🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت دوم
روی پله های خونهی آل خمیس اینا نشستم، هنوز بوی روغن داغ و زولبیا بامیه و باقلاوایی که عمو رمضون و فضل الله شاگردش میپختن از مغازهی بغلی به مشام میرسه.
یه سیگار از جیبم در آوردم و روشن کردم، پک اول را که بیرون دادم لابلای دود سیگار؛ حسین کمالی و سیامک و کوروش در حال جر و بحث با آقای تکلیف همسایه تو کوچه مسجد فاطمیه هستن. آقای تکلیف به سروصدای بچه هایی که فوتبال بازی میکنن اعتراض داره، حاج مجید خادم مسجد فاطمیه پادرمیونی میکنه.
اون سرکوچه، کریم دایی شاطر نانوایی مش حداد خسته و کوفته از کار اومده و با محمد دبستانی و حمزه و مجید یازعی بگو و بخند میکنه.
نعمت مرادزاده و فاضل قیطانی و ناصر و عزیز یازعی دارن برای بازی فردا با بچه های محله ی میدون پهلوی برنامه ریزی میکنن.
عبد چومبه و محمد یازع هم چهارتا از بچه ها را دور خودش جمع کردن و دارن درباره آخرین تمرینات بوکسشون حرف میزنن.
اوهوی ی ی ی ی، چی شد؟ سرو صدای عزیز طرف نعمتی به آسمون رفت. همین دیروز یه پیکان جوانان خریده، خونه ی آل خمیس برای تعمیر و ترمیم پشت بومشون مقدار زیادی کاهگل جلوی خونه درست کردن، عزیز نتونست ماشینش را کنترل کنه رفت وسط کاهگلها.
عمو یدالله با همون لهجه بهبهانیش از پشت چرخ خیاطی به بچه ها نهیب میزنه کمک کنید ماشین عزیز را از توی کاهگلها بکشید بیرون.
جاسم باوی با سوزوکی هزارش تک چرخ زنان وارد کوچه میشه.
عجب محله ی شلوغی، عجب کوچه ایی، چقدر پسربچه، چقدر جوان.
یه محله ی شلوغ در یه شهر شلوغ، آبودان.
پنجشنبه شب ها و جمعه شبها، فلکه فرودگاه و زیرپل خرمشهر و دیری فارم، جیگر خوردن و شنیدن صدای نی همبون و ضرب و تیمپو و تک چرخ زدن و ویراژ دادن با موتورسیکلتهای چهارسیلندر و کراس همه را سرحال و شاد میکرد. بعد از یکهفته کار و تلاش طاقت فرسا لابلای آهنهای سربه فلک کشیده و گازهای مسموم پالایشگاه و پتروشیمی و کلنجار رفتن با غول فولادیه کت کراکر و بنادر صادراتی نفتی یا بازار شلوغ و پر از جاروجنجال، حالا چند ساعت استراحت کنار شط کارون و زیر پل خرمشهر یا لب اروندآبادان یا باشگاههای متعدد شرکت نفت خستگی از تن مردم خارج میشه و دوباره از شنبه با صدای فیدوس پالایشگاه یک هفته ی تازه شروع میشه......
- عزت، عزت ای بابا این کیه صدا میزنه نکنه دوباره بابای شیرخدا داره صدای زنش میکنه؟
اسم مادر شیرخدا هم عزته هر وقت شوهرش صداش میکنه، بچه ها به تمسخر میگن عزت ظرفها را نشستی شوهرت عصبانی شده. اینهمه اسم تو دنیا هست نمیدونم چرا بابام این اسمو روی من گذاشته.
- نه این صدا از عالم خیال نیست؛
عزت کا اینجا چکار میکنی؟ چرا اینجوری کف پیاده رو ولو شدی؟
حسون همسایه روبروئیمونه، بعد از جنگ یه نیسان آبی گرفته و حمل بار میکنه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روز اولی
در وادی شهیدان
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 روز اولی که رفتم تفحص، یکی گفت، شهدا برای روز اولی ها معمولا هدیه میدن،
اینو گفت و رفت پی کار خودش، و من تو فکر گفتم، که اگر این اتفاق برام نیافته یعنی شهیدا دلشون نمی خواد تو اینجا باشی،😔
فکر و خیال امانم را بریده بود که شهیدی رونمایی کرد،
بچه ها گفتند فلانی بیا تو شهید را از دل خاک بیرون بیار،
وارد گودال که اون شهید عزیز داخلش دفن شده بود شدم،
با راهنمایی بچه ها اول از همه دنبال پلاک بگرد که یه وقت اگر شهید پلاک داشت
لابه لای خاک گم نشه،
دست بردم سمت یقه لباس، شکر خدا پلاک داشت، الان بعد پیدا شدن پلاک باید کل خاک از روی شهید برداشته بشه،
خاکها را کاملا برداشتم، کل پیکر نمایان شد،،
دست گذاشتم داخل جیب شلوارش که ببینم مدارک هم داره یا نه ،
دستم خورد به پارچه ای که داخل جیب شهید بود، کل پارچه ها را کشیدم بیرون ،،
یا حسین ،
دیدم کلی پیشانی بند داخل جیبش بود ،، و همش هم خونی شده ،،
اون رفیق ما که اول بهم خبر هدیه شهید رو گفت ، آمد کنارم گفت بیا اینم هدیه برای روز اولی، اونجا بود که اشک شوق از چشمام سرازیر شد ، و خدا را شکر کردم که شهدا اجازه ادامه کار و بهم دادن،،
در حریم کوی دوست شرمنده مانده ام،
شرمنده مانده ام که چرا زنده مانده ام
تخریب چی جا مانده
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#تفحص
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حمام سه ماهه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 با نخ و سوزن لباسهایش را دوخت و کوچک کرد. صبح بچه ها با تعجب نگاهش کردند.
چطور شده که لباس تو اندازه است اما لباسهای ما اینقدر بزرگه؟ با خنده گفت
از شوق خوابم نمی برد. دیشب وقتی شما خوابیدید، اونها رو کوچک کردم.
◇◇◇
🔸 اولین بار بود که این کار را می کرد. مردد بود. کمی احساس گناه میکرد اما چاره ای نبود. آهسته کیف مادرش را باز کرد و ۱۰ تومان برداشت.
- مامان من از توی کیفت کمی پول برداشتم. ساکم را بده میخوام برم حموم.
سه ماه گذشت.
ساک به دست وارد خانه شد. آهسته به مادرش نگاه کرد.
مادر لبخندی زد و گفت:
- عافیت باشه!
◇◇◇
🔸 اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان؛ هنوز بچه بودند و پر جنب و جوش.
تو نگاه اول شاید خیال میکردی سرویس مدرسه است. بیشتر از ۱۴، ۱۵ سال نداشتند.
رسیدند به پادگان دزفول؛ این قدر توی راه خوش گذشته بود که اصلاً متوجه طولانی بودن راه نشده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب، وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۴۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
چشم چرخاندم تو اتاق. سه افسر و یک سرباز ایستاده و نشسته زل زده بودند به من. فرمانده شان رو صندلی پشت میز خودش را تاب میداد. صدای پایههای آهنی صندلی خط می کشید تو سکوت اتاق. دلم ریش ریش میشد. خاک و عرق را از رو پیشانیام پاک کردم. چشمهایم بدون عینک آب انداخته بود. اولین کسی که دهان باز کرد سرباز بود. مترجم فرمانده و افسرهای دیگر.
- اسم؟ اسد الله .
- اسم پدر؟ حبیب الله
- نام خانوادگی؟
- خالدی
- شغل؟ کشاورز
- سن؟
- ۵۱ سال
در کجا اسیر شدی؟
- در نخلستان شلمچه
- شغل سازمانیات در جبهه؟
- امدادگر.
اولین سیاستم همین بود. اگر میگفتم رزمنده یا بسیجی، حسابم با کرام الکاتبین بود. آمد جلو و دست کشید رو ریشام. شاید میخواست بگوید خر خودت هستی. محاسنات به آخوندها میماند. بی حرکت ایستادم. انتهای ریشام را گرفت و کشید. درد هجوم برد تو صورتم.
- وضعیت نخلستان چگونه بود؟
- برای ما بسیار بد بود. خیلی از بچه های ما شهید شدند.
- خفه شو... کی گفته آن ها شهید هستند؟... آیا منتظر نیروی کمکی بودید؟
- بله ... یک گردان .... ولی به علت شدت آتش شما نتوانستند. نیش سرباز و بقیه افسرها باز شد. برای آن که رودل نکنند ادامه دادم.
- نیروهای زیادی آماده حمله سراسری هستند، منتظر دستور.. فرمانده کل قوا هستند.
- آیا صدای هواپیماهای ما را میشنیدید؟
- خیلی زیاد ... هر دقیقه.
دلم میخواست تعداد سقوط هواپیماها را بگویم. هفتاد و پنج تا هواپیما کم نبود. ترسیدم همان لحظه به گلوله ببندندم.
- از طرف بصره به طرف شما آتش میبارید؟
- به شدت ... ولی همه گلولهها کوبیده میشد تو تن نخلها.
- دروغ میگویی؟
- دروغ ام چه است. از بقیه بپرسید.
لب کبودش را زیر دندان گرفت و فشرد. بعد نگاه کرد به فرمانده.
فرمانده همچنان تاب میخورد و زلزل من را نگاه میکرد.
- شبها صدای هواپیماهای ما را میشنیدید؟ چترهای منور را چی؟
- خیر. صدایی در کار نبود ... ولی تا دلتان بخواهد چتر منور میبارید.
- نیروهای شما کجا مستقر هستند. مات نگاهش کردم. دو قدم کوتاه به طرف من برداشت. احساس کردم قصد دارد نوازشام کند. سرم را کشیدم عقب. کف دستهایش را مالید به هم. صدای خشکی تو فضای دود گرفته اتاق پر شد. انگار کسی سمباده میکشید. رو دیوار حواسم به صدای خشک کف دستهای سرباز رفت که کشیده محکمی بیخ گوشم خوابید. تلوتلو خوردم و رو زانو کوبیده شدم رو زمین. بین نشستن و بلند شدن بودم که افسر دومین کشیده اش را چسباند رو جای اولی. گوشم شروع کرد به سوت کشیدن. درد رو یک طرف صورتم چنگ انداخته بود. آب چشمهایم شره کرده بود رو صورتم، میسوزاند و پایین میرفت. سوالش را یک بار دیگر تکرار کرد. شمرده و بلند
- نیروهای شما کجا مستقر هستند؟
- من ... مدتها است که تو نخلستان هستم هیچ خبری ندارم. از یک امدادگر چه انتظاری دارید؟! ولی همان طور که گفتم رادیو، خبر سراسری حمله ای را داد.
- خفه شو ... خفه دروغگو، بیرون ... نفر بعد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روزی که امام خندید ....
شورآفرینی مرحوم حاج بخشی
پیر دلاور جبهه ها
🔹 روزی رزمنده ها خدمت امام رفته بودند، و در جمع آنها حاجی بخشی نیز حضور داشت.
حسینیه جماران مملو از جمعیت بود،
امام که وارد حسینیه شد، همه ایستاده شعار میدادند و امام هم دستش را برای رزمنده ها تکان میداد. وقتی روی صندلی نشست، قبل از اینکه صحبت هایشان را شروع کند، حاجی بخشی از جا بلند شد و شروع کرد شعار دادن:
- ماشاءالله ...حزب الله
- بسیجیها ...حزب الله
- سپاهیا ...حزب الله
- ارتشی ها ...حزب الله
همه حسینیه به وجد آمد و امام عزیز هم از آن بالا به جمعیت نگاه میکرد.
حاجی بخشی گفت:
- کجا میرید ... همه گفتند: کربلا
حاجی گفت: باکی میرید ...همه گفتند: #روح_الله
حاجی گفت: ما را هم ببرید
همه یکصدا گفتند ... جا نداریم..😂
اینجا بود که امام بزرگوار شروع کردند خندیدند و حاجی بخشی هم رو به امام کرد و در حالیکه دست به محاسن سفیدش می کشید. گفت: آقاجان: ببینید، این جوونها من پیرمرد رو اذیت می کنند.😊
شادی روحش صلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح همراهان بخیر 🌺👋
عزاداریها مورد قبول حق🤲 و حلول ماه ربیع الاول بر شما شادی آفرین باشد.
در ادامه نشر مطالب مرتبط با مبارزات دوران انقلاب اسلامی، فساد دربار و گروهکها... تا جنگ تحمیلی ۸ ساله و بعد از آن، که از اولین ارسالهای ما در صبحها بوده و در قالب دفاعهای مقدس انقلاب اسلامی از آن یاد شده، بر آنیم در این بخش با یک مصاحبه شنیدنی دیگری از وضعیت منافقین در آلبانی و سرنوشت مسعود رجوی در کلام آقای مسعود خدابنده عضو جدا شده سازمان منافقین آشنا شویم..
🍂
🍂
🔻 استیصال منافقین | ۱
مسعود خدابنده
•┈••✾○✾••┈•
مسعود رجوی خریت زیاد کرده و فکر میکند که خیلی زرنگ است. احتمالا میخواسته حرفی بزند ولی عربستان او را جایی نگه داشته است زیرا ضرر او بیشتر از سودش است. من صدردصد نمیتوانم بگویم او مرده ولی بدترین اتفاق برای او این است که زنده بیرون بیاید.
👈 متن کامل گفت وگوی با مسعود خدابنده از اعضای جداشده سازمان تروریستی منافقین:
🔹 تصاویر و فیلم های منتشر شده از افراد حاضر در کمپ منافقین بعد از بازرسی پلیس آلبانی بسیار نکات قابل توجهی داشتند و پیری، فرتوتی و ناامیدی و استیصال از چهره اعضای منافقین کاملا مشخص بود.
چرا این افراد به چنین شرایطی رسیدند؟ چرا این افراد کماکان با تمام این سختی ها علیه وطن خودشان فعالیت میکنند؟
من سال هاست از مجاهدین جدا شدم و اطلاعات داخل آنجا را کمتر دارم اما سایر مسائل مربوط به آنها را دنبال میکنم. من از سالی که از سازمان جدا شدم، خیلیها را دیدم که از سازمان جدا شده اند؛ از خانمهایی که جدا شده اند و از رقص رهایی صحبت کردند تا کسانی که اخیرا بیرون آمده و میگویند آنجا قتل هم انجام می شود و همانجا دفن می کنند و کسی هم نمی بیند. من الان اطلاعات دقیقی از داخل کمپ سازمان در آلبانی ندارم اما در گذشته که با دولت عراق برای اخراج آنها از این کشور کار میکردم، یادم است که یک خانم از کمپ اشرف بیرون آمد و ژنرال ارتش عراقی با دیدن او گریه میکرد چون آن خانم شب یک کیلومتر سینهخیز رفته بود و سر و صورت خونی داشت تا از آنجا به آن امید فرار کند که عراقیها او را بگیرند و اعدام کنند. او میخواست اعدام شود ولی در اشرف نمانَد.
یک خانم از کمپ اشرف به این امید فرار کرده بود که دولت عراق او را بگیرد و اعدام کند
من نگران یک موضوع هستم. هروقت مشکلی پیش میآید مریم رجوی فرار میکند چه وقتی در ایران ۳۰ خرداد راه انداختند چه زمان سقوط صدام و الان هم مریم رجوی سر از پاریس درآورده در حالیکه پیش از این ممنوعالورود بود. نبودن او در آلبانی من را به شک میاندازد که شاید تعدادی از افراد سازمان مثل عراق بیجهت کشته شوند چون به نظر من خیلی از این افراد به زور آنجا ماندهاند. وضعیت داخل کمپ وضعیت اسفباری است این را خود آلبانی ها هم می دانند.
فرار «مریم» از آلبانی شک برانگیز است.
من اطلاع دارم آمریکا ۱۳-۱۲ نفر از آنها را به لس آنجلس برده اما هنوز بعد این همه سال یک برگه هویتی به آنها نداده است. داخل قرارگاه هم فضای بسته ای دارد و اطلاعاتی از بیرون به افراد داخل آنجا نمیرسد. وقتی هنوز درهای قرارگاه را که کامل نبسته بودند یکی از اینها خواسته برود به بیمارستان که سه نفر او را بیهوش کردند و بازگرداندند و معلوم نشد که او چه شد. امید من این است پلیس آلبانی به غیر از اسناد، درباره اتفاقات داخل قرارگاه هم تحقیق کنند که مثلا چه شد که مرحوم شرائی که قهرمان شنا بود و کارون را دو بار شنا میکرد در یک حوض خفه شد؟ جسدش را هم خاک کردند و اجازه کالبدشکافی ندادند.
پلیس آلبانی دلیل خفه شدن قهرمان شنا در حوض قرارگاه را پیگیری کند.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی #شکنجه
#منافقین #فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 يك بهائی با ۸۰ شغل
🔹يكی از عناصر بهائی فعال در دربار محمدرضا پهلوی كه حتی با زنان وی خودمانی شده بود، تيمسار عبدالكريم ايادی بود.
او دارای ۸۰ شغل كليدی در كشور بود.
نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی #شکنجه
#منافقین #فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گشت شبانه میگذاشتیم.
بعضی شبها هوا ابری میشد.
خاموشی هم بود.
کسی هم در خیابانها دیده نمیشد.
اینجور وقتها
شهر یکسره تاریک بود. ظلمات
آدم احساس تنهایی میکرد و خیال. به سرش میزد "نکنه همه رفتن"، "نکنه شهر خالی شده"، "نکنه دشمن بریزه تو شهر"،
کافی بود یک گربه ببینی یا صدای یک حیوان اهلی مثل گاو یا خروس بشنوی تا کلی قوت قلب بگیری.
حیوانهای اهلی
حتماً صاحبی توی شهر دارند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 زبان چپی
علیرضا زمانی راد
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 ابداع “زبان چپی”، اقدام خلاقانه رزمندگان بی سیم چی دزفول برای جلوگیری از رمزگشایی مکالمات توسط دشمن بود مثل: /”اهبا اَوا اوگا اج حا اَلِک ما ایمونِ سا ….” این جمله حتی اگر توسط عراقی ها شنود شود قابل رمز گشایی نیست. اما اگر بی سیم چی دزفولی این پیام را دریافت کند می فهمد که آن یگان “درخواست آمبولانس کرده است”.
🔸 در عملیات بدر دستور عقب نشینی داده شد، از فرماندهی خواستم تا موقعیتی را که می بایست به آن نقل مکان نمائیم با شلیک منور مشخص کند لذا درخواست منور کردیم تا مسیر را بیابیم. پس از چند ثانیه از چند نقطه منور در جهت های مختلف در آسمان دیده می شد. به زبان دزفولی گفتیم “سُزِ بِ” یعنی “یک منور سبز شلیک کن”، و باز هم مثل دفعۀ قبل منورهای متعدد سبز رنگ به آسمان رفت. این کار با کدهای فارسی و دزفولی و با روشهای مختلف تکرار و عراق براحتی می توانست آنها را بفهمد و عمل کنند. من بی سیم را گرفتم و از بچه هایی که می خواستند با منور ما را رهنمایی کنند خواستم اگر از بچه ها کسی “چَپی” بلد هست به پشت بی سیم بیاید. یکی از بچه ها که به این زبان آشنا بود به پشت بی سیم آمد، با هم چَپی صحبت کردیم و درخواست منور کردم و این بار دیگر عراق نتوانست رمز را بفهمد. چند ثانیه بعد آسمان با تک منور بچه های خودی روشن شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#دزفول
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اینجور نباشد که تصوّر بشود
"فقط یک جنگی بود مثل جنگهایی که بقیّه دارند در دنیا میکنند... "
این نبود قضیّه؛
قضیّه قضیّه دین،
آرمان الهی،
حاکمیّت اسلام و انقلاب
بود، اسلام انقلابی بود که اینها را میکشاند.
۱۳۹۵/۰۷/۰۵
بیانات در دیدار اعضای ستادهای برگزاری کنگره شهدای استانهای کهگیلویه و بویراحمد و خراسان شمالی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#عکس #رهبری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت سوم
عزت، عزت، ای بابا این کیه صدا میزنه نکنه دوباره بابای شیرخدا داره صدای زنش میکنه؟
اسم مادر شیرخدا هم عزته هر وقت شوهرش صداش میکنه، بچه ها به تمسخر میگن عزت ظرفها را نشستی شوهرت عصبانی شده. اینهمه اسم تو دنیا هست نمیدونم چرا بابام این اسمو روی من گذاشته.
نه این صدا از عالم خیال نیست؛
عزت کا اینجا چکار میکنی؟ چرا اینجوری کف پیاده رو ولو شدی؟
حسون همسایه روبروئیمونه، بعد از جنگ یه نیسان آبی گرفته و حمل بار میکنه.
سلام حسون 👋 چیزی نیست، گم شدم.
: گم شدی؟ ههههه کجا گم شدی؟
توی کوچه پسکوچه های خاطراتم، مزاحمت نمیشم برو.
ته سیگار را که نمیدونم کشیدمش یا نه انداختم دور.
از ماشینش پیاده شد و اومد کنارم نشست، چقدر پریشون و درهم برهمی، بیا بریم خونه یه چای بخور سرحال بیایی.
نه کوکا میخوام یکمی همینجا بنشینم و خاطراتم را زیر و رو کنم.
خب پس یه فلاکس چای برات میارم، خیلی زود با فلاکس و یه سینی استکان برگشت.
اولین خاطراتی که از بچگیم تو ذهنم مونده فوت شدن بابای همین حسون است، خدا بیامرزدش. یادم نیست چند سالم بود یه روز صبح با صدای شیون مادر حسون ریختیم تو کوچه و خبردار شدیم باباشون که توی کویت کارگری میکرد فوت شده. همه زنهای کوچه هم برای تسلیت و همدردی دور و بر ننه حسونی را گرفتن. صدای شیون و ناله های ننه حسونی قطع نمیشد.
۲۲ روز از آذرماه سال ۴۳ گذشته بود که عبدالجلیل صاحب سومین فرزندش شد.
سالها قبل، شاید سال ۱۳۲۰، حسن پدر عبدالجلیل که مامور شهربانی بوشهر بود توی یه دعوا چاقو میخوره و کشته میشه و چند ماه بعدش بعلت تهدیدهایی که بود، سکینه که تازه بیوه شده بود عبدالجلیل پسر کوچکش و آخرین دخترش را برمیداره و بوسیله لنج از بوشهر بسمت آبادان فرار میکنه. چندتا پسرش بعلل مختلف فوت کرده بودن و دختر بزرگش را چند سال پیش روانه خونه بخت کرده بود و حالا فقط همین دو بچه براش باقیمونده و باید با چنگ و دندون ازشون حفاظت کنه.
جلیل با وجود سن کم مجبور میشه برای تامین معاش کار کنه. دستفروشی و سبزی فروشی و خلاصه هر کاری که میتونست.
هنوز به سن سربازی نرسیده بود که یه دکه محقر کرایه کرد ولی طولی نکشید که ژاندارمها او را برای خدمت سربازی یا بقول اونروزیها اجباری گرفتن و بردن پادگان.
از سربازی که برگشت مادرش بهش خبر داد که خواهر بزرگش بعلت بیماری فوت کرده، شوهر خواهرش هم چند سال قبل فوت کرده بود و حالا ۳ تا بچه های خواهرش بی سرپرست شدن.
تنها دائی شون احساس مسئولیت میکنه و با وجود اینکه خودش مجرد و بی سروسامان بوده، اقدام به تکفل اون ۳ نفر میکنه، دوتا پسر ۹-۸ ساله جابر و محمد، و یه دختر ۳ ساله.
یه مغازه ۳ دهنه اجاره میکنه و به شغل عطاری مشغول میشه.
عاشق کار و تلاش و ورزشه، هر روز صبح زود صبحونه میخره و بعد از آبپاشی صفای ماهی فروشها، همکارها و همسایه ها را دور سفره جمع میکنه.
با برادرهای شفیعی که اهل خوانسار و مغازه ۲ دهنه عطاری بغلی هستن و برادران سورانی که اهل یانچشمه و دمپایی فروشی دارن هر روز ظهر که بازار خلوت میشه مسابقه دارن. بلند کردن دوچرخه ۲۸ انگلیسی با یه دست. خیلی سخته باید پایدان دوچرخه را بنحوی بگیره که تعادل دوچرخه بهم نخوره.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۴۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
قبل از این که سربازها به سراغم بیایند چشمم افتاد به ساعت رو دیوار. عقربهها رو یازده تکان میخوردند. به یاد نماز افتادم.
- اجازه میدهید نمازم را بخوانم؟ با این سوال صدای خنده افسرها تو اتاق منفجر شد. سرباز هلام داد طرف در. شکلک در میآورد و میکوبید رو پشت من. سربازها از جلو در، دست دراز کردند و کشیدنم بیرون. سرجایم که نشستم دست کشیدم رو دیوار تیمم کردم و زیرلبی نمازم را خواندم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. مانده بودم آنها چه جور مسلمانی اند؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود که از ستاد فرماندهی کل منطقه بصره زدیم بیرون. با دست و چشمهای بسته سوار آیفا کردنمان. با مشت و لگد کوبیده شدیم رو هم. درد معده و گرسنگی ول کن نبود. وسط آیفا چمباتمه زدم. ساکت نشد. آیفا سرعت گرفته بود. می افتاد تو چاله و دست اندازها. صدای فریادها انفجار نارنجک و گه گاه شلیک تیر به گوش میرسید. هراسان سر میچرخاندم به طرف صداها. آیفا رو هوا پرواز میکرد. انگار چرخهایش را به گلوله بسته بودند.
- هی! چه کار داری میکنی؟ میخواهی بکشیمان. این را امیر عسگری فریاد زد. مطمئن بودم تو حال خودش نبود. سربازها هجوم بردند به طرفاش. راننده فخش حواله اش کرد. ناله امیر بلند شد. سربازها مشتهایشان را کوبیدند رو سینه و شکم ما. دق دلشان را سر ما خالی میکردند. بیخوابی دیوانه شان کرده بود. تا آیفا ترمز کند دست از کتک کاری برنداشتند. بوی خطر میشنیدم. بوی مرگ، بوی خون تازه. احساس آدمی را داشتم که قرار بود زیر پایش را خالی کنند. تنم میلرزید. یکهو سکوت وحشتناکی حاکم شد. حتی باد هم از زوزه افتاد. ناگهان صدای چند نفر در هم پیچید. به موسیقی عربی ای میماند که بد ضبط شده بود. چند نفر دویدند طرف آیفا. صدای پوتین هایشان به پتک میماند. هلمان دادند به طرف حفاظ. تو تاریکی مطلق به سر میبردیم. لرزان ایستادیم تا پیاده مان کنند. پشت سر و کنار هم قنداق تفنگ کوبیده میشد وسط کمرم. گردنم را چنگ میزدند. انگشت میکشیدند دور گلویم. انگار خط میکشیدند تا ببرندش. سعی کردم از زیر چشمی جلو پایم را نگاه کنم. تو سیاهی فرورفتم. سرم از فشار عصبی به دوران افتاد. درونم آشوب شد. عق زدم. سر و پشتم مشت باران شد، چنان که انگار لاشه آویزان گوسفندی را میکوبیدند. بی حرکت ماندم، عینهو سنگ. عراقی ها شروع کردند به خوش و بش کردن. خنده هایشان عصبی بود. یکی از سربازها پرید بالای حفاظ. چنگ انداخت به سر و صورتمان. کشیدم عقب. دست انداخت به زیر پیراهنام و کوبیدم به حفاظ. ناگهان صدای فریاد و کوبیده شدن یکی از بچه ها بلند شد. ناله همراه خنده سربازها قاطی شد. فریاد دیگری بلند شد. بلندتر و دلخراش تر. صدای استخوان شنیدم. انگار با ساطور افتاده بودند به جان استخوانها. ماشین تکانی خورد و جلو رفت. ناگهان ایستاد. کسی هوار کشان پرت شد پایین. فریادش رفت به آسمان. به نظرم رسید صدای محمود است. خوف برم داشته بود. هر لحظه منتظر سقوط بودم. درد را پیشاپیش حس میکردم. میان زمین و آسمان دست و پا میزدم. خیس عرق شده بودم. چانه ام را انگار برق گرفته بود. ناگهان کسی با کف دست هلام داد پایین. بند دلم پاره شد. وحشت تو وجودم چنگ انداخت. حال آدم بیهوش را پیدا کردم. روشانه و پشت کوبیده شدم. تو چاله کم عمقی نعره ام کشیده شد به آسمان. لرزان سر جایم ماندم. خدا را صدا زدم و بر شیطان لعنت فرستادم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
💠 معلوم نیست، اسم این کانال چی بود!
🔸ادمینش کی بود؟
🔸چند تا عضو داشت؟
🔸 ولی آنچه معلومه اینه که:
👈 تا آخر، کانال را ترک نکردند!!
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#عکس #یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی از غسل پیکر
شهید سلیمانی
و شهدای جبهه مقاومت
در بیمارستان نفت اهواز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #زیر_خاکی
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂