🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
به قرارگاه تاکتیکی در منطقه ای بین دهلاویه و سوسنگرد رفتیم. آنجا ستاد آقا محسن و آقای صیاد شیرازی بود. رفتم داخل، پرده را کشیدم دیدم آقا محسن به دیوار سنگر تکیه داده خوابیده، آقای صیاد شیرازی کنار بیسیم دراز کشیده است. معلوم بود هر دو روز سختی را پشت سر گذاشته اند و خسته اند. یا الله گفتم و داخل شدم. برادری آمد توی سینه ام آهسته مرا به طرف بیرون هل داد و گفت: «چه کار دارید؟» گفتم فلانی هستم میخواهم به منطقه بروم، توجیه نیستم. نشانی مدرسه ای را در سوسنگرد داد. گفت تعدادی نیرو آنجاست آنها را سازماندهی کن. پرسیدم: «اسلحه و مهمات چی؟» گفت: «خودشان مسلح اند.» بعد گفت: «یک دقیقه صبر کن.» کالکی آورد باز کرد نقطه ای را نشان داد و گفت: «اینجا پل سابله است، مرتضی قربانی اینجاست. با نیروهایت میروی آنجا خودت را به مرتضی معرفی میکنی.»
پل سابله از نقاط مهم و حیاتی عملیات بود. مرتضی قربانی با نیروهای خط شکن در آنجا مقاومت سختی کرده، تلفات داده بود و برای ادامه عملیات نیرو میخواست. به مدرسه سوسنگرد رفتم. به اندازه یک گروهان نیروی بسیجی از بچه های دزفول آنجا بودند. آنها را قبلاً اعزام کرده و سازماندهی نشده بودند. فرمانده شان آقای هودگر بود که برادرش در دوره آموزشی اوایل سپاه با من هم دوره بود. مرا شناخت. با او صمیمی شدم؛ حتی با او بیشتر از بچه های سپاه خرمشهر رفیق شدم. آنها را سازماندهی کردم. برای تعیین فرمانده دسته ها از هودگر کمک گرفتم. گفتم از بین بچه ها کسانی که زرنگ و باتجربه هستند، معرفی کند. اسم چند نفر را برد. آنها را به عنوان مسئول دسته گذاشتم. نیروهای آن گروهان را جمع کردم، برایشان از نظم و اطاعت پذیری گفتم و هودگر را به عنوان فرمانده گروهان معرفی کردم. بقیه نیروهایم را از قرارگاه گلف گرفتم؛ بچه های اندیمشک، رامهرمز، زاهدان و نیروهای پراکنده از شهرهای دیگر بودند. آنها هم بچه های شجاع و اطاعت پذیر بودند. با اضافه شدن آنها، دو گروهان دیگر به فرماندهی مسعود شیرالی و علی سلیمانی تشکیل شد. در مجموع حدود سیصد نفر میشدیم. مقر ما در مدرسه سوسنگرد شناسایی شده بود. هواپیماهای عراق برای زدن مدرسه می آمدند و بمباران میکردند. موقعی که می خواستیم به طرف خط برویم، بچه ها را به صف کردم. روی صندوق مهمات ایستادم و سخنرانی کردم که امروز روز لبیک گفتن به امام حسین(ع) است، روز جهاد و شهادت است، دندانهایتان را به هم بفشارید، سرتان را به خدا عاریه بدهید... وسط سخنرانی بک باره دو هواپیما آمدند روی مدرسه شیرجه زدند و بمب هایشان را ریختند. فریاد زدم: «برادرها پراکنده شوید!»
در این بین یکی از بچه ها با لهجه شیرین دزفولی گفت: «تو خودت بگویی سرتونَ به خدا عاریه دهه، بعد خوتِ بگویی فرار کنه؟!» گفتم: «نگفتم که زیر بمب بایستید کشته شوید.» با این حال تعدادی از بچه ها همانجا زخمی و شهید شدند. زخمی ها و اجساد شهدا را عقب بردند. گردان را به طرف پل سابله حرکت دادم. حوالی غروب به منطقه عملیات رسیدیم. دشمن آتش سنگینی روی پل و اطراف آن می ریخت. عراقی ها شب گذشته، حدود سحر سیزده آذر، با استفاده از تاریکی شب تک سنگینی کرده بودند که پل سابله را بگیرند. شنیدیم شخص خود صدام این عملیات را هدایت میکرده، چون برایش مهم بوده که نیروهایش از پل عبور کند و دوباره شهر بستان را بگیرند. اگر پل سقوط می کرد، عملیات شکست میخورد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱
آغاز عملیات بیت المقدس
افتخار آفرین و غرور انگیز
🔸 صبحتان روشن به انوار الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امروز سالگرد اولین روز از عملیات بیت المقدس است. روزی که کمر همت بستیم تا خونین شهر را دوباره خرمشهر کنیم و کاری کنیم تا دنیا به عظمت اراده جوانان ما پی ببرند.
طبق قولی که داده شد، در خدمت جناب آقای علیرضا معینیان از فرمانده هان میدانی این عملیات هستیم تا صحبتی در این خصوص داشته باشیم.
- با سلام و تشکر از حضورتان در این گفتگو، بعنوان شروع بفرمایید عپلیات بیت المقدس برای شما از کجا شروع شد.
🍂 استعداد نیروهای خودی و دشمن که رویاروی هم در این عملیات ایستادند به چه میزانی بود؟
🍂 برای توجیه نیروها و اشراف اطلاعاتی به منطقه عملیات در یگان خودتان به چه شکل عمل کردید و عملیات را به چه شکل شروع کردید؟
🍂 انتقال اسرای عراقی به عقبه
در عملیات آزادسازی خرمشهر
حدود ۱۹ هزار نفر از نیروهای عراقی
به اسارت درآمدند..!
عکاس: یعقوب راهواره
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اسرای_عراقی
#عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند فتح خرمشهر 1⃣
از سقوط تا آزادی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#مستند
#عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جناب معینیان از توضیحاتی که فرمودید تشکر می کنم، لطفا از منطقه گردان نور و دیگر گردان ها در شمال منطقه عملیات و عقب نشینی آنها صحبت بفرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفاع مقدس امروز ما
و فتحی بزرگ در پیشروی ما
مجری آمریکایی خطاب به دانشجویان دانشگاههای ایالات متحده:
🔸 شعارهای آیت الله را در دانشگاههای آمریکا تکرار نکنید...
▪︎ آنچه در باره ما میگویند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« در حسرت یک آغوش»
┄═❁❁═┄
گاهی خوشحال میشدم و میگفتم شاید سید برود و آن جا بتوانند گلولهای را که شش سال زیر نخاع گردنش جا خوش کرده، درآورند و از این شرایط خلاص شود،گاهی هم ناراحت میشدم به خاطر دوریاش. خیلی این حس دوگانهام را با او در میان نمیگذاشتم، اما خودش بیشتر موافق رفتن بود. پیشنهاد رفتن به آلمان امیدی دوباره را در دلم ایجاد کرده بود. امیدی که چند ماهی میشد به دلم رخنه نکرده بود.سید مهیای رفتن شد. گفتند خیلی طول نمیکشد، نهایتاً یک ماه. باید تنها میرفت. تصمیم این بود. گفتند: «نمیشه برای هر نفر یک همراهی ببریم. خودمون باهاشون همراه میفرستیم.» سید رفت. بیشتر از من برای بچهها سخت بود. چند سالی بود که سید تماموقت کنار بچهها بود. از شروع کلاس اولِ سمیه سه ماه میگذشت. مجبور بودم بیشتر روزهای هفته را به خاطر مدرسۀ سمیه در کاشمر بمانم. هر چند روز یک بار به بنیاد جانبازان میرفتم تا خبر از سید بگیرم. میگفتند رسیده و حالش خوب است و قرار است اقدامات درمانی آغاز شود. رفتن سید از مرز یک ماه گذشته بود، اما خبری از برگشتش نبود. علت را که پرسیدم گفتند درمانش طول کشیده است. دلم میخواست با او صحبت کنم تا لااقل خیالم راحت شود که خوب است. شمارهای به من دادند. به مخابرات رفتم. شماره را برایم گرفتند و بعد از چندین تماس به سید وصل شد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#در_حسرت_یک_آغوش
خاطرات شفاهی زهرا رحیمی همسر جانباز شهید سید محمد موسوی
نویسنده: سعیده زراعت کار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رزمنده ارتش جمهوری اسلامی ایران
در جبهه دب حردان ، سال ۱۳۵۹
برای "خلیج فارس"
┄═❁❁═┄
اگر روزی خدا خواهد
جوابت را به نوك اين سنان سرد ميگويم
خليج فارس ميخواهی؟
چنين گستاخ ميگويی؟
تو خوزستان همی خواهی؟
بدان اين را، ميان آبهای نيلگونش غرق می گردی اگر روزی خدا خواهد
اگر روزی امام امت ما اين چنين گويد
رويد وخاك آنجا، بر سر آن بی همه چيزان فرو ريزيد
به پيشت باز می گردم
برايت من حديث مرگ می خوانم
وتخم مرگ افشانم
به پيش آن دروغين رب بی چيزت
سيه روزت بگردانم
تورا بر خاك بنشانم
مرا از مرگ ترسانی؟
اگر روزی خدا خواهد
جوابت را به نوك اين سنان سرد ميگويم
خليج فارس ميخواهی؟
چنين گستاخ ميگويی؟
تو خوزستان همی خواهی؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#دب_حردان
#روز_خلیج_فارس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"سرباز عراقی" ۲
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 حادثه ای که در همان روزهای اول که پاسگاه زید را تصرف کرده بودیم اتفاق افتاد. البته همزمان با تصرف پاسگاه زید شهر مهران هم توسط دو تیپ چهارم و سی وششم با پشتیبانی گروههائی از تانک اشغال شده بود و من اخبار آنرا از رادیو کوچکی که داشتیم شنیدم.
در همان روز عدنان شریف شهاب رئیس ستاد عام که قبلاً سفیر عراق در مراکش بود و مدتی هم یکی از مشاوران حسن البکر محسوب می شد، بعد از دیدار از نیروهای به اصطلاح پیروز جبهه مهران و تشویق آنان با هلی کوپتر به منطقه پاسگاه زید آمد. هنگامی که هلی کوپتر به نزدیک زمین رسید ناگهان آتش گرفت و در همان منطقه و در برابر دیدگان ما سقوط کرد. خود من هفده جنازه از هلی کوپتر بیرون کشیدم که یکی از آنان عدنان شریف شهاب بود، در میان کشته شدگان آنهائی را که من می شناختم ـ سرهنگ مدلول سرهنگ فوزی رئیس اطلاعات تیپ دوم ـــ و سرگرد ستاد علی بودند اخبار این حادثه در روزنامه ها و رادیو تلویزیون عراق اصلاً منعکس نشد. بله مطمئنم ! بعد از این حادثه شایعه ای در میان افراد پخش شد که میگفتند این حادثه از طرف صدام طرح ریزی شده بود زیرا عدنان شریف را که همدوره عدنان خیرالله بود برای خودش خطرناک
احساس میکرد.
عدنان شریف شهاب پسر برادر حمادی شهاب بود که مدتی وزیر بود و اینها از یک طایفه هستند که در عراق ثروت و نفوذ فراوانی دارند.
ما جمعاً دوماه در منطقه پاسگاه زید بودیم. سرهنگ جواد اسعد شیتنه یک مرکز فرماندهی منظم در آن منطقه بوجود آورد و یک روز که صدام به منطقه آمده بود سرهنگ جواد را بخاطر این کار تشویق کرد و بعد از اینکه یک درجه به او داد او را به فرماندهی لشگر سوم که در جنوب بود منصوب کرد و همانطور که میدانید بعد از آزادی خرمشهر سرهنگ جواد به دستور صدام اعدام شد.
بعد از دو ماه واحد ما را به نفت شهر فرستادند البته صدام نام این منطقه را تغییر داد و بنام "نفت صدام" در نقشه ها ثبت کرد. ما هر چه در این شهر بود غارت کردیم در این شهر فقط یک مسجد نیمه ویران به چشم میخورد البته از اهالی شهر من هیچکس را ندیدم.
یک سال و نیم در این منطقه پدافند میکردیم. میدانستیم که از این شهر نفت به پالایشگاه خانقین و کرکوک می بردند و مسئول این کار یک مهندس بود که نامش را نمیدانم. البته به غیر از واحد ما یک تیپ هم از کشور اردن در این منطقه پدافند میکرد، نام این تیپ یرموک بود که با فاصله تقریباً زیادی پشت واحد ما قرار داشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، خجالت میکشم. به خودم دلداری میدهم، عیبی ندارد من یک نابینا هستم دیگر آنها که وضعیت مرا ببینند از کار خودشان بیشتر خجالت میکشند. بیخود نگفته اند کور اگر ناودان خانه اش هم طلا باشد باز محتاج است. منظور اینکه محتاج محبت و ترحم است.
- حالا برای خودت ضرب المثلهای قدیمی را تفسیر نکن. راستی خوب شد که گروه روایت فتح این دوروبر نبود وگرنه آبرویمان جلوی دوربین پیش هزاران هزار هم وطن میرفت. نمیدانم شاید مرور همین افکار بود که باعث شد قسمتی از زیر پیراهنم سفیدم را پاره کنم و روی سنبه اسلحه ببندم و آن را در پالان میل فرو کنم. با این کار لااقل به کسانی که ما را میدیدند، چه دشمن و چه دوست میگفتیم که ما قصد درگیری و جنگ نداریم و اوضاعمان غیر عادی است و حتی شاید میرساند که به کمک هم احتیاج داریم. حالا ببینیم کسی پیدا میشود تا کمکمان کند یا نه؟!
دوباره افسار مگیل را سر جایش گره میزنم و باز به راه می افتیم. از پیچ و خم دره که بالا میرویم در سرازیری مگیل مثل کسی که از دور چیزی یا جایی را دیده باشد سرعت میگیرد. قدمهایش را تندتر برمیدارد و مثل همیشه کمتر بازیگوشی میکند. یکی دو بار مجبور میشوم پا به پایش بدوم. هووووش حیوان! مگر نشادر مصرف کردی؟! چه خبرت است؟! اما مگیل همچنان سرعت دارد و افسارش در دستم کشیده میشود. خدا کند چیزی دیده باشی، اگر من را به جایی برسانی همه یونجه ات را تأمین میکنم. میدهم دو دست سُم متالیک نو برایت بیندازند و تن و بدنت را حسابی قشو کنند. این قدر بهت میرسم که با اسب اشتباهت بگیرند. ای قاطر چموش.
دیگر حساب زمان از دستم رفته، انگار ابرها قصد پراکنده شدن ندارند. نمیدانم روز است، شب است، غروب است یا صبح زود. خستگی امانم را بریده، معلوم است که با مگیل خیلی راه آمدهایم. مگیل انگار که به جایی رسیده باشد، می ایستد و سرش را به طرف پایین میگیرد.
- خدایا یعنی به کجا رسیده ایم؟!
خوشحال، روی زمین مینشینم و منتظر آمدن کسی می شوم. باد سردی در حال وزیدن است. کم کم بدنم سرد میشود و حالا دیگر سرما را بیشتر احساس می کنم. کلاه بافتنی ام را تا بیخ گوشم پایین میکشم و خود را کنار مگیل مچاله میکنم. دیگر دیر یا زود باید یکی بیاید و بپرسد خرت به چند؟! نمیدانم چقدر، اما، خیلی از آمدن ما به آنجا گذشته و هنوز از کسی خبری نیست. دیگر طاقت سرما را ندارم. از جا بلند میشوم و به راه میافتم.
- آهای کسی اینجا نیست؟ برادرها من رسولم، رسول ایرانی. صدای من را میشنوید؟! حالا به فرض که کسی هم صدای مرا بشنود و جواب بدهد. من چه جوری باید صدای او را بشنوم؟ پایم به چیزی برخورد میکند. تا به خود بجنبم، نقش زمین میشوم برمیگردم و روی زمین دست میکشم. پایم با یک جنازه برخورد کرده است. چقدر آشناست. هم طرز افتادنش و هم خرت و پرتهایی که در کنارش ریخته. جلوتر میروم. یک جنازه دیگر و جعبه های خرد شده مهمات. باورش سخت است اما باید قبول کنم به جای قبلی برگشته ایم. به همان دره ای که کمین خوردیم و حالا دوباره رسیده ام کنار ستون.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن روز نبرد سختی در آنجا در می گیرد. تعدادی از عراقیها هم موفق میشوند از پل عبور کنند. جمعی از نیروهای تیپ امام حسین(ع) و تعدادی از نیروهای پراکنده تیپ ۲۵ کربلا با دشمن درگیر میشوند. یک دستگاه تانک را روی پل می زنند، تانکهای پشت سر هم، متوقف میشوند، بچه ها تانکهایی را که از پل عبور کرده بودند میزنند و دو تانک هم از پل پایین می افتند. وقتی رسیدیم تانکها هنوز میسوختند. زیر آتش دشمن از پل عبور کردیم دیدم یک جیپ روباز آنجا ایستاده، مرتضی قربانی تک و تنها توی جیب نشسته با یک بیسیمچی دارد نیروهای مستقر در خط را هدایت میکند. نیروهای عراقی هم پاتک تازه ای را شروع کرده بودند و به شدت آتش می ریختند. رفتم سراغ آقا مرتضی، پیش از آن همدیگر را در خرمشهر دیده بودیم و مرا میشناخت. سلام کردم نگاهی کرد و جواب سلام هم
نداد. گفتم آقا مرتضی نیروی کمکی آورده ام، چه کار کنیم؟ با لهجه غلیظ اصفهانی گفت: بچه ها را از سمت چپ بچین هر چقدر میتوانی گسترش بده ببر پایین گفتم: «آقا مرتضی، ما آمادگی هجوم داریم. اگر شرایط مناسبی بود به آنها حمله کنیم؟» با عصبانیت و همان لهجه گفت: «بسه بسه، برو برو، همینی که بهت
گفتم، مراقب باش عراقی ها جلو نیایند.»
بهم برخورد، ولی گفتم: «چشم.»
احتمال داشت عراقی ها بار دیگر به طرف پل حمله کنند. به سرعت گروهانها را چیدم. خودم بدوبدو جلو رفتم. تا آنجایی که میشد خطمان را توسعه دادم. توی دشت باز، خاکریز و جان پناهی نداشتیم. به بچه ها گفتم: «حفره روباهی بکنید، پناه بگیرید.» هرکس با دست و سرنیزه گودالی کند و پناه گرفت. هوا تاریک شده بود. تا خواستیم مستقر شویم همانجا سه شهید دادیم. آقا مرتضی گفت: «عراقیها دویست متری شما هستند، مستقیم آتش باز کنید!» تمام شب زیر آتش بودیم. بچه ها تا صبح، هم تیراندازی میکردند، هم گودال میکندند. صبح فضا کمی آرام شد. شهدا و زخمی ها را عقب فرستادیم. جاده ای پشت سر ما بود. در نزدیکیام، یک پل آبرو زیر جاده بود. آنجا را برای مقر فرماندهی گردان انتخاب کردم. نیمه های شب دوم، بچه ها سراسیمه آمدند گفتند حاجی عراقی ها دارند می آیند. گفتم:
«کجان؟» گفتند وسطهای خط. با عجله به آنجا رفتم. توی تاریکی صدای شنی تانک می آمد. خوب که دقت کردم متوجه شدم این صدا، صدای مجموعه ای از تانک نیست. صدای دستگاهی است که پرگاز دارد حرکت میکند. بچه ها گفتند یکیشان این جلو، نزدیک ماست. گفتم: یک آرپیجی به من بدهید. یک آرپی جی دادند. روی دوش گذاشتم، بسم الله گفتم و شلیک کردم. با صدای مهیب انفجار، شعله بزرگی از آتش بلند شد. بچه ها تکبیر گفتند. صدای شنی ساکت شد در عوض، آتش خمپاره هایشان شدت گرفت. حدس زدم میخواهند با پوشش آتش خمپاره پیشروی کنند. در تاریکی محض صدای شلیک خمپاره ۶۰ را میشنیدم. به محض شنیدن صدای شلیک به فاصله چند ثانیه گلوله در اطرافمان
منفجر میشد. معلوم بود به ما خیلی نزدیک اند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂