🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۲۴
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 فرمانده لشکر گزارش (قتلها) را قرائت میکرد و من دستانم را به صورتم میکشیدم. احساس میکردم که ضربات شدیدی است که بر من نواخته میشود. این ضربه ها بیانگر تسلیم بود و من نمیتوانستم هیچ دفاع و مقاومتی از خود داشته باشم. زیرا آنچه را کشته بودم، امروز بی حاصل درو میکردم.
خواننده این خاطرات شاید فکر کند که می توان در ارتش صدام مقاومت کرد و نتیجه گرفت، به خدا سوگند، تصدیق چنین فکری خطاست. فرمانده به سخنانش ادامه میداد و من غرق در چهره افراد حاضر شده بودم، هر کدام غرق در خود بودند و به آینده ای مجهول فکر میکردند. شاید به این فکر بودند کی خدا ما را از شر این جنگ خلاص میکند. در پایان جلسه فرمانده لشکر گفت: «برادران عزیز! شهادت برترین
و والاترین مدال و نشان است و من افتخار میکنم که افسران به شهادت میرسند. من از شهادت سروان لطیف بسیار خوشحال شدم و اگر سرگرد عزالدین به شهادت برسد خوشحال تر خواهم شد، او شایسته شهادت است. افسر زیاد است یکی جای او را می گیرد. به خدا سوگند سرگرد عزالدین لیاقت شهادت را دارد." فرمانده صحبت میکرد و من و دیگران با دقت گوش میدادیم،
سرها همه به سوی من برگشته بود و مرا نگاه میکردند. نگاه های سنگین آنها سرشار از تعجب و سؤال بود. یکی از افسران، آهسته در گوش من گفت: فرمانده آرزوی شهادت تو را میکند چقدر محبت دارد که می خواهد سر به تنت نباشد!
فرمانده گفت: «امروز به احترام شهدای عزیزمان، شما را به مهمانی مفصلی دعوت میکنم.» او برخاست و دیگران نیز برخاستند. در سالن غذاخوری،افسران، آشپزها غذا را آوردند. دستها در بشقابها فرو می رفت و مرغها و میوه ها و شیرینیها و چای را به مبارزه می طلبید. افسران ارشد دست روی شکمشان میکشیدند و میگفتند: «ماشاء الله بالا آمده، مثل زنان پا به ماه شده ایم» به یکی از آنها گفتم: «بله ان شاء الله فرماندهانی مثل خود به دنیا بیاورید.» افسر ارشد بلند بلند خندید. فرمانده لشکر با نگاهی پر از حیرت و تعجب، از او پرسید: «چه شده است؟»
افسر گفت: «قربان، سرگرد آدم نکته سنجی است!»
به قرارگاه گردان برگشتم. ستوانیار عاشورالحلی پس از ده روز مرخصی به گردان برگشته بود.
- سلام علیکم جناب سرگرد نمیدانم چه بگویم بلا برگردان ما نازل شده؟! جناب سرگرد با چه کلماتی با شما سخن بگویم؟ ما عزیزترین و شریف ترین کس را از دست دادیم. جناب سرگرد! سروان لطیف به تمام معنا لطیف بود... ستوانیار به شدت گریه سر داد. نمی دانم چرا از این مرد بدم میآمد. او باعث غم و اندوه من و مجسمه کینه بود. به او گفتم از شما متشکرم من معتقدم که چنین مصیبتهایی در گردان تکرار خواهد شد! عاشور الحلی در حالی که میلرزید، رفت. این موضوع را هنگامی فهمیدم که به من نزدیک شد و با من دست داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
"به نام خالق سبحان مهیا شو"
و تصاویری از عملیات بدر در هورالعظیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #عملیات_بدر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 پدرم نجار ماهری بود و در و پنجره و میز و صندلی میساخت. مدتی در یک نجاری مشغول کار شد. پس از آن کاری در خرمشهر پیدا کرد؛ در یک شرکت کشتیرانی بینالمللی به نام «گری مکنزی» که در همه دنیا شعبه دارد. ماهیت شرکت انگلیسی است و هنوز هم هست. پدرم بعضی روزها ماشین گیرش نمی آمد. راننده ها در ساعات گرما تا عصر استراحت میکردند. او با دوچرخه از خرمشهر تا آبادان می آمد. حدود دو ساعت در راه بود. وقتی به خانه میرسید له له میزد. یک دستمال چهارگوش گره میزد میگذاشت روی سرش که جلوی آفتاب را بگیرد. در آن شرکت هم از او خواستند ریشش را با تیغ بتراشد، علاوه بر آن کراوات هم بزند. رئیسش که یک هندی بود. رفته بود پیش رئیس شرکت که یک انگلیسی بود، گفته بود این تیپ آدمها به درد شرکت میخورند چون اعتقاد دینی و مذهبی دارند، امین هستند، دستشان پاک است، دینشان به آنها میگوید دزدی و خیانت نکنید. اگر زن تو را ببیند نگاه به زنت نمیکند، بگذار بماند کار کند، او بهتر از بقیه است که مشروب میخورند. اینها مشروب نمی خورند. آن انگلیسی هم خوشش آمده بود و گفته بود اشکال ندارد، فقط به او بگو کراوات را باید بزند. پدرم قبول کرده بود. توی شرکت کراوات میزد، از شرکت که بیرون می آمد کراوات را در می آورد. تمام چکهای سنگین شرکت را پدرم نقد میکرد. رفت و آمد برایش سخت بود. تصمیم گرفت در خرمشهر ساکن شود. به خانواده پرجمعیت ما به راحتی خانه نمی دادند. در خیابان بهروز خرمشهر خانه ای اجاره کرد. مادر و پدرم با بچه ها به خرمشهر رفتند. من در آبادان پیش باباحاجی ماندم و همان جا مدرسه میرفتم. به بابا حاجی علاقه داشتم، شخصیتم نشئت گرفته از روحیات اوست و مشابهت زیادی بین ما وجود دارد؛ مثل علاقه به تاریخ و شعر و ادبیات. کلاس دوم دبستان هم تنها پیش باباحاجی بودم؛ شدم بچه بابا حاجی. تابستانها هر روز و دیگر روزهای تعطیل، صبحها به مغازه بابا حاجی میرفتم و کمک میکردم. روزی ده شاهی یا یک ریال به من مزد میداد. در کنار مواد عطاری مثل داروهای گیاهی برنج و نخود و از این چیزها هم میفروخت. ملخ خشک شده مرسوم بود و میخوردند. می آمدند می گفتند نیم کیلو ملخ بده؛ پاهایش را میکندند و خشک خشک میخوردند. ماهی خشک شده هم میخریدند. به آن "موتو" میگفتند. طعمی شبیه میگو داشت.
کلاس سوم در مدرسه خشایار خرمشهر ثبت نام کردم. کلاس چهارم، پنجم و ششم را هم در مدرسه بزرگمهر خرمشهر گذراندم. درسم متوسط بود، معمولا با معدل چهارده یا پانزده قبول میشدم، اما بچه شلوغ و ناآرامی بودم. یادم می آید یک بار مادرم نشست توی حیاط گریه کرد و گفت از دست این محمد خسته شدم، هر روز شری برایم درست میکند!
بی بی - مادر پدرم - کنارش نشسته بود و می خندید. گفت: «هرکسی در بچگی شلوغ و شر باشد بزرگ شود عاقل و آرام می شود، نگران نباش این بچه آرامی میشود.
تا کلاس ششم در همان خانه بودیم. پدرم ساکت مؤمن و باوقار بود. غروب که میشد به مسجد میرفت و بعد از نماز مغرب و عشاء بر می گشت. از خیابان بهروز به خانه ای در خیابان هریسچی رفتیم. تقریباً مرکز شهر و محله خوبی بود. محله ای بود که همه اهل فوتبال و بازی های بهتر و متفاوت تر بودند. یکی از اهالی آن محل به نام جاوید تیم فوتبالی به همین اسم راه انداخته بود. از صبح حرف فوتبال بود که کدام تیم برنده شد و کدام تیم باخت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر !
صحنههای نفسگیر عملیات بدر
...توی مسیری که می رفتیم ناگهان پروانه قایقمان با یکی از سیم های فوگاز درگیر شد.
برای یک لحظه حس کردم که قایق هم اینک منفجر خواهد شد. همه کف قاق دراز کشیدیم . رنگ از رخسارمان رفته بود اما با گذشت چند دقیقه که یک سال طول کشید، دیدیم خبری از انفجار نشد.
آرام بلند شدیم و با نگاهی به قایق و آزاد کردن موتور، نفسی تازه کردم و راه را ادامه دادیم.
صبحتون سرشار از توجه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۱۷
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔻 غافلگیری حین عملیات
🔹 ممکن است برای شما سوال پیش بیاید که پس عراق مثلا" خواب بود که شما این همه امکانات زدید؟ این حساس نبود؟ مثلا" این زمین برایش مهم نبود؟...
🔸 مثلا این زمین برایش مهم نبود؟ چرا بود ولی این بچهها اینقدر با ظرافت کار کردند که واقعا" خود عراقیها به همه جهت شکست خوردند. یعنی علاوه بر شکست نظامی، از نظر روانی هم شکست خوردند. اینجا بود که فهمیدند نمیتوانند جلودار بسیجیهای ما باشند. این نیروی بسیجی بالاخره راهش را پیدا می کند و عبور می کند از خطِ اینها[عراقیها].
🔹 لذا غافلگیری کامل انجام شد و ما موردی نداریم که بگوییم. قبل از این عملیات جلسهای با فرماندهان داشتیم که حالا عملیات بکنیم یا نکنیم؟ مشکل داریم یا نداریم؟
🔻 زمان اجرای عملیات
در خصوص آغاز عملیات، معمولا تاریخ را بر اساس شرایط جوی منطقه به دست می آوردیم نه بر اساس این که دشمن حالا هوشیار هست یا نیست. ما هر روز بهمن را می توانستیم انتخاب کنیم ولی روز مورد نظر باید با شرایط آب و هوایی منطقه هماهنگ میبود.
🔸 میزان نور ماه، وضعیت جزر و مد برای اجرای عملیات مهم بود. بر این اساس روز و ساعتی که میخواستیم خدا کمک کرد دقیقا با وضعیت ما جور شد. یعنی دقیقا همان چیزی بود که میخواستیم. لذا موضوع غافلگیری با شناساییهای بسیار دقیقی که نیروها انجام دادند و از طرفی، غافلگیری در نیروهای خودی باتوجه به حجم اقدامات مهندسی صورت گرفته به صورت کامل انجام شد. حالا دیگر هیچ بهانهای برای انجام عملیات وجود نداشت اِلا یه نکته!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
صدای صلوات مهمانان در مجلس عقد پیچید. عاقد با صدای رساتری پرسید: «سرکار خانم فاطمه خداداد مطلق، برای بار سوم میپرسم، آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و مبلغ هفتادهزار تومان وجه رایج جمهوری اسلامی ایران به عنوان مهریه، به عقد دائم آقای یدالله خدادادمطلق درآورم؟»
عروس خانم بهآرامی گفت: «بله.»
صدای هلهله و شادی مهمانان در حیاط خانه خالهام به هوا رفت. با پخش شیرینی، پذیرایی هم شروع شد. همه تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختیمان را داشتند. جشنی مختصر و سنتی بود. اقوام و خویشان بودند. با فاطمه خانم به عقد هم درآمدیم.
پدربزرگم، اکبر آقا، به خاطر داشتن روحیه آزادگی و مبارزاتی علیه حکام منطقه، قبل از جنگ جهانی اول از شهر ابرکوه استان یزد به قم تبعید شده بود. به دنبال او بقیه اقوام و فامیل هم به قم مهاجرت کرده و ساکن شده بودند. ولی در جنگ جهانی دوم به دلیل مخالفت با اشغال و ظلم و ستم و غارت آذوقه مردم به دست انگلیسیها در شهر قم، مردم را به شورش علیه انگلیسیها دعوت کرده و آنها هم پدربزرگم را دستگیر کرده و حین انتقال به زندان از روی رکاب کامیون پرتش کرده بودند پایین روی آسفالت جاده و به دست سربازان انگلیسی به شهادت رسیده بود. پدرم آقا مرتضی در نوجوانی یتیم و تحت سرپرستی عمویم بزرگ شده و به کار بنّایی و بعد موزاییکسازی مشغول بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#برده_سور
#گزیده_کتاب
لینک عضویت
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«آسمان زیرِ آب»
┄═❁❁═┄
.... هیچ وقت فکر نمیکردم دو نفر آدم، این همه خون داشته باشند. منور را که هوا فرستادند چشمم دید کف قایق پر از آب و خون بود. همین طور گلوله بود که به طرفمان میآمد. هیچ پناهگاهی جز آب دریا نداشتیم.
همین طور که پارو میزدم انگار کسی کمرم را لگد کوفت چه ضربی داشت شکمم که شکافت مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام. تازه احساس کردم تیری به کمرم خورده و از شکمم بیرون زده شد. یک لحظه یاد عکس آن روزهای کتاب علوم مدرسه افتاد تیر از کمر سیب وارد شده بود و همراه با بخار آب سیب از شکم آن بیرون زده بود. سیب را روی یک پوکه فشنگ گذاشته بودند. بخار شوری زیر دماغم خورد؛ دل و روده ام دوباره جا گرفت بدنم پر از تیر شده بود...
«محمدرضا الهی را نمیدیدم. آن طرف قایق افتاده بود. توی سیاهی، تیر خوردن و صدای خشک استخوانش را حس کردم. صدای خفه اش به گوشم خورد: آه....
دلم ریخت. گفتم مغزش متلاشی شده فکر کردم صدا، صدای شکستن جمجمه اش بوده. کینهٔ هر چه قناصه و دوربین دید در شب بود به دلم نشست. همین طور شلیک میکردند. صدای الهی به گوشم نمیخورد. ناامید شدم. گلوله توپ که کنار قایق منفجر شد کوهی از آب به هوا رفت. قلهٔ کوهِ آب که پایین رسید، دهانم پر از آب شور دریا بود. پشت سرمان اسلحه ها چند لحظه آرام گرفتند. لابد می خواستند ببینند ،توپ، قایق را منفجر کرده یا نه...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آسمان_زیرِ_آب
خاطرات غواصان لشکر ۱۹ فجر
به قلم: علیرضا فخرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂