eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اعمال شب قدر، یک‌نفر یک‌نفر! سید عبدالرحیم موسوی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪️شب‌های قدر ماه رمضان سال ۱۳۶۸ در آسایشگاه ۶، حال و هوای دیگری داشت، هرگونه تجمع مذهبی مثل نماز جماعت و خواندن دعای دست جمعی بشدت سرکوب می‌شد ولی از خِیر شب قدر نمی‌شد گذشت، بچه‌ها نشسته و خوابیده در حال نماز و دعا بودند، ولی کنار حاج حسن، قرآن به‌ سر کردن چیز دیگری بود. حداقل باید نوبتی هم شده این‌کار را انجام می دادیم. حاج حسن یا بقول بچه‌ها عمو حسن (حسین زاده) که به نوعی سلطان العارفین اردوگاه محسوب می‌شد مشغول ذکر و دعا بود. چون حاج حسن به جهت مجروحیت ‌نمی‌توانست حرکت کند. دو نفر از بچه‌ها حاج حسن را به آن‌طرف آسایشگاه بردند و پشت دیوار بین دو پنجره مستقر کردند. قرار شد آنها که بیشتر مشتاق هستند بدون این‌که جلب توجه کنند و حالت جمعی بخود بگیرند که عراقی‌ها گیر بدن، یکی یکی کنار حاج حسن بنشینیم و دعای قرآن به سر را زمزمه کنیم، تعداد زیادی از بچه‌ها با همان یک جلد قرآن که در اختیار آسایشگاه بود به نوبت قرآن به سر را انجام دادند. عمو حسن در حال نشسته تا اذان صبح اعمال شب قدر را انجام داد و در انجام اعمال دیگران هم سنگ تمام گذاشت. البته بیدار ماندن تا صبح هم ممنوع بود اما اگر گوشه‌ای بود که نگهبان متوجه نمی‌شد، می‌شد بیدار بود و نماز شبی یا مثل امشب دعایی خواند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در تهران، آقای اسماعیل زمانی نماینده استانداری در نخست وزیری بود که مایحتاج مهاجرین جنگی در شهرهای خوزستان و نیازمندیهای نیروهای مستقر در جبهه جنوب را تأمین و ارسال می‌کرد. حاج اسماعیل را از دوران انقلاب می‌شناختم. پیش او رفتم، در مورد اوضاع خانواده های مهاجر که در طول مسیر دیده بودم، توضیح دادم. جایی برای استراحت نداشتم. یادداشتی داد گفت: «برو سلطنت آباد خیابان پاسداران. خانه تمیز و مرتبی است، آنجا استراحت کن. با حاج علی به آن نشانی رفتیم. خانه در اختیار استانداری یا دادگاه انقلاب بود؛ خانه ای لوکس با تجهیزات کامل وسط یک باغ بزرگ. خانه متعلق به یکی از درباریهای فراری بود. نگهبانی داشت که ما را به چشم آدمهای مفلوک و گرسنه هایی که صاحب منصب شده باشند، نگاه می‌کرد. خواستیم وارد یک اتاق شویم جلویمان را گرفت. گفت: «اینجا نروید این اتاق وسایل آقاست!» گفتم: «آقا کیه؟ صاحب این خانه که الآن نیست.» یک جای کوچک داد. دانستیم پیش از انقلاب در این خانه کار می کرده. با او تند شدم که در آن اتاق را باز کند. وقتی باز کرد، اتاق بزرگ و مجهزی بود. خواب راحتی کردم، خستگی راه از تنم بیرون رفت. وقتی روی تخت خواب مجلل آن خانه دراز کشیده بودم، به یاد اولین سفری که به تهران داشتم افتادم. با پشت سر گذاشتن کلاس نهم در شانزده سالگی، یک شورش درونی به سراغم آمد. فضا برایم کوچک بود. نمی خواستم در آن محیط باشم. تصمیم گرفتم دنبال زندگی جدید بروم و سرنوشت خوبی برای خودم رقم بزنم. می‌گفتم سرنوشت خود را خود انسان باید بسازد. با خودم فکر می‌کردم می‌روم با ماشین بی ام و، کت شلوار شیک، سیگار کنت بر می گردم و زندگی خوبی برای پدر و مادرم درست می‌کنم؛ رؤیاهایی از این قبیل. این تصمیم را با کسی مطرح نکردم. تنها عزیز را در جریان قرار دادم. پول چندانی نداشتم. ریسک بالایی بود. ساعت چهار بعد از ظهر فصل تابستان که مردم در هوای گرم خرمشهر خواب‌اند بلند شدم، بی سروصدا ساک کوچکی برداشتم، چند تکه لباس و چند کتاب توی آن گذاشتم و از خانه بیرون زدم. پیش از حرکت اتوبوس عزیز رسید پاکت آجیل توی دستش بود. در حالی که بغض در گلو داشت گفت «نرو اشتباه می‌کنی، کار درستی نیست.» تا آخرین لحظه سعی کرد مرا پشیمان کند. تصمیمم را گرفته بودم. می دانست در تصمیمها لجوج هستم. در آورد بیست و پنج تومان کف دستم گذاشت. این پول مزد یکی دو ماه کار در مغازه پدرش بود. حدود بیست تومان هم خودم داشتم. اتوبوس به طرف تهران حرکت کرد. چند روز پیش از رفتن به تهران اتفاقی یکی از همکلاسی هایم را دیدم. اسمش بهروز بود. به او گفتم می‌خواهم به تهران بروم. او قوم و خویشی در تهران داشت. گفتم قوم و خویشت نمی توانند کاری برایم پیدا کنند؟» گفت: «زنگ می‌زنم، می‌گویم.» زنگ زده بود او هم گفته بود اگر آمد تهران، سری به ما بزند. در خیابان پهلوی تهران (ولیعصر کنونی) پیاده شدم. این خیابان در ذهنم بود. شنیده بودم بزرگترین خیابان تهران است. ساکی روی دوشم بود. از اول خیابان ولی عصر، بالاتر از راه آهن داخل مغازه هایی که می دیدم خلوت است، می رفتم و می‌پرسیدم شاگرد نمی‌خواهید؟ همه جواب سربالا دادند. غروب شد گفتم خدایا کجا بروم؟ چه کار کنم؟ می خواستم بروم مسافرخانه می ترسیدم در آنجا پولم را بزنند. هوا که تاریک شد، رفتم توی یک کیوسک تلفن نشستم و تا صبح چرت زدم و خوابیدم. صبح احساس بدی داشتم. پیش خود گفتم خودت خانه و زندگی داری، اینجا چه کار می‌کنی؟ برای چه آمدی؟ به بهروز زنگ زدم، سراغ آشنایش را گرفتم. آدرس داد. پسری که مرا به او معرفی کرده بود پدرش در خیابان نواب نمایشگاه اتومبیل داشت. خودم را به آنجا رساندم. صاحب مغازه مردی بود حدود شصت ساله، گفتم آمدم کار کنم گفت: «اینجا مواظب مغازه باش، من خیلی وقتها نیستم. اگر مشتری آمد زنگ بزن خانه خبر بده.» کارش خرید و فروش ماشین بود. کنارش یک گاراژ تعمیر ماشین داشت. ماشین می‌خرید دستی به سر رویش می‌کشید و برای فروش توی مغازه می‌گذاشت. خودش بنز مشکی شیکی داشت. کت و شلوار مشکی می‌پوشید و کلاه شاپوی قدیمی سرش می‌گذاشت. از داش مشتی ها بود که می‌گفتند جوانی اش بزن بهادر آن منطقه بوده. خانمش توی محله چادری بود ولی وقتی میخواست جایی برود پالتو پوست می پوشید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آخرین عکس خانوادگی رفتی و حالا هر پنجشنبه که می‌شود ما و خاطرات جمع می‌شویم دورِ نبودنت... زمستان ۱۳۶۱، قائمشهر عکس یادگاری و وداع خانواده با قهرمان "شهید خسرو غفوری" که در۲۲ ‌بهمن ۱۳۶۱ در جنگل‌ امقر جنوب فکه در عملیات والفجر مقدماتی به درجه شهادت نائل آمد. صبحتون، به یاد شهیدان گلگون‌کفن        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱۸ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 به‌واسطۀ مسئولیّتم به عنوان پشتیبانی گردان، می‌بایست در منطقه می‌ایستادم تا کارهای پایانی را انجام بدهم. بعد از رفتن نیروها، با پشتیبانی تیپ ۱۷ علی‌بن‌ابيطالب تسویه کردم. از شهر شوش که به سمت دزفول می‌رفتیم، سمت راست، انباری بود که حالا تابلويی از شهید درویش در آن جا زده‌شده‌است، تمام تسلیحات و تجهیزات را به آن جا تحویل داديم و به اهواز برگشتم. این مأموریت، شروع بسیار خوبی برای انسجام بچّه‌های اهواز در قالب یک گردان بود. در عملیّات فتح‌المبین به واسطۀ موفّقیتی که داشت، پیوند خوبی بین بچّه‌ها به وجود آمده‌بود. بچّه‌های گردان، بعد از عملیّات، ارتباطشان را با هم حفظ کردند. به صورتی که با فاصلۀ کمتر از یک ماه، با یک فراخوان مختصر، دوباره نیروها برای عملیّات بیت‌المقدّس جمع شدند. ** - آیا حقوقی برای این مأموریت‌ها به نیروها می‌دادند؟ همۀ نیّت و انگیزۀ نیروها انجام وظیفه و پاسخ به فرمان امام (ره) بود. در بین نیروهای بسیجی، اصلاً مسأله‌ای به عنوان انتظار مادّی وجود نداشت. این را به جرأت می‌گویم، حتّی در آن فضای معنوی، اگر به کسی می‌گفتند که بابت این حضور در جبهه می‌خواهیم به شما پولی بدهیم، این را یک جسارت تلقّی می‌کرد. اصلاً فضای روحی بچّه‌های رزمنده، مادّی نبود. هم این که حضرت امام -رحمت الله علیه- فرمان می‌داد: «باید به جبهه بروید تا برای جبهه‌ها نیرو تأمین شود»، این همه چیز را کفایت می‌کرد. غیر از این، چیزی در ذهن‌ها نبود. البتّه در سال‌های دوم و سوم، به واسطۀ حضور مدام نیروها و آمد‌و‌شد به شهر، نیاز به پول پیدا می‌کردند. با تأکید مسئولین سپاه، مبلغ دو هزار و دویست‌تومان برای هر ماه تعیین شده‌بود که بچّه‌ها با اکراه می‌گرفتند. کسانی را هم می‌شناختم که به دلیل حضور در جبهه، پولی به اسم آنها آمده‌بود. مثلاً برای نمونه، کسی بود که بابت چندین ماه حضور در جبهه، مبلغی حدود بیست هزار تومان به نام او ذخیره شده‌بود. بچّه‌های سپاه به او خبر داده‌بودند که این پول مانده و ديگر به حساب سپاه برنمی‌گردد، باید بیایید و این پول را ببرید. او پول را گرفته و تمام آن را به حساب کمک‌های مردمی به جبهه، كه آن موقع ستادی به اين عنوان داشت، واریز کرده‌بود. از این نمونه‌ها کم نداشتیم. این اثری که در آن مقطع، حضرت امام (ه) بر روحِ جوان‌ها گذاشت، یک اثر عادی نبود. خارق‌العاده بود. ما در عالم مادی نمی‌توانیم دنبال نمونه‌ای مثل آن بگردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ---------------------- ▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب @patogh061 06132238000 09168000353 ---------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپی دیدنی از دعای توسل رزمندگان دفاع مقدس با نوای حاج منصور ارضی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۲ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍  چیزهایی که پای رفتن را از من گرفتند جنگ شده بود. بالاخره آدم احساس تعهد می‌کند نسبت به شهر و خاکش و بعد هم نسبت به انقلاب‌مان.  انقلاب تازه پیروز شده بود. دلمان نمی‌خواست کسی ضربه‌ای بزند به مملکت، حالا به هر شکلی که هست، چه به  دین و چه به کشورمان، خاک‌مان و خوزستان‌ ضربه بزنند.  ما آن موقع  شرایط را این‌طوری می‌دیدیم. فکر می‌کنم هر ایرانی این را وظیفه خودش می‌داند تا جایی که بتواند مقابل متجاوزان مقاومت کند. آن موقع خواهرم پرستار بیمارستان شرکت نفت بود. به پدرم که می‌پرسید "می‌خواهی بمانی که چه کار کنی؟" گفتم بالاخره می‌روم پیش خواهرم تا اگر کمکی از دستم بر می‌آید انجام بدهم. هر کمکی؛ مجروحان را کمک‌شان کنیم که تمیز شوند، شستشوی زخم‌ها، خیاطی کوچک و حتی شستن ظرف‌های بیمارستان و خلاصه هرکاری که بتوانم.  البته در آن شرایط بیمارستان نفت نیز به هر کسی اجازه نمی‌داد که وارد بیمارستان شود و کار کند. اما با صحبت‌ها و هماهنگی‌هایی که کردند در نهایت بیمارستان با فعالیت من در آنجا موافقت کرد. بعد از آن بود که با کمک پرستارهای بخش، یک سری کمک‌های اولیه درمانی را یاد گرفتم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ صاحب نمایشگاه ماشین می‌دانست جایی ندارم، گفت: "اگر جا نداری شب‌ها می‌توانی همینجا بخوابی." شب اول نه پتویی داشتم نه بالشی. همان طور روی مبل دراز کشیدم. پشت در را قفل کرده بودم. دختر صاحب مغازه پتو و بالش آورد. گرفتم و تشکر کردم. خانواده مردم‌داری بودند. با صاحب مغازه رفیق شدم. برایش شعر می‌خواندم. جوانی چون کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز... خوشش آمد. خانم صاحب مغازه یک شب درمیان یک ظرف غذا می‌داد دخترش برایم می‌آورد. تشکر می‌کردم. دختر از من خوشش آمده بود. می ایستاد، لبخندی می‌زد و صحبت می‌کرد. یک شب ایستاد به صحبت کردن. گفت: «ما خیلی دوست داریم به خرمشهر برویم، خاله ام آنجاست، بابایم هر عید می‌گوید می‌برمتان خرمشهر، ولی نمی‌برد.» گفتم: «هر وقت خواستید بیایید آدرس می‌دهم بیایید منزل ما.» پرسید: «خرمشهر دوست دختر هم داشتی؟» گفتم: «نه» گفت: "ای ناقلا، ای کلک..." خندید و رفت. دلم می‌خواست عاشقی را تجربه کنم ولی از نظر اخلاقی حتی فکرش را نامردی می‌دیدم. مدتی گذشت، صاحب مغازه گفت: تو جوان خوبی هستی، به تو اعتماد کردم اگر به من خیانت نکنی خوب پول در می آوری. امشب نخواب، با همدیگر جایی می‌رویم. گفتم باشد، در خدمتم. آخر شب کرکره را کشیدم پایین. آمد دنبالم. سوار ماشینش شدم و روانه کوچه پس کوچه های خیابان نواب شدیم. به کوچه باریکی رسیدیم که ماشین رو نبود. ماشین را پارک کرد و پیاده رفتیم. در خانه ای را زد، رفتیم داخل دیدم چه اوضاعی ست. گروهی دارند قماربازی می‌کنند. مات و مبهوت این صحنه بودم که یکی را صدا کرد و گفت: شامی به این بده!» رفت نان و پنیر و انگور گذاشت توی آشپزخانه گفت: «بخور.» آنجا قمارخانه بود. گفت اسم این کماله، شبها می آیی اینجا، سهم مرا از کمال می‌گیری می‌بری بنگاه، صبح می آیم می‌گیرم. قمارخانه مال خودش بود و سهمی بابت این خانه و قمارخانه و گردن کلفتی اش می گرفت. کمال در حالی که چوبی دستش بود، بالای بساط قمار می نشست. هرکس می‌برد سهمی بر می داشت. کسی هم که می باخت اگر دوباره می‌برد باز از او سهم می‌گرفت. نزدیک سحر می شد یک پاکت کاغذی پر از اسکناس به من می داد که این هم سهم فلانیه. از آنجا تا مغازه بیست دقیقه راه بود. بین راه گاه افراد مست را می دیدم که تکی یا چند نفری تلوتلوخوران می‌رفتند، راهم را کج می‌کردم به آنها برنخورم. تک و تنها توی شهر غریب، با یک پاکت پول، خطرناک بود. حدود پانزده شب کارم همین بود. یک شب بارانی که از آنجا بر می‌گشتم به خودم گفتم محمد آمدی این طور زندگی کنی؟ به ترانه های فرهاد علاقه داشتم. بی اختیار این ترانه به یادم آمد جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه زیر دیوار بلندی یه نفر جون می‌کنه دلم از تاریکی‌ها خسته شده تمام درها به روم بسته شده... متأثر شدم. گفتم خدایا من کجا اینجا کجا؟ آن شب حسابی به هم ریختم. تصمیم گرفتم بهانه ای پیدا کنم و از آنجا بروم. فردا صبحش با ناراحتی روی مبل به حالت لم نشسته بودم که یکباره از در وارد شد گفت: «سام علیک.» همیشه بلند می‌شدم و احترام می‌کردم. همان طور که نشسته بودم گفتم: علیکم السلام. گفت تو بابایت هم وارد میشود این طوری جواب سلامش را میدهی؟ گفتم تو چه کار به بابایم داری، چرا اسم بابایم را می‌آوری گفت: «پدرسوخته، بابات کی هست!» گفتم: «پدرسوخته خودتی. سگ بابام به تو می ارزه قمار باز... حمله کرد مرا بزند از در بیرون رفتم. دو سه نفر از لات ولوتهای دوروبرش او را گرفتند. گفت بگیرمت پدرت را در می آورم» گفتم هیچ غلطی نمی توانی بکنی. توی خیابان منتظر پسرش ماندم که بیاید پولم را بگیرم. پسره آمد، پرسید: «چی شده؟» گفتم با بابایت حرفم شده. گفت: «یا دیوانه ای یا خسته شدی میخواهی بروی. گنده لاتهای اینجا جرئت نمی‌کنند با این درگیر شوند. چه کار کردی تو؟ گفتم: «دیگر می‌خواهم بروم.» رفت، پولم را گرفت و داد. به این نتیجه رسیدم که از این راه به جایی نمی رسم. به خرمشهر برگشتم. مادرم تا مرا دید توی راهرو غش کرد. باباحاجی گفت: «محمد» آمدی؟ خدا کند. سر عقل آمده باشی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱۹ (قسمت‌پایانی) خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 ما شاهد یک فضای روحانی خاصّی بین بچّه‌ها بودیم. بعضی مواقع، در فیلم‌هایی که با موضوع دفاع مقدّس ساخته می‌شود، می‌بینید که یک نفر رزمنده، شب بلند می‌شود و کفش‌های بچّه‌های هم‌سنگری خودش را واکس می‌زند. اینها واقعاً در سال‌های دفاع مقدّس وجود داشت. در سنگرها که می‌رفتید، اگر یکی از بچّه‌ها خدای ناکرده، می‌خواست غیبت کند، همان‌جا به او تذکّر می‌دادند و می‌گفتند: «غیبت نکن.» این قدر این اصول اخلاقی رعایت می‌شد و احکام شرعی جاری بود. نماز شب خواندن به صورت یک امر عادی شده‌بود. تقریباً همۀ بچّه‌ها حدود یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار می‌شدند و نماز شب می‌خواندند. اصلاً مثل نماز مغرب و عشا همه بیدار بودند و التزام داشتند به خواندن نماز شب. در روایات داریم که خواندن نماز شب نورانیّت را در چهرۀ مؤمن ایجاد می‌کند، قلب را خاشع و مؤمنین را به هم مهربان می‌سازد. همۀ اینها یک روح معنوی را بین بچّه‌ها ایجاد کرده‌بود. بعضی از این چهره‌ها را که می‌دیدم با این که هنوز سنّی نداشتند، نمی‌دانم از چه واژه‌ای برای معرّفی آنها استفاده کنم؛ مثلاً دوتا از همین شهدا، شهید‌محسن غلامی و شهید‌مهدی اسکندری بودند. اتّفاقاً این دو نفر خیلی با هم دوست و صمیمی بودند. اینها به خاطر ارتباطی که با شهیدموسی اسکندری داشتند، فوق‌العاده معنوی شده‌بودند. در همین مأموریّت، اذان شهید‌محسن غلامی در گردان، خیلی معروف شده‌بود. هیچ‌وقت صدای اذانش از ذهنم نمی‌رود. موقع اذان که می‌شد، بیرون سنگر می‌رفت و با لحن بسیار حزینی اذان می‌گفت. خیلی هم طول می‌داد. با آن روح معنوی که داشت، همه می‌گفتند که شهید می‌شود. همین‌طور هم شد و در عملیّات فتح المبین به شهادت رسيد. مهدی اسكندری هم همین طور بود. او هم از نیروهای گردان کربلا و دوست صمیمی و هم‌مسجدی شهید محسن غلامی بود که به فاصلۀ کوتاهی در عملیّات بیت‌المقدّس به شهادت رسید. فضای معنوی خاصّی بین بچّه‌ها وجود داشت و تا کسی خودش کنار اینها قرار نمی‌گرفت، این روحیّات را حس نمی‌کرد. اصلاً نمی‌شود توصیف کرد. مثلاً عکسی را نگاه می‌کنید که تعدادی از این بچّه‌های جبهه کنار هم ایستاده و دست‌هایشان را در گردن یکدیگر انداخته‌اند. این به جز آن روح معنوی، هیچ چیز دیگری نیست. اين‌که کسی بگوید آمدم این‌جا تا برگه‌ای بگیرم و بروم، این چیزها نبود. اصلاً روزهای اوّل جنگ کسی نمی‌دانست که جنگ، هشت سال طول می‌کشد. اینها آمده‌بودند اوّل، ادای تکلیف کنند و بعد، دفاع از میهن و نظام اسلامی کنند. اصلاً این چیزها در ذهن‌شان نبود که بگویند چهار روز دیگر برویم یک امتیازی به ما بدهند. باور کنید این مسائل بین بچّه‌های رزمنده به زبان نمی‌آمد. اگر هم می‌آمد، برای خنده بود و مفهوم دیگری نداشت. یاد شهدای این مأموریت بخیر : سعید دُرفشان/ داریوش نادری / پرویز صداقت‌فر/ غلامحسین بیدهندی/ علی‌اکبر بدیعی/ محمّدمهدی بلک/ عظیم عموری/ محسن غلامی/ عادل کرمی/ جمشید داداشی/ ایرج شاکریان/ ولی‌اللّه عبّاسی/ فرهاد یاوری/ بهروز بیک‌زاده/ محمّدعلی غابشی/ علی سلامات/ غلامحسین سیّاح/ محمّد کربلیوند/ محمّد‌رضا باقریان/ محراب فخوری/ سعید عابدی/ منصور طاهري. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ---------------------- ▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب @patogh061 06132238000 09168000353 ---------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ "کربلای غزه" با نوای حاج صادق آهنگران         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 فردا، همه می‌آئیم روز قدس، روز اسلام است✊        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«سال بازگشت»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ جنگ‌ شروع‌ شده‌ بود. سه‌ گردان‌ آماده‌ شد تا به‌ جبهه‌ اعزام‌ شود. قرار بود که‌ فرماندهی‌ یکی‌ از این‌ گردان‌ها به‌ من‌ واگذار شود. در همان‌ زمان‌ در انتظار تولد فرزند چهارمم‌ بودم‌. تماس‌ گرفتند و گفتند که‌ همسرت‌ در بیمارستان‌ است‌. رفتم‌. این‌ بار خدا به‌ من‌ یک‌ پسر داده‌ بود. به‌ خانمم‌ گفتم‌ که‌ در حال‌ رفتن‌ هستم‌. گفت‌: اقل‌کم‌ پنج‌ شش‌ روز بمان‌، من‌ برگردم‌ خانه‌، یک‌ گوسفند قربانی ‌کن‌... وقت‌ این‌ کارها نبود. همان‌ جا از او خداحافظی‌ کردم‌ و برگشتم‌ به‌ عملیات‌ سپاه‌ در کوه‌سنگی‌. گردان‌ با سه‌ چهار روز تأخیر در بیستم‌ مهر اعزام‌ شد. در آن‌ مدت ‌آن‌قدر کار داشتم‌ که‌ نمی‌توانستم‌ حتی‌ به‌ خانه‌ بروم‌. روز اعزام‌، خیابان‌ کوه‌سنگی‌ از جمعت‌ موج‌ می‌زد. مردم‌ آمده‌ بودند برای‌ بدرقه‌ و شربت‌ و میوه‌ و شیرینی‌ پخش‌ می‌کردند. قرار بود ظهر حرکت‌ کنیم‌، ولی‌ آن‌قدر زن‌ و مرد آمده‌ بودند که‌ اعزام‌مان ‌تا غروب‌ طول‌ کشید. همان‌ جا همسرم‌ را دیدم‌. بچة‌ شش‌ روزه‌اش‌ را بغل‌ کرده‌ بود و آمده‌ بود. خودش‌ را از میان‌ جمعیت‌ جلو کشید و پرسید: تو که‌ داری‌ می‌روی‌، لااقل‌ بگو اسم‌ بچه‌ را چی‌ بگذارم‌؟       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته: احمد دهقان داستانی که حول خاطرات مشترک ناصر با بابانظر می‌گردد. @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۳ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍  همان اوایل جنگ بود که بسیج خواهران در آبادان تشکیل و  شروع به فعالیت کرد. من هم عضو بسیج شدم. بعد از آن با هماهنگی میان بسیج و بیمارستان فعالیت من و بقیه امدادگران در بیمارستان شکل منظم‌تری به خود گرفت. کم کم کار را یاد گرفتیم. کارهایی مثل آمپول زدن، پانسمان، سرم زدن و . 🔸 عراق خیلی بیمارستان ما را زد. البته چون بیمارستان دو طبقه بود، طبقه بالا بیشتر در معرض موشک‌باران و آتش قرار می‌گرفت. برای همین سعی می‌شد بیشتر از  طبقه اول بیمارستان استفاده شود. بیمارستان شرکت نفت، فاصله خیلی کمی با اروند داشت. یعنی بین ما و عراقی‌ها یک شط  بود و عراقی‌ها بیمارستان را می‌دیدند.  ما شب‌ها مجبور بودیم از ساختمان اصلی بیرون بزنیم تا مجروح‌ها را جابه‌جا کنیم، بیماران را برای انجام آزمایش تا آزمایشگاه ببریم یا پیکر شهیدی را منتقل کنیم سردخانه. در آن اوضاع که صدای شلیک عراقی‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد، شب‌ها به ما اجازه نمی‌دادند که چراغ قوه یا وسیله روشنایی دیگری استفاده کنیم. چون بیمارستان را کاملا در دید عراقی‌ها قرار می‌داد. یعنی در تاریکی مطلق و زیر آتش ممتد عراقی‌ها و گلوله‌هایی که به چشم می‌دیدیم مجبور می‌شدیم مسافتی را برای این کارها طی کنیم. واقعا وحشتناک است. الان که سنم به ۵۶ سال رسیده اگر بگویند در آن تاریکی به جایی برو، نمی‌روم! نمی‌توانم بگویم که از کار کردن در چنین شرایطی نمی‌ترسیدیم، جان است دیگر، نمی‌شود آدم می‌ترسد. اما ماندیم. این ماندن به خاطر ایمانی بود که وجود داشت. خداوند هم به ما کمک می‌کرد، وقتی می‌دیدیم برادران ما این‌گونه از جان خودشان مایه می‌گذارند، یا مردم ما تا این حد مقاومت می‌کنند و همه کسانی که پشت جبهه بودند، به انواع مختلف کمک می‌کنند، ما هم انجام وظیفه می‌کردیم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پدرم آدم تو داری بود. ناراحتی اش را بروز نمی داد. همه تحویل گرفتند و استقبال کردند. دیگر خیال رفتن به تهران را برای همیشه از ذهنم دور کردم اما روزگار دوباره مرا به این شهر کشاند؛ یک بار با تن مجروح و این بار برای سرکشی به جنگ زده ها. آنها در چند نقطه تهران نظیر هتل پارک، زیر پل سیدخندان، خوابگاههای دانشجویی زیر پل حافظ و روبه روی پارک لاله، هتل المپیک و جاهای دیگر مستقر بودند. سراغ تک تک آنها رفتم. از نزدیک مشکلاتشان را می شنیدم ولی کار زیادی از من بر نمی آمد. بعضی از مردم در حساب بانکی‌شان پول داشتند چون دفترچه حساب یا شناسنامه نداشتند، نمی‌توانستند پولشان را از بانک بردارند. می‌گفت آقا در بانک ملی، در بانک صادرات پول دارم دفترچه ندارم. کمک کن پولم را بگیرم. آن موقع کامپیوتر وجود نداشت و اطلاعات افراد در بانک خودش بود. خوزستانی ها می‌گفتند ما جنگ زده نیستیم، گنج زده هستیم. وضعمان خوب بوده؛ اما گنجمان را زده اند. هرکسی نیاز به کمکی داشت یا نامهای می‌خواست یادداشت می‌کردم و با حاج اسماعیل زمانی در میان می‌گذاشتم. بعضی ها نیاز به درمان داشتند، بعضیها وام میخواستند، برخی دنبال شغل بودند و به بعضی ها هم کمک مالی می.کردم. به بیمارستانها رفتم و به مجروحین خرمشهری سر زدم، از جمله محمدرضا عباسی که یک پایش در مقاومت خرمشهر قطع شده بود. ایشان و چند نفر دیگر از مجروحین یک گروه غیر رسمی درست کردند و پیگیر درمان جنگ زده ها بودند. افرادی که در اقامتگاهها به امور جنگ زده ها می پرداختند از اسماعیل زمانی گله می‌کردند. یک بار به اسماعیل گفتم که این بچه ها گله مند هستند، می‌گویند از نظر دارو و اقلام دیگر در مضیقه اند. اسماعیل گفت: «من هم اینجا مشکلات خودم را دارم. هی باید بروم سراغ این وزير آن وزير، هی بروم به وزارت کشور التماس کنم که بتوانم چند کامیون جنس تهیه کنم و برای نیروهای جبهه و جنگ زده های داخل استان بفرستم. یکی از این روزها آقای غرضی را داخل آسانسور نخست وزیری دیدم گفتم سلام آقای غرضی مرا می‌شناسی؟» نگاهی کرد و گفت: «نه» بجا نمی آورم.» گفتم: «همان که با دو نفراز بچه های خرمشهر به ملاقات شما در استانداری آمدیم.» گفت: «آهان، حالا شناختم از رفقایت چه خبر؟ کجا هستند؟» گفتم: «رضا دشتی شهید شد، همان که به شوخی و جدی به گوشش زدی.» گفت: «شهید شد؟» گفتم: «آره، ولی آقای غرضی شما باید جوابش را بدهی.» گفت: «آقا من جواب می‌دهم جواب می‌دهم. دستم را گرفت از آسانسور کشید بیرون و اصرار کرد که به اتاقش بروم. نرفتم. گفت: «هنوز دلخوری؟» گفتم: «آره، دلخورم، نمی‌بخشمت.» پرسید: «حالا کجایی؟ چه می‌کنی؟» گفتم «دنبال خانواده شهدا و رزمندگانم.» گفت: «بیا، من هم کمکت می‌کنم.» اصرار کرد گفتم آقای عرضی دیدار به قیامت، دیگر شما را نمی‌بینم میروم شهید شوم.» متأثر شد. البته الآن از ایشان دلخور نیستم. یک بار هم با آقای احمد فروزنده به خانه شان رفتیم. از تهران به گرگان رفتم. وضعیت مهاجرین جنگی در آنجا هم نابسامان بود. آنها را در ساختمانی جا داده بودند. در شرایط سختی زندگی می کردند. کسی آنجا بود که با دیدنش قلبم آتش گرفت. آقایی در خرمشهر بود به نام عزیز شهیدی. خانواده محترمی که پدرش صاحب بیمارستان خصوصی شهیدی بود و خودش سوپر مارکت بزرگی در حد یک هایپر مارکت و یک کارواش داشت. آدمی با آن ثروت به چنان فلاکتی افتاده بود که با گاری دستی سر خیابان میوه می‌فروخت. متأثر شدم به او گفتم: «چرا مغازه نمی‌گیری؟» گفت: «میخواستم مغازه اجاره کنم پنج هزار تومان برای رهن نیاز بود و نداشتم. همان جا پنج هزار تومان به او دادم. از گرگان به تهران برگشتم و از آنجا شهر به شهر به بوشهر رفتم. پسر خاله ام با خانواده اش در آن شهر زندگی می‌کردند. او در خرمشهر مینی بوس داشت و وضعش خوب بود. شب به خانه اش رفتم چیزی نداشت دو کنسرو ماهی با چند نان تهیه کرد. خودش و خانمش شرمنده شدند. از دیدن وضع آنها تأسف خوردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ «فلسطین بلادی» (فلسطین کشور من است) با نوای حمود الخضر         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 فردا، همه می‌آئیم روز قدس، روز اسلام است✊        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مسئله‌ای بسیار سرّی که به تازگی نشر پیدا کرده است. 🔸 هیچ توضیحی در مورد این نمایش نمی دهیم. کافیست فقط نمایش رو ببینید تا به هوش رهبر حکیم و فرزانه و توانایمان پی ببریم. 🔹 تا جایی که امکان دارد نشر دهید، تا افراد بیشتری با حقیقت آشنا شوند... اشک شوق انسان از تجلی قدرت خدا می‌ریزه. سبحان الله ماشاءالله        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید 🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇮🇷 🇮🇷🇵🇸🇵🇸🇵🇸            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا