🍂
🔻 عملیات نصر ۴
🔹 عملیات «نصر ۴» با طراحی و فرماندهی سپاه پاسداران، در چند محور در منطقه شمالی استان سلیمانیه عراق و با هدف پیش روی به سوی شرق این استان و تصرف شهر ماووت در تاریخ ۳۱ خرداد ۶۶ با رمز مبارک «یا امام جعفر صادق (ع)» در ساعت ۲ بامداد از «قرارگاه نجف» آغاز شد.
رزمندگان پس از شناسایی منطقه توسط نیروهای اطلاعات - عملیات که به سلاحهای سبک و نیمهسنگین مجهز بودند، حرکت خود را از خطوط عملیات کربلای ۱۰ و محورهای اطراف آن به سمت هدف آغاز کردند.
لشکر «قدس» گیلان مانند دیگر لشکرها مأموریت یافت که خطوط دشمن را درهم بشکند. این لشکر با نیروهای مجرب خود به عمق خاک عراق و سمت شهر ماووت نفوذ کرد و پس از پشتسر گذاشتن موانع، به خطوط تماس دشمن نزدیک شد. یورش بیامان به مواضع دشمن آغاز و با شلیک گلوله منوّر از دو سمت، منطقه را مثل روز روشن کرده بود. نیروهای زخم خورده دشمن با شلیک انواع گلوله سعی کردند تا مانع نفوذ رزمندگان به خطوط پدافندی آنها بشوند، ولی برتری آتش قوای ایرانی مانع تحرکات دشمن شد.
در این عملیات لشکر قدس با ۲ تیپ، به استعداد پنج گردان پیاده، موفق شد طی دو مرحله مأموریت خود را ۱۰۰ درصد با موفقیت به انجام برساند. سرعتعمل رزمندگان لشکر قدس به حدی بود که معاون تیپ مستقر در ژاژیله عراق به اسارت نیروهای اسلام درآمد. در این عملیات نیروهای ایرانی در دو شبانه روز موفق شدند به اکثر اهداف مورد نظر دست یابند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
اروند، چالاک است و مادر وار می برد
با خود پسرها را به استمرار می برد
سربندهای خونی فرزند خود را
مادر دلش خون بود و دل آزار می برد
در دامنش چون ماهیان تشنه بودند
طاقت نیاورد و به هر رگبار می برد
با دست های بسته در آغوش بودند
یا در صدف آن لؤلؤ شهوار می برد
فریاد فتح فاو از والفجر هشت است
دیدم که فرزندان خود بسیار می برد
نرگس طالبی نیا
از مجموعه روز سی و چهارم
برای شهید محمد رضا حقیقی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شعر
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 1⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
اولین بار که به خانهشان رفتم. سال دوم دبیرستان بود. معلم پرورشیمان درِ کلاسمان را زد و گفت: «به بچهها بگو فردا رضایتنامه بیارن، میخوایم بریم یه جای خوب!» برای آن موقعِ ما که پر از شر بودیم و شور، جای خوب میتوانست شهربازی، سینما، یک اردوی شهری و یا هر جایی غیر از آن خانه باشد، اما گاهی اوقات، رزق، زیارت یک خانه است که هنوز عطر مردانگی از سرش نیفتاده و ما از نشانی آن بیخبریم.
دقیقا یادم میآید که دیوارهای خانههایش آجری و درهایش آبی آسمانی بود و سایه درختهای کُنار، سخاوتمندانه از حیاطها توی کوچه میپاشید.
ما از مینیبوس پیاده شدیم و پشت یک در کوچک که دو نفر آدم، به زور با هم از آن رد میشدند ایستادیم. دخترها شانه به شانه هم میزدند. ریز ریز میخندیدیم. و کلی ذوق داشتیم که کلاسها را پیچاندهایم تا اینکه در باز شد و یک زنِ چادری با صورتی استخوانی و انگشتهایی کشیده و چشمهایی نمدار به استقبالمان آمد.
دور هم نشستیم و به در و دیوار زل زدیم. خانه با تمام جانش در برابر ماشینی شدن مقاومت کرده بود. قالیها کهنه بود اما روح داشت. پنجرهها قدیمی بود اما میخندید. و یک مرد روی تخت افتاده بود اما حرفی نمیزد. به سقف خیره بود و رد بلند اشک از گوشه چشمهایش روی بالشت زیر سرش میچکید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 2⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
زن که آن موقع جوان هم نبود، دخترش را صدا زد تا از ما پذیرایی کند. مایی که از تعداد انگشتهای دست هم زیادتر بودیم اما او نشانمان داد که مهماننوازتر از این حرفهاست.
کم کم همهمان آرام شدیم. دقیقا یادم هست وقتی پیشدستیها را چیدند و نگاهمان کرد و شیرین خندید، دیگر آرام آرام شدیم. سر به زیر، شربتهایمان را سر کشیدیم و منتظرش ماندیم تا حرف بزند.
خانه انرژی عجیبی داشت، انگار آدمهای بزرگی هنوز از آن محافظت میکردند، آن را دوست داشتند و حواسشان حتی به این مهمانهای پانزده شانزده ساله سر به هوا هم بود.
شربتها که تمام شد، زن به دیوار کنار تخت مرد خیره شد. تلاش میکرد تا با چشمهایش به ما بفهمانَد که صاحبان اصلی خانه، این عکسها هستند. به عکسها نگاه کردیم، قابها تصویر صورت نورانی دو جوانِ شبیه به هم را به آغوش کشیده بود که برادر بودند. زن چادرش را باز کرد و با دستی که بیرون آمده بود به عکسها اشاره داد: «خانه بعد از رفتنشان خالی شد.»
معلم پرورشیمان جلوی قابها ایستاد: «آقا محمدرضا و محمودرضا حقیقی، نور چشم این خانه بودند. حاج خانم هم از دار دنیا فقط این دو تا پسر و تک دانه دخترش را داشت اما فداکاری کرد و برای امنیت ما از جوانهایش دل کند.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۲
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 خرمشهر و آن دوران سیاه
سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی
فرمانده نیروهای جنوب سرلشکر اسماعیل تا به النعيمي (البوشهيد) خطاب به فرماندهانش میگفت: اگر ایستادگی کردند زمین را به لرزه در آورید. منظور وی از این سخن به کارگیری موشک های زمین به زمین بود که عملاً هم چنین شد.
به خاطر انبوه موشک های شلیک شده دو فروند از آنها بر روی واحدهای خودمان سقوط کرد. فرمانده گردان سوم تیپ ۲۴ سرگرد احمد سعدی در این باره گفت: هنگامی که آن موشکها بر روی واحدهای ما سقوط کرد واحد ما به خاکستر تبدیل شد و ما هیچ اثری از افراد پیدا نکردیم. خوشبختانه من در آن هنگام در مرخصی بودم. در منطقه دزفول واحدهای ما شبانه به نزدیکی رودخانه کرخه رسیدند. سربازان بر روی تانکها به افتخار صدام سرود و آواز می خواندند. از سربازی به نام عدنان سعدی الزبیدی که غمگین بود، پرسیدم به چه فکر میکنی؟ گفت: به آن خانواده ای که به دستور جناب فرمانده تیپ کشته شدند. از او پرسیدم چگونه گشته شدند و برای چه؟ گفت آنها با نیروهای مقاومت همکاری می کردند. به او گفتم چه مسأله ای تو را تا این اندازه تحت تأثیر قرار داده است؟ در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: حتی بچه های آنها را هم با شلیک گلوله اعدام کردند. اما سربازان دیگر به افتخاررهبری و پیروزیها آواز می خواندند و می رقصیدند.
به یکی از آنها گفتم چرا چنین خوشحالی می کنی و آواز می خوانی؟
گفت: به خاطر رهبر صدام حسین. کسی که در زمان کوتاه باعث ثروتمندی ما شد. از سوی دیگر این رهبر یعنی صدام بود که موجب شد ما با افتخار و سربلندی پیروزیهای گذشته را احیا کنیم.
همان طوری که قبلا گفتم، در منطقه دزفول ما شبانه به نزدیکی های رودخانه کرخه رسیدیم و راه منتهی به دزفول را تحت کنترل خود در آوردیم و شهر دزفول زیر گلوله باران توپخانه های ما قرار گرفت. شبهای دزفول با خود هزار و یک ماجرا داشتند. گلوله های منور شب تاریک را به روز تبدیل میکردند. فریاد زنان و کودکان در حالی که گلوله و بمب و موشک بر سر آنها می بارید به آسمان بلند بود. تانکها توپخانه ها و هواپیماها دزفول را مورد حمله قرار داده بودند. در مقابل، همه مردم دزفول علیه نیروهای ما بسیج شدند و در شهرشان سنگر گرفتند و با نیروهای ما با شجاعت هر چه تمام تر به مقابله برخاستند. در اینجا بود که سرلشکر النعیمی فرمانده نیروهای جنوب فریاد زد آنها شایستگی زنده ماندن را ندارند. بکشید آنها را؛ به خدا قسم که مرگ آنها موجب حیات ماست. ما آمده ایم تا آنها را آزاد کنیم؛ اما آنها زندگی در سایه بردگی و اسارت را ترجیح میدهند!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ علیمردانی یک دستش را زیر کتف علیزاده گرفته بود. رستمی، تا شده، چشمش به ما افتاد پرسید چی؟
گفتم: چیزی نیست، فقط تیر خورده.
سرگرد کلاه سبز جلو رفت و احترام گذاشت. بعد شروع کرد به گزارش دادن. من هم کنار ایستاده بودم دیدم که دارد همه چیز را به حساب خودش میگذارد. گفتم: مردک چرا دروغ میگویی؟ وقتی مــا رفتیم روی ارتفاع و پیاده شدیم شما زیر آتش عقب نشینی کردی، بعد هم گفتی برویم سازمان مجدد بگیریم.
علیمردانی هم گفته های مرا تصدیق کرد.
رستمی گفت پهلوان ناراحت مباش. حالا شما یا آنها فرقی ندارد. ...
گفتم نه این برای من خیلی مهم است. او نباید دروغ بگوید.
◇ اسلحه هایی که گرفته بودیم عبارت بود از سه کلاش، تعدادی برنو و چند ژ سه گفتم یک دانه از این اسلحه ها را به اینها نمیدهم. رستمی باز گفت: حالا فرق نمیکند اینها ببرند یا ما.
گفتم: نخیر. از آن طرف علیمردانی به بچه ها اعلام کرده بود که بیایند و اسلحه ها را ببرند. آمدند و اسلحه ها را بردند. فرمانده آن سرگرد ناراحت شد و گفت: چه میگوید؟!
سرگرد ساکت ماند. نمی توانست دروغ بگوید. گفت: خب قربان ما آمدیم که حرکت کنیم و فلان سازمان را بگیریم و فلان تاکتیک را بگیریم..
پرسید حالا تو آنها را کشتی یا اینها؟
گفت آنها زودتر رسیدند. سرهنگ راهش را کشید و رفت. دکتر چمران خندید و جلو آمد، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: من یکی از کلاش ها را می خواهم. گفتم باشد، یکی برایتان می آورم.
◇ کلاشی که همیشه روی دوش چمران بود، همان سلاحی بود که بود که آنجا غنیمت گرفتیم. یکی دیگر از آنها را رستمی برداشت. اصغر وصالی آمد و گفت: یک کلاش هم به من بدهید.
یکی هم او برداشت. از من خوشش آمد گفت: میخواهم با تو کار کنم.
گفتم حالا برو کارهایت را جمع و جور کن. ما هم فعلاً کار خودمان را بکنیم تا ببینیم بعد چه خواهد شد. ساعت چهار، به پنج کیلومتری بانه رسیدیم. هوا داشت تاریک می شد. حدود ساعت دوازده هفت هشت تا گلوله خمپاره به طرف محل استقرار ما شلیک شد علیمردانی ایستاده بود و می شمرد. تا آن زمان نمی دانستم منظور او از یک دو سه چیست.
◇ آمدم جلو و گفتم: علی، چه می گویی؟
گفت: ساکت باش. این خمپاره از دو کیلومتری ما زده می شود. پرسیدم از کجا فهمیدی؟
گفت: از آتش دهنه و ثانیه برد گلوله را محاسبه کردم. خمپاره ۱۲۰ داشتیم. ده بیست گلوله زد و آتش آنها ساکت شد. دکتر چمران از این که خمپاره ها به هلی کوپتر اصابت کنند، نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آب پز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خنده اش گرفت و گفت: میجویدید بهتر نبود؟! گفتم: این طوری زود هضم نمیشود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید. گفت تو بنا داری تا دو سه روز غذا نخوری؟ اگر این بچه ها دو سه روز چیزی نخورند می میرند. گفتم بالاخره خودمان را میکشیم. بدنم یک مقدار چربی دارد و می تواند دوام بیاورد.
◇ دکتر چمران کنسروی باز کرد، دیدم محتویات داخل قوطی کف کرده است. نمیدانم تاریخش مال کی بود خود دکتر می خورد و می گفت: به به، عجب خوشمزه است. یک لقمه برداشتم و دیدم اصلاً نمیشود خورد. گفتم: دکتر! این که قابل خوردن نیست!
گفت: هیچی نگو تشویق کن بقیه هم بخورند که گرسنه نمانند.
گفتم به بچه های دیگر هم داده اید؟
گفت من که بخورم همه هم میخورند. ! دکتر چمران که خورد بقیه خجالت کشیدند و مجبور شدند بخورند.
◇ حرکت کردیم. دو کیلومتر آمده بودیم. روستایی در صبح سمت چپ جاده دیده شد. اهالی روستا یک پرچم سفید و یک پرچم لا اله الا الله در دست گرفته بودند. ریش سفیدها و بزرگترها جلو افتاده بودند. دکتر چمران رستمی و جناب سرهنگ به سمت جلو راه افتادند. من علیمردانی و تعدادی از کماندوها به عنوان محافظ از چپ و راست حرکت کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً😂
┄═❁๑❁═┄
استادِ سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
او خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد، وَ اِلا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: "اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً، بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا و استراحتنا کثیره، برحمتک یا ارحمالراحمین 🤲"
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که آن برادر باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» . . . .
اما دست آخر که کلمات عربی را پیش خودش یکی یکی به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: «اخوی غریب گیر آوردهای؟»‼️😊
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عقل معاش میگوید
که شب هنگام خفتن است
اما عقل معاد میگوید
که همهٔ چشمها در ظلمات مَحشر
در آن هنگامهی فَزعِ اکبر
از هول قیامت گریانند!
مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده
و از خوف او گریسته باشد...
"شهید آوینی "
¤ صبح شب زندهداران بخیر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شکارچی - ۱۱
خاطرات شهید مدافع حرم
مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس
✾࿐༅◉༅࿐✾
جلوی محل را کمی آب زده و آماده شکار شدم. باد سرد آذر ماه بر تنم نشسته بود و سرما را در خودم احساس می کردم. محیط آنجا مرا به یاد کربلای ۴ و والفجر ۸ می انداخت. از آن ها هم کسی بیرون نمی آمد. هوا سرد بود و سنگرها گرم.
حدود ساعت ۸، یک افسر مخابراتی مشغول چک کردن سیم های مخابراتی شد. خیلی از من دور بود و مطمئن نبودم که بتوانم او را هدف قرار دهم، لذا از خیرش گذشتم. آفتاب مطبوعی در آمده بود.
در چشم برهم زدنی چهار نفر از سنگرهایشان بیرون آمدند و در نزدیک سنگر فرماندهی ایستاده و دورهم مشغول صحبت شدند. یکی از آنها کاغذ بزرگ لول شده ای در دست داشت. به خودم قول داده بودم برای استفاده از این ساختمان، وسوسه نشوم و از این بالا شکاری نکنم. اما پیش خودم حسابی کردم و دیدم می ارزد. شاید می خواستم به شکل احساسی، داغی بر دل قناصه زنی که حسن را زده بود بگذارم.
همانی را که کاغذ لوله شده ای در دست داشت را نشانه رفتم. فاصله اش از من زیاد بود، به همین خاطر کمرش را نشانه گرفتم و شلیک کردم...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شکارچی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کوچه دادن به دشمن
خیانت است
وحدت پیرامون اصول، یک امر حقیقیست. یک صدایی در برابر دشمن نیاز امروز ماست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سلیمانی
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
__
__
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 3⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
خانه بزرگ بود و سوت و کور اما صدای شلوغ کردنهای آقا محمدرضا و محمودرضا هنوز از گوشه به گوشه آشپزخانه و اتاقها میآمد. زن میگفت خیلی جنب و جوش داشتند ولی از هشت سالگی روزه گرفتند و آقا محمدرضا وقتی بچه بود، عاشق روضه حضرت علی اصغر (ع) بود و مدام پاپیچ پدرش میشد که برایش روضه بخواند و به پهنای صورت قرص ماهش گریه میکرد.
به حاج آقا نگاه کردیم. به مردی که نتوانست خانهی بدون محمدرضا و محمودرضایش را تحمل کند و بعد از رفتنشان زمینگیر شد. به پدری که زیر سایهی قاب عکس میوههای دلش دراز کشیده بود و اشک چشمهایش خشک نمیشد.
زن از محمودرضایش میگفت اما دلش هنوز پی محمدرضا بود. بچهی اول مزهی دیگری دارد. برای پدر و مادر و شیرینی محمدرضا هنوز زیر زبان این مادر بود. ماسک اکسیژن مرد را بین نگاههای هاج و واج ما مرتب کرد و دوباره نشست:
- «محمدرضا دوازده ساله بود که انقلاب پیروز شد. مسجد محلمان آموزش اسلحه میدادند. دوید و رفت اسمش را نوشت. خب مادرم دیگر. دلم هزار راه میرود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 4⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
یک روز دستش را گرفتم و گفتم: «پسرم، حالا که برای تعلیم اسلحه میری، میدونی اگه دشمن به ایران حمله کنه وظیفه پیدا میکنی؟» بدون اینکه بترسد گفت: «بله مادر. میدونم که باید برای دفاع برم!» گفتم: «نمیترسی؟» سن و سالی نداشت اما جوابی داد که فهمیدم این پسر برای من ماندنی نیست. دستم را بوسید و گفت: «نه مادر. مگه آدمیزاد بیشتر از یه بار میمیره؟ پس چه بهتر همون یه بارم جونم رو تقدیم اسلام کنم.»
او میگفت و ما مانده بودیم که چطور یک جوان میتواند اینقدر مرد باشد. بعد هم درِ خانهشان را نشانمان داد. دری که آقا محمدرضا همیشه پشت چهارچوب آن رو میگرفت تا اگر دختر فامیل و در و همسایه آمده با او چشم توی چشم و معذب نشوند. دری که بعد از این همه سال، زن، هنوز دلش نمیآمد حتی رنگش را عوض کند و پریزهای برق کنار آن را هم همانجور نگه داشته بود.
زن میگفت اگر نیاز به چند تعمیر جزیی پیش نمیآمد اصلا اجازه نمیداد در و دیوار این خانه یک تکان کوچک هم بخورد و دخترش با خنده میگفت: «قسم میخورم که حتی یک تکان هم نخورده. ایزوگام کردن سقف خانه که تغییر نیست مادر جان!»
ما آن موقع به این حرفها خندیدیم اما دلِ تنگِ زن یاد آخرین روزش با جوانش افتاده بود: «دستش را به همین در گرفت دخترهای گلم. آخرین روز که رفت دختر همسایه اینجا بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 چرا و چگونه خرمشهر اشغال شد؟
سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی
خرمشهر در نقطه تلاقی رود کارون با اروندرود قرار دارد. طول آن هفت کیلومتر و عرض آن شش کیلومتر است و به چندین منطقه تقسیم می شود که مهم ترین آنها عبارت است از:
۱ - منطقه بندر ۲- خانههای مسکونی ۳- پادگان دژ ۴ منطقه زندان ۵- جامع كبير ۶ میدان اصلی ۷- مقر قائم مقامية ۸- پل
۹ - ایستگاه های رادیویی
خرمشهر از طریق جاده و راه آهن با اهواز ارتباط دارد، همچنین میان این شهر و آبادان جاده شوسه وجود دارد. فرماندهی کل بنا به این ملاحظات تصمیم گرفت خرمشهر را اشغال کند.
در چارچوب اصول جنگ، دو کشور متخاصم سعی می کنند شهرها و یا مناطق حیاتی طرف مقابل را تصرف کنند. این امر از جنبه تبلیغاتی باعث بالا رفتن روحیه ها میشود. از این رو صدام حسین از همان ابتدای جنگ تلاش کرد شهرهای ایران را اشغال کند تا پیامی به افکار عمومی جهان غرب باشد مبنی بر اینکه ما قوی هستیم. همچنین صدام میخواست به مردم ایران پیام بدهد که ارتش عراق توانمند است و در نتیجه، شرایط سختی را به رهبری ایران تحمیل خواهد کرد.
رهبر عراق با این اقدام در نظر داشت امکان تهاجم ایران به مرزهای خود را دور سازد. به نظر رهبری ما درگیری در داخل خاک ایران بهتر بود تا در داخل خاک عراق و با این گام میخواست منطقه خوزستان را از پیکره ایران جدا سازد، به نحوی که دارای حکومت مستقلی بشود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ علیمردانی با ماشینی که کالیبر پنجاه روی آن بود میآمد. پنجاه شصت قدم مانده به مردم دکتر چمران گفت: همین جا بایستید. جماعت التماس میکردند و می گفتند به ناموس مان رحم کنید. ما هم گوش میدادیم. میگفتند ناموس ما ناموس خودتان است. وقتی پرسیدیم چرا اینها میترسند معلوم شد سالهای قبل از انقلاب وقتی ارتش شاه و بعضی نظامیها به این منطقه رسیدند این بندگان خدا صدمه دیده بودند. مردم میگفتند به ما گفته شده شما از آنها بدتر هستید. دکتر چمران گفت: ما با شما کاری نداریم، ما با افرادی که مسلح هستند میجنگیم. اگر یک نظامی یا سربازی به ناموس شما نگاه کرد به من بگویید تا چشمانش را در آورم. سربازان ما پاک هستند، خیالتان راحت باشد.
◇ صحبتهای دکتر چمران که تمام شد دیدم مردم از جیبهایشان شکلات و بیسکویت در آوردند تا به ما بدهند. دکتر چمران به بچه ها گفت: چیزی نگیرید، ممکن است
مسموم باشد.
کسی چیزی نگرفت. آنها صلوات میفرستادند. پانصدمتر جلوتر، روستای دیگری بود. آنها دیگر وسط جاده گوسفند کشته بودند! چهار کیلومتری بانه درگیری با دمکراتها شروع شد. ساعت چهار بعد از ظهر درگیری بالا گرفت. سمت چپ جاده به کلاه سبزها واگذار شد. سمت راست هم دست ما بود. یکی از بچه ها تخته سنگ بزرگی را جلوی خودش گذاشته بود. ته خمپاره شصت هم پشت سرش گذاشته
بود. او محل امنی را ساخته بود که بتواند داخل سنگر دوام بیاورد.
◇ یکی از دمکرات ها داشت بالای ارتفاع با تیربار ما را میزد. بچه ها رفتند و او را به اسارت گرفتند. او میگفت عزالدین حسینی برای مردم بانه سخنرانی میکند. اگر خودتان را تا ساعت هفت برسانید، می توانید او را بگیرید. ساعت هفت به بانه رسیدیم. عزالدین حسینی فرار کرده بود و به مردم هم گفته بود فرار کنید که اینها به ناموستان رحم نمی کنند. وقتی به شهر رسیدیم عده کمی در شهر باقی مانده بودند. بقیه توی کوه ها پنهان بودند. عده ای از بچه های ده دوازده ساله می گفتند: اگر ما لباس کردی بپوشیم، سرمان را میبرید؟
ما می گفتیم این حرفها چیست که میزنید! با آنها گرم گرفتیم. دور ما جمع شدند. سیدهاشم درچه ای با دوربینش از آنها عکس گرفت. آنها که دیدند ما وحشی نیستیم داخل شهر رفتند! بعد یک دفعه از دشت و بیابان مردم با گاری و ماشین به طرف شهر سرازیر شدند.
◇ شب اول محافظت از داخل شهر به عهدۀ ما و کلاه سبزها بود. مقر فرماندهی ما جایی بود که میگفتند مربوط به رادیو است. یک گروه به آن ساختمان و یک گروه هم به ساختمان فرهنگ و هنر رفتند. شهر را به چهار منطقه تقسیم کردیم. یکی فرمانداری بود که قبلاً مرکز فرماندهی دمکرات و کومله بود. رستمی در آنجا مستقر شد. یکی هم مقر شهربانی بود که من در آنجا مستقر شدم. قسمت دیگر هم خانه فرهنگ و هنر بود که برادران تکاور و کلاه سبز آنجا بودند. با هماهنگی رستمی و جناب سرهنگ قرار بر این شد که در همه جا دو تا از نیروهای مخصوص و یک نفر از نیروهای سپاه با هم نگهبانی بدهند. بیمارستانی در آنجا بود که پزشکهایش همه ژاپنی بودند. قبل از ما، دمکرات ها و کومله ها را میآوردند که اینها معالجه شان کنند. برای همین اطلاعات خوبی از زخمی های دشمن داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
ای لشکر صاحب زمان
🔴 با نوای
حاج صادق آهنگران
و هم خوانی گروهی نوجوانان
ایام هجران به پایان می رسد
یوسف دل ها به کنعان می رسد
👈 صدابرداری و اجرا: مشهد مقدس
حرم مطهر امام رضا علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در هشت سال جنگ تحمیلی
دفاع ما دفاع از مقدسات بود
دفاع از همه باورهامان ...
دفاعی که همچنان با ماست
در کنار انتخابی اصلح در آستانه
انقلاب مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
¤ روزگارتان متبرک به تکلیف الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_بهمن_ترکی_هرچگانی
#چهارمحالوبختیاری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شکارچی - ۱۲
خاطرات شهید مدافع حرم
مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس
✾࿐༅◉༅࿐✾
..همانی را که کاغذ لوله شده ای در دست داشت را نشانه رفتم. فاصله اش از من زیاد بود، به همین خاطر کمرش را نشانه گرفتم و شلیک کردم. او به زمین افتاد و ولوله ای در اطرافش برپا شد. بلافاصله برای جمع کردنش اقدام کردند. برای شلیک دوم آماده شدم ولی به خاطر حرکات تند آنها و فاصله زیاد ناموفق عمل کردم.
بساطم را جمع کردم و قصد پایین آمدن داشتم که سنگر چهارلول شروع به زدن ساختمان کرد. نمی دانم چه کسی را زده بودم. پایین آمدم و به هر سه دسته گروهان گفتم که امروز تردد بیخودی نکنند.
یک ساعتی گذشته بود که آتش خود را روی ما شروع کردند. از خمپاره ۶۰ و ۸۰ گرفته تا ۱۲۰ روی ساختمان ریخته می شد. ولی من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. از فرماندهی گردان و اطلاعات عملیات تماس گرفتند و پرسیدند که چه کار کردید که این ها آتش می ریزند؟ می گفتند از دور که نگاه می کنیم، در سمت شما جز گرد و خاک خمپاره ها چیزی دیدیه نمی شود.
ساعت به ۲ ظهر رسیده بود. ولی هنوز ماشین غذا جرات نمی کرد به سمت ما بیاید. مقداری کنسرو توزیع کردیم تا اوضاع بهتر شود. دو به بعد بود که عصبانیت آنها فرو کش کرد و منطقه آرام شد.
..و امروز در آرامش خیال می نشینم و به روزهای پرتلاطمی فکر می کنم که لحظه ای از تکلیف خود پا پس نمی گذاشتیم. و باز مترصد روزهایی هستیم که در کنار سرورمان (ارواحنا فداه) سینه دشمنان را هدف قرار دهیم و باز به ذلت بکشانیم.
.. پایان ..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شکارچی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
________
________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂