۲ تیر ۱۴۰۳
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 چرا و چگونه خرمشهر اشغال شد؟
سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی
خرمشهر در نقطه تلاقی رود کارون با اروندرود قرار دارد. طول آن هفت کیلومتر و عرض آن شش کیلومتر است و به چندین منطقه تقسیم می شود که مهم ترین آنها عبارت است از:
۱ - منطقه بندر ۲- خانههای مسکونی ۳- پادگان دژ ۴ منطقه زندان ۵- جامع كبير ۶ میدان اصلی ۷- مقر قائم مقامية ۸- پل
۹ - ایستگاه های رادیویی
خرمشهر از طریق جاده و راه آهن با اهواز ارتباط دارد، همچنین میان این شهر و آبادان جاده شوسه وجود دارد. فرماندهی کل بنا به این ملاحظات تصمیم گرفت خرمشهر را اشغال کند.
در چارچوب اصول جنگ، دو کشور متخاصم سعی می کنند شهرها و یا مناطق حیاتی طرف مقابل را تصرف کنند. این امر از جنبه تبلیغاتی باعث بالا رفتن روحیه ها میشود. از این رو صدام حسین از همان ابتدای جنگ تلاش کرد شهرهای ایران را اشغال کند تا پیامی به افکار عمومی جهان غرب باشد مبنی بر اینکه ما قوی هستیم. همچنین صدام میخواست به مردم ایران پیام بدهد که ارتش عراق توانمند است و در نتیجه، شرایط سختی را به رهبری ایران تحمیل خواهد کرد.
رهبر عراق با این اقدام در نظر داشت امکان تهاجم ایران به مرزهای خود را دور سازد. به نظر رهبری ما درگیری در داخل خاک ایران بهتر بود تا در داخل خاک عراق و با این گام میخواست منطقه خوزستان را از پیکره ایران جدا سازد، به نحوی که دارای حکومت مستقلی بشود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
۲ تیر ۱۴۰۳
۲ تیر ۱۴۰۳
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ علیمردانی با ماشینی که کالیبر پنجاه روی آن بود میآمد. پنجاه شصت قدم مانده به مردم دکتر چمران گفت: همین جا بایستید. جماعت التماس میکردند و می گفتند به ناموس مان رحم کنید. ما هم گوش میدادیم. میگفتند ناموس ما ناموس خودتان است. وقتی پرسیدیم چرا اینها میترسند معلوم شد سالهای قبل از انقلاب وقتی ارتش شاه و بعضی نظامیها به این منطقه رسیدند این بندگان خدا صدمه دیده بودند. مردم میگفتند به ما گفته شده شما از آنها بدتر هستید. دکتر چمران گفت: ما با شما کاری نداریم، ما با افرادی که مسلح هستند میجنگیم. اگر یک نظامی یا سربازی به ناموس شما نگاه کرد به من بگویید تا چشمانش را در آورم. سربازان ما پاک هستند، خیالتان راحت باشد.
◇ صحبتهای دکتر چمران که تمام شد دیدم مردم از جیبهایشان شکلات و بیسکویت در آوردند تا به ما بدهند. دکتر چمران به بچه ها گفت: چیزی نگیرید، ممکن است
مسموم باشد.
کسی چیزی نگرفت. آنها صلوات میفرستادند. پانصدمتر جلوتر، روستای دیگری بود. آنها دیگر وسط جاده گوسفند کشته بودند! چهار کیلومتری بانه درگیری با دمکراتها شروع شد. ساعت چهار بعد از ظهر درگیری بالا گرفت. سمت چپ جاده به کلاه سبزها واگذار شد. سمت راست هم دست ما بود. یکی از بچه ها تخته سنگ بزرگی را جلوی خودش گذاشته بود. ته خمپاره شصت هم پشت سرش گذاشته
بود. او محل امنی را ساخته بود که بتواند داخل سنگر دوام بیاورد.
◇ یکی از دمکرات ها داشت بالای ارتفاع با تیربار ما را میزد. بچه ها رفتند و او را به اسارت گرفتند. او میگفت عزالدین حسینی برای مردم بانه سخنرانی میکند. اگر خودتان را تا ساعت هفت برسانید، می توانید او را بگیرید. ساعت هفت به بانه رسیدیم. عزالدین حسینی فرار کرده بود و به مردم هم گفته بود فرار کنید که اینها به ناموستان رحم نمی کنند. وقتی به شهر رسیدیم عده کمی در شهر باقی مانده بودند. بقیه توی کوه ها پنهان بودند. عده ای از بچه های ده دوازده ساله می گفتند: اگر ما لباس کردی بپوشیم، سرمان را میبرید؟
ما می گفتیم این حرفها چیست که میزنید! با آنها گرم گرفتیم. دور ما جمع شدند. سیدهاشم درچه ای با دوربینش از آنها عکس گرفت. آنها که دیدند ما وحشی نیستیم داخل شهر رفتند! بعد یک دفعه از دشت و بیابان مردم با گاری و ماشین به طرف شهر سرازیر شدند.
◇ شب اول محافظت از داخل شهر به عهدۀ ما و کلاه سبزها بود. مقر فرماندهی ما جایی بود که میگفتند مربوط به رادیو است. یک گروه به آن ساختمان و یک گروه هم به ساختمان فرهنگ و هنر رفتند. شهر را به چهار منطقه تقسیم کردیم. یکی فرمانداری بود که قبلاً مرکز فرماندهی دمکرات و کومله بود. رستمی در آنجا مستقر شد. یکی هم مقر شهربانی بود که من در آنجا مستقر شدم. قسمت دیگر هم خانه فرهنگ و هنر بود که برادران تکاور و کلاه سبز آنجا بودند. با هماهنگی رستمی و جناب سرهنگ قرار بر این شد که در همه جا دو تا از نیروهای مخصوص و یک نفر از نیروهای سپاه با هم نگهبانی بدهند. بیمارستانی در آنجا بود که پزشکهایش همه ژاپنی بودند. قبل از ما، دمکرات ها و کومله ها را میآوردند که اینها معالجه شان کنند. برای همین اطلاعات خوبی از زخمی های دشمن داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۲ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
ای لشکر صاحب زمان
🔴 با نوای
حاج صادق آهنگران
و هم خوانی گروهی نوجوانان
ایام هجران به پایان می رسد
یوسف دل ها به کنعان می رسد
👈 صدابرداری و اجرا: مشهد مقدس
حرم مطهر امام رضا علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۲ تیر ۱۴۰۳
🍂 در هشت سال جنگ تحمیلی
دفاع ما دفاع از مقدسات بود
دفاع از همه باورهامان ...
دفاعی که همچنان با ماست
در کنار انتخابی اصلح در آستانه
انقلاب مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
¤ روزگارتان متبرک به تکلیف الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_بهمن_ترکی_هرچگانی
#چهارمحالوبختیاری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۳ تیر ۱۴۰۳
۳ تیر ۱۴۰۳
🍂 شکارچی - ۱۲
خاطرات شهید مدافع حرم
مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس
✾࿐༅◉༅࿐✾
..همانی را که کاغذ لوله شده ای در دست داشت را نشانه رفتم. فاصله اش از من زیاد بود، به همین خاطر کمرش را نشانه گرفتم و شلیک کردم. او به زمین افتاد و ولوله ای در اطرافش برپا شد. بلافاصله برای جمع کردنش اقدام کردند. برای شلیک دوم آماده شدم ولی به خاطر حرکات تند آنها و فاصله زیاد ناموفق عمل کردم.
بساطم را جمع کردم و قصد پایین آمدن داشتم که سنگر چهارلول شروع به زدن ساختمان کرد. نمی دانم چه کسی را زده بودم. پایین آمدم و به هر سه دسته گروهان گفتم که امروز تردد بیخودی نکنند.
یک ساعتی گذشته بود که آتش خود را روی ما شروع کردند. از خمپاره ۶۰ و ۸۰ گرفته تا ۱۲۰ روی ساختمان ریخته می شد. ولی من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. از فرماندهی گردان و اطلاعات عملیات تماس گرفتند و پرسیدند که چه کار کردید که این ها آتش می ریزند؟ می گفتند از دور که نگاه می کنیم، در سمت شما جز گرد و خاک خمپاره ها چیزی دیدیه نمی شود.
ساعت به ۲ ظهر رسیده بود. ولی هنوز ماشین غذا جرات نمی کرد به سمت ما بیاید. مقداری کنسرو توزیع کردیم تا اوضاع بهتر شود. دو به بعد بود که عصبانیت آنها فرو کش کرد و منطقه آرام شد.
..و امروز در آرامش خیال می نشینم و به روزهای پرتلاطمی فکر می کنم که لحظه ای از تکلیف خود پا پس نمی گذاشتیم. و باز مترصد روزهایی هستیم که در کنار سرورمان (ارواحنا فداه) سینه دشمنان را هدف قرار دهیم و باز به ذلت بکشانیم.
.. پایان ..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شکارچی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۳ تیر ۱۴۰۳
________
________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۳ تیر ۱۴۰۳
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 5⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
هفده بهمن سال ۶۴، دلم میخواست عروسیاش را ببینم و گفتم چه بهانهای بهتر از این، اما خجالت کشید بیاید داخل. یک دل سیر خداحافظی نکردیم. فقط سرش را انداخت پایین و با صدایی که من بشنوم گفت: «مادر من دارم میرم.» یک نگاه به سر تا پایش انداختم و دلم لرزید. یکهو با خودم گفتم نکند این آخرین باری باشد که محمدرضا را میبینم.
چون میدانستم خودش و محمودرضا همیشه عادت دارند قبل از جبهه رفتن از پدربزرگ و مادربزرگشان خداحافظی کنند. چند دقیقه بعد، آشفته دویدم بیرون. خانهشان نزدیک ما بود. میدویدم و امیدوار بودم یک بار دیگر محمدرضایم را ببینم اما دیر رسیدم و رفته بود.»
یادم میآید زن حرف میزد و من به در نگاه میکردم. احساس میکردم آقا محمدرضا هنوز پشت چهارچوب در ایستاده است، آن هم با چشمهایی پر از شرم و حیا و دوباره به مادرش میگفت: «من دارم میرم» دخترها دستم را کشیدند و از فکر و خیال بیرون آمدم، اما حتی هوای آن خانه و ذرات معلق گرد و غبارش هم جان داشت و ما را صدا میزد! انگار حتی میز و صندلیها هم جز به بزرگ بیرون رفتن ما دخترهای دوم دبیرستان قانع نبودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۳ تیر ۱۴۰۳
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 6⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
ما هم با چشمهایی اشکی، دور زن حلقه زدیم و او آلبوم عکسهایشان را ورق زد: «شبِ قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم برایش رفتهام خواستگاری. قند توی دلم آب شد. مثل همیشه لباس غواصی پوشیده بود و کنار اروند ایستاده بود.
توی همان خواب به محمدرضا گفتم: «پسرم، خوب به دختر خانوم نگاه کن، اسمش فاطمهست» مثل همیشه که چشمهایش را با حیا پایین میانداخت، سرش را پایین آورد و گفت: «اسمش که زیباست.»
من خواب دیدم و نمیدانستم چه خبر است، اصلا نمیدانستم کجای جبهه و خط مقدم است اما فردا صبح، عملیات والفجر هشت با رمز «فاطمة الزهرا» شروع شد و محمدرضایم در همان عملیات شهید شد. خوابم زود تعبیر شد دخترها؛ شهادتش همان حجله عروسیاش بود که خدا نشانم داد.»
دخترها دست زن را گرفتند: «محمودرضا چی؟ زنده ماند؟» پلکهایش را روی هم انداخت: «اول محمدرضا شهید شد و یک سال بعدش، محمودرضا. پسرهایم در شهادتشان هم کوچک بزرگی را رعایت کردند و رفتند.»
زن از خوبیها و غیرت محمدرضا میگفت و معلم پرورشیمان اشاره میداد گوش بگیریم. دل توی دلمان نبود، هرچند بعضی از دخترها این پا و آن پا میکردند که بروند بیرون و حوصلهشان سر رفته بود اما وقتی حرفها به ماجرای قبر رسید همهمان یکهو ساکت شدیم و لپهای زن گر گرفت: ....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۳ تیر ۱۴۰۳
۳ تیر ۱۴۰۳