eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ستاد گردان / ۱ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 سال ۱۳۶۰ چندين بار تلاش کردم تا به جبهه بروم، ولی موفّق نمی‌شدم. در یک مقطعی از طرف سپاه اعزام نیرو اعلام شد. من هم برای اعزام به مسجد آیت‌اللّه بهبهانی رفتم که محل تجمع نیروها برای اعزام بود. در حیاط مسجد برای ثبت‌نام صف گرفته‌بودیم. محسن منابی، مسئول ناحیه، برای بازدید آمد. چشمش که به من افتاد، گفت: «شما بیا بیرون!» گفتم: «برای چی ؟» گفت: «حالا شما بیا!» مرا از صف بيرون کشید و با آن روحیۀ صمیمی و گرمی که داشت، تلاش مي‌كرد تا از دلم در بیاورد. وقتی شرایطِ اعزام من از این طریق فراهم نشد، به‌صورت غیر‌مستقیم به بچّه‌های بسیج مرکزی اهواز گفتم کمکم کنند تا به جبهه بروم. محلّ ساختمان بسیجِ مرکزی تا مسجد شفیعی تقریباً یک چهار راه فاصله داشت و بعضاً بچّه‌های بسیج برای نماز جماعت به مسجد می‌آمدند. مدّتی از اعزام آن روز گذشته‌بود که آقای توکّلی، از بچه های بسیج مرکزی، به مسجد آمد و گفت: «قرار است به جبهه برويم و فیلم و عکس بگیریم. من هم اسم تو را به عنوان کمکی دادم، شما می‌آیید؟» آن موقع، (سال ۱۳۶۰)، بحث ستاد تبلیغاتِ جبهه و جنگ و این چیزها نبود. گفتم كه حرفی ندارم، می‌آیم. یک روز صبح با موتور هندا ۱۱۰ كه بهِ ایشان داده‌بودند، از مسير اهواز-سوسنگرد به طرف جبهۀ سوسنگرد راه‌افتادیم. با اشتیاق خیلی زيادی هم می‌رفتیم. اوّل جنگ بود و هنوز به سختی، تانک و گلوله‌هایش را می‌دیدیم. وقتی یکی از بچّه‌ها در موضِع شلیک آرپی‌چی قرار می گرفت، کلّی از او عکس مي‌گرفتيم. آن موقع، عکس‌های جبهه، خیلی ارزشمند بودند. حتّی یك گلوله، یا یک پوکه را که می‌دیدیم، سریع از آن چند عکس می‌گرفتیم. سه چهار كيلومتر قبل از سوسنگرد، سمت چپِ جاده، نگاه کردیم و دیدیم تعدادی تانک ارتشی در موقعیّتی موضع گرفته و مستقر شده‌اند. به طرف آنها که مقداری از جاده فاصله داشتند، رفتیم. وقتی به آنها رسیدیم، آقای توکّلی شروع کرد به عکس گرفتن. یکی از فرماندهانِ تانک‌ها با دیدن ما بلافاصله جلو آمد و با تعجّب پرسید: «شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟» گفتیم: «از بچّه های بسیج اهواز هستیم.» پرسید: «شما از کدام مسیر آمدید تا این جا؟ ما اطراف اینجا را مین‌گذاری کردیم. شما چه طور آمدید! از همین راهی که آمدید، برگردید.» نیروهای ارتش، پشت یا اطراف مواضع خودشان را مین‌گذاری می‌کردند تا کسی به آنها نزدیک نشود. فقط خودشان می‌دانستند از کجا باید تردّد کنند. با یک شرایط سختی موفّق شدیم از آن موقعیّت به عقب برگردیم. وقتی به سوسنگرد رسيديم، به مقرّ بچّه‌های اهواز رفتيم. سعيد تجويدی ، مسئول يكی از محورهای سوسنگرد بود. پیش ایشان رفتیم و خودمان را معرّفی كرديم. از آمدن ما خيلی استقبال كرد و ما را به گرمی پذيرفت و گفت که ما را برای این کار همراهی می‌کند. به اتّفاق ايشان و با یک جیپ سیمرغ به طرف جبهه‌های سوسنگرد راه افتاديم تا از نيروها، تانك‌ها، تجهيزات و مواضع، عكس بگیريم. حین گشتن در سوسنگرد تلاش می‌کردم، غلامعلی ذكاوتمند را هم پیدا کنم. غلامعلی از دوستان دوران دبیرستان من بود و به واسطۀ آشنايی و ارتباطش با ما، به مسجدشفیعی آمده‌بود. ايشان قبل از عمليّاتِ طريق‌القدس به جبهۀ مالكيه رفته‌بود و بی‌سيم‌چی شده‌بود. به طرف جبهۀ مالكيه رفتيم تا هم ايشان را ببينيم و هم از بچّه‌های اهواز عكس بگيريم. بعد از كلّی آدرس گرفتن، بالأخره غلامعلی را پيدا كردم. در یک خانۀ گليِ روستايی که به عنوان مقرّ فرماندهی خط بود، مستقر شده‌بودند. خانه‌ها نزديك خط بود و فاصله‌ای با مواضع نیروها نداشت. با غلامعلی بين بچّه‌های آن محور رفتیم و چند عكس از آنها گرفتیم. عكسی هم از خودِ غلامعلی در كنار موشك دراگون گرفتيم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«آقای شهردار »       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پيرزن كه انگار جاني تازه گرفته بود، با گريه و زاري گفت: «قربانت بروم پسـرم... خانه و زندگي‌ام زير آب مانده... كمكم كن». چند نفر به كمك مهدي آمدند. آنها وسايل خانه را با زحمت بيرون ميكشـيدند و روي بام و گوشه حياط ميگذاشتند. پيرزن گفت: «جهيزيه دختـرم تـو زيـرزمين مانده. با بدبختي جمع كردمش». مهدي رو به احمد و هاشم كه به كمك آمده بودند، گفت: «ياالله، جلـو درِ خانـه سد درست كنيد... زود باشيد». احمد و هاشم، سدي از خاك جلـو درِ خانـه درسـت كردنـد. راه آب بسـته شـد. مهدي به كوچه دويد. وانت آتش‌نشاني را پيدا كرد و به طرف خانه پيرزن آورد. چند لحظه بعد، شلنگ پمپ در زيرزمين فرو رفت و آب مكيده شد. پمپ كار مـيكـرد و آب زيرزمين لحظه به لحظه كم ميشد. مهدي غرق گـل و لاي بـود. پيـرزن گفـت: «خير ببيني پسرم... يكي مثل تو كمكم ميكند... آن وقـت، شـهردار ذليـل شـده از صبح تا حالا پيدايش نيست. مگر دستم بهش نرسد...» مهدي، فرش خيس و سنگين شده را با زحمت به حياط آورد. ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را كف دستش ميگذارم... چند ساعت بعد، جلو سيل گرفته شد. مهدي، پمپ را خاموش كرد. پيرزن هنـوز دعايش ميكرد. گروههاي امدادي، پتو و پوشاك و غذا بين سيل‌زده‌ها تقسيم ميكردنـد. مهـدي رو به پيرزن گفت: «خب مادر جان،با من امري نداريد؟» پيرزن با گريه دست به آسمان بلند كرد و گفت: «پسرم، انشااالله خير از جواني‌ات ببيني. برو پسرم، دست علي به همراهت. خدا از تو راضـي باشـد. خـدا بگـويم ايـن شهردار را چه كند. كاش يك جو از غيرت و مردانگي تو را داشت؟» مهدي از خانه بيرون رفت. پيرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرين ميكرد!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ براساس زندگي شهيد مهدی باکری نويسنده: داوود امیریان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه ما مسئولیم... شهید ابراهیم همت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۴ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ستوانیار عاشورالحلی برخاست و فریاد زد: «برادران! ما در چنین راهی با صدام هستیم، آنها با ما دشمنند، نزد ما جایگاهی ندارند. ما مرگ را هر جا باشد لگد مال می‌کنیم. هر مجرم و خائنی را با این تفنگها می‌کشیم. صدام! اسم تو لرزه بر آمریکا می اندازد، صدام نام تو آمریکا را می لرزاند. قربان از شما تقاضایی دارم، من همان کسی هستم که این جانی را دستگیر کرد، از شما فقط یک تقاضا دارم.» فرمانده با لبخند گفت: "خواسته ات را بگو ابوقصی." عاشور در حالی که تفنگش را به دست گرفته و ایستاده بود، گفت: «اجازه می‌خواهم این خشاب را در شکمش خالی کنم!» فرمانده لشکر با اشاره به او گفت: «کوتاهی نکن!» بعد از آن که بسیجی ایرانی به ستونی از چوب بسته شد. ستوانیار عاشور به او نزدیک شد و ناجوانمردانه با قنداق تفنگ ضربه ای به سر او زد. بسیجی شروع به مبارزه کرد و او را با لگد به زمین انداخت. ستوانیار بلند شد و سرنیزه اش را بیرون آورد و به او حمله کرد. سرنیزه را در دل بسیجی فرو کرد و خون جاری شد. بسیجی فریاد زد: «این از مردانگی به دور است، این رسم انسانهای ترسو و بزدل است... زنده باد خمینی.... زنده باد انقلاب اسلامی.... الله اکبر، الله اکبر، مرگ بر آمریکا، مرگ بر صدام...» ستوانیار عاشور الحلی تفنگ را به سوی او نشانه رفت و ۳۰ گلوله به سمت او شلیک کرد. گلوله ها بدن رزمنده جوان را سوراخ سوراخ کرد. بعضی می گفتند که وقتی گلوله ها به او اصابت می‌کرد لبخند می‌زد. - خدایا! مردان خمینی چه عظمتی دارند. بر دوش مرگ می رقصند و به شهادت لبخند می‌زنند. در چنان شرایطی، بعضی از نیروهای نامرد آن مرد بزرگ را با سنگ می‌زدند. سرانجام این صحنه به پایان رسید و من چنین نتایجی از آن گرفتم. ۱ - این رزمنده روحیه انتفاضه و قیام را در دل افراد رزمنده به وجود آورد. ۲ - او برای سربازان ما این حقیقت را آشکار کرد که مردم خرمشهر از ارتش عراق متنفرند و این شعار که می‌گفتیم: «خوزستان عربی است. پوچ است.» ۳- سربازان و افسران یقین پیدا کردند که با کشته شدن این مرد روحیه مقاومت در خرمشهر به پایان نرسیده است، بلکه کسانی می آیند و انتقام او را از ما خواهند گرفت. پی آمد صحنه دلخراش اعدام آن بسیجی این بود که دلها بیشتر مضطرب و نگران شدند و در حالتی بحرانی به سر بردند. هدف ما از اعدام این شخص تقویت روحیه نیروها بود اما تقدیر این چنین بود که ما همچنان تسلیم مرگ باشیم و فرمانده لشکر هم تسلیم آب دهانی بشود که آن جوان بسیجی به صورت او انداخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ تک و تنها و مصیبت زده به دیوار یکی از خانه های راه آهن تکیه داده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. عقلم به جایی نمی رسید. در این هنگام سرگرد شریف نسب از راه رسید. شریف نسب افسر شجاعی بود که بدون وابستگی به سازمان و یگانی، تک و تنها در سطح شهر می‌چرخید و نیروهای مردمی را سازماندهی و هدایت می‌کرد. تا مرا دید گفت: کسی اینجا آرپی جی دارد؟ گفتم آره دارم. گفت آرپی‌جی‌ات را بردار بیا، از اینجا به خوبی می‌شود شکارشان کرد. کوله پشتی را به دوش انداختم و آرپی جی را برداشتم. شریف نسب بين خانه های اداره بندر مرا به جایی برد و گفت: «نگاه کن روی پشت بام ها هستند.» دیدم عجب موقعیتی است. عراقی‌ها رو به کوی طالقانی با تیربار و آرپی جی در حال شلیک به طرف نیروهای ما بودند. گفت: «بزن، اینها را بزن» خودش رفت، یک اتاقک پست برق آنجا بود، رفتم پشت اتاقک دیدم چند عراقی مشغول شلیک با تیربار هستند. بهمن اینانلو، فرهاد دشتی، عبدالله سید احمد، عالمشاه، مهدی آلبوغبیش، نعمت الله مکه و چند نفر دیگر از بچه های شهر در کوچه های کوی طالقانی با آنها درگیر بودند. گلوله را گذاشتم توی آرپی جی، بسم الله گفتم، وسط تیربار را نشانه گرفتم و شلیک کردم. تیربار و تیربارچی ها رفتند روی هوا. عراقی های دیگر که متوجه حضورم شده بودند، مرا به رگبار بستند. آن قدر ذوق کرده بودم که اهمیتی به تیراندازی آنها ندادم. مکثی کردم و به گوشه دیگر اتاقک رفتم. از آنجا ساختمان دیگری را شناسایی و شلیک کردم. گلوله دوم هم وسط آنها خورد. یک گلوله دیگر باقی مانده بود. خواستم گلوله سوم را بزنم یک تیر به شانه چپم خورد و گوشت شانه ام را کند. تا خواستم جابه جا شوم یک گلوله آرپی جی هم آمد گوشه اتاقک منفجر شد. انفجار گلوله مرا به عقب پرت کرد و محکم روی زمین افتادم. چند لحظه احساس سبکی و آرامش کردم. حس کردم روحم در حال خارج شدن از بدن است. لحظاتی به همین حالت بودم که درد شانه و سوزش شدید صورتم مرا به خود آورد. دست کشیدم دیدم صورتم ورم کرده است. در حالی که شهادتین می‌گفتم و منتظر مرگ بودم صدایی شنیدم. امیر رفیعی بود. هی تکانم می داد، می گفت: «محمد... محمد... زنده ای؟» با ناله گفتم: «آره.» بیسیمی همراهم بود. امیر بیسیم را برداشت و گفت: «محمد زخمی شده، محمد نورانی زخمی شده، ماشین می‌خواهیم. هی نشانی می‌داد بیایید خانه های اداره بندر، پشت پست برق. پیراهنم را درآورد، پاره کرد و با آن چشمانم را بست. حدود بیست دقیقه گذشت. رسول بحر العلوم ماشین آورده بود. به امیر بی سیم زد که نمی توانیم ماشین را توی محوطه بیاوریم، شما باید بیرون بیایید. امیر گفت: «محمد یا باید اینجا بمانی که ما را بکشند، یا باید بلند شوی بدوی. پرسید: «می‌توانی بدوی؟ پاهایت سالم اند؟» گفتم: «آره، می توانم بدوم. با شمارش یک دو سه دست در دست امیر، با چشم بسته شروع به دویدن کردم. صدای ویژ ویژ گلوله ها را می شنیدم که از کنار گوشم رد می‌شد. به سختی خودمان را به رسول رساندیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امام‌ خامنه‌ای : آنجاییکه یادِ شهادت؛ یاد و ذکر شهیدان؛ تمجید از عظمتِ شهیدان وجود دارد هر انسانی هر دلی احساسِ عظمت و استغنای از غیر از خدا می‌کند. [تصویری از قهرمانان وطن پاییز ۱۳۵۸ ، سپاه بانه ] 🚩 رسانه کانال شهدا باشید 👇 صبحتون آکنده از مهر و دوستی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂