eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂‌ در مسیر خرمشهر ۴ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ صبح روز عملیات متوچه صدای تیراندازی با کلاش از سمت خاکریز تصرف شده عراق شدم. به همراه شهید صادق مروج جانشین گردان، حدود ده دوازده نفری رفتیم ببینیم چه خبر شده. در بین راه دو نفر از بچه ها مجروح شدند و آنها را به عقب فرستادیم. شب گذشته کلا خط دشمن تخلیه شده و همه عقب نشینی کرده بودند و احتمال اینکه دشمن تیراندازی کرده باشد ضعیف بود. در آن لحظه دوربین نداشتیم و فقط می‌دیدیم یک گروه به ستون در حال عقب رفت هستند. لباس‌هایشان با رنگ خاکی فرق داشت و مایل به سبز بود. تمام خاکریز اول را ما می رفتیم و آنها هم می‌رفتند. در خاک ریز دوم روبروی هم ایستادیم. می‌گفتیم آهای.... آنها هم می‌گفتند آهای... دست تکان دادیم آنها هم دست تکان دادند. احتمال می‌دادیم خودی باشند. در خاکریز دوم آنقدر به آنها نزدیک شدیم که به مروج گفتم قیافه‌ اینها به خودی ها نمیخورد. در یک لحظه متوجه فرمانده آنها شدیم. قدی کوتوله با سبیلی صدامی که همه سربازهایش شش تیغه بودند و دارای سبیل. گفتم صادق اینها عراقی‌اند. یک دفعه دیدیم با یک حرکت دست فرمانده، همه پریدند پشت خاکریز ما. عکس العملی نشان ندادیم. یک دفعه یک تانک پشت خاکریز روشن کرد و گاز داد آمد بالای خاکریز. یک عراقی هم پشت کالبیر خیلی آرام و راحت سر کالبیر پنجاه را به سمت ما گرفت. حالا دیگه ماشه را چکاند و ما با تمام توانبه عقب برگشتیم. در تمام عمرم اینطور ندویده بودم. هر لحظه احساس می‌کردم فشنگ بعدی تو کمر یا سرم می‌خورد. صدای گوش خراش کالیبر پنجاه از سر و روی و پشت ما می‌رفت تا رسیدیم به خاکریز اول و خودمان را پرت کردیم پشت خاکریز. وقتی نا امید شدند این‌بار با گلوله مستقیم تانک شروع کردند به شلیک. با توجه به پیشروی اولیه و عدم الحاق جناحین و آتش پیوسته دشمن، به هرحال پیروز مندانه خاکریزها را تحویل خودشان دادیم و به عقب آمدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران با تصاویر دیدنی جبهه‌های نبرد         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ای راهیان کربلا وقت پیکار است عشاق ثارالله را حق نگهدار است دامان همت پردلان بر کمر بندید با عزم راسخ کوله بار سفر بندید دل را به ذکر حق به قصد ظفر بندید ره را به خصم کافر حیله گر بندید صاحب زمان این کاروان را جلودار است        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂‌ در مسیر خرمشهر ۵ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ بعد از آمدن نیروهای جایگزین، جهت تحویل خط دب حردان باقیمانده گردان که جا مانده از شهدا و مجروحین بود جهت سازماندهی مجدد به عقبه در اهواز رفتیم. در سازماندهی جدید بعنوان فرمانده دسته انتخاب شدم و راهی خط اهواز خرمشهر شدیم. شب‌ها در سه سنگر کمینی که داشتیم در هر سنگر یک‌ نفر نگهبانی می‌داد. از آنجایی که نیروهای قبل از ما تلفات سنگینی داده بودند در کانال و بریدگی جاده وضعیت بسیار حساس بود. یک دوربین دید در شب از سنگرهای عراقی در منطقه دب حردان غنیمت گرفته بودیم که شب‌ها با آن جاده و اطراف نیزار را بررسی می‌کردیم. شب کارها بسیار سخت بود. پشه های نیزار بسیار وحشتناک نیش می‌زدند. هر چه پماد می‌زدیم و می‌خواستم یک نماز با آرامش بخوانیم نمی‌گذاشتند. نگهبانی تک نفره، بسیار ترسناک و رعب آور بود. پشت سرهم نگهبانان صدایم می‌کردند بیا بیا.. می رفتم با دوربین دید درشبی که در اختبار من بود خوب نگاه می‌کردم و به او می گفتم چیزی نیست، یک لاستیک بزرگ و یا یک تنه خشک درختی است. یک روز صبح دور هم بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. نگهبان بالای سر ما هم بجای مواظبت از جاده به حرفهای ما گوش می‌داد. شهید کاظم مساعد به‌سمت دستشویی رفت. ما گرم صحبت بودیم که یکدفعه خدا به دلم گذاشت برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، دیدم کاظم مساعد دولا دولا و آفتابه به‌دست داره میاد و با اشاره به او فهماندم چی شده! چرا اینجوری؟ دیدم با انگشت به پشت سر نگهبان روی جاده اشاره می‌کند. تا بلند شدم دیدم دو تا کوماندو عراقی، با لباس چریکی و با کلاه قرمز رنگ و آرم عقاب با کلاش روبروی من ایستاده‌اند. راستش کپ کردم و هیچ حرکتی نتوانستم انجام بدهم. اسلحه نداشتم و نگهبان هم هیچ متوجه نشد بود. ناگهان شروع کردند رگبار توی سر و صورت من. حالا عجیب اینجا بود که بچه ها نشسته و نگهبان هم سر پست، هیچ حرکتی نمی کنند. همه تیرها از سر و‌گوش من رد می‌شدند و خدا کمک کرد نه من تیر خوردم نه نگهبان و نه هیچکدام از بچه ها. در یک لحظه عراقی‌ها پریدند پشت جاده و در نیزار فرار کردند. نیم ساعت که گذشت از توی نیزار یک نفر صدا می‌زد برادرها کمکم کنید کمک کمک کنیم. گفته بودند منافقین با عراقی‌ها هستند مواظب باشید. با احتیاط تمام دسته را سریع دستور دادم اماده و اسلحه ها از ضامن خارج و گفتم تا دستور ندادم شلیک نکنید. یکدفعه فریاد زدم بیا جلو ببینمت . دیدم یکنفر مثل بچه ها که راه رفتن بلد نیست روی باسن نشسته دارد می آید. دو نفر را مامور کردم تا بروند و بیاورندش. سریع دو تا پریدند روی جاده و قبل از اینکه عراقی‌ها شلیک کنند از بغل‌هاش گرفتند و سریع آورند. بنده خدا بی رمق شده بود و نای حرکت نداشت. سوال کردم چکار می‌کردی تا حالا و از کجا آمدی. می‌گفت ما دو نفر از نیروهایی هستیم که چند شب پیش عمل کردیم. گفتم چطور زنده موندید که پاسخ داد نی و آب میخوردیم. گم شده بودیم که شما را پبدا کردیم. گفتم نفر دوم کجاست گفت توی نیزار گم شده که پیدا نشد که نشد. در انتهای ماموریت قرار بر این شد تا با یک عملیات جاده را بگیریم ولی با عملیات موفق ارتش در منطقه دارخوین و رسیدن آنها به جاده اهواز خرمشهر، عراقی‌ها از ترس محاصره شدن با یک اتش تهیه سنگین عقب نشینی کردند که فردای آنروز با مینی بوس تا سه راهی جفیر رفتیم. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "سرباز عراقی" ۳ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 من می‌دانستم در این حمله اگر زنده بمانم و به عقب برگردم دوباره باید حمله کنم و بالاخره کشته خواهم شد. بنابراین تصمیم گرفتم هر طور که شده خودم را اسیر کنم. برای اینکه بتوانم نقشه ام را عملی کنم. سینه خیز روی زمین دراز کشیدم. آتش نیروهای شما زیاد بود و می‌ترسیدم که در همین حال هم کشته شوم، بنابراین با زحمت زیاد توانستم دو جنازه را روی خودم بیندازم و کاملاً روی خود را بپوشانم تا از خطرات احتمالی مصون بمانم. اینکار برایم دشوار و چندش آور بود ولی چاره ای نداشتم. البته در آن حال یک چیزی به دهانم خورد و دوتا از دندانهایم شکست ولی هر طوری بود تا صبح زیر جسد آن دو نفر ماندم. صبح که هوا روشن شد جنازه ها را کنار انداختم و بلند شدم. البته خیلی ترسیده بودم و مرگ را هر لحظه در کنارم احساس می‌کردم. همین ترس از مرگ باعث شد که من تا صبح به هیچ چیزی ـــ حتی به خانواده ام ـ فکر نکنم و تنها آرزویم زنده ماندن بود. یک دفعه متوجه شدم که یک نفر بسیجی در نزدیکی من ایستاده و نگاهم می‌کند، من شعارهایی از رادیو عربی یاد گرفته بودم. بلافاصله شروع کردم به شعار دادن و آن بسیجی به‌طرفم آمد و با هم دیگر روبوسی کردیم و او مرا نزد دوستانش برد. آنها تقریباً هشتاد نفر و همه جوان بودند. تقریباً چهار ساعت با بچه های بسیج بودم. به مسئولین آنها فهماندم که میخواهم کاری انجام دهم و به او فهماندم که دلم می‌خواهد زخمی‌های شما را به عقب ببرم. او هم قبول کرد و من یکی از زخمی های بسیجی را بر پشتم گرفتم و همراه شش نفر دیگر که تقریباً زخم های سطحی داشتند به عقب آمدیم و آنها را تحویل بهداری دادم. من واقعاً تعجب کردم از اینکه چطور اینقدر نیروهای شما کم زخمی و شهید داشتند. پایان این قسمت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یادم است همان شب‌های آخر، با رمضان قرار گذاشته بودیم وقتی همه خواب‌اند به کانتینر تدارکات تک بزنیم، اما حاج صفر از ما هوشیارتر بود. روی گونی اجناس، بخصوص کارتنهای پُر از خوراکی، تله موش کار گذاشته بود؛ تله موشهای بزرگ ضربه ای. رمضان و علی زودتر از من وارد کانتینر شدند. کلید برق را زدیم اما چراغها روشن نشد مجبور شدیم کورمال کورمال به دنبال چیزهایی که لازم داشتیم بگردیم، ناگهان داد رمضان به هوا رفت و پشت بندش، على. من هم تا آمدم به آنها کمک کنم دستم رفت زیر یکی از تله موشها. چه دردی داشت. انگار که یکی با همۀ وجود، دست آدم را گاز گرفته باشد. وقتی کار به اینجا رسید، صدای قهقهه حاج صفر و بچه‌های تدارکات را از توی چادر شنیدیم. ما هم برای تلافی فردای آن شب در غذایشان پودر قرص مسهل ریختیم. بی آنکه محاسبه کرده باشیم بین چادر تدارکات تا دستشویی ها چه راه دور و درازی است. بیچاره ها تا خود صبح در رفت و آمد بودند. آخر سر هم به سراغ یک گودال پشت چادر تبلیغات رفتند؛ گودالی که شبیه قبر کنده بودند و یک نفر از بچه های تبلیغات شب‌ها در آن به یاد شب اول قبر مناجات می‌خواند. بیچاره وقتی نصف شب وارد قبر شده بود بوی بد به مشامش خورده بود. زمانی از همه چیز خبردار شد که به پشت داخل قبر خوابیده بود. لباسهایش را سوزاند و خودش هم دم صبح با آن سرمای استخوان شکن به داخل رودخانه کرخه شیرجه زد. بعد هم سینه پهلو کرد و یک هفته میهمان بهداری شد. علی برای آنکه از عذاب وجدان برهد، چند شیشه عطر گازئیلی برایش برد. رمضان تیمارش کرد و من هم برایش چند کبک چاق و چله شکار کردم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود، اما من کنار بچه ها، رو به مگیل نشسته بودم و داشتم این خاطرات را برایش تعریف می‌کردم. جالب بود که مگیل هم برعکس همیشه دست از نشخوار کشیده بود و داشت به حرفهای من گوش می‌داد. - چه عجب یکبار نشستی پای بساط دل ما این را وقتی فهمیدم که می‌خواستم خرمهره‌های رمضان را به گردن مگیل ببندم، زیر آن هم دسته کلید حاج صفر را آویزان کردم تا صدایش همیشه در گوشمان باشد. اما من که فعلاً صدایی نمی شنیدم. - ببین چه چیزهای زینتی بهت آویزان کردم. الان اگر خرها تو را ببینند کلی ذوق می‌کنند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خط حد گردانمان، از سمت راست، بعد از پل سابله بود. انتهای خط، خاکریز نبود. عراقی ها می توانستند از آن طرف بیایند و دورمان بزنند. وضعیت دشمن از ما هم خراب تر بود. خاکریز کوتاهی داشتند، نفراتشان موقع تردد دیده می شد. نیروی زیادی در خط نداشتند، اما تعداد خمپاره ۶۰ آنها زیاد بود. آتش خمپاره هایشان ما را زمین گیر می‌کرد و زخمی و شهید می‌دادیم. تصمیم گرفتیم از نزدیک وضعیت دشمن را بررسی کنیم، اگر شرایط مناسبی بود به آنها حمله کنیم. با ایاد حلمی زاده و مسعود شیرالی به طرف خاکریز دشمن رفتیم. گلوله های خمپاره در اطرافمان می خورد، از دور و نزدیک صدای خمپاره می‌آمد. دولا دولا به خاکریز عراقی ها نزدیک شده بودیم که ناگهان پای راستم رها شد و محکم به زمین افتادم. سوزش شدیدی توی کمرم حس کردم. به پشتم دست کشیدم. دستم خونی شد. فکر کردم از پشت ما را زده اند. به بچه ها گفتم: «دارند از پشت سر می زنند.» مسعود گفت: «نه حاج محمد، از شکمت خون می آید.» تک تیراندازهای عراقی ما را دیده و با قناسه زده بودند. گلوله از شکم، کنار مثانه وارد شده و از پشت کنار نخاع خارج شده بود. سوزش کمرم آن قدر زیاد بود که اول متوجه سوراخ شکم نشده بودم. اياد فوری مرا روی شانه اش انداخت و دوید. کشتی گیر بود و بدن ورزیده ای داشت. ایاد آدم شجاع و کم حرفی است. مسعود هم به طرف دشمن تیراندازی می‌کرد. سعی داشت خط آتش باز کند که از آنجا دور شویم. دشمن رها نمی‌کرد. روی دوش آیاد بودم که احساس سبکی کردم، دیگر درد را احساس نکردم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم توی آمبولانس هستم. ایاد و هادی کازرونی بالای سرم بودند. هادی با گریه می‌گفت محمد هم رفت، این هم شهید شد. خدایا بچه ها یکی یکی می‌روند. ایاد می‌گفت: «نفوس بد نزن این هنوز زنده است، الآن می‌رسیم بیمارستان.» از این صحبتها بین‌شان ردو بدل می‌شد. تا اینکه هادی گفت: محمد، اگر زنده ای دستت را تکان بده. همه رمق و توانم را جمع کردم توانستم مچ دستم را کمی بالا و پائین کنم. هادی سر راننده آمبولانس فریاد زد: «زنده ست گاز بده... گاز بده!» بار دیگر که به هوش آمدم توانستم چشمم را باز کنم. دانستم در بیمارستان سوسنگرد هستم. چیزی به یاد نمی آوردم. وقتی بیهوش شده بودم آیاد در حالی که مرا روی دوشش داشته زیر رگبار گلوله حدود دو کیلومتر دویده بود. در این مسافت بارها به زمین افتاده یا من از روی دوشش افتاده بودم. وقتی به خاکریز خودمان می‌رسد دیگر پاهایش نای حرکت نداشته که از خاکریز بالا بیاید. بچه هایی که آن طرف خاکریز بودند به کمکش می آیند. پزشکان در بیمارستان سوسنگرد مداوای اولیه را انجام دادند. مرا از سوسنگرد به فرودگاه اهواز اعزام کردند. یک هواپیمای سی ۱۳۰ برای حمل مجروحان آماده بود و داخلش را با طناب طبقه بندی کرده بودند. ما را توی هواپیما چیدند، گفتند وضعیت قرمز است، فعلاً نمی توانیم پرواز کنیم. حدود دو ساعت منتظر بودیم وضعیت سفید شود. در هواپیما را بسته بودند. در هوای گرم شرایط خوبی نداشتیم. مجروحها درد می‌کشیدند. دو پرستار مرد فقط سرمها را وصل می‌کردند. هواپیما در تهران به زمین نشست. در تهران آشنایی داشتیم به نام عباس غلامی که به او عمو عباس می‌گفتیم. خانم عمو عباس، مریم خانم، از قبل از انقلاب با حاج عبدالله آشنا بود. عبدالله و بهمن اینانلو با او هماهنگ کرده بودند که مرا پیدا کند و به بیمارستان سعادت آباد ببرد. آنها از اهواز مرا برای آن بیمارستان پذیرش کرده بودند. بیمارستان کنار کوه و بیابانی بود که با برف زمستانی سفیدپوش شده بود. مرا در بخش مجروحین بستری کردند. آن روزها، در بیمارستانهای دولتی بخشی را برای مجروحین اختصاص می دادند. بلافاصله مقدمات عمل را انجام دادند. و صبح روز بعد مرا به اتاق عمل بردند. عمل سختی بود و چند ساعتی طول کشید. گلوله به عصب های مثانه، پا و... آسیب زده بود. در انتهای نخاع اعصابی است به اسم عصب های دم اسبی. گلوله از بین این عصبها عبور کرده و مقداری از آن را سوزانده بود. جراحان، محل عبور گلوله را ترمیم کردند؛ اما سوختگی در عصبها هنوز مانده است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مربوط به خاطرات آقای بخشنده افراد شرکت کننده در عملیات بیت‌المقدس گردان نور کربلا ▪︎ از چپ به راست شهید جاوید الاثر کاظم مساعد، رزمنده عبدالعلی بخشنده، میرزایی، علیرضا تهرانی، محمود سلامات.
🍂 نفر وسط ، آقای بخشنده راوی خاطرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند فتح خرمشهر 4⃣ از سقوط تا آزادی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دشمنانِ زوزه کش ایران بدانند، شیران این بیشه نگاهبان ایرانند ... صبحتان پر از نور امید        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۱۵ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 صبح از اهواز خارج شده ایم، سوسنگرد و هویزه را پشت سر گذاشته ایم. از یک پاسگاه بازرسی موقت گذشته ایم. دل جاده ای باریک و کم عبور را شکافته‌ایم، از میان مزرعه های پرپشت گندم و گله های کوچک گاو و گوسفند عبور کرده ایم تا به اینجا رسیده‌ایم. آرامگاهی با شکوه، اما تنها؛ در دل دشتی وسیع از هویزه تا اینجا فقط سه اتوبوس گل مالی شده دیده ایم که عده ای رزمنده را از خط مقدم به پشت جبهه می آورده اند. دشت ساکت و نجیب هویزه، از هر سو گسترده است؛ دشتی که زمانی دراز لگد مال سربازان دشمن بعثی بوده؛ دشتی که در هر وجبش، بی‌شک شهیدی به خون پاک خویش غلطیده؛ سرزمینی که عزیزترین عزیزان ما را آغوش خویش دارد؛ خاکی که شاهدی بزرگ بر پایداری و استقامت یک امت است. و این همه سرسبزی و باروری خاک بی شک، حاصل آن همه خونهای پاکی است که در آن ریخته شده ـ اگر چه دفاع ما در مقابل دشمن به خاطر آب و خاک نبوده است. دشت هویزه مظلوم است و شهیدان خفته در آن، مظلومتر از خود آن. مظلومیت آنان یادآور مظلومیت و تنهایی حسین (ع) و یارانش در صحرای کربلاست. این را روحانی همراه ما در نوحه بین نماز ظهر و عصر اشاره می‌کند. چه سیلی از اشک بر چهره ها جاری است! اینجا چه آسان دلها می‌شکنند. انسان چقدر خود را به خدا نزدیکتر احساس می‌کند. تنهای تنها اما بی نیاز از دیگران غمگین و دل گرفته، اما سبک روح. بعد از روحانی جوان و همسفرمان، یکی از بچه ها دم می گیرد. یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه، هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه هر سوی نظر کردم، هر کوی گذر کردم خاکستر و خون دیدم، ویرانه به ویرانه... او می خواند و بقیه هم بعد از هر بیت، دسته جمعی جواب می‌دهند و برسینه می‌زنند و اشک می‌ریزند. در شبستان بزرگ مسجد آرامگاه، جز گروه کوچک ما تنها گنجشکها هستند که از این ستون به آن ستون می پرند و سر و صدا می‌کنند. صدای نوحه خوان در فضای خالی و نوساز می پیچد و بلندتر از آنچه هست به نظر می رسد. بعد از نماز خادم آرامگاه ما را به تماشای یک گورستان جدید م‌یبرد. این گورستان در خارج آرامگاه شهدای هویزه است. چندین قبر تازه و در کنارشان یک پلاکارد بزرگ پارچه ای که نشان میدهد اینجا گورستان عده ای از اهالی عرب زبان هویزه است. این عده در زمان اشغال آن منطقه حاضر به سازش با عراقی‌ها نشده اند و بعثی‌ها همه را تیرباران کرده اند. اغلب آنها اعضای یکی دو خانواده هستند. آثار باقیمانده از آنان نشان میدهد که چقدر مستضعف بوده اند. دم پایی‌های لاستیکی فرسوده، وسایل شخصی بسیار ارزان قیمت و.... روی یکی از قبرها بند سیاه رنگ یک پوتین یا کیسه خواب ارتشی قرار دارد. خادم آرامگاه توضیح می‌دهد که دست شهید را با این بند بسته بوده‌اند. او همچنین می‌گوید که خانواده های اینها گمان می‌کرده اند که عزیزانشان اسير بعثي‌ها هستند تا اینکه چند هفته پیش براثر بارندگی زیاد قسمتهایی از یکی دو جنازه از خاک بیرون می‌آید. چوپانی که از محل دفن جنازه ها می‌گذشته آنها را می‌بیند و خبر می دهد. مأمورین و اهالی می‌روند و تازه میفهمند که دشمن چه بر سر عزیزانشان آورده است. بعد جنازه ها را شناسایی و به اینجا منتقل می‌کنند و به خاک می‌سپارند. خبر این موضوع را در اخبار صدا و سیما هم پخش کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری بسیار زیبا و دیدنی از سان دیدن مقام معظم رهبری از نیروهای دلاور سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با آهنگی شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها 🔸 حاج صادق آهنگران آهنگساز : محمد میرزایی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پا به رکاب آماده‌ی میدان ای به فدایت جان و تن من خنده ی گلها از گل رویت از تو شب جانم شده روشن از دل و از جان در ره جانان ما همه رهرو در پی رهبر ما همه سربازیم و تو سرور تن به چه ارزد گر نبود سر عاشق و هم پیمان تو هستیم مهر تو دارد آب و گل ما حرف دل ما هرچه تو گویی هرچه تو گویی حرف دل ما گشته ز شوق آیینه ی چشمم پیش جمالت محو نظاره گوش دل ما مست پیامت ما همه چشمیم از تو اشاره        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دیشلمبو ۱ حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 آخرش نفهمیدم دیشلمبو درست بود، بیشلمبو درست بود، بُوشلمبو درست بود. آخه هرکسی یه چیزی می‌گفت. از مردم محلی هم کسی نبود که اسم درستش رو بپرسیم. حالا اسمش خیلی مهم نیست. بذارین اینطوری بهتون معرفیش کنم. یه ماهی سیاه سبیل گربه‌ای دهن گشاد در اندازه پانزده تا بیست سانت. ماهی که اگه دستت رو گاز می‌گرفت دردی به جونت میزد که فریادت به آسمون می‌رفت. دستت تا ساعاتی خشک می‌شد و باید مثل مار دور خودت می‌پیچیدی. هیچ درمونی هم نداشت. اما این ماهی با همه بدی که داشت آنقدر برای ما پرفایده بود که اگه فایده‌اش رو بدونین از تعجب شاخ درمیارین و به یقین می‌رسین که خداوند هیچ مخلوقی رو بی‌دلیل و بی‌خاصیت نیافریده. مجبور بودیم برای پاسداری از دستاوردهای عملیات‌های بدر و خیبر در دل هور پاسگاه‌های آبی ایجاد کنیم و روی آنها انجام وظیفه کنیم. تعدادی یونولیت یا به قول خودمونی چوب پنبه به ضخامت ۲۰ سانت و طول ۲ متر و عرض یک متر در قابی فلزی و روکشی فلزی را به هم قلاب کرده بودیم. تعدادی به عنوان راهرو بین سنگرها و تعدادی هم کنار هم قرار داده بودیم برای جای سوله سنگر. یکی دو ردیف گونی خاک پایین سوله چیده بودیم. برزنتی به عنوان سقف روی سوله پهن کرده بودیم. با نی‌ها سنگر را استتار کرده بودیم. تا هم شکل نیزار شود و از دید دشمن در امان باشد. سنگر نگهبانی هم نوک پاسگاه قرار داشت. یک دسته حدوداً ۳۰ نفره روی پاسگاه زندگی می‌کردیم. حالا اینکه چه دست و پنجه‌ای با پشه کوره‌ها و مگس‌های خون آشام و موش‌های وحشی دست و پنجه نرم می‌کردیم رو کار ندارم. فعلاً موضوع فایده ماهی سبیل گربه‌ای در میونه.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دیشلمبو ۲ حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سرویس بهداشتی رو در آخر پاسگاه برپا کرده بودیم. با دیواری از گونی و سنگی گالوانیزه‌ای مستطیلی گود و قیفی شکل، بدون فاضلاب و چاه. فضولات مستقیم وارد آب می‌شد. آبی که دم دستمان بود. در آن ظرف و لباس می‌شستیم. استحمام می‌کردیم. دست و صورت می‌شستیم و گاهی آب می‌خوردیم. حساب کنید اگه هر نفر روزی یک بار از سرویس استفاده می‌کرد چه افتضاحین بپا می‌شد. یه ساعت هم نمی‌شد در چنین جایی زندگی کرد. اما خداوند موجودی را خلق کرده بنام ماهی سیاه سبیل گربه‌ای دهن گشاد. یا همون دیشلمبو. کار این ماهی پاکسازی فضولات انسانی بود‌. انگاری خوشمزه‌ترین غذا برای آنها همین فضولات بود. همیشه چندتایی از آنها حاضر و آماده زیر سرویس گوش به زنگ بودن. به محض اینکه محموله درون آب سقوط می‌کرد، چنان حمله می‌کردن که در آنی ذره‌ای از آن برجای نمی‌ماند. جاروبرقی جلوی آنها باید لنگ می‌نداخت. حتی در به دست آوردن محموله چنان رقابت می‌کردن که از سر و کول هم بالا می‌رفتن. کوچکترها زیر دست و پای بزرگترها له می‌شدن‌. در ابتدا که تجربه نداشتیم ترکش‌های ترش‌هات رقابت به ما هم برخورد می‌کرد و نجس می شدیم. اما بعداً مقداری چوب پنبه خورد کردیم و داخل سرویس ریخیتیم. بعداز آن از تشعشعات در امان بودیم و می‌توانستیم به تماشای رقابت آنها بشینیم. حالا فایده آن ماهی دهن گشاد سبیلو رو فهمیدین یا نه؟ اگر نبودن چه کثافتی رو آب پخش می‌شد. اما با وجود آنها تمام آب و دور و اطراف و محوطه پاسگاه پاک و طیب و طاهر بود. اگر آنها نبودن امکان یک روز زندگی کردن در پاسگاه نبود و بوی تعفن تمام منطقه را فرا می‌گرفت. الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱۳ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از میان وسایلی که بین راه ریخته یک کلت پیدا می‌کنم و یک بیسیم پی آر سی. ذوق زده می‌شوم. برای یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده. ... چرا زودتر به فکرش نیفتادم؟! الان با گردان تماس می گیرم و کمک می خواهم. بیسیم را روی سینه ام می‌کشم و کنار مگیل می‌نشینم. مواظب هستم فرکانسش دست نخورد اما این چه کار احمقانه ای است. به فرض که من توانستم با گردان تماس بگیرم، چگونه جواب آنها را بشنوم. به فرض که آنها جواب دادند می خواهم بگویم کجا هستم! با کی هستم! چه جوری باید مرا پیدا کنند. گرچه این افکار مأیوس کننده اند اما دسته گوشی را فشار می‌دهم و صحبت می‌کنم. بابا، بابا رسول، بابا، بابا رسول، توی بد مخمصه‌ای افتادیم. بچه ها سوره عنکبوت را خواندند. من هم چراغ هایم شکسته، توی یک دره عریض و طویل نزدیک خط گیر افتادم. کمکم کنید بابا بابا رسول همین طور که دارم این جملات را می‌گویم. با سیم گوشی هم بازی می‌کنم، ناگهان همه چیز روی سرم آوار می‌شود. حرفم را قطع می‌کنم و بغض به جای كلمات هنجره ام را پُر می‌کند. سیم گوشی به مویی بند است. ترکش ترتیبش را داده و همه حرفهای من باد هوا بوده. هیچ پیغامی ردوبدل نشده؛ حتی یک کلمه. گوشی را با حرص می‌اندازم و یک اردنگی هم نثار مگیل می‌کنم. حیوان به طمع آنکه میخواهم چیزی به او بدهم پوزه اش را به صورتم نزدیک می کند و پفتره ای جانانه تحویلم میدهد. ای لعنت به تو چرا همه چیز را شوخی می‌گیری؟! مگر با تو شوخی دارم. اصلا ما چه سنخیتی باهم داریم؟ چرا رهایم نمی‌کنی و نمی‌زنی به چاک؟ از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام. اگر می‌توانستم ببینم لابد از خشم سرخ شده بودم و از گوش‌هایم دود بیرون می‌زد. حقیقت این است که من مگیل را نگه داشته ام این منم که به او احتیاج دارم؛ وگرنه او ترجیح می‌دهد آزاد باشد، به جای اینکه با من گردنه ها و راه های پر از برف و گل و شل را بپیماید و آن همه بار را به پشت بکشد، می‌تواند همین دوروبر علفی چیزی پیدا کند و بخورد. او می‌تواند در کنار سنگ و صخره ها بنشیند و نشخوار کند. ببخشید خیلی عصبانی هستم. خیلی خوب است که تو اینجایی و من را از تنهایی در می آوری. از سردی هوا حدس می‌زنم که باید شب فرا رسیده باشد. مگیل را کنار اسباب و وسایلش روی زمین می‌نشانم و خود را در کنارش مچاله می‌کنم و زیر پانچو می‌روم. این حالت را خیلی دوست دارم. احساس می‌کنم دیواری به نازکی پلاستیک بین من و هوای سرد و برفی حائل است و آن بیرون با همه تاریکی و وحشتش با داخل اتاق پارچه‌ای ما فرق دارد. گرگهای درنده و گشتی‌های عراقی که ممکن است در لحظه سر برسند هیچ دخلی به این طرف دیوار، که مالامال از امنیت و آرامش است ندارد؛ آن هم در کنار مگیل با گرمایی که از شکمش بیرون می‌زند و بوی دوست داشتنی پهن و طویله و پوست بدن مگیل مثل پشت پلک‌های من می‌پرد. پس تو هم تیک عصبی داری؟!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ذکر مصیبت و توسل به اهل‌بیت (ع) ، مایه تقویت روحیه معنوی در جبهه‌ها بهمن ماه ۱۳۶۴ بیمارستان طالقانی خرمشهر رزمندگان اسلام درحال توسل و استماع ذکر مصیبت اهلبیت (ع) قبل از عزیمت به عملیات والفجر هشت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا