🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ علیمردانی یک دستش را زیر کتف علیزاده گرفته بود. رستمی، تا شده، چشمش به ما افتاد پرسید چی؟
گفتم: چیزی نیست، فقط تیر خورده.
سرگرد کلاه سبز جلو رفت و احترام گذاشت. بعد شروع کرد به گزارش دادن. من هم کنار ایستاده بودم دیدم که دارد همه چیز را به حساب خودش میگذارد. گفتم: مردک چرا دروغ میگویی؟ وقتی مــا رفتیم روی ارتفاع و پیاده شدیم شما زیر آتش عقب نشینی کردی، بعد هم گفتی برویم سازمان مجدد بگیریم.
علیمردانی هم گفته های مرا تصدیق کرد.
رستمی گفت پهلوان ناراحت مباش. حالا شما یا آنها فرقی ندارد. ...
گفتم نه این برای من خیلی مهم است. او نباید دروغ بگوید.
◇ اسلحه هایی که گرفته بودیم عبارت بود از سه کلاش، تعدادی برنو و چند ژ سه گفتم یک دانه از این اسلحه ها را به اینها نمیدهم. رستمی باز گفت: حالا فرق نمیکند اینها ببرند یا ما.
گفتم: نخیر. از آن طرف علیمردانی به بچه ها اعلام کرده بود که بیایند و اسلحه ها را ببرند. آمدند و اسلحه ها را بردند. فرمانده آن سرگرد ناراحت شد و گفت: چه میگوید؟!
سرگرد ساکت ماند. نمی توانست دروغ بگوید. گفت: خب قربان ما آمدیم که حرکت کنیم و فلان سازمان را بگیریم و فلان تاکتیک را بگیریم..
پرسید حالا تو آنها را کشتی یا اینها؟
گفت آنها زودتر رسیدند. سرهنگ راهش را کشید و رفت. دکتر چمران خندید و جلو آمد، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: من یکی از کلاش ها را می خواهم. گفتم باشد، یکی برایتان می آورم.
◇ کلاشی که همیشه روی دوش چمران بود، همان سلاحی بود که بود که آنجا غنیمت گرفتیم. یکی دیگر از آنها را رستمی برداشت. اصغر وصالی آمد و گفت: یک کلاش هم به من بدهید.
یکی هم او برداشت. از من خوشش آمد گفت: میخواهم با تو کار کنم.
گفتم حالا برو کارهایت را جمع و جور کن. ما هم فعلاً کار خودمان را بکنیم تا ببینیم بعد چه خواهد شد. ساعت چهار، به پنج کیلومتری بانه رسیدیم. هوا داشت تاریک می شد. حدود ساعت دوازده هفت هشت تا گلوله خمپاره به طرف محل استقرار ما شلیک شد علیمردانی ایستاده بود و می شمرد. تا آن زمان نمی دانستم منظور او از یک دو سه چیست.
◇ آمدم جلو و گفتم: علی، چه می گویی؟
گفت: ساکت باش. این خمپاره از دو کیلومتری ما زده می شود. پرسیدم از کجا فهمیدی؟
گفت: از آتش دهنه و ثانیه برد گلوله را محاسبه کردم. خمپاره ۱۲۰ داشتیم. ده بیست گلوله زد و آتش آنها ساکت شد. دکتر چمران از این که خمپاره ها به هلی کوپتر اصابت کنند، نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آب پز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خنده اش گرفت و گفت: میجویدید بهتر نبود؟! گفتم: این طوری زود هضم نمیشود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید. گفت تو بنا داری تا دو سه روز غذا نخوری؟ اگر این بچه ها دو سه روز چیزی نخورند می میرند. گفتم بالاخره خودمان را میکشیم. بدنم یک مقدار چربی دارد و می تواند دوام بیاورد.
◇ دکتر چمران کنسروی باز کرد، دیدم محتویات داخل قوطی کف کرده است. نمیدانم تاریخش مال کی بود خود دکتر می خورد و می گفت: به به، عجب خوشمزه است. یک لقمه برداشتم و دیدم اصلاً نمیشود خورد. گفتم: دکتر! این که قابل خوردن نیست!
گفت: هیچی نگو تشویق کن بقیه هم بخورند که گرسنه نمانند.
گفتم به بچه های دیگر هم داده اید؟
گفت من که بخورم همه هم میخورند. ! دکتر چمران که خورد بقیه خجالت کشیدند و مجبور شدند بخورند.
◇ حرکت کردیم. دو کیلومتر آمده بودیم. روستایی در صبح سمت چپ جاده دیده شد. اهالی روستا یک پرچم سفید و یک پرچم لا اله الا الله در دست گرفته بودند. ریش سفیدها و بزرگترها جلو افتاده بودند. دکتر چمران رستمی و جناب سرهنگ به سمت جلو راه افتادند. من علیمردانی و تعدادی از کماندوها به عنوان محافظ از چپ و راست حرکت کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً😂
┄═❁๑❁═┄
استادِ سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
او خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد، وَ اِلا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: "اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً، بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا و استراحتنا کثیره، برحمتک یا ارحمالراحمین 🤲"
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که آن برادر باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» . . . .
اما دست آخر که کلمات عربی را پیش خودش یکی یکی به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: «اخوی غریب گیر آوردهای؟»‼️😊
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عقل معاش میگوید
که شب هنگام خفتن است
اما عقل معاد میگوید
که همهٔ چشمها در ظلمات مَحشر
در آن هنگامهی فَزعِ اکبر
از هول قیامت گریانند!
مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده
و از خوف او گریسته باشد...
"شهید آوینی "
¤ صبح شب زندهداران بخیر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شکارچی - ۱۱
خاطرات شهید مدافع حرم
مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس
✾࿐༅◉༅࿐✾
جلوی محل را کمی آب زده و آماده شکار شدم. باد سرد آذر ماه بر تنم نشسته بود و سرما را در خودم احساس می کردم. محیط آنجا مرا به یاد کربلای ۴ و والفجر ۸ می انداخت. از آن ها هم کسی بیرون نمی آمد. هوا سرد بود و سنگرها گرم.
حدود ساعت ۸، یک افسر مخابراتی مشغول چک کردن سیم های مخابراتی شد. خیلی از من دور بود و مطمئن نبودم که بتوانم او را هدف قرار دهم، لذا از خیرش گذشتم. آفتاب مطبوعی در آمده بود.
در چشم برهم زدنی چهار نفر از سنگرهایشان بیرون آمدند و در نزدیک سنگر فرماندهی ایستاده و دورهم مشغول صحبت شدند. یکی از آنها کاغذ بزرگ لول شده ای در دست داشت. به خودم قول داده بودم برای استفاده از این ساختمان، وسوسه نشوم و از این بالا شکاری نکنم. اما پیش خودم حسابی کردم و دیدم می ارزد. شاید می خواستم به شکل احساسی، داغی بر دل قناصه زنی که حسن را زده بود بگذارم.
همانی را که کاغذ لوله شده ای در دست داشت را نشانه رفتم. فاصله اش از من زیاد بود، به همین خاطر کمرش را نشانه گرفتم و شلیک کردم...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شکارچی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کوچه دادن به دشمن
خیانت است
وحدت پیرامون اصول، یک امر حقیقیست. یک صدایی در برابر دشمن نیاز امروز ماست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سلیمانی
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
__
__
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 3⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
خانه بزرگ بود و سوت و کور اما صدای شلوغ کردنهای آقا محمدرضا و محمودرضا هنوز از گوشه به گوشه آشپزخانه و اتاقها میآمد. زن میگفت خیلی جنب و جوش داشتند ولی از هشت سالگی روزه گرفتند و آقا محمدرضا وقتی بچه بود، عاشق روضه حضرت علی اصغر (ع) بود و مدام پاپیچ پدرش میشد که برایش روضه بخواند و به پهنای صورت قرص ماهش گریه میکرد.
به حاج آقا نگاه کردیم. به مردی که نتوانست خانهی بدون محمدرضا و محمودرضایش را تحمل کند و بعد از رفتنشان زمینگیر شد. به پدری که زیر سایهی قاب عکس میوههای دلش دراز کشیده بود و اشک چشمهایش خشک نمیشد.
زن از محمودرضایش میگفت اما دلش هنوز پی محمدرضا بود. بچهی اول مزهی دیگری دارد. برای پدر و مادر و شیرینی محمدرضا هنوز زیر زبان این مادر بود. ماسک اکسیژن مرد را بین نگاههای هاج و واج ما مرتب کرد و دوباره نشست:
- «محمدرضا دوازده ساله بود که انقلاب پیروز شد. مسجد محلمان آموزش اسلحه میدادند. دوید و رفت اسمش را نوشت. خب مادرم دیگر. دلم هزار راه میرود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 4⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
یک روز دستش را گرفتم و گفتم: «پسرم، حالا که برای تعلیم اسلحه میری، میدونی اگه دشمن به ایران حمله کنه وظیفه پیدا میکنی؟» بدون اینکه بترسد گفت: «بله مادر. میدونم که باید برای دفاع برم!» گفتم: «نمیترسی؟» سن و سالی نداشت اما جوابی داد که فهمیدم این پسر برای من ماندنی نیست. دستم را بوسید و گفت: «نه مادر. مگه آدمیزاد بیشتر از یه بار میمیره؟ پس چه بهتر همون یه بارم جونم رو تقدیم اسلام کنم.»
او میگفت و ما مانده بودیم که چطور یک جوان میتواند اینقدر مرد باشد. بعد هم درِ خانهشان را نشانمان داد. دری که آقا محمدرضا همیشه پشت چهارچوب آن رو میگرفت تا اگر دختر فامیل و در و همسایه آمده با او چشم توی چشم و معذب نشوند. دری که بعد از این همه سال، زن، هنوز دلش نمیآمد حتی رنگش را عوض کند و پریزهای برق کنار آن را هم همانجور نگه داشته بود.
زن میگفت اگر نیاز به چند تعمیر جزیی پیش نمیآمد اصلا اجازه نمیداد در و دیوار این خانه یک تکان کوچک هم بخورد و دخترش با خنده میگفت: «قسم میخورم که حتی یک تکان هم نخورده. ایزوگام کردن سقف خانه که تغییر نیست مادر جان!»
ما آن موقع به این حرفها خندیدیم اما دلِ تنگِ زن یاد آخرین روزش با جوانش افتاده بود: «دستش را به همین در گرفت دخترهای گلم. آخرین روز که رفت دختر همسایه اینجا بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 چرا و چگونه خرمشهر اشغال شد؟
سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی
خرمشهر در نقطه تلاقی رود کارون با اروندرود قرار دارد. طول آن هفت کیلومتر و عرض آن شش کیلومتر است و به چندین منطقه تقسیم می شود که مهم ترین آنها عبارت است از:
۱ - منطقه بندر ۲- خانههای مسکونی ۳- پادگان دژ ۴ منطقه زندان ۵- جامع كبير ۶ میدان اصلی ۷- مقر قائم مقامية ۸- پل
۹ - ایستگاه های رادیویی
خرمشهر از طریق جاده و راه آهن با اهواز ارتباط دارد، همچنین میان این شهر و آبادان جاده شوسه وجود دارد. فرماندهی کل بنا به این ملاحظات تصمیم گرفت خرمشهر را اشغال کند.
در چارچوب اصول جنگ، دو کشور متخاصم سعی می کنند شهرها و یا مناطق حیاتی طرف مقابل را تصرف کنند. این امر از جنبه تبلیغاتی باعث بالا رفتن روحیه ها میشود. از این رو صدام حسین از همان ابتدای جنگ تلاش کرد شهرهای ایران را اشغال کند تا پیامی به افکار عمومی جهان غرب باشد مبنی بر اینکه ما قوی هستیم. همچنین صدام میخواست به مردم ایران پیام بدهد که ارتش عراق توانمند است و در نتیجه، شرایط سختی را به رهبری ایران تحمیل خواهد کرد.
رهبر عراق با این اقدام در نظر داشت امکان تهاجم ایران به مرزهای خود را دور سازد. به نظر رهبری ما درگیری در داخل خاک ایران بهتر بود تا در داخل خاک عراق و با این گام میخواست منطقه خوزستان را از پیکره ایران جدا سازد، به نحوی که دارای حکومت مستقلی بشود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂