eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۶ عبدالکریم جمشیدیان ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 جلال صنعتی این گونه بود و همه بچه هایی که در محور رقابیه با من بودند همین دید را داشتند. آنها در میان مرگ بودند و احساس لذت و شوق و ذوق برای آن می کردند. من از آن دوره یک عکس دسته جمعه از بچه ها دارم. آن عکس را در روزنامه پاسدار اسلام چاپ کرده اند و تحت عنوان قافله نور یا کاروان نور به چاپ رسانده بودند. چند شبی در بیمارستان شریعتی مشهد برای درمان مانده بودم و بعد مرا مرخصی کردند. بعد مستقیماً برای دیدار خانواده ام که به بندر عباس رفته بودند، رفتم به بندر عباس. برای در آوردن ترکش تحت عمل جراحی قرار گرفتم. لذا از بندر عباس، بعد از بهبودی به خرمشهر رفته بودم؛ چون از گروه جنگ های نامنظم شهید چمران کسی زنده نمانده بود همه به شهادت رسیده بودند. از گروه ما فقط من و محمد خلیلی و احمدی و محمود عمران مانده بودیم. حسن صباح منش هم در همان عملیات شب اوّل به شهادت رسیده بود. محمد تقی ندافی تنها بازمانده ای بود که از روز اول که وارد ستاد چمران شدم او هم آنجا بود و در آن شب به شهادت رسید. او در همه محورها و شبیخونها با من بود و ما در کنار هم زندگی می کردیم و می جنگیدیم. خاطره های زیادی از او داردم. او دوست و برادر خوبی بود که رفت و پرپر شد. ابوالفضل عمرانی بچه بندر عباس بود که همان شب شهید شد. ابوالفضل رمضانی بچه کاشان بود که شهید شد. موقع رفتن صدایش زدم و گفتم: ابوالفضل بیا عقب برگردیم؛ چون در کنار تانک دشمن ماندن فوق العاده خطرناک بود. وقتی که او برخاست تا به عقب برگردد یک عراقی با آر پی جی به او شلیک کرد و سرش را از تنش جدا کرد. من خودم دیدم که دو یا ۳ قدم بدون سر دوید و بعد افتاد زمین! تقی نیا همان شب شهید شد. رسول احمدی هم در همان عملیات به شهادت رسید. تمام بچه ها همان شب شهید شدند. فقط من ماندم وحسن احمدی و محمود عمرانی و محمد خلیلی. محمد خلیلی بچه حزب جمهوری اسلامی بود و در بنیاد شهید تهران کار می کرد. از آن پس دیگر گروه ما به بچه های شهید چمران تغییر یافت و ما وارد سپاه شدیم و در عملیات بیت المقدس شرکت کردیم. فداکاری های بچه‌های شهید چمران زیاد بود و هر کدامشان یک کتاب باید در موردشان نوشت. آن همه فداکاری کردیم که فقط و فقط برای دفاع از کشور و نظام اسلامی بود. نه حقوقی بود و نه مزایایی. بعد هم رفتیم حراست گمرک را در دست گرفتیم. اما گمرک با روحیات ما سازگار نبود. تا این که حاج محمد نورانی ما را به بنیاد جانبازان برد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تاول‌های خردلی ۲ حسن تقی زاده °°°°°°° به شدت احساس سرما می‌کردم. همه مجروحین که یک جا جمع شدند آمبولانس‌ها و اتوبوس‌های بدون صندلی ریختند و هرکدام تعدادی برانکارد مجروحین را برمی‌داشتند و مانند گوشت قربانی در بیمارستان‌های تهران پخش می‌کردند. انتخاب بیمارستان در اختیار ما نبود. هرچند که اگر بود هم فرقی نداشت، چون با هیچ کدام آشنایی نداشتم. قرعه من به بیمارستان شهید چمران افتاد. این که چند مجروح دیگر به چمران آمد را نمی‌دانم. چشمانم کور بود و جایی را نمی‌دیدم. با ورود به بیمارستان اولین پذیرایی پرستاران از ما شروع شد. مرا به زیر دوش حمام بردند و با تیغ به جان تاول‌ها افتادند. چشمانم نمی‌دید که چکار می‌کنند. با پاره شدن هر تاول صدای شُره کردن آب تاول‌ها و ریختن روی زمین را می‌شنیدم و از سوزشش جانم را با خود می‌برد. پوست تاول‌ها را کامل کندند و شستند. درد و سوزش امانم را بریده بود. تنها ذکر آرام بخش وجودم یازهرا بود‌. شستن که تمام شد، لرزه بر تن و جانم افتاد. لرزش از سرما نبود. از درد و سوزش زخم‌ها بود. قدرت ایستادن روی پایم را نداشتم. روی تختی روان خوابیدم‌. مرهمی بر زخم‌ها کشیدند و مسکنی قوی تزریق کردند. دیگر هیچ نفهمیدم. روز چهارم یا پنجم بود. چشم چپم که آسیب کمتری دیده بود کمی باز شد. هرچند انگاری در غبار، اما توانستم کمی اطرافم را ببینم. تخت من وسط اتاق بود. دو تخت سمت راست و دو تخت سمت چپ خلاف تخت من قرار داشت. همه مجروح شیمیایی بودیم. دوتا از مجروحین ارتشی بودند که در جبهه سومار شیمیایی شده بودند...... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ظهر به قرارگاه مرکزی دژبان واقع در جنوب شرقی بغداد در نزدیکی کارخانه آجر سازی رسیدیم. ستون تیپ برای کسب دستورات مدتی توقف کرد و ما از این فرصت استفاده کردیم تا از طریق تلفن قرارگاه با خانواده هایمان تماس بگیریم. از آنجایی که می‌ترسیدم خانواده ام را به طور مستقیم در جریان امر قرار دهم، به منزل دایی ام تماس گرفتم و به او خبر دادم که عازم جنوب هستم و در مکالمه بعدی محل اقامتم را اطلاع خواهم داد. او سعی کرد به من که به شدت ناامید بودم قوت قلب دهد. بعد از نیم ساعت توقف، فرمانده گردانها به اتفاق چند موتورسوار دژبان همراه ما آمدند و کاروان دوباره به راه افتاد، در حالی که مردم همچنان در دو سوی جاده اجتماع کرده بودند و با چشمان اشکبار ما را نگاه می‌کردند. بعد از خروج کاروان از شهر بغداد، موتورسواران ما را ترک کردند. چند لحظه در نزدیکی نیروگاه هسته ای که پیشتر توسط هواپیماهای اسرائیل بمباران شده بود توقف کردیم. فرمانده گردان ضمن صدور دستوراتی در مورد مراعات نظم و ترتیب، از من خواست سوار آمبولانس شوم و به دنبال کاروان حرکت کنم. دستور را اجرا کردم. کاروان مسیر خود را دنبال کرد تا اینکه بعد از غروب خورشید به عزیزیه رسیدیم و مدتی برای صرف شام توقف کردیم. سپس کاروان در جاده ای تاریک که قادر به تشخیص مناطق آن نبودم، به راه افتاد. نیمه شب معاون دستور توقف داد تا راننده ها قبل از ادامه مسیر قدری استراحت کنند. از آنجایی که خوابیدن در آمبولانس حامل افراد واحد سیار برایم میسر نبود، بار دیگر مجبور شدم در اتومبیل معاون بخوابم. قبل از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم و ساعت هشت بامداد به العماره رسیدیم، بدون حتی لحظه ای توقف به راهمان ادامه دادیم تا به العزیر رسیدیم و معاون توقف کرد، ما هم برای صرف صبحانه پیاده شدیم. در طول مسیر کاروان نظم و ترتیب خود را از دست داده، هر راننده مسیر دلخواه خود را در پیش گرفت. به منطقه نشوه رسیدیم. افراد دژبان خط سیر تیپ ما را نشان دادند. سمت چپ از روی یک پل نظامی که بر روی شط العرب احداث شده بود، عبور کرده، به سمت جنوب روانه شدیم. سمت چپ ما نخل هایی وجود داشت که گویی پا به پای ما حرکت می‌کردند. راه ناهموار و سختی در پیش رو داشتیم، از دژبانهای متعدد در مورد راه توضیح می‌خواستیم و آنها سمت جنوب را به ما نشان می‌دادند. اتومبیل ما وارد یک جاده خاکی شد که به نخلستانهای شط العرب منتهی می گردید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 دیوار سفید و سیاه حسینعلی قادری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ البته روال کتک هاشون ادامه داشت یعنی ما هر روز، کتک های دسته جمعی و انفرادی رو داشتیم به خصوص یکی دو تا از این نگهبانهای سفاک و جلادش که یکی علی آمریکایی بهش می گفتند و قد بلند و چهار شونه ای داشت. نامرد یک ضرب و شتمی هم داشت که نگو. وقتی کابل می زد نفست رو می برید. تشنه شکنجه بود. اینجوری بگم یکی از سرگرمی هاش این بود که مثلا بچه ها رو با کابل و مشت و لگد و هرچیز که برسه بزنه. مثلا می اومد تو آسایشگاه و می گفت که این دیوار چه رنگیه!؟ می گفتیم: سفید! یه دست همه رو با کابل می زد و می گفت: من می گم این دیوار سیاهه! و بعد می گفت: حالا دیوار چه رنگیه!؟  خب ما که فقط دیده بودیم سفیده یک عده می گفتند: سفیده یک عده می گفتند سیاهه! باز دو مرتبه یک دست دیگه همه رو می زد و می گفت: که این دیوار سیاهه باز می گفت دیوار چه رنگیه  این دفعه ۹۵ درصد می گفتند: سیاهه! باز یکی دو تا از دهنشون در می رفت که سفیده، باز یه دور دیگه بچه ها رو می زد و این یک نوع سرگرمی برای او بود .        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آقا ناصر ادامه داد، همین فرشته خانم با چنان زبانی من رو خام کرد که نفهمیدم. سر سفره شام نشستم. خلاصه، آخر شب آمدیم. خانه که نبود، جهنم! گفتم آقا جان زمستان که باشه من تو حیاط می خوابم. اینجا گرمه. عروس خانم گفت: آقا جان تو حیاط نمی‌شه، امنیت نداره. ممکنه نصف شب بمباران بشه. گفتم: نه خیر بمباران نمی‌شه. خلاصه عروس خانم گفت و ما گفتیم و آخرش ایشان کم آوردن و حیاط رو آب و جارو کردن. اما حرف خودش رو زد و گفت: آقا، اینجا عقرب داره ها! گفتم منو از عقرب می‌ترسانی؟ چه سرتان درد بیارم شب خوابیدم و صبح زود بیدار شدم و بعد از نماز رفتم از گاوداری تو کوچه سرشیر و خامه گاومیش خریدم. با نان تازه همین که پام تو حیاط گذاشتم دیدم ای فرشته خانم با یه لنگه دمپایی بالای سرِ رختخواب م وایساده تا من رو دید، گفت: آقا جان عقربُ دیدین؟ گفتم اینجا نخوابین. ببینین چه عقرب بزرگیه! گفتم آ آ آ آقا جان دست نگه دار نکشیش. اگه ایی زبان بسته دیشب تو رختخوابم بوده و کاری بام نداشته، تو هم کاری باشش نداشته باش. اصلا مگه تو بشش جان داد‌ی؟ خلاصه آقا نام به ای‌نشان ما ای عروس خانمُ برنگرداندیم هیچ، خودمانم سر از منطقه درآوردیم. پرستاری وارد اتاق شد و دوباره ساعت پایان ملاقات را اعلام کرد. آقا ناصر خوش خوشان و تعریف کنان با بابا و منصوره خانم رفتند. اتاق بوی گل گرفته بود. هر جا را نگاه می‌کردی تاج گل و دسته های قشنگ گل مریم و میخک و گلایل بود. آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم. صبح، پس از صبحانه، مادر کمک کرد تا مانتو و مقنعه و چادرم را پوشیدم، دو پرستار با یک سبد گل و جعبه کادو شده و یک جلد قرآن کنارم ایستاده بودند. رئیس بیمارستان دستور داده بود برای احترام و تبریک تا خانه همراهمان بیایند. روی ویلچر نشستم و دو پرستار ویلچرم را توی سالن هل دادند. بابا جلو آمد. مادر رفته بود تا نوزاد را تحویل بگیرد. با اینکه لباس زیادی پوشیده بودم همین که از بیمارستان بیرون آمدیم سردم شد. بیرون از بیمارستان برف و یخ بود. هوا سوز سردی داشت. با کمک دو پرستار از ویلچر پیاده شدم و سوار ماشینی شدیم که روی درش آرم بیمارستان فاطمیه بود. از پشت شیشه ماشین مادر را دیدم که با قنداقه ای در بغل با احتیاط از پله های بیمارستان پایین می‌آمد. راننده منتظر شد تا ماشین پدرم حرکت کرد و جلو افتاد. انگار با اسپری سفید درختها، پشت بام ها، پیاده روها، و میدانهای شهر را رنگ کرده بودند. همه جا سفید و سرد بود. از ایستگاه عباس آباد گذشتیم و وارد خیابان میرزاده عشقی شدیم. قندیل‌های یخ از ناودان‌ها آویزان بود. مردم با احتیاط روی برف ها راه می‌رفتند. وقتی از خیابان میرزاده عشقی گذشتیم، ناخوداگاه سر برگرداندم و به کوچه مان نگاه کردم؛ ماشین به سرعت خیابان را طی کرد و از پیچ زندان هم گذشت. صدای شالاپ شلوپ برفها را که زیر چرخ ماشینها آب می‌شدند و به اطراف می‌پاشیدند دوست داشتم. وارد خیابان دیباج شدیم. از کنار هنرستان شهیدان دیباج گذشتیم. ماشین پدرم به سختی وارد محوطه آپارتمانهای هنرستان شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان ▪︎روند جنگ و نقش مقام معظم رهبری و دکتر چمران محمد جواد مادرشاهی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 وقتی که جنگ آغاز شد، مرحوم چمران عازم خوزستان شدند، تقریباً بین ۱۰ تا ۱۵ روزی از جنگ می گذشت. من از طریق نخست وزیری برخی از برادران را فرستاده بودم و پس از بازگشت آنان از اهواز گزارشاتی را آوردند و باعث نگرانی شدند. در آن زمان حضرت امام (ره) فرمودند: برای جنگ آماده باشید. آمادگی در این فرآیند یعنی «آمادگی فیزیکی». گفتم با این کفش و لباس بخواهم به جنگ بروم، امکان پذیر نیست. برای نبرد و جنگ باید آمادگی داشته باشیم. لذا به سوی خوزستان حرکت کردم و از خیابان امام (ره) لباس نظامی خریدم. کفش، جوراب و کلاه گرفتم و ظهر پنجشنبه ای بود که به خانه بازگشتم. رسیدم منزل که گفتند: از اهواز زنگ زدند و اعلام کردند که مرا هر چه زودتر می‌خواهند، چون در اهواز وضع خیلی نابسامان است و هر چه فوری باید به آنجا بروم. برای حرکت به اهواز به ستاد مشترک تلفن زدم، یک هواپیمای نظامی 130-C آماده حرکت بود. بلافاصله به فرودگاه رفتم و در همان بعد از ظهر سوار هواپیما شدم و به اهواز رفتم. در فرودگاه اهواز به محضر مقام معظم رهبری رسیدم. آن موقع امام جمعه تهران بودند و منتظر هواپیما مانده بودند تا به تهران حر کت کنند. خدمت حضرتش رسیدم. ایشان را که دیدم فرمودند شما کجا می‌روید؟ گفتم دارم می‌روم به ستاد ببینم چه کاری می توانم انجام دهم؟ فرمودند آقای سلیمی اهواز هستند. آن موقع، ایشان سرهنگ سلیمی بودند و مشاور مقام معظم رهبری و قبلاً وزیر دفاع بود. در هر حال فرمودند: سرهنگ سلیمی در دانشگاه جندی شاپور است و شما مستقیماً نزد ایشان برو. این را که فرمودند، مستقیماً نزد سرهنگ سلیمی رفتم. تقریباً ساعت ۳ یا ۴ بعد از ظهر بود که ایشان را دیدم. محبت زیادی کردند و نشستی با هم داشتیم، در حالی که ما باهم گفتگو می کردیم، صدای انفجارات به‌گوش می‌رسید. جنگنده های دشمن حمله ور می‌شدند و بمب می انداختند. تدریجاً بمباران به اطراف جلسه رسید و در چند متری ما گلوله ها و بمب‌ها منفجر می‌شد. من از همه جا بی خبر حرکت کردم و آمدم از سرهنگ سلیمی جدا شدم و کنار رودخانه کارون رفتم. البته با یک عده ای از نیروهایی که اصلاً جبهه را نمی دانستند کجاست؟! همین طور از دانشگاه شهید چمران حرکت کردیم به طرف رودخانه و همراه تعدادی نیرو راه افتاديم. كیف سفرم هنوز هم در دستم بود. هنوز از لحاظ روحی آمادگی نداشتم، ولی دیدم که یکسره اهواز بمباران می‌شود. تا غروب کنار رودخانه ماندم تا این که قایقی آمد (بلم) و ما را به شرق رودخانه برد و در منزل یکی ماندیم و پذیرایی از ما به عمل آوردند و صبح روز بعد به استانداری خوزستان و دانشگاه جندی شاپور رفتم. آن روزی که من با آقای سرهنگ سلیمی جلسه داشتم همان روز پنجشنبه بعد از ظهر مهمات لشکر ۹۲ زرهی به صورت پراکنده روی زمین بودند و یک هواپیمای عراقی آنجا راکت انداخت و در پی آن مهمات منفجر گردیدند و آتش به داخل زاغه های لشکر که پر از موشک و مهمات بود نفوذ کرده و انفجارهای وحشتناک و سنگینی رخ داد و باعث پراکندگی مردم شد. از آن تاریخ مردم اهواز شهر را ترک کردند و در همان روزها بود که تعداد سه هزار نظامی و نیروهای مردمی به اهواز آمده بودند و متأسفانه امکان سازماندهی آنان نبود. همزمان مرحوم دکتر چمران خیلی از وضع اهواز نگران بودند و هر شب خودشان به همراهی پنج یا شش نفر می رفتند و به دشمن شبیخون می زدند و تلفاتی وارد می کردند. او از راه همان شبیخونهای پشت سر هم میخواست جلوی تحرک بیشتر دشمن را بگیرد و یک نمایشی از قدرت در برابر دشمن به وجود بیاورد و طرحشان این بود که با موشک از یک نقطه و محور علیه دشمن دست به یورش بزند و دشمن را وادار به عکس العمل کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 آقا موسی شب عملیات کربلای ۴ ✍.. امشب آخرین شب من، آخرین شب انتظار، آخرین شب انتظار است. همان آخرین شب انتظار مستضعفین محروم و مظلوم لبنان و افغان و دیگر مردم مظلوم دنیا. وامشب نیز شاید آخرین شب بسیارى از عزیزان و نخبگان این امت باشد که به جرات باید گفت مثل اینها در هیچ دوره اى جز صدر اسلام و آنهم در معدودى افراد پیدا نمى شوند و ان‌شاءالله امیدوارم که با پیروزى در عملیات قلب امام زمان سلام الله علیهم و امام امت و مردم شهید پرورمان را شاد نماید. موسی اسکندری رئیس ستاد لشکر ۷ ولیعصر عج ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تاول‌های خردلی ۳ حسن تقی زاده °°°°°°° کار هر روزمان شده بود شستشوی زخمها. باید دوش می‌گرفتیم و پماد روی زخمها را می‌شستیم. بعداز شستن درد و سوزش به جانمان می‌افتاد. تا مجدد کرم مخصوص روی زخم مالیده نمی‌شد، زجر می‌کشیدیم. به خاطر آنکه روحیه نیروهایم خراب نشود، برای تسکین درد، دستم را روی تخت فشار می‌دادم و دم نمی‌زدم. از طرفی هم شنیدن خبر شهادت دوستان قلب و روحمان را آزار می‌داد. هر روز خبر شهادت تعدادی از دوستان را با همان جراحت شیمیایی به ما می‌دادند. یک روز هوس حمام کردن در وان کردم. وان را از آب پر کردم. خیلی باحال بود و کیف داشت. دست راستم از بازو تا نوک انگشتانم زخم تاول داشت. درون وان پوست دستم مانند پوست سیب زمینی آب‌پز بلند می‌شد و من آنها را می‌کندم‌‌. تا زیر آب بودم مشکلی نداشتم. اما به محض اینکه بیرون آمدم چنان دردی به جانم افتاد که نگو و نپرس. با هزار زحمت فقط شلوارم را پوشیدم. روی تختی در همانجا خوابیدم و با فریاد صدای پرستار زدم. چند دقیقه بعد پرستاری صدایم شنید و به سراغم آمد. پرسید چی شده؟ گفتم به دادم برس که از درد دستم دارم می‌میرم. سریع آمپولی مسکن تزریق کرد و کرم مخصوص را روی زخم‌ها مالید. یک ساعتی روی همان تخت بودم تا کمی آرام شدم و به اتاقم برگشتم. نزدیک به دو ماه با همین وضعیت در بیمارستان بودم. تنها کمی از زخم پوستم التیام پیدا کرده بود. چشم راستم هنوز درد داشت و خوب باز نشده بود. هنوز سرفه می‌کردم و تنگی نفس داشتم. آخر هم با میل خودم از بیمارستان مرخص شدم تا ادامه درمانم را در منزل انجام دهم. اکنون هم بعداز ۳۷ سال، هنوز با درد شیمیایی دست به گریبانم. والسلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هوا گرم و شرجی بود ولی نخل‌ها از تابش شدید نور و حرارت خورشید جلوگیری می‌کردند. افراد گروهانها بین نخل ها در منطقه حوطه واقع در شمال بصره لوازم و تجهيزات خود را کنار گذاشته و سربازان خسته بر روی زمین دراز کشیده و برخی دیگر به خواب رفته بودند. عده ای دیگر پوتین‌های سنگین‌شان را از پا در آورده و سلاح هایشان را در گوشه ای قرار داده بودند. منظره عجيب و هیجان انگیزی بود، دوربین عکاسی ام را درآوردم و عکس های متعددی برداشتم ولی متأسفانه، آنها را در خرمشهر، جایی که به محاصره در آمدیم، جا گذاشتم. فرمانده گردان برای دریافت دستورات، راهی قرارگاه لشکر هفت شد. در این مدت کنار معاون نشستم تا از وضعیت منطقه اطلاعاتی کسب کنم، برخی از اسناد سری ضد اطلاعات نظامی را مطالعه کرده و متوجه شدم که نیروهای ایرانی از جمله یگانهای لشکر ۹۲ زرهی نقطه مقابل ما استقرار یافته اند. بی اختیار لبخند زدم، چرا که شش هفته قبل، عراق در عملیات فتح المبین ادعا کرده بود که تمامی تیپ های این لشکر از بین رفته اند. فرمانده بازگشت و به ما اطلاع داد که مأموریت یافته ایم برای آزادسازی دژی که در منطقه مرزی به تصرف نیروهای ایرانی درآمده در یک عملیات تهاجمی شرکت کنیم. شرکت تیپ ما به همراه تیپ‌های لشکر هفت ضروری بود. دچار سر درگمی شدیم چرا که تیپ برای مأموریت‌های تهاجمی آموزش ندیده و یک تیپ مرزی بود. ولی فرمانده گفت: «این مسئله مهم نیست. ما تا آغاز حمله دو یا سه روز بیشتر فاصله نداریم، بنابراین افراد گروهان باید طی این مدت با نحوه شروع حمله آشنا شوند. افسر استخبارات و توجیه سیاسی گردان در یک جلسه خصوصی با ما پیرامون ملاقات و گفت و گوی فرمانده تیپ و فرمانده همان گردان با صدام توضیحاتی داد. او گفت: «به دلیل بحرانی بودن اوضاع صدام مجبور شده است با فرماندهان گردان ملاقات کرده و آنها را به جنگ و مقاومت تشویق کند. آنگاه یک افسر وظیفه به نام ابو كفاح که مسئول ارشد حزبی و مسئول تمامی تیپها بود و همه حتی فرمانده تیپ از او حساب می‌بردند به جمع ما ملحق شد. او با انتخاب سه نفر از هر گردان در زمینهٔ تشکیل جوخه های آتش دستوراتی داد و بر عدم پیوند عاطفی دوستی و همکاری بین افراد جوخه اعدام و سربازان گردان تأکید کرد. طبیعی است این گروهها و جوخه ها بر اساس یک دستور نظامی تشکیل می‌گردید و ابو كفاح همانند مقامات بلندپایه بعثی وقیحانه تهدید می‌کرد که سربازان در صورت عدم مقاومت در برابر نیروهای ایرانی اعدام خواهند شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 برف کوچه هنوز پارو نشده بود. ماشین جلوی بلوک ۶ ترمز کرد. بابا پیاده شد و به طرف ماشین ما آمد. همسایه ها توی آن برف و سرما جلوی آپارتمان پدر شوهرم ایستاده بودند. گوسفندی که سرش توی دستهای قصاب بود بع بع می‌کرد. صدای یخ زده گوسفند دلم را چزاند. دو تا اعلامیه به سمت راست و چپ در آپارتمان چسبانده شده بود. عکس علی آقا روی هر دو اعلامیه می خندید. یکی از همسایه ها روی منقل اسپند می‌ریخت. دود اسپند توی هوای سرد آرام بالا می رفت. زنهای همسایه جلو آمدند و بغلم کردند. یکی از همسایه ها با دیدن من به گریه افتاد. دیگر صدای بع بع گوسفند به گوش نمی رسید. نگاه کردم روی برف، رد سرخی را دیدم که از رویش بخار بلند می‌شد. آپارتمان پدرشوهرم طبقۀ چهارم بود. مانده بودم این همه پله را چطور بالا بروم. یکی از پرستارها زیر بازویم را گرفت. همسایه ها صلوات می‌فرستادند. روی دیوار ایستگاه اول عکس علی آقا روی اعلامیه چهلمش می‌خندید. ایستادم به خواندن «دوشنبه ۱۳۶۶/۱۰/۱۴ از ساعت ۸ - ۱۱:۳۰، مسجد مهديه. ضمناً مجلس زنانه در قسمت زنانه منعقد می باشد. زیر اعلامیه نوشته شده بود واحد اطلاعات عمليات لشکر انصار الحسین(ع) استان همدان و خانواده شهیدان امیر و علی چیت سازیان. با پرستارها آرام آرام از پله ها بالا می رفتیم. بقیه هم به خاطر من آرام و آهسته پله ها را طی می‌کردند. منتظر بودم علی آقا از پله های طبقه چهارم پایین بدود و در حالی که می خندد، بگوید: زهرا خانم گلم خسته نباشی. گلم!... گلم!... گلم.... چقدر این تکیه کلامش را دوست داشتم. بغض گلویم را سفت چسبیده بود. باز هم نه بالا می‌رفت نه پایین. مادر با قنداقه بچه به سرعت از پله ها بالا رفت. راه پله سرد بود. همسایه ها که دوست داشتند زودتر پسر علی آقا را ببینند از ما جلو افتادند. از پرستار پرسیدم: «طبقه چندمیم؟» - دوم. توی پاگرد طبقه دوم هم اعلامیه چهلم علی آقا بود. باز هم با آن ریش بلند و بور به ما لبخند می‌زد. پاهایم می‌لرزید. دیگر نمی توانستم جلو بروم. به پاگرد سوم که رسیدیم، ایستادم. یکی از همسایه های آن طبقه در آپارتمانش را باز کرد. - بفرمایید تو فرشته خانم. بیایین تو یه کم خستگی در کنید، بعداً با هم می‌ریم. یکی از پرستارها به جای من جواب داد: - نه دیگه. رسیدیم. این یه طبقه رو هم هر طور شده میریم. صدای صلوات از طبقه چهارم می‌آمد. بوی دود اسپند توی راه پله پیچیده بود. پاهایم از ضعف می‌لرزید. فکر می‌کردم یعنی می شود برسیم و من بروم توی اتاق بنشینم. وقتی به پاگرد طبقه چهارم رسیدیم انگار همه آرزوهایم برآورده شده بود. خانه روشن و گرم بود. پرده ها را کنار داده بودند و آفتابی کم رمق روی فرشها افتاده بود. رختخوابی کنار رادیاتور پهن بود. پرستار کمک کرد توی آن بخوابم. پسرم قبلا کنار رختخواب خوابیده بود. پتو را از روی صورتش کنار زدم. صورتش سرخ بود. آرام و بی خیال خوابیده بود. توی رختخواب دراز کشیدم. همسایه‌ها و دو پرستار دور تا دور اتاق نشستند. چه حس خوبی داشتم. عکس امیر و علی آقا توی دو تا قاب عکس بود. با خودم گفتم - امیر نی‌نی‌مون رو دیدی؟ دیدی چه قشنگه! دوباره بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل می‌کردم تا اشکم راه نگیرد. منصوره خانم عاشق بچه هایش بود؛ عاشق امیر، عاشق علی آقا، عاشق حاج صادق و مریم. دو تا شاخه گل گلایل سفید زده بود روی هر دو قاب عکس. کار خودش بود. عاشق گل بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان ▪︎روند جنگ و نقش مقام معظم رهبری و دکتر چمران محمد جواد مادرشاهی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 تلاش شهید چمران و نیروهایش این بود که آرامش و خواب را از عراقی ها بگیرد و به آنان اجازه تحرک ندهد. این برنامه شبیخونها از اول شب تا صبح ادامه می یافت. بدین ترتیب تلاش مرحوم چمران این بود که به دشمن وانمود کند، در همه محورها در جلویش نیرو وجود دارد، حال آنکه نیرویی نبود و همان شهید چمران و تعدادی افراد رزمنده جنگ های نامنظم بودند و دیگر نیرویی وجود نداشت. در پی تشدید حملات دشمن به اهواز و فعل و انفعالاتی که به وجود آمده بود، آیت الله خامنه ای، رهبر معظم انقلاب اسلامی و شهید دکتر چمران به اهواز آمدند و نظم و انضباطی به نیروها بخشیدند و فرماندهی نیروهای جنگهای نامنظم را به سرهنگ سلیمی دادند که بعدها تیمسار و وزیر دفاع شدند. در نتیجه نیروهای جنگهای نامنظم به صورت یک واحد متشکلی در آمدند و ارگان های مختلف آموزشی آنان مشخص شد. عملیاتش مشخص شد، اطلاعاتش فراهم گردید و واحد اطلاعاتی آن را به عهده اینجانب سپردند و من اطلاعات مربوط به نیروهای نظامی دشمن را بر عهده گرفتم. در آن زمان جمع آوری نیروهای نظامی دشمن اصلاً مرسوم نبود، حتی ارتش هنوز هم جمع آوری اطلاعات در باره دشمن به آن شکل نداشت. شکل‌گیری رزمی سپاه هم در آن زمان وجود نداشت. سپاه تازه پایه ریزی شده بود و کارش را شروع کرد بود. برادر «افشردی» که نام دیگرش، «حسن باقری»، بود تازه آمده بودند و کار را با هم شروع کردیم که چگونه باید اطلاعات را جمع آوری کرد و چگونه این اطلاعات را منظم کرد و به چه صورت از نیروهای دشمن، برآوردی را به عمل آورد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همیشه بخندید شهید احمد کاظمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کتک کاری به قصد خوش‌گذرانی حسینعلی قادری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 معمولا یک نگهبان پشت پنجره آسایشگاهها در حال تردد بود. اینها حوصله شأن سر می رفت، خب اینا برای سرگرمی خودشون انواع و اقسام در گیری ها رو درست می کردند. دیگه این نگهبان می خواست دو ساعت، سه ساعت بیاد اونجا نگهبانی بده. خب حوصله ش سر می رفت. این نگهبان که این کارها رو می کرد از اون آدمای جلاد و سفاکی بودند که حالا اینها رو از کجا پیدا کرده بودند خدا می‌داند. می خواستند هم بهشون خوش بگذره هم این که حس انتقام جویی خودشان را راضی کنند. چکار می کردند، مثلا فرض کنید دو نفر کنارهم نشسته‌اند یکی رو می گه خب پاشو بیا اینجا، چرا کنار هم داشتید صحبت می کردید! از این قبیل بهانه ها می گرفتند تا سرگرم بشن. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا