از همان ابتدای پیروزی انقلاب از دولت شما حقوق می گرفتند و به هر حال وابسته به عراقند؛ گرچه لباس و زبانشان ایرانی است.
این سخن ناروایی است. طرفداران ما زیادند.
- تعداد این افراد بسیار کاهش یافته است آنها انسانهای فریب خورده ای بودند که امروز پی به اشتباه خود برده اند.
- برای چه؟
آنها تصور میکردند که منطقه خوزستان به صورت مستقل زیر نظر دولت خودمختاری به نام حزب بعث قرار میگیرد. اما امروز آرزوهای آنها نقش بر آب شده است!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 عبدالله میگفت حتی در خانه را قفل نکرد؛ فکر میکرد خیلی زود سر خانه و زندگی اش بر میگردد. به طرف آبادان حرکت کردیم. پرسید ننه از برادرهایت خبر داری؟ گفتم آره ننه همه خوباند. از یکی یکی سؤال میکرد؛ محمد را دیدی؟ غلامرضا را دیدی؟... گفتم حالشان خوبه. زد زیر گریه گفت ننه این چه بلایی بود سرمان آمد. سعی کردم آرامش کنم. موضوع حرف را عوض کردم، گفتم ننه
همه بچه ها چند تا تانک زدند، چند تا عراقی را اسیر گرفتند. عبدالله گرم صحبت با مادرم متوجه نبوده از جاده کنار اروند و توی دید عراقی ها میرود. میگفت تا آمدم مسیرم را عوض کنم، از آن طرف اروند ماشین ما را زیر رگبار گرفتند. تیر بود که از بالا و پایین ماشین رد میشد. سرعتم را زیاد کردم. مسافتی را زیر آتش عراقیها رفتم. مادرم هی می گفت قربونت برم سرت را بیاور پایین به سمت بیمارستان شرکت نفت پیچیدم و از دید عراقیها خارج شدم. عبدالله نیمه شب به خانه خواهرم در کوی ذوالفقاری رسیده بود. روز بیست مهر شنیدیم عراقیها بالاتر از «حفار شرقی» بر روی کارون پل نظامی زدهاند. برای بررسی وضعیت، با دو خودرو به آن طرف رفتیم. نزدیکی روستا خودروها را پارک کردیم و بقیه راه را پیاده رفتیم. ابتدای روستا جای چرخ کامیون و جیپ دیده میشد. با احتیاط وارد روستا شدیم. به جز یک پیرمرد کسی در روستا نبود. از او سراغ گرفتیم، گفت عراقیها یکی دو ساعت قبل اینجا بودند و به طرف رودخانه رفتند. شمال رودخانه را نشان داد. بچه ها مخالف رفتن به آنجا بودند میگفتند با این تعداد کم توی بیابان هیچ عقبه نداریم. شهری هم پشت سرمان نیست. اصرار کردم برویم، ببینیم کجا دارند پل میزنند و وضعیتشان چیست. بچه ها گفتند اگر برویم و با عراقی ها درگیر شویم همه کشته میشویم. گفتم حداقل برویم، موقعیت پل را شناسایی کنیم.
از کنار رودخانه به طرف شمال حرکت کردیم. مسافت زیادی نرفته بودیم که حسن سواریان گفت: «عراقیها دارند ما را دور میزنند!» به سمت چپ رودخانه اشاره کرد و گفت: «آنجا را ببین!» جایی را نشان میداد که گردوخاک به هوا شده بود. برای اینکه بچه ها نترسند، گفتم اینها که گله گوسفندند! گفت: «نه به خدا،
اینها ماشین اند دارند طرف ما می آیند.»
چند جیپ و کامیون با سرعت به طرف ما می آمدند. پیش از آنکه محاصره شویم، پیاده به سمت روستا دویدیم. نفس زنان خودمان را به خودروها رساندیم و از آن محل دور شدیم. ارتش عراق آن روز با زدن پل بر روی رودخانه کارون تعداد زیادی از مردم را به اسارت گرفت. روز بیست و یک مهر، خبر دادند دیشب عراقی ها با حمله به پادگان دژ، نیروهای آنجا را به شهادت رسانده اند. با حدود پانزده نفر به پادگان دژ رفتیم. وارد ساختمان پادگان شدیم، کسی نبود، درها باز بود، باد توی اتاقها زوزه می کشید و کاغذها و اسناد را در محوطه می پراکند. تعدادی بیسیم در محوطه افتاده بود که با گلوله آنها را از کار انداخته بودند. توی یکی از اتاقها جنازه هفت سرباز و درجه دار را چیده و رویشان ملافه سفید کشیده بودند. معلوم بود پیش از ما، نیروهای خودی دیگری آنجا بودهاند و اجساد را جمع کرده اند. تعدادی توپ ۱۰۶ نو هم در محوطه بود. موضوع را با بیسیم به فتح الله افشاری خبر دادم، گفت چند نفر را میفرستم توپها را ببرند. انگار خاک مرده روی پادگان پاشیده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آن جا که باید
دل به دریا زد
همین جاست
۲۰ اسفند ماه ۱۳۶۳
هورالهویزه، منطقه عملیاتی بدر
تردد قایق های موتوری و انتقالِ
نیروهای قهرمان وطن به خطوط مقدم
صبحتون بخیر و روزتان با موفقیت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۱۹
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔻 زمان اجرای عملیات
🔹 شاید اولین بار بود که عراق چنین عملیاتی در طول این چند سال بر علیهاش انجام میشد. لذا نتوانست یک درکی و یک تجزیه تحلیلی از این رفتار ما به دست بیاورد.
🔸 ما این موضوع را باید در تشریح عملیات برای مردم باز کنیم که ما همه جا میتوانیم کار مهندسی انجام دهیم، هر چه قدر هم بخواهیم می توانیم برای شما جاده، استحکامات و مهمات و توپخانه بیاوریم ولی غافلگیر کردن دشمن نه کار مهندسی است نه کار توپخانه! کاری است که هنر می خواهد و از هنرهای جنگ است که شما باید آن را داشته باشید و اگر بتوانید یک ارتش را غافلگیر کنید، بهترین نتایج را از عملیات می توانید بدست بياوريد.
🔹 پس نتیجهگیری میکنیم که تقریبا در تمام جنگها و حرکات انقلابی میشود از غافلگیری به عنوان یک تاکتیک که برتر از سلاح و نیرو است استفاده کرد. در تاریخ هم اگر مطالعه کنیم میبینیم پیامبر اعظم(ص) هم از غافلگیری استفاده کرده و باعث شده دویست سیصد نیروی ایشان بر هزار نیرو به راحتی غلبه کند و عملیاتی شود که قرآن هم از آن اسم میبرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
📸 تصاویری از رزمندگان گردان ۴۱۰ غواص لشکر ۴۱ ثارالله که به عنوان گردان خط شکن نقش ارزندهای در عملیات والفجر ۸ داشتند
حاج قاسم سليمانی فرمانده لشکر ثارالله در مصاحبهای در وصف گردان ۴۱۰ گفته است:
«گردان ۴۱۰ يک ستارهی درخشان در لشکر ۴۱ ثارالله بود. ستارهی زهرهای بود که همه نور آن را میديدند، دليل برجستگی اين گردان يکی فرماندهان آن بود و ديگری بچه هايی که آنجا تجمع کرده بودند که عصارهی به تمام معنای فضيلتهای مختلف بودند، وقتی وارد گردان میشديم، نمیتوانستيم تصور کنيم که اينجا حوزه ی علميه است، يا نشانههای کوچکی از صدر اسلام است يا فضای کعبه است که تعدادی مشغول طواف و ذکر و دعا هستند.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#والفجر_هشت
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂