🍂
🔻 بابا نظر _ ۳۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 بچه های جهاد هم یک بلدوزر و یک دستگاه لودر آورده بودند، خیلی هم برایشان عزیز بود. عراقی ها با کاتیوشا یکسره می زدند. شخصی به نام آخوندی کـه مسؤول بچه های جهاد بود گفت: من اگر بیست شهید هم بدهم ناراحت نیستم، ولی اگر بلدوزر مرا بزنند ناراحت میشوم. باید بمانند تا برای شما کار کنند. گفتم چه کنیم؟ بلدوزر چیز کوچکی نیست که زیر بغل بگیریم! آنها را می زنند.
گفت: پس خاکریز را عقب تر میزنیم.
گفتم: نمیشود. ما باید خودمان را به عراقیها بچسبانیم تا نیروها خسته نشوند و بتوانند به خط آنها برسند. باید آهسته آهسته به عراقیها بقبولانیم که میخواهیم پانصد متری شان موضع بگیریم. حالا اگر مدتی هم برای ما آتش شدید داشته باشند، عیبی ندارد. همین طور هم شد. مرحله به مرحله پیش رفتیم. ده دوازده روز طول کشید که از کنار کرخه تا کنار رملها، سه کیلومتر جلو آمدیم. کسی فکر نمیکرد در رملها بتوان کاری کرد. به رملها که رسیدیم خاکریزها تمام شدند. منطقه تا ارتفاعات میشداغ آزاد بود.
🔘 ۲۵ روز صبر کردیم تا آتش فروکش کرد. نوریان گفت: جلسه ای تشکیل داده ایم برای کارهای تبلیغاتی، شما هم مسائل عملیاتی را مطرح کنید تا ما بدانیم چه کارهایی میتوانیم انجام بدهیم. جلسه، شب برقرار شد. من پیشنهاد کردم چون به پول احتیاجداریم، مبلغی را فراهم کنند. نوریان پرسید: چطوری؟ گفتم این تجار و ثروتمندان را اگر بتوانی تا اینجا بیاوری خیلی خوب میشود.
گفت: این کار مشکلی نیست خیلی از بازاریها داوطلبانه به جبهه می آیند.
نوریان به مشهد برگشت و بعد از یک هفته، با ده یا پانزده نفر از بزرگان بازار به جبهه آمد. در هتل خیام اهواز برای آنهـا اتـاقی گرفتیم. ما به خاطر پذیرایی از آنها هزینه زیادی را متقبل شدیم.
🔘 یک شب که در هتل بودند قرار شد به منطقه الله اکبر بیایند. البته چون صبح ها از تیر و ترقه خبری نبود گفتیم آنها را عصر بیاورند. بعد از ظهر حدود ساعت پنج دیدم نوریان، بزم آرا و حسین آذری نوا با آقایان بازاری آمدند. یادم میآید حاج آقا فهیمی هم بود. برای شام چلو مرغ تهیه دیده بودند. غذا هم زیاد بود. یک سینی پر از مرغ کردیم و به آنها دادیم.
ما چهار قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری، سه قبضه خمپاره انداز ۸۱ میلیمتری، ده قبضه خمپاره انداز شصت میلیمتری و چهارده دستگاه تانک و نفربر داشتیم. به حمید شکریان مسؤول واحد ادوات مان گفتم: آتش را شروع کنید! چند گلوله زدیم عراقیها شروع به ریختن آتش کردند.
🔘 من نشسته بودم و نگاه میکردم. این بازاریها با دیدن آتش عراق یک دفعه روی گوشتهای مرغ دراز کشیدند. لباسهایشان چرب و رنگی شد. به آنها گفتم برادران این طوری قبول نیست. شما از تاریکی هوا استفاده کرده اید و همه مرغ ها را خورده اید! حاجی فهیمی گفت: واقعا که در جبهه ها چه میگذرد؟ مرغ یا گلوله؟ گفتم: جفتش با هم می آید. خیلی جالب بود، یادم می آید موقعی که روی زمین دراز کشیده بودند به همدیگر سفارش میکردند و میگفتند که اگر من شهید شدم به فلانی بگویید چکهایم کجاست. دیگری میگفت اگر من شهیدشدم، بدهکاری هایم در دفتر فلان و طلبکاریها در دفتر بهمان است.
🔘 بعد از آن صحنه و صرف شام، شروع به صحبت کردیم. من گفتم: در اینجا ما با این مشکلات روبه رو هستیم. بندگان خدا از سرمایه و دارایی و توان خودشان گفتند. مثلاً می گفتند که فلان قدر سرمایه مال خودمان و مابقی مال مردم است. بعد از این که تمام سرمایه و زندگی شان را به یکدیگر گفتند، از ما خواستند که آنها را برگردانیم. روز بعد از خط آمدیم و نزد آنها رفتیم. جلسه ای گذاشتیم. من پیشنهاد کردم آنها را به آبادان ببریم چون دو گردان از نیروهای ما در آبادان تحت نظر بچه های اصفهان بودند. دو گردان نیرو هم در شوش داشتیم گفتند: ما جبهه و سنگر را دیدیم.
گفتم به هر حال شما باید اینجا پول خرج کنید.
🔘 یکی از بازاریها که آدم درشت هیکل و شوخی بود، گفت: تمام این گلوله ها برای این بود که ما پول بدهیم؟! با همدیگر مشورت کردند و گفتند به نام دوازده امام دوازده میلیون تومان می پردازیم. نوریان به آنها گفت حالا اگر مسأله ای نیست، شما چهارده میلیون به نام چهارده معصوم بدهید.
گفتم: راست میگوید شما حضرت رسول (ص) و حضرت فاطمه (س) را فراموش کرده اید. گفتند که اشکالی ندارد و چک آن را به نوریان دادند. نوریان پول را به ستاد خراسان آورد و ما برای اولین بار از راه آهن اهواز ده کامیون چوب و الوار کهنه خریدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 علمدار حسین
🔸 با نوای
حمید علیمی
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#ماه_محرم #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر
همه جای منطقه، هیئت بود.
از عقبه تا خط مقدم جبهه
همه جا بوی كربلا میداد ...
نه زمان خاص می خواست نه مکانی
و مصداق :
"کل یوم عاشورا بود و کل ارض کربلا"
صبحتان نورانی به یاد شهیدان
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#عکس
#ماه_محرم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۴
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
خستگی راه پنج شش ساعته و گرسنگی و تشنگی چند روزه رمقی برایم باقی نگذاشته بود. دلم میخواست دراز بکشم و استراحت کنم. اما دور تا دورم پر بود از بچههایی که خسته گی از چهره شان میبارید.
خیلی ها داشتند زخم و کبودیشان را به هم دیگر نشان میدادند. با دیدن زخمهای آنها دردهای خودم بیشتر میشد. حالا من شانس آورده بودم زخم عمیق و شکستگی نداشتم اما پاهایم کوفته و سنگین بود. به اندازه دراز کردن پاهایم جا باز کردم و به پشت یکی از بچه ها تکیه دادم. نمیدانم چند ساعت به آن حالت خوابیده بودم. وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم بعضی ها تک و توک دراز کشیده و در خودشان مچاله شده اند. بقیه به حالت نشسته پشت به پشت هم تکیه داده و به همان حالت روی زمین سیمانی خوابشان برده بود. چند نفری هم ایستاده و به دیوار تکیه داده بودند تا برای بقیه جا باز شود. به همان حالت ایستاده چشمشان بسته میشد و سرشان روی شانه می افتاد.
شب سختی بود. از یک طرف درد ضربههایی که ورم کرده بود و از طرف دیگر گرمای سلول و تنگی جا اجازه نمیداد کسی با خیال راحت بخوابد.
هر چه قدر از این دنده به آن دنده شدم دیگر خوابم نبرد که نبرد.
نزدیک ظهر درهای سلول باز شد. چند عراقی سیاه سوخته، باتوم به دست جلوی در بودند. بینیهایشان را گرفته بودند که مبادا بوی عرق اذیت شان کند.
بچه های نزدیک در خودشان را عقب کشیدند. فکر کردیم دوباره میخواهند کتک مان بزنند. یکیشان که پوتینهای قرمز پوشیده بود و قیافه ای اخمو و
خشن داشت؛ به بیرون اشاره کرد و گفت: «انحی... یالا انحی...
نفری یکی دو باتوم خوردیم و دویدیم بیرون. چله تابستان بود و خورشید با تمام قدرتش می تابید. زمین به قدری داغ شده بود که وقتی پاهای بدون پوتینمان را روی زمین میگذاشتیم کفشان میسوخت و بالا و پایین میپریدیم. به فاصله کمی از سلول ما و سلول شماره دو توالت ها قرار داشتند. با بلوک یک چیزی سرهم کرده بودند که نیم متری از پایین باز بود و سقف هم نداشت. دست شویی سلول یک جداگانه بود.
کنار توالتها به خط شدیم. پنج نفر پنج نفر میفرستادند داخل. کسانی که عجله داشتند التماس میکردند تا بی نوبت بروند. خدا میداند که با آن وضعیت چه طور یک روز تمام دوام آورده بودند. بعضی ها که کم طاقت بودند همان ساعات اول گوشههای سلول را کثیف کردند.
بشکه بزرگی را پر از آب کرده بودند هرکس میخواست برود داخل، آفتابه را توی بشکه فرو میبرد و پرش میکرد. اجازه نمیدادند شیرش باز شود. برای شان مهم نبود که آفتابهها به زمین خیس
دست شویی خورده و نجس شده اند. با خودم فکر کردم اگر آب تمیز بود؛ میتوانستم توی دستشویی چند قلب از آن بخورم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ماهیها گاهی پرواز میکنند ...
قاب ماندگار
۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ ، امالرصاص
وداع پر حسرت شهید عیسی کرهای
با پیکر قهرمان شهید جلال توکلی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#عملیات_والفجر_هشت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۴۹
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
یکی از سربازان حکایت زیر را درباره پسر شیخ سلمان، وقتی به زندان ابوغریب منتقل شده بود برایم نقل کرد. این نوجوان قرآن و دعا می خواند. از او پرسیدم چرا تو را به اینجا آورده اند. گفت: شاید دست تقدیر چنین رقم زده است. گفتم: «اگر ممکن است ماجرا را برایم تعریف کن!» شروع کرد و قصه را برایم به طور کامل شرح داد. این سرباز اضافه میکند در آنجا بود که برایش خون گریه کردم و به او گفتم آیا دوست داری فرار کنی؟
گفت: بله.
گفتم: برای این کار راهی پیدا خواهم کرد.
بعد از آن با یکی از نگهبانان تماس برقرار کردم و به او مبلغی پول دادم، آن نگهبان پول را گرفت اما طبق یک وسوسه شیطانی نوجوان را تحویل دستگاه استخبارات داد و آنها هم فوراً او را در مقابل زندانی های دیگر اعدام کردند. دریافتم که من هم سرنوشتی مشابه او خواهم داشت، از این رو تصمیم گرفتم فرار کنم تا شاید در آینده مورد عفو آقای رئیس جمهور قرار بگیرم! خانم نهله قریشی مسؤول زندان زنان بغداد میگفت به من گفتند این دختران از افراد جنایتکار هستند و باید با آنها رفتاری غیرانسانی داشت. اما با گذشت زمان دریافتم که برعکس دارای چه سجایای اخلاقی نیکویی هستند و رفتار آنها در زندان به گونه ای بود که موجب اصلاح زنان جوان زندانی دیگر گردید. آنگاه با سرهنگ دوم صباح التكریتی تماس گرفتم و به او گفتم من هیچ موارد خلافی در رفتار این دختران نمی بینم حتی برعکس، آنان دختران مؤمنی هستند و از اخلاق نیکویی برخوردارند.
سرهنگ به من جواب داد ظاهراً شما هم طرفدار [امام] خمینی هستید؟! گفتم جناب سرهنگ پناه برخدا، اما من قصدم این بود که حقیقت را به شما بگویم.
گفت: کافی است زنان درک نمیکنند. طی نامه ای درخواست میکنم شما را از اینجا منتقل کنند. دریافتم که به زودی از اینجا منتقل خواهم شد. سپس خود را به
یکی از آن زنان رساندم و موضوع را به او گفتم.
من هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم جز اینکه از خدا بخواهم آنها را از این مصیبت نجات دهد.
یک خانم زندانبان به نام الهام الدلیمی در آنجا بود که برای استخبارات کار میکرد و مراقب رفتار این خانمها بود و جزئیات ملاقات میان ما را گزارش میداد.
در ۱۹۸۰/۱/۱۸ حکم اعدام این سه دختر جوان صادر شد. اما رفتار آنها به گونه ای بود که برای دیگران به عنوان اسوه طهارت و شجاعت مطرح شدند و بسیاری از زنان زندانی تحت تأثیر افکار آنها قرار گرفتند. آنها با امانت هر چه تمام، حاصل اندیشه امام خمینی بودند. سرگذشت اعضای این خانواده که مظلومانه در راه حق جان سپردند، این گونه پایان پذیرفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۳۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 بعد از خرید الوارها، مخالفت آقای شمخانی که در آن زمان فرمانده سپاه اهواز بود شروع شد. ایشان میگفت شما نباید زیر نامه هایتان مهر بزنید. باید نامه را به سپاه اهواز بدهید تا ما درخواست کنیم. بعد شما پیگیری کنید.
🔘 اما حسن باقری به شدت از ما حمایت می کرد. الوارها را از راه آهن بار زدیم و به جبهه بردیم. در آنجا سنگر ساختیم. برای اولین بار بلدوزر آمد و زمین را کند. دو طرف را کیسه چیدیم و روی آنها الوار ریختیم. هواکش هم مثل کولرگازی کار می کرد و با ریختن آب سنگر را خنک میکرد. سنگرها محل امنی شد. طوری که دیگر گلوله خمپاره ۱۲۰ میلیمتری هم قادر به خراب کردن آنها نبود. خاک زیادی روی سنگرها ریختیم و بچه ها با خیال راحت داخل سنگرها استراحت میکردند.
بعد از اجرای برنامه سنگرسازی، انس نیروهای بسیجی با ما بیشتر شد. یکی از جلسه های روز چهارشنبه که در محل قرارگاه جنوب - گلف ـ داشتیم، رحیم صفوی رو به من کرد و گفت: شما بایستید، من با شما کار دارم.
می خواستم زود خداحافظی کنم که با مـن کـاری نداشته باشند. ایشان گفت: شما زاغه مهمات دارید، تانک و خودرو و ادوات هــم دارید. بچه های اصفهان در آبادان وقتی مجروح می شوند، امکاناتی ندارند؛ در حالی که شما آمبولانس اضافه دارید.
🔘 گفتم: این همه پولدار و ثروتمند در اصفهان است. اگر بروند به آنها بگویند کمک میکنند. حسن باقری باز هم از ما حمایت کرد و گفت: اینها روی پای
خودشان ایستاده اند چرا شما روی شانه اینها سوار میشوید؟ در محور عملیاتی الله اکبر و در داخل تشکیلات خودمان هشت نفر از بچه های شلوغ و جسور مشهد بودند که خیلی اذیت میکردند. رهبر این گروه حاج مهدی میرزایی بود. از دیگر اعضای این گروه می توان به حاج ماشاء الله آخوندی، مقدادیان، ملـکـنـژاد، رفتگر و پورولی اشاره کرد. خدا رحمتشان کند. تنها فردی که در بین این هشت نفر زنده ماند حاج ماشاء الله آخوندی است. این گروه در مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند سنگر پلنگها!
🔘 یک روز که همراه نعمانی در طول خط پیاده می آمدیم، دیدم یک نفر با تفنگ توپ ١٠٦ تیراندازی میکند. پرسیدم چرا این کار را میکنی؟ گفت: مال خودم است
گفتم: مال خودت است؟ چرا تیراندازی میکنی؟ گفت به شما چه ربطی دارد؟ من میخواهم امتحان کنم و ببینم اسلحه ام چطوری است. دیدم فایده ای ندارد. به سنگر که رسیدم از چراغچی خواستم تـا خدمه تفنگ ١٠٦ را جمع بکند. چراغچی آنها را میشناخت. پرسیده بود شما چکار کرده اید که مسؤول محور شما را خواسته است؟ تیرانداز قلدر سؤال کرده بود مسؤول محور چه کسی هست؟
همین یارو هیکلیه؟ من نمی آیم!
چراغچی پرسیده بود: چرا؟
گفته بود: من را میزند چون به او گفتم به تو چه ربطی دارد. چراغچی به او گفته بود بیا با هم برویم. او آدم بدی نیست. من با او صحبت میکنم. جلوی سنگر رسیدند. او داخل سنگر نمی آمد. با آقای بزم آرا چای می خوردیم. گفتم: آقاجان، بیا تو چای بخور.
🔘 گفت: نمی آیم. میخواهی من را بگیری. گفتم: مگر من شوخی دارم. اگر میخواستم تو را بگیرم همان جا می گرفتم زور من به تو میرسد. بالاخره داخل سنگر آمد و گفت حاج آقا ببخشید. من اشتباه کردم شما را نشناختم. فکر کردم یک نفر مثل خودم هستید که به من
دستور میدهید. گفتم: تو گلوله هایت را به دشمن بزنی بهتر است یا به آسمان؟ میدانی این گلوله ها با چه بدبختی به دست ما می رسد؟ بعد از رفتن او چراغچی به من گفت: اینها سنگری دارند که روی آن نوشته اند سنگر پلنگها، چون آنها را می شناسم، نمــی تــوانـم کاری بکنم. شما کاری بکن که اذیت نکنند.
به اهواز آمدم. یکی دو روز کارها را مرتب کردم و برگشتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت محور پنجم
منطقه عمومی آبادان و خرمشهر
مهدی امینی
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید حسن باقری:
«در آخر هم که اگر مشیت الهی شامل این بشود که امت ما فدا شوند تا مردم دنیا بیدار شوند، زهی سعادت؛ ما حکومت نمیخواهیم بکنیم و اگر حکومت نمیخواهیم بکنیم، این دو روز دنیا به ماندن نمیارزد. چه سعادتی از این بالاتر که ما فدا شویم، مردم دنیا بیدار شوند، عدالت در دنیا اجرا بشود...»
¤ صبحتان سرشار از توفیق خدمت
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_حسن_باقری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۵
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
نوبت [دستشویی] به من رسید. همین که حسن نژاد بیرون آمد، دویدم و آفتابه را از دستش گرفتم. با یک دست شلوارش را گرفته بود که نیفتد. هنوز دکمه هایش
را نبسته بود. زیر لب داشت به سرباز عراقی بد و بیراه میگفت.
تازه نشسته بودم که در دست شویی را گرفتند به مشت و لگد. پایه های کاسه دست شویی مدفوع داشت و مالید به پاهایم. از ترس اینکه در را هل بدهند و بخورم زمین، سریع بلند شدم.
پاهایم را روی خاکهای محوطه کشیدم تا تمیز شوند. حکم شرعی اش این بود که اگر هفت قدم روی زمین راه میرفتم تمیز می شد. اما دلم رضا نمی داد. کاش همان پوتینهای فکسنی را نگه میداشتم، لااقل این جور وقت ها به دردم میخورد.
یک ساعتی بیرون بودیم و زیر آفتاب داغ عرق می ریختیم. به جز چند برجک دژبانی و چند سربازی که بالای آنها مسلح ایستاده بودند کس دیگری اسلحه نداشت. غلافهای روی کمر سربازها هم خالی بود. همه شان ترکه و باتوم دستشان بود.
هیچ حصار و حفاظی دور اردوگاه وجود نداشت و آدم وسوسه میشد که فرار کند. اگر اردوگاه ما داخل یک پادگان نظامی بزرگ نبود، به راحتی میشد نقشه فرار کشید و خلاص شد. اما در آن شرایط خلاصی از خود اردوگاه و پیدا کردن راه خروج آنجا کار دشوار و تقریبا غیرممکنی بود.
پشت برجکها و تپه ماهورها یک عده مشغول کار بودند. چندنفری هم دور ساختمانهای داخل محوطه سیم خاردار میکشیدند. داشتند برایمان پیله میتنیدند و حسابی محدودمان میکردند.
وقتی رفتیم داخل، مددی را دیدم که شاد و شنگول است. چهره اش تمیز شده بود و موهایش خیس. با تعجب سوال پیچش کردم.
- سرتو کجا شستی؟ اصلا تو این شرایط آب از کجا آوردی؟ عراقی ها چیزی بهت نگفتن؟
خندید و با آب و تاب تعریف کرد.
- پشت ساختمون دستشویی به تانکر آب گذاشته بودند. وقتی دیدم سربازی که اونپشت ایستاده حواسش نیست یواشکی رفتم و یک دل سیر آب خوردم.... داشت با رادیوش ور میرفت از فرصت استفاده کردم و سرمو گرفتم زیر شیر.... آخ ! نمی دونی چه حالی داد فتاح، اون قدر سبک شدم که نگو.
از جسارتی که به خرج داده بود خوشم آمد. گفتم: «ای ول بابا! عجب کاری کردی کاش به منم میگفتی.
دست روی شانه ام گذاشت و گفت: «ایشاا... فردا ردیف میکنم تو هم بری.»
دستی به موهای بلندم کشیدم که مثل استخوان سفت شده بود. بعید می دانستم که موهایم بدون مواد شوینده از هم باز شوند. اما حداقل دست و صورت و پاهایم را میشستم که چرکهایش به شکل ابر و باد درآمده بود. داشتم با مددی هماهنگ میکردم که در باز شد چند نفر را خواستند برای آوردن غذا ده نفر از ردیف اول بلند شدند و خوش حال بیرون رفتند.
یک ربع بعد با ظرفهای پر از غذا برگشتند. به هر ده نفر یک سینی بزرگ برنج دادند. سینیها گود داشت و خورشت را هم ریخته بودند رویش. بادمجان آب پز شده و لوبیا بود. چندتایی هم گوشت داشت. قاشق نبود و به ناچار با دست لقمه گرفتیم. برنج داغ بود و دستمان میسوخت. هرچه بود. تا آخرین دانه برنج را با ولع تمام خوردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 برای رسیدن به
عاشـورا باید از تاسوعـا گذشت..
تاسوعا یعنی ...
مادیت دنیا را کم دیدن ،
یعنی دست رد به امان نامه زدن ،
یعنی غیرت داشتن ،
تاسوعا یعنی ولایت پذیری ..
یعنی بر لب آب تشنه شهید شدن ..
تاسوعا یعنی ابوالفضل عباس (ع)
و آنان که عاشورایی شهید شدن و تاسوعایی زیستن ..
در زندگیتان تاسوعای زیادی سراغتان می آید ، زنهار که غفلت نکنی ،
وگرنه در عاشورای
زندگیات نخواهی دانست چه باید
کرد ...
شهید مصطفی ردانی پور
فرمانده قرارگاه فتح
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۰
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
تیپ ما به شماره ۶۰۵ به منطقه خرمشهر رسید. فرمانده تیپ سرهنگ ستاد هادی حسن الشمری در آن واحد رفتاری دوگانه داشت؛ از یک طرف به واحدهای تحت امر دستور داده بود که مانع سرقت مواد و کالا از خرمشهر بشوند، اما از سوی دیگر گروهی را به فرماندهی ستوان صبری فرعون برای جمع آوری کالا و وسایل گران قیمت تعیین کرده بود. بعداً فهمیدم که این ستوان توانست حدود ۲۰۰ هزار دینار عراقی کالا جمع آوری کند. او این وسایل و کالاهای جمع آوری شده را به فرمانده تیپ تقدیم کرد و در عوض خواست او را به عنوان مأموریت به بغداد بفرستد. عملاً این معامله انجام شد و ستوان به عنوان مأمور به پادگان التاجی بغداد اعزام گردید.در آن هنگام یک نامه محرمانه به صورت سند طبقه بندی شده سری
و شخصی از وزارت دفاع دریافت کردیم. مفهوم این طبقه بندی آن بود که تنها فرماندهان مجاز به اطلاع از مضمون آن هستند. خیلی علاقه مند بودم از محتوای آن باخبر شوم و سرانجام توانستم به آن دست یابم. در این نامه خواسته شده بود که فرماندهان با افسران مأمور توجیه سیاسی در جهت اشاعه فرهنگ حزب در داخل خرمشهر همکاری کنند. نامه آمده بود باید با محو ارزشهای اخلاقی و فرهنگی موجود و جایگزین کردن ارزشهای جدید از طریق تغییر نام خیابانها و مناطق با عنوانهای جدید هویت خرمشهر را تغییر داد. همچنین باید کارتهایی چاپ و انتشار داد که در آن القاب به عربی تغییر کرده باشند. در این نامه افزوده شده بود باید با همه کارشناسان به منظور تغییر خرمشهر و تبدیل آن به محمره عربی همکاری کرد. به نحوی که این عروس جدید دوباره به دامن امت عرب بازگردد. عملاً مراكز فرهنگی متعددی شروع به چاپ و انتشار جزوه ها و کتابهایی کردند که در آنها موضوع بازگرداندن خرمشهر به حاکمیت عراق توضیح داده شده بود. همچنین همایشهای فرهنگی - سیاسی تشکیل شد که جمع زیادی از افراد کشورهای عرب و بیگانه در آن شرکت داشتند. کما اینکه به همین مناسبت کنگره های شعر برگزار گردید. همه نسبت به بازگشت خرمشهر به دامن عراق خوشحالی میکردند. تمام این کار انجام شد اما همزمان ما دچار یک تناقض جدید شدیم و آن اینکه چگونه خرمشهر را، هم تغییر دهیم و هم حفظ کنیم. از سوی دیگر چه ضمانتی وجود دارد که این شهر از نظر فکر و فرهنگی به عراق بپیوندد، در حالی که ایران در آن دوران در حالت یک انقلاب بزرگ به سر میبرد.
یک روز وزیر دفاع طی دیدار از قرارگاه عملیاتی لشکر یازدهم واقع منطقه شلمچه گفت،: امروز محمره خرمشهر به دامن صاحبش بازگشت و ما باید با خون از آن حفاظت کنیم. زیرا جزء شرف ماست. یکی از افراد حاضر از وزیر دفاع پرسید ما چگونه باید از خرمشهر دفاع کنیم و چگونه به جهانیان اعلام کنیم که خرمشهر جزئی از خاک ماست؟ شما فکر نمیکنید که آمریکا و کشورهای غرب ممکن است در این باره از ایران حمایت کنند؟
وزیر دفاع بالبخند جواب داد: بالطبع عملیات حفاظت از این «پیروزی» یعنی بازگشت محمره به صاحبان اصلی اش. می طلبد که ما طرح های دفاعی پیشرفته ای را برای این کار آماده کنیم و هیچ ایرادی ندارد که در این باره از کارشناسان خارجی کمک بخواهیم. اما درباره پیام به جهانیان؛ ما قبل از انجام این کار با کلیه رؤسای جمهور و پادشاهان جهان تماس گرفته ایم و برای آنها روشن کرده ایم که ما حقی داریم و این حق از سوی یک کشور همسایه طی یک مقطع تاریخی غصب شده است. اما امروز، به ویژه از نظر توانایی نظامی شرایط آماده شده است. بیشتر دوستان ما این عمل را پسندیده اند و به ویژه رهبران و شیوخ منطقه به ما گفته اند: پول از ما سرباز از شما» همچنین ما به مؤسسات تبلیغاتی جهانی، مثلاً رادیو مونت کارلو، رادیو بی بی سی رادیو لندن رادیو آمریکا و روزنامه ها و مجلاتی چون «القدس» «السفير»، «الوطن العربی» و «الدستور» کمکهای مالی فراوانی کرده ایم. این رسانه ها شهرت جهانی دارند و «مظلومیت» ما را برای جهانیان تشریح خواهند کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 یک بسیجی به نام متقیان که کارهای تبلیغاتی میکرد، گفت: من از آقای میرزایی خیلی ناراحتم. اسب و قاطرها را ورچپه سوار می شود و دمآنها را بالا میگیرد و میگوید این ترمز شه.
پرسیدم مدرک دارید؟
گفت: از او عکس گرفته ام گفتم: بگویید بیاید. وقتی آمد گفتم: آقای مهدی میرزایی، این عکس مال کیست؟ گفت: قول میدهم که دیگر از این کارها نکنم.
گفتم: میخواهم شما را از اینجا اخراج کنم. آنها ده یا پانزده نفر بودند. گفتم: بیایید اهواز تا شما را اخراج کنم.
🔘 چراغچی آنها را به اهواز فرستاد. شب به مسجد رفتم. به شدت ناراحت بودند و گریه میکردند. گریه ها که آرام شد، گفتم: آماده شوید، فردا صبح بروید.
گفتند: حاج آقا نظر نژاد هر بلایی که میخواهی به سرمان بیاور ولی از جبهه اخراج مان نکن. توی شهر و محله مان چه بگوییم؟ گفتم: یک نامه هم به بسیج مشهد میدهم تا شما را به جبهه اعزام نکنند. آقای خزاعی آمد و گفت من روی رفتن به خانه ام را ندارم. گفتم: قول بدهید دیگر از این کارها نکنید.
🔘 چهار پنج روز بعد از پشت سنگر آنها که رد می شدم، صدای تیراندازی شنیدم. از پشت هواکش به سنگرشان نگاه کردم دیدم مقدادیان به حاج ماشاء الله آخوندی می گوید: تیراندازی نکن. الان سروکله این مردک بربری پیدا میشود!
شنیدم که یکی دیگر از آنها گفت: معلوم نیست این مردک کپـه مرگش را کجا گذاشته و خوابیده. بعد از صحبت های آنها وارد سنگر شدم. صدای آنها در نمی آمد. رفتم جلو و پرسیدم که چکار میکنید؟ گفتند: هیچی حاج آقا، نشسته ایم. چای درست کرده ایم. تعریف میکنیم.
🔘 گفتم از دور که می آمدم سر و صدای شما را شنیدم. آمدم سری بهشما بزنم. گفتند: خوب کاری کردید هوای سنگر ما خنک و خوب است. یک نفرشان گفت: حاج آقا اگر پنکه بدهید، خیلی خوب می شود. گفتم: به تدارکات گفته ام که بخرند. ان شاء الله می آوریم. عاقبت، حاج ماشاء الله آخوندی گفت: حاج آقا نظر نژاد، شما از کی اینجا هستید؟ ما شما را ندیدیم.
گفتم: نیم ساعتی میشود که اینجا هستم. پرسید: نیم ساعت؟! گفتم: وقتی شما تکتیر میزدید و بچه ها میگفتند نزن، من در اینجا شنیدم که آقای مقدادیان گفت تیراندازی نکن، این مردک بربری می آید. مقدادیان تا این حرف را شنید گفت: حاج آقا نظر نژاد، از ایــن حرف ها بگذریم!
🔘 آن شب، آقای آذری نوا یک پیرمرد روحانی و طراز اول را به خط آورده بود تا نماز جماعت همانجا اقامه شود. بچه ها کنار خاکریز را با چادر و زیلو فرش کرده بودند. روحانی پیر جلو ایستاد. دیدم این گروه پلنگها صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده اند. من رفتم و صف دوم ایستادم تا مواظب آنها باشم. وقتی امام جماعت نشست، این ها سه تا هزارپا ول کرده بودند ناگهان این پیرمرد از جا پرید و نماز را شکست. دیدم یک مرتبه عبای خود را انداخت. پس از این که فهمیدم قضیه چیست از میرزایی پرسیدم چه کسی این کار را کرده؟
گفت: من از کجا بدانم. گفتم: من پشت سرتان بودم. گفت: من آنها را به آقای مقدادیان دادم و او هم رهاشان کرد.
پرسیدم: چرا؟
🔘 گفت: حاج آقا نظر نژاد نماز جماعت در اینجا درست نیست. فاصله به قدری کم است که اگر یک گلوله به اینجا بخورد، همه با هم کشته میشویم. او درست می گفت اما کار ناپسندی انجام داده بود. شـب کـه بـه عقب آمدیم، در مقر گردان مقداد نماز مغرب و عشا را برگزار کردیم. بعد از آن قضیه گروه پلنگها را تفکیک کردیم. پورولی را در واحد اطلاعات و سید علی حسینی را به عنوان جانشین آقای وزیری گذاشتیم. علی میرزایی هم مسؤول یکی از گشتیها شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید عباس دوران
۳۰ تیرماه ۱۳۶۱ _ سالروز شهادت.
سرلشگر خلبان عباس دوران
مردی که دشمن را به سخره گرفت
روایتی از دلاورمردی های اسطوره نیروی هوایی ارتش؛
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_عباس_دوران
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 عراق که به ایران حمله کرد...
با اشاره امام (ره) جوانان بسیاری
با بدرقه پدرها و مادرهای خود
عازم جبهههای نبرد شدند!
وقتی از مادری میپرسیدی
که چرا جوان رعنایت را
به مصاف تیر و تانک میفرستی؟
میگفت: خودم و فرزندانم
فدایِ علیاکبر حسین (ع) »
¤ صبحتان پر از امید و عشق
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂