🍂 جرعهای گرم
از آن چاییِ صبح افطار
به دل تشنه ما هم بدهید ...
اَللّهُمَّ اَهلَ الکِبرِیا ِوَالعَظَمَه
فَتَقَبَّلْ مِنَّا
امروز و هر روزتان، در رحمت الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#عید_فطر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر !!
نمیدانم! شاید کلیسای آبادان این قدر که برای ما عزیز است برای خود ارامنه عزیز نباشد!
┄═❁═┄
عجب روزهایی بود!
آن پرده های مخمل، آن مجسمه های مسیح و مریم مقدس!
آن نمادهای مسیحیت !
آن فضا برای ما بیشتر شبیه فیلم ها بود. گاه و بی گاه بچه ها صدای پیانو را (درهم و برهم) می نواختند و هرکس از گوشه و کنار آوای زیبایی سر می داد! انگار که دسته ارامنه سرود و مناجات می خواندند!
آن یکی با چفیه برای مریم مقدس روسری میبست!
دیگری فرشته های برهنه بالدار را مستور می کرد!! دیگری وقت اذان صدای ناقوس را به.صدا در میآوردو...
...و چه می کشید از دست ما، حاج حمید دست نشان! 😔 که قرار بود بچهها از آن مجل بیرو کند.
حسن اسدپور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#کربلای_چهار
#آبادان #یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یکی از نیروهای فدائیان اسلام وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها میجنگیم، اینها به ما میگویند دزد دریایی!»
ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.»
یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ...
در اینجا یکی بلند شد و با لهجه آذری ادامه داد: «صدام یزید کافری تو از الاغ هم بدتری، دربه دری، بی پدری، کره خری...» آقا زد زیر خنده. همه خندیدند. شب رفتیم مقر خودمان. غذایمان خوراک لوبیا بود. خوراک لوبیایی که عبد آشپزش باشد معلوم است چه از آب در میآید. معده ایشان به هم ریخته بود. جهان آرا مرا کشید کنار و گفت: «اگر میتوانی مقداری ماست برای حاج آقا پیدا کن.» رفتم آشپزخانه دیدم چراغ خاموش است و کسی نیست. همه جا را گشتم، کمی ماست پیدا کردم مقداری آب رویش ریختم و هم زدم. تقریباً یک ماست آبکی شد، ریختم داخل یک کاسه پلاستیکی و با مقداری نان خشک آوردم. آقا نان خشکها را ریخت توی ماست و آرام آرام میل کرد. ساعتی بعد محمد جهان آرا آمد، گفت: «ایشان حالش خوب نیست برو به دکتر بگو قرصی بدهد.» یک دانشجوی پزشکی بود که به او دکتر میگفتیم. یک پایش قطع بود فکر میکنم از مشهد آمده بود. رفتم پیش او گفتم: «آقایی میهمان
محمد جهان آراست که ناراحت است، قرصی بده!» توی کمدش را گشت دو تا قرص آورد. گفتم: «این مؤثره؟ چون
محمد میگوید آقا حالش بده.
دوباره دست کرد توی کمد گفت: اگه حالش خیلی بده، این پنج تا قرص را باهم بخورد.
پنج تا قرص را ریخت کف دستم بردم اتاق محمد. گفت: «همه اش را بخورند، کار دستمان ندهد؟» گفتم: «ان شاء الله که مؤثر باشد.» محمد قرصها را به آقا داد. ایشان پرسیدند: «همه را یکجا بخورم، یا برای چند روز است؟» محمد گفت: «آقا، دکتر ما میگوید همه را الآن بخورید. ایشان هم یک لیوان آب برداشت و همه را باهم خورد. فردای آن شب ایشان با جهان آرا به اهواز رفت. نگران حالشان بودم. جهان آرا که آمد از حال ایشان پرسیدم. گفت: بحمد الله حال آقا خوب خوب شد.
یک بار هم آقای هاشمی رفسنجانی آمد. ایشان را به کتابخانه مقر پرشین هتل بردیم. لباس نظامی خیلی به او می آمد، با کلاه مثل ژنرالهای توی فیلم ها شده بود. در طبقه همکف پرشین هتل سالن بزرگی بود که توی آن یک مسجد، یک آشپزخانه و یک کتابخانه درست کرده بودیم. کتابخانه قبلا بار هتل بود. بچه ها در هر فرصتی مطالعه میکردند. در آنجا بچه هایی که برای شناسایی به قسمت اشغال شده خرمشهر می رفتند برای آقای هاشمی شرح دادند که چطور از رودخانه عبور میکنند و کدام مناطق خرمشهر شناسایی کرده اند. حتی در جریان دو شناسایی آخر فیلم هم گرفته بودند. پیش از جنگ، یکی از بچه ها کار با دوربین کوچکی که به آن سوپر هشت میگفتند، آموزش دیده بود، موقعی که برای شناسایی می رفت، فیلم هم میگرفت. آقای هاشمی گفت می خواهم این فیلم را ببینیم. قرار شد روز بعد، عبدالله و عباس بحر العلوم این فیلم را به اهواز ببرند، ایشان و فرماندهان جنگ آن را ببینند. آقای هاشمی رفسنجانی در آنجا برای ما صحبت کرد، دلداری داد که ان شاء الله پیروزی ما قطعی است. عبدالله به عنوان فرمانده عملیات گزارشی داد. یکی دو نفر دیگر هم صحبتهایی کردند. آقای هاشمی گفت: «این گزارشها، شجاعت شما و دلاوریهای شما را حتماً به حضرت امام میگویم.»
بچه ها می گفتند آقا سلام ما را به امام برسانید. یکی از بچه ها گفت: «آقا شما برنامه ای هم برای بازسازی خرمشهر دارید؟ آقای هاشمی گفت آقاجان بگذار اول بگیریمش، بعد سراغ
بازسازی برویم. همه زدند زیر خنده.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۱
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
چه سختی ها، مصیبت ها و گرفتاری ها که نداشتیم؛ ولی هیچ وقت دم از نا امیدی نمیزدیم چون صمیمیت و مهربانی بود. کسی نق نمی زد. توی خاموشی زندگی میکردیم. کسی حق نداشت سیگار هم روشن کند. امکاناتی نداشتیم اما هرکس هرچه میتوانست برای پیروزی در جنگ تلاش میکرد. توی مساجد و خانه های زیادی پتوها و لباس های رزمنده ها را می شستند. اما به علت اضطرار، سال ۱۳۶۰ رخت شوی خانه ساخته شد. خیلی از پتوها و لباس های رزمنده ها را از جبهه با هلی کوپتر می آوردند به آن رختشویی. مامانم، عمه ام زن عمویم و خواهر کوچک ترم عصمت و... همه با هم میرفتند رختشویی. از خانمهای خانواده مان فقط من نبودم. برادرم صادق مجروح بود و شوهر عمه ام، اسیر، من هم نهضت کار می کردم. مامان با عمه ام عصر که از رخت شویی برمیگشتند گونیهای سبزی را از بسیج میگرفتند توی خانه پاک میکردیم، میشستیم و آماده می دادیم تحویل. کارهای خانه هم کم نبودند.
یک روز مامانم گفت کار رخت شویی خیلی زیاده حتی بیشتر مادرهای شهدا با حال خراب می آن لباس میشورن.
تا چند ساعت درباره این موضوع فکر کردم مادر شهید چطور تحمل دیدن
خون شهدا را دارد. دیگر نمی توانستم به خاطر نهضت و کارهای توی خانه
نروم رخت شویی، از طرفی هم نمی شد کلا نروم نهضت. با لبیک به حرف امام رفته بودم. آنجا سر کا مدام در فکر مادرهای شهدا و لباس ها بودم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۲
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
وقتی صادق مجروح شد خواب و خوراکم بهم ریخت و بیشتر نگران برادر دیگرم کوروش که جبهه بود میشدم. حالا این مادرها چه حالی دارند؟ بغض گلویم را اذیت میکرد اما نمیتوانستم گریه کنم. ظهر برگشتم خانه. به زور چند لقمه غذا خوردم. آرام و قرار نداشتم. بی اختیار چادر سر کردم و رفتم رخت شویی. آنجا واقعاً دنیای عجیبی بود. از نوجوان تا خانم پیرو قد خمیده داشتند لباس و ملافه میشستند. تا چند دقیقه به شان نگاه کردم. پنج شش تا از مادرهای شهدا را شناختم. مثل بقیه بودند؛ همه توی یک سطح. من هم وارد جمعشان شدم.
جوان بودم و فرز. قصد داشتم همان نصفه روز اول اندازه چند روز ملافه بشویم. وایتکس ریختم روی ملافه، گاز وایتکس و بوی خون رفت توی حلق و بینی ام. حالت تهوع گرفتم هوا به شدت گرم بود. محوطه رخت شویی هم سرپوشیده بود و پر از بوی مواد شوینده. از مادرهای شهدا شرم داشتم حالم را بروز بدهم، برای همین به زور تحمل میکردم. گاهی صدای صلوات و شعار دادن خانمها بلند میشد و گاهی صدای گریه های آرام برایم عجیب بود. دقت کردم دیدم ای وای به اکثر رختها تکه گوشت و پوست و مو چسبیده، کاش این مادرهای داغ دار فقط لباس خونی میشستند. اما قبل از اینکه رختها دست همه بیفتند چند تا از این مادرها تکه ها را جمع می کردند، غسل می دادند و توی محوطه زیر خاک دفن می کردند. هیچ چیز دردناک تر از این صحنه ها نبود. اشک چشم و روله روله کردن آنها با سکوت و مظلومیتشان قلبم را به درد می آورد. دیگر حالت تهوع برایم معنی نداشت، مدرسه آموزش صبر بود. از مادر و همسر شهید و اسیر و مجروح تا خانمی که هیچ کس را جبهه نداشت هرچه بیشتر لباس می شستند صبر و استقامتشان بیشتر می شد. اکثراً غصه دار بودند که نمی توانند تفنگ دست بگیرند و بروند جبهه و مدام آن را به زبان میآوردند.
سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ کوروش شهید شد. وقتی خبر شهادتش را آوردند حس کردم به نسبت زمان مجروحیت صادق بی قراری نمیکنم. خوب میدانستم جو رخت شویی باعث شده صبور باشم. کوروش فقط پانزده سالش بود که شهید شد. داغش سنگین بود. ولی مادرم هم مثل بقیه مادرهای شهدا هر روز پای تشت می نشست و لباس های خونی را با صبر می شست. وقتی به فعالیت خانمهای پیر و جوان توی رخت شویی نگاه میکردم انرژی میگرفتم هر چند واقعاً دلم به درد میآمد. از کوچک ترین فرصت برای رفتن به رخت شویی استفاده میکردم. صبح تا ظهر توی دفتر نهضت کار میکردم بعد میآمدم خانه چند لقمه غذا می خوردم و میرفتم رخت شویی. دو سال بعد از شروع جنگ شدم عروس عمه ام. هروقت شوهرم خانه بود با موتورسیکلت میرساندم رخت شویی روزهای تعطیل هم از صبح با مامانم می رفتم و تا عصر می ماندم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 و باز ...
به یاد روزهای اسارت
همه در جمعی دوستان
در لباس اسارت
ولی در کمال آزادی و بالندگی
تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#خاطرات_آزادگان
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
از جمله کسانی که به مقر ما آمد، آقای ناطق نوری بود. ایشان را بردیم به بچه های داخل سنگرها خسته نباشیدی گفت و از نزدیک، خط عراقیها را دید. شهید رجایی هم وقتی آمده بود که ماها نبودیم. عبدالله ایشان را در پله ها میبیند. آقای رجایی میپرسد: «جهان آرا کو؟» عبدالله میگوید: «نیست.»
می پرسد: «رضا موسوی چطور؟»
عبدالله میگوید: «هیچ کسی نیست فقط من هستم.»
آقای رجایی میگوید به آقای جهان آرا و دوستانتان سلام برسانید بگویید مهمان آمد، میزبان نبود. ان شاء الله فرصت دیگر خدمت می رسیم.» که دیگر توفیق نداشتیم و ایشان شهید شد.
سال شصت، سال سختی برای مردم خرمشهر بود. از یک طرف بچه ها در جبهه بودند و خانواده هایشان در اردوگاه ها آواره بودند و بعضاً مورد شماتت و اعتراض بعضیها قرار میگرفتند.
خرمشهر بزرگترین بندر خاورمیانه بود و اکثر مردم زندگی مرفه و متوسط به بالا داشتند. حالا در شرایط سخت معیشتی قرار گرفته بودند. هر روز هم خبر زخمی و شهید شدن بچه هایشان می آمد. بچه های چهارده پانزده ساله ای هم که در خانه داشتند برای رفتن به جبهه بی تابی میکردند. وقتی خبر شهادت همسایه را می شنیدند یا پیکر برادر و آشنایان می آمد و تشییع می شد بچه هایی که در سن بلوغ و نوجوانی بودند هیجانی می شدند و پدر و مادرها نمی توانستند آنها را نگه دارند.
رمضان سال شصت سخت ولی پر از معنویت بود. در گرمای پنجاه درجه تیر ماه که اگر کسی بخواهد در خیابان راه برود نفس کم می آورد، بچه ها با زبان روزه زیر آتش سنگر میکندند، پست میدادند و مهمات حمل میکردند. گاه پس از نماز ظهر که از گرما لهله میزدیم و زبانمان به سختی در دهانمان میچرخید، به جزیره مینو می رفتیم. جزیره مینو جای سرسبزی بود؛ با نخلستانها و پوشش گیاهی زیبا و انواع درختهای مرکبات مثل ترنج، نارنج، لیموترش نارنگی و پرتقال حتی زردآلو و انار تعدادی از مردم جزیره با وجود آن که زیر آتش دشمن بودند خانه هایشان را ترک نکردند. آنهایی هم که باغ هایشان را رها کرده و رفته بودند. با جزر و مد آب نهرها، باغها آبیاری می شد تا گردن میرفتیم توی آب تا از عطشمان کاسته شود. در همان حال، سربه سر هم میگذاشتیم. گاهی به همدیگر گل پرت
می کردیم. یادم است توی آب با محمد جهان آرا صحبت میکردم، محمد دو سه متری از من فاصله گرفت. شیطنتم گل کرد، یک گلوله گل از کنار نهر برداشتم صدایش کردم، محمد. تا برگشت گل را زدم صورتش، گفت بگیریدش. عباس بحر العلوم و یکی دو نفر دیگر از بچه ها دنبالم کردند. پابرهنه می دویدم. مرا گرفتند و دست محمد دادند. محمد گردنم را گرفت هی گل بر میداشت به سروصورتم میمالید نزدیک بود خفه شوم. از این بازیها و شوخیها میکردیم. یک بار پای رسول لیز خورد، رفت زیر آب. شنا بلد نبود عبدالله و من کمی شنا بلد بودیم.
عبدالله دوید رسول را بگیرد خودش رفت زیر آب. دادوهوار کردم. خواستم عبدالله را نجات دهم، من هم رفتم زیر آب، نزدیک بود هر سه غرق شویم. داخل زاده و چند نفر دیگر آمدند و ما را نجات دادند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
Mahmood karimi _ Daman Keshan (128).mp3
6.17M
🍂 دامن کشان رفتی (کامل)
شب جمعه، به یاد شهدای کربلا
🔸 با نوای
حاج محمود کریمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂