🍂
🔻 خبری که
دلم لرزید 3⃣
محسن جامِ بزرگ
┄═❁๑❁═┄
🔻 صبح آن شب تلخ!
آن شب را نمی دانم چه طور صبح کردیم! نوبت هواخوری صبح، بدون اینکه کسی دستوری بدهد، همه لباس های فرم سورمه ای را پوشیدند. تمام اسرا بدون استثنا با این لباسهای تیره رنگ به محوطه آمدند. اردوگاه تیره تر و غمبارتر شد.
خیلی زود به خود آمدیم! قرار گذاشتیم پیش دشمن ضعف نشان ندهیم. از غصه هیچ کس حرفی نمی زد، اما هیچ گریه و عزاداری هم در کار نبود. آدم آهنی هایی بودیم که در محوطه قدم می زدیم. اشک در درونمان موج می زد، اما اجازه ندادیم بیرون بیاید.
🔻 عراقی ها کاری نداشتند!
عراقی ها فقط آماری گرفتند و کار دیگری با ما نداشتند. شاید زودتر از زمان موعد به داخل آسایشگاه برگشتیم و ناگهان مثل توپ ترکیدیم.
اشک و عزاداری و صدای گریه های ممتد و تلاوت قرآن در آسایشگاه ها پیچید. این برنامه ها تا سه روز ادامه داشت و نگهبان ها با اینکه بر ما نظارت می کردند، هیچ کاری با ما نداشتند.
از روز سوم به بعد نگهبانها اضافه شدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شهید آوینی:
داغهای همه تاریخ را ما یکباره دیدیم
چرا که ما امّت آخرالزمانیم و خمینی(ره)
میراث دار همه صاحبان عهد بود
داغ او بر دل ما ؛
داغ همه اعصار است
داغی بی تسلی .....
¤ روزگارتان در راه اهداف امام (ره)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#امام
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۲۴
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 مانده بودم با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند.
یک روز وقتی یکی از بچه ها با شتاب به داخل اورژانس آمد و در حالی که نفس نفس میزد گفت که چند نفر از مسئولان جهاد و سپاه در فلان جا شهید و مجروح شدند. ما نیز سریع خود را به محل رساندیم. چند نفر از مسئولان بودند که برای توجیه روی منطقه - پشت یک ارتفاع - جلسه گذاشته بودند و صحبت می کردند که یک خمپاره درست در وسط آنان به زمین میخورد و جمع آنان را پریشان می کند. وقتی ما به آنجا رسیدیم جا خوردیم. دست و پای قطع شده بود که روی زمین ریخته بود. یکی از کسانی که با آنها آشنا بود، به به من گفت: زودباش یه کاری بکن
می دانستم که بی فایده است. نسخۀ شهادت آنها پیچیده شده بود و دستهای ما عاجزتر از آن بود که آنها را از آن وصلت پر نور و سرور باز بدارد. همان شخص به خاطر دوستی نزدیک با آنها و احساساتی که در این گونه مواقع قابل کنترل نیست شروع کرد به ناسزا گفتن که: بی وجد ... چرا ایستادی؟ چرا داری نگاه میکنی؟ الآن اینها شهید می شوند.
ما که هیچ کاری از دستمان ساخته نبود، فقط نگاه می کردیم. لحظات، لحظات وصل بود و ما محرم ترین ناظران این پرواز روحانی بودیم لحظه ای که ملائک بدان غبطه میخوردند. یکی از آنها که در زمان جان دادن خیلی درد داشت کلوخی را در دست گرفت و آن قدر آن را فشار داد که تمام خردههای آن از لای انگشتانش بیرون زد و بعد شهید شد.
به اورژانس برگشتیم و مشغول شغل شریفمان شدیم؛ طبابت مشتری بعدی ما یکی از بيسيجيان لشكر ۱۷ علی بن ابی طالب بود که یک تیر بیشتر نخورده بود به آرامی آمد و روی تخت خوابید. همه گفتیم چه مجروح ساکتی . طولی نکشید که همان مجروح، نعره زنان از تخت بلند شد و همه اورژانس را به هم ریخت.
از قرار معلوم موجی بود. مهتابیهای اورژانس را شکست، تختها را چپه کرد، شیشه های سرم و بتادین را ریخت و تمام بساط ما را به هم زد. ما نیز که هم نگران بودیم و هم از شما چه پنهان - خنده مان گرفته بود، سعی در گرفتن او کردیم که بی فایده بود! بالاخره با زور، یک آمپول آرام بخش به او زدیم و کم کم ساکت شد. مجروح بعدی یک سرباز بود. او یک تیر کوچک ناقابل خورده بود، ولی به اندازۀ همۀ اورژانس داد و هوار میکرد و دائم میگفت:
آی مامان
و گاهی هم خاله و عمه و بقیه بستگانش را صدا می زد! بعد از اینکه لباسش را بیرون آوردیم چشممان خورد به خالکوبی روی بدنش؛ نقاشیهایی از طبیعت و درختان و حیوانات از شانس بد او، ما می بایست تشخیص می دادیم چه کسی باید به عقبه انتقال یابد و چه کسی بعد از مداوا به خط برگردد. برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم، از مداوا به خط برمیگردی.
:گفتم ، باید برگردی به خط.
او نیز با داد و فریاد از من میخواست که او را به عقب بفرستم و ما نیز برای اینکه از دستش راحت شویم او را با آمبولانس به عقب فرستادیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صبح صادق
(کاروان رفته منزل به منزل)
با نوای
صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#امام
#فتو_کلیپ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 چرا خرمشهر؟
سرهنگ دوم ستاد ثامر احمد الفلوجی
شیخ الخفاجی سخنانی به این شرح گفت: من حامل سلامهای گرم مردم خفاجیه [ سوسنگرد ]اهواز ، عبادان [آبادان ] و محمره [خرمشهر] به شما هستم. آنها می گویند به سوی ما بیایید ما در انتظار شما هستیم. ما موفق شده ایم ده ها جوان را در تشکیلات حزب بعث منطقه خوزستانسازماندهی کنیم. با مدارس عراقی در منطقه مذکور هماهنگی به عمل آمده و مبالغ زیادی برای چاپ و انتشار اعلامیه هایی در مخالفت با انقلاب اسلامی به دست ما رسیده است. ما اعلامیه هایی که به اختلافات قومی و طائفه ای دامن میزند پخش کرده ایم. ضمناً افراد ما به افراد انقلابی و سپاه پاسداران حمله کرده و اقدام به قتل و غارت آنها کرده اند. شیخ مهمان صحبت میکرد و وزیر دفاع در حالی که نشانه های رضایت و خرسندی از چهره اش پیدا بود سرش را بالا و پایین میبرد. وزیر سخنان شیخ را قطع کرد و گفت: به عملیات قتل و غارت اشاره کردید، آیا برای ادامه این کارها به منابع مالی نیاز دارید؟ شیخ الخفاجی جواب داد بله، برادرانمان در آنجا از حضرت رئیس جمهور درخواست مبالغ بیشتری دارند تا عملیات را گسترش دهند و مناطق بیشتری از خوزستان را تحت پوشش عملیات قرار دهند. در خوزستان قیامی برپا شده و اگر میخواهید این انقلاب که مخالفت با انقلاب اسلامی است سریعتر به ثمر برسد، به مقدار بیشتری پول احتیاج دارد. وزیر دفاع گفت: صحیح است. آقای عبدالجواد ذنون چکی به مبلغ ده میلیون دینار عراقی برای پیشبرد طرحهای معارضین در جنوب – در منطقه خوزستان - مینویسد. در رابطه با اسلحه نیز ما به زودی شما را مسلح به انواع سلاح ها خواهیم کرد.
در میان سخنان وزیر دفاع و شیخ الخفاجی افکار و اندیشه های من در جای دیگری سیر می کرد و طی آن احساس اطمینان بیشتری می کردم. بعضی از افسران بر روی عامل داخلی در ایجاد قیام تکیه می کردند، به ویژه که شیخ الخفاجی در اظهار سخنان کذب بسیار مبالغه کرد. البته این دروغگویی و حقه بازی گام های اولیه ای بود برای کسب مبالغ هنگفت و دوشیدن خزانه عراق.
در این جلسه که در قرارگاه سپاه سوم در ساعت هفت بعد از ظهر ۱۹۸۰/۷/۸ منعقد شده بود، تصمیمات عدیده ای گرفته شد که مهم ترین آنها چنین بود: -۱- ضرورت تصرف مرزهای ایران -۲ بازپس گیری مناطق غصب شده ۳- حمایت از عربها در ایجاد یک انقلاب داخلی که خواستار استقلال و خود مختاری باشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وداع آخر
تشییع حضرت امام
در جمع یاران دلسوخته
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#امام
#کلیپ #نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
صبح احساس کردم زیر پوزه و دندانهای یک حیوان عظیم قرار گرفته ام و الان است که با کاه و یونجه مرا هم ببلعد. همان طور میخورد و مثل لودر جلو می آمد. تا پوزه نرم و مؤثرش به صورتم رسید پفتره بلندی زد و صورتم را لیسید. شک نداشتم مگیل است. آنجا چه میکرد خدا میدانست. دستی به سرو گوشش کشیدم
- به به آقامگیل از این طرفها
با صدای من سامی هم بیدار شد و کاهها را به کناری زد. حالا او چیزی را می دید که من نمیدیدم.
- آقامگیلت آمده، با آقا محافظ هما آمده. - دستهایت را ببر بالا
جعبه شکلات را جلوی مگیل گذاشتم و از جا بلند شدم. حالا محافظ کرد داشت همین را می گفت "دستها بالا"
- ای مگیل گوربه گور شده، آخر کار خودت را کردی، مگیل که از بلعیدن شکلاتها حسابی سرحال شده بود سرش را در میان دستهای من فرو کرد و پفتره ای دیگر تحویلمان داد. رو به محافظ کردم و گفتم
- میشود اسلحه ات را چند لحظه به من قرض بدهی.
سامی با نگرانی گفت: میخواهی چه کار کنی،
- میخواهم برای همیشه از شر این الاغ راحت شوم.
- مگیل را می گویی؟!
- آره نمیدانی از دست این چه کشیدم ولم نمیکند. هر جا که میرویم، از هر طرف فرار میکنیم آخرش به این شکم پاره ختم میشود. ببین چه ملچ ملوچی به راه انداخته.
این بار محافظ کرد بود که داشت به ما میخندید. سامی برای اینکه مرا دلداری بدهد گفت: به این زبان بسته ربطی ندارد نقشه ما برای فرار خوب نبود. محافظ دست و پای هر دوی ما را بست و دمر روی مگیل انداخت. بعد افسار او را گرفت و به راه افتاد. از خورجین مگیل یک بطری عرق دیگر بیرون آورد و تا ته سر کشید، بعد رو به ما کرد و گفت من هم که پیدایتان نمیکردم یکی دیگر گیرتان میآورد و بعد دست کرد و از زیر تنگ مگیل کاغذی بیرون کشید. همان کاغذی بود که مردم روستا نوشته بودند. به کردی گرای مرا داده بودند و اینکه به درد اخاذی میخورد.
پس آنها از هواداران پ.ک.ک بودند.
هر کس در این منطقه هست هوادار ماست. این را آویزه گوشت بکن.
تازه آنجا بود که فهمیدم چه رودستی خورده ام.
سامی گفت «چرا ساکتی؟!»
- بابا اینها دیگر کی هستند.
ناراحت نباش با ما که بدرفتاری نکردند همین که با صدام میجنگند خوب است. اما جنگ آنها که برای آب و خاک یا اسلام نیست.
- دشمن دشمن من، دوست من است. از قدیم گفته اند. نشنیدی؟!
مگیل که انگار محو حرفهای ما شده بود از جوی آب پرید و با شدت بالا و پایین رفتیم. در همین هنگام صدایی از پشت مگیل بیرون جهید و ما خود را به نشنیدن زدیم.
- هی، یواش حیوان تو که هیچ رقم با ما راه نیامدی لااقل یک کم یواشتر برو که دل و روده مان تو دهانمان نیاید. این را میگویم و به فکر فرومی روم و نقشه منطقه عملیاتی را در ذهنم مرور میکنم. مگر ما از کجا وارد خاک عراق شدیم که اینقدر به مرز ترکیه نزدیکیم و از طرفی چرا به ما نگفتند که اینجاها تحت نفوذ پ.ک.ک است. سامی مثل کسی که ذهن آدم را بخواند میگوید: رابطه قرارگاه با کردهای معارض بد نیست مطمئنم اینها سر خود گروگان گیری کرده اند برای همین هم نمی خواهند ما را تحویل نیروهای خودمان بدهند.
- یعنی ممکن است ما را به عراقیها بدهند؟
- بعید نیست.
- پس فاتحه مع الصلوات
این را میگویم و مشغول خواندن سرود گروهانمان میشوم
نسیمی جان فزا می آید
بوی کرببلا می آید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
«قرار دل ها»
اثری برای رهبر دلها
امام خامنهای
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 اینجا کجاست!؟
محسن جامِ بزرگ
┄═❁๑❁═┄
🔻..از اینکه بالاخره بعد از آن همه سختی ها و اسارت و این دلواپسی های روزهای آخری سوار هواپیما بمقصد ایران شده بودیم. حس خوبی داشتم. چندبار خدا را شکر کردم، برای همه مهربانی هایش، امید بخشی هایش، نعمتهایش.
طولی نکشید که به نزدیکی تهران رسیدیم. در همان حوالی بودیم که از پنجره هواپیما پایین را نگاه کردم، اولین چیزی که به چشمانم خورد، یک گنبد طلایی و دو تا گل دسته در وسط یک بیابان بود. از بغل دستی و بقیه پرسیدم: اینجا کجاست؟!
یکی گفت: گنبد حرم حضرت معصومه است.
دیگری گفت: ولی دور و بر حرم همه خانه بود.
از مهماندار پرسیدیم: اینجا کجاست؟
گفت: مرقد امام خمینی!😭
اسم امام که آمد، داغ دلمان تازه شد. تازه یادمان افتاد ما برگشته ایم، اما امام نیست. ما آمده ایم اما امام رفته است. داغ شلاق ها و توهین ها و زجرها و شکنجه ها دوباره تازه شد، صدای هق هق گریه در هواپیمای کوچک ما بلند شد.😭 آن قدر که مهماندار خارجی هم بشدّت متاثر و متحیّر شد.
امام نبود که برای آمدن فرزندانش شادی کند. امام نبود که دست محبت بر سر ما بکشد! لحظات به تندی سپری شد و ما آماده فرود بر روی خاک وطن بودیم،
هواپیما توقف کرد و ما گروه دست و پا شکسته ها، از پله ها، آرام آرام آرام پایین آمدیم. پایمان که بر خاک ایران رسید، بر زمین افتادیم. سجده کردیم. گریه کردیم.
🔻خبرنگاران می خواستند بدانند ما در باره رهبری چه نظری داریم.
همان جا دو سه خبرنگار جلو آمدند و از ما سئوالهایی پرسیدند.
خبرنگار از من پرسید: الان که آیت الله خامنه ای رهبری نظام را بعهده دارند، شما چه نظری دارید؟
گفتم: تا دیروز گوش به فرمان امان بودیم الان سرباز ایشان هستیم و گوش به فرمان او. هر چه که ایشان دستور بدهند، ما اطاعت می کنیم و این را وظیفه می دانیم...
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
42.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دیدار آیت الله خامنه ای
از گروه چریکی فداییان اسلام بهفرماندهی شهید سید مجتبی هاشمی
فیلمی زیبا و دیدنی از حضور آیت الله خامنه ای در جمع گروه فدائیان اسلام در اوایل جنگ و صحبتهای شنیدنی ایشان با رزمندگان:
شما را احساس تکلیف به اینجا آورده است. اینجا که چیزی نبود شما بیایید
همه چیز جاهای دیگر است. خوراک، پول، مقام، نام و نشان جای دیگر است
اینجا خمپاره، گلوله توپ و آفتاب داغ است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#امام
#کلیپ #نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اگر صراط مستقیم میجویی بیا؛
از این مستقیمتر راهی وجود ندارد:
حُبِّ حسین علیه السلام
یادمان نرود، پیشتازان راه سرخ حسینی، در مسیر نهضت خمینی
همین طلبههایی که برای محکم کردن ریشههای انقلاب از پشتبام ها به زیر افکنده شدند، تا امروزمان رقم بخورد.
••••
۱۵ خرداد
برای اسلام بود و به اسم اسلام بود و به مبدائیت اسلام و راهنمایی روحانیت. حضرت امام خمینی (ره)
¤ عاقبتتان بخیر، از ایستادگی در راه حق
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#امام
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۲۵
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 صدای درگیریها به خوبی شنیده می شد. بعضی وقتها نیز چند گلوله برای مقر اورژانس حواله می شد.
مجروحی را به آنجا آوردند که حالش خیلی بد بود. او از درجه داران ارتشی بود. در لحظات آخر لیستی را به من داد و گفت: برادر من دیگر شهید میشوم. این لیست کسانی است که فرار یا خیانت کردند. اسامی چند درجه دار نیز در آن هست. این لیست را به سرهنگ ... که به اینجا خواهد آمد بده و جریان را برایش بگو. مجروح را سریع به عقب منتقل کردیم و دیگر خبری از او به دستمان نرسید که شهید شد یا نه؛ ولی لیست را طبق وصیتش به شخص مورد نظر دادم. روزهای خوب و به اصطلاح بیکاری هم سپری شد؛ در حالی که از شدت کار شبانه روزی دیگر نایی در بدن نداشتیم.
🔸 گنبد آرزوها
بعد از عقب نشینی عراقیها از سومار گذر ما به آنجا افتاد و همین که از کنار خرابه های شهر رد شدیم دو پرچم سبز که نشانی قبر امامزاده آنجا بود نظرمان را جلب کرد. برای احترام و زیارت، توقف کردیم و لحظه ای به یاد خدا، کربلا و شهدا فرو رفتیم. من در همان جا بود که توفیق زیارت کربلا را از خدا خواستم و با خود عهد بستم که در هر شرایطی و با تمام خطرات احتمالی این کار را عملی کنم؛ همین شد که جنگ آمریکا با عراق آغاز شده بود و هواپیماهای آمریکایی بمبارانهای وحشتناک خود علیه شهرهای عراق را شروع کرده بودند و چیزی به تهاجم زمینی و همه جانبه آنها و همدستان اروپایی شان نمانده بود. ما نیز از روزهای پیش آماده بودیم تا هم از وضع مردم عراق خبری پیدا و هم به هر قیمتی شده، کربلا را زیارت کنیم.
آن روزها عراق از تجار خارجی برای تأمین مایحتاج اقتصادی خود استقبال میکرد. ما نیز که تاجر بودیم از جنوب وارد عراق شدیم.
ماشین را لب مرز پارک کردیم و پیاده، ۱۰ - ۱۵ کیلومتر راه رفتیم. یک عراقی به چشم نمی خورد، فقط چند سرباز عراقی را در بین راه دیدیم که آنها هم به جای اینکه از ما بپرسند کجا می روید، برایمان دست تکان دادند. ما نیز برای آنان دست تکان دادیم و با تیپ یک تاجر، با دو سه تا از بچه ها وارد عراق شدیم.
لباسهای ما لباسهای شخصی بود؛ البته مجبور بودیم قدری خوش تیپ بگردیم. یکی دوتا از بچه ها محاسنشان را کوتاه کرده بودند؛ ولی من به ترکیب آنها دست نزدم. رفتیم و رفتیم تا به مقر یکی از گردانهای مستقر در آن منطقه یعنی پاسگاه رسیدیم. ما را به داخل مقر بردند و ما با مترجمی که همراه داشتیم به آنان فهماندیم که تاجر هستیم و برای تبادل کالا و خرید و فروش به اینجا آمده ایم.
اول به ما شک کردند که: از کجا آمده اید؟ این حرفها به سن و سال شما نمی خورد. و از این گونه گیرهای به قول معروف عراقی! ولی بعد بیشتر به ما اعتماد کردند و ما را از آنجا به مقر تیپ بردند. ما از بین خودمان یک نفر را به عنوان رئیس معرفی کردیم. کسی که هم هیکلی رئیسی داشت و هم خوش تیپ بود و بقیه هم خدمتگزار او معرفی شدند! متأسفانه کسی که به عنوان رئیس قافلهٔ کوچکمان معرفی کرده بودیم، خوب سوار برکار نبود. از طرفی فرمانده تیپ که یک بعثی بود - فرد بسیار زیرک و تیزی بود که ما را از هم جدا کرد تا بتوانند از مـا حـرف بکشند. رئیس ما را از ما جدا کردند و به همراه مترجم بردند برای بازجویی. بچه ها هیچ کدام به حد کافی به کار توجیه نبودند. بعضی وقتها طوری رفتار میکردند که گویا در وطن خود هستند و گاهی هم از شدت نگرانی نفسهایشان به شماره میافتاد. شرایط اقتضا می کرد که ما مسلّح نباشیم و این به نگرانی بچه ها بیشتر دامن می زد. با وجود هماهنگیهای قبلی که بین خودمان صورت گرفته بود، باز جای نگرانی بود که اگر جناب رئیس لب باز میکرد کار ما ساخته بود! و اگر آرزوی من نبود (سفر کربلا) معلوم نبود چه میشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای امام شهیدان،
خمینی
ای علمدار راه حسینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#امام
#کلیپ #نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
یادش بخیر
همان اتاق،
همان دیوار،
همان نقشه،
همان چراغ،
و همان فضای روحانی،
اما،
بدون یاران و همرهان،
بدون شور روزهای وصل
و صدای امواج بیسیمهای
متصل به جبههها
•••
من قصّه سرگذشت خود می خوانم
ز آینده و از گذشت خود می دانم
با حسرت و درد بگذرانم ایّام
می میرم و بعد مرگِ خود می مانم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر #اتاق_جنگ
#گلف #پایگاه_منتظران_شهادت
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂