eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در تهران، آقای اسماعیل زمانی نماینده استانداری در نخست وزیری بود که مایحتاج مهاجرین جنگی در شهرهای خوزستان و نیازمندیهای نیروهای مستقر در جبهه جنوب را تأمین و ارسال می‌کرد. حاج اسماعیل را از دوران انقلاب می‌شناختم. پیش او رفتم، در مورد اوضاع خانواده های مهاجر که در طول مسیر دیده بودم، توضیح دادم. جایی برای استراحت نداشتم. یادداشتی داد گفت: «برو سلطنت آباد خیابان پاسداران. خانه تمیز و مرتبی است، آنجا استراحت کن. با حاج علی به آن نشانی رفتیم. خانه در اختیار استانداری یا دادگاه انقلاب بود؛ خانه ای لوکس با تجهیزات کامل وسط یک باغ بزرگ. خانه متعلق به یکی از درباریهای فراری بود. نگهبانی داشت که ما را به چشم آدمهای مفلوک و گرسنه هایی که صاحب منصب شده باشند، نگاه می‌کرد. خواستیم وارد یک اتاق شویم جلویمان را گرفت. گفت: «اینجا نروید این اتاق وسایل آقاست!» گفتم: «آقا کیه؟ صاحب این خانه که الآن نیست.» یک جای کوچک داد. دانستیم پیش از انقلاب در این خانه کار می کرده. با او تند شدم که در آن اتاق را باز کند. وقتی باز کرد، اتاق بزرگ و مجهزی بود. خواب راحتی کردم، خستگی راه از تنم بیرون رفت. وقتی روی تخت خواب مجلل آن خانه دراز کشیده بودم، به یاد اولین سفری که به تهران داشتم افتادم. با پشت سر گذاشتن کلاس نهم در شانزده سالگی، یک شورش درونی به سراغم آمد. فضا برایم کوچک بود. نمی خواستم در آن محیط باشم. تصمیم گرفتم دنبال زندگی جدید بروم و سرنوشت خوبی برای خودم رقم بزنم. می‌گفتم سرنوشت خود را خود انسان باید بسازد. با خودم فکر می‌کردم می‌روم با ماشین بی ام و، کت شلوار شیک، سیگار کنت بر می گردم و زندگی خوبی برای پدر و مادرم درست می‌کنم؛ رؤیاهایی از این قبیل. این تصمیم را با کسی مطرح نکردم. تنها عزیز را در جریان قرار دادم. پول چندانی نداشتم. ریسک بالایی بود. ساعت چهار بعد از ظهر فصل تابستان که مردم در هوای گرم خرمشهر خواب‌اند بلند شدم، بی سروصدا ساک کوچکی برداشتم، چند تکه لباس و چند کتاب توی آن گذاشتم و از خانه بیرون زدم. پیش از حرکت اتوبوس عزیز رسید پاکت آجیل توی دستش بود. در حالی که بغض در گلو داشت گفت «نرو اشتباه می‌کنی، کار درستی نیست.» تا آخرین لحظه سعی کرد مرا پشیمان کند. تصمیمم را گرفته بودم. می دانست در تصمیمها لجوج هستم. در آورد بیست و پنج تومان کف دستم گذاشت. این پول مزد یکی دو ماه کار در مغازه پدرش بود. حدود بیست تومان هم خودم داشتم. اتوبوس به طرف تهران حرکت کرد. چند روز پیش از رفتن به تهران اتفاقی یکی از همکلاسی هایم را دیدم. اسمش بهروز بود. به او گفتم می‌خواهم به تهران بروم. او قوم و خویشی در تهران داشت. گفتم قوم و خویشت نمی توانند کاری برایم پیدا کنند؟» گفت: «زنگ می‌زنم، می‌گویم.» زنگ زده بود او هم گفته بود اگر آمد تهران، سری به ما بزند. در خیابان پهلوی تهران (ولیعصر کنونی) پیاده شدم. این خیابان در ذهنم بود. شنیده بودم بزرگترین خیابان تهران است. ساکی روی دوشم بود. از اول خیابان ولی عصر، بالاتر از راه آهن داخل مغازه هایی که می دیدم خلوت است، می رفتم و می‌پرسیدم شاگرد نمی‌خواهید؟ همه جواب سربالا دادند. غروب شد گفتم خدایا کجا بروم؟ چه کار کنم؟ می خواستم بروم مسافرخانه می ترسیدم در آنجا پولم را بزنند. هوا که تاریک شد، رفتم توی یک کیوسک تلفن نشستم و تا صبح چرت زدم و خوابیدم. صبح احساس بدی داشتم. پیش خود گفتم خودت خانه و زندگی داری، اینجا چه کار می‌کنی؟ برای چه آمدی؟ به بهروز زنگ زدم، سراغ آشنایش را گرفتم. آدرس داد. پسری که مرا به او معرفی کرده بود پدرش در خیابان نواب نمایشگاه اتومبیل داشت. خودم را به آنجا رساندم. صاحب مغازه مردی بود حدود شصت ساله، گفتم آمدم کار کنم گفت: «اینجا مواظب مغازه باش، من خیلی وقتها نیستم. اگر مشتری آمد زنگ بزن خانه خبر بده.» کارش خرید و فروش ماشین بود. کنارش یک گاراژ تعمیر ماشین داشت. ماشین می‌خرید دستی به سر رویش می‌کشید و برای فروش توی مغازه می‌گذاشت. خودش بنز مشکی شیکی داشت. کت و شلوار مشکی می‌پوشید و کلاه شاپوی قدیمی سرش می‌گذاشت. از داش مشتی ها بود که می‌گفتند جوانی اش بزن بهادر آن منطقه بوده. خانمش توی محله چادری بود ولی وقتی میخواست جایی برود پالتو پوست می پوشید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آخرین عکس خانوادگی رفتی و حالا هر پنجشنبه که می‌شود ما و خاطرات جمع می‌شویم دورِ نبودنت... زمستان ۱۳۶۱، قائمشهر عکس یادگاری و وداع خانواده با قهرمان "شهید خسرو غفوری" که در۲۲ ‌بهمن ۱۳۶۱ در جنگل‌ امقر جنوب فکه در عملیات والفجر مقدماتی به درجه شهادت نائل آمد. صبحتون، به یاد شهیدان گلگون‌کفن        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱۸ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 به‌واسطۀ مسئولیّتم به عنوان پشتیبانی گردان، می‌بایست در منطقه می‌ایستادم تا کارهای پایانی را انجام بدهم. بعد از رفتن نیروها، با پشتیبانی تیپ ۱۷ علی‌بن‌ابيطالب تسویه کردم. از شهر شوش که به سمت دزفول می‌رفتیم، سمت راست، انباری بود که حالا تابلويی از شهید درویش در آن جا زده‌شده‌است، تمام تسلیحات و تجهیزات را به آن جا تحویل داديم و به اهواز برگشتم. این مأموریت، شروع بسیار خوبی برای انسجام بچّه‌های اهواز در قالب یک گردان بود. در عملیّات فتح‌المبین به واسطۀ موفّقیتی که داشت، پیوند خوبی بین بچّه‌ها به وجود آمده‌بود. بچّه‌های گردان، بعد از عملیّات، ارتباطشان را با هم حفظ کردند. به صورتی که با فاصلۀ کمتر از یک ماه، با یک فراخوان مختصر، دوباره نیروها برای عملیّات بیت‌المقدّس جمع شدند. ** - آیا حقوقی برای این مأموریت‌ها به نیروها می‌دادند؟ همۀ نیّت و انگیزۀ نیروها انجام وظیفه و پاسخ به فرمان امام (ره) بود. در بین نیروهای بسیجی، اصلاً مسأله‌ای به عنوان انتظار مادّی وجود نداشت. این را به جرأت می‌گویم، حتّی در آن فضای معنوی، اگر به کسی می‌گفتند که بابت این حضور در جبهه می‌خواهیم به شما پولی بدهیم، این را یک جسارت تلقّی می‌کرد. اصلاً فضای روحی بچّه‌های رزمنده، مادّی نبود. هم این که حضرت امام -رحمت الله علیه- فرمان می‌داد: «باید به جبهه بروید تا برای جبهه‌ها نیرو تأمین شود»، این همه چیز را کفایت می‌کرد. غیر از این، چیزی در ذهن‌ها نبود. البتّه در سال‌های دوم و سوم، به واسطۀ حضور مدام نیروها و آمد‌و‌شد به شهر، نیاز به پول پیدا می‌کردند. با تأکید مسئولین سپاه، مبلغ دو هزار و دویست‌تومان برای هر ماه تعیین شده‌بود که بچّه‌ها با اکراه می‌گرفتند. کسانی را هم می‌شناختم که به دلیل حضور در جبهه، پولی به اسم آنها آمده‌بود. مثلاً برای نمونه، کسی بود که بابت چندین ماه حضور در جبهه، مبلغی حدود بیست هزار تومان به نام او ذخیره شده‌بود. بچّه‌های سپاه به او خبر داده‌بودند که این پول مانده و ديگر به حساب سپاه برنمی‌گردد، باید بیایید و این پول را ببرید. او پول را گرفته و تمام آن را به حساب کمک‌های مردمی به جبهه، كه آن موقع ستادی به اين عنوان داشت، واریز کرده‌بود. از این نمونه‌ها کم نداشتیم. این اثری که در آن مقطع، حضرت امام (ه) بر روحِ جوان‌ها گذاشت، یک اثر عادی نبود. خارق‌العاده بود. ما در عالم مادی نمی‌توانیم دنبال نمونه‌ای مثل آن بگردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ---------------------- ▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب @patogh061 06132238000 09168000353 ---------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپی دیدنی از دعای توسل رزمندگان دفاع مقدس با نوای حاج منصور ارضی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۲ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍  چیزهایی که پای رفتن را از من گرفتند جنگ شده بود. بالاخره آدم احساس تعهد می‌کند نسبت به شهر و خاکش و بعد هم نسبت به انقلاب‌مان.  انقلاب تازه پیروز شده بود. دلمان نمی‌خواست کسی ضربه‌ای بزند به مملکت، حالا به هر شکلی که هست، چه به  دین و چه به کشورمان، خاک‌مان و خوزستان‌ ضربه بزنند.  ما آن موقع  شرایط را این‌طوری می‌دیدیم. فکر می‌کنم هر ایرانی این را وظیفه خودش می‌داند تا جایی که بتواند مقابل متجاوزان مقاومت کند. آن موقع خواهرم پرستار بیمارستان شرکت نفت بود. به پدرم که می‌پرسید "می‌خواهی بمانی که چه کار کنی؟" گفتم بالاخره می‌روم پیش خواهرم تا اگر کمکی از دستم بر می‌آید انجام بدهم. هر کمکی؛ مجروحان را کمک‌شان کنیم که تمیز شوند، شستشوی زخم‌ها، خیاطی کوچک و حتی شستن ظرف‌های بیمارستان و خلاصه هرکاری که بتوانم.  البته در آن شرایط بیمارستان نفت نیز به هر کسی اجازه نمی‌داد که وارد بیمارستان شود و کار کند. اما با صحبت‌ها و هماهنگی‌هایی که کردند در نهایت بیمارستان با فعالیت من در آنجا موافقت کرد. بعد از آن بود که با کمک پرستارهای بخش، یک سری کمک‌های اولیه درمانی را یاد گرفتم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ صاحب نمایشگاه ماشین می‌دانست جایی ندارم، گفت: "اگر جا نداری شب‌ها می‌توانی همینجا بخوابی." شب اول نه پتویی داشتم نه بالشی. همان طور روی مبل دراز کشیدم. پشت در را قفل کرده بودم. دختر صاحب مغازه پتو و بالش آورد. گرفتم و تشکر کردم. خانواده مردم‌داری بودند. با صاحب مغازه رفیق شدم. برایش شعر می‌خواندم. جوانی چون کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز... خوشش آمد. خانم صاحب مغازه یک شب درمیان یک ظرف غذا می‌داد دخترش برایم می‌آورد. تشکر می‌کردم. دختر از من خوشش آمده بود. می ایستاد، لبخندی می‌زد و صحبت می‌کرد. یک شب ایستاد به صحبت کردن. گفت: «ما خیلی دوست داریم به خرمشهر برویم، خاله ام آنجاست، بابایم هر عید می‌گوید می‌برمتان خرمشهر، ولی نمی‌برد.» گفتم: «هر وقت خواستید بیایید آدرس می‌دهم بیایید منزل ما.» پرسید: «خرمشهر دوست دختر هم داشتی؟» گفتم: «نه» گفت: "ای ناقلا، ای کلک..." خندید و رفت. دلم می‌خواست عاشقی را تجربه کنم ولی از نظر اخلاقی حتی فکرش را نامردی می‌دیدم. مدتی گذشت، صاحب مغازه گفت: تو جوان خوبی هستی، به تو اعتماد کردم اگر به من خیانت نکنی خوب پول در می آوری. امشب نخواب، با همدیگر جایی می‌رویم. گفتم باشد، در خدمتم. آخر شب کرکره را کشیدم پایین. آمد دنبالم. سوار ماشینش شدم و روانه کوچه پس کوچه های خیابان نواب شدیم. به کوچه باریکی رسیدیم که ماشین رو نبود. ماشین را پارک کرد و پیاده رفتیم. در خانه ای را زد، رفتیم داخل دیدم چه اوضاعی ست. گروهی دارند قماربازی می‌کنند. مات و مبهوت این صحنه بودم که یکی را صدا کرد و گفت: شامی به این بده!» رفت نان و پنیر و انگور گذاشت توی آشپزخانه گفت: «بخور.» آنجا قمارخانه بود. گفت اسم این کماله، شبها می آیی اینجا، سهم مرا از کمال می‌گیری می‌بری بنگاه، صبح می آیم می‌گیرم. قمارخانه مال خودش بود و سهمی بابت این خانه و قمارخانه و گردن کلفتی اش می گرفت. کمال در حالی که چوبی دستش بود، بالای بساط قمار می نشست. هرکس می‌برد سهمی بر می داشت. کسی هم که می باخت اگر دوباره می‌برد باز از او سهم می‌گرفت. نزدیک سحر می شد یک پاکت کاغذی پر از اسکناس به من می داد که این هم سهم فلانیه. از آنجا تا مغازه بیست دقیقه راه بود. بین راه گاه افراد مست را می دیدم که تکی یا چند نفری تلوتلوخوران می‌رفتند، راهم را کج می‌کردم به آنها برنخورم. تک و تنها توی شهر غریب، با یک پاکت پول، خطرناک بود. حدود پانزده شب کارم همین بود. یک شب بارانی که از آنجا بر می‌گشتم به خودم گفتم محمد آمدی این طور زندگی کنی؟ به ترانه های فرهاد علاقه داشتم. بی اختیار این ترانه به یادم آمد جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه زیر دیوار بلندی یه نفر جون می‌کنه دلم از تاریکی‌ها خسته شده تمام درها به روم بسته شده... متأثر شدم. گفتم خدایا من کجا اینجا کجا؟ آن شب حسابی به هم ریختم. تصمیم گرفتم بهانه ای پیدا کنم و از آنجا بروم. فردا صبحش با ناراحتی روی مبل به حالت لم نشسته بودم که یکباره از در وارد شد گفت: «سام علیک.» همیشه بلند می‌شدم و احترام می‌کردم. همان طور که نشسته بودم گفتم: علیکم السلام. گفت تو بابایت هم وارد میشود این طوری جواب سلامش را میدهی؟ گفتم تو چه کار به بابایم داری، چرا اسم بابایم را می‌آوری گفت: «پدرسوخته، بابات کی هست!» گفتم: «پدرسوخته خودتی. سگ بابام به تو می ارزه قمار باز... حمله کرد مرا بزند از در بیرون رفتم. دو سه نفر از لات ولوتهای دوروبرش او را گرفتند. گفت بگیرمت پدرت را در می آورم» گفتم هیچ غلطی نمی توانی بکنی. توی خیابان منتظر پسرش ماندم که بیاید پولم را بگیرم. پسره آمد، پرسید: «چی شده؟» گفتم با بابایت حرفم شده. گفت: «یا دیوانه ای یا خسته شدی میخواهی بروی. گنده لاتهای اینجا جرئت نمی‌کنند با این درگیر شوند. چه کار کردی تو؟ گفتم: «دیگر می‌خواهم بروم.» رفت، پولم را گرفت و داد. به این نتیجه رسیدم که از این راه به جایی نمی رسم. به خرمشهر برگشتم. مادرم تا مرا دید توی راهرو غش کرد. باباحاجی گفت: «محمد» آمدی؟ خدا کند. سر عقل آمده باشی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا