🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در بیمارستان بوشهر بودم. آنجا هم نتوانستند کاری برایم انجام دهند. گفتند باید به تهران اعزام شود. عده ای را همانجا نگه داشتند و مرا همراه تعدادی از مجروحین دیگر با هواپیمای نظامی به تهران و بیمارستان ۵۰۵ ارتش منتقل کردند. دو روز به معاینات پی در پی گذشت. خانم دکتری به نام علوی آمد و گفت: باید چشمهایت را عمل کنم.
مرا به اتاق عمل بردند. وقتی به هوش آمدم، صدای خانم دکتر را شنیدم. در حین صحبت با پرستارها باند را از چشمهایم باز کرد و پرسید: «دست مرا می بینی؟» گفتم: «نه» پرسید: «نور چراغ قوه را حس میکنی؟» گفتم: «نه» گفت: «متأسفانه دیگر نمی توانید با این چشم ببینید. یک بار دیگر تلاشم را میکنم.» بار دیگر مرا به اتاق عمل بردند. پس از عمل باند چشم راست را باز کرد و پرسید: نور چراغ قوه را حس میکنی؟» گفتم: «نه» گفت: باید این چشم را تخلیه کرد چاره ای نداریم. گفتم: «دکتر نمیشود چشمم را در نیاورید، همین طور بماند؟ گفت: «نه اگر در نیاوریم عفونت میکند، چشم دیگر هم آسیب بیشتری میبیند.
بار سوم مرا به اتاق عمل بردند. پس از عمل خودش آمد باند چشم چپم را باز کرد. او را دیدم. پنج انگشتش را جلوی چشمم گرفت و پرسید: «این چندتاست؟» گفتم: «پنج.» این بار دو انگشت را نشان داد گفتم دو. گفت: «خدا را شکر،
خدا را شکر.»
چند بار شکر کرد. معلوم بود خانم دکتر از عمل راضی است. گفت: اما همان طور که به شما گفتم چشم راست را باید تخلیه کنم.» گفتم: راضی ام به رضای خدا هرچه از دوست رسد نیکوست!» گفت: «بارک الله، آفرین.»
روز بعد، بیست و هشت مهر پنجاه و نه برای بار چهارم به اتاق عمل رفتم. عمل تخلیه چشم راست انجام شد. خانم دکتر علوی ارتشی بود و در جراحی چشم تخصص بالایی داشت. گفت: سی وسه تکه شن، ماسه، سیمان و آلومینیوم از چشمت در آوردیم.
شعله انفجار گلوله آرپیجی صورتم را سوزانده بود، اما اصابت آن به اتاقک پست برق باعث شده بود تکه های مصالح اتاقک مانند ترکش عمل کند. با خانم دکتر صمیمی شدم. دو بچه داشت. شوهرش سرهنگ ارتش بود. خودش از جمهوری اسلامی طرفداری میکرد اما شوهرش طرفدار شاه بود. گفت شوهرم هنوز منتظر است شاه برگردد، میگوید این بچه ها نمیتوانند حکومت کنند، حتماً در جنگ شکست میخورند و شاه بر میگردد. ولی من دعا میکنم شاه برنگردد! میگفت: «نماز میخوانم، روزه میگیرم، امام خمینی را دوست دارم، ولی چیز زیادی از انقلاب نمیدانم. فقط میدانم که اسلام و خدا و پیغمبر بر ما حاکم میشود.» یک روز پرستارها مرا به اتاقش بردند. با سر برهنه نشسته بود. کمی با من خوش وبش کرد. از اتفاقات خرمشهر پرسید، برایش تعریف کردم. خانم دیگری هم توی اتاق بود. او را معرفی کرد، گفت: «ایشان دوست من و چشم پزشک است.» یک لحظه دیدم سرش برهنه و از زانو به پائین یونیفرم پزشکی اش لخت است. سرم را انداختم پایین. فهمید اذیت شدم. گفت: «راحت نیستی؟» گفتم: واقعیتش نه گفت: خیلی خب، شما برو توی بخش، ما می رویم دنبال کارمان تا تو راحت باشی. خبر سقوط خرمشهر را هم از خانم دکتر علوی شنیدم. گفت: «خبر داری عراق خرمشهر را گرفته؟
حالم بد شد. خاطرات همه آن زحمات جنگ و گریزها و شهادت بچه ها یک باره به ذهنم هجوم آورد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یا مقلبالقلوب والابصار
یا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#نوروز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کاش میشد امسال
سال ظهورت باشه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#نوروز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سختترین روزها
در گذر زمان، رفته، رفته، رفت و
ایستادگیها و پایداریها، پایدار شد،
تا بدانیم
چرخفلک دنیا
در گردش خود، همه خوبیها را میگذارد و نامهریها را دور میریزد، پس،
روزگارتون سرشار از خوبی ها
سال نو شما، متبرک به ظهور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#نوروز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۴
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 محوطه پایگاه خیلی شلوغ بود. همه در حال فعالیت برای گرفتن لباس و تجهیزات نظامی بودند. در آن شلوغی، به دنبال یک نفر آشنا میگشتم. خبر داشتم که تعدای از بچه های مسجد شفیعی اعزام شده اند. دقت می کردم که شاید یک نفر از بچه های مسجد را ببینم و از تنهایی بیرون بیایم. ولی تلاش من بی نتیجه بود. بهتر دیدم فعلاً در اتاق فرجوانی باشم تا ایشان بیاید. سؤال کردم اتاق آقای فرجوانی کجاست؟ اتاق را پیدا کردم و در گوشه ای ساکت و آرام نشستم تا فرجوانی دوباره برگشت. مرا به دو نفری که آن جا بودند که بعد فهمیدم آنها "سیدصادق و سیدباقر مروج " هستند، معرفی کرد. اینها بچه هایی بودند که از قبل با حاج اسماعیل ارتباط داشتند. سیدباقر مروّج برادر سیدصادق بود و کار پرسنلی و اداری گردان را انجام میداد. حاج اسماعیل دستور داد تا وسایل شخصی و نظامی را به من دادند. همان جا به سید باقر گفت که ایشان باید با خودمان کار کند. یعنی در کادر گردان باشد و به گروهان رزمی نَروم. سیدصادق مروّج پاسدار و از بچه های دوره های اول سپاه بود. ارتباط شهید فرجوانی با سید صادق از این دوره ها شروع شده بود. قبل از این که گردان تشکیل شود در جبههٔ آبادان با هم بودند. سید صادق از بچه های مسجد امام رضا و حاج اسماعیل از مسجد جوادالائمه بود. این آشنایی به تأسیس گردان قبل از عمليات فتح المبین کشیده شده بود. سید صادق به واسطه ارتباط قبلی و شاید دستور سپاه اهواز، معاون عملیاتی اسماعیل فرجوانی شده بود.
هنوز نمیدانستم که کارم چیست و چه باید بکنم. فقط حاج اسماعیل گفته بود: «با ما باش.» به طور مدام نیروهای گردان را میدیدم که برای هماهنگی کارهایشان به آن اتاق می آمدند.
بعد از گرفتن تجهیزات انفرادی تقریباً مطمئن شده بودم که مشکل حل شده و رفتن من به جبهه قطعی است. پس از زمان کوتاهی فرجوانی آمد و سؤالاتی از من کرد. به من گفت که تو باید کارهای تدارکاتی گردان را انجام بدهی. من هم بدون این که توضیحی بخواهم، قبول کردم. بعد از آن فرجوانی مرا به دیگر اعضای کادر گردان معرفی کرد. از آن لحظه میبایست در کادر گردان فعالیت خود را شروع می کردم. در سالهای ابتدای جنگ ساختار گردانها خیلی گسترده و کامل نشده بود و به این شکلی که در دوره های بعد و سالهای بعد از عملیات فتح المبین و بیت المقدس مطرح شد، نبود. سازمان گردانها بسیار ابتدایی و فقط به شکل خاص نظامی بود، ولی در عملیاتهای بعدی بعضاً کارهایی در رابطه با پشتیبانی گردانها و هماهنگی برای رفع نیازهایشان به صورت جامع تری شکل گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روزه و نپاز ماه رمضان
محسن جام بزرگی
┄═❁๑❁═┄
🔹 ماه رمضان سال اول رسید و اما انگار این بعثیها مسلمان نبودند! از روزه و روزه داری آنها خبری نبود. بچهها شامشان را برای سحر نگه میداشتند. سحر که بلند میشدیم، نگهبانها میپرسیدند: چرا بیدار شدید، چه دارید میخورید؟ چرا نصف شب؟! آنها اغلب معتقد بودند در ارتش نمیشود دین داری کرد.
در زمان تعویض نگهبانها بیدار میشدیم و میفهمیدیم وقت سحری خوردن است، آبی یا چیزی اگر بود، می خوردیم و روزه میگرفتیم. ولی برای فهمیدن وقت سحری خوردن بیشتر از ساعت مچی آقا کریم روحی، بچه روستای آرومند (آبرومند) همدان استفاده می کردیم. با اینکه در وقت اسارت همه چیزمان را غارت می کردند، نفهمیدیم کریم چگونه ساعت را از دستبرد عراقیها حفظ کرده بود!؟) و بعد اذان نماز ها را میخواندیم، یعنی از این ستاره تا آن ستاره یک ماه تمام روزه گرفتیم. (از روی طلوع و غروب خورشید هم تشخیص میدادیم)
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۷
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 دوباره موج ترور از سر گرفته شده بود و با فرماندهی به فکر انتقال ما از این منطقه افتادیم.
سرانجام پس از بحث و بررسیهای طولانی با فرماندهی لشکر، با انتقال ما به جناح چپ جبهه موافقت کرد. نیروها از این تصمیم فرماندهی خوشحال شدند. وسایل را جمع کردیم و برای رفتن آماده شدیم. بعضی از نیروها که همه هم و غمشان زنده ماندن بود، می گفتند: کشته شدن ستوانیار برای همه منشأ خیر شد. بالاخره جزو کسانی شدیم که جان سالم به در خواهند برد.»
در سنگر ستوانیار یک کیف پیدا کردم که پر از گزارش بود. از افراد گردان کسی را از قلم نینداخته بود و درباره همه گزارش نوشته بود. گزارشی را که درباره من نوشته شده بود پیدا کردم: «سرگرد عزالدین توجهی به امور گردان ندارد. او با افرادی که نماز میخوانند و روزه میگیرند با عطوفت و مهربانی برخورد میکند. در گفت و گو با نیروها آیات قرآن و احادیثی از پیغمبر را به کار می برد، اما اشاره ای به سخنان رئیس جمهور نمیکند. او به ایران علاقه مند است، زیرا نشنیدم که به طور آشکار به ایران و خمینی ناسزا بگوید. او در برخورد با عبدالرضا جنایتکار، رفتار انسانی و اخلاقی داشت و به من اجازه نداد حساب او را برسم.» خدا را شکر کردم که آن گزارش را قبل از این که به دست استخبارات بیفتد پیدا کردم. در محل جدید استقرار گردان، سامان دادن امور تاکتیکی و ستادی
را آغاز کردیم. موقعیت ما چندان تفاوتی نکرده بود، فقط به جناح چپ جبهه خرمشهر منتقل شده بودیم. شهر در این منطقه، در مقابل بندر قرار داشت، یعنی سمت چپ ما را آب فرا گرفته بود و یک مانع اصلی در مقابل پیشروی ایران به حساب میآمد. منطقه روبه روی ما از دید خوبی برای تیراندازی برخوردار بود و این موجب اطمینان بیشتر ما شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
مردم برای عیادت مجروحین به بیمارستانها میرفتند. شیرینی و گل می آوردند و دلجویی میکردند. یک روز آقایی حدود شصت ساله با یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل به ملاقاتم آمد. لباس شیکی پوشیده بود و کلاه سیسلی به سرد داشت. بازنشسته ارتش بود. گفت «شهریور هزاروسیصدو بیست زخمی شدم، یک چشمم را برای مملکت از دست دادم و همه این سالها بدون مشکل با یک چشم زندگی کرده ام.»
حرفهایش امیدوارم کرد و دلداری ام داد. کاغذی در آورد، روی آن نشانی جایی را نوشت به دستم داد و گفت: «هر وقت راه افتادی می روی آنجا برایت یک چشم مصنوعی شیک میگذارند، هیچ کس متوجه نمیشود چشم مصنوعی داری. پرسید: «ازدواج کردی؟» گفتم: «نه.» گفت: «چشم» برایت میگذارند که زنت هم متوجه نمیشود!» حدود یک ماه در آن بیمارستان بودم در این مدت پدر، مادر، برادرم غلامرضا پسر خاله ام حمزه به ملاقاتم آمدند. بی تابیهای مادرم دوباره تکرار شد. غلامرضا دلش نمی آمد مرا این طور ببیند. پشت در ایستاده بود و گریه می کرد. صدایش کردم آمد مرا بوسید. دوست، همسایه و همکلاس دوران مدرسه ام حبیب خیاط زاده شنیده بود مجروح شده ام، سراغم آمد. پس از چند روز همه رفتند. حبیب، غلامرضا و بیژن تا زمان ترخیصم از بیمارستان نوبتی کنارم بودند، برای نماز و رفتن به دستشویی کمک میکردند.
غلامرضا میدانست میل به غذای بیمارستان ندارم برایم سوپ و میوه می آورد. ضبطی برایم خرید، نوار سرودهای انقلابی و سخنرانی می آورد، با من صحبت میکرد میگفت چشمت قبل از تو به بهشت رفته برایت جا گرفته؛ روحیه میداد! پس از ترخیص، مرا از بیمارستان مستقیم به رستورانی در تجریش بردند. گفتند رستوران ناصر ملک مطیعی است. چلوکبابش عالی بود. شب به محل اسکان خانواده حبیب رفتیم. یک خانه مصادره ای توی دربند را در اختیار تعدادی از جنگ زده ها گذاشته بودند. پدرش در خرمشهر خشک شویی بزرگی داشت و وضعش خوب بود. پیش از انقلاب بچه هایش را به آمریکا فرستاده بود درس بخوانند. حالا به روزی افتاده بود که در خیابان دربند، سر یک کوچه چرخ خیاطی کوچکی گذاشته بود و لباس تعمیر میکرد. شب آنجا خوابیدیم صبح زود به ترمینال جنوب رفتیم و با اتوبوس راهی شیراز شدم
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۵
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 بعدازظهرِ روز اوّل، به سمت منطقۀ شوش حرکت کردیم و حدود ساعت چهار یا پنج بعدازظهر به شهر شوش رسیدیم. محلّ استقرار ما در چند خانۀ سازمانی در شمال شهر شوش بود که برای استقرار گردان آماده کردهبودند. در کنار خانهها یک مدرسه قرار داشت که ابتدا در آن مدرسه پیاده شدیم، ولی برای استراحت به خانهها میرفتیم. شب اوّل، شب جمعه و مصادف با دعای کمیل بود. به همراه تعدادی از بچّهها از محلّ استقرار، پیاده و آرامآرام به سمت حرم حضرت دانیال نبی حرکت کردیم و در مراسم دعای کمیل که مفصّل و با حال و هواي معنوی بسیار خوبی هم برگزار شد، شرکت کردیم .
چند روزی در شهر شوش بودیم تا منطقۀ استقرار مشخّص شود. در این مأموریّت قرار بود زیر نظر تیپ ۱۷ قم که بعداً به تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب تغيير نام داد، عملیّات انجام دهیم. برنامهریزی به این شکل بود که ابتدا در منطقۀ عمومی عنکوشِ شوش مستقر شویم. منطقۀ عنکوش در نزدیکی خطّ مقدم قرار داشت و میبایست در این محل، خودمان اردوگاهی میساختیم تا موقع عملیّات فرا برسد.
تدارکات یک گردانِ حدودِ ۳۵۰ نفری برای تأمین نیازها و استقرار و ساخت سنگرهای مورد نياز و ایاب و ذهاب آنها، هماهنگی زیادی نیاز داشت. این کارِ بسیار سنگینی بود و تجربۀ چندانی هم نداشتم، ولی کارها به لطف خدا و همکاری دوستان به شکل بسیار خوبی انجام میشد. تدارکات تیپ در شهر شوش، محلّی را برای کارهای پشتیبانی اختصاص دادهبود. تمام امکاناتِ مورد نیاز عملیّاتی در همان جا قرار داشت. [معمولاً] با یک معرّفینامه از مسئول پشتیبانی خط که فردی از بچّههای قم به نام آقای شفیعی بود و مسئولیت پشتیبانی را داشت، کارها انجام میگرفت. بعد از استقرار در خط و اردوگاه گردان، امکانات مورد نیاز را از یک مقرّ پشتیبانی که در نزدیکی خط زدهبودند، تأمین میکردیم.
در بدو ورود به شهر شوش، از طرف پشتیبانی تیپ، یک دستگاه خودروی نیسان که تمیز و نو هم بود، در اختیار ما قرار دادند. با آن [خودرو] ایاب و ذهاب و کارهای دیگر را انجام میدادیم. یک سری امکانات و تجهیزات اوّلیه را هم از شهر شوش تهیه کردیم. برای آماده کردن اردوگاه باید امکاناتی تهیه میکردیم و برای تعیین محلّ استقرار اردوگاه، هماهنگیهایی با تدارکات تیپ ۱۷ قم صورت میدادیم. به اتّفاق برادر، احمدرضا ترکی، به منطقۀ مورد نظر رفتیم و شروع به بررسی محل کردیم. منطقهای که تعیین شد، حدّ فاصل خطّ مقدم تا سایت پشتیبانیِ تیپ بود. [بلافاصله] به کار آمادهسازی سنگرها و اردوگاه مشغول شديم. منطقهای كه در آن میبایست اردوگاه را میزدیم، از نظر شرایط جغرافیایی باید ویژگیهای خاصّی میداشت. بین تپۀ ماهوریها، شروع به ساختن سنگر به صورت پراکنده کردیم و با لودر، دل تپهها را شکافتیم و سنگرها را در دل این شکافها زدیم. تعدادی از نیروهای گردان را آوردیم و سنگرهایی که جای استقرار دستهها بود، به صورت گروهی ساختیم. با سیلیپر یا همان تراورسها ، سقف و جلو سنگرها را مستحکم کردیم تا آمادۀ استقرار شوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویر زیبایی از
رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهداء
با نوای حاج صادق آهنگران
با نوای کاروان..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«به اروند رسیدیم»
┄═❁❁═┄
مرتضی تیموری و قدیر نصر داشتند یک وانت پر از مین را به دشت عباس می بردند تا جلوی تانک های دشمن کار بگذارند که یک خمپاره بین بچه ها پایین آمده و جهنمی از آتش درست کرده و بچه ها را به شهادت رسانده بود.
درین زمان بسیاری از فرماندهان به عقب نشینی معتقد بودند. اما حسین خرازی می گفت:«عقب نشینی نمی کنیم. عهد بستیم تا اخر بمونیم. یا شهید میشیم یا پیروز ما اینجا شهید دادیم. اگه همه ما کشته شیم، به عقب بر نمی گردیم.»
حسین این را گفت و رفت.
حزن و اندوه جمع را فرا گرفت. زمان می گذشت و از حسین خبری نبود. سراغش را گرفتم. حسین صادقی معاون یکی از گردان ها گفت:«حاج حسین رو دیدم که رفت تو یک گودال. رفتم بالای سرش دیدم داره گریه می کنه. دوبار هم باهاش تماس گرفتن، اما حاجی پشت بی سیم نیومد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#به_اروند_رسیدیم
خاطرات جانباز کریم نصر اصفهانی
تحقیق و تدوین: مرتضی مساح
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۸
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 مدیر استخبارات از جبهه ما دیدار کرد. هدف اصلی او این بود که استخبارات از آمادگی رزمی و روحیه نیروها اطلاع پیدا کند. او در جمع نیروها برای سخنرانی ایستاد و گفت من معتقدم که اگر دچار ترس و وحشت شویم، جنگ را باخته ایم. این جنگ جنگ تاریخ است، نبرد نسلها است. انسانهای ترسو در میان ما جایی ندارند. اگر این حوادث ناچیز ما را بترساند ما نمی توانیم با مشکلات مقابله کنیم. این جنگ سرنوشت گروههای متخاصم را رقم خواهد زد. ما پیروز خواهیم شد، پیروز. ناگهان گلوله ای به او خورد و نقش بر زمین شد. مدیر می گفت: «لعنت بر شما، لعنت بر صدام و آه و ناله کرد تا نفسش برید. تک تیراندازی که او را نشانه رفته بود فرار کرد و در خانه های سمت راست مخفی شد. فرمانده لشکر به من گفت: «لعنت بر شما، لعنت بر شما و گردانتان. آتش شما دامنگیر پسرخاله ام شد. لعنت بر شما و عشیره شما. لعنت بر شما و بر رئیستان صدام. هر چه از دهانش بیرون آمد، نثار ما کرد و ما از حرفهای او تعجب کردیم. واحد ما فكر فرماندهی را به طور جدی به خود مشغول کرد. تک تیرانداز ماهری که مدیر استخبارات را هدف قرار داد، درون خانه ها مخفی شده بود. روز بعد افراد استخبارات چهار نفر را از خانه هایی که تیرانداز به آنها پناه برده بود دستگیر کردند و پیش ما آوردند. می گفتند که به این اشخاص مظنونند. بعد از دو روز تحقیقات همراه با ضرب و شتم شدید، به ما خبر رسید که این چهار نفر همان کسانی اند که رئیس استخبارات، سرگرد احمد را کشته اند، ولی واقعیت چیز دیگری بود. آنها قاتل نبودند بلکه فرماندهی از آنها خواسته بود که به امام خمینی بد بگویند، اما نپذیرفته بودند. آن چهار نفر را آوردند. همه پیر مرد بودند. در حالی که آنها به نفع انقلاب و امام خمینی شعار میدادند در برابر جمع کثیری از سربازان و اهالی خرمشهر اعدام شدند. سر و صدایی به پا شد. نیروهای گردان دچار ترس و وحشت شده بودند. آنها میگفتند: «بار دیگر بلا و مصیبت به سراغ ما آمد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پدر مادر و بقیه خانواده حالا در شیراز بودند. آنها حتی تا روز نهم آبان در خانه خواهرم در ذوالفقاری ساکن بودند. دشمن روز نوزدهم مهر منطقه «مارد از رودخانه کارون عبور کرده و روز بیست و سه مهر با پشت سر گذاشتن، جاده دارخونین، جاده ماهشهر - آبادان را گرفته بود. عراقی ها آن روز از بهمنشیر میگذرند حدود دو کیلومتر مانده به اروند به ذوالفقاری میرسند که اگر از آن هم عبور میکردند و به اروند میرسیدند. با زدن پل روی اروند دیگر کار آبادان و خرمشهر تمام می شد. آنها از نخلستان حاج عبدالکریم جاسمیان نژاد، دایی دامادمان که عموزاده باباحاجی بود پل زده بودند. پدرم میگفت صبح زود سر و صدایی
شنیدیم رفتیم بیرون، دیدیم عراقی ها توی نخلستان هستند. همگی بلند میشوند و فرار میکنند. باباحاجی میگوید ما پای دویدن و فرار نداریم، همین جا می نشینیم، با ما کاری ندارند. بابا حاجی و بیبی میمانند. پدرم با بقیه فرار میکنند و به طرف خانه یکی از اقوام در خسرو آباد میروند. باباحاجی نقل میکرد «نشسته بودیم که عراقیها از دیوار داخل خانه پریدند. یکی از آنها تا مرا دید گفت غیر از تو کسی هست؟ به عربی گفتم فقط من و زنم هستیم. پرسید بقیه کجا هستند؟ گفتم همه فرار کردند. پرسید پاسدارهای خمینی کجا هستند؟
گفتم بیایید بنشینید چای بخورید تا برایتان بگویم کجا هستند.» میخواسته سرگرمشان کند تا پدرم و بقیه فرار کنند. میگفت عراقیها دورم جمع شدند برایشان چایی ریختم. سرپایی خوردند. گفتند تو که عربی چرا ماندی با اینها همکاری میکنی؟ گفتم خانه و زندگی ام اینجاست، کجا بروم؟ گفتند پاسدارها اذیتتان نکردند؟ گفتم نه چرا اذیت کنند. ما ایرانی هستیم، اینها هم ایرانی اند. گفتند از ما نمی ترسید؟ گفتم نه شما آدمی، من هم آدمم!»
در این موقع یکی از عراقیها که عصبانی شده بوده به باباحاجی نهیب میزند که بالاخره نگفتی پاسدارها کجا هستند؟ او هم برای اینکه بترساندشان می گوید پاسدارها همین اطراف لا به لای درخت ها هستند. می پرسند چند نفرند؟ میگوید زیادند.... خیلی زیادند؛ لای نخل ها کمین کرده اند. این گفت و گوها بین عراقیها و باباحاجی در حالی بوده که هنوز هیچ رزمنده ای آنجا نبوده و کسی از حضور دشمن خبر نداشته. پس از آن دریاقلی هم که آنها را دیده بوده، بلافاصله با دوچرخه خودش را به سپاه میرساند و خبر میدهد. دریاقلی در فاصله دویست متری منزل خواهرم زندگی میکرد. از عبدالکریم جاسمیان نژاد قطعه زمینی بدون نخل خریده بود ماشینهای اسقاطی را می آورد اوراق میکرد و می فروخت. آن روز پدر و مادرم هم در راه خسروآباد به اسارت عراقیها در می آیند. آنها را در خانه ای نگه میدارند و یک نگهبان بالای سرشان میگذارند تا اینکه نیروهای خودی از راه میرسند. درگیری ها شدید میشود. عراقیها ناچار به عقب نشینی میشوند و پدر و مادرم را در همان خانه رها میکنند. آنها با کمک علی آقا همسر خواهرم با لنج به بندر ماهشهر و از آنجا به شیراز میروند. در شیراز به محل اقامت خانواده رفتم. در یک خانه قدیمی که هفت اتاق داشت دو اتاق اجاره کرده بودند. بقیه اتاقها در اختیار خانواده های دیگر بود؛ با یک دستشویی به دیوار که تکیه میدادی خاک و گچ می ریخت. خواهرها، دامادها، نوه ها، پدر، مادر، باباحاجی و بیبی، حدود دوازده نفر در همان دو اتاق به سر می بردند. همه معذب و ناراحت بودند. با دیدن من، مثل اینکه مصیبت هایشان تازه شده باشد، دوره ام کردند و زارزار گریستند. همگی به چشم تخلیه شده ام نگاه کردند و اشک ریختند. بغض گلویم را میفشرد. شب پدرم کباب گرفت، به اندازه کافی نبود. سفره نداشتند روزنامه ای پهن کردند. با دیدن این شرایط احساس ذلت و خواری کردم. تحمل آتش و گلوله باران دشمن، نفس نفس زدن هنگام فرار از محاصره دشمن و تحمل گرسنگی و تشنگی در هوای داغ جبهه از دیدن شرایطی که خانواده ام داشتند آسان تر بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂