eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقتدای رزمندگان دفاع مقدس به محسن رضایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۱۲) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 من با تمام قد و قواره مثل بمبی در حال انفجار آن چند روز بودم که این خبر [طلاق اجباری] را شنیده بودم و در شدید ترین بحران های روحی و تناقض لاینحل. اینکه چطور موضوع انقلاب ایدئولوژیک را در وجودم بپذیرم؟ من که با مجاهدین هم ایدئولوژی نیستم! چه چیزی را طلاق بدهم؟ من که اینجا زن ندارم! آیا این کار با معیارهای دیدگاهی خودم چه سنخیتی دارد و…. و هزار اما و اگر حل ناشده در ذهنم و تمام وجودم نارنجکی را می‌ماند که ضامن آنرا کشیده باشی و آماده پرتاب باشد و ملاحظاتی دیگر از جمله اینکه من قبل از اسارت در جنگ و پیوستن به این تشکیلات متاهل بودم و هنوز به این موضوع فکر می‌کردم و در ذهنم تعیین تکلیف قطعی نشده بود. همچنین تعدادی دیگر شبیه من در تشکیلات مجاهدین بودند که ایدئولوژی مجاهدین را قبول نداشتند و بعنوان رزمنده ساده در آنجا حضور داشتند و من به این فکر بودم که تکلیف من و آنها چه می‌شود و چگونه می‌توانم با بقیه افرادی که مشابه من ایدئولوژی مجاهدین را قبول ندارند در مقابل این تناقض و چالش بزرگ هماهنگ باشم، چون می‌دانستم چرخ بزرگ تغییرات در داخل تشکیلات مجاهدین ممکن است مرا نیز در کام خود فرو برد. من در آنموقع در لشکر ۴۰ به فرماندهی مهوش سپهری (نسرین) بودم . در ساعات ۴ تا ۵ عصر روزی که فردا یا پس فردایش قراربود نشست های رجوی شروع شود ، نسرین مرا صدا زد و در دفتر کارش با من نشست گذاشت. نسرین طبق عادت همیشه نشست ها را با مقداری شوخی و طنز و تلطیف فضا آغاز می‌کرد و بتدریج که موتورش داغ می‌شد روی دنده عصبانی می‌رفت و آستین ها را بالا می‌زد و در نهایت از بیان فحش و ناسزا و حتی لات بازی هیچ ابایی نداشت. البته در مقابل من تا کنون وارد این فاز نشده بود و کل تشکیلات و مسئولین مقداری مراعات مرا می‌کردند و آنهم بعلت ارتباط من با سازمان چریک های فدایی (پیرو برنامه هویت ) به رهبری مهدی سامع عضو شورای ملی مقاومت بود. شاید تنها عضو غیر مجاهدین بودم که بعنوان عضو مارکسیست مرا به‌رسمیت می‌شناختند و در برخورد با من مقداری دست به عصا بودند که آنهم بخاطر انعکاسات بیرونی آن بود. خیلی بیراهه نروم، خلاصه نسرین تند و تیز و روشن داستان انقلاب ایدئولوژیک و طلاق را کوتاه و مختصر و مفید برای من توضیح داد و گفت از فردا یا پس فردا نشست ها شروع می شود و من می‌توانم بعنوان عضو ناظر در این نشست ها شرکت کنم. این نشست و گفتگو بین من و نسرین شروع داستان عمیق انقلاب ایدئولوژیک بود. هنوز نه من و نه نسرین عمق و ادامه آن را نمی‌دانستیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مهوش سپهری (نسرین) از جنایتگران سازمان منافیق
🍂 🔻 امدادگری در مساجد نرگس بندری زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 عراقی‌ها در آن سمت دروازهای شهر توپخانه ها را آورده بودند. جنگ خیلی قبل از اینکه رسانه های جمعی اعلام کنند شروع شده بود! قبل از آن مردم خرمشهر جنگ را احساس کردند. برادران در منطقه مرزی مبارزه می‌کردند. ۳۱ شهریورماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت می‌کردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند. ما نزدیک خط مرزی بودیم... به همین دلیل منطقه مورد اصابت گلوله های خمپاره قرار می‌گرفت. بلافاصله ما را به مسجد امام جعفر صادق (ع) منتقل کردند و برای ما سلاح آوردند تا بین مردم توزیع کنیم. من و خواهران تا صبح نگهبانی دادیم. از طریق رادیو به مردم اعلام کردند که هرکس می‌خواهد بجنگند به مسجد بیاید. تمام شهر آمده بودند. ما شناسنامه های این‌ها را می‌گرفتیم و به آنها سلاح می‌دادیم. سلاح‌ها خیلی کم بود. به آنها می‌گفتیم سپاه، سلاح کم دارد. در این بین برادران و مردم به ما می‌گفتند سلاح‌های خودتان را به ما بدهید... شما که نمی توانید کاری انجام دهید. ولی ما اجازه نداشتیم سلاح‌های خودمان را بدهیم. در این حین چند ماشین آمدند و گفتند که باید به گلزار شهدا برویم. برادر محمد آهنگ پور سراسیمه آمد و گفت چند تا از خواهران حاضر شوند که به خط برویم. ما در جریان پادگان که بچه ها برای آوردن مهمات به آنجا رفته بودند نبودیم. در این فاصله ما در مقر ماندیم و مهمات را برای بردن به خط و تدارک جبهه آماده می‌کردیم یا برای سرکشی به مسجد جامع می‌رفتیم. من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. تمام اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرش‌های مسجد جامع را برداشته بودند. گوشه ای از مسجد برادرانی با سر و دست‌های پانسمان شده در حال نماز بودند. ابتدای جنگ بیشتر فعالیتها و امدادگری های خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام می‌شد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا می کرد. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهر من در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هنگامی که از این سنگر به آن سنگر و از این کوچه به آن کوچه می‌رفتیم شیخ شریف قنوتی را دیدم که سر یکی از کوچه ایستاده بود. شیخ داد زد خواهر کجا می‌روی؟ گفتم دارم می‌روم جلو، خط آتش ببندم تا اندازه ای بتوانم جلو عراقی‌ها را بگیرم. گفت: نه، شما نروید. چه کسی به شما گفته بروید؟ به او گفتم شما که ایستاده ای اگر ما نرویم پس چه کسی برود؟ گفت ما می‌رویم... کی گفته ما نمی‌رویم؟ تو بیا عقب ما می‌رویم. گفتم نه. آخر سر هم حریف ما نشد و عصبانی شد. ما هم ایستادیم و تا جا داشتیم و خشابمان پر بود. تیرها را زدیم. بعد طوری شد که اصلا نمی‌شد آنجا بایستیم چون سلاح سنگین نداشتیم و مجبور شدیم به عقب برگردیم... •••• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌هفتم حاج حسن، پدر شهید محمود یازع از ایوان اومد به استقبال ما. بنده خدا خیلی مرا دوست داره حالا که مجروح شدم محبتش چند برابر شده. عصا زدن توی خیابون ریگیِ ویلا خیلی سخته، حاج حسن اصرار داره بغلم کنه ببردم، واقعا شرمنده محبت‌هاش شدم. وقتی دید قبول نمی‌کنم، مثل یه پدر مهربون کنارم ایستاد و تا ساختمون همراهیم کرد. محبت‌ها به غلیان و جوشش افتاد و هر کسی یه جوری ابراز محبت می‌کنه، خیلی خیلی شرمنده شدم و البته بعضی محبتها موجب دردسر شد. با اصرار زیاد، چند سیخ جگر و دل و قلوه به خوردم دادن، هر چی توضیح میدم که معده ام توانایی نداره، فکر می‌کنن تعارف می‌کنم. میوه و آب میوه هم به اندازه ی کافی!!! یه نفر که کنارم نشسته حس دکتری و طبابتش گل کرده و طبابت می‌کنه خون زیادی ازت رفته گوجه و انار و جیگر بخور. عبدالزهرا پسرعموی مهدی هم شروع کرد به دست انداختن یارو. ؛ برای معده اش که ترکش خورده چی بخوره؟ : سیرابی ؛ روده هاش هم عمل کردن. : خوشگوشت بخوره. ؛ گوشهاش هم آسیب دیده. : بناگوش بخوره. این سئوال و جوابها حسابی باعث خنده جمعیت شده، بهش گفتم اینجوری که شما تجویز کردی من باید هر روز یه گوسفند بخورم. این محبتها ساعت ۱۰-۱۱ شب اثر خودش را نشون داد. احتیاج فوری به دستشویی پیدا کردم ولی توالت فرنگی وجود نداره سعی کردم از توالت معمولی استفاده کنم، نشد. مجبورم تا صبح تحمل کنم، خیلی وحشتناکه، نزدیک به انفجار هستم. بعد از نماز صبح برگشتم تهران و خودم را به بیمارستانی که حسین جلی بستری است رسوندم و راحت شدم. حسین را فرستادم حمام، خانم سرپرستار اصرار داره توی بیمارستان بمونم، میگه از دیروز که اومدی روحیه حسین خیلی بهتر شده. بهش توضیح دادم که حسین جزو نیروهای بسیار شجاع و زبده زرهی است و توی همین عملیات اخیر چه بلایی سر ارتش صدام آورده و حالا چون مجروح شده و روی تخت افتاده عصبانیه و اذیت و آزار می‌کنه. همینجوری که دارم از رشادتهای رزمنده ها تعریف می‌کنم تعداد افرادی که اطرافم هستن بیشتر و بیشتر میشه، پرستار سرپرستار پزشک‌ها و حتی مردم عادی و بستری شده ها. از اسرایی که حسین جلی و جهانگیر سعادتپور برای شستن ظرفها و لباسها نگه داشته بودن گفتم، صدای قهقه خنده شون بلند شد. براشون تعریف کردم رزمنده های ما با یه وعده سیب زمینی و تخم مرغ آب پز چه جوری کلاه از سر تانک‌های تی ۷۲ برمیدارن....... سرپرستار پرید وسط خاطره گویی هام و گفت حالا دیگه واجب شد چند روزی تو بیمارستان ما بمونی. با تعجب پرسیدم چی شد که قصد کردی بازداشتم کنی؟ جواب داد، حضور تو، هم برای روحیه رفیقت خوبه هم برای روحیه ماها. اگه روزی نیم‌ساعت برامون خاطره بگی، بگی از رزمنده ها چه جوری از آب و خاک مون دفاع میکنن بگی بچه هامون چه جوری جنگ را به تمسخر گرفتن روحیه ما هم شاد میشه و با افتخار به مردممون خدمت می‌کنیم. اینجا فقط زخمی و شهید و آه و ناله می‌بینیم و فکر می‌کنیم دائما در حال شکست خوردنیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
زیر تیغ آفتاب بر خاک خوابیدند تا ما راحت بخوابیم نکند در خواب بمانیم ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 انگار تمام انرژیی را که از ذغال سنگ‌های آلمان به وجود می‌آمد در وجود من ریخته بودند. گرم و فرز بودم، مثل زمانی که تو بن بست ایرج ورجه ورجه می‌کردم. - آهاااایی .... تو خواب و خوراک نداری - یک لقمه برایم بگیر آمدم ... کوچک نباشدها ... اندازه کله گربه ... یک کم بزرگتر . - نوکر بابات غلام سیاه است .... من لقمه بگیر نیستم ... مثل آدم آمدی سر سفره آمدی ... نیامدی خبری از غذا نیست . از تمام دیزی که خانم خانما بار گذاشته بود فقط یک لقمه دهان خورده گوشت کوبیده برایم می‌ماند. چنان با ولع می‌خوردمش که انگار به عمرم گوشت کوبیده نخورده بودم. - یواش ... چرا هولی؟ مگر می‌خواهند از دستت بگیرند! یک لحظه از کار کردن باز نمی ماندم -خوشحالی؟ - آره. - از چی؟ - از این که انجمن اسلامی را تو غربت تأسیس کردم. خدا کند انجمن های اسلامی کانادا و آمریکا هم جواب بدهند. جواب می‌دهند. دلم روشن است. همین روزها است که نامه شان برسد. خبرهای خوب بود که پساپس به دستم می‌رسید. انجمن‌های اسلامی دانشجویان کانادا و آمریکا روی خوش به ما نشان داده بودند. مکاتبه با آنها را شروع کردم. آنها خبره تر از ما بودند. با آن حال، ما هم چیزی از آنها کم نداشتیم. کارهای بعدی خیلی سریعتر انجام می شد. انگار تمام نیروهای جهان دست اندرکار بودند تا قدمی که داش اسدالله برداشته بود به سرانجام برسد. با پیشنهاد تشکیل کنگره سالانه خواب و خوراک نداشیتم. هیجان خاصی وجودم را در برگرفته بود. وقتی به آن همه مسلمان در آلمان فکر می‌کردم ترس از دلم می ریخت. ما به تنهایی صدهزار مسلمان در آلمان داشتیم. مانده بودم آن همه مسلمان را در کجا جا بدهیم. جاهایی را که می‌شد کنگره را در آنجا تشکیل داد لیست کردم. هیچ کدام جوابگوی آن همه آدم نبودند. حتی مسجد هامبورگ و برلین هم آن قدر بزرگ نبودند. - فکر کردی جلسات گروهی است که تو آپارتمان زیر شیروانیات تشکیل بدهی؟ - تو همین آپارتمان فسقلی زیر شیروانی بود که خودی نشان دادیم یادت رفته؟ بالاخره بعد از حرف‌های تلفنی و نامه دادن و نامه گرفتن کنگره را در دانشگاه آخن که در خود شهر آخن بود تشکیل دادیم. آخن هم مرز با هلند است. همه چیز شکل یک نمایش جلو نگاهم است. سال‌ها از آن روز می‌گذرد. کنگره بچه‌های مسلمان مورد استقبال همه دانشگاه ها قرار گرفت. یک جور نمایش قدرت دین و فکر بود. هیچکس نمی‌توانست حدس بزند که کنگره تا آن حد باشکوه به پایان برسد. از بچه های اخوان المسلمین و فدائیان اسلام و فلسطینی ها و حتی رهبر اردنی‌ها به آنجا آمده بودند. احساس نزدیکی خاصی به آنها داشتم. با نگاه کردن و حرف زدن با آنها خونم به جوش می آمد. انگار برادرهایم را دیده بودم. میان آن همه دانشجو، رهبر اردنی‌ها از من خواست برای تکمیل علم قرآنی‌ام به اردن بروم. با آن که عاشق قرآن بودم و هستم مانده ام چرا در آن روز به او جواب رد دادم. بعد از پایان کنگره پشیمان شده بودم. ولی پشیمانی سودی نداشت. در تقدیرم نبود به آن شکل ادامه تحصیل بدهم. برگ‌های زندگی ام باید جور دیگری ورق می‌خورد. آن گونه که خدای بزرگ می‌خواست نه آن گونه که من می‌خواستم. من هم همیشه راضی به رضای او بودم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت عبور کلیپ زیرخاکی از بازدید محسن رضایی فرمانده کل سپاه از ساخت پل بعثت، شاهکارهای مهندسی رزمی در عملیات والفجر ۸ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پل بعثت با ۵۰۰۰ شاخه لوله بر روی اروند ساخته شد. 🔸 در این فیلم مرحوم مهندس مهدی ورشابی فرمانده قرارگاه پشتیبانی جنگ جنوب و مهندس بنی هاشمی(از جهادگران جهاد سازندگی خراسان) از سازندگان این پل را مشاهده می کنید. هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۱۳) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 در قسمت قبل گفتم که بحث طلاق اجباری رسما در داخل تشکیلات ابلاغ شد. قرار بود نشست های ۵ روزه رجوی برای توجیه طلاق شروع شود. من با تمام قد و قواره مثل بمبی در حال انفجار چند روز بود که این خبر را شنیده بودم و در شدید ترین بحران های روحی و تناقض لاینحل بودم. بالاخره لحظه موعود فرا رسید و نشست‌ها شروع شد. نشست انقلاب ایدئولوژیک یا همان طلاق اجباری! این بار اما نه‌ تنها تناقض بزرگ و چالش‌های من بلکه کابوس تمام نیروهای سازمان ورق خورد. در زمزمه‌های اولیه در میان ارتباطات دوستان یا به قول سازمان همان ارتباطات محفلی، برخی افراد مجرد از ته ‌دل خوشحال بودند و می‌گفتند ما که زن نداشتیم و حسرت می‌خوردیم. حالا خوب شد بگذار متأهل‌ها هم طلاق بگیرند تا همه مثل هم باشیم. در روز نخست همه نیروها را در سالن بزرگ قرارگاه اشرف جمع کردند و در میان کف و سوت و هورا و آن هلهله‌های صوری و تجملاتی (که البته برخی هم واقعاً وابسته و سرسپرده بودند و هنوز حنای رجوی و مریم رنگ نباخته بود) مسعود و مریم وارد شدند و سالن را سراسر تشویق و کف و سوت فرا گرفت. هر کس از حال دل خود باخبر بود و از آنجایی که همه موضوع را خیلی جدی گرفته بودند حالت اضطراب و دلهره در چهره‌ها هویدا بود. رجوی بعد از آرام‌شدن جو سالن بحث را شروع کرد. معمولاً با شیادی تمام برای پیشبرد اهداف شوم خود از اسلام و قرآن و ائمه مایه می‌گذاشت و برای توجیه اهداف پلید خود از مذهب و قرآن سوءاستفاده می‌کرد. رجوی گفت: من خواستم با همین نیرو برق‌آسا از مرز عبور کنم و تهران بزرگ را فتح کنم (منظورش عملیات موسوم به فروغ جاویدان بود) و مریم را به تهران ببرم، اما ناگهان دستی از پشت بر گردنم کوبید. امام حسین بر پس گردنم کوبید و گفت کجا؟!!! هنوز زود است، نیروهایت ناخالص هستند و در بند و اسارت زنان و شوهران خود هستند. رزمنده مجاهد در پشت خاکریز هنگام شلیک به یاد زن و یا شوهرش می‌افتد و انگشتش به روی ماشه نمی‌رود و شلیک نمی‌کند. او طلاق اجباری را با کلام ساختگی از زبان امام حسین واجب شرعی اعلام نمود و اعلام کرد برای ادامه مبارزه و فتح تهران همه باید زنان و شوهران خود را طلاق بدهند. سکوتی مرگبار برای لحظاتی تمام سالن را فرا گرفت. اگر چه همه از اصل موضوع با خبر بودند و حتی بسیاری از فرماندهان برای بازار گرمی و به‌به و چه چه، شعارهای “با مسعود، با مریم هم‌سنگر هم پیمان در راه آزادی می‌جنگیم تا پایان” کاملاً توجیه شده بودند؛ اما حتی آنان نیز پس از جدی شدن و عملی شدن موضوع برای لحظاتی به کما رفتند و کپ کردند. حقیقتاً هم خبر سنگین و طاقت‌فرسا بود که تا کنون در هیچ کجای دنیا چنین چیزی یا اساساً سابقه نداشته و یا در بعضی از گروه‌ها و فرقه‌ها اگر بوده ابعاد بسیار کوچک‌تر و جزئی‌تری داشته است و یا از همان اوایل به‌صورت تدریجی موضوع طلاق و جدایی به آنان تحمیل شده است و یا شرط ورود و عضویت تجرد بوده است. حال من کاملاً هاج‌ و واج و مات و مبهوت مانده‌ بودم که من کجای این داستان قرار دارم، آیا من عضو ناظر بودم و این موضوع به من ربطی ندارد؟! می‌دانستم مجاهدین تا آخرین حرف و نظر را از عمق وجود آدم بیرون نکشند ول کن معامله نیستند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
دکتر من را که دید تعجب کرد. تا آن وقت نشده بود گریه کنم اما داشتم گریه می‌کردم. گفت: اگر مردم با این وضع ببیننت روحیه برای کسی نمی‌مونه. قفل کرده بودم. طاقت نیاوردم. دست دکتر را گرفتم و بردمش به اورژانس. شش کودک آورده بودند. همه را گذاشته بودند روی یک تخت. یکی دست نداشت یکی سر. همه شهید شده بودند. ▪︎ دکتر هم داشت گریه می‌کرد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌هشتم فرهود اومد بیمارستان و بلیط پرواز به مقصد شیراز را تحویلم داد. قرار گذاشتیم جمعه عصر تهران باشم و فرهود مرا ببره فرودگاه. برگشتیم کرج و مراسم چهلم برگزار شد. جمعه عصر با فرهود رفتیم فرودگاه. بلیط را بنیاد شهید تهیه کرده مبلغ دوهزارتومان هم وجه نقد دادن. ساعت حدود ۱۰ شب هواپیما در فرودگاه شیراز به زمین نشست. مهماندار به مجروحین اطلاع داد باید صبر کنند تا آسانسور و بالابر برای سهولت پیاده شدن مجروحین از هواپیما بیاد. حدود یکساعت طول کشید تا پیاده شدیم، مثل زندانی ها با یه ماشین تحت الحفظ بردنمون به یه سالن بزرگ. اجازه نداریم از فرودگاه خارج بشیم. چند دقیقه ای گذشت تا یه نفر با دفتر و دستک اومد توی سالن و اطلاع داد ضمن اینکه باید آمارمون را ثبت کنه، باید به قرنطینه بریم و فردا صبح اگر دکتر اجازه داد می‌تونیم مرخص بشیم. طاقت ندارم باید همین امشب برم خونه. رفتم پیش آقایی که دفتر دستش گرفته، شناختمش، آقای شمشیری. چندین بار توی بنیاد شهید شیراز باهم روبرو شدیم، وقتی مرا دید با تعجب گفت، : آقوی نصاری، شما هم جبهه بودی؟ شما دیگه چرا؟ ؛ سلام. یعنی چی؟ چرا من نباید جبهه برم؟ : آقو، از خانواده شما دیگه نباید کسی به جبهه بره. ؛ شما فتوا میدی؟ : نه آقو منظورم اینه که شما سهمیه تون را دادید!!! ؛ مگه سهمیه بندیه؟ هر کسی باید وظیفه خودش را انجام بده. حالا این حرفها را ولش کن، یه وسیله ای چیزی پیدا کن من باید برم خونه مون، مادرم منتظره. : نه آقو نمیشه. باید اسمتون ثبت بشه فردا هم پزشک باید شما را ببینه. ؛ آقا جون بیش از ۳۰ روزه بستری هستم و ۳ روزه که از بیمارستان مرخص شدم و هیچ مشکلی ندارم. حتما امشب باید برم خونه، خودت که میدونی وضعیت مادر من چه جوریه، پس زحمت بکش هر جوری که می‌تونی مرا آزاد کن تا برم. یه آقایی کنارش ایستاده، با چشم و ابرو بهم فهموند که برای خارج کردن من آماده است. کشیدمش کنار، دوتا دانشجو هستن اومدن دنبال یکی از دوستاشون. او هم نمی‌خواد بره قرنطینه. یه فولکس قورباغه ای پشت درخت‌ها قایم کردن، در اون لحظات اینقدر دلم برای مادرم و آغوشش تنگ شده که عقلم کار نمی‌کنه. این روزها اوج فعالیت های تروریستی منافقین است و رزمنده ها هدف اصلی اونها. هیچ فکر نکردم دونفر جوان غریبه که وارد محوطه ممنوعه فرودگاه شدن و بدون هیچ آشنایی قبلی می‌خواهند یه مجروح را از فرودگاه خارج کنند، خیلی احتمال داره جزو تروریستها باشند، سوار شدم. یه مجروح دیگه هم کنارم نشست. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم وارد یه خیابان بسیار تاریک و طولانی شدیم، یهویی ترس برم داشت. نیمه های شب، دوتا جوان غریبه، منم که مجروح و داغون هیچکس هم نفهمید من از فرودگاه خارج شدم، اگر اینها منافق باشن چی میشه؟ آروم‌ و سریع یکی از عصاهام را گذاشتم روی پا و آماده دفاع از خود شدم. به فلکه ولیعصر که رسیدیم خیالم راحت شد و تشکر کردم و برای اینکه از این ترس نجات پیدا کنم، تقاضا کردم پیاده ام کنند، قبول نکردن، خیلی اصرار دارند که تا خونه همراهیم کنند. هزار خواهش و التماس کردم فایده ای نداره قبول نمی‌کنند ناچارا آدرس را که سعید یازع روی کاغذ برام نوشته بود بهشون دادم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مداحی روح بخش حسن اردستانی قبل از عزیمت به مسلخ خونین شلمچه 🔸 وقتی اواخر بهمن ۱۳۶۴ در ادامه عملیات والفجر ۸ در جاده فاو–‌ام القصر دیدمش؛ باهاش روبوسی کردم و بابت کتک‌هایی که زده بودم، حلالیت طلبیدیم. او هم خندید و گفت: «دمتـون گـرم. همون کتک‌های شما باعث شد که حالا دیگه موقع تنهایی هم از خودم می‌ترسم پشت سر کسی حرف بزنم. می‌ترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم.» 🔸 حـسن با گـردان عمــار آمده بود. با هم داخل سنگر نشستیم به ذکر خیر دوستان. در آن میان از دهنم پرید: «این بچه‌های گردان هم گندش رو درآوردن.» حسن پس گردنی محکمی بهم زد. با تعجب گفتم: «واسه چی می‌زنی؟» خندید و گفت: «مگه قرار نبود هر کی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟!» وقتی فهمیدم حسن در عملیات کربلای ۵ مفقودالاثر شده و ۱۰ سال بعد استخوان‌هایش بازگشت؛ هم، خندیدم، هم، گریستم. ▫️راوی: حمـید داودآبـادی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حسن اردستانی متولد ۱۵ خرداد ۱۳۴۷ بود و ۲۳ دی ۱۳۶۵ تو عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش ۱۴ بهمن ۱۳۷۵ به آغوش خانواده بازگشت. و الان در مزار پاکش، بهشت زهرا (س) قطعه ۲۶، ردیف ۶۹، شماره ۵۳ آرمیده است. هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اسم کوچک احمد چلداوی مسئول سلول ما هم خودش زندانی عراقی بود. من طبق عادتی که در تكريت ۱۱ به نگهبان‌ها "سیدی" می‌گفتم او را سیدی خطاب کردم. آن عراقی برآشفت و گفت: سید همه ما على ابن ابیطالب عليه‌السلام است. آن زندان‌بان شیعه عراقی گفت: از این به بعد منو به اسم کوچک صدا کن. از این جمله‌اش آنقدر لذت بردم که احساس کردم در ایران هستم. بیشتر زندانی‌های عراقی شیعه و مخالف صدام و حکومت بعث بودند. آنها یا از جبهه فرار کرده و یا بخاطر نرفتن به خدمت سربازی زندانی شده بودند. مهدی یکی دیگر از زندانی‌های عراقی بود که چهره‌ای جذاب و زیبا داشت. او همراه نگهبان می‌آمد و بدون حتی یک کلمه حرف زدن ظرف‌های ما را برای شستن می‌برد. معلوم بود حسابی مغضوب بعثی‌هاست که او را مجبور به نوکری اسرای ایرانی کرده بودند. این قضیه برای ما خیلی ناراحت کننده بود. مظلومیت از سر و روی این بنده خدا می‌بارید و چهره معصوم و زیبایش بر این مظلومیت می‌افزود. 🔹 تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 بعد از کنگره آخن ارتباطمان با دانشجویان اروپا و آمریکا بیشتر شد. چند بار در برانشوک آلمان کنگره انجمنهای اسلامی دانشجویان‌را تشکیل دادیم. آن همه برایم کافی نبود. باید دانشجویان عضو را از رویدادهای مهم آگاه می‌کردیم. با کمک بچه های انجمن نشریه اسلام مکتب مبارز را به چاپ رساندیم. کلمه اسلام را ریز، زیر کلمه مکتب مبارز می‌نوشتیم. باید با احتیاط قدم بر می‌داشتیم. آن نشریه اگر در تهران دست هر کسی دیده می‌شد به پنج سال زندان با اعمال شاقه محکوماش می‌کردند، اما ما در اروپا بودیم و آزادنه به فعالیت‌مان ادامه می دادیم. بی آن که بدانم ساواک هر حرکت ما را در پرونده ای ثبت و نگاهداری می‌کرد، نشریه روز به روز پر بارتر می‌شد. مقاله هایی درباره رژیم و مسایل سیاسی جهان آن روز را نقد و بررسی می‌کردیم. میان سرمقاله ها مهمترین آنها سرمقاله یا پیامی از امام خمینی(ره) بود که از نجف به دستمان می‌رسید. بعدها اعلامیه مهم کاپیتولاسیون امام را که از ایران برایمان فرستاده بودند ترجمه و به چاپ رساندیم. آن روزها من تازه به آلمان رفته بودم و ترجمه متنی به متن آلمانی برایم مشکل بود. به قول بچه‌های اسیر، صفر کیلومتر بودم. با خواندن مقاله ها و اعلامیه های امام حال دیگر پیدا می‌کردم. تمام روز را فکر می‌کردم. ساعت‌ها و ساعت‌ها تا چند هفته همان حال را داشتم. پیچیده و در خود فرورفته. سنگینی نوشته‌ها و مطالب انرژی ام را برای چند ساعت تحلیل می برد. بعد کم کم نیروی از دست رفته ام را به دست می آوردم. نمی‌دانم چه طور و به وسیله چه کسی نشریه اسلام مكتب مبارز دانشجویان شهر گیسن به دست آیت الله بهشتی رسیده بود. با ناباوری یک روز او را در آپارتمان زیر شیروانی خودم دیدم. چند تا از بچه های انجمن هم بودند. با ایشان و بچه ها دور میز کوچک هال نشستیم. یک نسخه از نشریه تو دست آیت الله بهشتی بود. سطرها را می‌خواند و ورق می‌زد و احسنت احسنت می‌گفت. نگاه های عمیقی داشت. ماها را خوب شناخته بود. از قرار معلوم از آمدنش به آپارتمان من راضی بود. قبل از رفتن پیشنهادی داد. ما را از انجمن اسلامی اروپا جدا کرد. قرار شد به جای انجمن اسلامی دانشجویان اروپا داخل پرانتز کلمه ایرانیان بیاید. چنین کاری به عقل هیچکدام از ما نرسیده بود. این کار باعث شناخت بیشتر انجمن ما در اروپا و کشورهای دیگر می‌شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شهید بهشتی در هامبورگ آلمان