eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن دو آقا و آن خانم فردای آن روز هم به بیمارستان آمدند. آن خانم از کیفش چند نسخه نشریه رنجبر بیرون آورد. تاریخ انتشارشان به روزهای شروع جنگ بر می‌گشت. در یک نسخه با تیتر درشت نوشته بود: «گروه چریکی طعمه در خرمشهر مقاومت می‌کند.» در شماره دیگر با این مضمون تیتر زده بودند که گروه چریکی محمد نورانی همچنان می‌رزمد. در تیتر بعدی آمده بود: «رزمندگان ما در کنار محمد نورانی دلیرانه می‌جنگند و از این مرز و بوم دفاع می‌کنند.» از کار تشکیلات آنها متعجب شدم که چگونه از جنگیدن تعدادی از اعضایشان نهایت بهره برداری تبلیغاتی کرده بودند. شهادت رضا دشتی اختلاف‌هایی را بین بچه های سپاه خرمشهر به وجود آورد. جوان ترها فتح الله افشاری را عامل شهادت رضا می دانستند. می‌گفتند فتح الله دستور آتش داد و موحد دانش هم زد. سید صالح موسوی می‌گفت در ظلمات شب چیزی نمی دیدم، به همین دلیل تیراندازی هوایی کردم. جوان ترها با فتح الله کمی کج افتادند، اما بزرگ ترها مثل محمد جهان آرا، عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله، احمد فروزنده و بهمن اینانلو می‌گفتند اگر بخواهیم این طور نگاه کنیم اصلاً اعتقاد به شهادت را زیر سؤال می بریم. رضا در حین مأموریت شهید شده است. در این بین فتح الله عذاب می‌کشید. از یک طرف رضا دشتی دوستش بود و کنار همدیگر جنگیده بودند، از طرف دیگر باید طعنه ها و گلایه ها را تحمل می‌کرد. روز به روز مثل شمع آب می شد. فتح الله آدم شجاعی بود چون دوره افسری زمان شاه را دیده بود، نظامی گری را خوب بلد بود و دیسیپلین داشت. از طرفی اهل زهد و تقوا و عرفان بود. بارها می دیدم در حین کار گوشه خلوتی پیدا می کرد، ساعتی به نماز و دعا می‌گذراند و دوباره به سر کارش برمی‌گشت. فتح الله در شلیک توپ ۱۰۶ حرفه ای بود. توپ ۱۰۶ تفنگ ضدتانک است که تیر مستقیم شلیک می‌کند. فتح الله تنها کسی بود که توپ ۱۰۶ را طوری تنظیم می‌کرد که تیر قوسی می انداخت. این نوع شلیک در تاریخ استفاده از این سلاح را برای اولین بار او انجام داد. زمان اشغال خرمشهر از این طرف رودخانه به طرف دیگر، چنان دقیق قوسی میزد که گلوله از پنجره ها وارد می‌شد به طوری که معروف شد. آقای محسن رضایی، آقای رحیم صفوی و دیگر بزرگان همه می‌دانستند فتح الله افشاری در خرمشهر چنین مهارت خاصی در زدن توپ ۱۰۶ دارد. او یک واحد ۱۰۶ راه انداخت محمد جهان آرا تعدادی توپ ۱۰۶ از ارتش گرفت و در اختیارش گذاشت. فتح الله ابتکاراتی به خرج داد. توپ ۱۰۶ به لحاظ سازمانی روی جیپ نصب می‌شود. او سکوهایی درست کرد که توپ روی آن نصب می‌شد. توپ ۱۰۶ آتش عقبه ای دارد که پس از شلیک خاک بلند می‌کند و باید سریع تغییر مکان دهد. او حوضچه ای پشت توپهای ۱۰۶ گذاشته بود که وقتی شلیک می‌کرد آتش عقبه توی آب می‌خورد و مکان توپ معلوم نمی‌شد. فتح الله تعدادی از جوانهای پرشور و پرهیجان مثل رسول بحر العلوم و فرهاد ملایی را تربیت کرد. از آنها افرادی متخصص و منضبط ساخت چون خودش اهل تهجد و عبادت، نیروهایی پر از معنویت بار آورده بود. یکی از آنها عبدالحسین کاظمی بود که در عملیات بیت المقدس شهید شد. فتح الله افشاری برایم نقل کرد: «شب، وارد سنگر شدم دیدم عبدالحسین دارد خودش را با کابل می‌زند. گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت چیزی نیست. از زیر زبانش کشیدم گفت با خودم عهد بستم هر وقت غیبت کردم دروغ گفتم و خطایی کردم خودم را تنبیه کنم. او ضمن تنبیه فیزیکی، روزه هم می‌گرفت. نیروهایش تا این حد پر معنویت و عارف شده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۹ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 شرایطِ بسیار سختی در منطقه شهادت حاکم بود. فاصلۀ ما با نیروهای عراقی بسیار کم بود. به طوری که شب‌ها وقتی عراقی‌ها با هم صحبت می‌کردند، صدای آنها را می‌شنیدیم و بالعکس. نیروهای ما هم نمی‌توانستند بلند صحبت کنند؛ این نقطه، جناح منطقه محسوب می‌شد. یک طرف به رودخانۀ کرخه و طرف دیگر به ادامۀ خط، متّصل بود. معمولاً در شرایط جنگی، جناحين خط، خیلی مهم هستند. محلّ استقرارگروهان قدس در جناح خط زعن بود و مكانِ فوق‌العاده حسّاسی محسوب می‌شد. تجربۀ بچّه‌ها هم بالا نبود، ولی الحمدالله نیروهای گروهان قدس به فرماندهی برادرمان علی‌رضا معینیان خوب توانستند علی‌رغم همۀ مشکلات و سختی‌ها، منطقه را نگه دارند. از نظر وضعیّت توپوگرافی، منطقه، تپه‌مانند و بالا و پایین‌های زیادی داشت. بعضاً عراقی‌ها در تپۀ مقابل بودند، یا هر دو روی یک تپه بودیم. یعنی یک طرفِ تپه، عراقی‌ها و طرف دیگر، ما ایستاده‌ بودیم. در اين منطقه، بیشتر از کانال‌‌هایی استفاده می‌کردیم که برای ارتباط بین خط و کمین های خودمان تعبیه شده‌بود. کانال‌های ارتباطی و سنگرهای نزدیک به هم تنها [راه ارتباطی] بود. در این کانال‌ها، بعضاً فاصلۀ ما با نیروهای عراقی، به کمتر از صد‌متر هم می‌رسید. سنگر استقرار و استراحت نیروها با فاصله‌ای از خط قرار داشت و نگهبانی از خط، در سنگرهای کمین انجام می‌شد. باید توجّه داشت که این اوّلین مأموریت گردان بود و خیلی از نیروهایی که در گردان حضور داشتند، میدان جنگ را به این شکل ندیده‌بودند و اين اوّلین مأموریت آنها بود. البتّه بخشی از این نیروها پیش از آمدن به جبهه، آموزش‌های نظامی را دیده و حتّی عدّه‌ای خدمت سربازی هم رفته‌بودند، ولی حدود پنجاه شصت درصد نیروهای گردان، فقط آموزش‌های اردوگاهِ شوش و قبل از عملیّات را گذرانده‌بودند و نیاز به آموزش بیشتری داشتند. با فاصلۀ نزدیکی که با دشمن داشتیم، نیروها خيلی باید دقّت می‌کردند. بیشتر درگیرهای ما در خط، درگیری نزدیک بود. نیروهای عراقی بعضاً بچّه‌های ما را با تک‌تیرانداز و یا با نارنجک تفنگی کلاش می‌زدند. فاصله کم بود و نمی‌توانستند از خمپاره استفاده کنند. نارنجک‌های تفنگی ما، روی تفنگ ژ3 قرار می‌گرفت. شلیک كه می‌شد، صد‌متر آن طرف‌تر به زمین می‌خورد. وقتی به سطح زمین و روی سنگرها و کانال‌ها نگاه می‌کردیم، پر شده‌بود از پوکه‌های نارنجک تفنگی منفجر‌شده که به مقدار زيادی آن جا ریخته شده‌بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ یادش بخیر، صبحگاه و نرمش اردوگاه، حال و هوای خاصی برای بچه ها داشت. خصوصا که پای رقابت برای خط شکنی بین گروهان ها هم بوجود می اومد. دیگه باید از جان مایه می‌ذاشتیم تا پرخطرترین جای عملیات مال ما باشه. حالا از راهپیمایی ده کیلومتری بگیر تا..... مهم این بود که خط شکن باشیم ☺️ البته کار از اونجا شروع می‌شد که.. شبانه به اردوگاه کرخه می رسیدیم، فردا صبحش یک ساعت دویدن و سپس یک ساعت نرمش سنگین داشتیم، گویا قرار بود به جام جهانی بریم و مقابل برزیل توپ بزنیم.😄 بعد از اون همِ پا و کمر و تمام اعضاء و جوارح مون تا ده روز کار نمی دادند و نمی تونستیم کمر راست کنیم..... ههههی ولش کن داداششش 😂 گذشت هر چه بود. ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۲ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یکی از افسران گفت: چند روز قبل فرمانده ما با صدای رسا می گفت: «من دوست دارم همه شما به شهادت برسید، رهبر از شهادت شما خوشحال می‌شود. این گفته های او دنیای ما را چون شب تیره و تار کرد، آسمان هم هدیه اش را برای او فرستاد. اینهایی که کشته شده اند از بهترین افسران ما بودند. امروز آنها را بدرقه می‌کنیم و فردا هم معلوم نیست نوبت چه کسانی است.» افسر دیگری گفت به نظر من فرمانده لشکر فقط به فکر جان خودش است. قرارگاه لشکر خیلی از خرمشهر فاصله دارد، او دیگر صدای انفجارها را نخواهد شنید و هیچ دشمنی هم نمی تواند به او نزدیک شود.» یکی دیگر گفت: «دُر از دهانت می‌بارد، خوشم آمد. این نیروها هستند که با صدای انفجار ترورهای کور می‌خوابند و از خواب بیدار می‌شوند.» فرمانده لشکر وارد شد و سخنان کوتاهی بیان کرد. - من این اقدام را ترس و بزدلی به حساب می آورم و کسانی که دست به چنین کاری زدند انسانهای بزدل و ترسویی اند. ما همه آنها را تعقیب خواهیم کرد. جسدشان طعمه حیوانات درنده خواهد شد، ما برای رییس جمهور حماسه جاودانه ای خلق خواهیم کرد. ای برادران! این شهدا بر سر پیمانی که با خدا بستند، صادقانه ماندند. آنها در قلب‌های ما و در قلب رییس جمهور جای دارند. من هم خودم را شهیدی در راه رییس جمهور به حساب می آورم. ای برادران، ما این مسیر را ادامه خواهیم داد. هر قطره خونی که ریخته می‌شود از آن گل و شکوفه ای می روید. ما محکم و قهرمانانه می ایستیم و مبارزه می‌کنیم. من وقتی شما را غرق در خون در مقابل خود ببینم خوشحال خواهم شد. در آن لحظات به پروردگار شکایت کنید و بگویید: خدایا! آنها به ما ظلم کردند، خدایا! ایرانی‌ها ما را کشتند. سروان عزيز السراج، آهسته آهسته در گوش من گفت: «حرف بیخود می‌زند، یاوه می گوید. ایرانیها که سراغ ما نفرستادند، ما به سرزمین آنها تجاوز کردیم. به خدا من گیج شده ام.» سروان عزيز السراج بلند شد و گفت: «جناب فرمانده لشکر اجازه می خواهم توضیحی بدهم.» می‌خواهی چه کنی؟ و توضیح بدهی؟ منظورت چیست؟ جناب فرمانده ما سرزمین ایران را مورد هجوم قرار دادیم، اگر آنها با ما مبارزه می‌کنند، حقشان است. به سرعت او را محاصره کردند و دست بسته پیش فرمانده لشکر بردند. فرمانده لشکر آب دهان به صورت او انداخت و گفت: «بزدل تو را می‌کشم!» دستور داد سربازان گودالی کندند، آنگاه سروان عزیز در مقابل دیدگان تعداد زیادی از افسران زنده زنده دفن شد. وقتی او را در گودال می گذاشتند فریاد می‌کشید من پشیمانم، جناب فرمانده، نه... هنگامی که فرمانده لشکر بالای سر سروان آمد، سروان گفت: «جناب فرمانده من پشیمانم از شما تقاضای عفو دارم. سرورم من دنیا را دوست دارم. صدام را دوست دارم. فرزندان و همسرم را دوست دارم. عاشق حزب و انقلاب و میشل عفلقی و صدام هستم.» و همچنان التماس می‌کرد تا این که خاک او را گرفت و در حالی که زنده بود، دفن شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 دوم فروردین یادآور فتحی مبین است که کام ملت ایران را شیرین کرد بطوریکه امام(ره) آنرا فتح‌الفتوح دانست و بر بازوان رزمندگان بوسه زد .... سالروز عملیات غرورآفرین فتح‌المبین گرامی باد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی در پرشین بودیم حسن سواریان هم واحد خمپاره انداز راه انداخت. او در دوران سربازی آموزش خمپاره انداز دیده بود. انسانی جدی، منظم، با اخلاق و خوش سیما بود. حسن و فتح الله با همدیگر تعامل داشتند. حسن سواریان چهار قبضه خمپاره داشت. صاحب عبودزاده دیده بانش بود. بالای سکو یا مخزن آب می نشست و دیده بانی می کرد. چون تجهیزاتی مثل زاویه یاب نداشتند از تیرک های برق، گنبد مسجد‌ جامع یا از نشانی خانه ها به عنوان شاخص استفاده می‌کردند؛ مثلاً می گفت این قدر به راست خانه فلانی بزن، از امکانات ابتدایی استفاده می کردند، ولی دقیق می‌زدند. ارتش در خسروآباد آبادان زاغه مهمات داشت. تقریباً جای پرتی بود. یک سرباز در آنجا نگهبانی می داد. بچه ها شبانه می رفتند، به مهمات آنجا تک میزدند و می آوردند. یک روز سرباز نگهبان با آنها درگیر می‌شود می‌گوید من سربازم برایم مسئولیت دارد، بروید از واحد نامه بیاورید هر چقدر بخواهید مهمات ببرید. بچه ها سراغ مسئولین خمپاره اندازهای ارتش میروند، با آنها رفیق می شوند و سهمیه روزانه گلوله خمپاره می‌گرفتند؛ در ازایش از هدایای مردمی به ارتشی‌ها می‌دادند. ارتشی ها که میدیدند آنها با تیر برق شاخص می‌گیرند مسخره شان می‌کردند. حسن از این تمسخر ناراحت شده بود. به محمد جهان آرا گفت، محمد هم مقداری تجهیزات و زاویه یاب برایشان تهیه کرد. به جایی رسید که ارتشی ها می‌گفتند شما بهتر از ما شلیک می‌کنید. نیروهای سپاه خرمشهر پس از سقوط خرمشهر در منطقه کوت شیخ مستقر شده بودند. کوت شیخ خط مقدم بود. بین آنها تا خرمشهر اشغالی رودخانه خرمشهر قرار داشت. سمت راست پل خرمشهر در منطقه محرزی هم تعدادی از نیروهای سپاه خرمشهر مستقر بودند. روزهای اول نیروها کنار رودخانه تردد می کردند و عراقی‌ها آنها را هدف می‌گرفتند. برای اینکه آسیب کمتری ببینند، داخل خانه ها و پشت بام ها سنگر می‌گرفتند. هتل نیمه کاره ای در کوت شیخ بود، بچه ها از روی آن مقر عراقی ها را می‌زدند. اسلحه به اندازه کافی نبود، محمد جهان آرا صد قبضه اسلحه از اهواز آورد. پیش از آن، برای هر ده نفر چهار قبضه اسلحه بود و بقیه با سرنیزه و چماق نگهبانی می‌دادند و مراقب بودند عراقی‌ها از رودخانه عبور نکنند. بیشتر نیروهای قدیمی به اردوگاههای مختلف شهرها رفته بودند تا خبری از خانواده هایشان بگیرند. بعدها گروههایی از اندیمشک و دزفول آمدند. از بچه های دزفول، آقای میانجی را به یاد دارم که موجی شد. همچنین آقای دانش پژوه که به فرماندهی عملیات قرارگاه کربلا رسید. پس از آنها گروهی از قم آمد. بچه های خوب و متدینی بودند. فرمانده شان آقای ایرانی، روحانی وارسته ای بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات بیت المقدس، آزادسازی خرمشهر تشریح عملیات توسط شهید باقری در جمع فرماندهان سپاه و ارتش ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌺🌺 امشب خوان ماه رمضان به یمن قدوم کریم اهل بیت گسترده تر است. هوشیار باشید که بی نصیب از کنارش نگذرید. 🌺🌺میلاد کریم سبزپوش آل فاطمه، تنهاترین سردار لشکر حیدر و غریب شهر پیامبر تهنیت باد.💐💐 🍂
🍂 ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ پیش بسوی آغاز عملیات بیت المقدس بخوانید روایت سروهایی را که ایستاده می‌میرند. صبحتون متبرک به جود و کرم امام حسن مجتبی علیه السلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱۰ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 معمولاً برای دیدن بچّه‌های گردان، به خط می‌رفتم. پیش ‌از ‌ظهر یکی از روزها، با محمّد کرباسی در کمین نشسته‌بودیم و با هم صحبت می‌کرديم. یک تلفن قورباغه‌ای در کمین بود که ارتباط با عقب را برقرار می‌کرد. هیچ راه دیگری برای ارتباط وجود نداشت. محمّد می‌گفت: «این جا آرام صحبت کن! عراقی‌ها صدای ما را می‌شنَوند.» منطقه خيلی فشرده و حسّاس بود. یک قبضه دوشکا در عقبۀ خط توسّط نیروهای ما کار گذاشته شده‌بود. اگر نیروهای کمین ما احساس خطر می‌کردند، از کمین به فرماندهی گروهان اطّلاع می‌دادند تا دوشکا، آن نقطه را بزند. کمین تلاش می‌کرد تا خودش درگیر نشود و بیشترِ درگیری را به دوشکا بدهد. این تدبیر فرماندهی، بسیار کار درستی بود. اگر کمین درگیر می‌شد، خودش را زیر آتش می‌گرفتند، ولی وقتی دوشکا شلیک می‌کرد، دشمن نمی‌توانست کمین را شناسایی ویاکلّ منطقه را زیر آتش بگیرد. یگان‌های قبل از ما، در دلِ تپه، در کنار کانال‌ها، تونل‌هایی را ایجاد کرده‌بودند و از زیر زمین تردّد می‌کردند تا دشمن آنها را نبیند. وقتی می‌خواستیم فاصلۀ خط تا کمین را طی کنیم، در چندین نقطه باید خم می‌شدیم و از تونل می‌گذشتیم. در بعضی جاها چیزی حدود صد متر را در حالت دولا دولا راه می‌رفتیم. تمام خطوط به وسیلۀ کانال به هم ارتباط داشت. زمان نگهبانی در این کمین‌ها نمی‌توانست زمانی طولانی باشد. استقرار در کمین، فوق‌العاده خسته‌کننده و سخت بود. یک نیرو بیش از دو ساعت نمی‌توانست در کمین، نگهبانی بدهد؛ چون در سنگر کمین باید بی‌حرکت و در سکوت مطلق و جای ثابت می‌نشست. خطرش هم خیلی زیاد بود و از آن جا که به عراقی‌ها خیلی نزدیک بود، احتمال اصابت تیر تک‌تیرانداز را هم داشت. فشار روانیِ خیلی سنگینی روی افراد این پست وجود داشت. در یک فاصلۀ عقب‌تر، خاکریز دیگری داشتیم که آن‌جا مقداری آرام‌تر بود. خاکریز هم موقعیّت مناسبی نداشت و واقعاً حسّاس بود، ولی نسبت به کمین، باز راحت‌تر بودند. در این موقعیّت و با آن حسّاسیّت، نیروهای ما یک دستگاه بلندگو در خط کار گذاشته‌بودند. عراقی‌ها هم بلندگو داشتند و بعضی مواقع، چیزهایی می‌گفتند و ما هم متقابلاً جوابِ آنها را می‌دادیم، یا این که از طرف ما مطالبی مطرح می‌شد. هدف ما از این کار، نصیحت آنها بود تا بیایند مثلاً تسلیم شوند. هر از چند گاهی یکی از بچّه‌ها که عرب‌زبان بود، پیام‌هایی به زبان عربی به آنها می‌داد. بعضاً از این بلندگو، نوحه و اذان هم پخش می‌شد که به ذائقۀ نیروهای عراقی خوش نمی‌آمد. در روزهای بهمن یا اسفند بودیم و بارندگی‌های شدیدی در منطقه وجود داشت. زمین منطقه پر از گِل می‌شد و تردّد را بسیار سخت می‌کرد. گِل به کفش بچّه‌ها می‌چسبید و مشکلاتی به وجود می‌آورد. آن هم در این کانال‌ها که آب باران از روی تپه‌ها در آنها جمع می‌شد. باران به صورت مستقيم روی نیروی کمین می‌ریخت و شب را باید در زیر باران و در آن سرما در گِل‌ها می‌نشستند. واقعاً شرایط سختی بود. در آن منطقه، چندین نوبت بارندگی داشتیم. در آن شرایط، کوچک‌ترین اعتراض یا گله‌ای از طرف بچّه‌های گردان وجود نداشت. کسی که می‌خواست به کمین برود، باید برنامه‌ریزی می‌کرد، مایعات کمتری می خورد؛ چون رفتنِ به دستشویی در کمین، یک معضلی بود و با جان خود بازی‌کردن محسوب می‌شد. نیروها نباید در کمین، زیاد تردّد می‌کردند. کمین، محلّی ثابت بود و اصلاً جای تکان خوردن نداشت. اگر واقعاً کسی مجبور می‌شد، بایستی با تلفن قورباغه‌ای مورد را به عقب اطّلاع می‌داد تا یک نفر به جای او می‌آمد و جابه‌جایی انجام می‌شد. در سنگرهای عقب هم به دلیل این که سقف آنها کوتاه بود، نماز خواندن به صورت نشسته انجام می‌شد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«سفر به گرای ۲۷۰ درجه»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ صدای شلیک چند تیر می‌آید. جلوتر، سایه‌هایی که به کپه خاک می‌مانند، دیده می‌شود. علی می‌گوید: «تانک‌ها رو باش!» منور خاموش می‌شود. پا می‌شویم و راه می‌افتیم. به دور و بر نگاه می‌اندازم. هیچ کدام از ستون‌هایی را که به موازات ما به سمت دشمن می‌رفتند، نمی‌بینیم. احساس تنهایی می‌کنم. به یکباره یکی از تانک‌های دشمن به سمت ما شلیک می‌کند. تیرهای رسام مانند دانه‌های تگرگ از بالای سرمان می‌گذرد و عقب ستون را درو می‌کند. می‌ریزیم رو زمین و آن را گاز می‌گیریم. بی‌حرکت می‌مانم. قلبم تند می‌زند. آیا ستون را دیده‌اند؟ نوک انگشتانم یخ می‌زند. اگر ستون‌مان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت می‌دهم. ترس برم می‌دارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار می‌دهد. از انتهای ستون سر و صدا می‌آید. تقی خودش را می‌کشد کنارم. نفسم تو سینه حبس می‌ماند. گردن می‌کشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمی‌بینم. خدا خدا می‌کنم سر و صداشان بخوابد. یکی بلند بلند فریاد می‌کشد و صدای کشمکش می‌آید و بعد صدای خفه‌ای که آرام‌ آرام خاموش می‌شود. صورتم را در هم می‌کشم و به خودم فشار می‌آورم. گویی من مجروح شده‌ام و من هستم که فریاد می‌کشم و باید خفه شوم. صداهای گنگ و درد آلود ته ستون فروکش می‌کند. منطقه یکپارچه سکوت می‌شود.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته: احمد دهقان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۳ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 السراج یکی از افسران ورزیده و خوب بود اما دنیا به کسی‌رحم نمی‌کند. هر کس سخنانی را بر زبان می آورد، باید عواقبش را هم تحمل کند. سروان عزیز معاون من بود. به جای او در همان روز سروان صبری شاهین الفرج را اعزام کردند. این شخص اخلاق فاسدی داشت. دو روز از آمدنش به گردان نگذشته بود که به من گفت: «ظاهراً در منطقه شما خبری از جنس مخالف نیست؟... ... او هنوز مشغول فساد خود بود. با صدای بلند گفتم: «سروان صبری کجایی؟ بیا.» اما پاسخی نشنیدم دوباره با صدای بلند گفتم: «سروان صبری...» در که باز شد، ناگهان دیدم او کشته شده است! به سرعت بالای سر او رفتم دیدم گوش تا گوش سرش را بریده اند و در کنار جسدش گذاشته اند. جسد را داخل خودرو نظامی گذاشتم و به اولین نقطه تخلیه مجروحین بردم و به آنها گفتم که نزدیک اردوگاه جسدش را پیدا کرده ام. به دنبال تحقیقات مستمر و طولانی که انجام شد، سرهنگ دوم اسامة الاماره به من گفت: تحقیقات نشان میدهد که او با یک زن درگیر شده است. مست بوده و آن زن با حیله و نیرنگ او را مسموم و سپس سرش را از بدن جدا می‌کند. سرهنگ اسامهی از من خواست این موضوع را پیگیری کنم تا شخص قاتل دستگیر شود. موضوع را پیگیری کردم و پس از بررسی های دقیق معلوم شد که آن زن به منطقه دیگری از خرمشهر، نزدیک پل طاهری که تحت تسلط نیروهای مقاومت ایرانی بود، فرار کرده است. فرماندهی دستور داد خانه آن زن را ویران کنند و اعضای آن دستگیر شوند. بعد از آن کسی نفهمید که چه برسر آنها آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ..عراقی ها کنار رودخانه روبه روی ما کانال کشیدند و توی آن مخفی می شدند. سوراخ‌هایی را روی دیوار کانال تعبیه کرده بودند، از آنجا تک تیراندارهایشان با قناسه می‌زدند و با دوربین دیده بانی می کردند. بچه ها در تیررس دشمن بودند. برای حفاظت از ساحل رودخانه و مراقبت از نفوذ دشمن تونلی زیر پیاده رو چسبیده به ساحل کشیدیم. چند تونل فرعی هم از بین خانه‌های مردم در کوت شیخ به این تونل وصل می شد. نیروهای رزمنده خرمشهر و تهران، به خصوص بچه های قم خیلی زحمت کشیدند. فرمانده شان حاج علی اکبری بود. با زبان روزه و گرمای طاقت فرسای داخل تونل در روشنایی فانوس دولا دولا به وسیله تیشه و بیلچه تونل می‌کندند و خاک را با کیسه بیرون می آوردند. طول تونل اصلی و تونلهای فرعی به سه کیلومتر می رسید. این حاصل کار شبانه روزی آنها بود. صبح تا شب کانال می‌کندند و نگهبانی می‌دادند. شب‌ها هم پای دعا و مناجات و قرآن و نهج البلاغه دور هم جمع می‌شدند. چند نفر از رزمنده های قم شهید و مجروح شدند. خمپاره ها معمولاً از لحظه شلیک تا انفجار صدایی شبیه سوت ایجاد می‌کند. بچه ها با شنیدن صدای سوت روی زمین دراز می‌کشیدند. خمپاره ۶۰ با بقیه خمپاره ها تفاوت دارد؛ صدای سوت ندارد، فقط لحظه شلیک صدای گووم و موقع انفجار صدای «قووم» شنیده می‌شود. بچه های قم می‌گفتند خمپاره ۶۰ فقط دنبال قمی ها می گردد. می‌گوید "قم". نیروهای حاج علی اکبری که به عشق عملیات آمده بودند پس از مدتی، تحمل شرایط پدافندی برایشان سخت شد. حاج علی اکبری برای تقویت روحیه آنها، نیروهایش را بین خرمشهر و کردستان تقسیم کرد. آنها پس از مدتی تعویض می‌شدند. ایشان سرانجام در کردستان به شهادت رسید. گروهی از اندیمشک به فرماندهی آقای گرجی زاده به خرمشهر آمدند؛ همگی مؤدب ، منظم ، متدین، اهل دعا و راز و نیاز بودند. پشتیبانی این گروهها بهتر از ما بود. برایشان از قم و تهران امکانات می آمد. غذای ما بیشتر لوبیا بود. آن هم چه لوبیایی! وظیفه آشپزی را به کسی به نام عبد داده بودند؛ اصلاً آشپزی بلد نبود. با چاقو میزد وسط گونی لوبیا، بدون اینکه پاک شود با شن و ماسه و سوسک و هرچه داخل گونی بود سرازیر می‌کرد توی یک دیگ بزرگ. چند پیاز درسته هم می انداخت، آب اضافه می‌کرد و روی اجاق می‌گذاشت. غیر از لوبیا پرچم داشتیم. پرچم اسمی بود که بچه ها روی رنگ سبز خیار، سفیدی پنیر و رنگ قرمز گوجه فرنگی گذاشته بودند. می‌گفتند شام و ناهار فقط پرچم داریم. بعضی وقتها هم که وضعمان خوب بود، هندوانه و ماست هم داشتیم. در خط کوت شیخ مرتب شهید می‌دادیم. یکی از بچه هایی که در آنجا براثر ترکش خمپاره شهید شد سعید ارجعی بود. هیکل قوی و ورزشکاری داشت. بچه ها به سرعت او را به بیمارستان شرکت نفت آبادان رساندند. ترکش به سرش اصابت کرده و مرگ مغزی شده بود. بچه ها دور تختش قرآن و دعا می‌خواندند. قلبش کار می‌کرد. دکتر می گفت هیچ کاری نمی شود کرد، باید منتظر باشید قلبش از کار بیفتد. صحنه دردناکی بود. تعدادی از دوستان دیگر هم شهید شدند. هر وقت یکی شهید می شد، مراسم تشییع جنازه داشتیم. تعدادی از بچه ها پیکر شهید را از خیابان روبه روی سپاه تا مسافتی روی دوش می‌گرفتیم، بعد سوار وانت می‌کردیم به قبرستان آبادان می‌بردیم و غریبانه دفن می‌کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات بیت المقدس، آزادسازی خرمشهر فیلم خام دفاع مقدس گمرک خرمشهر دوم خرداد ۱۳۶۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فروردین ۱۳۶۱ ایلام ، دشت عباس منطقه عملیاتی فتح المبین انهدام نفربر عراقی ... عکاس: علی فریدونی صبحتون سرشار از صفای باطن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / 11 خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 پشتیبانی از نیروها هم در این منطقه کار سختی بود. در آن منطقه، سنگرهای ویژۀ مهمّات هم وجود داشت که بایستی همیشه پر از مهمّات می‌بودند. برای تردّدهای روزانه هم در یک ساعت هایی از روز، ماشین می آمد و سرویس می داد. پشتیبانی تیپ با فاصلۀ حدوداً یک کیلومتر، پشت خط و در نزدیک رودخانۀ كرخه و بین دو تپه، یک سایتی ایجاد کرده‌بود که محلّ استقرار حمّام و تدارکات و خدمات تیپ بود. اگر کسی نیاز به استحمام داشت و یا برای کاری می‌بایست به عقب می‌آمد، از آن وسیله استفاده می کرد. زمانی که گروهان قدس در خطّ زعن یا منطقۀ شهادت مستقر بود، یکی از نیروهای این گروهان به شهادت رسید. این اوّلین شهید گروهان قدس که اوّلین شهید گردان نام گرفت، شهید «داریوش نادری» بود. وقتی بچّه ها خبر شهادتش را شنیدند، واقعاً منقلب شدند. شنیدن خبر شهادتِ یک نفر از کسانیکه در همۀ لحظات کنار آنها حضور داشت، بسیار سخت بود. بالأخره برای قشر جوان که هنوز درگیر اتّفاقات جنگ، به این شکل نشده واقعاً سخت بود. فضا خیلی دگرگون شده‌بود. این فضا تقریباً هر روز با شهید و زخمی‌شدن بچّه‌های گردان تكرار می شد. در منطقۀ زعن یا شهادت، دو نفر شهید داشتیم و گروهان قدس، حدود یک ماه در آن خط مستقر بود. ▪︎ مقدّمات حضور در عمليّات در کنار آموزش نیروها، فرماندهی گردان هم مشغول هماهنگی های لازم برای مأموریت گردان و انجام عملیّات با تیپ بود. بعد از تعیین مأموریت و برای نزدیک شدن به منطقۀ عملیاتی، تمام نیروهای گردان، از جمله نیروهای گروهان قدس [که در خط بودند]، به جبهۀ¬ «مقاومت » منتقل شدیم. آنجا شرایطِ منطقۀ زعن را نداشت. یک خاکریز طولانی و در منطقه‌ای دشت‌مانند بود که روبه‌روی سایت‌های چهار و پنج خودمان قرار داشت. این خاکریز به منطقۀ رهایی عملیات گردان نزدیک‌تر بود. همۀ نیروهای گردان در سنگرهای طول خط، مستقر شدند تا موقع عملیات برسد. با این استقرار، دشمن خیلی حسّاس نمی‌شد و این طور تصوّر می‌کرد که فقط می خواهیم پدافند کنیم. البتّه بعد از استقرار و پیش از شروع عملیات، در این خط، درگیری‌هایی با عراقی‌ها به وجود می آمد که کاملاً طبیعی بود. منطقۀ مقاومت یک مسئول محور داشت که در خط مستقر بود. وقتی استقرار پیدا کردیم، متوجّه شدم که مسئولیّت محور با یکی از بچّه‌های مسجد جزایری به نام «سعید تجویدی » است. تعدادی از بچّه های قدیمی سپاه اهواز، از جمله سعید دُرفشان ، حمید رمضانی و عظيم امین دزفولی با ایشان در آن منطقه حضور داشتند. سعید دُرفشان معاون برادر‌تجویدی بود. آنها قبل از عملیات در این محل، مستقر شده و منطقه را شناسایی کرده‌بودند و کار اطّلاعات و شناسایی محور با همینها بود. توجیه و راهنمایی فرماندهی گردان نسبت به منطقۀ عملیات هم که در این ایّام لازم بود، توسّط آنها انجام شد. چند روز قبل از شروع عملیات، از طرف فرماندهی تیپ، تصمیماتی در رابطه با فرماندهی گردان گرفته شد. شهید دُرفشان از طرف تیپ به عنوان فرماندۀ «گردان نور» و حاج‌اسماعیل به عنوان معاون ایشان معرّفی شد. علّت این کار هم این بود که شهید درفشان از قبل در آن منطقه بود و آشنایی داشت و خطّ دشمن را کاملاً شناسایی کرده‌بود و می شناخت. ايشان دو روز قبل از عملیات، به عنوان فرماندۀ گردان، بین فرماندهانِ گروهان ها و کادر گردان معرّفی شدند. [آن شب] شهید فرجوانی جلسه ای گذاشت و گفت : «ایشان فرماندهی را بر عهده می گیرند و ما همه با ایشان هستیم.» آن موقع، کسی این حرفها را نمی زد که این کی هست و یا چرا خود حاج‌اسماعیل نباشد؟ بدون کوچک ترین عکس‌العملی همه پذیرفتند. شهید دُرفشان هم بسیار انسان وارسته ای بود و از نظر اخلاقی ویژگی ها و جاذبۀ خوبی داشت. مَشرب برخوردی بسیار بالایی هم داشت. هر کس با اوّلین برخورد، ویژگی‌های اخلاقی‌اش را حس می کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ---------------------- ▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب @patogh061 06132238000 09168000353 ---------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂